( 1387)در صحابه کم بدی حافظ کسی |
|
گرچه شوقی بود جانشان را بسی |
( 1388)زآنکه چون مغزش درآگند و رسید |
|
پوستها شد بس رقیق و واکفید |
( 1389)قشر جوز و فستق و بادام هم |
|
مغز چون آگندشان شد پوست کم |
( 1390)مغز علم افزود کم شد پوستش |
|
زآنکه عاشق را بسوزد دوستش |
( 1391)وصف مطلوبی چو ضد طالبیست |
|
وحی و برق نور سوزنده نبیست |
( 1392)چون تجلی کرد اوصاف قدیم |
|
پس بسوزد وصف حادث را گلیم |
( 1393)رُبع قرآن هر که را محفوظ بود |
|
جل فینا از صحابه میشنود |
حافظ: آن که قرآن را از بر دارد واز حفظ بخواند.
درآکندن: انباشتن.
مغزش درآگند: یعنی مغز میوه پر و مایهدار شد
واکفیدن: شکافته شدن، ترکیدن.
جوز: گَوز: گردو.
فُستُق: پسته.
اوصاف قدیم: به معنای اوصاف پروردگار است؛ قدیم از اوصاف حق است.
حادث: یعنی مخلوق و آنچه وجود عینی و صوری و این جهانی دارد و از ازل نبوده است.
وَحى و بَرق: و چون پیمبر با خدا متصل گشت، تشخص او از میان مىرود و همه او مىشود.
جَلَّ فِینا: بزرگ است میان ما.
رُبعِ قرآن: یعنی یک چهارم قرآن.
( 1387) در میانه اصحاب پیغمبر با اینکه کمال اشتیاق را بقرآن داشتند حافظ قرآن کم بود. ( 1388) براى اینکه مغزها وقتى جدا شد و رسید پوستها نازک شده و مىشکافد. ( 1389) همچنان که جوز و فندق و بادام وقتى مغزشان رسید و از پوست جدا شد پوست آنها نازک و کم مىشود. ( 1390) مغز علم هم وقتى افزون شود پوست او کم مىگردد چرا که دوست عاشق را مىسوزاند. ( 1391) چون صفت مطلوب بودن ضد طالب بودن است این است که برق نور و وحى نبى را مىسوزاند ( 1392) وقتى اوصاف قدیم تجلى کند وصف حادث را گلیم بسوزد ( 1393) این است که در میان صحابه هر کس که ربع قرآن را حفظ بود صحابه مىگفتند این میانه ما کار بزرگى کرده.
مولانا معتقد است که نباید فقط به ظاهر قرآن متمسک شد، زیرا این ظاهربینی همان دردی بود که گریبان ابلیس را نیز گرفت و موجب شد که او فقط به ظاهر آدم نظر کند و از باطن قاهر او غافل شود. حفظ کلمات قرآن کریم، بدون تخلق به معانی آن، غالباً مایه عُجب و خودبینی میشود، تا چه رسد به کسی که فقط با انگیزهْ مکاسب دنیوی به حفظ آن روی کند. ازاینرو مولانا میگوید: در زمان حضرت رسول(ص)، اصحاب و یاران شوق زیادی به فراگیری قرآن داشتند، اما حافظ قرآن بسیار اندک بودهاند.
جان کلام مولانا در این ابیات این است که صحابهْ رسول، چون از ارشاد مستقیم پیامبر برخوردار بودند، دسترسی به مغز قرآن داشتند و حفظکردن در آنها اثری نداشت. مولانا میگوید: نازکشدن و از میانرفتن تدریجی پوست، مثل این است که عاشق هرچه به معشوق نزدیکتر میشود، «خودی» او از میان میرود و وجودش محو در محبوب میگردد. کیفیت طالببودن و مطلوببودن، عکس یکدیگر است. حقیقت قرآن «نور» است و «وحی» نیز «نور» است. صحابهای که عین نور را در وجود پیامبر ادراک میکنند، نیازی به حفظ الفاظ ندارند و جلوهْ نور حق، حتی «نُبی» (قرآن) را از پیش چشم آنها دور کی کند. نیکلسون این بیتها را از گلشن راز آورده است:
چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندر این عالم نپاید برون رفت و دگر هرگز نیاید
(شرح گلشن راز شاه داعى، ص 116)
( 1377)آن یکی مرد دو مو آمد شتاب |
|
پیش یک آیینهدار مستطاب |
( 1378)گفت از ریشم سپیدی کن جدا |
|
که عروس نو گزیدم ای فتی" |
( 1379)ریش او ببرید و کل پیشش نهاد |
|
گفت تو بگزین مرا کاری فتاد |
( 1380)این سؤال وآن جواب است ای گزین |
|
که سر اینها ندارد درد دین |
حیرت: مرحله یی که سالک راه حق به عظمتِ عالم غیب راه می یابد وبا هیچ زبان وبیان ومنطقی قادر به توصیف یافته های خود نیست.
نه چنان حیران که پشتش سوى اوست بل چنین حیران و غرق و مست دوست
313 / د /1 (و نگاه کنید به شرح بیت 313 / د /1)
آن یکى مرد دو مو: «یکى مُزَیِّنى را گفت که تارهاى موى سپید از محاسنم بر چین. مُزَیِّن نظر کرد موى سپید بسیار دید. ریشش ببرید به یک بار به مقراض، و به دست او داد گفت تو بگزین که من کار دارم.»[1]
دو مو: که موهایش سیاه و سپید باشد.
آینه دار: کنایه از آرایشگر. سلمانى.
مُستَطاب: پاکیزه، خوب.
گُزین: گزینش. (پرسش و پاسخ و طرز گزینش مو هر سه مانند هم است).
کَید: جنگ، ستیز.
گور مىجویند یارانت به صید کور مىجویى تو در کوچه به کید
2361/ د / 2
لطیفهای که در این ابیات آمده، در مقالات شمس نیز آمده است. در این تمثیل، صاحب موهای سفید و سیاه، کنایه از طالبان مناقشات کلامی و قیل و قال است و آینهدار، کنایه از عارفِ واصل. مولانا میگوید: سؤال و جواب در مورد «قضا و کفر» و بحث تناقض آن، مانند جداکردن موی سپید از ریش این مرد است و کسی که غم عشق حق دارد، حوصله این بحث را ندارد.
زیرکى بفروش و حیرانى بخر زیرکى ظنّ است و حیرانى نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفى حَسبِیَ اللَّه گو که اللَّهام کفى
1408- 1407 / د / 4
( 1381)آن یکی زد سیلیای مر زید را |
|
حمله کرد او هم برای کید را |
( 1382)گفت سیلیزن سؤالی میکنم |
|
پس جوابم گوی وانگه میزنم |
( 1383)بر قفای تو زدم آمد طراق |
|
یک سؤالی دارم اینجا در وفاق |
( 1384)این طراق از دست من بود است یا |
|
از قفاگاه تو ای فخر کیا |
( 1385)گفت از درد این فراغت نیستم |
|
که در این فکر و تأمل بیستم |
( 1386)تو که بیدردی همی اندیش این |
|
نیست صاحبدرد را این فکر هین |
برای کید را:در اینجا یعنی برای انتقام، یا حیله متقابل.
آن گه می زنم: یعنی آن گاه مرا بزن.
ئر وفاق: یعنی از روی دوستی وخلوص.
فخر کیا: یعنی بزرگی که مایه فخر دوستان است.
بیستم: مخففِ بایستم است.
لطیفه دیگر: شخصی یک پسگردنی به زید زد. زید هم به او حملهور شد تا جواب او را بدهد. آن مرد به زید گفت: سؤالی دارم، اول جواب مرا بده آنگاه بزن. سؤال اینکه این صدایی که هنگام زدن پسگردنی به گوش رسید آیا از دست من بود یا از گردن تو؟ زید گفت: ای آدم بیدرد من مجال فکر کردن در این موضوع را ندارم و شخص دردمند درباره این موضوع نمیاندیشد. مولانا با این تمثیل و تمثیل قبلی میخواهد بگوید: این نوع مباحث کلامی نظیر بحث قضا و قدر یا جبر و اختیار یا صدور شرور و امثال آن، مال انسانهای بیدرد است؛ آنان که درد عشق حق ندارند. دامنهْ این نوع مباحث بیپایان است و نمیتوان به عمق آن راه یافت و جز گمراهی و سرگشتگی و اتلاف عمر حاصلی ندارد. چنانکه حضرت امیر فرمودند: «طریق مظلم فلا تسلکوه وبحرعمیق فلا تلجوه»؛ قضا و قدر راهی است بس تاریک است، پس در آن گام مسپارید. دریایی است ژرف؛ پس بدان در نیایید.»
توضیح بیشتر ابیات درس قبل عبارت است از این که: شخصی از مولانا میپرسد: تناقض میان این دو حدیث را چگونه باید حل کرد: حدیث اول اینکه پیامبر فرمود: «و لا رضا بالکفر بعد الاسلام؛ راضی شدن به کفر پس از درآمدن به اسلام جایز نیست.» و در حدیث دیگر فرمود: «قال الله تعالی من لم یرض بقضائی ولم یصبر علی بلائی فلیلتمس ربّا سوای؛ خداوند فرموده هر که به قضای من رضا ندهد و بر بلای من شکیبا نباشد باید خدایی جز من بجوید.» تناقض بین این دو حدیث چنین است که کفر و نفاق، قضای الهی است؟ اگر به کفر و نفاق راضی باشم، با حضرت حق مخالفت کردهام و مخالف حدیث اول عمل نمودهام و اگر به قضای الهی راضی نباشم، زیانکار خواهم بود، زیرا رضا به قضا نبودهام و به حدیث دوم عمل نکردهام.
مولانا در پاسخ میگوید: فرق است بین قضا و مقضی. «قضا» حکم پروردگار و وقوعی بر علم ازلی اوست اما «مقضی» اجرای قضای حق در موارد جزئی و بر اساس مناسبت با شخص و اعمال و اندیشههای او است. عمل کافر، «آثار قضا» و از موارد «مقضی» است. رضای ما به قضای حق در این است که وقوع کفر را مانند وقوع هر امری دیگر بپذیریم اما نه اینکه بگوییم: نزاع و خبثِ کافران هم چیز خوبی است.
مولانا میگوید: کفر در مرحلهای که قضای حق است کفر شمرده نمیشود، اما هنگامیکه در عملِ کافر صورت عینی مییابد آن را کفر میگوییم. اگر در مرحلهْ قضا آن را کفر بشماریم، حق را کافر خواندهایم. باز میگوید: قضای حق، علم ازلی و ابدی او به تمام وقایع است، نه مسئولیت موارد جزئی آنها. بنابراین قضا و مقضی، باهم فرق دارد؛ همانگونه که بین بردباری و خشم فرق است. لفظ حلم شبیه خلم است، اما از نظر معنا بسیار فرق دارد. مقضی، تحقق قضا در این عالم بر مبنای قابلیت هر موجود است.
مولانا مثالی را میآورد و میگوید: اگر یک نقاش، صورت زشت و ترسناکی را با مهارت تصویر کند. دلیل بر این نیست که کار او نیز زشت و ناقص است، بلکه دلیل بر این است که او بهقدری در نقاشی ماهر است که میتواند زشتیها را نیز بهخوبی نشان دهد. این از قدرت و مهارت نقاش است که بتواند هم نقش زشت را به تصویر کشد و هم نقش زیبا را.
شاید بتوان مقصود مولانا را اینگونه بازگو کرد که طبق مفاد قرآن کریم، خداوند دارای دو نوع قضاست: قضای تکوینی و قضای تکلیفی. از آیهْ شریفه سوره بقره قضای تکوینی استفاده میشود: «بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کُن فَیَکُونُ»:هستى بخش آسمانها و زمین اوست!خداوند چون اراده بودن چیزی را کند بدو گوید: باش، پس بیدرنگ موجود میشود. [1] قضای تکوینی الهی که با لفظ «کن» بدان اشاره شده، به هر چه تعلق بگیرد تحقق مییابد و تخلف پذیرهم نیست. اما قضای تکلیفی که در شرایع آسمانی به مردم ابلاغ شده حتمی الامتثال نیست، بلکه احتمال وقوع و عدم وقوع دارد؛ یعنی هم در آن احتمال اطاعت است و هم احتمال عصیان. پس برخی راه کفر میپویند و برخی راه ایمان. چنانکه در آیهْ شریفه سورهْ اسراء آمده است: «وَقَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا »: و پروردگارت چنین حکم کرد که جز او کسی را نپرستید و نسبت به پدر و مادر خود احسان کنید. [2] مسلّماً این قضا اگر تکوینی بود کسی را امکان عصیان نبود، حال آنکه میبینیم عدهْ کثیری از مردم، حقتعالی را پرستش نمیکنند. بنابراین در بیت مورد بحث، قضا بر امر تکوینی و مقضی بر امر تکلیفی دلالت دارد. مولانا بلافاصله از مباحث کلامی و عقلی این چنینی رها میشود و میگوید: بحثهای لفظی و خشک، ما را از سخن عشق باز میدارد و ارشاد که «خدمت» اجتماعی و الهی من است فراموش میشود. لطیفهْ ابیات بعد توضیح همین بیت است.
( 1363)دی سؤالی کرد سائل مر مرا |
|
زآنکه عاشق بود او بر ماجرا |
( 1364)گفت نکتهْ الرضا بالکفر کفر |
|
این پیمبر گفت و گفتِ اوست مهر |
( 1365)باز فرمود او که اندر هر قضا |
|
مر مسلمان را رضا باید رضا |
( 1366)نی قضای حق بود کفر و نفاق |
|
گر بدین راضی شوم باشد شقاق |
( 1367)ور نیم راضی بود آن هم زیان |
|
پس چه چاره باشدم اندر میان |
( 1368)گفتمش این کفر مقضی نی قضاست |
|
هست آثار قضا این کفر راست |
( 1369)پس قضا را خواجه از مقضی بدان |
|
تا شکالت حل شود اندر جهان |
( 1370)راضیام در کفر زآن رو که قضاست |
|
نی از آن رو که نزاع و خبث ماست |
( 1371)کفر از روی قضا خود کفر نیست |
|
حق را کافر مخوان اینجا مایست |
( 1372)کفر جهل است و قضای کفر علم |
|
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم |
( 1373)زشتی خط زشتی نقاش نیست |
|
بلکه از وی زشت را بنمودنی است |
( 1374)قوّت نقاش باشد آنکه او |
|
هم تواند زشت کردن هم نکو |
( 1375)گر کشانم بحث این را من بساز |
|
تا سؤال و تا جواب آید دراز |
( 1376)ذوق نکتهْ عشق از من میرود |
|
نقش خدمت نقش دیگر میشود |
الرِّضا بِالکُفرِ کُفرٌ: احادیث مثنوى مأخذ آن را از کیمیاى سعادت آورده است که «اما رضا دادن به معصیت چگونه روا بود و از آن نهى آمده است، و گفته که هر که به آن رضا دهد در آن شریک است و گفته اگر بندهاى را به شرق بکشند و کسى در مغرب به آن رضا دهد در آن شریک است.»[1] و در فرمودههاى امیر مؤمنان (ع) است: الرَّاضِى بِفِعلِ قَومٍ کالدَّاخِل فِیهِ مَعَهُم وَ عَلَى کُلِّ داخِلٍ فِى باطِلٍ إثمانِ إثمُ العَمَلِ بِهِ وَ إثمُ الرِّضَى بِهِ.[2]
مَن لَم یَرضَ: آن که به قضاى من راضى نباشد پس خدایى جز من را طلب کند. مأخذ آن را مرحوم فروزانفر از الجامع الصغیر و شرح تعرف و کنوز الحقائق آورده است ،[3] و در اصول کافى از امام صادق (ع) آمده است: قالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَبدِىَ المؤمِن لا اصرفُه فى شىءٍ و الاّ جَعَلته خیراً له فَلیَرضَ بِقضائى وَ یَصبِر على بَلائى وَ یَشکُر على نَعمائى». [4]
مُهر: درست، صحیح، بىکم و کاست.
شِقاق: خلاف، دشمنى.
قضا: «قضا» عبارت است از وجود همه موجودات در عالم عقلى مجتمع و مجمل بر سبیل ابداع.[5] پس مجموع آن چه از بندهاى سر مىزند قضاء اللَّه است و معنى آن این است که در علم خدا گذشته است بنده چنان کارها را انجام دهد. اما «مَقضِى» کارى است که از بنده سر زده. پس به قضاء اللَّه راضى بودن پذیرفتن چیزى است که در علم حق تعالى گذشته، و اگر بندهاى بدان راضى نباشد مُکابِر است. اما لازم این پذیرش این نیست که خداوند بدان چه بنده انجام دهد راضى است. در اینجا اشکالى پیش مىآید و آن اینکه چرا باید قضاى خدا بر کفر بندهاى جارى گردد. مولانا این شبهه را چنین دفع مىکند: قضاء اللَّه (چنان که نوشته شد) علم خداست به کافر بودن بنده، و علم به هر چیزى کمال است چنان که نقاشى چیره دست چون صورت زشتى را در کمال زشتى را در کمال زشتى پدید آرد، پدید کردن آن، مهارت وى را رساند:
هر دو گونه نقش اُستادى اوست زشتى او نیست آن رادى اوست
زشت را در غایت زشتى کند جمله زشتىها به گردش بر تند
تا کمال دانشش پیدا شود منکر استادیَش رسوا شود
ور نداند زشت کردن، ناقص است زین سبب خُلاّقِ گبر و مخلص است
2542- 2539 /د2
آن که کافر مىشود از نادانى است و آن چه در علم خدا گذشته گرایش اوست به کفر از روى نادانى. پس جهل از بنده نقص است و علم خدا به جهل وى کمال.
خداى تعالى بندهاى را آفرید و راه نیک و بد را بدو نمایاند، و او را اختیار داد تا هر یک از دو راه را که خواهد بگزیند. نیز مىدانست آن بنده راه بد را خواهد گزید. قدرت حق تعالى در آن بود که آن بنده را بیافریند و بدو قدرت و اختیار دهد. نه علمِ حق علت کافر بودن اوست، و نه قدرت بنده علّت کفر، چرا که در وى اختیار نهاده بود و مىتوانست کافر نشود. پس راضى به قضاى خدا باید بود، از آن رو که قضاى او علم اوست به اشیاء و راضى به مَقضِى نباید بود چه مقضى فعل بنده است.
[1] - (احادیث مثنوى، ص 77)
[2] - (نهج البلاغه، کلمات قصار: 154)
[3] - (احادیث مثنوى، ص 77- 78)
[4] - اصول کافى (ج 2، ص 61- 62)
[5] - (شرح اشارات، طوسى)
زیباترین و عالیترین ترنّم توحیدی(ادامه)
( 1356)گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را |
|
حشر گردانم بر آرم از ثرا |
( 1357)بهر کنعانی دل تو نشکنم |
|
لیکت از احوال آگه میکنم |
( 1358)گفت نه نه راضیام که تو مرا |
|
هم کنی غرقه اگر باید تو را |
( 1359)هر زمانم غرقه میکن من خوشم |
|
حکم تو جان است چون جان میکشم |
( 1360)ننگرم کس را وگر هم بنگرم |
|
او بهانه باشد و تو منظرم |
( 1361)عاشق صنع توأم در شکر و صبر |
|
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر |
( 1362)عاشق صنع خدا با فر بود |
|
عاشق مصنوع او کافر بود |
حشر گرداندن: بر انگیختن. زنده کردن.
ثرى: خاک، زمین.
آگه کردن: آن که کنعان از خاندان او نیست و در این گفتگو نظر به پیوند معنوى است نه جسمانى که:
نَسَبٌ أقرَبُ فِى شَرعِ الهَوَى بَینَنا مِن نَسَبٍ مِن أبَوَى
هکذا العِشقُ رَضِیناهُ وَ من یَأتَمِر إن تَأمُرى خَیرُ مُرَى
(در شریعتِ عشق پیوند عاشقانه میان ما نزدیکتر از پیوند پدر مادرى است. عشق چنین است و بدان خشنودیم و آن که تو فرمان دهى و بپذیرد بهترین مردم است.) [1]
بافر:یعنی سربلند وباشکوه.
( 1356) فرمودند اى نوح اگر تو بخواهى همه غرق شدگان را زنده کرده و از خاک برمىانگیزم. ( 1357) و
براى کنعان دل تو را نمىشکنم فقط خواستم از احوال او تو را با خبر نمایم. ( 1358) عرض کرد نه نه اى خداى من راضیم که اگر تو بخواهى مرا هم غرق کنى. ( 1359) هر آنى مرا یک مرتبه غرق کن که من خوشم حکم تو چون جان است و من حکم تو را چون جان در آغوش مىکشم. ( 1360) من بکسى نگاه نمىکنم اگر هم بکسى بنگرم او بهانه است و منظر من فقط تو هستى . ( 1361) من در حال شکر و صبر عاشق صنع تو بوده و چون گبر عاشق مصنوع نیستم . ( 1362) آرى عاشق صنع خداوندى با جلال و فر و عاشق مصنوع او کافر است .
پروردگار به نوح میفرماید: همهْ این غرق شدگان طوفان را اگر بخواهی از خاک بیرون میآورم و زنده میکنم. مولانا جواب حضرت نوح را بازگو کنندهْ حال یک مردِ واصل به حق میداند که در راه حق رنج و خوشی و نامرادی و مراد نمیفهمد. میگوید: من در برابر صنع تو و کار و مشیت تو، جز شکر و صبر کاری نمیکنم. من مانند بتپرستان نیستم که مصنوع تو یا مصنوع خود را میپرستند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |