( 1344)پیش ازین طوفان و بعد این مرا |
|
تو مخاطب بودهای در ماجرا |
( 1345)با تو میگفتم نه با ایشان سخن |
|
ای سخنبخش نو و آن کهن |
( 1346)نی که عاشق روز و شب گوید سخن |
|
گاه با اطلال و گاهی با دمن |
( 1347)روی در اطلال کرده دائماً |
|
او که را میگوید آن مدحت که را |
( 1348)شکر طوفان را کنون بگماشتی |
|
واسطهْ اطلال را بر داشتی |
( 1349)زآنکه اطلال لئیم و بد بدند |
|
نی ندایی نی صدایی میزدند |
( 1350)من چنان اطلال خواهم در خطاب |
|
کز صدا چون کوه وا گوید جواب |
( 1351)تا مثنی بشنوم من نام تو |
|
عاشقم بر نام جان آرام تو |
( 1352)هر نبی زآن دوست دارد کوه را |
|
تا مثنّی بشنود نام تو را |
( 1353)آن کُه پست مثال سنگلاخ |
|
موش را شاید نه ما را در مناخ |
( 1354)من بگویم او نگردد یار من |
|
بی صَدا ماند دم گفتار من |
( 1355)با زمین آن به که هموارش کنی |
|
نیست همدم با قدم یارش کنی |
اطلال: جمع طل (تل): پشته.
دِمَن: جمع دِمنه: اثر باقى مانده از ساختمان، آثار بنا.
مُثَنَّا: دو تا. چنان که بانگ چون به کوه رسد باز گردد و بانگ دو شود.
کُهِ پست: استعاره از آن که قابلیت پذیرفتن حق را ندارد. آن که لایق مخاطبت درگاه حق نیست.
مُناخ: جاى اقامت.
بی صَدا : یعنی انعکاس نمی یابد وتکرار نمی شود.
( 1344) پیش از طوفان و بعد از طوفان در هر ماجرا مخاطب من تو بودهاى. ( 1345) بار الها اى آن که سخن نو و کهنه را تو عطا فرمودهاى من همیشه با تو طرف مخاطبه بوده و سخن مىگفتم نه با دیگران. ( 1346) آیا نه این است که عاشق روز و شب گاهى با تپهها و گاهى با دشت و دمن سخن مىگوید؟. ( 1347) در ظاهر رو به تپه و دشت نموده ولى با چه کسى سخن مىگوید؟ و که را مدح مىکند؟. ( 1348) اکنون شکر مىکنم که طوفان را فرستادى و واسطه تپه و دشت را برداشتى. ( 1349) زیرا که تپهها لئیم و بد بودند نه ندایى و نه انعکاس صوتى از خود ابراز مىنمودند. ( 1350) من مىخواهم تپههایى را طرف خطاب نمایم که چون کوه صداى مرا منعکس کرده و جواب دهد. ( 1351) تا دو مرتبه باز نام تو را بشنوم آرى من عاشق نام تو هستم که آرام جانها است. ( 1352) هر پیغمبرى کوه را از آن دوست دارد که نام تو را دو مرتبه بشنود. ( 1353) آن کوه پست سنگلاخ براى فرود آمدن موش خوب است نه ما. ( 1354) آن جایى که من سخن بگویم و او یار من نشده و آواز مرا منعکس نکند. ( 1355) خوب است چنین کوهى را با زمین یکسان نمود و چون هم دم نیست باید زیر پایش گذاشت.
خداوندا پیش از طوفان در هر امری تو را خطاب میکردم، بعد از این هم مخاطب من، تویی. مرد حق اگر سخن بگوید، در برابر خود وجودی جز پروردگار نمیبیند. نوح نیز میگوید: سخن من با همان مردم عاصی نیز سخن با حق بود. ای خدایی که حرفهای نو به الهام توست و حرفهای دیرین هم از توست و ای خدایی که معنای دیرین توحید را با کلوات و الفاظ نو به نوی انسانها، تفهیم میکنی. «اطلال و دمن»؛ خرابهخانهها و آثار باقیمانده از زندگی است که پس از کوچ کارونها یا نابودی قبایل و آبادیها برجای مانده است. حضرت نوح میگوید: همانطور که عاشق درگفتوگو با اطلال و دمن، با معشوق در گفتوگو است من هم در ارشاد این مردم، روی سخن به تو داشتم و این مردم اطلال و دمن بودند که مرا به یاد تو میانداختند. اکنون این اطلال و این واسطههای مادی از میان رفتند. حضرت نوح گلِه میکند که مردم به ندای ارشاد او پاسخی نمیدادهاند. میگوید: خدایا من درجستوجوی امتی بودم که وقتی من میگفتم خدا، آنها نیز بگویند خدا تا نام تو را دو بار بشنوم، زیرا «عاشق بر نام جان آرام تو». همه انبیا به کوه علاقه داشتند، زیرا در کوه از بازتاب صدای خود، وقتی که خدا را یاد میکردند، دو بار نام خدا را میشنیدند. مولانا به انسانها اشاره میکند که وجود شما بانگ مرد حق را انعکاس نمیدهد و اگر کوه هم باشند، مثل سنگلاخ پستاند که فقط میتواند لانهْ موش باشد. مناخ یعنی جای آسایش، آشیانه.
مولانا در این ابیات متعالیترین مرتبه خداشناسی در عرفان را بیان میکند و آن شناخت بیواسطه ذات الهی است. این اصل مبتنی بر آیات قرآنی و اقوال اولیا و امامان معصوم(ع) است. از آن جمله در آیهْ شریفه سوره آل عمران آمده است:« شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِکَةُ وَأُوْلُواْ الْعِلْمِ قَآئِمَاً بِالْقِسْطِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»: گواهی دهد خدا که نیست معبودی جز او و فرشتگان و دانشمندان نیز گواهی دهند که نیست معبودی جز او که عزیز و فرزانه است و عدل و داد، بدو پایدار است. [1] طبق مفاد این آیه شریفه، سه نوع دلالت بر ذات احدیت وجود دارد که نخستین و عالیترین آن، دلالت حق برذات خود است. مولا علی(ع) نیز در دعای صباح میفرماید: «یامن دلّعلی ذاته بذاته؛ ای خدایی که تو خود دلیل بر خودی». امام حسین(ع) نیز در دعای عرفه میفرماید:
«الهی ترددی فی الآثار یوجب بعدالمزار فاجمعنی علیک بخدمة توصلنی الیک. کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقرالیک؟ ایکون لغیرک من الظهور مالیس لک حتی یکون هو المظهر لک؟ متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدلّعلیک؟ ومتی بعُد ت حتی تکون الآ ثارهی التی توصل الیک؛ معبودا اندیشه در نمودهای (جهان هستی) مرا از دیدارت دور کرده است، پس مرا به خدمتی توفیق ده که بدان به تو واصل شوم. چگونه میتوان با چیزی که خود ذاتاً به تو نیازمند و فقیر است به سوی تو راه یافت؟ آیا غیر تو از تو نمایانتر است که بدو آشکار شوی؟ توچه وقت غایب بودهای که برای یافتنت نیاز به دلیلی باشد؟ و چه وقت دور بودهای که نمودهای جهان، مرا به تو رسانند»؟
حضرت سجاد نیز در دعای ابوحمزه ثمالی میفرماید: «بک عرفتک وانت دللتنی علیک ودعوتنی الیک ولولا انت لم ادر ماانت؛ خدایا تو را به خودت شناختم و تو مرا برخویش راهنمایی کردی و به سوی خود فراخواندی و اگر تو نبودی نمیدانستم تو کیستی.» امام صادق نیز فرمود: «اعرفوا الله بالله؛ خدا را به خدا شناسید.» عرفای اسلامی از این نحو خداشناسی که زیباترین و عالیترین ترنّم توحیدی و خداشناسی است به برهان صدیقین یاد کردهاند.
( 1338)گفت بیزارم ز غیر ذات تو |
|
غیر نبود آنکه او شد مات تو |
( 1339)تو همی دانی که چونم با تو من |
|
بیست چندانم که با باران چمن |
( 1340)زنده از تو شاد از تو عایلی |
|
مغتذی بیواسطه و بیحایلی |
( 1341)متصل نه منفصل نه ای کمال |
|
بلکه بیچون و چگونه و اعتلال |
( 1342)ماهیانیم و تو دریای حیات |
|
زندهایم از لطفت ای نیکو صفات |
( 1343)تو نگنجی در کنار فکرتی |
|
نی به معلولی قرین چون علتی |
گفت بیزارم: برگرفته از قرآن کریم است:« قالَ رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْئَلَکَ ما لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ»: گفت پروردگارم من به تو پناه مىبرم از اینکه از تو چیزى خواهم که آن را نمىدانم.[1]
مات شدن: کنایه از فانى شدن. در حق تسلیم گردیدن.
عائل: درویش، نیازمند.
مُغتَذِى: خوراک، خورنده. کنایه از آن که من از خود هیچ ندارم و از هر جهت به تو نیازمندم و بىواسطه از فیض تو بهرهمندم.
حائل: مانع.
مُتَّصل نه...: چنان که در سخنان امیر مؤمنان (ع) است: مَعَ کُلِّ شَىءٍ لا بِمُقارَنَةٍ وَ غَیرُ کُلِّ شَىءٍ لا بِمُزایَلَةٍ.[2]
اِعتلال: علّت. (علتى تو را به وجود نیاورده است. تو معلول نیستى).
در کنار فکرت نگنجیدن: اشاره است به فرمودهى على (ع): «الّذى لا یُدرِکُهُ بُعدُ الهِمَمِ وَ لا یَنَالُهُ غَوصُ الفِطَنِ.»[3]
چار طبع و علّت اُولى نیَم در تصرّف دائما من باقیَم
کار من بىعلّت است و مستقیم هست تقدیرم نه علّت اى سقیم
1626- 1625 / د /2
( 1338) عرض کرد بار الها جز از ذات تو هر چه هست بیزارم آرى کسى که مات و حیران تو باشد بیگانه نیست.( 1339) تو خود مىدانى که من با تو چگونهام من با تو همان طورم که چمن با باران آن حال را دارد. ( 1340) از تو زنده بوده و شادى و غمم از تو است محتاج توام و غذاى روح و جسم من بلا واسطه از تو مىرسد. ( 1341) بنده تو نه از تو جدا و نه بتو پیوسته بلکه بر اثر کمال بىچون و چگونه بوده و بىعلت است. ( 1342) اى آن که داراى تمام صفات نیکو هستى ما ماهیانیم و تو دریاى حیات و با لطف تو زنده هستیم. ( 1343) تو در تصور و فکرت نمىگنجى و چون علت قرین معلول نیستى.
مولانا در گذرگاه قصهْ نوح، راز و نیاز توحیدی دارد و میگوید: خداوندا از غیر تو بیزارم، هرکه در وجود تو فانی شود، غیر تو نیست و از حجاب غیر خلاص شود. خداوندا تو میدانی که من با تو چگونهام. بیست برابر رابطهْ باران با چمن. اگر باران نبارد، چمن زوال میپذیرد، تو نیز مایهْ دوام و بقای موجوداتی. من همچون بینوایی هستم که از تو زنده و شادمانم و بیواسطه از تو غذا میگیرم و نشوونما میکنم. ای کمال محض! نه به تو پیوسته ام و نه از تو گسسته، بلکه ارتباط من با تو بدون کیفیت و چگونگی و علت و معلول است. اشاره است به کلام مولا علی(ع): «مع کل شیء لابمقارنه وغیر کل شیء لابمزایلة؛ خدا با همه اشیاء هست، ولی نه به طور مقارن و غیر از همهْ آنهاست، اما نه به صورت جدایی میان اشیاء».
کیفیت این پیوند چنان است که با کلمههایی مانند «متصل» یا «منفصل» و با چراییها و چگونگیهای این عالم نامگذاری آن ممکن نیست. محبت و عشق من فوق کششهای طبیعی و مادی است، واصلانِ به حق در دریای حق و از لطف او زندهاند. ما همچون ماهی هستیم و تو دریای حیات. ای که صفات نیک داری ما به لطف تو زنده ایم. خداوندا تو در حیطهْ فکر نمیگنجی، تو مانند علت، قرین و همسنخ معلول نیستی.
انسان ورابطهْ معنوی
( 1324)جز خضوع و بندگی و اضطرار |
|
اندرین حضرت ندارد اعتبار |
( 1325)گفت بابا سالها این گفتهای |
|
باز میگویی به جهل آشفتهای |
( 1326)چند از اینها گفتهای با هرکسی |
|
تا جواب سرد بشنودی بسی |
( 1327)این دم سرد تو در گوشم نرفت |
|
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت |
( 1328)گفت بابا چه زیان دارد اگر |
|
بشنوی یکبار تو پند پدر |
( 1329)همچنین میگفت او پند لطیف |
|
همچنان میگفت او دفع عنیف |
( 1330)نی پدر از نصح کنعان سیر شد |
|
نی دمی در گوش آن ادبیر شد |
( 1331)اندرین گفتن بدند و موج تیز |
|
بر سر کنعان زد وشد ریز ریز |
( 1332)نوح گفت ای پادشاه بردبار |
|
مرمرا خر مرد و سیلت برد بار |
( 1333)وعده کردی مرمرا تو بارها |
|
که بیابد اهلت از طوفان رها |
( 1334)دل نهادم بر امیدت من سلیم |
|
پس چرا بربود سیل از من گلیم |
( 1335)گفت او از اهل و خویشانت نبود |
|
خود ندیدی تو سپیدی او کبود |
( 1336)چونکه دندان تو کرمش در فتاد |
|
نیست دندان بر کنش ای اوستاد |
( 1337)تا که باقی تن نگردد زار از او |
|
گرچه بود آن تو شو بیزار از او |
به جهل آشفتهای: یعنی از نادانی پریشان هستی یا مغزت درست کار نمیکند.
چند از اینها گفتهاى: اشاره است بدان چه در قرآن کریم آمده است از گفته« نوح قالَ رَبِّ إِنِّی دَعَوْتُ قَوْمِی لَیْلاً وَ نَهاراً. فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائِیإِلاَّ فِراراً»: نوح گفت پروردگارا من شب و روز قوم خود را خواندم و خواندن من جز گریختن چیزى بر آنان نیفزود.[1]
عَنیف: درشت، تند.
اِدبیر: (مُمالِ ادبار. مصدر مبنى از براى مفعول) مُدبَر: یعنی بدبختی.نگون بخت.
اندرین گفتن بدند: اشاره به آیه واقعه در سوره هود که مىفرماید:« وَ حالَ بَیْنَهُمَا اَلْمَوْجُ فَکانَ مِنَ اَلْمُغْرَقِینَ» یعنى موج میانه پدر و پسر حایل شده و پسر در شمار غرق شدگان قرار گرفت.[2]
خر مرد و سیل برد: بعض شارحان مردن خر و بردن سیل بار را، کنایت از رفتن دار و ندار و هست و نیست گرفتهاند. لیکن شأنِ نوح والاتر از آن است که با خدا در این باره سخن گوید. ظاهراً غرض او این است که دعوت من در این سالیان دراز بىنتیجه ماند و سرانجام غضب تو همه را فرا گرفت چنان که مضمون آیه شریفه چنین است:« وَ إِنِّی کُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ وَ اِسْتَغْشَوْا ثِیابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اِسْتَکْبَرُوا اِسْتِکْباراً»: و من هر چه آنان را خواندم تا تو بیامرزیشان انگشتان خود را در گوشهاى خود نهادند و جامههاى خود بر سر کشیدند و پاى فشردند و بزرگى فروختند.[3]
وعده کردى: برگرفته از قرآن کریم است:« وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ اِبْنِی مِنْ أَهْلِی وَ إِنَّ وَعْدَکَ اَلْحَقُّ»: و نوح پروردگارش را خواند و گفت پروردگار من، پسرم از خاندان من است و وعده تو درست است.[4] و وعده خداوند اشاره است بدان چه در آیه« فَاسْلُکْ فِیها مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اِثْنَیْنِ وَ أَهْلَکَ»: از هر گونه جاندار یک جفت نر و ماده در آن در آر و خاندان خود را.[5] آمده است.
از اهل و خویشانت نبود: گرفته از قرآن کریم است:« إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ»: او از خاندان تو نیست.[6]
پس از غرق شدن کنعان، پدر دلسوخته با خدا سخن میگوید: همه چیزم از دست رفت. در ابیات بعدی مولانا مضمون آیههای 45 و46 سوره هود را میآورد: و بخواند نوح پروردگار خویش را و گفت: فرزندم از اهل من است و بیگمان وعدهْ تو راست است و تویی درستترین حکم کنندهگان و خداوند فرمود: ای نوح، او از اهل تو نیست. وی عمل نیک ندارد. پس آنچه بدان علم نداری از من مخواه و من تو را پند میدهم تا از زیانکاران نباشی.
[1] - (سوره نوح،آیه 5- 6)
[2] - سوره هود، آیه43
[3] - (سوره نوح،آیه 7)
[4] - (سوره هود،آیه 45)
[5] - (سوره مؤمنون،آیه 27)
[6] - (سوره هود،آیه 46)
( 1315)هین مکن که کوه کاه است این زمان |
|
جز حبیب خویش را ندهد امان |
( 1316)گفت من کی پند تو بشنودهام |
|
که طمع کردی که من زین دودهام |
( 1317)خوش نیامد گفت تو هرگز مرا |
|
من بریام از تو در هر دو سرا |
( 1318)هین مکن بابا که روز ناز نیست |
|
مر خدا را خویش و انباز نیست |
( 1319)تا کنون کردی واین دم نازکیست |
|
اندرین درگاه گیرا ناز کیست |
( 1320)لم یلد لم یولد است او از قدم |
|
نی پدر دارد نه فرزند و نه عم |
( 1321)نازِ فرزندان کجا خواهد کشید |
|
ناز بابایان کجا خواهد شنید |
( 1322)نیستم مولود پیرا کم بناز |
|
نیستم والد جوانا کم گراز |
( 1323)نیستم شوهر نیم من شهوتی |
|
ناز را بگذار اینجا ای ستی |
کوه کاه است: یعنی هیچ قدرتی در برابر حق نمیتواند پایداری کند.
حبیب: دوست. کنایت از مؤمن.
دوده: خاندان. اشاره است بدان چه در قرآن کریم است« قالَ یا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ»: گفت اى نوح او از خاندان تو نیست.[1]
روز ناز نیست: اشاره است بدان چه در قرآن کریم است« لا عاصِمَ اَلْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللَّهِ.»
این دم نازکی: یعنی این لحظه، لحظهْ حساس و دقیقی است، دشوارى، خطیر بودن.
لَم یَلِد: پروردگار مثل من و تو نیست که به دنیا آوَرَد یا زاده شود، نزاید. برگرفته از قرآن کریم است« لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ». [2] او از ازل و قدیم بوده است.
نیستم مولود: اشاره است بدان که بارى تعالى عَزَّ اسمُه از نسبتهایى که میان مخلوقات اوست مبرّاست. پروردگار میگوید: من نه ناز پدر پیر را میکشم و نه «گرازیدن» و سرکشی فرزند جوان را. همه باید مطیع حق باشند. با هر کس برابر کرده او رفتار مىکند.
گرازیدن: به تکبّر و ناز رفتن. به ناز خرامیدن.
سِتى: (مخفف سَیّدتى) یعنی بانو.
( 1315) گفت پسر نکن این کار را کوه در مقابل این طوفان چون کاه است و خداوند جز بدوست خود بکسى امان نمىدهد. ( 1316) پسر گفت بطمع اینکه من از دودمان تو هستم این سخنان را نگو من چه وقت پند تو را قبول کردهام؟. ( 1317) گفتار تو هرگز خوش آیند من نبوده و در هر دو جهان از تو برى هستم. ( 1318) جان بابا نکن امروز روز ناز نیست خدا با کسى قوم و خویشى ندارد. ( 1319) تا کنون هر چه کردى گذشته ولى کنون موقع باریک است و ناز کسى را نمىکشند. ( 1320) خداوند لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ است پدر و فرزند و عمو ندارد و از کسى ملاحظه نمىکند. ( 1321) نه ناز فرزند مىکشد نه حرف پدر مىشنود. ( 1322) اى پسر من مولود نیستم کم ناز کن اى جوان والد نیستم ناز و تبختر بخرج نده. ( 1323) اى کدبانو من شوهر نبوده و اهل شهوت نیستم ناز و غمزه را رها کن.
( 1306)دم مزن تا بشنوی از دمزنان |
|
آنچه ناید در زبان و در بیان |
( 1307)دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب |
|
آنچه ناید در کتاب و در خطاب |
( 1308)دم مزن تا دم زند بهر تو روح |
|
آشنا بگذار در کشتی نوح |
( 1309)همچو کنعان کآشنا میکرد او |
|
که نخواهم کشتی نوح عدو |
( 1310)هین بیا در کشتی بابا نشین |
|
تا نگردی غرق طوفان ای مهین |
( 1311)گفت نی من آشنا آموختم |
|
من به جز شمع تو شمع افروختم |
( 1312)هین مکن کاین موج طوفان بلاست |
|
دست و پا و آشنا امروز لاست |
( 1313)باد قهر است و بلای شمع کش |
|
جز که شمع حق همیباید خمش |
( 1314)گفت نی رفتم برآن کوه بلند |
|
عاصم است آن که مرا از هر گزند |
دم مزن تا بشنوى: نظیر:
حرف گفتن بستن آن روزن است عین اظهار سخن پوشیدن است
699 /د6
دم زنان: یعنی آنها که اسرار غیب را میدانند
آن آفتاب: یعنی همان «دمزنان»، آنان که مشمول عنایت محض و لطف پروردگاراند.
آشنا بگذار:شنا کردن را رها کن، یعنی خودنمایی نکن.
کنعان: در برخى مأخذها او را پسر نوح شمردهاند و برخى دیگر پسر سام و در تورات پسر چهارمین حام.[1] و نام پسر نوح را که غرق شد یام و یا عرویا نوشتهاند. در تفسیر درّ المنثور از قتاده آرد که نام پسر نوح که غرق شد کنعان است.
هى بیا: برگرفته از قرآن کریم است «یا بُنَیَّ اِرْکَبْ مَعَنا وَ لا تَکُنْ مَعَ اَلْکافِرِینَ»: اى پسر با ما سوار شو و با کافران مباش.[2]
مع افروختن: کنایه از راه نجات یافتن.
لا: نه. برگرفته از قرآن کریم است« قالَ لا عاصِمَ اَلْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللَّهِ»: امروز نگه دارندهاى از امر خدا نیست.[3]
رفتم: (ماضى در معنى مضارع) مىروم.
رفتم بر آن کوه...: برگرفته از قرآن کریم است« سَآوِی إِلى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ اَلْماءِ»: زودا که به کوهى پناه برم که از آب مرا باز دارد.[4]
عاصم: یعنی حافظ و نگهدارنده
( 1306) سخن مگو تا اسرار حال را از زبان بىزبان بشنوى که مىگوید این است بر خیز و بیا . ( 1307) آرى دم مزن تا از آن آفتاب حقیقت چیزها بشنوى که بنوشتن و گفتن در نمىآید . ( 1308) تو سخن مگو تا روح براى تو سخن گوید شنا را رها کن و بکشتى نوح داخل شو. ( 1309) مثل کنعان پسر نوح که شنا مىکرد و مىگفت من کشتى نوح را که دشمن من است نمىخواهم. ( 1310) حضرت نوح باو گفت بیا در کشتى پدر بنشین تا غرق نشوى. ( 1311) گفت نه من شمعى غیر شمع تو روشن کرده و شنا یاد گرفتهام. ( 1312) باو گفتند نافرمانى نکن این طوفان و این موجها بلاى بزرگى است و دست و پاى شناگر در مقابلش هیچ است. ( 1313) این باد قهر خدایى و بلاى شمع کش است و بجز شمع خدایى همه شمعها خاموش خواهد شد. ( 1314) گفت من بالاى آن کوه بلند مىروم و مرا از هر آسیبى نگه مىدارد.
در سخن قبل مولانا گفت: بریدن از جهان خاکی و پیوستن بیواسطه با عالم معنا را نمیتوان با الفاظ بیان کرد. اکنون باز میگوید «دم مزن» تا «دم زنان» بگویند؛ یعنی آنها که اسرار غیب را میدانند یا عوامل باطنی که دریچهْ معرفت میگشایند، یا مشمول عنایت محض و لطف پروردگار هستند. مولانا میگوید: کسی که در پناه حق و مردان حق است، نباید از خود ابراز وجود کند. مولانا از زبان نوح چنین میگوید: آهای پسرکم بیا درکشتی بابا سوار شو تا در طوفان غرق نشوی. نوح به پسر اندرز میدهد که در برابر مشیت الهی از ابزار مادی و این جهانی کاری ساخته نیست.
[1] - (عهد عتیق، سفر پیدایش، 10: 6)
[2] - (سوره هود،آیه 42)
[3] - (سوره هود،آیه 43)
[4] - (سوره هود،آیه 43)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |