( 2124)اُستُن حنُانه از هجر رسول |
|
ناله میزد همچو ارباب عقول |
( 2125)گفت پیغمبرچه خواهی ای ستون |
|
گفتجانم از فراقت گشت خون |
( 2126)مسندت من بودم از من تاختی |
|
بر سر منبر تو مسند ساختی |
( 2127)گر همی خواهی تو را نخلی کنند |
|
شرقی و غربی زتو میوه چنند؟ |
( 2128)یا در آن عالم خدا سروی کند |
|
تا تر و تازه بمانی تا ابد |
( 2129)گفتآن خواهم که دائم شد بقاش |
|
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش |
( 2130)آن ستون را دفن کرد اندر زمین |
|
تا چو مردم حشر گردد یوم دین |
استن حنانه: ساقهى درخت خرما و یا سدر بوده است که حضرت رسول اکرم (صم) بهنگام خطبه خواندن بر آن تکیه مىفرمود و پس از آن که منبر رسول (صم) را ساختند، آن ساقهى درخت مطابق روایات اسلامى، ناله بر آورد،
حنانه: ناله گر. نالان
صریح: یعنی خالص وآشکار.
ارباب عقول: یعنی عاقلان، آدم های عاقل.
از من تاختی: یعنی به سرعت از من دور شدی.
شرقی و غربی زتو میوه چنند: یعنی آیا میل دارى که نخلى شده از شرق و غرب بیایند و از میوه تو بهرهمند گردند؟
یوم دین: روز جزا، روز قیامت.
( 2124) ستون حنانه مثل موجودات حساس و عاقل از هجران حضرت رسول ناله مىکرد.( 2125) پیغمبر خدا ستون را مخاطب قرار داده فرمودند براى چه مىنالى و چه مىخواهى؟ عرض کرد جان من از فراق شما خون شده است.( 2126) مسند و محل نشستن تو من بودم اکنون از من صرف نظر کرده بر فراز منبر قرار مىگیرى.( 2127) حضرت فرمود اى درخت نیکویى که بخت با باطن تو یار گشته. آیا میل دارى که نخلى شده از شرق و غرب بیایند و از میوه تو بهرهمند گردند؟ ( 2128) یا مىخواهى در جهان دیگر سرو بلندى باشى که تا ابد تر و تازه و باقى بمانى.( 2129) عرض کرد یا رسول اللَّه من آن را مىخواهم که بقاى او همیشگى است اکنون تو اى خواننده این حکایت که در عالم غفلتى این جواب را بشنو و از چوبى کمتر مباش.( 2130) آن ستون را حضرت در خاک مدفون ساختند تا روز قیامت مثل مردمان محشور شود.
ستون حنّانه مطابق روایات، یکی از ستونهای مسجدالنّبیّ و از چوب خرما یا سدر بوده است که پیامبر(ص) بر آن تکیه میداد و سخن میگفت. هم اکنون نیز مکان آن مشخص است. هنگامیکه حضرت برفراز منبر رفت، ستون به فریاد آمد و از فراق او گله کرد. مولانا این حکایت را به عنوان شاهدی برای سخنان خود در ابیات پیش آورده است که چوب و سنگ هم با حقیقت آفرینش رابطهای دارند و از آن سخن میگویند. طبق این حدیث، ستون نالان جز پیوستن به حق و آخرت هیچ امتیازی را نپذیرفت.
( 2115)آن زمان حق بر عمر خوابى گماشت |
|
تا که خویش از خواب نتوانست داشت |
( 2116) در عجب افتاد کاین معهود نیست |
|
این ز غیب افتاد بىمقصود نیست |
( 2117) سر نهاد و خواب بردش خواب دید |
|
کامدش از حق ندا جانش شنید |
( 2118)آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست |
|
خود ندا آن است و این باقی صَداست |
( 2119)ترک و کرد و پاسیگوّ و عرب |
|
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب |
( 2120)خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ |
|
فهم کرده این ندا را چوب و سنگ |
( 2121)هر دمیاز وی همی آید الست |
|
جوهر و اعراض میگردند هست |
( 2122)گر نمیآید بلی ز ایشان، ولی |
|
آمدنشان از عدمباشد بلی |
( 2123)زآنچه گفتم من ز فهم سنگ و چوب |
|
در بیانش قصّهای هشدار، خوب |
معهود نیست: یعنی عادی نیست، خلاف انتظار است.
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست: یعنی وجود همه چیز جلوهای از وجود حق است. پس اصل هر آوازی که میشنویم، ندایی از جانب حق است و جانِ پیوسته به حق میتواند این ندای حق را بشنود.
باقی صَداست: آوازهای دیگر، صَدا (انعکاس صوت و پژواک) است.
بیگوش و لب: یعنی این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمیرسد؛ گوش دل باید باز باشد.
جوهر: چیزی است که قائم به ذات است.
عرض: چیزی است که قائم به خود نیست؛ مثلاً شادی و غم یا سپیدی و سیاهی، بهخودیخود معنا ندارد مگر آنکه خود ما وجود داشته باشیم.
تاجیک: مسلمین عموما اعم از عرب و ایرانى (و حتى ترک حضرى نیز) مقابل: ترک یعنى ترک کافر یا ترک بدوى. بعضى اصل این کلمه را (تازیک) مىدانند یعنى قوم عرب و بعضى گفتهاند که این کلمه ترکى است مرکب از (تات) بمعنى رعیت و «چیک» که در ترکى علامت تصغیر است و مجموعا معنى تبعهى ترک را افاده مىکند.[1]
الست: منقول است از جملهى عربى (الست) یعنى آیا نیستم که پارسیان آن را بمعنى ازل و زمان بىآغاز نیز بکار مىبرند:
نماز شام قیامت بهوش باز آید کسى که خورده بود مى ز بامداد الست
غزلیات سعدى، ص 22
بر گرفته است از آیهى کریمه: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ اَلْقِیمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلِینَ (و یاد کن آن گاه که پروردگار تو از پشت بنى آدم ذریه و فرزندان آنها را بیرون آورد و آنها را بر خود گواه گرفت و گفت آیا من پروردگار شما نیستم گفتند آرى هستى ما گواهى مىدهیم تا روز قیامت نگویید که ما ازین غافل و بىخبر بودیم.)[2]
بلی: به معنی اذعان آفریدگان به پروردگاری حق است.
آمدنشان از عدمباشد بلی: یعنی همه موجودات لفظ «بلی» و تأیید پروردگاری را مانند ما بر زبان نمیآورند. همینکه از عدم به وجود میآیند، این خود پاسخ به حق و اذعان به پروردگاری اوست.
( 2115) در این وقت خداى تعالى خواب را بر عمر مسلط نمود بطورى که نتوانست از خواب خود دارى کند.( 2116) عمر متعجب گردید که این حالت حال عادى نیست البته از عالم غیب است و مقصودى در کار است.( 2117) سر ببالین نهاده بخواب رفت و در خواب دید که از طرف حق ندایى رسید که بگوش جان شنید.( 2118) همان ندایى که اساس و مبدأ هر نوا و هر بانگى است و نداى اصلى همان است و بس و باقى انعکاس همان نداست.( 2119) نداییست که کرد و ترک و تاجیک و عرب بدون گوش و لب آن ندا را مىفهمند.( 2120) ترک و تاجیک و زنگى سهل است چوب و سنگ هم آن ندا را فهمیده است.( 2121) هر دمى از طرف خداوند ندا مىرسد که: « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ » آیا من پروردگار شما نیستم؟ که از اثر آن ندا جوهر و عرض هر دو مست مىشوند.( 2122) اگر چه نداى «بلى» از ایشان نمىآید ولى همان از عدم بوجود آمد نشان بلى گفتن است.( 2123) چیزى که در هوش داشتن سنگ و چوب گفتم در بیان او قصه مىگویم با دقت بشنو.
مولانا معتقد است که همه چیز جلوهای از وجود حق است. پس اصل هر آوازی که میشنویم، ندایی از جانب حق است و جانِ پیوسته به حق میتواند این ندای حق را بشنود. آوازهای دیگر، صَدا (انعکاس صوت و پژواک) است. این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمیرسد؛ گوش دل باید باز باشد. حتی چوب و سنگ هم میتوانند جلوهگاه ندای حق باشند. بنابراین سخن بر سر رابطه کل آفرینش و همهْ آفریدگان با حق است که هر یک به نسبت شایستگی و درجهْ کمال خود و از طریقی مناسب با خلقت خود، میتواند امر پروردگار را بشنود. البته این رابطه، مستقیم و بیواسطه است. رابطهْ بین آفریدگان با پروردگار از روز «اَلَست» برقرار شده است. پروردگار در آغاز آفرینش از آفریدگان پرسید: آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، هستی[3]. معنا سخن مولانا این است: همواره رابطه آفریدگان و آفریننده جریان دارد و پروردگار به آفرینش خود ادامه میدهد و جواهر و اعراض را میآفریند و سؤال «اَلَست بربّکم» از جانب او تکرار میشود، اما همه موجودات لفظ «بلی» و تأیید پروردگاری را مانند ما بر زبان نمیآورند. همینکه از عدم به وجود میآیند، این خود پاسخ به حق و اذعان به پروردگاری اوست.
مولانا براین باور است که:کلام حق تعالى معنى وسیع دارد، و بحسب مراتب وجود، متفاوت است و گاه در صورت الفاظ است و گاهى نیز از صوت و لفظ مجرد است، حق تعالى بگوش هر موجودى رازى مىگوید و آن را بسوى کمال خود مىکشاند، عالم وجود این راز را دریافته است و بدین سبب، ذرات عالم مست اشتیاقاند و از نقص بسوى کمال مىشتابند، اگر آن ارتباط بر خیزد ترکیب جهان از هم مىگسلد، حق تعالى بدین معنى قیوم است زیرا وجود اشیا قائم و پایدار به ارتباط اوست با اشیا، کوشش و جهشى که در جهان محسوس و معقول است اثر آن رازى است که از پیوند خود با آفریدگار خویش و مبدا و منبع کمال، حس مىکند پس نداى آن سخن گوى نطق آموز را هر یک از موجودات، مناسب توان خود در مىیابند و فهم آن، مخصوص بشر نیست بلکه چوب و سنگ نیز آن را بگوش هوش مىشنوند. توجیه دیگر را در ضمن ابیات واپسین خواهیم گفت.
( 2107)مرغ آبی غرق دریای عسل |
|
عین ایوبی، شراب و مغتسل |
( 2108)که بدو ایّوب از پا تا به فرق |
|
پاک شد از رنجها چون نور شرق |
( 2109)مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ |
|
در نگنجیدی در او زین نیم بَرخ |
( 2110)کآن زمین و آسمان بس فراخ |
|
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ |
( 2111)وین جهانی کاندر این خوابم نمود |
|
از گشایش پرّ و بالم را گشود |
( 2112)ایـن جـهان و راهـش ار پیـدا بُدی |
|
کم کسی یک لحظهای آنجا بُدی |
( 2113)امر میآمد که نه، طامع مشو |
|
چون ز پایت خار بیرون شد، برو |
( 2114)مول مولی میزد آنجا جان او |
|
در فضای رحمت و احسان او |
مرغ آبى: مجازا، روح و نفس ناطقه.
عین ایوبى: چشمهاى که در زیر پاى ایوب بحکم خدا پدید آمد و او در آن چشمه تن خود را شست و از بیمارى رست. واشاره دارد به آی?: « اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ »[1]: ای ایّوب پای بر زمین بکوب، واز جای پای اوچشمه یی گوارا جوشید که هم تن خود را با آن شست وهم از آن نوشید واز رنج آسوده شد.
ایوب : از پیمبران بنى اسرائیل است که در قرآن کریم، ذکر او چهار مرتبه بمیان آمده است[2] یکى از بخشهاى تورات مخصوص قصهى اوست، نکتهى این قصه آنست که آلام و مصایب، همیشه نمودار عقوبت نیست بلکه گاهى نیز براى تهذیب باطن و رفع درجات اخروى است، داستان او را عموم مفسران بتفصیل و اجمال در تفسیر سورهى انبیا و ص آوردهاند، نیز در قصص الانبیاء [3] بشرح مذکور است.
مغتسل: موضع غسل و شست و شو.
نور شرق: نور آفتاب که از مشرق مىتابد.
برخ : به معنای جزء بسیار کوچک است
شاخ شاخ :یعنی پاره پاره، چاک چاک.
از گشایش پرّ و بالم را گشود: یعنی گویی مرغ ِپَربسته یی بودم وآزاد شدم.
طامع مشو: یعنی اکنون که خار ِعلائق دنیایی از پایت بیرون آورده شد، دیگر زیاده خواهی نکن و برو.
مول مولی: یعنی درنگ کردن وحالت انتظار را گذراندن.
( 2107) مرغ آبى غرق دریاى عسل شده و بچشمه راه یافته که خداى تعالى در قرآن ضمن آیهاى از سوره «ص» بحضرت ایوب مىفرماید« اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ »داخل این چشمه شو که هم خنک و مناسب شستشو و هم نوشابه گواراییست.( 2108) همان چشمه که ایوب بوسیله آن سر تا پا از رنج خلاص شده و سلامتى خود را بازیافت.( 2109) مثنوى اگر باندازه آسمانها حجم پیدا مىکرد از توصیف آن عالم جز اندکى در آن نمىگنجید.( 2110) آن آسمان و زمین فراخ که پیش از خواب در آن بودم اکنون بنظرم تنگ مىآید. ( 2111) و وسعت این جهانى که بعد از خواب بمن نشان دادند پر و بالم را گشوده.( 2112) اگر آن عالم و راه او پیدا بود کم کسى یافت مىشد که بخواهد یک لحظه در اینجا بماند.( 2113) وقتى آن جهان را مىدید امر مىشد اکنون که خار از پایت بیرون آمده راه خود گیر و برو.( 2114) جانش در آن جا نازکنان در فضاى رحمت و احسان خداوندى در حرکت بود.
در دو بیت نخست این ابیات ،مولانا جان پیر چنگی را به مرغ آبی تشبیه می کند وعالم غیب را به دریای عسل، ودر این تشبیه نظر به قصهْ حضرت ایّوب دارد که از پیامبران بنی اسرائیل بود وبراو رنج بسیار رسید اما سر انجام پروردگار او را از رنج رهایی بخشید وفرمود: ای ایّوب پای برزمین بکوب، واز جای پای او چشمه یی جوشید که هم تن خود را شست وهم از آن نوشید واز رنج آسوده شد.
در ادامه مولانا میگوید: من اگر به اندازه حجم آسمان مثنوی بگویم و بنویسم، آن عالمی را که پیر چنگی در خواب دیده، نمیتوانم توصیف کنم.. باز پیر چنگی میگوید: دنیا با همه فراخی دل عاشقان حق را تنگ میکند و آزار میدهد ، اما این عالم غیب که در خواب دیدم چنان گشادگی خاطر به من داد که گویی مرغ پربستهای بودم و آزادم کردند. اگر راه این عالم غیب را همه میدانستند؛ کمتر کسی در آنجا (دنیا) میماند و هر کس که خار علایق دنیایی از پایش بیرون میآمد، امر پروردگار به او میرسید که به جهان دیگر (به عالم غیب) برو. سخن مولانا این است: هرکه راه این جهان غیب را میشناخت، جانش در فضای رحمت و احسان الهی حالت انتظار داشت، تا امر الهی برسد و آنگاه به جهان جاودان میشتافت.
[1] - سوره ص،آیه 42
[2] - (النساء، آیهى 163، الانعام، آیهى 84، الانبیاء، آیهى 83، 84، ص، آیه 41، 42، 43)
[3] - قصص الانبیاء ، ص 263- 254
( 2100)خواب بردش، مرغجانش از حبس رست |
|
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست |
( 2101)گشت آزاد از تن و رنج جهان |
|
در جهان ساده و صحرای جان |
( 2102)جان او آنجا سرایان ماجرا |
|
کاندر اینجا گر بماندندی مرا |
( 2103)خوش بُدی جانم در این باغ و بهار |
|
مست این صحرا و غیبی لالهزار |
( 2104)بی پر وبی پا سفر میکردمی |
|
بیلب و دندان شـکر مـیخـوردمی |
( 2105)ذکر و فکری، فارغ از رنج دماغ |
|
کردمی با ساکنان چرخ، لاغ |
( 2106)چشم بسته، عالمی میدیدمی |
|
ورد و ریحان بیکفی میچیدمی |
مرغجانش:مولانا در مثنوی چند بار جان را به مرغ وپرنده یی تشبیه کرده که تن قفس یا زندان اوست.
جهان ساده: عالم مجردات که در آن ترکیب راه ندارد و محل اعراض و عوارض نیست. عالم غیب است که روح پس از رهاشدن از تن بدان میپیوندد و در صحرایی که تمامش روح است و نشانی از ماده و جسم نیست، از رنج این جهان آزاد میشود.
بماندندی مرا: پیر چنگی آرزو میکند که بگذارند در همان جهان ساده و صحرای جان بماند.
بی پر وبی پا سفر میکردمی: از ویژگیهای عالم غیب است که سفر در آن نیاز به ابزار مادی وظاهری ندارد، زیرا روح از هر قیدی آزاد است.
رنج دماغ: یعنی فعالیّتهای ذهنی وفکری.
لاغ: بازى، شوخى. در این جا به معنای شوخیکردن با ساکنان جهان ساده و عالم غیب است.
( 2100) خواب او را در ربوده مرغ جانش چنگ و چنگ زن را رها کرده رفت. ( 2101) از تن و قید جهان آزاد شده بصحراى جان و جهان ساده قدم گذاشت.( 2102) جانش در آن عالم همىگفت که اگر مرا در اینجا نگاه مىداشتند.( 2103) جان من از این باغ و بهار خوش بود و در این صحراى غیب پر گل و لاله مست همىبودم.( 2104) بدون پر پرواز نموده بدون پا سفر کرده بدون لب و دندان شکر مىخوردم.( 2105) بدون زحمت دماغى ذکر و فکر کرده با ساکنین چرخ شوخى مىکردم.( 2106) با چشم بسته عالمى را دیده و بدون دست گل و ریحان مىچیدم.
در این ابیات پیر چنگی که در عالم خواب روحش به عالم غیب رفته بود، آرزو میکند که بگذارند در همان جهان ساده و صحرای جان بماند. او میگوید: اگر بگذارند، در آن عالم غیب سفرکردن و لذتبردن نیازی به اسباب مادی و ظاهری ندارد، زیرا روح از هر قیدی آزاد است و همه ارواح بههم پیوسته و یکی هستند. ذکر و فکر نیاز به فشار ذهنی ندارد، دیدن به این چشم ظاهر مربوط نمیشود و گلچیدن از آن غیبی لالهزار، ابزاری مانند دست نمیخواهد.
( 2089)خود کدامین خوش که او ناخوش نشد؟ |
|
یا کدامین سقف کان مفرش نشد؟ |
( 2090)غیر آواز عزیزان در صُدور |
|
که بود از عکس ِدمشان نفخ صور |
( 2091)اندرونی کاندرونها مست از اوست |
|
نیستی کین هستها مان هست از اوست |
( 2092)کهربای فکر و هر اواز او |
|
لذّت الهام و وحی و راز او |
مفرش: نوعى از فرش و گستردنى شبیه توشک، قالیچه یا زیلو.
عکس ِدمشان : یعنی آواز و منویات سینههای عزیزان حق.
نفخ صور: یعنی منویان مردان حق تأثیری دارد همانند تأثیر صور اسرافیل که زندگان را به کام مرگ میبرد و یکباره نیز همه را زنده میکند.
اندرون: اشاره به سینههای عزیزان حق است که از نفس بیرون آمده از آن اندرون سالکان را مست میکند.
هستها مان هست از اوست: مستى درون سالکان و مشتاقان، مستفاد است از باطن اولیاء.
کهربای فکر: نیروی جذب کنند? اندیشه ها اندیشه و افکار سالکان را متوجه خود میکند و آنچه را از جانب حق به بنده الهام یا وحی، برای او خوشآیند و لذتبخش میکند.
( 2089) آرى کدام خوشى بود که بناخوشى مبدل نشد کدام سقفى بود که بالاخره خراب نشده و فرش زمین نگردید ( 2090) بلى هر خوشى در آخر ناخوش و هر بناى عالى عاقبت خراب شدنى و هر آواز خوش بالاخره گوشخراش خواهد شد بجز آواز عزیزان در سینه آنها که انعکاس دم جان بخش آنها است که نفخه صور را مجسم مىکند.( 2091) آن باطنى که باطن همگى از او مست شده آن نیستى که هستیها همگى از او بوجود آمدهاند.( 2092) او کهرباى افکار بوده و هر آوازى از او ناشى شده لذت وحى و الهام و رازها همگى از اوست.
مولانا میگوید: همهچیز در این عالم زوالپذیر است و هر سقفی روزی فرو میریزد، جز آواز و منویات سینههای عزیزان حق که تأثیری دارد همانند تأثیر صور اسرافیل که زندگان را به کام مرگ میبرد و یکباره نیز همه را زنده میکند. دم و نفس عزیزان حق و واصلان الهی، دلهای دنیا دوست را میمیراند و آنها را به دوستی حق، زندگی تازه میبخشد.مولانا را چنین اعتقاد است که: مستى درون سالکان و مشتاقان، مستفاد است از باطن اولیا بدان سبب که ذوق و شوق معنوى نخست بر دل آنها فائض مىشود و سپس به ارشاد و هدایتشان بر دل رهروان فرو مىریزد چنان که مولانا فرموده است:
پیمانه ایست این جان، پیمانه این چه داند از پاک مىپذیرد در خاک مىرساند
در عشق بىقرارش پیمودنست کارش از عرش مىستاند بر فرش مىفشاند
دیوان، ب 8858، 8859
( 2093)چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف |
|
شد ز بىکسبى رهین یک رغیف |
( 2094) گفت عمر و مهلتم دادى بسى |
|
لطفها کردى خدایا با خسى |
( 2095) معصیت ورزیدهام هفتاد سال |
|
باز نگرفتى ز من روزى نوال |
( 2096) نیست کسب امروز مهمان توام |
|
چنگ بهر تو زنم آن توام |
( 2097) چنگ را برداشت و شد اللَّه جو |
|
سوى گورستان یثرب آه گو |
( 2098) گفت خواهم از حق ابریشم بها |
|
کاو به نیکویى پذیرد قلبها |
( 2099)چون که زد بسیار و گریان سر نهاد |
|
چنگ بالین کرد و بر گورى فتاد |
بىکسبى: اسم مصدر است از صفت (بىکسب) یعنى کسى که کارى و شغلى ندارد.
نوال: یعنی بخشش، بهره
رغیف: گردهى نان.
یثرب: شهر معروف در عربستان سعودى که حضرت رسول اکرم (ص) از مکه بدان شهر هجرت فرمود و اکنون زیارتگاه مسلمانان جهان است، در عهد جاهلیت آن را یثرب مىگفتند و پس از هجرت، حضرت رسول نامش را (طیبه، طابه) نهاد و به (مدینه الرسول) شهرت یافت و آن گاه با حذف مضاف إلیه مدینهاش نامیدند، روایتى نیز هست که پیمبر (ص) نهى فرمود که این شهر را بنام قدیم آن (یثرب) یاد کنند.
ابریشم بها: مزد ساز زدن و چنگ نواختن، بسبب آن که قدما در سازهاى زهى بجاى سیم، ابریشم بکار مىبردهاند.
( 2093) بالاخره پیر چنگى پیرتر و ضعیفتر شده از بىکسبى بیک قرص نان محتاج شد.( 2094) عرض کرد بار الها با من لطفها کردى و خیلى عمر و مهلتم دادى.( 2095) هفتاد سال گناه کردم و خرج روزانهام را مرتب دادى حتى یک روز هم از من مضایقه نکردى.( 2096) امروز من دیگر کسب ندارم و مهمان توام چنگ هم براى تو مىزنم.( 2097) یا اللَّه گویان چنگ را برداشته بطرف گورستان مدینه روانه شد.( 2098) گفت اکنون که خلق از من رو گردان شدهاند من براى خدا چنگ زده و از او هم ابریشم بها مىخواهم زیرا اوست که با کرم خود چیزهاى قلب را بعنوان خوب مىپذیرد. ( 2099) مدتى چنگ زده و بعد چنگ را زیر سر گذاشته میان قبرى افتاد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |