این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی ... و چون عالَم ها آن را وحشت زده کند، تو همدم آنانی . [امام حسین علیه السلام ـ در دعای روز عرفه ـ]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(72)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 7:57 صبح  

عالمان ظاهر راه زنان روح


( 642)شهریان خود رهزنان نسبت به روح

 

روستایی کیست گیج و بی‌فتوح

( 643)این سزای آن‌که بی‌تدبیر عقل

 

بانگ غولی آمدش بگزید نقل

( 644)چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف

 

زآن سپس سودی ندارد اعتراف

( 645) آن کمان و تیر اندر دست او            

 

گرگ را جویان همه شب سو بسو

( 646) گرگ بر وى خود مُسلّط چون شرر            

 

گرگ جویان و ز گرگ او بى‏خبر

( 647) هر پشه هر کیک چون گرگى شده            

 

اندر آن ویرانه شان زخمى زده‏

( 648) فرصت آن پشّه راندن هم نبود            

 

از نهیبِ حمله گرگ عَنود

( 649) تا نباید گرگ آسیبى زند            

 

روستایى ریش خواجه بر کَنَد

( 650) این چنین دندان کنان تا نیم شب            

 

جانشان از ناف مى‏آمد به لب‏

( 651) ناگهان تمثال گرگ هِشته‏اى            

 

سر بر آورد از فراز پُشته‏اى‏

( 652) تیر را بگشاد آن خواجه زشست            

 

زد بر آن حیوان که تا افتاد پست‏

 شهریان: استعاره از کسانى که از علم‏هاى ظاهرى بهره گرفته‏ اند و به حقیقت نرسیده‏اند.

روستایى: ناقصى که بهره‏اى از علم ندارد.

فتوح:یعنی گشا‌یش روزنه‌های آگاهی و معرفت در دل سالک، گشایش دل.

عقل: عقل خداجوست

نقل: حرکت، سفر. لیکن در این بیت یعنی به منقولات و سخنان اهل ظاهر تکیه کرد و از ادراک حقیقت دور ماند.

غول: اشاره به اهل ظاهر است.

شِغاف: پوشش دل، حجاب قلب.

از دل تاشغاف شدن: سراسر دل را فرا گرفتن.

گرگ بر وى خود مسلط: منظور از «گرگ» مرد روستایی است واستعاره از طمع لوت و تفرج خاطره است ، ونیز کنایه از نعمت دنیا که مردمان را مى‏فریبد.

کیک: کک.

عنود: یعنی سرکش ومزاحم وسمج .

ریش خواجه بر کَنَد: یعنی آبرویی او را بریزد.

دندان کَنان:یعنی لرزان از سرما، زارى کنان، بى‏قرار.

هِشته: در فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى، یله، تنها، معنى شده ولى با توجه به زمینه قصه وحیله های مرد روستایی، به نظر می رسد « تمثال گرگ هشته» یعنی صورت وشکل ساختگی گرگ، که روستایی ساخته بود تا شری به پا کند وخواجه را از خانه خود براند.

 ( 642) شهریان خودشان راه زن روح هستند روستایى گیج نفهم دیگر کى است و چه خواهد بود. ( 643) این سزاى کسى است که بانگ غولى شنیده و بدون تعقل و تدبیر براه افتاد. ( 644) پس از آن وقتى پشیمان شد که وقت گذشته دیگر پشیمانى سودى نداشت‏.( 645) تیر و کمان در دست خواجه بود و هر زمان انتظار گرگ را داشت‏. ( 646) او گرگ مى‏جست و بى‏خبر بود که گرگ بر او مسلط شده و او بى‏خبر است‏. ( 647) هر پشه و کیک چون گرگى در آن ویرانه هر دم به آنها زخمى مى‏زد. ( 648) بى‏چاره از ترس حمله گرگ مجال نمى‏کرد که پشه‏ها را دور کند. ( 649) مى‏ترسید که مبادا گرگ آسیبى بباغ انگور برساند و روستایى ریش خواجه را بکند. ( 650) همینطور دندان بروى جگر گذاشته و تا نیمه شب جانش بلب رسید. ( 651) ناگاه شبه گرگ از بالاى تپه‏اى سر بر آورد. ( 652) خواجه تیرى بر کمان گذاشته و از شست رها کرد و بلا فاصله تیر بحیوان اصابت کرده و به پشت افتاد.

منظور از «شهریان» عالمان ظاهری هستند که با تکیه بر محفوظات صوری خود، سالکان و طالبان حق را به بی‌راهه می‌برند. و «روستایی» آن نادانی است که حتی محفوظات عالمان ظاهری را نیز ندارد و در جهل مرکب دست و پا می‌زند. معنای بیت این است‌: در جایی که جایز نیست مطیع و تابع عالمان ظاهر شوی‌، می‌خواهی به خدمت آن مدعیان بی‌سواد و نادان درآیی؟!.

مولانا می گوید: خواجهْ بیچاره تیر و کمان را به دست گرفت و سراسر شب، از هر طرف گرگ را می‌جست. ناگهان از بالای تپه‌ای، شبح گرگی سرکش و رها شده، نمایان شد. خواجه تیر را رها کرد و چنان به هدف زد که گرگ از آن بالا به زمین افتاد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(71)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 7:52 صبح  

بی‌وفایی دوستان(ادامه)


( 631)گفت صد خدمت کنم تو جای ده

 

آن کمان و تیر در کَفّم بِنِه

( 632)من نخسبم حارسیِّ رز کنم

 

گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم

( 633)بهر حق مگذارم امشب ای دودل

 

آب باران بر سر و در زیر گل

( 634)گوشه‌ای خالی شد و او با عیال

 

رفت آن‌جا جای تنگ و بی مجال

( 635)چون ملخ بر همدگر گشته سوار

 

از نهیب سیل اندر کنج غار

( 636)شب همه شب جمله گویان ای خدا

 

این سزای ما سزای ما سزا

( 637)این سزای آن‌که شد یار خسان

 

یا کسی کرداز برای ناکسان

( 638)این سزای آن‌که اندر طمع خام

 

ترک گوید خدمت خاک کرام

( 639)خاک پاکان لیسی و دیوارشان

 

بهتر از عام و رز و گلزارشان

( 640)بنده‌ یک مرد روشن‌دل شوی

 

به که بر فرق سر شاهان روی

( 641)از ملوک خاک جز بانگ دهل

 

تو نخواهی یافت ای پیک سُبُل

 

حارسی: یعنی نگهبانی.

رَز: باغ.

مگذارم: واگذاردن، به حال خود رها کردن، پناه ندادن.

دُو دل: یعنی دورو؛ ناراست؛ بی‌محبت، ظاهر و باطن دو تا. منافق.[1]

بى‏مَجال: جاى گشتن نداشتن، جاى گردیدن و تکان خوردن نبودن.

کسى کردن: کنایه از یارى. مهربانى و هم دلى.

خاک کرام: کنایه از آستانه بزرگان دین.

پاکان: کنایه از اولیا و مقربان درگاه الهى. و ضمیر «شان» در آخر بیت به «خسان» باز مى‏گردد.

ملوک خاک: پادشاهان ظاهرى. شاهانى که بر قطعه‏اى از زمین حکمرانى کنند که محبت آنان تیرگى دل آرد.

          صحبت حکّام ظلمتِ شب یلداست             نور ز خورشید جوى بو که بر آید

(حافظ)

پیک سبل: در فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى، قاصد راه‏ها. هرزه گرد، و یاوه گرد معنى شده. نیکلسون هم معنى نزدیک بدین دارد: آن که در راه باطل تند رود. هر چند این معنى‏ها را وجهى است، لیکن این ترکیب معنى دقیق‏ترى مى‏دهد: اى که در راه‏ها سر گردانى. اى که براى رسیدن به حقیقت به راه‏هاى گوناگون مى‏روى.

 ( 631) خواجه گفت البته حاضرم عوض یکى صد خدمت انجام دهم تو جا بمن بده و تیر و کمان را هم بدست من ده تا مشغول پاسبانى شوم‏. ( 632) امشب را نمى‏خوابم و پاسبانى باغ انگور تو را خواهم کرد اگر گرگى بیاید با تیر مى‏زنم‏. ( 633) فقط براى خاطر خدا نگذار که امشب روى گل و زیر باران بخوابم‏. ( 634) بالاخره یک گوشه‏اى را خالى کردند و خواجه با اهل و عیال خود به آن جا رفت این گوشه جاى تنگى بود. ( 635) این عده در آن جاى تنگ غار مانند از ترس سیل و باران چون ملخ سوار هم شده و شب را بسر بردند. ( 636) شب مى‏گفتند خداوندا ما سزاوار این بلیه هستیم‏.( 637) این سزاى کسى است که با ناکسان نیکى نماید. ( 638) این سزاى کسى است که بطمع خام خدمت خاک پاى اشخاص گرامى را ترک کند . ( 639) لیسیدن خاک و دیوار پاکان بهتر از زر و گلزار عوام است‏ . ( 640) اگر بنده یک مرد روشن باشى بهتر از این است که در فرق سر پادشاهان جایگزین شوى‏ . ( 641) از پادشاهان خاکى جز بانگ دهل چیزى نخواهید شنید .

خواجه گفت: ای که در وجود تو مهر و محبت رو به نابودی است، دوستی را فراموش کن، در راه خدا به ما جایی بده. روستایی گفت: گوشه‌ای در منزلم هست که به باغبان اختصاص دارد و او در آن‌جا از هجوم گرگ، نگهبانی می‏دهد. اگر می‌توانی مانند او نگهبانی دهی، می‌توانی در آن گوشه بمانی، در‌غیر این‌صورت برو جای دیگری پیداکن. خواجه با دل و جان پذیرفت.

یک بی‌وفایی و ستم از طرف خویشان و یاران، از سیصدهزار جفای دیگران سنگین‌تر و ناگوارتر است؛ زیرا انسان، توقع ندارد که از خویشان و کسانش جفا ببیند، بلکه روح انسان با لطف و وفای آنان انس گرفته است. این را یقین بدان که هر سختی و رنجی که به آدمی می‏رسد، از خلاف عادت سرچشمه گرفته است. این سزای کسی است که یار و هم‌صحبت فرومایه‌گان می‏شود و یا سزای کسی است که به فرومایه‌گان خدمت می‏کند و این است سزای کسی که به سبب طمعی، خدمت کردن به بزرگان را ترک کند. مولانا، روستایی و شهری، هر دو را در پی دنیا می‌بیند، اما شهری که آگاه‌تر است، نباید فریب بخورد و به ده روی آورد. مردم آگاه و عاقل هم اگر خدمت درگاه مردان حق را ترک گویند، چنین سزایی می‌بینند. اگر خاک پا و دیوار پاکان را ببوسی، بهتر از هم‌نشینی با یاران بی‌وفاست؛ زیرا هم‌نشینی با آنان، به طور حتم به زیان و ضرر می‏انجامد.



[1] - (برهان قاطع)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(70)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 7:49 صبح  

بی‌وفایی دوستان، ناگوارتر از جفای دیگران

( 618)پنجمین شب ابر و بارانی گرفت

 

کاسمان از بارشش دارد شگفت

( 619)چون رسید آن کارد اندر استخوان

 

حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان

( 620)چون بصد الحاح آمد سوی در

 

گفت آخر چیست ای جان پدر

( 621)گفت من آن حق‌ها بگذاشتم

 

ترک کردم آن‌چه می‌پنداشتم

( 622)پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز

 

جان مسکینم درین گرما و سوز

( 623)یک جفا از خویش و از یار و تبار

 

در گرانی هست چون سیصد هزار

( 624)زآن‌که دل ننهاد بر جور و جفاش

 

جانش خوگر بود با لطف و وفاش

( 625)هرچه بر مردم بلا وشدت است

 

این یقین دان کز خلافعادت است

( 626)گفت ای خورشید مهرت در زوال

 

گر تو خونم ریختی کردم حلال

( 627)امشب باران به ما ده گوشه‌ای

 

تا بیابی در قیامت توشه‌ای

( 628)گفت‌ یک گوشه‌ست آن باغبان

 

هست این‌جا گرگ را او پاسبان

( 629)در کفش تیر و کمان از بهر گرگ

 

تا زند گر آید آن گرگ سترگ

( 630)گر تو آن خدمت کنی جا آن توست

 

ورنه جای دیگری فرمای جُست

 در گرانی هست: یعنی جفای دوستان دردناک است.

دل ننهاد: یعنی در دلش نمی گذشت.

کز خلافعادت است: یاد آور این مثل معروف است که: ترک عادت موجب مرض است.

خورشید مهر: اضافه مشبّهٌ به به مشبّه.

خورشید مهر در زوال بودن: بى‏محبت بودن، دوستى نشان ندادن.

 ( 618) در شب پنجم ابرى پیدا شده باران شدیدى باریدن گرفت‏. ( 619) و کارد به استخوان خواجه رسیده در خانه روستایى را زد و او را بدر خانه طلبید. ( 620) با صد الحاح بالاخره بدر خانه آمده گفت آخر چه مى‏گویى؟. ( 621) گفت من هر حقى که بتو داشتم صرف نظر کردم و آن چه گمان مى‏کردم رها ساختم‏. ( 622) در این پنج روزه بقدر پنج سال در این سرما و سوز رنج بردم‏. ( 623) یک جفا که انسان از یاران و خویشان و دوستان خود ببیند سخت‏تر از صد هزار جفاى دیگران است‏. ( 624) براى اینکه از طرف آنها متوقع مهر و وفا بوده نه منتظر جور و جفا. ( 625) بطور یقین هر بلا و شدت از خلاف عادت سر چشمه مى‏گیرد. ( 626) اکنون که خورشید مهر تو در زوال است گذشته‏ها گذشته اگر خون مرا ریخته باشى حلال کردم‏. ( 627) فقط در این شب باران در یک گوشه‏اى ما را بپذیر که در قیامت عوض بگیرى‏. ( 628) روستایى گفت یک جایى داریم که مال باغبان است که در آن جا پاسبانى مى‏کند. ( 629) در آن جا تیر و کمان هست براى اینکه اگر گرگ بیاید او با تیر بزند. ( 630) اگر تو قبول مى‏کنى که عوض او این خدمت را انجام دهى بسم اللَّه بیا آن محل مال تو و گرنه زود برو. 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(69)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 7:47 صبح  

چهرهْ بد‌اندیشان (ادامه)


( 606)در فرو بستند اهل خانه‌اش

 

خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش

( 607)لیک هنگام درشتی هم نبود

 

چون در افتادی به چه تیزی چه سود

( 608)بر درش ماندند ایشان پنج روز

 

شب به سرما روز خود خورشیدسوز

( 609)نه ز غفلت بود ماندن نه خری

 

بلکه بود از اضطرار و بی‌خری

( 610)با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار

 

شیر مرداری خورد از جوع زار

( 611)او همی‌دیدش همی‌کردش سلام

 

که فلانم من مرا این است نام

( 612)گفت باشد من چه دانم تو کی‌ای

 

یا پلیدی یا قرین پاکی‌ای

( 613)گفت این دم با قیامت شد شبیه

 

تا برادر شد یفر من اخیه

( 614)شرح می‌کردش که من آنم که تو

 

لوت‌ها خوردی ز خوان من دوتو

( 615)آن فلان روزت خریدم آن متاع

 

کل سر جاوز الاثنین شاع

( 616)سِرّ مهر ما شنیدستند خلق

 

شرم دارد رُو ،چو نعمت خورد حلق

( 617)او همی‌گفتش چه گویی تُرّهات؟

 

نه تو را دانم نه نام تو نه جات

 تیزى: تندى، خشونت.

خورشید سوز: سوخته از تابش آفتاب.

بى‏خرى: یعنی ستوران از بی‌علفی از رفتن بازماندند، کنایه از امکان باز گشت نبودن.

بستن: کنایه از همنشین بودن. رفیق شدن.

جوع: گرسنگى.

جوع‌زار: یعنی گرسنگی شدید.

یَفِرُّ مِن أخِیه: گرفته از قرآن کریم است در وصف قیامت «یَوْمَ یَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ»: روزى که مى‏گریزد آدمى از برادرش.[1]

لوت: غذای چرب و شیرین.

دو تو:یعنی دو چندان و مکرر، دو برابر، بسیار.

کُلُّ سِرٍّ...: (مثلى است) هر راز که از دو تن بگذرد بپراکند. (دوستى من و تو داستانى است که بر هر سر بازارى هست).

تُرَّهات: جمع تُرَّهَه: یعنی سخنان بیهوده و نامربوط.

( 606) ولى اهل خانه در خانه را بستند خواجه از این کار متغیر شده و دیوانه گردید. ( 607) ولى وقت درشتى و تغیر هم نبود چه انسان وقتى بچاه افتاد تندى و خشونت چه سودى دارد. ( 608) خلاصه پنج شبانه روز درب خانه روستایى معطل شده شب سرما خورده و روز در آفتاب سوختند. ( 609) این توقف نه از غفلت بود و نه از نفهمى بلکه از روى اضطرار و بى‏آذوقگى بود که در آن جا ماندند. ( 610) معاشرت نیکان با لئیمان از اضطرار است آدم از اضطرار مردار مى‏خورد. ( 611) خواجه روستایى را دیده و سلام مى‏کرد مى‏گفت من فلانیم و اسمم فلان است‏. ( 612) او جواب مى‏داد هر که مى‏خواهى باش من چه مى‏دانم تو کیستى آدم خوبى یا بد. (- من روز و شب واله خداوندم و بهیچ وجه بتو و امثال تو توجهى ندارم‏. (- از خودى خود بى‏خبر بوده از هستى من سر مویى نشانه نیست‏. (- هوش من غیر از حق خبر ندارد در دل مؤمن جز خدا نمى‏گنجد. ( 613) خواجه گفت امروز با قیامت شبیه شده برادر از برادر مى‏گریزد. ( 614) من همانم که تو از سفره من غذاهاى لذیذ خوردى‏. ( 615) و فلان روز فلان متاع را براى تو خریدم مگر ما مدتى با هم نبودیم‏. (- تو مگر سالها مهمان من نبودى؟ و نیکى‏ها و احسانها از من ندیدى؟. ( 616) مردم همه دوستى ما را مى‏دانند و همه شنیده‏اند آخر اگر از گلوى کسى نعمت پائین برود باید رویش شرم داشته باشد. ( 617) روستایى گفت این ترهات چیست که مى‏گویى من نه تو را مى‏شناسم نه اسمت را مى‏دانم نه جاى تو را بلدم‏.

روستایی از پذیرفتن خواجه و فرزندانش سرباز می‌زند. روستایی از بد نیتی جواب سربالا می‏دهد و سرمی‌دواند. در نظر خواجه، گویی دنیا به سرآمده بود. اشاره دارد به آیه‏ سورهْ عبس: روزی که مرد از برادر و مادر و پدر گریزان است و هیچ کس جز خدا یار کسی نمی‏تواند باشد. مولانا به مثل معروف اشاره می‏کند که هر رازی که از میان دو تن یا از میان دو لب، بیرون آید، آن را همه می‏دانند. منظور این است که جز من و تو، دیگران هم خبر دارند که بارها تو مهمان من بوده‌ای.

نتیجه یی که مولانا از این داستان می گیرد این است که دیدار شهرى با روستایى و ناشناخته انگاشتن روستایى شهری را، رمز دوستى بیشتر مردم دنیاست که خود را دوست می نمایانند و چون بهره خویش گرفتند روى بر گردانند. شهرى روستایى را دوست خود مى‏پنداشت و از او چشم نیکى و دل جویى داشت. چون از او چنان جفا دید، بر وى سخت دشوار بود، لیکن کار از کارگذشته بود و جاى تدبیر نبود. این داستان به حقیقت رمز دوستى انسان با شیطان است. شیطان مى‏کوشد تا آدمى را گمراه کند و چون او را از راه به در برد گوید:« إِنِّی بَرِی‏ءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخافُ اَللَّهَ رَبِّ اَلْعالَمِینَ.»[2] آن که از خدا ببرد به دام شیطان افتد که:« وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ اَلرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ»: کسى که از یاد رحمن رو گرداند بر او شیطانى مى‏گماریم که همراه اوست.[3]



[1] - (سوره عبس،آیه 34)

[2] - (سوره حشر،آیه 16)

[3] - (سوره زخرف،آیه 36)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(68)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 7:46 صبح  

رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایى ایشان را

 

چهرهْ بد‌اندیشان

( 598)بعد ماهی چون رسیدند آن طرف

 

بینوا ایشان ستوران بی‌علف

( 599)روستایی بین که از بدنیتی

 

می‌کند بعد اللتیا والتی

( 600)روی پنهان می‌کند زیشان بروز

 

تا سوی باغش بنگشایند پوز

( 601)آن چنان رُو که همه زرق و شر است            

 

از مسلمانان نهان اولى تر است‏

( 602)روى‏ها باشد که دیوان چون مگس            

 

بر سرش بنشسته باشند چون حَرَس‏

( 603)چون ببینى روى او در توفتند            

 

یا مبین آن رو چو دیدى خوش مَخند

( 604)در چنان روى خبیث عاصیه            

 

گفت یزدان نَسفَعَن بِالنَّاصِیَه‏

( 605)چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند

 

همچو خویشان سوی در بشتافتند

 قوم: گاه براى زن به کار رود و در اینجا زن و فرزند مقصود است.

بَعدَ اللُتَیَّا وَ الَّتى: در زبان عرب به معنای سردواندن و چنین و چنان گفتن به کار رفته است. و در مثل است «و بَعدَ اللُتَیَّا وَ الّتى لا أتَزَوَّجَ أبدا.» و در توجیه آن گفته‏اند: مردى دخترى کوتاه را به زنى گرفت و از او رنج دید او را طلاق داد و دخترى بلند قامت را به خانه آورد از او رنج بیشتر دید او را طلاق داد و گفت: «بَعدَ اللُتَیَّا وَ الَّتى لا أتزَوج ابدا.»[1]

پوز گشودن: کنایه از روى آوردن براى خوردن.

اولى تر: «اولى» در عربى صیغه تفضیل است، امّا در فارسى تنها صفت است و براى تفضیل باید پسوند «تر» بدان افزوده شود. پیشینیان چون مولانا و سعدى و دیگر ادیبان بزرگ این قاعده را رعایت مى‏کردند. اما در دوره‏هاى بعد که فساد در نثر فارسى پدید آمد بدان توجه نشد چنان که در بسیارى علامت‏ها هم.

حَرَس: نگاهبانان. و حَرَس در جمع به کار مى‏رود.

 روى‏ها باشد که دیوان: چهره بداندیشان را چنین تصویر می‏کند که شیاطین، نگهبان و حَرَس آن هستند؛ اشاره به مضمون آیهْ سورهْ زخرف دارد که: «وَمَن یَعْشُ عَن ذِکْرِ الرَّحْمَنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ»:و هرکه از یاد خداوند رخ برتابد، شیطان را بر او چیره سازیم تا هم‌نشین و مصاحب او شود. و دیدار این چهره، باعث می‏شود که شیطان‏ها به جان آدم بیفتند.[2]

خوش خندیدن: کنایه از روى خوش نشان دادن. شادمان گشتن.

عاصِیَه: (مؤنث عاصى) نافرمان، گناهکار.

نَسفَعَن: برگرفته از قرآن کریم است «کَلاَّ لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَة»ِ:اگر از راه انکار و بی‌دینی برنگردند، موی پیشانی آنها را می‏گیریم و می‏کشیم و باز می‏گردانیم .[3] و این کنایه از خوارى و خفت است.

پرسیدن: نشان گرفتن.

( 598) بعد از یک ماه چون بده مقصود رسیدند خود خسته و بى‏نوا و ستوران آنها گرسنه و بى‏علف بودند. ( 599) حالا روستایى را ببین که از بد نیتى بعد از این همه دعوت و خواهش چه مى‏کند. ( 600) از آنها رو پنهان مى‏کند براى اینکه پاى مهمانان بباغ او باز نشود. ( 601) این رو که کبود چشم و شر است بهتر است که از هر مسلمانى پنهان بماند. ( 602) بسى رویها هست که شیاطین مثل مگس بر سر آن نشسته و صداى آنها چون زنگوله‏ها در گوش او وسوسه مى‏کنند. ( 603) وقتى روى آنها را ببینى شیاطین به جنبش در مى‏آیند پس یا روى آنها را نبین یا اگر دیدى برویشان نخند. ( 604) براى همین است که خداوند فرمود موى پیشانى گنهکاران را گرفته و به آتش دوزخ مى‏کشم‏. ( 605) بهر حال چون از کسان دیگر پرسیده و خانه روستایى را پیدا کردند مثل خویشاوندان بدر خانه‏اش رفتند.

مولانا چهره بداندیشان را چنین تصویر می‏کند که شیاطین، نگهبان و حَرَس آن هستند؛ اشاره به مضمون آیهْ 36 سورهْ زخرف دارد که: و هرکه از یاد خداوند رخ برتابد، شیطان را بر او چیره سازیم تا هم‌نشین و مصاحب او شود. و دیدار این چهره، باعث می‏شود که شیطان‏ها به جان آدم بیفتند. این چهره‏های ناپاک و نافرمان، همان‌ها هستند که پروردگار در آیهْ 15 علق فرموده است: اگر از راه انکار و بی‌دینی برنگردند، موی پیشانی آنها را می‏گیریم و می‏کشیم و باز می‏گردانیم.



[1] - (مجمع البحرین)

[2] - سورهْ زخرف آیهْ 36

[3] - (سوره علق،آیه 15) (تفسیر ابو الفتوح رازى)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 425 بازدید
بازدید دیروز: 611 بازدید
بازدید کل: 1402663 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]