( 701)یک امیرى ز آن امیران پیش رفت |
|
پیش آن قوم وفا اندیش رفت |
( 702)گفت: اینک نایب آن مرد من |
|
نایب عیسى منم اندر زمن |
( 703)اینک این طومار برهان من است |
|
کاین نیابت بعد از او آن من است |
( 704)آن امیر دیگر آمد از کمین |
|
دعوى او در خلافت بد همین |
( 705)از بغل او نیز طومارى نمود |
|
تا بر آمد هر دو را خشم جهود |
( 706)آن امیران دگر یک یک قطار |
|
بر کشیده تیغهاى آب دار |
( 707)هر یکى را تیغ و طومارى به دست |
|
درهمافتادند چون پیلان مست |
( 708)صد هزاران مرد ترسا کشته شد |
|
تا ز سرهاى بریده پشته شد |
(709)خون روان شد همچو سیل از چپ و راست |
|
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست |
( 710)تخمهاى فتنهها کاو کِشته بود |
|
آفت سرهاى ایشان گشته بود |
وفا اندیش: یعنی وفادار، کسی که به وفاداری می اندیشد.
خشم جهود: یعنی خشم جهودانه، کین? جهودی.
قطار: یعنی صف کشیده.
تیغهاى آب دار: یعنی تیغهای تیز وعریان.
گرد خاست: یعنی گرد و غبار هوا را تیره و تار ساخت.
آفت سرهاى ایشان: آفت سر و جان عیسویان گردید.
( 701) یکى از امیران جلو آمده نزد صفوف جمعیت ایستاد.( 702) و گفت جانشین آن مرد من بوده و در این زمان من نایب عیسى هستم.( 703) پس طومارى که همراه داشت بیرون آورده گفت این طومار هم نشانه و دلیل من است که بعد از او جانشینى عیسى بمن محول شده است.( 704) امیر دیگر پیش آمده دعوى و برهان او هم در خلافت همین بود.( 705) و طومارى از بغل بیرون آورده بمردم نشان داد و این امر باعث خشم و نقار هر دو گردید.( 706) امیران دیگر هم با تیغهاى عریان جلو آمدند.( 707) همگى در یک دست شمشیر و در دست دیگر طومار چون پیلان مست بجان همدیگر افتادند.() هر امیرى از تابعین خود جمعیتى همراه داشت همگى شمشیر کشیده بجنگ پرداختند( 708) هزاران نفر عیسوى کشته گردیده از سر کشتهها پشتهها ساخته شد. ( 709) از چپ و راست چون سیل خون جارى شده گرد و غبار هوا را تیره و تار ساخت.( 710) تخم فتنهاى که وزیر کاشته بود آفت سر و جان عیسویان گردید.
( 711)جوزها بشکست و آن کان مغز داشت |
|
بعدِ کشتن روح پاک نغز داشت |
( 712) کشتن و مردن که بر نقش تن است |
|
چون انار و سیب را بشکستن است |
( 713) آن چه شیرین است او شد ناردانگ |
|
و آن که پوسیده ست نبود غیر بانگ |
( 714) آن چه با معنى است خود پیدا شود |
|
و آن چه پوسیده ست او رسوا شود |
جوز: یعنی گردو.
چون انار و سیب را بشکستن است: یعنی همانطور که بازکردن میوه ها مغز داشتن وشیرین بودن آنها را نشان می دهد، مرگ نیز به ما می گوید که چه کسی روح پاک دارد وبه پروردگار می پیوندد وجاودانگی می یابد.
ناردانگ: آب انار شربت ترش و شیرین خوش مزه . ظاهرا شربت انار، تصور مىرود که مقصود (ناردان) است در تعبیرات امروز و آن دانهى انار است که خشک مىکنند و در خورشها بمنزلهى چاشنى بکار مىبرند.
معنی: جنب? معنوی و روحانی هستی است.
( 711) بلى جوزها شکسته و پوستها با خاک یکسان شد ولى آن که مغز داشت بعد از کشته شدن و مردن روحش نغز باقى ماند. ( 712) کشته شدن و مردن که بر صورت و نقش تن آدمى عارض مىشود مثل شکستن انار و سیب است.( 713) آن که شیرین است سهم یار است و آن که پوسیده و بىمغز است فقط صداى شکستن او بگوش رسیده و از میان مىرود.() آن که مغز دار است مثل مشگ پاک و آن که پوسیده و بىمغز است نصیب خاک خواهد بود. ( 714) آن که با معنى است بصورت خوش جلوهگر گشته آن که بىمعنى است رسوا خواهد شد.
ازاینجا مولانا دنبال? داستان وزیر حیله گر را رها کرده وکشته شدن امیران عیسوی را پایان داستان گرفته وبه بحثی دربارهْ مرگ وحشر نفوس پرداخته ومُردن یاکشته شدن انسان را به شکستن گرده یاسیب وانار تشبیه کرده وگفته است: همان طور که باز کردن میوه ها مغز داشتن وشیرین بودن آنها رانشان می دهد، مرگ نیز به ما می گوید که چه کسی روح پاک دارد وبه پروردگار می پیودد وجاودانگی می یابد. از گفته مولانا ممکن است این مطلب نیزاستفاده شود که « روح کامل باقى مىماند و جانى که ناقص است بنعمت بقا متنعم نمىگردد هر چند ابیات بعد که بر رسوایى جان نارسیده دلالت دارد این فرض را تایید نمىکند. شکستن جوز و انار و سیب تمثیلى است از مرگ و بر هم خوردن صورت و در هم شکستن بدن. بعضى از فلاسفه معتقد بودهاند که تنها نفوسى که بکمال رسیده باشند جاویدان خواهند بود و سائر نفوس همچنان در بدنها مىمانند و از بدنى بدن دیگر نقل مىکنند تا بدرجهى کمال برسند و در غیر این صورت بقاء آنها ممکن نیست».[1]
(691)منبسط بودیم و یک گوهر همه |
|
بیسر بیپا بدیم آن سر همه |
(692)یک گهر بودیم همچون آفتاب |
|
بیگره بودیم و صافی همچو آب |
(693)چون به صورت آمد آن نوره سره |
|
شد عدد، چون سایههای کنگره |
(694)کنگره ویران کنید از منجنیق |
|
تا رود فرق از میان این فریق |
منبسط: گسترده و بدون قید و تعین.
بىسر و بىپا: مجازا، نامحدود.
آن سر: اصطلاحا، عالم غیب، ذات حق.
گره: عقده و آفتى که در جواهرات افتد،
بىگره: مجازا، پاک و خالص.
سره: پاک، گزیده، نوع عالى از هر چیز.
کنگره: بضم اول و سوم ویا بفتح اول و ضم سوم ، شکلهاى مثلث یا نیم دایره از گل یا از آجر و سنگ که بر بالاى دیوار یا بارو و برج قلعه سازند. ودراین جا یعنی علائق این جهانی ومظاهر زندگی مادی.
شد عدد: یعنی دچار جندگانگی وتعدد شد.
سایههای کنگره: یعنی جلوه در موجودات خاکی.
منجنیق: ابزاری که سنگهاى درشت را بدان پرتاب مىکردهاند، اصل آن یونانى است.
( 691) ما در حال انبساط بوده و همه یک حقیقت بودیم و در آن جا سر و پا و جهت مغایر و ممتاز نداشتیم.( 692) همه مثل آفتاب یک حقیقت بوده و چون آب صاف گره و پیچ و خمى نداشتیم.( 693) و چون آن نور خالص بعالم صورت آمد مثل سایههاى کنگره متعدد نموده و شماره پذیر گردید. ( 694) او با منجنیق خود کنگره را ویران مىکند تا فرق و تعدد و اختلاف از میان برخیزد.
با توجه به آنچه دربارهْ وحدت وجود و یگانگی حقیقت هستی در ابیات پیش خواندیم، مولانا در این قسمت، آفرینش عالمِ خاکی و تجلی وجود را در عالم صورت با عبارتی دیگر بیان میکند: و میگوید ما همه یک جوهر و یک گوهر گسترده در سراسر هستی بودیم. در آن عالم غیب، سر و پا، آغاز و انجام و هیچگونه مرز و جدایی و دوگانگی مطرح نبود. این گوهر منبسط، مانند آفتاب همهجا را گرفته بود، گره و ناصافی و ناخالصی در آن نبود؛ مثل آبِ صاف و زلال و روشن، اما این نور سره (خالص) وقتی به عالم صورت آمد و در موجودات خاکی جلوه کرد، چندگانگی و تعدد و یا همان کثرت به وجود آمد. درست مثل اینکه آفتاب عالمتاب به دیوار کنگرهدار بتابد و سایهاش بر زمین بیفتد و یا مانند پنجرهْ مشبّک، وقتی نور آفتاب برآن میتابد، شبکههای مختلف آشکار میگردد. اگر کنگرههای سرِ دیوار و یا آن شبکههای پنجره را خراب و ویران کنیم، تابش خورشید را صاف و یکدست میبینیم. انسان هم اگر علایق این جهانی و مظاهر زندگی مادی را از دید خود بزداید، نور وحدت الهی را مشاهده میکند. آنگاه دیگر فرق و جدایی و گوناگونی و برتری و فروتری در هستی نخواهیم دید.
اما این کنگرههای مزاحم را باید با منجنیق ریاضت و تهذیب و تزکیه و با ترک علایق مادی و با عشق ورزیدن و کوشیدن برای ادراک حقایق ویران نمود و بهقول مولانا: صورت سرکش گدازان کن به رنج. یا زیباتر اینکه بگوییم: صورت سرکش گدازان کن به عشق، چراکه عشق دوای درد هر نخوت و موجب رهیدن از کثرتگرایی و مشاهدهْ جمال دلآرای وحدت است.
(695)شرح این را گفتمیمن، از مری |
|
لیک ترسم تا نلغزد خاطری |
(696)نکتهها چون تیغ پولاد است تیز |
|
گر نداری تو سپر، واپس گریز |
(697)پیش این الماسبیاسپر میا |
|
کز بریدن تیغ را نبود حیا |
(698)زین سبب من تیغ کردم در غلاف |
|
تا که کژ خوانی نخواند برخلاف |
مرى: مخفف (مراء) است که در عربى بمعنى جدال و ستیزه کردن بکار مىرود، یعنى شرح این اصل را باز مىگفتم ولى ترس دارم که خاطرى درین بحث و جدال بلغزد.
نکته ها: یعنی بحث دقیق وحدت وجود است.
سپر: یعنی آمادگی واستعداد لازم، وتوان ذهنی قوی تا تورا در برابر شبهات این بحث محافظت کند.
الماس: مجازا، هر چیز برنده و تیز، شمشیر.
تیغ کردم در غلاف: یعنی دم فرو بستن.
کژ خوانی: یعنی انسان های کژ اندیش، کسانی که ظرفیت ادراک این معانی را ندارند.
( 695) شرح این مطلب را ممکن بود من بگویم ولى نمىگویم براى اینکه اشخاص در این مرحله لغزشى پیدا نکنند. ( 696) نکتههاى این مرحله چون تیغ فولادى تیز و برنده است تو اگر سپر ندارى عقب برو.( 697) جلو این الماس بران بدون سپر میا که تیغ ناچار خواهد برید.( 693) من از این جهت تیغ را در غلاف جا داده و دم فرو بستم که اگر تو انکار کنى بر خلاف تو بکار نرود.
باز مولانا نگران مخاطبان و خوانندگان مثنوی است، که برای ادراک وحدت وجود و مفهوم عمیق آن توانایی و ظرفیت لازم را نداشته باشند. به همین جهت میگوید: میخواستم این بحث وحدت وجود را بیشتر شرح دهم، اما میترسم آنها که نمیفهمند به ستیزهجویی با من برخیزند. پس شرح نمیدهم تا ذهنهای کور بیشتر به گمراهی نیفتند. توصیه من به همهْ شما این است که نکتههای دقیق بحث وحدت وجود، همانند شمشیر برنده و شبیه الماس تیز است. بنابراین افرادی که ظرفیت ادراک آن را ندارند، در پییافتن چنین نکتههایی نباشند.
( 699)آمدیم اندر تمامى داستان |
|
وز وفادارى جمع راستان |
( 700)کز پس این پیشوا، برخاستند |
|
بر مقامش نایبى مىخواستند |
تمامى داستان: داستان پادشاه جهود وحیله های وزیر مکار وحسود.
( 699) اینک براى تمام کردن داستان مىگوییم مردم از راه وفادارى( 700) بعد از این پیشوا براى مقام او نایبى مىخواستند.
(686)در معانی قسمت و اعداد نیست |
|
در معانی تجزیه وافراد نیست |
(687)ا تحاد یار با یاران خوش است |
|
پای معنا گیر صورت سر کش است |
(688)صورت سرکش گدازان کن به رنج |
|
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج |
در معانی قسمت و اعداد نیست: حقایق و معانی الهی قابل تقسیم و تجزیه نیست تا اعداد و افراد داشته باشد. آنچه تعدّد و تقسیم میپذیرد، ماده است.
اتحاد: در لغت به معنای یکی بودن و یکسان بودن است. در زبان عرفا به این معنا است که همهْ موجودات با وجود حقتعالی موجودند و جلوههای ظهورِ یک حقیقت اند.
پای معنا گیر: یعنی معرفت به عالم معنا و حقیقت وجود غیب را درک ودر دستور کارخود قرارده.
صورت سرکش گدازان کن به رنج: یعنی به ریاضت وتحمل سختیهای سلوک، وابستگی های مادی وصورت سرکش را ذوب کن واز میان بردار.
وحدت: یعنی یکی بودن نه یکی شدن.
( 681) معانى قابل قسمت نبوده و قابل شمارش نیست و تجزیه و ترکیب بر نمىدارد.( 682) چون دانستى که یاران با هم متحدند معنى را از دست مده زیرا که صورت سرکش بوده .( 683) بهر قیمتى است او را بردار و کنار بگذار تا در زیر خرابههاى آن گنج معنى را پیدا کنى .
نتیجه مثالهای مطرح شده این است که حقایق و معانی الهی قابل تقسیم و تجزیه نیست تا اعداد و افراد داشته باشد. آنچه تعدّد و تقسیم میپذیرد، ماده است و انسان تا هنگامیکه اسیر زندگی مادی و فریبندگیهای آن است نمیتواند به آن کمالی برسد که وحدت ذاتی را ادراک کند و خود نیز مشمول آن شود.
مولانا می گوید: انسان تا هنگامیکه اسیر صورت و عالم ظاهر است این حقیقت واحد را نمیشناسد و تا این صورتِ سرکش را رام نکند و زندگی مادی از چشم او نیفتد، عالم معنا و حقیقت وجود غیب را درک نمیکند، به همین دلیل مولانا میگوید: اتحاد یار با یاران خوش است و توصیه میکند که پای معنا را بگیر و این صورت سرکش را با رنج و ریاضت ذوب کن و از میان بردار تا در زیر خاک گنج یابی.
درادامه مولانا می گوید: طریق رهایى از صورت نزد عرفا مجاهده و ریشه کن ساختن هوى و آرزوست نه ویرانى بدن بمعنى خود کشى و بىتوجهى بحفظ بهداشت و صحت و استقامت اعضا براى آن که مانع انسان از اتحاد و یگانگى همین اغراض و آرزوهاى نفسانى است و بدین جهت کسانى که غرض کمتر بر آنها دست تسلط گشوده است از خلاف و نزاع دورتراند و آنها که شهوت و امیال نفسانى بر آنها مستولى است غالبا و باندک چیزى راه دشمنى و عناد مىسپرند پس اگر کسى بتواند اغراض را در خود بکشد آن چه مایهى غیریت و دوگانگى است از وجود او نفى و طرد مىشود و بوحدت دست مىیابد و اگر ما بتوانیم که بر اثر مجاهدت و نفى اغراض، باطن خود را بزداییم و مهذب سازیم بنوع دیگر از وحدت نیز مىرسیم و آن وحدت و یگانگى اجزاى جهان و شهود حق در آنها و فناى آنها در وجود حق تعالى است که صوفیه آن را غایت معرفت و شهود مىشمارند.
(689)ور تو نگدازی، عنایتهای او |
|
خود گدازد ای دلم مولای او |
(690)او نماید هم به دلها خویش را |
|
او بدوزد خرقهْ درویش را |
خود گدازد: اگرتو با ریاضت وتصفیهْ درون این صورت سرکش را ذوب نکنی و از میان برنداری ، حضرت حق تعالی از سر عنایت خود این کار را میکند وخود را به دلها مینماید.
مولى: بنده و مملوک.
خرقه: پارهى جامه، قطعهى کهنه از نوع بافتنى و پوست، وصله و پینه، جامهى پینه زده و وصله دار، جامهى مخصوص صوفیان که از قطعههاى مختلف و رنگارنگ بافتنى یا پوست بهم مىدوختهاند، این جامه از سر پوشیده مىشده و مدخل آن از روى شانه و پیش بسته بوده است.
( 689) اگر تو صورت را کنار نگذارى عنایتهاى خداوندى آن را کنار خواهد زد. ( 690) او خویشتن را بدلها مىنمایاند و خرقه بىنوایان و درویشان را مىدوزد.
مولانا می گوید: اگرتو با ریاضت وتصفیهْ درون این صورت سرکش را ذوب نکنی و از میان برنداری ، حضرت حق تعالی از سر عنایت خود این کار را میکند وخود را به دلها مینماید. خداوند آگهی به حقیقت را به او میبخشد و خرقهْ سلوک راه حق را بر قامت او میدوزد. در واقع سلوکِ راه حق، با کشش الهی تحقق مییابد، نه صرفاً با کوشش من و تو .ودریک جمله مولانا مىخواهد بگوید که اگر بسلوک و مجاهده صورت را نگدازیم از طریق جذب این مقصود حاصل خواهد شد.
واستاد فروزانفر نیز درشرح بیت دوم چنین می گوید: بیت دوم اگر چه متمم بیت اول است ولى مىتواند اشاره بمذهب تجلى نیز باشد که بحکم آن حق تعالى معشوق خویش است و باقتضاى معشوقیت جمال خویش را در جلوه مىآرد و ایجاد نیز در نتیجهى همین تجلیات آغاز شده و بکمال مىرسد و این مقتضاى اسم (الظاهر) است. و مقصود از دوختن خرقهى درویش آنست که حق این جدایى و تفرق را سرانجام به پیوستگى و اتصال بدل مىکند خواه در مرتبهى کشف و شهود که عین سالک هنوز باقى است ولى رویت جدایى از میان بر مىخیزد و یا بحسب واقع در مرحلهى فناى کلى که عین سالک در نور حق مضمحل مىگردد و شاهد و شهود او در مشهود، نیست و محو مىشود.
( 677) چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب |
|
بوى گل را از که یابیم از گلاب |
( 678) چون خدا اندر نیاید در عیان |
|
نایب حقاند این پیغمبران |
( 679) نه، غلط گفتم که نایب با مَنوب |
|
گر دو پندارى قبیح آید نه خوب |
خدا اندر نیاید در عیان: یعنی خدا در عالمِ ظاهر مانند موجودات خاکی و مادی دیده نمیشود.
نه غلط گفتم: تأکید ی است بر این که نایب حق و خود حق دو وجود جداگانه و متغایر هم نیستند بلکه پیامبران متصف به اوصاف الهیاند.
( 677) وقتى فصل گل گذشت و گلشن بر اثر خزان خراب و ویران گشت بوى گل را باید از گلاب استشمام نمود. ( 678) بلى چون خدا در چشم ما عیان نیست پیمبران نایب حقند که مىتوانیم آنها را ببینیم. ( 679) نه نه غلط گفتم اگر نایب را با منوب دو پنداریم و میانه خدا و رسول او جدایى اندازیم قبیح و بىمورد است.
مولانا می گوید: خدا در عالمِ ظاهر مانند موجودات خاکی و مادی دیده نمیشود، به همین دلیل پیامبران در عالم خاکی نایب او به حساب میآیند و همانند او باید مورد اطاعت قرار گیرند. مولانا این سخن خود را نارسا میشمرد و برای اینکه از این کلام دوگانگی استفاده نشود، تأکید میکند که نایب حق و خود حق دو وجود جداگانه و متغایر هم نیستند بلکه پیامبران متصف به اوصاف الهیاند.
(680)نه دو باشد تا تویی صورت پرست |
|
پیش او یک گشت، کز صورت برست |
(681)چون به صورت بنگری چشمت دواست |
|
تو به نورش در نگر کز چشم رُست |
(682)نور هر دو چشم نتوان فرق کرد |
|
چون که بر نورش نظر انداخت مرد |
(683)ده چراغ ار حاضر آید در مکان |
|
هر یکی باشد به صورت غیر آن |
(684)فرق نتوان کرد نور هر یکی |
|
چون به نورش روی آری بی شکی |
(685)گر تو صد سیب و صد آبی بشمری |
|
صد نماند یک شود چون بفشری |
نی دو باشد تا تویی صورت پرست: یعنی دویی و دوگانگی نتیجهْ ظاهرپرستی و دید مادی است.
کز صورت برست: یعنی کسی که از ظاهر پرستی وتوجه به عالم صورت رها شود، پیش اوهمه چیز یکی است وآن یکی خداست.
آبى: به، بهى، سفر جل (میوهى معروف) نوعى از انگور کبود نیم رنگ.
( 680) تا تو صورت پرست هستى دو مىپندارى ولى در نظر کسى که از عالم صورت گذشته یکى است.( 681) تو در ظاهر اگر نگاه کنى دو چشم دارى ولى اگر بنور چشم متوجه شوى فقط یکى است ( 682) بالاخره تا نظر بر یکى بیفتد بنظر یکى است و دو بنظر نمىآید. اگر کسى متوجه نور چشم باشد نور دو چشم یکى هستند و جدایى میانه آنها نیست. ( 683) اگر ده چراغ در یک جا حاضر کنى آنها بصورت غیر همدیگرند ( 684) ولى اگر راستى بچراغ مطلق نظر کنى و منظورت روشنایى باشد آنها را نمىتوان از هم متمایز دانست. ( 685) تو اگر صد دانه سیب و صد دانه گلابى شماره کنى هر گاه آنها را بفشارى دیگر صدى باقى نمىماند همه یکى شوند.
مولانا میگوید: دویی و دوگانگی نتیجهْ ظاهرپرستی و دید مادی است. برای این معنا نیز چند مثال میآورد: اگر ظاهر را نگاه کنی چشم تو دوتاست اما دید و نورآن یکی است و یا در جاییکه تعدادی چراغ روشن است، روشنی یکی است گرچه چراغ متعدد است. همچنین وقتی که آبِ صد عدد سیب و صد عدد به را بگیرند، آب آنها یکی است. مثالهای دیگر، نظیر شبکههای آبرسانی، برق رسانی و گاز رسانی است که هر یک به منبع واحد متصلند. بنابراین همه جلوههای وجود و مظاهر یک حقیقتند که فقط او وجود دارد و آنچه این جلوهها و مظاهر را متعدد میکند عالم صورت و جهان مادی است. کسی که از ظاهرپرستی و توجه به عالم صورت رها شود، پیش او همه چیز یکی است و آن یکی خداست.
( 667)بعد از آن چل روز دیگر در ببست |
|
خویش کشت و از وجود خود برست |
( 668)چون که خلق از مرگ او آگاه شد |
|
بر سر گورش قیامتگاه شد |
( 669)خلق چندان جمع شد بر گور او |
|
موکنان جامه دران در شور او |
( 670)کان عدد را هم خدا داند شمرد |
|
از عرب وز ترک و از رومى و کرد |
( 671) خاک او کردند بر سرهاى خویش |
|
درد او دیدند درمان جاى خویش |
( 672) آن خلایق بر سر گورش مَهى |
|
کرده خون را از دو چشم خود رهى |
خویش کشت: یعنی خود کشی کرد.
از وجود خود برست: یعنی ازخودش راحت شد.
موکنان: یعنی موی سر وریش خود را کندن.
درد او دیدند درمان جاى خویش: یعنی درد ِازدست داد ِاو چنان سراپای وجودشان را گرفت که دردهای خود را فراموش کردند وگویی دردهای خودشان درمان یافته است.
رهی: یعنی روان وسرازیر، در راه افتاده.
( 667) وزیر چهل روز دیگر در خلوت مانده و بعد خودکشى کرده از دست خود راحت شد.( 668) وقتى مردم از مرگ او آگاه شدند در سر قبرش قیامت بپا شد.( 669) بقدرى جمعیت در اطراف قبر او گرد آمده شور و غوغا بپا کرده موى سر و ریش خود را کنده جامهها دریدند که.( 670) شماره آنها را خدا مىداند و در میان آنها از عرب و ترک و رومى و کرد و از هر قومى دیده مىشد.( 671) همه خاک گور او را بر سر ریخته و درد و غم دورى او را دواى خود تصور مىکردند. ( 672) و بر خاک قبر او عوض اشک خون از دیده جارى مىساختند.
( 673) بعد ِماهى، خلق گفتند اى مهان |
|
از امیران کیست بر جایش نشان |
( 674) تا به جاى او شناسیمش امام |
|
دست و دامن را بدست او دهیم |
( 675)چون که شد خورشید و ما را کرد داغ |
|
چاره نبود بر مقامش از چراغ |
( 676) چون که شد از پیش دیده وصل یار |
|
نایبى باید از او مان یادگار |
نشان: علامت، ظاهرا، بمعنى نشانده و گمارده.
امام: مطابق قواعد زبان عربى هر گاه پیش از الف کسره واقع شود فتحهى قبل از الف متمایل بکسره و الف نزدیک به یا و شبیه به یاء مجهول در پارسى تلفظ مىشود،و این عمل را «اماله» مىگویند، بنا بر همین قاعده مولانا (امام) را با (دهیم) قافیه کرده وباید« امیم» خوانده شود.
دست و دامن بدست کسى دادن: به کنایه، تسلیم شدن، شاید بیعت کردن مطابق رسوم صوفیه که پس از وفات شیخ نسبت بجانشین او تجدید بیعت مىکنند، این عمل را صوفیان (بیعت ولویه) مىنامند.
نایبى باید از او مان یادگار: به اعتقاد هم? سلسه های صوفیه هیچ سالکی بدون ارشاد ورهنمایی پیر به وصال حقیقت نمی رسد. البته اویسان درهم? موارد وجود پیر را ضرور نمی دانند ومعتقدند که همت مردان حق بدون رابط? مستقیم هم می تواند موجب هدایت شود.
( 673) بعد از یک ماه مردم بزبان آمده مىپرسیدند که بجاى او چه کسى از امیران خواهد نشست.( 674) تا ما او را پیشواى خود شناخته کار ما بوسیله او بانجام رسد. و همه بخدمت او کمر بسته بفرمان او گردن نهاده دامان او را گرفته دست بدست او نهیم. ( 675) (در اینجا مولوى از قصه صرف نظر کرده غیبت ولى و لزوم جانشین را بعد از او شرح مىنماید) چون آفتاب نهان شد و ما را از غیبت خود داغدار نمود چارهاى نیست جز آن که چراغى بجاى او بر ما بتابد.( 676) چون روى یار از دیدهها نهان شد نایبى باید که یادگار او باشد.
استاد فروزانفر درشرح وتفسیر این ابیات چنین می گوید: مقصود ازین تشبیه و تمثیل اینست که سلوک راه حق و طى طریق بدون راهبر و پیرى میسر نیست، و آن یکى از اصول مهم بلکه پایهى اصلى تصوف است زیرا جهت امتیاز پیران طریقت با علماء ظاهر از همین نقطه پدید مىآید که علماء ظاهر دانستن احکام و مبانى شریعت را براى وصول بکمال و حصول سعادت کافى مىدانند و صوفیان بر خلاف ایشان معتقداند که هر کس دست بدامان پیرى نزند و از او آداب حضرت را نیاموزد هرگز روى فلاح و رستگارى نخواهد دید[1] . بنا بر این هر گاه پیرى از میان رفت بناچار دیگرى باید بجاى او بنشیند و مریدان را دستگیرى کند این اصل اکنون مورد اتفاق همهى سلاسل فقر است و دیر است تا آن را اصلى واجب و لازم و غیر قابل عدول مىشناسند و لیکن بعضى از مشایخ صوفیه گفتهاند که شیخ بر دو نوع است یکى شیخ تعلیم و دیگرى شیخ تربیت. شیخ تعلیم آنست که اصول طریقت را بمرید مىآموزد و وجود او ضرورى است، شیخ تربیت آنست که اعمال مرید را زیر نظر مىگیرد و در مراحل مختلف وظایف او را معین مىکند و این چنین کس وجودش ضرورت ندارد و هر گاه مرید هوشیار و خردمند باشد از روى آن چه آموخته است مىتواند بکمال نائل آید هر چند که با وجود شیخ مربى راه آسان تر و خطر کمتر است.[2] در ردّ این سخن استاد می فرماید: این عقیده که ابن عباد اظهار مىدارد چندان درست بنظر نمىآید از آن جهت که ابواب معاملات و اصول مجاهدات مانند نسخههاى علاج و درمان است که اطبا به بیماران مىدهند و یا آن که در کتب دارو شناسى ثبت و ضبط مىکنند و هرگز پیش از تشخیص مرض و آزمایشهاى دقیق، آن داروها را تجویز نمىکنند پس در امراض روحانى هم تشخیص مرض بر شروع معالجه باید مقدم باشد و طبیبى باید که امراض روح و راه درمان آنها را بشناسد و بحیلت تجربت آراسته باشد و طى طریق غیب و حقیقت، از روى کتب فقه و اخلاق چنانست که ما از روى کتب دارو شناسى بمعالجهى خود یا دیگران بپردازیم علاوه بر آن که هر دارویى براى هر گونه مرض نیست و تشخیص مقدار استعمال آن نسبت بحالت مزاجى و سنین عمر و شدت و ضعف مرض تفاوت دارد و اینها را طبیب مجرب تواند دانست همچنین هر یک از انواع معاملات و مجاهدات داروى نوعى از امراض باطنى است و بدون شناسایى احوال بیمار و بیمارى، قیام بدانها هیچ فایدهاى نمىبخشد و ما مىدانیم و از حکایات پیران مىتوانیم دریابیم که ایشان کسى را که رنجور غرور یا تکبر بوده بنحوى خاص متنبه مىساختهاند و مردم مال دوست و جاه پرست را هر یک بنوعى دیگر و وظایف مخصوص به اصلاح مىآوردهاند و این راهها پیش ایشان روشن بوده است، ازین بگذریم که هواى نفس و آرزو همیشه در کمین است و نمىگذارد که انسان بدان چه مىداند عمل کند و گاهى نیز چنان پرده بر روى معلومات و تجارب وى مىکشد که پندارى هرگز بدانها آشنایى نداشته است و بنا بر آن چه گفتیم نظر مولانا بحقیقت نزدیک تر است از تصور ابن عباد.
[1] - رسالهى قشیریه، چاپ مصر، ص 181
[2] - (الرسائل الصغرى، طبع بیروت، ص 108- 106، 130- 127، این رسائل نوشتهى ابو عبد الله محمد بن عباد نفرى است از مشایخ مغرب، متوفى 792)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |