( 1260)پیل اندر خانهْ تاریک بود |
|
عرضه را آورده بودندش هنود |
( 1261)از برای دیدنش مردم بسی |
|
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی |
( 1262)دیدنش با چشم چون ممکن نبود |
|
اندر آن تاریکیاش کف میبسود |
( 1263)آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد |
|
گفت همچون ناودان است این نهاد |
( 1264)آن یکی را دست بر گوشش رسید |
|
آن برو چون بادبیزن شد پدید |
( 1265)آن یکی را کف چو بر پایش بسود |
|
گفت شکل پیل دیدم چون عمود |
( 1266)آن یکی بر پشت او بنهاد دست |
|
گفت خود این پیل چون تختی بد است |
( 1267)همچنین هر یک به جزئی که رسید |
|
فهم آن میکرد هر جا میشنید |
این داستان در مقابَسات ابو حیّان توحیدى،[1] در احیاء علوم الدین غزالی، در کیمیای سعادت، و درحدیقة الحقیقه سنایى، با اختلاف اندک آمده است. مولانا در اینجا پیل را درخانهْ تاریک قرار داده ، در حالی که در بیشتر مآخذ، پیل را به شهر کوران می برند وهر نابینایی دست برعضوی از اعضای پیل می نهد وآن را به صورت همان عضو در ذهن خود تصویر می کند. در حدیقهْ سنائی شهری در سرزمین غور که این داستان اتفاق می افتد،آمده است، وبا این بیت آغاز مىشود:
بود شهرى بزرگ در حد غور و اندر آن شهر مردمان همه کور
وپادشاه ازکنار آن شهر سوار بر پیل می گذرد، وکوران دست بر پیل او می نهند و... [2]
به طورخلاصه زیر بنای فکری داستان همان است که مولانا در دفتر دوم، در قصه« انگور وعنب واُزم» آورده است. این داستان تمثیلى است براى بهتر روشن کردن نقص کشف حسى. حس هر چند مىنمایاند، امّا آن چه نشان مىدهد تمام نیست.
عرضه را: براى نشان دادن.
هُنود: بعضى آن را جمع «هند» گرفتهاند، لیکن اصح آن است که جمع هندى (منسوب به هند) است. چون زَنجى و زنوج.
نهاد: شکل، هیأت (پیل).
به جزوى که رسید: هر کسى دست به جزوى مىمالید و آن را وصف مىکرد و آن که مىشنید، فیل را چنان که وصف مىکردند مىپنداشت.
( 1260) هندیها فیل را براى تماشاى مردم آورده در محل تاریکى جاى داده بودند ( 1261) براى دیدن فیل اشخاص زیادى مىآمدند و بمحل تاریک فیل مىرفتند ( 1262) چون دیدن با چشم بعلت تاریکى ممکن نبود با دست لمس مىکردند. ( 1263) یکى دستش بخرطوم فیل رسید و گفت فیل ناودان درازى است ( 1264) و یکى گوش فیل را لمس کرد و گفت فیل مثل باد بزن است ( 1265) سومى دستش بپاى فیل رسیده گفت فیل شبیه ستون است ( 1266) دیگرى به پشت آن دست مالیده گفت فیل عیناً مثل تخت است ( 1267) بهم چنین هر کس بهر عضوى که دستش مىرسید یک چیزى بنظرش مىآمد و فیل را مثل او مىپنداشت
مولانا برای تبین و توضیح این اندیشه، حکایت تمثیلی پیل در تاریکخانه و اختلاف در چگونگی و شکل پیل را میآورد. حکایت از این قرار است: هندیها پیلی را در خانهای تاریک قرار دادند و مردم آن دیار که تاکنون پیل ندیده بودند، برای تماشا گرد آمدند. در آن تاریکی، کسی نمیتوانست آن را ببیند، از اینرو هر کدام بر اندام پیل دست میسایید و چیزی تجسم میکرد. آنکه دست به خرطوم پیل میکشید، پیل را ناودان تصور میکرد. دیگری که دست برگوش حیوان میسایید خیال میکرد که شبیه بادبزن است. کسی که دست به پای پیل میکشید، آن را به صورت یک ستون تجسّم میکرد و بالأخره کسی که دست بر کمر پیل میکشید میگفت: پیل مانند تخت است. حال آنکه همهْ اینان در اشتباه بودند و اگر در آنجا شمعی میدرخشید شکل حقیقی پیل نمایان میشد و اختلافها از میان میرفت.
در این حکایتِ تمثیلی، «پیل» کنایه از حقیقت مطلق و ذات بیچون الهی و یا هستی بهنحو مطلق است. تاریکی نیز کنایه از این دنیاست، زیرا در این دنیا آدمی در لایههای بیشماری از حجابها و پردههایی پوشیده شده است و عقل و روح او نیز در زندان حواساند. «دست سایندگان پیل»، کنایه از کسانی است که میکوشند تا حقیقت مطلق را با مقیاسهای محدود و نارسای عقلی و تجربی خود بشناسند. حکیمان و متکلمان و فیلسوفان و عالمان نیز هر یک برای شناخت حقیقت، مدعی روشی هستند، اما همهْ این روشها و راهبردها وافی به مقصود نیست، بلکه هر کدام جلوهای از حقیقت مطلق را نمایان میسازند. «شمع»، کنایه از نور کشف و یقین است. هرگاه چنین نوری در قلب و بصیرت آدمی بدرخشد، به کشف تمام حقیقت نایل میشود و در این مرتبه، نزاع و ستیزها رنگ میبازد. زیر بنای فکری قصه همان است که مولانا در قصهْ «انگور و عنب و ازُم» آورده است، که بیانگر سرشت حقیقتستیز و افسانه پوی تعصبات مذهبی و «جنگ هفتاد و دو ملت» است.
( 1252)ذکر موسی بند خاطرها شده است |
|
کین حکایتهاست پیشین بُدهاست |
( 1253)ذکر موسی بهر روپوش است لیک |
|
نور موسی نقد تست ای مرد نیک |
( 1254)موسی و فرعون در هستی تواست |
|
باید این دو خصم را در خویش جست |
( 1255)تا قیامت هست از موسی نتاج |
|
نور دیگر نیست دیگر شد سراج |
( 1256)این سفال و این پلیته دیگر است |
|
لیک نورش نیست دیگر زآن سر است |
( 1257)گر نظر در شیشه داری گم شوی |
|
زآنکه از شیشهست اعداد دوی |
( 1258)ور نظر بر نور داری وارهی |
|
از دوی و اعداد جسم منتهی |
( 1259)از نظرگاه است ای مغز وجود |
|
اختلاف مؤمن و گبر و جهود |
بند خاطر شدن: در ذهن جا گرفتن. خاطر را مشغول داشتن. (معاندان یا کوته بینان گویند این داستانهاى گذشته براى چیست).
رو پوش: معنى لغوى آن روشن است، لیکن در این بیت کنایت از مطلبى است که ظاهر آن چیزى باشد و معنى چیز دیگر. (آوردن داستان موسى تمثیلى است براى روشن کردن حقیقتى).
نور موسى: کنایه از حقیقت انسانى که در هر کس به ودیعت نهادهاند.
نقد: کنایه از آن چه به کار آید.
موسى و فرعون...: نظیر:
آن چه در فرعون بود اندر تو هست لیک اژدرهاست محبوس چَه است
971/ د / 3
نور دیگر نیست: آن چه در موسى بود در تو نیز هست. نور همان است چراغ عوض شده است.
چون چراغى نور شمعى را کشید هر که دید آن را یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد دیدن آخر لقاى اصل شد
1948- 1947 / د /1
سفال و پلیته: کنایه از جسم خاکى و جان حیوانى. (جسمها و جانهاى حیوانى مختلف است و روشنایى ندارد. روشنى از آن روح است).
ز آن سر: از آن عالم است. (آن روح که در جسم است از عالم جسمانى نیست از عالم روحانى است).
نظر در شیشه داری: یعنی اگربه قالب مادی این «نور» توجه کنی، حقیقت یگانه را دو تا و چند تا میبینی. دوی و اعداد جسم منتهی: به معنای کثرت و تعدد عالم محدود مادی است.
مغز وجود: آن که ظاهر را نادیده گرفته و به واقع رسیده.
( 1252) نام موسى باعث تشویش خاطرها شده در صورتى که این کار همان جادوگرى است که از پیش بوده است. ( 1253) اینکه نام موسى را بردیم براى رو پوش است و گرنه نور موسى نقد خود تو است. ( 1254) موسى و فرعون هر دو در وجود تو است و این دو خصم را باید در وجود خود جستجو کنى. ( 1255) تا قیامت سلسله موسى دوام دارد نور همان نور است فقط چراغ عوض مىشود. ( 1256) سفال و فتیله است که عوض شده ولى نور عوض نشده نور از عالم دیگر است و همان نور است ( 1257) اگر چشم بشیشه بدوزى گم خواهى شد زیرا که دوئیت از شیشه است ( 1258) و اگر بنور ناظر باشى از دوئیت و از عدد جسم متناهى خلاص خواهى شد ( 1259) اختلاف مؤمن و کافر از اختلاف نظرگاه آنها است .
مولانا باز از قصه موسی و فرعون، به عالم معنا پرمیکشد و میگوید: اینکه قرآن قصهْ موسی را میگوید برای این است که قصهْ موسی، قصهْ همهْ ما انسانهاست. «خاطرها» را از توجه به عمق و معنای حکایت باز داشته است و شما پیش خود میگویید: این همان قصههای کهن و تکراری است، اما در این قصه، معنا و حقیقتی هست. این حقیقت و این «نورموسی» همان است که در هر انسانی وجود دارد (نقد توست) و باید آن را در خود بیابی. بنابراین، حقیقت موسی و فرعون در درون تو وجود دارد و باید این دو دشمن را در وجود خود پیدا کنی. تأثیر معنوی موسی همیشه برجای میماند و تا قیامت خواهد بود و صورت کلی این ارشادات و تأثیرات یک «سراج» و یک چراغ عالمگیر است که نور آن بر همه میتابد. «سفال و پَلیته» کنایه از همین قصههاست که شکل مادی و ظاهری این چراغاند و ما از یک قصه سراغ قصهْ دیگر میرویم، اما «نورش» تغییر نمیکند و همان است که «ز آن سر»؛ است، یعنی از عالم غیب است. اگر به قالب مادی این «نور» توجه کنی، حقیقت یگانه را دو تا و چند تا میبینی. مولانا میگوید: همه در پی یک حقیقتاند، اما چون از نظرگاههای گوناگون به آن مینگرند، مطلوب خود را متفاوت و چندگونه مییابند.
اگر به خواهیم به هدف مولانا از نقل طولانی داستان موسی وفرعون پی ببریم، چکیده اش این است که: آن چه میان موسى و فرعون گذشت و ذکر آن در این بیتها رفت، تنها سر گذشتى از پیشینیان نیست، حقیقتى است که در هر زمان بوده و هست. در وجود هر کس نورى است از خدا و تاریکى است از نفس و هوى، تا پى کدام را گیرد و به کجا رسد: آن که جسم را نگریست از شناختن حقیقت باز ماند و آن که پى نور رفت خود را به خدا رساند.
در نهاد هر کسى صد خوک هست خوک باید سوخت یا زنّار بست...
در درون هر کسى هست این خطر سر برون آرد چو آید در سفر
(منطق الطیر عطار، ص 79)
مردمان در سراسر زمان مظهر آن روشنى و تاریکىاند. مظهر موسى مردان کامل و به حق واصلاند و مظهر جادوگران گمراهان از حق غافل. آن که حقیقت را دید به خدا رسید و آن که به صورت چسبید گمراه گردید.
کى ببینى سرخ و سبز و فور را تا نبینى بیش از این سه نور را
لیک چون در رنگ گُم شد هوش تو شد ز نور آن رنگها رو پوش تو
1122- 1121/ د / 1
( 1246)تا به فرعون آمدند آن ساحران |
|
دادشان تشریفهای بس گران |
( 1247)وعدههاشان کرد و پیشین هم بداد |
|
بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد |
( 1248)بعد از آن میگفت هین ای سابقان |
|
گر فزون آیید اندر امتحان |
( 1249)برفشانم بر شما چندان عطا |
|
که بدرد پردهْ جود و سخا |
( 1250)پس بگفتندش به اقبال تو شاه |
|
غالب آییم و شود کارش تباه |
( 1251)ما درین فن صفدریم و پهلوان |
|
کس ندارد پای ما اندر جهان |
دست بر سینه زدن: کنایه از پذیرفتن به ادب و تواضع.
قهر: مقهور ساختن، شکست دادن.
برما نویس: واگذاردن، یعنی به ما واگذار کن.
تشریف: یعنی احترام و بزرگداشت و نیز لباس فاخر و خلعت.
پیشین: پیشا پیش.
پیشین هم بداد: یعنی پیش از آن که هنری از آنها دیده باشد.
نقد و جنس و زاد: یعنی پول و کالا.
سابقان: جمع سابق: پیش افتاده. یعنی جادوگرانی که از همه پیش بودند، از دیگر جادوگران برتربودن.
چندان عطا: برگرفته از قرآن کریم است:« قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ کُنَّا نَحْنُ اَلْغالِبِینَ. قالَ نَعَمْ وَ إِنَّکُمْ لَمِنَ اَلْمُقَرَّبِینَ.»[1]
به اقبال تو شاه غالب آییم: چنان که در قرآن کریم است که ساحران گفتند: بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ اَلْغالِبُونَ. (شعراء، 44)
صفدریم: یعنی دلیر ومبارز، صف شکن.
پا: کنایه از توانایى، قدرت.
ندارد پای ما: یعنی در برابر ما نمی تواند مقاومت کند.
( 1246) سحره نزد فرعون آمدند و به آنها تشریفهاى فراوان داد. ( 1147) وعدهها کرد بندهها و اسبها داده از نقد و جنس هر چه بیشتر به آنها بخشید. ( 1248) پس از آن گفت اگر در امتحان موفق شده و بر موسى غلبه کنید. ( 1249) بشما باندازهاى عطایا خواهم داد که ما فوق بخشش و سخا باشد. ( 1250) گفتند به اقبال پادشاه بر او غلبه کرده کارش را تباه خواهیم ساخت. ( 1251) ما در فن جادو پهلوان هستیم و کسى بپاى ما نمىرسد.
ساحران گفتند: فرعونا! به برکت بخت و اقبال بلند تو، ما در این پیکار چیره و غالب خواهیم شد و کار موسی نیز تباه میشود. ما در کارخود دلیر و مبارز و در فن سحر و ساحری صفشکن هستیم.
( 1230)چون بدیدندش که خفت است او دراز |
|
بهر دزدی عصا کردند ساز |
( 1231)ساحران قصد عصا کردند زود |
|
کز پسش باید شدن وانگه ربود |
( 1232)اندکی چون پیشتر کردند ساز |
|
اندر آمد آن عصا در اهتزاز |
( 1233)آنچنان بر خود بلرزید آن عصا |
|
کان دو بر جا خشک گشتند از وجا |
( 1234)بعد از آن شد اژدها و حمله کرد |
|
هر دوان بگریختند و رویزرد |
( 1235)رو در افتادن گرفتند از نهیب |
|
غلط غلطان منهزم در هر نشیب |
( 1236)پس یقینشان شد که هست از آسمان |
|
زآن که میدیدند حد ساحران |
( 1237)بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید |
|
کارشان تا نزع و جان کندن رسید |
( 1238)پس فرستادند مردی در زمان |
|
سوی موسی از برای عذر آن |
( 1239)کامتحان کردیم و ما را کی رسد |
|
امتحان تو اگر نبود حسد |
( 1240)مجرم شاهیم ما را عفو خواه |
|
ای تو خاص الخاص درگاه اله |
( 1241)عفو کرد و در زمان نیکو شدند |
|
پیش موسی بر زمین سر میزدند |
( 1242)گفت موسی عفو کردم ای کرام |
|
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام |
( 1243)من شما را خود ندیدم ای دو یار |
|
اعجمی سازید خود را ز اعتذار |
( 12444)همچنان بیگانه شکل و آشنا |
|
در نبرد آیید بهر پادشا |
( 1245)پس زمین را بوسه دادند و شدند |
|
انتظار وقت و فرصت میبُدند |
ساز کردن: آماده شدن.
کز پسش باید شدن: مىتوان ضمیر را به موسى (ع) بر گرداند (به خود گفتند باید از پشت سر موسى رفت و عصا را دزدید)، و مىتوان «ش» را ضمیر فاعلى گرفت و «پس باید شدن» را دزدکى، آهسته، بىخبر معنى کرد.
ربود: ربودن.
اهتزاز: جنبش.
روى زرد: شرمسار.
نهیب: ترس، بیم.
منهزم: یعنی شکستخورده و فراری.
حد: اندازه، اندازه توانایى.
اطلاق: یعنی اسهال، شکم روش. و این حالت گاه از شدت ترس دست دهد.
مجرم شاهیم: ما که براى امتحان عصاى تو آمدیم به خاطر درخواستى است که فرعون از ما کرده و ما را براى مقابله با تو خوانده اگر نمىکردیم نزد فرعون مجرم بودیم.
ما را امتحان تو کی رسد؟: یعنی در حد ما نیست که تو را بیازماییم.
عفو: از پروردگار مورد نظر است.
خاصُ الخاص: گزیده گزیدگان. گزیده از همگان.
بر زمین سر میزدند: یعنی سجده میکردند.
من شما را خود ندیدم: شما را نادیده مىانگارم.
اعجمى ساختن از اعتذار: عذر نخواستن.
بیگانه شکل و آشنا: هر چند با من آشنایید، نزد فرعون چنان آیید که گویى مرا نمىشناسید.
انتظار: (مصدر مبنى از براى فاعل) منتظر.
( 1230) القصه دو نفر ساحر چون موسى را خفته یافتند براى دزدیدن عصاى او آماده شدند. ( 1231) از عقب موسى بطرف عصا رفتند که آن را بربایند. ( 1232) چون نزدیک رسیدند عصا به جنبش آمد. ( 1233) عصا طورى پیچ و تاب بخود داد که هر دو از ترس در جاى خود خشک شدند. ( 1234) پس از آن عصا بصورت اژدها در آمده به آن دو نفر حمله کرد آنها رنگ چهره خود را باخته و فرار کردند. ( 1235) و از شدت هراس بر زمین غلطیده در سراشیبى غلطان غلطان منهزم شدند. ( 1236) پس دیگر یقین کردند که کار موسى کار آسمانى است زیرا که حدود کار سحر را مىدانستند و مىدیدند که این از حد سحر بیرون است. ( 1237) پس از فرار مبتلاى اسهال و تب شدیدى شدند و بحال جان کندن افتادند. ( 1238) ناچار کس بخدمت موسى (ع س) فرستاده و عذر آوردند. ( 1239) و عرض کردند ما شما را امتحان مىکردیم و این کار غلطى بود زیرا اگر حسد نداشتیم کى باین کار اقدام مىکردیم. ( 1240) اى کسى که خاص- الخاص درگاه الهى هستى ما گناهکار توایم و بخشش مىطلبیم ما را عفو فرما. ( 1241) حضرت موسى عذر آنها را پذیرفته گناهشان را بخشید و فى الفور حالشان خوب شد و در پیش موسى سر تعظیم فرود آوردند. ( 1242) موسى گفت من شما را عفو کردم تن و جان شما بر دوزخ حرام گردید. ( 1243) اکنون بروید و مثل آن باشد که من شما را هیچ ندیدهام و خود را از من و از کار من و عذرى که خواستید بىخبر جلوه دهید. ( 1244) با داشتن آشنایى خود را با من بیگانه نشان داده و در پیش پادشاه با من نبرد کنید. ( 1245) دو نفر ساحر نزد موسى زمین ادب بوسیده رفتند و در انتظار موقع نشستند.
پدرآن دو جادوگر به آنان گفت: جادو تا هنگامی اثر دارد که جادوگر بیدار است، و اگر موسی جادوگر باشد، عصای او را در خواب میتوان ربود. اتفاقاً به هنگام آمدن دو جادوگر به مصر، موسی زیر یک درخت خرما خوابیده بود. وقتی مردم، موسی را به آن دو نشان دادند. آنها قصد عصا را کردند و گفتند: باید از پشت برویم و عصا را برباییم. چون کمی جلوتر آمدند، عصا به جنبش و حرکت درآمد. آن عصا چنان لرزید که آن دو ساحر از ترس بر جای خود خشکیدند و شروع به دویدن کردند. با دیدن این صحنه آن دو ساحر یقین کردند که موسی فرستاده الهی است، زیرا میدانستند که قدرت جادو محدود است. موسی به آنان گفت: اینطور تصور کنید که من شما را ندیدهام و خطایی هم نکردهاید که عذرخواهی کنید. در حضور فرعون هم چنین وانمود کنید که با من در نبردید. در ظاهر بیگانه باشید، اگرچه در باطن آشنا هستید.
( 1216)جان بابا چونکه ساحر خواب شد |
|
کار او بیرونق و بیتاب شد |
( 1217)هر دو بوسیدند گورش را و تفت |
|
تا به مصر از بهر آن پیگار زفت |
( 1218)چون به مصر از بهر آن کار آمدند |
|
طالب موسی و خانهْ او شدند |
( 1219)اتفاق افتاد کان روز ورود |
|
موسی اندر زیر نخلی خفته بود |
( 1220)پس نشان دادندشان مردم بدو |
|
که برو آن سوی نخلستان بجو |
( 1221) چون بیامد دید در خرما بُنان |
|
خفتهاى کو بود بیدار جهان |
( 1222) بهرِ نازِش بسته او دو چشمِ سَر |
|
عرش و فرشش جمله در زیر نظر |
( 1223) اى بسا بیدار چشم و خفته دل |
|
خود چه بیند دید اهل آب و گل |
( 1224) آن که دل بیدار دارد، چشم سَر |
|
گر بخسبد، بر گشاید صد بصر |
( 1225) گر تو اهل دل نهاى بیدار باش |
|
طالب دل باش و در پیکار باش |
( 1226) ور دلت بیدار شد مىخُسپ خوش |
|
نیست غایب ناظرت از هفت و شش |
( 1227) گفت پیغمبر که خسپد چشم من |
|
لیک کى خسپد دلم اندر وَسَن |
( 1228) شاه بیدار است حارس خفتهگیر |
|
جان فداى خفتگان دل بصیر |
( 1229) وصف بیدارى دل اى معنوى |
|
در نگنجد در هزاران مثنوى |
بیامد: فعل مفرد است ولى مقصود هر دو جادوگر است.
نازش: به معنى آرامش و استراحت است.
اهل آب و گل: کنایه از آن که جز جسم و احساس جسمانى چیزى در او نیست. آن که نیروى دیدن معنى ندارد.
اهل دل: یعنی مردان حق که چشم دل آنها حقایق را می بیند.
چشم سَر: آن که دلش بیدار است اگر چشم سرش خفته باشد، دیده درون او گشوده است.
هفت و شش: هفت فلک و شش جهت (کل عالم).
چشم تو بیدار و دل خفته به خواب چشم من خفته دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حسّ دیگر است حسّ دل را هر دو عالم منظر است
3551- 3550 /د2
گفت پیغمبر: اشاره به حدیث نبوى است: «تَنامُ عَیناىَ وَ لا یَنامُ قَلبى.»[1] «تَنامُ عَینى و لا یَنامُ قَلبى.»[2]
وَسَن: یعنی چرت زدن، خواب کوتاه.
شاه: استعاره از چشم دل، چشم بصیرت.
حارِس: استعاره از چشم تن، چشم ظاهر.
خفتگان دل بصیر: مردانی هستند که راه به عالم غیب دارند.
( 1216) پدر آن دو جادوگر گفت اى جان پدر ساحر اگر بخواب رود کارش بىرونق و بىصاحب خواهد شد. ( 1217) فرزندان از سر قبر او مراجعت کردند و براى این کار مهم بمصر روانه شدند. ( 1218) چون بمصر رسیدند از موسى و خانه او سراغ گرفتند. ( 1219) اتفاقاً موسى در موقع ورود آنها در سایه نخلى بخواب رفته بود. ( 1220) مردم به آنها نشانى نخلستان را دادند. ( 1221) هر دو به نخلستان آمدند در آن حال موسى در خواب بود ولى تنها بیدار این جهان هم او بود. ( 1222) از روى ناز چشم ظاهر بسته ولى عرش و فرش در جلو دیدهاش آشکار بود . ( 1223) چه بسا اشخاصى که چشمشان بیدار و دلشان در خواب است آرى چشم اهل آب و گل چه مىتواند دید . ( 1224) ولى آن که دل بیدار دارد اگر چشم سرش بخواب رود صدها چشم مىگشاید . ( 1225) اگر اهل دل نیستى بیدار باش و در طلب دل کوشش و جد و جهد کن . ( 1226) و اگر دلت بیدار شد تو خود راحت بخواب زیرا آن که نگاهبان و ناظر تو است همه چیز را مىبیند و هیچ وقت غایب نیست . ( 1227) پیغمبر فرمود چشم من مىخوابد ولى قلب من هرگز بخواب نمىرود . ( 1228) شاه بیدار است گو نگهبان در خواب باشد اى جان فداى خفتگانى که دل بینا دارند . ( 1229) اى معنوى [معنوى تخلص مولوى است] شرح بیدارى دل در هزاران مثنوى نمىگنجد .
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |