( 2157)همچنان کز بیم آدم، دیو و دد |
|
در جزایر در رمیدند از حسد، |
( 2158)هم زبیم معجزات انبیا |
|
سر کشیده منکران زیر گیا |
( 2159)تا به ناموس مسلمانی زیند |
|
در تسلّس، تا ندانی که کیاند |
( 2160)همچو قلاّبان بر آن نقد تباه |
|
نقره میمالند و نام پادشه |
( 2161)ظاهر الفاظشان توحید و شرع |
|
باطن آن، همچو در نان تخم صرع |
( 2162)فلسفی را زهره نه تا دم زند |
|
دم زند، دین حقش بر هم زند |
( 2163)دست و پای او جماد، و جان او |
|
هرچه گوید، آن دو در فرمان او |
( 2164)با زبان گرچه که تهمت مینهند |
|
دست و پاهاشان گواهی میدهند |
دیو و دد در جزایر در رمیدند از حسد: اشاره به وضع کسانی است که با منطق واستدلال به جنگ دین برخاسته اند، بعضی ها اصولاً منکر پیامبری و دین اند وبعضی دیگر به نام دین وبا دلایل به ظاهر مذهبی اعتقاد مردم را سست می کنند.
سر زیر گیاه کشیدن: یعنی زیر بته قایم شدن؛ کنایه از بیم و احساس ضعف کردن است. منکران خودشان میدانند که در برابر دین سخن مقبولی ندارند.
به وضع مسلمانی زیستن: بیان وضع منکرانی است که تظاهر به اسلام میکنند و نام مسلمانی بر خود مینهند، اما این سالوس و فریب است .
ناموس: در اینجا، حرمت و احترام است.
تسلّس: یعنی سالوسگری و فریبکاری و ریا کردن.
قلاب: سازنده سکههای تقلّبی و بدلی، یا حیلهگری.
تخم صرع: دانه سیاهی است که در گندمزارها میروید و اگر آن را از گندم جدا نکنند، نانش سرگیجه و سردرد میآورد.
فلسفی: اشاره به همان منکران منظور است.
دست و پاهاشان گواهی میدهند: یعنی اینها اگر چه منکر دیناند، اما حرکات و احوال خودشان گواه حقانیت دین است و در قیامت دست و پاهاشان به این حقانیت گواهی میدهند. «الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُکَلِّمُنَا أَیْدِیهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ»:امروز بر دهانشان مُهر مىنهیم، و دستهایشان با ما سخن مىگویند و پاهایشان کارهایى را که انجام مىدادند شهادت مىدهند![1]. و:«وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَیْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِی أَنطَقَ کُلَّ شَیْءٍ وَهُوَ خَلَقَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ»:آنها به پوستهاى تنشان مىگویند: «چرا بر ضدّ ما گواهى دادید؟!» آنها جواب مىدهند: «همان خدایى که هر موجودى را به نطق درآورده ما را گویا ساخته ؛ و او شما را نخستین بار آفرید، و بازگشتتان بسوى اوست![2]
( 2157) و اثر آن بقسمى است که دیو و دد از بیم انسان بجزیرهها پناه برده.( 2158) و از ترس معجزات انبیا منکرین عقیده خود را مخفى داشتهاند.( 2159) و بسالوس دعوى اسلام نموده بلباس تدین در آمدهاند تا حقیقت حالشان معلوم نگردد.( 2160) مثل قلب زنها که بپول قلب نقره مالیده و نام شاه بر آن نقش مىکنند.( 2161) ظاهر الفاظشان توحید است و شرع و شریعت و باطنشان مثل تخم علف که بنان مخلوط کرده باشند.( 2162) اهل فلسفه جرئت آن را ندارد که از این وادى دم بزند و اگر دم زند دین حق بساط دانشش را بر هم مىزند.( 2163) دست و پاى او جماد است و جان او هر چه بگوید آنها در فرمان او هستند.( 2164) با این وصف با زبان اگر تهمتى بزنند دست و پاى آنها گواهى مىدهند.
در این ابیات مولانا میخواهد وضع کسانی را نشان دهد که با منطق و استدلال به جنگ دین برخاستهاند. بعضیها اصولاً منکر پیامبر و دیناند و بعضی دیگر به نام دین و با دلایل به ظاهر مذهبی اعتقاد مردم را سست میکنند. مولانا میگوید: اینها اگر چه منکر دیناند، اما حرکات و احوال خودشان گواه حقانیت دین است و در قیامت دست و پاهاشان به این حقانیت گواهی میدهند.
( 2152)معجزه موسی و احمد را نگر |
|
چون عصا شد مار و اُستُن با خبر |
( 2153)از عصا ماری و از اُستن حنین |
|
پنج نوبت میزنند از بهر دین |
( 2154)گرنه نامعقول بودی این مزه |
|
کی بُدی حاجت به چندین معجزه؟ |
( 2155)هر چه معقول است عقلش میخورد |
|
بی بیان معجزه، بی جزر و مد |
( 2156)این طریقِ بکرِ نامعقول بین |
|
در دل هر مُقبلی مقبول بین |
چون عصا شد مار: اشاره به معجز? موسی است که عصای او اژدها یی شد وماران جادوگران فرعون را بلعید.
اُستُن با خبر: یعنی ستون آگاه شد، اشاره دارد به روایت مربوط به ستون حنّانه.
پنج نوبت زدن: یعنی همگام با پنج نوبت نماز واجب، بر بالای ارگ حاکمان، دهل و نقاره مینواختند. مار یا اژدها شدن عصای موسی و نالیدن ستون حنّانه (مسجدالنّبی) از فراق پیامبر، نشانه سلطنت مطلقه دین است.
نامعقول: هر چه عقل ادراکش نکند، معنى مجازى آن (یاوه، بىهوده) مراد نیست.
این مزه: یعنی موازین دینی.
گرنه نامعقول بودی این مزه:یعنی اگر همه قسمتهاى دین با عقل تطبیق مىشد دیگر چه احتیاجى بمعجزه بود.
جر و مد: فرو کشیدن و پیش آمدن آب دریاست، مولانا (جر) را بجاى (جزر) استعمال مىکند.
مُقبلی: یعنی مقبلان، مردم آگاه وعارف به پروردگار.
( 2152) فکر کن که چگونه با اعجاز حضرت رسول و حضرت موسى ستون حنانه شعور پیدا کرده و عصا تبدیل بمار گردید.( 2153) از عصا مار پدید آمدن و از ستون ناله کردن طبل شادى و کوس غلبه دین است.
( 2154) اگر همه قسمتهاى دین با عقل تطبیق مىشد دیگر چه احتیاجى بمعجزه بود.( 2155) هر چیزى که مطابق عقل باشد البته عقل او را بدون معجزه مىپذیرد.( 2156) این راه خارج از عقل را بنگر که در دل مقبلان و سعادتمندان مقبول افتاده.
پیش از این مولانا در اثبات نارسایی استدلال و موازین منطق سخن گفت؛ در این قسمت نیز نامعقول را به مسائلی اطلاق میکند که بالاتر از ادراک عقل حسی است. آنها که چشم دلشان روشن نیست، با معجزه و کرامت باید به راه حق بیایند و اعتقاد پیدا کنند. اموری که در محدوده ادراک عقل حسّی است، عقل آنها را در جزر و مد قرار میدهد. راه رسیدن به خدا از طریق مشاهده و پرواز دل به سوی محبوب، اگرچه نامعقول مینماید، اما مقبلان (مردم آگاه و عارف به پروردگار) آن را از صمیمدل و جان قبول دارند و به آنچه استدلالیان میگویند، توجهی نمیکنند.
( 2144)گرنه بینایان بُدندی و شهان |
|
جمله کوران مرده اندی در جهان |
( 2145)نه ز کوران کشت آید، نه درود |
|
نه عمارت، نه تجارتها نه سود |
( 2146)گر نکردی رحمت و افضالتان |
|
در شکستی چوب استدلالتان |
( 2147)این عصا چِبوَد قیاسات و دلیل |
|
آن عصا که دادشان، بینا جلیل |
( 2148)چون عصا، شد آلت جنگ و نفیر |
|
آن عصا را خُرد بشکن ای ضریر |
( 2149) او عصاتان داد تا پیش آمدید |
|
آن عصا از خشم هم بر وى زدید |
( 2150)حلقه کوران به چه کار اندرید؟ |
|
دیدبان را در میانه آورید |
( 2151)دامن او گیر کو دادت عصا |
|
در نگر کآدم چهها دید از «عصی» |
گرنه بینایان بُدندی: یعنی اگر آگاهی مردان حق نبود.
شهان: همان خلق روشن، ره یافته گان واولیای الهی اند.
افضالتان: یعنی اگر فضل الهی شامل حال شما نمی شد...
نفیر: جنگ، گروهى از پیکار گران.
ضریر: کسى که بینایى چشم را از دست داده باشد، نابینا.
او عصاتان داد: یعنی او به شما قدرت تعقل واستدلال داد.
دامن او گیر کو دادت عصا: یعنی از خدا یاری بخواهید که عصای دلیل را به دست شما داده است.
در نگر کآدم چهها دید از «عصی»: یعنی دیدید که آدم فرمان حق را نبرد و از بهشت رانده شد و دچار این جهان پررنج و فانی گردید.
عصی: یعنی گناه، لغزش،ناظر است به آیهى شریفه: «و عصى آدم ربه فغوى» (آدم فرمان پروردگار خود نبرد و نومید شد)[1] مفسرین دربارهى این آیه اختلاف کردهاند، شیخ ابو جعفر طوسى و ابو الفتوح رازى گفتهاند که نهى از شجره، محمول است بر استحباب نه حظر و تحریم، و نافرمانى آدم نسبت به امرى مندوب بود نه حرام تا مستحق عقاب باشد، این تفسیر براى آنست که نزد شیعه صدور صغائر و کبایر از انبیا روا نیست، زمخشرى معتقد است که این تخلف از جنس گناه صغیره بود زیرا بعقیدهى او و همهى معتزله صدور صغائر از پیمبران جایز است، فخر الدین رازى از مفسرین اشعرى مىگوید که این عصیان پیش از آن بود که آدم به پیمبرى بر گزیده شود.[2] مطابق روایات اسلامى، آدم را پس از خوردن گندم از بهشت بیرون کردند و بر زمین انداختند و او از نعیم بهشتى محروم ماند و گرفتار سختیهاى زندگانى اهل زمین گردید، مراد مولانا بیان این نکته است.
( 2144) و گرنه اگر بینایان نبودند کوران همه راه گم کرده مىمردند.( 2145) کوران نه کشت و زرع توانند نه عمارت نه تجارت نه زیان نه منفعت.( 2146) اگر رحمت بینایان و فضل آنها شامل حالشان نمىشد در اول قدم چوب استدلالشان مىشکست.( 2147) آن عصا چیست؟ دلیل و قیاس. آن عصا را چه کسى بدست آنها داده؟ همان بیناى با حشمت.( 2148) اى اهل استدلال او بشما عصا داد تا جلو آمدید همان عصا را در موقع بحث و استدلال بخود او زدید.( 2149) اى نابینا اکنون که عصا مایه جنگ و ستیز گردیده و مایه جدال لفظى و معنوى شده او را بشکن و خورد کن.( 2150) اى جمعیت کوران چه مىکنید؟ و در چه کارید؟ بروید همان بینایى را که بینائیش محیط بر شماست بمیان آورید.( 2151) دامن همان را بگیر که عصا بدستت داد و بترس از عصیان و نگاه کن که آدم از عصیان چه دید.
سخن بر سر آگاهی مردان کامل است که از آنها به «خلق روشن» تعبیر شده و مولانا وجود آنها را برای مردم ناآگاه مانند کسی میداند که عصاکش کوران باشد. او میخواهد بگوید که دلیل آوردن برای اثبات حق در صورتی مؤثر است که مردی کامل و رازدان رهنمایی سالک را کند.
اگر رحمت و فضل الهی نباشد، عصای استدلال میشکند و کوری که به آن چسبیده بر زمین میافتد. «قیاسات» یا قیاس، از انواع استدلال است که در آن حکم کلی مطرح میشود و اجزاء نیز مشمول همان حکم میشوند. سپس مولانا به کسانی که با استدلال به شناخت حق نمیرسند و با این عصا به جنگ برمیخیزند، میگوید: خدا به شما قدرت ذهنی و توانایی قیاس و استدلال میدهد و شما همان عصا را در ستیز با حق و با خدا بهکار میبرید؟ همچنین به کسانی که با بهرهگیری از دلایل مندرج در کتب مذهبی، میکوشند که خود مذهب و حقایق الهی را رد کنند، میگوید: ای جمع ناآگاه! چه میکنید؟ مرد راهدان و بصیری را راهنمای خود کنید .
[1] - طه، آیهى 121.
[2] - تبیان طوسى، ج 2، ص 279، تفسیر ابو الفتوح رازى، ج 3، ص 528- 527، کشاف، ج 2، ص 37، تفسیر امام فخر رازى، ج 6، ص 116- 114.
( 2136)صد هزاران ز اهل تقلید و نشان |
|
افگندشان نیم و همی در گمان |
( 2137)که به ظن تقلید و استدلالشان |
|
قایم است و جمله پرّ ّو بالشان |
( 2138)شبههای انگیزد آن شیطان دون |
|
در فتند این جمله کوران سرنگون |
( 2139)پای استدلالیان چوبین بود |
|
پای چوبین سخت بیتمکین بود |
( 21340)غیر آن قطب زمان دیده ور |
|
کز ثباتش کوه گردد خیره سر |
( 2141)پای نابینا عصا باشد، عصا |
|
تا نیفتد سرنگون او بر حصا |
( 2142)آن سواری کو سپه را شد ظفر |
|
اهل دین را کیست؟ سلطان بصر |
( 2143)با عصا کوران اگر ره دیدهاند |
|
در پناه خلق روشن دیدهاند |
اهل تقلید و نشان: فلاسفهى هم عصر مولانا و معتزله که اقوال پیشینیان را مانند اصل مسلم پذیرفته بودند و از اثر بر موثر استدلال مىکردند. حکمایی هستند که فیالمثل سخنان دو حکیم بزرگ یونان کهن افلاطون و ارسطو را، وحی منزل میدانند و اگر کسی مغایر با گفتهْ آنها سخنی بگوید، حاضر به شنیدن آن نیستند، تا چه رسد به اینکه درباره آن بیندیشند.
نشان: علامت و اثر پاى و هر چیز دیگر است.
تقلید و استدلالشان قایم به ظن است: یعنی مبتنی بر دلایلی است که از طریق مدرسه و کتاب و ارتباط ذهنی میان خواننده و شنیدههای خود به دست آوردهاند.
قطب:میخى آهنین در میانهى سنگ زیرین آسیا که سنگ زبرین و بالایین بدور آن مىگردد، ستون آسیا، ستارهاى نزدیک فرقدین که قبله را بدان تعیین کنند، ملاک و مدار کار، مهتر و رئیس قوم، سپه سالار، شیخ یگانه. صراح، منتهى الارب، محیط المحیط. نقطهاى ثابت و ساکن در کرهاى که بگرد خود مىگردد، در اصطلاح مهندسین. نقطه و مرکز اصلى ارشاد که هدایت و تربیت رهروان را بر عهده دارد و مشایخ سلوک را اجازهى دستگیرى طالبان مىدهد. در کلام مولانا مرد کامل و واصل را گویند که حق به او عنایت خاص دارد و امور جهان وابسته به وجود او است. بعضی از عرفا معتقدند که در هر روزگاری فقط یک قطب وجود دارد. مولانا در تعریف قطب مىگوید:
قطب شیر و صید کردن کار او باقیان این خلق باقى خوار او
تا توانى در رضاى قطب کوش تا قوى گردد کند صید و حوش
چون برنجد بىنوا مانند خلق کز کف عقلست جمله رزق حلق
ز آنک وجد خلق باقى خورد اوست این نگه دار از دل تو صید جوست
او چو عقل و خلق چون اعضاى تن بستهى عقلست تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نى ضعف در کشتى بود در نوح نى
قطب آن باشد که گرد خود تند گردش افلاک گرد او بود
مثنوى، د 5، ب 2239 ببعد
دیدهور: یعنی قطب آگاه و عارف به حقایق و اسرار غیب.
حصا: یعنی سنگریزه.
سلطان بصر: به معنی دیده ور، کسی که عارف به اسرار حقایق است.
( 2136) آرى همان واقفان امر کن هستند که عقیده ثابت لا یتغیر و قطعى دارند و گر نه صد هزاران از اهل تقلید و استدلال یک نیمه وهمى آنها را متزلزل نموده بشک و گمان مىاندازد.( 2137) استدلال و تقلید آنها بر پایه ظن و گمان نهاده شده و پر و بالشان بسته اوهام است.( 2138) شیطان در ضمیر آنها القاء شبهه مىکند براى اینکه این اشخاص نابینا را بچاه اندازد.( 2139) کسانى که با استدلال باثبات مطالب عالیه مىپردازند در طى این راه دور و دراز پاى چوبین دارند معلوم است پاى چوبین سست و غیر قابل اعتماد است. ( 2140) اینها غیر آن قطب زمان بینا که همه را نگاه مىکند هستند و اوست که با شک و تردید سر و کار نداشته و در عقاید خود ثابتتر از کوههاى بزرگ است.( 2141) پاى نابینا عصاى اوست که روى توده سنگ و پستى و بلندى زمین نخورد.( 2142) آن سوارى که باعث غلبه سپاه دین است کسیست که داراى بصیرت و بینایى است. ( 2143) اگر هم مىبینید که کوران با عصا راه پیدا مىکنند آنها در پناه اشخاص بینا هستند.
انتقاد مولانا متوجه کسانی است که مطالبی را به تقلید میآموزند و دلایل و نشانههایی را از کتاب و معلم میگیرند و میخواهند همه مسائل را با آن آگاهی محدود حل کنند.
مولانا می گوید: چنین دلایلی در معرفت حق ارزش ندارد، زیرا مرد عارف باید از راهی برود که حقیقت را مشاهده کند و نیازی به استدلال نیابد. چرا که استدلال مبتنی بر زمینههای مادی و منطق صوری، همواره در خطر شبههانگیزیهای شیطان است و اعتقاد استوار پدید نمیآورد. این نوع استدلال به پای چوبین میماند که با آن راه نمیتوان رفت. تا چه رسد به اینکه بخواهد با آن به جنگ منکران برود. طبیعی است که چنین پایی از صاحبش تمکین نمیکند و طبعاً او را به مقصد هم نمیرساند.
اما در هر زمانهای مردانی هستند که واصل به حقاند و آگاهی و بصیرت آنها همه امور جهان را شامل است. مولانا میگوید: اهل استدلال چون بصیرت و معرفت به حق ندارند، نابینا هستند و دلیلهای صوری را مثل عصا به دست میگیرند تا بر زمین نیفتند.
( 2131)تا بدانی هر که را یزدان بخواند |
|
از همه کار جهان بیکار ماند |
( 2132)هر که را باشد ز یزدان کار و بار |
|
یافت بار آنجاو بیرون شد ز کار |
( 2133)وآنکه او را نبود از اسرار داد |
|
کی کند تصدیقاو نالهْ جماد |
( 2134)گوید آری نی ز دل، بهر وفاق |
|
تا نگویندش کههست اهل نفاق |
( 2135)گر نیندی واقفان امر کن |
|
در جهان ردّ گشته بودی این سُخن |
بیکار ماند: یعنی از کارهاى جهان بر کنار شده حتى خواص طبیعى خود را نیز رها مىکند.
یافت بار آنجا: یعنی بار خود را در عالم الهى فرود آورد.
داد: عطیه، موهبت.
نبود از اسرار داد: یعنی کسى که از رازهاى غیب نصیبى ندارد.
گر نیندی واقفان: یعنی مردان حق واولیای خدا، اگر کسانى که بامر کن واقفند در عالم نبودند...
امر کن: فرمان خدا که موقوف اسباب و آلات و مشروط به هیچ شرطى نیست، برگرفته است از «کن فیکون» که در قرآن کریم، بتکرار آمده است:« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ »:چون پروردگار اراده کند که چیزی پدید آید، به آن میگوید: باش، آن چیز بیدرنگ پدید میآید. [1]
در جهان ردّ گشته بودی: یعنی این سخن در جهان مردود شده بود.
( 2131) تا بدانى کسى را که خدا دعوت کرد از کارهاى جهان بر کنار شده حتى خواص طبیعى خود را نیز رها مىکند.( 2132) کسى که با خدا سر و کار داشت از هر کارى کناره گرفته بار خود را در عالم الهى فرود مىآورد.( 2133) کسى که از رازهاى غیب نصیبى ندارد چگونه ممکن است تصدیق کند که جماد از تأثر ناله کند.( 2134) ممکن است در ظاهر تصدیق کند براى اینکه نگویند اهل نفاق و بىعقیده است.( 2135) اگر کسانى که بامر کن واقفند در عالم نبودند این سخن در جهان مردود شده بود.
مولانا توجه دارد که همه مردم نالیدن ستون را باور نمیکنند و خیلی از آنها آن را خیالی میدانند، به همین دلیل موضوع را به قدرتِ حق و عنایت او ربط میدهد. در مورد رابطه انسان با خدا، عرفا معتقدند که باید نخست از جانب حق عنایتی باشد وگرنه کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن؟ کسی نالهْ این ستون را قبول دارد که از اَسرار غیب بهرهای به او داده باشند. کسی که چنین نصیبی از اسرار حق ندارد به ظاهر میپذیرد، اما در حقیقت معتقد نیست. «کن»، یعنی باش. اشاره به مواردی است که در قرآن سخن از آفرینش حق است. چون پروردگار اراده کند که چیزی پدید آید، به آن میگوید: باش، آن چیز بیدرنگ پدید میآید. مولانا میگوید: اگر آگاهانِ به قدرت حق نبودند، این اعتقاد در دنیا مردود شده بود و دیگر کسی قبول نمیکرد که به ارادهْ حق ممکن است سنگ و چوب هم به سخن آیند.
استاد فروزانفر در شرح وتوضیح این ابیات چنین می گوید: انتخاب انسب و احسن، فطرى انسان است و بواسطهى وجود همین غریزه از توحش و زندگانى ابتدایى تا درجات والاى مدنیت مرتبا پیش رفته است و همچنان خواهد رفت، آثار این حس در وجود هر فردى از بشر بخوبى مشهود مىشود از بازیهاى طفلانه تا کارهاى شگرف خردمندانه و از لذات فرومایه تا خوشیهاى نیرومند معنوى که بحسب ترقى فهم و ادراک، آدمى بدانها مىگراید، همگى نمودار تاثیرى است که این غریزه در وجود آدمى دارد بنا بر این کسى که خدا را چنان که باید، مىشناسد و بدو عشق مىورزد. امور دنیا بنظرش بازیچه مىنماید لاجرم از آنها مىگسلد و بخدا مىپیوندد مثل آن که وقتى انسان بحد بلوغ مىرسد بازیهاى کودکانه را خود بخود رها مىکند و همچنان که در عشق ظاهرى، از یاران و همنشینان و هر چه رنگ تعلق مىپذیرد دل بر مىکند و در مطلوب و معشوق خویش محو مىشود. حق تعالى غیور است و از غیرت معشوقى دل طالب را بتمامى فرو مىگیرد و سر مویى از تعلق بغیر، باز نمىهلد، مولانا این نکته را به اشارت باز مىگوید و سخن او مناسب است با مضمون حدیث:« إذا دخل النور القلب انشرح و انفسح قیل و ما علامة ذلک قال التجافى عن دار الغرور و الانابه الى دار الخلود و الاستعداد للموت قبل نزوله. »(پیمبر صم فرمود که چون پرتو معرفت و عشق خدا بر دلى زند، آن دل گشاده و باز مىشود گفتند نشان آن گشایش چیست، گفت از سراى فریب دورى جستن و بسراى جاوید روى آوردن و مرگ را پیش از آن که بیاید آماده بودن.)[2] معتزله و فلاسفه، حیات و ادراک را شرط نطق و تکلم مىدانند و از این رو سخن گفتن جمادات و حیوانات را منکراند و آیاتى که در قرآن کریم و احادیثى که دربارهى سخن گفتن آنها آمده است، تاویل مىکنند و از جنس تخییل و تمثیل مىشمارند.[3] معتزله، کرامات اولیا را نیز منکراند ولى صوفیه همهى آنها را حق و واقع مىدانند و معتقد هستند که سنگ و درخت و هر چه در عالم است مناسب نشاهى وجودى خود سخن مىگویند و اینکه عامهى مردم نطق آنها را نمىشنوند بسبب نقص و محدودیتى است که در مدارک بشرى وجود دارد، گوش و چشم و دیگر حواس حتى مسموعات و چیزهاى دیدنى و فى المثل لمس کردنى را بنحو مطلق در نمىیابند و ادراک آنها مشروط است بشرائطى که هر حسى بدانها محدود است و بدون آنها چیزى را ادراک نمىکند علاوه بر آن که انسان بیش از پنج حس ندارد و اگر عدد حواس او بیشتر مىبود بىگمان بر عدد مدرکاتش افزوده مىگشت، ما حق نداریم که وجود آن چه را که بمدارک محدود خود در نمىیابیم انکار کنیم، ابن عربى در فتوحات بصراحت مىگوید که این مساله را بکشف دریافته است.[4] مولانا نیز بدین نکته اشاره مىفرماید، بگفتهى او منکران که بر اسرار الهى واقف نیستند، نطق جمادات را باور ندارند زیرا با مبانى دانش و بحث آنها سازگار نیست و اگر بظاهر و بزبان تصدیق کنند از بیم جان و ترس علماى دین است، ابن عربى هم گفته است هر که مىخواهد که ازین راز آگاه شود باید راه مردان پیش گیرد تا نطق جمادات را امرى واقعى ببیند.
[1] - سورهْ یس،آیه 82
[2] - احادیث مثنوى، ص 135،
[3] - تفسیر کشاف، طبع مصر، ج 2، ص 326
[4] - فتوحات مکیه، ج 1، ص 154
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |