( 2038)چون ز گورستان پیمبر باز گشت |
|
سوى صدیقه شد و هم راز گشت |
( 2039) چشم صدیقه چو بر رویش فتاد |
|
پیش آمد دست بر وى مىنهاد |
( 2040) بر عمامه و روى او و موى او |
|
بر گریبان و بر و بازوى او |
( 2041) گفت پیغمبر چه مىجویى شتاب |
|
گفت باران آمد امروز از سحاب |
( 2042) جامههایت مىبجویم از طلب |
|
تر نمىبینم ز باران اى عجب |
( 2043) گفت چه بر سر فگندى از ازار |
|
گفت کردم آن رداى تو خمار |
( 2044) گفت بهر آن نمود اى پاک جیب |
|
چشم پاکت را خدا باران غیب |
( 2045)نیست آن باران از این ابر شما |
|
هست ابری دیگر و دیگر سما |
صدیقه: عنوانى است که اهل سنت از دیر باز، عایشه را بدان باز مىخوانند، مناسبتى دارد با لقب ((صدیق)) که پدر وى، ابو بکر عتیق بن ابى قحافه خلیفهى اول بدان مشهور است، عایشه را در شش سالگى یا هفت سالگى، پیش از هجرت بدو سال به حضرت رسول اکرم (صم) عقد بستند و در سال دوم از هجرت بخانهى پیغمبر (ص) بردند و او در این هنگام نه ساله بود، او محبوبترین زنان پیمبر بود و مردم، بدین سبب هدایاى خود را در روزى که نوبت او بود بخانهى حضرت رسول (صم) مىفرستادند، پیمبر در خانهى او وفات یافت و همانجا دفن شد، اکنون شباک یا ضریح نبوى مشتمل است بر خانهى عایشه و حضرت زهرا سلام اللَّه علیها. عایشه شعر بسیار حفظ داشت، بیماران را درمان مىکرد و مردم شناس بود، پیشینیان او را در عداد فقها و علماء فروع دین یاد مىکنند و جزو هفت تن از صحابه مىشمارند که در فقه اسلامى جائز درجه نخستین بودهاند، این هفت تن عبارتند از: امیر مومنان على (ع)، عمر بن الخطاب (خلیفهى دوم)، عبد اللَّه بن مسعود، عایشه، زید بن ثابت، عبد اللَّه بن عباس، عبد اللَّه بن عمر. دیگران که ما بین صد و سى و سه و صد و سى و نه کساند، پس ازین عده قرار دارند.
ابو اسحاق ابراهیم بن على فیروز آبادى شیرازى از فقهاى بزرگ و اولین مدرس نظامیه بغداد، عایشه را در طبقهى فقهاى صحابه یاد کرده است، از عایشه دو هزار و دویست و ده حدیث روایت مىکنند، در مسند احمد بن حنبل (متوفى 241) هزار و سیصد و چهل حدیث از قول عایشه مندرج است. این بانو، در حوادث اسلامى چه در زمان پیمبر و چه بعد از وفات وى تاثیر قابل توجهى داشت، در حوادث آخر خلافت عثمان و جنگ جمل دست اندر کار و پیش قدم بود ولى کوشش او براى خلافت طلحه یا زبیر بجایى نرسید، او بسال 57 یا 58 هجرى وفات کرد و در بقیع دفن شد، بنا ببعضى روایات معاویه بن ابى سفیان، وى را بحیلتى شگفت بقتل رسانید تا زمینهى مناسبى براى بیعت یزید، پسرش فراهم گردد. این روایت را عماد الدین طبرى در (کامل بهایى) و رشید الدین فضل اللَّه بن ابى الخیر همدانى در (جامع التواریخ) و حافظ ابرو در (مجمع التواریخ) نقل کردهاند و مستند آنان ظاهرا گفتهى زمخشرى (متوفى 538) بوده است،[1]
ازار: هر جامه که تن را بپوشد، چادر، شلوار.
ردا: جامهاى که بر خود پیچند، جبه، عبا.
خمار: چادر نادوخته، سر انداز و روسرى، نوعى از پارچهى چهار گوش که سر را با آن بپوشانند، لثام و آن لباسى که چانه و نیم رخ را با آن مىپوشانند.
پاک جیب: بکنایت، عفیف. نظیر: پاک دامن.
جیب: گریبان است.
( 2038) وقتى حضرت از گورستان مراجعت فرمود بحجره عایشه رفت. ( 2039) چون چشم عایشه بحضرت افتاد پیش آمده دست بلباس آن حضرت گذاشت.( 2040) عمامه و روى و موى و گریبان و بازوى ایشان را وارسى نمود.( 2041) حضرت فرمودند چه مىجویى؟ عرض کرد امروز ابرى پیدا شد و باران آمد.( 2042) جامههاى شما را وارسى مىکنم عجب است که هیچ تر نشده.( 2043) حضرت فرمودند چه پارچهاى بسر خود کشیده بودى عرض کرد رداى شما را بسر انداختم.( 2044) فرمودند بهمین جهت این منظره باران را دیدهاى آن باران غیب بود که در مقابل چشم تو جلوهگر شده. ( 2045) آن باران از ابرهاى شما نیست او از ابر دیگر و آسمان دیگرى است.() این باران از ابر دیگرى است که رحمت خداوندى را در حال نزول همراه دارد.
[1] - براى اطلاع از احوال عایشه، رجوع شود به: طبقات الفقهاء، تالیف ابو اسحاق شیرازى، طبع بغداد، ص 17، اسد الغابه، طبع مصر، ج 5، ص 504- 501، الإستیعاب، طبع حیدر آباد دکن، ج 2، ص 745- 743، شذرات الذهب، طبع مصر، ج 1، ص 63- 61، تفسیر قرآن کریم، تالیف سور آبادى، ص 32- 22، ص 333، قصص قرآن مجید، انتشارات دانشگاه طهران، ص 336- 334، سفینه البحار، در ذیل: عیش.
( 2025)این درختاناند همچون خاکیان |
|
دستها بر کردهاند از خاکدان |
( 2026)سوی خلقان صد اشارت میکنند |
|
و آن که گوشَستش، عبارت میکنند |
( 2027)با زبان سبز و با دست دراز |
|
از ضمیر خاک میگویند راز |
( 2028) همچو بطان سر فرو برده به آب |
|
گشته طاوسان و بوده چون غراب |
( 2029) در زمستانشان اگر محبوس کرد |
|
آن غرابان را خدا طاوس کرد |
( 2030)در زمستان شان اگر چه داد مر گ |
|
زنده شان کرد از بهار و داد برگ |
( 2031)منکران گویند خود هست این قدیم |
|
این چرا بندیم بر ربّ کریم |
( 2032)کوری ایشان، درون دوستان |
|
حق برویانید باغ و بوستان |
( 2033)هر گلی کاندر درون بویا بود |
|
آن گل از اسرار گل گویا بود |
( 2034)بوی ایشان رغم انف منکران |
|
گِرد عالم میرود پردهدران |
( 2035) منکران همچون جُعَل ز آن بوى گل |
|
یا چو نازک مغز در بانگ دهل |
( 2036)خویشتن مشغول میسازند و غرق |
|
چشم میدوزند از لمعان برق |
( 2037) چشم مىدزدند و آن جا چشم نى |
|
چشم آن باشد که بیند مأمنى |
خاکیان: نوع آدمى بلحاظ آن که آدم را مطابق روایات پیشین از خاک آفریدهاند.
خاکدان: زمین و کرهى ارض.
بط: بتشدید طا، در عربى، نوعى از مرغابى.
بستن: نسبت دادن چیزى بر خلاف واقع.
منکران: کسانی هستند که امور این جهانی را معلول تأثیر افلاک وکواکب وخاصه های طبیعی عناصر می دانند و می گویند هرچه هست حاصل نظام طبیعت است.
رغم انف: بخاک مالیدن بینى، مجازا بر خلاف میل. رغم، مشتق است از رغام بمعنى خاک. انف، نمودار کبر و خود بینى است بدین مناسبت، بینى کردن، بینى بالا کشیدن، بمعنى تکبر و اعراض، استعمال مىشود.
جعل: نوعى از سوسک درشت است که بر سرگین مىنشیند، بپارسى، سرگین گردانک و سرگین غلطانک مىگویند.
نازک مغز: مجازا، کم تحمل و عصبى که تحمل شنیدن آواز ندارد.
خویشتن مشغول میسازند و غرق: منکران از ادراک این شواهد تن مىزنند و وانمود می کنند که این حقایق و آثار آفرینش حق را نمی بینند.
چشم مىدزدند و آن جا چشم نى:یعنی چشم شاهد بین ندارند بلکه خود دید و بینایى را فاقداند بواسطهى آن که چشم آنها خاصیت خود را که ادراک واقع است از دست داده است.
مأمنى: دراینجا یعنی پناهگاه الهی.
مولانا خزان و بهار را مثالى مىگیرد براى مرگ و رستاخیز و بدین قرینه مىخواهد که بعث بعد الموت را بذهن خواننده نزدیک و در خور قبول سازد، این مضمون برگرفته است از روش استدلال قرآن کریم بر حشر و رستاخیز. نظیر آن از گفتهى مولانا:
بعذار جسم منگر که بپوسد و بریزد بعذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغى و جهان تن زمستان که بر غم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
دیوان، ب 1893، 1894
مىتوان گفت که تجدد و حدوث احوال، دلیل است بر وجود صانعى حکیم.
مولانا در این ابیات از تجدید حیات طبیعت، درختان و گیاهان سخن میگوید و تشبیه دلاویزی دارد که شاخههای درختان مانند دستهای انسان است که هنگام دعا و نیاز به سوی آسمان بالا میرود و با اشاره سخن میگوید و اگر گوش دل تو باز باشد، عبارت و سخن آنها را هم میشنوی. اما منکران که امور این جهان را معلول تأثیر افلاک و کواکب و ویژگیهای طبیعی عناصر و طبایع میدانند و معتقدند که هر چه هست حاصل نظام طبیعت است، بدیهی است که مرگ را نیز پایان حیات مادی میشمارند و به آن سوی مرگ و بازگشت انسان و حشر و قیامت اعتقادی ندارند و میگویند نباید این امور را فعل پروردگار بدانیم: «این چرا بندیم بر ربّ کریم». در مقابل متکلمین و علماى مذاهب، تغیر و تبدل احوال جسم را از حرکت و سکون و اجتماع و افتراق بر حدوث آن، دلیل مىشمارند و بدین سبب عالم را حادث مىدانند، هر حادثى بعقیدهى آنها بناچار باید محدث و آفریدگارى داشته باشد و ازین مقدمات، نتیجه مىگیرند که عالم، آفریده و مصنوع آفریدگار و صانعى حکیم است، در مقابل آنها دهریان و علماى طبیعى یا بگفتهى قدما طبایعیان معتقد هستند که عالم قدیم است و تغیر و تبدل احوال جسم و حدوث موالید، زادهى حرکات افلاک است، از حرکات افلاک، اختلاف امزجه بحصول مىپیوندد که بعضى مقتضى حیات و برخى مرگ آور است و بنا بر این، دهریان بعثت و رستاخیز را نیز باور نداشتهاند، مولانا نیز به استدلال متکلمین تمسک جسته و علاوه بر تبدل احوال ظاهر، تعاقب احوال باطن را از قبض و بسط و خوف و رجا و وجود و سکر که امور غیر اختیارى است بر وجود خداى تعالى و تصرف او در ظاهر و باطن دلیل آورده است، آن گاه مىگوید منکران از ادراک این شواهد تن مىزنند زیرا چشم شاهد بین ندارند بلکه خود دید و بینایى را فاقداند بواسطهى آن که چشم آنها خاصیت خود را که ادراک واقع است از دست داده است.
مولانا میگوید: به کوری چشم آنها، دوستان حق در درون خود میبینند که چگونه حق معرفت اسرار غیب را به آنها میدهد و درون آنها را مانند باغ و بوستان خرّم میسازد. آنها مانند گلی هستند که از درون گویا بوده و حکایت از اسرار غیب میکند و بوی خوش باغهای درون دوستان حق، به همه جای دنیا میرسد و پردهْ پندار و انکار را میدرد و منکران را رسوا میکند.نظیر آن از گفتههاى مولانا:
چیست نشانى آنک هست جهانى دگر نو شدن حالها رفتن این کهنهاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو هر نفس اندیشه نو، نو خوشى و نو غناست
نو، ز کجا مىرسد کهنه کجا مىرود گر نه وراى نظر عالم بىمنتهاست
دیوان، ب 4905
( 2018) گر تو خود را پیش و پس، داری گمان |
|
بستهْ جسمی و محرومی ز جان |
( 2019)زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است |
|
بیجهتها ذات جان روشن است |
( 2020)برگشا از نور پاک شه نظر |
|
تا نپنداری تو، چون کوته نظر |
( 2021)که همینی در غم و شادی و بس |
|
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس |
( 2022) روز باران است مىرو تا به شب |
|
نى از این باران، از آن باران رب |
گر تو خود را پیش و پس : یعنی جهت داشتن، نشانه ماده و جسم است، تا هستِ تو وجود دارد و از جسم و علایقِ تن اثری بر جاست، جان مطلق در کار نیست.
بیجهتها ذات جان روشن است: یعنی اگر تو جان مجرد از علایق دنیایی باشی، پیش و پس و بالا و پایین نداری.
نور پاک شه: یعنی نور خدا که به یاری آن، بنده به دیدن اسرار غیب توانا می شود. مولانا میگوید: با نور حق ببین تا نپنداری که زندگی فقط همین غمها وشادیهاست.
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس: یعنی اگر به نور حق ببینی، تو جز عدم، نیستی و عدم پیش و پس و جهات گوناگون ندارد.
روز باران است مىرو تا به شب: یعنی باران رحمت وارشاد حق در حال باریدن است، راه برو، در جایی پناه مگیر تا این باران برتو فرو ریزد.
( 2018) تا تو براى خود پیش و پس قائل هستى بسته جسم بوده و از جان محرومى.( 2019) زیر و بالا و پیش و پس از صفات تن است جان روشن است که از قید جهات مبرا است.( 2020) با نور پاک خداوندى بنگر تا چون کوته نظران گمان نکنى.( 2021) که فقط همین هستى که داراى غم و شادى و پس و پیش است تو عدمى عدم کجا پس و پیش دارد.( 2022) روز باران است و تا شب مىبارد این از بارانهایى که دیدهاى نیست باران الهى است.() چشم جان را پاک کرده خوب نگاه کن تا از آن باران سبزهها ببینى.
( 2023) مصطفى روزى به گورستان برفت |
|
با جنازهى مردى از یاران برفت |
( 2024) خاک را در گور او آگنده کرد |
|
زیر خاک آن دانهاش را زنده کرد |
روایتی که با این بیت آغاز می شود، بر اساس تحقیق استاد فروزانفر می تواند ماخذ آن از کتاب اللآلی المصنوعه سیوطی باشد که مانند قصه ها وروایات دیگر، مولانا در آن تصرف کرده واز منابع دیگر اجزائی برآن افزوده است. در روایت سیوطی سخنی از عایشه نیست وانس بن مالک نقل می کند که با پیامبر گردش می کردیم، ناگاه رطوبتی سرد برخود احساس کردیم. از پیامبر پرسیدیم که این چیست؟ فرمود :عیسی بن مریم بود که بر من درود فرستاد.
جنازه: بکسر اول و فتح اول، مرده و نیز تختى که مرده را بر روى آن نهند و بر گیرند.[1]
آگنده کرد: یعنی خاک را به گور آن صحابی ریخت.
زیر خاک آن دانهاش را زنده کرد: تمثیل انسان، به دانهى گندم و تخم دیگر گیاهان بمناسبت آنست که دانه از خاک مىروید و از نو مىبالد و زندگى نباتى از سر مىگیرد، آدمى نیز بعقیدهى مولانا همچنان پس از مرگ، زنده مىشود و از خاک گور بر مىخیزد، این تمثیل را مولانا در دیوان کبیر روشن تر بیان فرموده است:
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست چرا بدانهى انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد ز چاه، یوسف جان را چرا فغان باشد
دیوان، ب 9563، 9564
این تمثیل نمودار ایمان قاطع مولانا به بعث و حشر است.که در جای جای مثنوی مطرح می شود.
( 2023) حضرت رسول ص روزى براى تشییع جنازه یکى از صحابه بگورستان تشریف برد.( 2024) خاک بگور آن صحابه ریخت و آن دانه قیمتى را براى زندگانى جاوید آماده ساخت.
( 2011) پس بزرگان این نگفتند از گزاف |
|
جسم پاکان عین جان افتاد صاف |
( 2012) گفتشان و نفسشان و نقششان |
|
جمله جان مطلق آمد بىنشان |
( 2013) جان دشمن دارشان جسم است صرف |
|
چون زیاد از نرد او اسم است صرف |
( 2014) آن به خاک اندر شد و کل خاک شد |
|
وین نمک اندر شد و کل پاک شد |
گزاف: یعنی سخن بیهوده.
پاکان: یعنی مردان حق که از علائق مادی ودنیوی پاک شده اند.
جسم پاکان عین جان افتاد صاف: یعنی جسم آنها نیز مانند جانشان از هر آلایشی منزه است. همهْ وجود آنها جان مطلق است.
جمله جان مطلق آمد: یعنی روحی که قید علایق وتعیّنات آن را گرفتار نمی کند، جان آزاد وپیوسته به حق.
زیاد: نام بازى دوم نرد است، نوعى از منصوبهى نرد بازى، مثل « زیاد» در نرد، که به معنی افزودن یک شماره بر تعدادِ باختِ طرف است.
( 2011) بزرگان بگزاف نگفتهاند که جسم پاکان مثل جان صاف و بىغش و خوب است.( 2012) گفتار و رفتار و خیالاتشان همگى جان خالص است.( 2013) و جان دشمنانشان جسم مطلق بوده و ذکرشان فقط اسمی است.( 2014) این بخاک رفته و بکلى خاک شده و آن بنمکزار افتاده بکلى پاک شده.
منظور مولانا از پاکان، مردان حق اند که ازعلائق مادی ودنیوی پاک شده اند وبه همین دلیل جسم آنها نیز مانند جانشان از هر آلایشی منزه است. همهْ وجود آنها جان مطلق است یعنی روحی که قید علایق وتعیّنات آن را گرفتار نمی کند، جان آزاد وپیوسته به حق. اما آنها که با پاکان دشمنی می کنند جانشان هم جان نیست زیرا جانِ وابسته به نان ومادیات است وچنین جانی در حقیقت جسم است. جسمی که به سوی خاک می رود، تبدیل به خاک می شود اما اگر در نمکزار بیفتد تبدیل به نمک می گردد وپاک است. مثال خاک ونمک را مولانا برای روح پاکان وروح دشمنان آنها می آورد ونمکی که روح پاکان را پاک می کند، ارشاد وهدایت پیران است.
( 2015) آن نمک کز وى محمد املح است |
|
ز آن حدیث با نمک او افصح است |
( 2016) این نمک باقى است از میراث او |
|
با تواند آن وارثان او، بجو |
( 2017) پیش تو شسته ترا خود پیش کو |
|
پیش هستت جان پیش اندیش کو |
محمد املح است: اشاره دارد به حدیثی که پیامبر فرموده است: کانَ یُوسفُ حَسَنا و لکنَّنَی املح. (یوسف نیکو روى بود ولى من با نمکترم)[1]
او افصح است: اشاره دارد به این حدیث: اَنا اَفصَحُ العََرب بَیدَ اَنّى مِن قُریشٍ وَ نَشَأتُ فِى بَنِى سَعدٍ بنِ بَکرٍ. (من فصیحترین عربم بویژه آن که از قریشم و میان قبیلهى بنى سعد بن بکر پرورش یافتم)[2]
این نمک باقى است از میراث او: یعنی آن نمکى که روح را مستحیل مىکند و پاک مىسازد آن نمک معنوى است که حضرت رسول اکرم (صم) خود را بدان وصف کرده است و آن، قدرت روح و توانایى باطن اوست که میراث اوست.
با تواند آن وارثان او بجو: یعنی همان قدرت و قوهى باطن و تاثیر نفسى که در وارثان مقام محمدى در هر عصر و زمان موجود است، وتوباید آنان با بجویی وبیابی.
( 2015) همان نمکى که از او محمد ص املح است که فرموده انا املح من اخى یوسف من با نمکتر از برادرم یوسف هستم آرى این حدیث براى این مطلب رساتر و فصیحتر است.( 2016) این نمک از میراث او باقى مانده و وارث آن با تو است بجوى و پیدا کن.( 2017) او در پیش تو نشسته چرا پیش نمىروى جان در پیش تو است چرا اندیشه تعقیب او را ندارى.
در ابیات پیشین مولانا روح پاکان وارشاد پیران را به نمک وتأثیر آن را به تطهیر در نمکزار تشبیه کرد. دراین ابیات مىگوید همانگونه که نمک مادی مایهى تطهیر نجس است، آن نمکى که روح را مستحیل مىکند و پاک مىسازد آن نمک معنوى است که حضرت رسول اکرم (صم) خود را بدان وصف کرده است و آن، قدرت روح و توانایى باطن اوست و بر تبدیل فساد به صلاح و ناقص به کامل، همان قدرت و قوهى باطن و تاثیر نفسى که در وارثان مقام محمدى در هر عصر و زمان موجود است و اکنون آن وارثان پیش تو نشستهاند، آن گاه متوجه مىشود که جهت از لوازم امور مادى است و جانى که ادراک مردان حق مىکند و مجرد است و بجهت مقید نیست، بیت اخیر ناظر بدین معنى است. این حکایت مىتواند معنى این ابیات را روشن تر سازد: «روزى حضرت مولانا شمس الدین تبریزى عظم اللَّه ذکره در مدرسهى مبارک فرمود که هر که مىخواهد که انبیا را ببیند مولانا را ببیند، سیرت انبیا او راست، از آن انبیا که بایشان وحى آمد نه خواب و الهام، خوى انبیا، صفاى اندرون و در بند رضاى مردان حق بودن، اکنون بهشت رضاى مولاناست، دوزخ غضب مولاناست، کلید بهشت مولاناست، برو مولانا را ببین اگر خواهى که معنى العلماء ورثة الانبیاء بدانى و چیزى که شرح آن نمىکنم.»[3]
[1] - احادیث مثنوى، ص 21.
[2] - نهایهى ابن اثیر، فائق زمخشرى، در ذیل: بید.
[3] - مناقب افلاکى، ص 295.
( 2004) از ملولى یار خامش کردمى |
|
گر همو مهلت بدادى یک دمى |
( 2005) لیک مىگوید بگو هین عیب نیست |
|
جز تقاضاى قضاى غیب نیست |
( 2006) عیب باشد کاو نبیند جز که عیب |
|
عیب کى بیند روان پاک غیب |
( 2007) عیب شد نسبت به مخلوق جهول |
|
نى به نسبت با خداوند قبول |
( 2008) کفر هم نسبت به خالق حکمت است |
|
چون به ما نسبت کنى کفر آفت است |
( 2009) ور یکى عیبى بود با صد حیات |
|
بر مثال چوب باشد در نبات |
( 2010) در ترازو هر دو را یکسان کشند |
|
ز آن که آن هر دو چو جسم و جان خوشند |
ملولی یار: یعنی از خستگی یاران.
همو: یعنی او، ودر اینجا معشوق حقیقی، پروردگار است.
تقاضاى قضاى غیب: یعنی قضای الهی ادام? سخن را اقتضا می کند.
عیب کى بیند روان پاک غیب: در پیشگاه خداوند هیچ چیزی بد نیست واین ما هستیم که بر اساس سود وزیان این جهانی چیزی را بد یا خوب می دانیم.
کفر هم نسبت به خالق حکمت است: یعنی در پیشگاه خدا در کارهای بد وناپسند ونادرست نیز حکمتی هست واز هرکس آنچه سر می زند اقتضای آفرینش اوست.
چون به ما نسبت کنى کفر آفت است: یعنی کفر هم در مورد انسان آفت وزیان دارد نه در پیشگاه حضرت حق.
بر مثال چوب باشد در نبات: عیب های آفرینش مثل چوب درون شاخ نبات است.
ز آن که آن هر دو چو جسم و جان خوشند:یعنی در ترازوی آفرینش نبات چوبِ درون آن مانند جان وجسم، هیچ کدام بد نیستند. «هر دو گونه نقش استادی اوست».مولانا درین باره مىفرماید:
ور تو گویى هم بدیها از ویست لیک آن نقصان فضل او کیست
این بدى دادن کمال اوست هم من مثالى گویمت اى محتشم
کرد نقاشى دو گونه نقشها نقشهاى صاف و نقش بىصفا
نقش یوسف کرد و حور خوش سرشت نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادى اوست زشتى او نیست آن رادى اوست
زشت را در غایت زشتى کند جمله زشتیها بگردش بر تند
تا کمال دانشش پیدا شود منکر استادیش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهداند بر خداوندیش هر دو ساجداند
مثنوى، ج 2، ب 2535 ببعد
اضافه مىکنیم که بعقیدهى حکما، شر اندک در برابر خیر بسیار، بحسب عادت قابل تحمل است و این معنى مانع افاضهى وجود نتواند بود. [1]
( 2004) اگر او بمن مهلت مىداد من براى مراعات یار ساکت مىشدم و نمىگفتم.( 2005) ولى مىگوید بگو این عیب نیست و تقاضاى قضاى الهیست که من در خواب ماندهام.( 2006) عیب آن است که انسان جز عیب نبیند جان پاک غیب کجا عیب مىبیند.( 2007) هر چه عیب نامیده مىشود نسبت بمخلوق جاهل عیب است نه نسبت به آن که قبول و رد هر چیز با اوست.( 2008) کفر هم نسبت بخالق حکمت است ولى چون بما نسبت داده شود آفت جان است.( 2009) آن که مقبول درگاه حق است عیب او هم حسن است اگر یک عیب با صد صفت خوب دارد آن یک عیب چون چوبیست که در نباتات است.( 2010) وقت وزن کردن همه را در یک ترازو مىکشند و یک قیمت دارند براى اینکه هر دو مثل جسم و جان خوب و خوشند.
مولانا معتقد است که: در پیشگاه خداوند هیچ چیزی بد نیست واین ما هستیم که بر اساس سود وزیان این جهانی چیزی را بد یا خوب می دانیم. کفر هم در مورد انسان آفت وزیان دارد اما در پیشگاه خدا در کارهای بد وناپسند ونادرست نیز حکمتی هست واز هرکس آنچه سر می زند اقتضای آفرینش اوست. قنادهای قدیم شاخ نبات را بدین صورت می ساختند که چوبی را درشکر گداخته فرو می کردند وبلور های نبات در گرد چوب سرد می شد وشکل می گرفت. مولانا این گونه شاخ نبات را مثالی از نیک وبد خلقت گرفته است: عیب های آفرینش مثل چوب درون شاخ نبات است. در ترازوی آفرینش نبات چوبِ درون آن مانند جان وجسم، هیچ کدام بد نیستند.
[1] - الهیات شفا، فصل فى العنایة و کیفیة دخول الشر فى القضاء الالهى، شرح مواقف، ج 3، ص 143- 138، اسفار ملا صدرا، سفر سوم، الموقف الثامن.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |