( 1923) آن شنیده ستى که در عهد عمر |
|
بود چنگى مطربى با کرّ و فرّ |
( 1924) بلبل از آواز او بىخود شدى |
|
یک طرب ز آواز خوبش صد شدى |
( 1925) مجلس و مجمع دمش آراستى |
|
وز نواى او قیامت خاستى |
( 1926) همچو اسرافیل کاوازش به فن |
|
مردگان را جان در آرد در بدن |
( 1927) یا رسیلى بود اسرافیل را |
|
کز سماعش پر برستى فیل را |
( 1928) سازد اسرافیل روزى ناله را |
|
جان دهد پوسیدهى صد ساله را |
کر و فر: شکوه و دبدبه، خود نمایى،بروز وظهور قدرت
رسیل: کسى که بر آهنگ ساز یا نواى خوانندهى دیگر آواز بخواند، کسى که در خواندن آواز با دیگرى مسابقه دهد. آواز دسته جمعى،
اسرافیل: مطابق نصوص قرآن کریم،[1] و روایات اسلامى اسرافیل بهنگام رستخیز در صور مىدمد و مردگان از گور بر مىخیزند، صور شاخى است عظیم که دائره آن از پهناى آسمان و زمین فراخ تر است و اسرافیل لب بر آن نهاده و منتظر فرمان الهى است، بموجب روایتى بسیار مفصل، وى سه بار در صور مىدمد، نخستین را «نفخهى فزع» مىگویند که از اثر آن کوهها بشتاب در حرکت مىآیند و زمین چون کشتى گرانبارى بر روى آب بگردش مىافتد و جهان دگرگون مىشود، دومین «نفخهى صعق» نام دارد که مردم و هر زندهاى، در آسمان و زمین مىمیرند و جز خدا هیچ کس باقى نمىماند تا بدان جا که ملک الموت نیز جان مىسپارد، سومین را «نفخهى بعث» مىنامند که بر اثر آن، جانها بسوى ابدان باز مىگردند و مردگان از گور بر مىخیزند و بسوى موقف و صحراى محشر رانده مىشوند. نظر مولانا درین ابیات به نفخهى سوم است که زندگانى مىبخشد و جانها را به بدنها باز مىآورد. [2]
سماعش: یعنی از شنیدن آوازش، سماع در این جا اصطلاح صوفیانه نیست.
( 1923) شاید شنیده باشى که در زمان عمر مطرب معروفى بود که چنگ مىنواخت.( 1924) بلبل از آواز او بىهوش مىشد و شادى از اثر نواى چنگش صد چندان زیاد مىگردید.( 1925) دمش مجلس آرا و از نوایش قیامت بر پا مىشد.( 1926) و نواى او چون صور اسرافیل مردگان را جان مىبخشید.( 1927) او یار و هم دم اسرافیل بود و از الحان او فیل از شوق پر در مىآورد. () یا مانند داود از نغمههاى خوشى که مىسرود جان بسوى بستان خدا پرواز مىکرد.( 1928) اسرافیل روزى ناله خود را سر مىدهد و مرده صد ساله پوسیده را جان مىبخشد.
خلاصه آن اینست که حسن مؤدّب، خادم خانقاه ابو سعید فضل اللَّه بن ابى الخیر (متوفّى 440) در نیشابور، وام بسیار بر آورده بود، پیر زنى صد دینار زر بوى داد تا نفقه درویشان کند، ابو سعید حسن را گفت این زر برگیر و بگورستان حیره (یکى از گورستانهاى معروف نیشابور) برو، آن جا چار طاقى است نیم ویران و شکسته، پیرى در آن جا خفته است، این زر بوى ده، حسن بدان چار طاقى رفت، پیرى خفته دید که طنبورى در زیر سر نهاده بود، بیدارش کرد و صد دینار زر بوى داد، پیر گفت من در جوانى طنبور مىزدم و خواستاران بسیار داشتم، از آن چه بمن مىرسید وجوه معیشت راست مىکردم تا پیر شدم و دیگر مرا خواستارى نماند و تهى دست شدم، عیال و فرزندان، مرا به راندند، من از همه کس و همه جا نومید گشتم، بدین گورستان آمدم، گفتم خدایا تا کنون براى خلق طنبور مىزدم، اکنون براى تو مىزنم تا نانم دهى، از سر شب تا نماز بامداد طنبور مىنواختم، سرانجام مانده شدم و بخواب رفتم، حسن او را بر گرفت و بنزدیک ابو سعید برد، پیر بر دست ابو سعید توبه کرد، شیخ گفت اى جوانمرد از سَرِ کمى و نیستى و بىکسى در خرابه، نفسى بزدى، ضایع نگذاشت، برو و هم با او مىگوى و این سیم مىخور.
شیخ فرید الدّین عطّار نیشابورى نیز این حکایت را در مصیبت نامه[1] بنظم آورده است با این تفاوت که جزو اوّل داستان را از بىچیزى درویشان و وام حسن مؤدّب به آخر حکایت برده و داستان را از وصف پیر رامشگر آغاز کرده است، دیگر آن که رامشگر بجاى گورستان بمسجدى ویرانه رفته است، نتیجهاى که مىگیرد اینست که کار مردم ناقص عقل فى الجمله آسان است و بدین گونه عذر مجذوبان و مُولَّهان را که با خدا و خلق بگستاخى سخن مىگفتهاند، مىخواهد.
مولانا بىهیچ شکّ، این قصّه را چنان که سیاق نظم و ترتیب حکایت گواهى مىدهد از همین مصیبت نامه، اقتباس کرده است، ولى با تصرّفى چند که بر تأثیر حکایت مىافزاید و آن را عجیبتر جلوه مىدهد.
نخست آن که ظرف وقوع حادثه در روایت او، شهر مدینه است، شهرى که هجرتگاه رسول خدا (ص) و سرچشمه فتوح اسلامى و احکام الهى و محلّ اجتماع مهاجرین و انصار و اوّلین مرکز خلافت در عهد سه خلیفه از خلفاء راشدین بوده و همواره از شهرهاى مقدّس اسلامى و همتاى مکّه و قبلهگاه مسلمانان جهان بشمار رفته است، این شهر مقدّس در اواخر قرن اوّل هجرى هم یکى از مراکز اصلى موسیقى و در ردیف مکّه، داراى رامشگران و موسیقى دانان و خنیاگران نامور بوده است، عدّهاى از تابعین و بعضى از صحابه و فرزندان طبقه نخستین از مهاجرین و انصار، در مجالس این خنیاگرانِ زن و مرد حضور یافته و زر و سیم بدانها مىبخشیدهاند، همان زر و سیم که از وجوه فَىْء و غنائم بدست آنها مىرسید و یا به ارث از پدران خود که آن نیز از همین وجوه فراهم شده بود، بدست آورده بودند.[2]
دوم آن که بجاى ابو سعید، کسى که بفریاد پیر رامشگر مىرسد، عمر بن الخطّاب است، عمر بسخت گیرى و شدّت و عدم محابا در امر به معروف و نهى از منکر شهرت دارد تا بدان حد که وقتى بازیگران حبشى در دیدگاه حضرت رسول اکرم (ص) پاى مىکوفتند و پیمبر و عایشه نظاره مىکردند، او بمنع و زجر آنها در ایستاد و پیمبر (ص) وى را ازین کار باز داشت[3] و نخستین کسى بود که درّه و تازیانه احتساب بکمر بست و بر سر و اندام خلاف کاران کوفت.[4] سختگیرى او چنان بود که فرزند خود ابو شَحْمه عبد الرّحمن میانین را که بسبب باده گسارى در مصر، عمرو بن العاص حدّ زده بود، دیگر بار در زیر تازیانه گرفت و او بر اثر این عمل سخت، جان سپرد .[5] وقتى نیز یکى از امامان جماعت را که پیوسته سوره (عَبَس) در نماز مىخواند و در آن، توهّم اساءه ادب نسبت به حضرت رسول اکرم (ص) مىرفت، مىخواست بکشد.[6] درشتى و سختى عمر در گفتار و کردار بجایى رسید که اکابر صحابه از دیدار او تن مىزدند، وقتى زنى را بحضور خواست و او از هیبت و ترس عمر بر خود لرزید و بچه از زهدان بدر افکند.[7] با این همه شدّت و سختگیرى که پیشینیان نقل کردهاند، ابن خردادبه، عمر را موسیقى شناس معرّفى کرده و آوازى بدو نسبت داده است [8] مولانا در وصف عمر مىگوید: «آن محتسب شهر شریعت، آن عادل اصل مسند طریقت، آن مردى که چون دِرّه عدل در دست امضاى قضاى عقل گرفت، ابلیس را زهره نبود که در بازار وسوسه خویش بطرّارى و دزدى جیب دلى بشکافت.»[9]
نکات لطیف و نتایج تحسین برانگیزى که مولانا درین حکایت، مطابق روش خود، گنجانیده و از اجزاى قصّه گرفته است هر یک بجاى خود در خور توجّه است ، اکنون تحلیل قصّه را مطابق نقل مولانا آغاز مىکنیم:
در روزگار عمر مطربى چنگ نواز بود که آوازى دلاویز داشت و چنگ چنان خوش مىزد که مانند اسرافیل مردگان را زندگى مىبخشید، نواى چنگ و آواز جان آهنگ او مانند صور اسرافیلى بود که قیامت بر پا مىکرد و شور محشر در مجالس بر مىانگیخت.
همین که آن مطرب رامش افزاى طرب انگیز پیر شد و پشتش از بار سنگین عمر خمیده گشت و پیشانى و صورتش چین خورد و ابروانش بر روى چشم فرو خفت، آواز دلنوازش ناخوش و غم انگیز شد و دیگر خریدار نداشت، مطرب از همه جا سر مىخورد و کسش بخود راه نمىدهد، بحکم اضطرار رو بخدا مىآورد، بگورستان مدینه مىرود، آن جا که مردگاناند و راه امید بخلق بسته است، براى خدا چنگ مىزند و از کرم بىدریغ و بىعلّت او، مزد ابریشم مىخواهد، آن قدر چنگ مىزند که رنجه مىشود و دستش از کار فرو مىماند و بخواب فرو مىرود.
پیر چنگى بىنوا و محروم و از دوستان نومید و از خانه خویش نیز رانده بود، خواب براى وى رامش انگیزتر و راحت بخشتر بود، آرزو داشت که در همان جهان بگذارندش و بحس بازش نگردانند تا دگر بار بزندگانى سراپا حرمان و نومیدى خود در خارج گرفتار نشود و بىمهرى و بىوفایى دوستان و خویشان را نیازماید ولى فرمان الهى جز این بود.
پیر چنگى در خواب فرو رفته بود که خدا بر عمر خوابى گماشت، سنگین، غیر معهود و نابهنگام، عمر پى برد که مقصودى در کار است، سر بر بالین نهاد و بخواب فرو رفت، در اینجا نیز، خواب کلید حلّ مشکل شد، نداى حق در رسید و عمر گوش جان فرا داد.
عمر را گفتند که بنده ما را از نیازمندى رها کن، بندهاى خاص و ارجمند داریم که اکنون در گورستان خفته است، هفت صد دینار تمام و بىکم و کاست از بیت المال که مخصوص مصالح مسلمانان است برگیر و بدان خفته بیدار ده و بگو که این زر را بعنوان مزدِ سازى که براى ما زدى، بستان و خرج کن و چون خرج شد بسوى ما بیا و چنگ بزن و مزد خود بگیر، عمر از هیبت آن آواز، از خواب گران برخاست و سوى گورستان شتافت و همیان در بغل، گرد گورستان مىگشت ولى جز این پیر چنگ نواز، دیگر کس را ندید، باز هم گردش کرد، هیچ کس را نیافت، بعجب درماند که مطربى چنگ در بالین، چگونه منظور خدا تواند بود، او بارها بکمتر ازین، بر سر خلاف کاران ظاهر شریعت، دِرّه احتساب فرو زده است، اکنون چگونه ممکن است به رامشگرى که پیشهاش چنگ نواختن است و بحکم شرع، صفت عدالت از وى زایل شده است، وجوه بیت المال را بسپارد، سوم بار بجست و جو پرداخت و بیقین دانست که تنها همان پیر مورد عنایت شده است، ازین تصادف، متنبّه گشت که صورت ظاهر نشانه صحّت باطن نیست، پس به ادب تمام، آن جا نشست، عطسهاى بر عمر افتاد و پیر چنگى از خواب بیدار شد، عمر را با سیماى هیبت انگیز عمرى بالاى سر خود دید، بترسید و بر خود لرزید و گفت خدایا سرانجام محتسبى را بر سر پیرى چنگى فرستادى.
عمر گفت مترس و رمیده خاطر مباش که اینک پیغام خدا و بشارت نواخت برایت آوردهام، خدا سلامت مىکند و از حالت مىپرسد، این زر بمزد چنگى که براى خدا زدى بگیر و خرج کن و باز هم بیا و بگیر.
پیر چنگى بر اثر این نواخت و تفقّد با خود آمد و بر گذشته پشیمان گشت و توبه کردن آغازید، حالت پیر، از تأثیر دم عمر، دگرگون شد و ازین جان ناتمام بمُرد و جانى جاویدان یافت، حیرتى شگرف بر وى مستولى گردید و به فنا و استغراق پیوست امّا نه از آن غرقه شدگان که خلاص آنها متصوّر باشد و یا از ایشان خبرى و نشانى باز توان گفت، او در حق نیست و فانى شد و از معدوم خبر باز نتوان داد.
[1] - مصیبت نامه ص 341- 340
[2] - (الاغانى در ترجمه حال: عَزَّة المیلاء، جمیلة، معبد، غریض، العقد الفرید، ج 3، ص 241، عمر بن ابى ربیعة، بیروت، ج 1، ص 58- 44).
[3] - (احیاء العلوم، طبع مصر، ج 2، ص 189)
[4] - (ابن اثیر، طبع مصر، ج 3، ص 23، صفة الصّفوة، طبع حیدرآباد دکن، ج 1، ص 105)
[5] - (اسد الغابة، طبع مصر، ج 3، ص 213، الإستیعاب، طبع حیدرآباد دکن، ج 2، ص 398)
[6] - (احیاء العلوم، ج 3، ص 194)
[7] - (شرح نهج البلاغة از ابن ابى الحدید، طبع مصر، ج 1، ص 58)
[8] - (عمر بن ابى ربیعة، طبع بیروت، ج 1، ص 47، بنقل از اغانى ابو الفرج اصفهانى)
[9] - مجالس سبعه، ص 50.
( 1919)معنی مردن ز طوطیبُد نیاز |
|
در نیاز و فقر خود را مرده ساز |
( 1920)تا دم عیسی تو را زنده کند |
|
همچو خویشت خوب و فرخنده کند |
( 1921)از بهاران کی شود سر سبز سنگ |
|
خاک شو، تا گل نمایی رنگ رنگ |
( 1922)سالها تو سنگ بودی دل خراش |
|
آزمون رایک زمانی خاک باش |
در نیاز و فقر خود را مرده ساز: یعنی برای رسیدن به زندگی حقیقی و ادراک حقایق باید خود را ناچیز و خوار کنی.
سنگ بدون : کنایه است از خود بینی وغرور، سرکشى و سخت دلى
خاک بودن: کنایه است ازفروتنی وافتادگی و نرم خویى.
دم عیسی:اشاره به ارشاد پیران وسخنان آنهاست، یا به طور کلی آنچه از مشیت پروردگار به یاری سالک می آید.
( 1919) مردن طوطى صورتى بود که معنیش نیاز بود تو نیز در فقر و نیاز خود را مرده ساز. ( 1920) تا اینکه دم عیسوى ترا زنده کرده و چون خودش تو را خوب و خوشبخت نماید.( 1921) در بهار کى دیدهاى که سنگ سر سبز شود خاک بشو تا گلهاى رنگارنگ از تو سر زند.( 1922) سالها سنگ بودهاى براى امتحان بیا چندى خاک باش.
مولانا در ادامه برای حفظ معنویت میگوید: برای رسیدن به زندگی حقیقی و ادراک حقایق باید خود را ناچیز و خوار کنی؛ مانند طوطی بازرگان که خود را به مردن زد و از قفس آزاد شد. اگر چنین کنی دم عیسی تو را زنده میکند و همواره فرخنده خواهی بود. زندگی منهای معنویت، همراه با خودبینیهاست، باید همانند خاک فروتن بود تا در بهاران سرسبز و شاداب باشی.
سر و نکتهى قصه طوطی وبازرگان همین است که مقصود از مردن طوطى، احساس نیاز و حاجت و در نتیجه تسلیم و اطاعت پیر است نه مردن بمعنى متداول خواه مفارقت روح از بدن و یا انحلال ترکیب جسم انسانى.
( 1910)بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟ |
|
جوش مل دیدی که آنجا مُل نبود؟ |
( 1911)بوقلاووز است و رهبر مر تو را |
|
میبرد تا خُلد و کوثر مر تو را |
( 1912)بو دوای چشم باشد نور ساز |
|
شد زبویی دیدهْ یعقوب باز |
( 1913)بوی بد مر دیده را تاری کند |
|
بوی یوسف دیده را یاری کند |
( 1914)تو که یو سف نیستی یعقوب باش |
|
همچو او با گریه و آشوب باش |
( 1915) بشنو این پند از حکیم غزنوى |
|
تا بیابى در تن کهنه، نوى |
( 1916) ناز را رویى بباید همچو ورد |
|
چون ندارى گرد بد خویى مگرد |
( 1917) زشت باشد روى نازیبا و ناز |
|
سخت باشد چشم نابینا و درد |
( 1918)پیش یوسف نازش و خوبی مکن |
|
جز نیاز و آه یعقوبی مکن |
( 1919)معنی مردن ز طوطیبُد نیاز |
|
در نیاز و فقر خود را مرده ساز |
( 1920)تا دم عیسی تو را زنده کند |
|
همچو خویشت خوب و فرخنده کند |
( 1921)از بهاران کی شود سر سبز سنگ |
|
خاک شو، تا گل نمایی رنگ رنگ |
( 1922)سالها تو سنگ بودی دل خراش |
|
آزمون را، یک زمانی خاک باش |
جوش مل: یعنی جوشیدن شراب که در اینجا به معنای جلوهْ ظاهری و مادی حقایق است.
قلاووز:یعنی نگهبان ، راهنما.
خلد: بهشت به اعتبار آن که مومنان جاوید در آن جا خواهند بود، در اصل، بمعنى دوام و بقا مىآید.
کوثر: حوضى یا جویى در بهشت شیرین تر از عسل و سپیدتر از شیر و خنک تر از یخ و برف و نرم تر از کره و کسى که از آن بنوشد هرگز تشنه نمىشود.[1]
نور ساز: یعنی روشنی بخش وموجد بینایی
شد زبویی دیدهْ یعقوب باز: مطابق روایات اسلامى و نص قرآن کریم (یوسف، آیهى 94، 96) یعقوب بوى پیراهن یوسف را از راه دور شنید و وقتى آن پیراهن را بر روى او افکندند چشمش بینا شد.
بوى بد: یعنی همین فکرهای غلط ودور از صواب .
حکیم غزنوى: ابو المجد مجدود بن آدم متخلص به سنایى است (متوفى، 535) که در مثنوى مولانا، بعنوان: «حکیم، حکیم غزنوى» یاد مىشود.
یوسف: مثالى از ولى کامل و پیر است که سمت معشوقیت و محبوبیت دارد،
یعقوب: نمودار طالب و سالک است که باید بر پیر عشق ورزد، طالب تا در قید طلب است و سالک تا راه را طى نکرده است نباید فریفتهى و مغرور گردد و بمختصر کشف و وجد و حالتى که از فیض پیر بدو مىرسد دعوى کمال کند.
( 1910) تو بوى گل استشمام کردى در جایى که گل نبود و جوشش شراب دیدى در جایى که شرابى نیست. (1911) این بو رهبر و پیش آهنگى است که ترا تا بهشت و کوثر راهنمایى مىکند.( 1912) بو دواى چشم و سازنده نور است ندیدى که دیده یعقوب به استشمام بویى بینا گردید.( 1913) بوى بد چشم را تاریک و بویى که از دیار یوسف آید دیده را روشن مىسازد. ( 1914) تو که یوسف نیستى یعقوب باش و مثل او با گریه و زارى آشوب بپا کن.() تو که شیرین نیستى فرهاد شو و تو که لیلى نیستى آشکارا مجنون باش. ( 1915) این پند را از حکیم سنایى غزنوى بشنو تا در تن خود جان نویى احساس کنى. در بیان تفسیر قول حکیم سنایى قدس سره در این ابیات
ناز را روئى بباید همچو ورد چون ندارى گرد بد خویى مگرد
زشت باشد روى نازیبا و ناز سخت آید چشم نابینا و درد
( 1918) در پیشگاه یوسف چون خوب رویان ناز نکن و چون یعقوب آه و ناله سر کرده و نیاز را اشعار خود قرار ده.
محتوای ابیات این است که: روحیهْ معنوی همانند گل و بوی دلافزا، خبر از گلزار الهی میدهد و عطر دلاویز خاصی دارد. همانگونه که بدون گل و شراب، استشمام بوی خوش و احساس جوشش امکانپذیر نیست، بدون معنویت، عطر آن نیز میسر نمیشود. بوی حقیقت و معنویت همانند قلاووز (نگهبان و راهنما) تو را به سرچشمهْ حقیقت رهبری میکند. حضرت یعقوب از فراق فرزندش یوسف آن قدر گریست تا نابینا شد و پس از آن که از زنده ماندن فرزند آگاهی یافت، پیراهن یوسف را نزد او بردند و بوی آن، بینایی او را باز گرداند.
( 1906)ای برادر، عقل یک دم با خود آر |
|
دم به دم در تو خزان است و بهار |
( 1907)باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین |
|
پر زغنچه و ورد و سرو یاسمین |
( 1908)زآنبُهیِّ برگ پنهان گشته شاخ |
|
زآنبهیّ گل، نهان صحرا و کاخ |
( 1909)این سخنهایی که از عقل کل است |
|
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است |
عقل: نزد حکما جوهرى است مجرد غیر متعلق ببدن در مقابل نفس که مجرد است ولى ببدن تعلق دارد و در آن تصرف مىکند. [1]
باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین: یعنی دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گلهای گوناگون اندیشههاست.
ورد: نوع گل سرخ.
انبهى: مخفف انبوهى، کثرت و فراوانى برگهای اندیشه.
این سخنهایی: یعنیاین سخنها جلوهای از اندیشهها و جریانهای ذهنی است.
عقل کل: عقل اول که بعقیدهى حکماء اسلام نخستین صادرى است از مصدر وجود یعنى حق تعالى، مرتبهى وحدت و یگانگى حق اول، مرتبهى ظهور علم کلى خدا، حقیقت انسان به اعتبار آن که واسطهى ظهور نفس کل است، نور محمدى، جبرئیل، آدم.
( 1906) برادر عزیزم دمى بخود آى در تو دم بدم خزان است و بهار. ( 1907) باغ دل را ببین که سبز و تر و تازه و پر است از غنچه گل سرخ و سرو و کاج آن صف بسته و سر بر فلک کشیدهاند.( 1908) و از زیادى و انبوهى برگ شاخهها پنهان شده و از کثرت گل خاک صحرا و دشت دیده نمىشود. ( 1909) این سخنهایى که از عقل کل صادر شده بوى همان گلزار و سرو و سنبل است.
در ابیات پیشین سخن از جریان مداوم هستی وتجدید حیات در کائنات بود مولانا در این ابیات می خواهد در درون هر فرد نمونهْ دیگری از این جریان را باز نماید ومی گوید: مهمتر از تجدید حیات در کائنات، تجدی حیات و جریان مداوم هستی در درون هر انسان میباشد. اگر عقل را با خود همراه کنی و به خوبی بیندیشی میبینی که هر دم در درون تو اندیشهها و آرزوها و احوال میمیرند یا زندگی آغاز میکنند. دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گلهای گوناگون اندیشههاست. در انبوهی برگها و گلهای اندیشه، ساختمان مادیِ وجود ما، همچون شاخههای درخت یا همچون زمین و کاخی در میان این گلها و برگها ناپدید میشود.
سپس مولانا میگوید: این سخنها جلوهای از اندیشهها و جریانهای ذهنی است؛ مثل بوی گل که در ظاهر از گلزار دل یا روح است، اما در حقیقت این جریان فکری تراوشی از عقل کل است. عقل کل یا عقل اول، در اصطلاح حکما نخستین جلوه ذات حق و نخستین صادر از مصدر پروردگاری اوست. عقل جزئی ما بهواسطهْ عقول دیگر، از جمله عقل فعّال، یا عقل کل یا عقل اول بهرهمند میگردد. جریانهای ذهنی و اندیشهها و سخنان ما نیز از همین راه به عقل کل تعلق و بستگی دارد. از همین نشانههای ظاهر میتوان فهمید که درون هستی نیز همواره مردن و تجدید حیات جریان دارد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |