( 655) و آنگهانى ،آن امیران را بخواند |
|
یک به یک، تنها به هر یک حرف راند |
( 656)گفت هر یک را به دین عیسوى |
|
نایب حق و خلیفهى من توى |
( 657)و آن امیران دگر اتباع تو |
|
کرد عیسى جمله را اَشیاع تو |
( 658)هر امیرى کو کشید گردن، بگیر |
|
یا بکش یا خود همىدارش اسیر |
( 659)لیک تا من زندهام، این وامگو |
|
تا نمیرم، این ریاست را مجو |
( 660)تا نمیرم من تو این پیدا مکن |
|
دعوى شاهى و استیلا مکن |
( 661)اینک این طومار و احکام مسیح |
|
یک به یک بر خوان تو بر امت فصیح |
( 662)هر امیرى را چنین گفت او جدا |
|
نیست نایب جز تو در دین خدا |
( 663)هر یکى را کرد او یک یک عزیز |
|
هر چه آن را گفت این را گفت نیز |
( 664)هر یکى را او یکى طومار داد |
|
هر یکى ضد دگر بود، المراد |
( 665) متن آن طومارها بد مختلف |
|
چون حروف آن جمله از یا تا الف |
( 666)حکم این طومار ضد حکم آن |
|
پیش از این کردیم این ضد را بیان |
حرف راندن: سخن گفتن.
خلیفه: یعنی جانشین
اتباع: جمع تبع بمعنى پیرو.
اشیاع : جمع شیعه به معنی پیرو وطرفدار.
استیلا: یعنی برتری طلبی.
طومار: واژهْ یونانی است به معنی کتاب ودفتر ،ودر فارسی غالباً به معنی نوشته یی به کار رفته که درکاغذی دراز نوشته ولوله کرده باشند.
المراد: باری ،خلاصه
( 655) پس از آن هر یک از امیران را تنها بخلوت طلبیده با آنان بگفتگو پرداخت .(656) بهر یک از آنها گفت که من بعد در دین عیسى نایب حق و خلیفه من تو هستى.( 657) و امیران دیگر باید از تو تبعیت کنند و عیسى همگى را شیفته و تابع تو قرار داده است.( 658) هر امیرى که گردن کشى کرده از تو تبعیت نکند یا بکش یا اسیرش کن.( 659) اما تا من زنده هستم این راز را آشکار مکن و ریاست خود را عملى ننما. ( 660) این است طومار و کتاب احکام مسیح آن را بگیر و در موقع خود براى امت عیسى یک بیک بخوان.( 662) و بهر امیرى جداگانه گفت که جز تو در دین خدا نایب و خلیفهاى نیست.( 663) و هر یک را در خلوت عزیز و محترم خواند و آن چه باو گفته بود بدیگر امیران نیز همان را گفت.( 664) و بهر یک طومار و کتابى داد ضد یکدیگر که مندرجاتشان با هم مخالف بود. ( 665) بلى همه ضد هم بود .چون اشکال حروف الف با با هم اختلاف داشته هیچ یک شبیه دیگرى نبود. ( 666) همه ضد یکدیگر بود و ما این اختلاف را سابقاً شرح دادهایم.
( 648)آن وزیر از اندرون آواز داد |
|
کاى مریدان از من این معلوم باد |
( 649)که مرا عیسى چنین پیغام کرد |
|
کز همه یاران و خویشان باش فرد |
( 650)روى در دیوار کن، تنها نشین |
|
وز وجود خویش هم خلوت گزین |
( 651)بعد از این دستورى گفتار نیست |
|
بعد از این با گفت و گویم کار نیست |
( 652)الوداع اى دوستان من مُردهام |
|
رخت بر چارم فلک بر بُردهام |
( 653) تا به زیر چرخ نارى چون حطب |
|
من نسوزم در عنا و در عطب |
( 654) پهلوى عیسى نشینم بعد از این |
|
بر فراز آسمان چارمین |
چارم فلک: به اعتقاد قدما آسمان هفت مرتبه است وخورشید سیاره یی است درمرتب? چهارم، عیسی هم پس از عروج مطابق منابع اسلامی در فلک چهارم مانده است.
چرخ نارى: یعنی در عالم آب وخاک.
حطب: یعنی یک تکه چوب.
عنا: رنج و مشقت.
عطب: هلاک و تباهى.
( 648) وزیر درون خلوت خود مریدان را صدا زده گفت بدانید که ( 649) حضرت عیسى بمن پیغام کرده تا از یاران و خویشان خود کناره کنم. ( 650) فرموده است که در خلوت هم رو بدیوار کرده تنها بنشینم حتى از وجود خود هم کناره گرفته و خلوت گزینم. ( 651) دیگر بعد از این اجازه سخن گفتن نداشته با گفت و شنید کارى ندارم.( 652) خدا حافظ اى دوستان، من دیگر مرده محسوب مىشوم و به آسمان چهارم راه یافتهام.( 653) تا در زیر کره نار چون هیزم در رنج و زحمت و در سوز و گداز نباشم. ( 654) بعد از این بر بالاى آسمان چهارم در جوار عیسى خواهم نشست.
( 642)انبیا در کار دنیا جبریاند |
|
کافران در کار عقبی" جبری اند |
|
|||
( 643)انبیا را کار عقبی" اختیار |
|
جاهلان را کار دنیا اختیار |
|
|||
( 644)زآن که هر مرغی به سوی جنس خویش |
|
میپرد او در پس وجان پیش پیش |
|
|||
( 645)کافران چون جنس سجّین آمدند |
|
سجن دنیا را خوش آیین آمدند |
|
|||
( 646)انبیا چون جنس علّییّن بُدند |
|
سوی علیّیّن به جان و دل شدند |
|
|||
|
( 647)این سخن پایان ندارد لیک ما |
|
باز گوییم آن تمامى قصه را |
|||
عقبی: یعنی آخرت، جهان دیگر.
کافران در کار عقبی" جبری اند: یعنی کافران ، متفکران جبری کا آخرت را به جبر مربوط می کنند تا تکالیف ومسئولیت های شرعی ومعنوی را از گردن خود بیندازند.
سجّین: یعنی دوزخ و «سجن»، یعنی زندان کافران که خصلتشان دوزخی است.
سجن دنیا: تعبیریست مقتبس از حدیث: الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافر.[1]
علّییّن: درلغت جمع عِلیّ، منسوب به علت است، اما دراینجا همان ملکوت اعلی است؛ یعنی جایی که کار نامهْ نیکوکاران در آن مضبوط است.[2]
( 642) این است که پیمبران در کار دنیا جبریند و کفار در کار آخرت قائل به جبرند. ( 643) کار آخرت براى انبیا اختیارى است و کار دنیا براى کافران اختیارى.( 644) براى اینکه هر مرغى بطرف جنس خود متمایل بوده جانش از جلو و خود در عقب او بسوى مقصد در پرواز است .( 645) کفار چون از جنس سجین و پست بودند بطرف محبس دنیا بخوشى و میل همىدوند. ( 646) و انبیاء چون از عالم بالا بوده و از جنس علیین هستند با جان و دل بطرف آسمانها در پروازند. ( 647) این سخن را پایانى نیست پس باز گشته بقیه قصهاى را که شروع کرده بودیم تمام کنیم.
مولانا در ادامهْ بحث جبر و اختیار میگوید: ممکن است هم مردِ راه خدا به جبر معتقد باشد و هم کافر. لکن مردِ راه حق یا پیامبر، کار دنیا را به قدرت لایزال الهی میسپارد و کافران یا متفکران جبری کار آخرت را به جبر مربوط میکنند تا تکالیف و مسئولیتهای شرعی و معنوی را از گردن خود ساقط کنند. بنابراین انبیا و اولیا خود را در کار آخرت مسئول میشمارند و اختیار نیک و بد و عواقب آن را به عهده میگیرند، درحالیکه ناآگاهان و گمراهان میپندارند که کار دنیا به اختیار آنها و در حیطهْ مسئولیت آنهاست و آخرت به خواست و اراده خدا مربوط است. بههرحال معتقدان به قدرت بیپایان الهی، به فکر توشهْ آخرت هستند و گمراهان طبعاً آخرت خوبی ندارند.
سپس مولانا میگوید: این مسئله مانند مرغی است که به مرغی دیگر تمایل دارد و جانش به سوی او کشیده میشود و در پیجان، خود او نیز به سوی مرغ آشنا پر میکشد.
اما پیامبران که فطرتی عالی و ملکوتی دارند به سوی معنویت و عالم ملکوت میروند که در آن هر چه هست جان و دل است و از زندگی مادی و دنیایی دور میباشند.
خلاصه مولانا جذب و کشش را حاصل و نتیجهى هم جنسى مىداند و اصل جنسیت و آثار آن را در چهل و دو موضع از مثنوى مطرح ساخته و بنا بر این اصل مىگوید که کافران بسوى دوزخ مایلاند از آن جهت که صورت اعمال زشت است و انبیا بسوى علیین مىروند زیرا بهشت صورت اعمال نیک است.
( 633)پس بدان این اصل را، ای اصلجو |
|
هرکه را درد است او برده است بو |
( 634)هر که او بیدارتر پر دردتر |
|
هرکه او آگاهتررخ زردتر |
اصل: بیخ و ریشه درخت و هر نوع رستنى، پایه و اساس، نژاد و گوهر، هر چه مبناى چیز دیگر باشد، قاعدهى کلى.
اصل جو: کسى که ریشه و کنه چیزى را جست و جو کند، خدا جو.
درد: ادراک چیزى منافى طبع، در اصطلاح صوفیه، بىقرارى و سوزش دل در طلب چیزى، احساس رنج شدید از نیافتن مطلوب.
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا[1]
هر خسى از رنگ گفتارى بدین ره کى رسد درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن[2]
کفر کافر را و دین دیندار را ذرهى دردت دل عطار را[3]
بو بردن: مجازا، پى بردن بوجود یا محل چیزى، معرفت و آگاهى بنحو اجمال.
( 633) پس این اصل را مسلم بدار که هر کس درد دارد بویى از حقیقت بمشامش رسیده است.( 634) آن که بیدارتر است پر دردتر و آن که آگاهتر است رخ زردتر خواهد بود.
مولانا نتیجهْ سخنان پیشین را در این ابیات به صورت اصل و قاعدهْ کلی چنین بیان میکند: زاری و جستوجوی سالک در راه معرفت و وصال حق، نشانهْ آن است که او از حقیقت، آگاهی کلی دارد و همین بو بردن، او را به طلب واداشته است. این آگاهی همواره درد و طلب را میافزاید و آن هم آگاهی را بیشتر میکند. باز مولانا به این سخن بر میگردد که زاری نشانهْ آگاهی از جبّاری حق و دیدن زنجیر جبّاری حق است، نه نشانهْ غفلت از آن و طبیعی است که هرکه در زنجیر باشد، مینالد و شادی نمیکند.
( 635)گر زجبرش آگهیزاریت کو |
|
بینش زنجیر جبّاریت کو |
( 636)بسته در زنجیرچون شادی کند |
|
کی اسیر حبس آزادی کند |
( 637)ور تو میبینی که پایت بستهاند |
|
بر تو سرهنگانِ شه بنشستهاند |
( 638)پس تو سرهنگی مکن با عاجزان |
|
زآن که نبود طبع و خوی عاجز آن |
( 639)چون تو جبر او نمیبینی، مگو |
|
ور همی بینینشان دید کو |
( 640)در هرآن کاری که میل استت بدان |
|
قدرت خود را همی بینی عیان |
( 641)وندرآن کاری که میلت نیست وخواست |
|
خویش را جبری کنیکاین از خداست |
زنجیر جبّاریت: یعنی اعمال قدرت حق،
آزادى کردن: کارهاى مناسب مردم آزاد و غیر بندى کردن، شکر و سپاس گفتن.
سرهنگانِ شه: کنایه از عوامل و مظاهر قدرت حق است.
سرهنگی مکن: یعنی اظهار قدرت مکن. فرد عاجز و ناتوان طبعاً نمیتواند اظهار قدرت کند و تو عاجزی. دیگران هم مثل تو عاجزند و تو نباید در برابر آنها اظهار قدرت کنی، زیرا همه در زنجیر جبّاری حق گرفتاریم.
آن: اشاره به سرهنگی کردن است، اظهار قدرت کردن.
زآن که نبود طبع و خوی عاجز آن: یعنی تو فرد عاجزی، طبعاً انسان عاجز نمی تواند اظهار قدرت کند.
مگو: دراینجا یعنی ادعا نکن.
نشان دید کو: یعنی اگر جباری خدا را می بینی نشان? این دیدن کو.
( 635) اگر واقعاً از جبر او آگاهى پس ناله و زاریت کو و جنبشى که زنجیر جبارى در تو ایجاد مىکند کجا است.( 636) آن که زیر زنجیر است چگونه خندان و شادمان خواهد بود؟ چوب شکسته چگونه ستون بنا و عمارت مىگردد. آن که اسیر زندان است کى حرکات آزادى مىکند؟ آن که گرفتار بلا است کى و چگونه شادى مىکند؟ ( 638) اگر واقعاً تو جبر مىبینى و مىبینى که پاى ترا بسته و مأمورین و سرهنگان شاه بالاى سرت ایستادهاند و کوچکترین اختیارى از خود ندارى. ( 640) حقیقت این است که تو بهر کارى که مایل هستى و هر راهى را که اختیار کرده و مىپسندى خود را براى انجام آن کار و قدم زدن در آن راه مختار و توانا مىبینى: (بدلیل اینکه به آن کار اقدام مىکنى) ( 641) بعکس در کارى که بانجام آن مایل نیستى جبرى شده مىگویى با خداست.
به هرحال نشانهْ توجه به جبّاری پروردگار، زاری و اظهار عجز است، اگر آن را نمیبینی ادعا مکن و اگر میبینی علامت آن چیست؟
مولانا می گوید: نتیجهى اخلاقى شهود جبر، ترک اعتراض و بستن زبان طعن و اعتراض است زیرا کسى که آفرینش را مقهور قدرت و تصاریف قضاى الهى مىبیند بدین نتیجه مىرسد که هیچ کس بدان چه مىکند سزاى ملامت و نفرین و طعن و نکوهش نیست .پس دید جبر با تکفیر و لعنت منافات دارد و هر که خود را اسیر بند قضا مىیابد حال دیگران را با حال خود قیاس مىگیرد اما کسى که تصرف در بد و نیک خلق مىکند و داورى در پیش مىآورد بىگمان از عجز خود و رویت جبارى حق غفلت دارد.
مولانا ایراد دیگری بر جبریان می گیرد ومی گوید که: در رفتارشان تناقض است براى آن که هر کارى که مطابق میل و شهوت نفسانى باشد دو اسبه بدان مىتازند و ده مرده براى حصول آن مىکوشند و خویش را داراى قدرت موثر و مختار مطلق مىبینند ولى کارى که خلاف میلشان باشد بخدا باز مىگذارند و پاى قضا و تقدیر الهى را بمیان مىکشند و خود را مجبور و معذور وانمود مىکنند و این یکى از نمونههاى نفاق بشر است، آن نفاقى که با همه کس حتى با خدا هم بکار مىبرد. در صورتى که اگر انسان قادر بر فعل نباشد در هیچ موردى نباید کوشش کند و همه جا باید بتاثیر قدرت الهى و جریان قضا نظر افکند، این تناقض گواه آنست که جبریان عقیده جبر را بهانهاى براى ترک عبادت و مجاهده قرار دادهاند و در گفتهى خود اخلاص نمىورزند.
( 623)زاری ما شد دلیل اضطرار |
|
خجلت ما شد دلیل اختیار |
( 624)گر نبودی اختیار این شرم چیست |
|
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست |
( 625)زجر شاگردان و استادان چراست |
|
خاطر، از تدبیرها گردان چراست |
( 626)ور تو گوییغافل است از جبر او |
|
ماه حق پنهان کند در ابر او |
زاری: یعنی عجز، ناتوانی.
اضطرار: یعنی بی چارگی.
خجلت: یعنی شرمنده گی، شرم، پوزش .
زجر شاگردان: یعنی تنبیه، تربیت آنان.
خاطر از تدبیرها گردان: یعنی ذهن ما برای تدبیر در زندگی و کارها به گردش در می آید واندیشه می کند.
( 623) زارى ما دلیل اضطرار و بىچارگى است و از طرفى خجلت ما از اعمال خود دلیل اختیار ما است بنا بر این دلالت بر جبر ندارد.( 624) اگر اختیار نیست این خجلت و شرم براى چیست و این افسوس و پشیمانى چه معنى دارد؟( 625) اگر اختیار نیست استادان چرا بشاگردان خود زجر داده و آنان را تنبیه و مجازات مىکنند اگر اختیار نداریم براى چه یک وقتى خاطر ما از تدبیرى که کردهایم منصرف شده راه دیگرى بر مىگزیند و در راهى که بر گزیده قدم مىزند و همان طور که پسندیده و اختیار کرده عمل مىکند مگر معنى اختیار جز بر گزیدن و پسندیدن است. ( 621) اگر بگویى که او از جبر غافل بوده و ماه حقیقت در ابر وجود او پنهان شده است.
مولانا نگران است که خوانندهْ مثنوی یا شنوندهْ سخن او، کلام وی را نشانهْ اعتقاد به جبر تلقی نماید، زیرا جبریون میگفتند که انسان در آنچه میکند هیچ قدرت و ارادهای از خود ندارد و درست مانند سنگ یا چوبی است که دستی آن را به حرکت در میآورد. اما مولانا بشر را نه مطلقاً مجبور میداند و نه یکسره آزاد و مختار. اعتقادش در مورد پروردگار این است که مشیت حقتعالی با چنان قدرتی اعمال میشود که هیچ مانعی نمیتواند در برابر آن پایداری کند. جبّاری پروردگار به معنای همین اعمال قدرت حق است. اما قدرت مطلق حق باعث نمیشود که انسان در هر کاری خود را مسئول نداند. ذکر جبّاری برای آن است که این قدرت مطلق را بشناسیم و ناتوانی و ناچیزی خود را در برابر آن ببینیم و به درگاه حق زاری کنیم و کمک بخواهیم. زاری و عجز ما نشانهْ آن است که در پنجهْ قدرت حق از خود ارادهای نداریم. برای خطا و گناه خود نیز باید پوزش بخواهیم و این عذرخواهی و خجلت، نشانهْ آن است که مسئولیم و در نیک و بد مختاریم. به همین دلیل استاد میتواند شاگردان را تنبیه کند. ذهن ما برای تدبیر در کارها به گردش در میآید و اندیشه میکند.
ممکن است کسی به این نظریه مولانا اشکال کند و بگوید: آن که در هنگام ناراحتی ورنج زاری میکند، از جبر و قدرت مطلق الهی غافل است و در آن هنگام ماهِ حق روی خود را از او پنهان کرده و او قادر به مشاهدهْ جمال حق و قدرت او نیست.
( 627)هست این را خوش جواب، ار بشنوی |
|
بگذری از کفر و در دین بگروی |
( 628)حسرت و زاری گه بیماری است |
|
وقت بیماری همه بیداری است |
( 629)آن زمان که میشوی بیمار تو |
|
میکنی از جرم استغفار تو |
( 630)مینماید بر تو زشتّی گنه |
|
میکنی نیت که: باز آیم به ره |
( 631)عهد و پیمان میکنی که: بعد از این |
|
جز که طاعت نبودم کاری گزین |
( 632)پس یقین گشت است که بیماری تو را |
|
میببخشد هوش و بیداری تورا |
جرم: یعنی گناه، لغزش.
استغفار: یعنی طلب بخشش، توبه.
گزین: یعنی انتخاب، اختیار کردن.
پس یقین گشت: نتیج? ابیات پیشین است که نتیج? بیماری عاشقان حق، بیداری وشهود است نه غفلت.
( 627) این جواب خوبى دارد که اگر آن جواب را بشنوى از کفر گذشته بایمان مىگروى. ( 628) (پس درست گوش کن) آه و زارى هر کس در موقع بیمارى است. در موقع بیمارى است که شخص از خواب غفلت بیدار شده بیاد تواناتر از خود مىافتد.( 629) وقتى بیمار مىشوى از گناهان خود استغفار کرده. ( 630) زشتى گناهان در جلو دیدهگانت مجسم شده اراده مىکنى که براه راست باز آیى. ( 631) و با خود عهد مىکنى که بعد از این جز طاعت و کار پسندیده از تو سر نزند. ( 632) پس معلوم مىشود که بیمارى ترا بیدار و هشیار مىسازد.
مولانا در پاسخ میگوید: نه، اینطور نیست، حسرت و زاری هنگامی است که انسان دردی دارد و آن درد او را بیدار نگه میدارد و در این بیداری است که جبّاری حق را مشاهده میکند. آنگاه از عجز خود به قدرت الهی پناه میبرد و مینالد تا پروردگار او را از درد برهاند. البته مولانا ابتدا این بیماری را جسمی تلقی میکند که در آن انسان از درد و رنج برخاسته، از وزر گناهان استغفار میکند. سپس در بیت آخر نتیجه میگیرد که نتیجهْ بیماری عاشقان حق، بیداری و شهود است، نه غفلت.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |