( 1147) ما چه خود را در سخن آغشتهایم |
|
کز حکایت ما حکایت گشتهایم |
( 1148) من عدم و افسانه گردم در حَنین |
|
تا تَقَلُّب یابم اندر ساجدین |
( 1149) این حکایت نیست پیش مردِ کار |
|
وصف حال است و حضور یارِ غار |
( 1150) آن اساطیر اوّلین که گفت عاق |
|
حرف قرآن را، بُد آثار نفاق |
( 1151) لا مکانى که در او نور خداست |
|
ماضى و مستقبل و حال از کجاست |
( 1152) ماضى و مستقبلش نسبت به توست |
|
هر دو یک چیزند پندارى که دُوست |
( 1153) یک تنى او را پدر ما را پسر |
|
بام زیر زید و بر عمرو آن زَبَر |
( 1154) نسبت زیر و زبر شد ز آن دو کس |
|
سقف سوى خویش یک چیز است بس |
( 1155) نیست مثلِ آن مثال است این سخن |
|
قاصر از معنىّ نو حرف کهن |
( 1156) چون لبِ جُو نیست، مَشکا لب ببند |
|
بىلب و ساحل بُدست این بحر قند |
چه: به معنی چگونه است وپرسش همراه با شگفتی را می رساند.
آغشتن: آمیختن. مشغول داشتن.
حکایت گشتن: داستان شدن، سمر گردیدن.
تقلب در ساجدین: برگرفته از قرآن است.« اَلَّذِی یَراکَ حِینَ تَقُومُ وَ تَقَلُّبَکَ فِی اَلسَّاجِدِینَ»: آن که تو را مىبیند چون بر مىخیزى [براى نماز] و اگر دیدن تو را میان سجده کنندگان.[1]
اساطِیر أوّلین: افسانه پیشینیان. برگرفته از قرآن کریم است« وَ إِذا تُتْلى عَلَیْهِمْ آیاتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلاَّ أَساطِیرُ اَلْأَوَّلِینَ»: و چون آیههاى ما را بر آنان بخوانند، گویند شنیدیم، اگر خواهیم مانند این توانیم گفت. این نیست جز افسانههاى پیشینیان.[2]
یارغار: در اینجا یعنی دوستانصمیم راه حق.
عاق: سرکش نافرمان. و مقصود بعض مشرکان عرب است.
لا مکان: کنایه از فرستادنگاه آیتهاى قرآن. اصولا درعالم معنا زمان ومکان مطرح نیست. مشرکان در باره قرآن مىگفتند افسانه پیشینیان است. مولانا در رد آنان مىگوید اگر براى آیههاى قرآن در سخنان دیگر پیمبران، همانند مىبینند، آن تابش نور الهى است بر همه آنان و برون از زمان و مکان. بعض شارحان «لا مکان» را کنایه از شیخ و مرشد گرفتهاند که خلاف ظاهر است.
نسبت: از مقوله اعراض است و آن مفهومى است که تعقل آن با قیاس به غیر، ممکن تواند بود و معنى آن در ذهن بدون ملاحظه غیر ممکن نیست مانند بالا و پایین و آغاز و انجام.
مثل: مشارکت چیزى است در تمام ماهیت.
مثال: جزئى بود که براى روشن ساختن قاعدهاى آرند، چنان که در جمله: ضَرَبَ زَیدٌ عَمراً، گویند زید فاعل و عمرو مفعول است.
مر على را در مثالى شیر خواند شیر مثل او نباشد گر چه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران جانب قصّه دقوقى اى جوان
1942- 1941/ د / 3
چون لب جو نیست: نسبت مشک و جوىِ روان هر چند نسبت خرد و کلان است، اما هر دو محدودند. مىتوان بر لب جو نشست و مشک را پر کرد. اما از دریایى که لب و ساحل ندارد مشک را پر کردن چگونه توان؟ سخن مولانا چنان که بارها و از جمله در آغاز دفتر نخست فرمود انعکاسى است از آن چه از عالم دیگرى بدو الهام مىشود، و آن سخنانى است که بزرگان طریقت پى در پى گفتهاند. این سخنان از دریاى معرفت حضرت است که به وسیله پیمبران و اولیا به مردم افاضه مىشود. و آن دریا برون از حد و زمان و مکان است.
( 1147) اکنون که ما خود را بسخن مشغول کردهایم از اینکه حکایت گفتهایم خود حکایت و افسانه شدهایم . ( 1148) من در نالههاى خود نیست شده و افسانه مىگردم تا آن که مرا از حالى بحالى مىگرداند همان او کارى بکند که در وصف ساجدین در غلطم. ( 1149) در پیش مرد کار اینکه مىگویم افسانه نیست بلکه وصف حالى است که در حضور یار گفته مىشود. ( 1150) آن نافرمانى که گفت این از اساطیر اولین است در سخن قرآن نفاق پیشه خود کرده بود. ( 1151) لا مکانى که نور خدایى در آن جلوه گر است گذشته و آینده و حالش کجا بوده. ( 1152) ماضى و مستقبل از تو است و این هر دو یکى هستند و در گمان تو دو مىنمایند. ( 1153) یک نفر براى او پدر و براى ما پسر است بام زیر زید است و بالاى عمرو است. ( 1154) این نسبت زیر و بالا از این دو نفر بوجود آمده و گرنه سقف بخودى خود فقط یک چیز است. ( 1155) اینکه ما گفتیم مثال است و گرنه مطلب مثل این نیست زیرا سخنان کهنه این معنى نو را نمىرساند. ( 1156) اى مشگ چون اینجا لب جوى نیست پس لب بر بند زیرا این دریاى قند بىلب و بىساحل است و کرانه ندارد.
مولانا میگوید: «حکایتهای ما جلوهگاه خود ما و شخصیت ماست». من در نالههای خود محو میشوم تا در میان بندگان حق به خاک میافتم و خود را ناچیز میبینم. پس اینها که میگویم قصه نیست، وصف حال خود ماست. راندگان درگاه خدا نیز بیهوده قصههای قرآن را اسطورههای پیشینیان میشمارند:«یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُواْ إِنْ هَذَآ إِلاَّ أَسَاطِیرُ الأَوَّلِینَ»:کافران مىگویند: «اینها فقط افسانههاى پیشینیان است!»[3] این قصههای قرآن هم وصف حال ماست، اگرچه از گذشتههای دور آمده باشد. مولانا میگوید: اصولاً در عالم معنا زمان و مکان مطرح نیست. تو که جاودانه نیستی، به نسبت زندگی محدود خود، از گذشته و آینده سخن میگویی. حقیقت عالم، گذشته و آیندهاش یکی است و محدود به زمان نمیشود. مولانا میگوید: من نمیخواهم عالم لامکان را به این دنیا تشبیه کنم، اینکه میگویم فقط مثال است. این کلمات کهنه، نمیتواند معانی عالم بالا را بیان کند. دریای حق مانند «لب جو» نیست که تو مانند «مشک» خود را از آن پر کنی؛ دریایی است که ساحل ندارد و باید در آن محو شد؛ چنانکه هستی تو دیده نشود تا ساحلی بجوید.
[1] - (شعراء، 218- 219)
[2] - سوره انفال،ایه 31 و نیز در سوره مطففین: آیه 13، انعام: 25، نحل: 24، مؤمنون: 83، فرقان: 5، نمل: 68، أحقاف: 17، قلم: 15.
[3]. انعام، آیهْ 25.
( 1137)هم از آن سو جو جواب ای مرتضا |
|
کاین سؤال آمد از آن سو مر تو را |
( 1138)گوشهْ بیگوشهْ دل شهرهی است |
|
تاب لا شرقی و لا غرب از مهی است |
( 1139)تو ازین سو و از آن سو چون گدا |
|
ای که معنا چه میجویی صدا |
( 1140)هم از آن سو جو که وقت درد تو |
|
میشوی در ذکر یا ربی دوتو |
( 1141)وقت درد و مرگ آن سومی نمی |
|
چون که دردت رفت چونی اعجمی |
( 1142)وقت محنت گشتهای الله گو |
|
چون که محنت رفت گویی راه کو |
( 1143)این از آن آمد که حق را بیگمان |
|
هر که بشناسد بود دائم بر آن |
( 1144)وان که در عقل و گمان هستش حجاب |
|
گاه پوشیدست و گه بدریده جیب |
( 1145)عقل جزئی گاه چیره گه نگون |
|
عقل کلی آمن از ریب المنون |
( 1146)عقل بفروش و هنر حیرت بخر |
|
رو به خواری نه بخارا ای پسر |
آمدن سؤال از آن سو: طرح مشکلهاى عقلانى در اندیشه انسان زاده عقل است و عقل افاضتى است از عالم بالا به انسان، و معلوم است که روح حیوانى را در حل این مشکل بهره نیست و چون اشکال برخاسته از عقل است که داده خداست گشودن آن را هم از خدا باید خواست.
گوشهْ دل: یعنی خلوتگاه دل.
لا شرقى و لا غربى: گرفته از قرآن کریم است «زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ».[1]
دوتو می شوی: یعنی خم می شوی.
آن سو مینمی: یعنی به سوی حق میل میکنی.
صَدا: بازتاب آواز حق است.
اعجمى: که سخن به زبان بیگانه (جز زبان خود) رسا نتواند گفت. مجازاً: یعنی گنگ و غافل، رو گردان از حق، خدا نشناس.
حق را بیگمان بشناسد: یعنی معرفت او عاری از شائبهْ شک و ظن باشد.
وقت محنت اللَّه گو بودن: چنان که در قرآن کریم است« وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَى اَلْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ اَلشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِیضٍ.»[2]
حجاب: باید «حجیب» خوانده شود.
رَیبُ المَنُون: مرگ.[3]
عقل: همان عقل حسابگر و دنیایی است که با گمان همراه میشود. عقل مادی در راه حق سرگردان است، اما عقل خداجو که پیوسته با عقل کل است از حوادث روزگار در امان میماند و به حقیقت میپیوندد. خوارى: کنایه از خود را به حساب نیاوردن، خود را ناچیز شمردن.
بخارا: شهر معروف در ما وراء النهر که نشأت گاه عالمان بسیار، از جمله محدث معروف محمد بن اسماعیل (وفات 253 یا 256 ه. ق) صاحب کتاب صحیح است. در این بیت و بیتهایى که نام بخارا در آن آمده اشارت است به علوم ظاهرى که بیشتر براى خود نمایى و مجلس آرایى فرا مىگیرند.
اى مقلّد از بخارا باز گرد رو به خوارى تا شوى تو شیر مرد
1292 / د /5
آن بخارى غصّه دانش نداشت چشم بر خورشید بینش مىگماشت
3855/ د / 3
( 1137) تو جواب هر اشکالى را هم از آن طرف بخواه زیرا که سؤال و مشکل تو هم از آن جا آمده . ( 1138) گوشه بىگوشه دل راهى است متعلق بشاه و تابش« لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ» از ماهى است که تابیده و دل را روشن کرده است . ( 1139) تو اى کوه معنى از اینجا و آن جا چرا انعکاس صورت مىجویى. ( 1140) هر چه مىجویى از آن طرف بجوى که در موقع رنج و درد رو به آن طرف نموده صداى یا رب یا رب بلند مىکنى. ( 1141) در موقع درد و مرگ به آن طرف متوجه مىشوى پس وقتى درد مىرود چرا نفهم مىگردى. ( 1142) در حال محنت رو بخدا مىکنى ولى وقتى محنت تمام شد مىگویى راه کو و از کدام راه بروم. ( 1143) علت این دو دلى این است که اگر کسى خدا را بدون گمان و شک بشناسد همیشه بر عقیده خود استوار خواهد بود . ( 1144) ولى آن که در عقل و گمان محجوب شده گاهى بىپرده مىبیند و گاهى حق از نظرش پنهان مىگردد . ( 1145) بلى عقل جزئى گاهى غالب و گهى مغلوب است ولى عقل کلى از حوادث ریب و شک در امان است . ( 1146) عقل و هنر بفروش و حیرت خریدارى کن بطرف خوارى و سبکى و سستى برو نه بطرف سختى .
مولانا به اشکالکنندگان میگوید: ای بندهْ مورد رضایت حق، جواب سؤال را از همانجا بگیر که سؤال از آن بروز میکند؛ یعنی از عالم الهی سؤال کن؛ زیرا سؤال تو نیز از همان عالم به تو رسیده است. مولانا جواب سؤال را از منشأ سؤال میگیرد و میگوید: تو ای انسان، کوه معنا هستی، چرا از عوامل و اسباب دنیایی جواب مسائل عالم معنا را میخواهی و طلب میکنی؟ آنچه اینها به تو میدهند بازتاب آواز حق است. به درون خود گوش بده، صدای حق را از دل خود میشنوی، چون در دل سالک شاهراهی به حقیقت وجود دارد؛ در دل نوری میتابد که مطابق آیهْ شریفه سوره نور، نه شرقی است و نه غربی، آن نور حق است.
مولانابا الهام از آیات قرآن کریم می گوید: هنگامیکه رنج و بلایی به تو روی میآورد دائمالله گویان میشوی، اما همینکه رنج و بلا برطرف میشود، میگویی راه خدا کدام است؟![4] او میگوید: این عقل و هنرِ دنیایی را رها کن وحیران در حقایق عالمِ غیب باش. «خواریِ» راه حق را بپذیر و از جلال و شکوه دنیا بگذر.
( 1132)گر نباشی نامدار اندر بلاد |
|
گم نهای الله اعلم بالعباد |
( 1133)اندر آن ویران که آن معروف نیست |
|
از برای حفظ گنجینهزری است |
( 1134)موضع معروف کی بنهند گنج |
|
زین قبل آمد فرج در زیر رنج |
( 1135)خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک |
|
بگسلد اشکال را اُستورنیک |
( 1136)هست عشقش آتشی اشکالسوز |
|
هر خیالی را بروبد نور روز |
اندر بلاد: یعنی در این دنیا، درمیان خلق.
اللَّهُ أعلَم...: خدا به بندگان داناست.
اشکال: پا بند. آن چه بدان پاى ستور را بندند.
اُستور: ستور. استور نیک: استعاره از کسى که از نور الهى بهرهمند است و از عهده دریافتن اشکالها بر مىآید.
عشقش: یعنی عشق حق که هر مانع و ایرادی، یا هر پایبند دنیایی را نابود میکند، چنانکه وقتی روز میآید همهْ خیالها و اوهام شب از میان میرود.
( 1132) اگر در شهرها نامدار و معروف نباشى نقص تو نیست که خدا به بندگان داناتر است و مىشناسد . ( 1133) آرى براى نگهدارى گنج زر ویرانهاى لازم است که معروف نباشد و کسى به آن پى نبرد . ( 1134) جایى که شناخته مىشود کى گنج پنهان مىکنند اینکه فرج و گشایش در زیر رنج و سختى پنهان شده از این قبیل است . ( 1135) در اینجا ذهن انسان اشکالاتى پیش مىآورد ولى اسب خوب آن است که بندهاى سخت را پاره کند . ( 1136) عشق او آتشى است اشکال سوز البته نور روز هر خیالى را از بین مىبرد.
مولانا معتقد است که شهرت و نامداری در علوم ظاهری، انسان را از بهرهْ علم باطنی و علمی که از جانب حضرت حق است محروم میکند و در واقع انسان از اسرار غیب و درک حقایق الهی بیبهره میگردد و همانند ویرانهْ مشهوری خواهد بود که در او گنج پنهان نمیکنند. «گنجینه زری» که در ویرانه پنهان است، مرد حق است که شخصیت او در پشتِ ظاهرِ فقیرانهاش پنهان میماند، یا علم الهی و آگاهی از اسرار غیب در سینهْ چنین مردی است. مولانا میگوید: بعضی به این حرفهای من اشکال میگیرند اما اگراز نور الهى بهرهمند باشند؛ میتوانند این پایبند را از پای خود بدرند و به راه ادامه دهند.
چکیده کلام مولانا این که: آنان که پى دانشهاى صورى مىروند، سودى بر نمىدارند، دانشى باید که فرا گیرنده را به خدا رساند و از خودى برهاند. چنین کسان اگر در این جهان عقب ماندهاند در آن جهان گوى سبقت بردهاند. نزد مردم دنیا گمناماند و در آسمانها بنام، چنان که على (ع) فرماید: «أسمَاؤُهُم فِى السَّماءِ مَعروُفَةٌ، وَ فِى الأرضِ مَجهُولَةٌ.»[1] سپس فرماید: مبحثى است دشوار و اشکالها بسیار و علم صورى در گشودن آن گرفتار، اما آن که از دریاى معرفت الهى جامى چشید، بند فکر را برید و در حلّ آن سختى ندید.
( 1126)پس چرا علمی بیاموزی به مرد |
|
کش بباید سینه را زآن پاک کرد |
( 1127)پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش |
|
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش |
( 1128)آخرون السابقون باش ای ظریف |
|
بر شجر سابق بود میوهطریف |
( 1129)گرچه میوه آخر آید در وجود |
|
اول است او زآن که او مقصود بود |
( 1130)چون ملائک گوی لا علم لنا |
|
تا بگیرد دست تو علّمتنا |
( 1131)گر درین مکتب ندانی تو هجا |
|
همچو احمد پری از نور حجی |
از گزافه: به عبث، بىدلیل.
لنگ: کنایه از درمانده در کار دنیا. فقیر ظاهرى.
ننگ: کنایه از حقارت آنان در دیده دنیا پرستان.
پا شکسته: کنایه از با عسرت، با سختى.
حَرَج: تنگى، سختى.
دل از دانشها بشستند.
دفتر صوفى سواد حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست
159/ د / 2
لَدُن: نزد حق. علم لدُنِّى: علمى است که از جانب حق افاضه شود: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً».[1]
آخِرُون السَّابِقُون: اشاره به حدیث نبوی است که:« نَحنُ الآخِرُونَ السَّابِقُون» نگاه کنید به: شرح بیت: 3042 2.
لا عِلمَ لَنا: برگرفته از قرآن کریم است:« قالُوا سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا»: گفتند پاکا که تویى ما را دانشى نیست جز آن که ما را آموختهاى.»[2]
هِجا: حروف تهجى (الف، ب، ت،...). کنایه از درس، دانش.
هجا ندانی: یعنی خواندن ونوشتن ندانی، اُمّی باشی.
حِجى: عقل، خرد.
نورحجی: یعنی نور عقل و عقل خداجو.
( 1126) بنا بر این چرا یک علمى بمرد یاد بدهى که سینه را باید از آن دانش پاک کرد . ( 1127) پس در این طرف پیشى مجوى و لنگ باش تا در موقع بر گشتن پیش آهنگ باشى . ( 1128) مصداق حدیث «آخرون السابقون» باش که میوه لطیف بر درخت مقدم است . ( 1129) اگر چه میوه در آخر بوجود مىآید ولى در اول امر مقصود او بوده که درخت بوجود آمده . ( 1130) چون ملایکه لا علم لنا بگو تا علمتنا از تو دستگیرى کند بگو نمىدانم تا بتو یاد بدهند. ( 1131) اگر در مکتب این عالم بىسواد صرف بوده حتى هجى حروف را هم ندانى چون حضرت رسول (ص ع) جانت از نور عقل و فرهنگ انباشته خواهد شد .
مولانا میگوید: راه بهرمندی از علم لدنی و الهی دو چیز است:
الف) پیشتاز نبودن در برخورداری از مزایای این جهانی و مصرف نکردن قوای خود برای این حیات مادی؛
ب) همانند فرشتگان، فروتنی در آموختن علم الهی و گفتن اینکه : تو منزّهی، ما را دانشی نیست، جز آنکه به ما آموختی که تویی دانای حکیم.
مولانا میگوید: هرگونه علم را از وجود خود نفی کن و همه را از حق تعالی بدان تا تعلیم الهی، دستگیر تو شود و تو را به مکاشفات ربّانی و مشاهدات رحمانی واصل کند. اگر مدعی هیچ علمی نباشی به خدا و علم الهی میرسی. هرگاه انسان از کمند معلومات رسمی و محفوظات خود برهد و دریابد که علوم ظاهری و محفوظات ذهنی یارای دستگیری و وصال او به حقیقت نیست، آنگاه با تکیه بر عقل خداجو میتواند از ورطههای جهل و تاریکی به سلامت بگذرد و به حقیقت برسد.
( 1118)راجعون گفت و رجوع این سان بود |
|
که گله وا گردد و خانه رود |
( 1119)چونکه وا گردید گله از ورود |
|
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود |
( 1120)پیش افتد آن بز لنگ پسین |
|
اضحک الرجعی وجوه العابسین |
( 1121)از گزافه کی شدند این قوم لنگ |
|
فخر را دادند و بخریدند ننگ |
( 1122)پا شکسته میروند این قوم حج |
|
از حرج راهی است پنهان تا فرج |
( 1123)دل ز دانشها بشستند این فریق |
|
زآن که این دانش نداند آن طریق |
( 1124)دانشی باید که اصلش زآن سر است |
|
زآن که هر فرعی به اصلش رهبر است |
( 1125)هر پری بر عرض دریا کی پرد |
|
تا لدن علم لدنی میبرد |
راجعون: باز گردندهها. جمع «راجع» را مصدر «رجوع» به معنى باز گردیدن. این کلمه در چند آیه از قرآن کریم آمده است.[1]
أضحَکَ الرُّجْعى: باز گشت، چهره ترش رویان را خنداند.
از حرج راهی است پنهان تا فرج: اشاره دارد به آیات:«وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاءً الْحُسْنَى وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا یُسْرًا »:و اما کسى که ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد، پاداشى نیکوتر خواهد داشت؛ و ما دستور آسانى به او خواهیم داد.»[2] و:«لَا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا مَا آتَاهَا سَیَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْرًا »:خداوند هیچ کس را جز به مقدار توانایى که به او داده تکلیف نمىکند؛ خداوند بزودى بعد از سختیها آسانى قرار مىدهد![3] و:«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا. إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا »:به یقین با (هر) سختى آسانى است!(آرى) مسلّماً با (هر) سختى آسانى است.[4]
دانشها: همان علوم اهل ظاهر و هنرهای این جهانی است.
اصلش ز آن سر است: یعنی از علم الهی نشأت یافته است.
علم لدنی: همان علم است که از جانب پروردگار است و با آن میتوان به سوی حق پرواز کرد.
( 1118) از راجعون تمجید فرمودهاند و رجوع این است که گله از چرا بر گردد و بخانه برود . ( 1119) وقتى گله باز مىگردد آن بز که پیش آهنگ بوده و از همه جلوتر بود از همه عقب مىماند . ( 1120) آن بز لنگ پس مانده پیش افتاده و روى ترش رویان را بر گشتن او خندان مىسازد . ( 1121) گزاف نگفتم که این قوم لنگ شدهاند زیرا که آنها فخر را داده و ننگى خریدند . ( 1122) آنها با پاى شکسته بحج مىروند آرى از حرج و سختى بفرج و گشایش راه پنهانى هست . ( 1123) این قوم دل را از دانشها شستند براى اینکه این دانش باین راه آشنا نیست . ( 1124) اینجا دانشى لازم است که از آن سو آمده باشد و اصلش در آن طرف باشد چرا که فرع است که مىتواند کسى را به اصل خود راهنمایى کند . ( 1125) هر پرى چگونه ممکن است عرض دریا را بپرواز طى کند علم لدنى است که به لدن پى مىبرد و بنزد او راهنمایى مىکند .
مولانا میگوید: مردان حق اگر ظاهراً لنگ و بی چیز و ناتواناند، بیدلیل و از روی دروغ و ریا نیست. اینها به میل و رغبت، خواری دنیا را بر «فخر» آن ترجیح دادهاند. اینها با همین ظاهر ناتوان به مقصد میرسند، زیرا در هر تنگی و سختی راهی به گشایش وجود دارد. این علم الهی است که آدمی را تا بارگاه خداوند میرساند. حال که انسان چنین شایستگیای دارد که میتواند از بادهْ خوشگوار معارف ربّانی و حقایق الهی مست شود و بر وسعت دریای حقیقت پرواز کند. پس چرا علمی را بیاموزد که باید سینه را از آن شست و پاک نمود.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |