بر شهوت چیره شو، تا حکمتت کامل گردد . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(62)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:29 عصر  

تأثیر عشق

( 538)تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود

 

خار از گلزار دلکش می‌شود

( 539)حنظل از معشوق خرما می‌شود

 

خانه از هم‌خانه صحرا می‌شود

( 540)ای بسا از نازنینان خارکش

 

بر امید گل‌عذار ماه‌وش

( 541)ای بسا حمال گشته پشت‌ریش

 

از برای دلبر مه‌روی خویش

( 542)کرده آهنگر جمال خود سیاه

 

تا که شب آید ببوسد روی ماه

( 543)خواجه تا شب بر دکانی چار میخ

 

زانک سروی در دلش کرده‌ست بیخ

( 544)تاجری دریا و خشکی می‌رود

 

آن به‌مهر خانه‌شینی می‌دود

( 545)هر که را با مرده سودایی بود

 

بر امید زنده‌سیمایی بود

( 546)آن دروگر روی آورده به چوب

 

بر امید خدمت مه‌روی خوب

 حَنظَل: هندوانه ابو جهل. میوه‏اى است که نهایت تلخ است، به فارسى آن را «کَبست» گویند.

حنظل از معشوق خرما شدن: نظیر:

          زهر از قبل تو نوشداروست             فحش از دهن تو طیّبات است‏

(سعدى، غزلیات)

صحرا شدن: کنایه از فراخ گشتن، فرح بخش بودن، موجب خوشى گشتن.

نازنین: معادل ناز پرورده، که در نعمت و آسایش به سر مى‏برد.

خار کش: کنایه از تحمل کننده سختى.

پشت ریش: کسی است که پشت او ساییده و مجروح شده است.

در دلش کرده است بیخ: یعنی در دل او جا کرده و ریشه دوانده است.«خانه‌شین»،

چهار میخ: کنایه از ساکن، نشسته.

سَرو: کنایه از همسرى خوش اندام و زیبا.

شین: مخفف نشین.

          گوید اى بنده تو رو بر صدر شین             من بگیرم کفش چون بنده کهین‏

1488 / د /2

خانه شین: مخفّف خانه‌نشین است؛ یعنی زنی که در خانه منتظر بازگشت تاجر است.

سودا با مرده: مى‏توان گفت کنایه از حرفه مرده شویى است. (مرده شو براى به دست آوردن پولى که در راه زنده سیمایى هزینه کند مرده مى‏شوید).

زنده سیما: کنایه از زن و فرزند.

( 538) آرى از شوق شیرین لبان تلخیها خوش و شیرین شده و خار چون گلزار دل کش مى‏گردد. ( 539) حنظل با معشوق چون خرما شیرین شده و خانه از هم خانه محبوب چون صحرا و باغ مى‏گردد. ( 540) بسى اشخاص نازنین که بامید گلعذار مهوش خار کش شده‏. ( 541) و بسى از مردان که براى دل بر ماهروى خود از کشیدن بار گران پشتشان مجروح گردیده است‏. ( 542) آهنگر روز صورت خود را سیاه مى‏سازد تا شب بتواند بروى ماه بوسه زند. ( 543) خواجه براى اینکه مهر سرو قدى در دلش ریشه زده از صبح تا شب در دکان خویش میخکوب گردیده‏. ( 544) بازرگان که از وطن آواره شده راه دریا و خشکى در پیش گرفته از مهر یک دل بر خانگى این کار را مى‏کند. ( 545) آن که عمله کار مردگان است بامید خوش سیماى زنده‏ایست‏. ( 546) آن دروگرى که مشغول زحمت درو کردن و خرمن کوبى است بخاطر یار زیباى خود این زحمت را متحمل شده‏ .

تلخی کشیدن در راه وصال به محبوب دل‌نشین است و برخورد خار برای رسیدن به گلستان، گوارا و دل‌انگیز است. میوهْ تلخ اگر از دست معشوق برسد، مانند خرما شیرین به نظر می‌رسد. چنان‌که خانهْ تنگ و حقیر، با وجود یار دل‌دار، هم‌چون صحرا پهناور به نظر می‌رسد. بسیاری از خوبان رنج خار را تحمل می‌کنند، به امید وصال کسی که او را دوست دارند. مولانا گروه‌هایی از مردم را به عنوان مثال بیان می‌کند که هر یک برای عزیزی رنج می‌کشد. مولانا می‌گوید: «حتی زاری برای مردگان، دلیل نیاز ما به دلداری زندگان است».


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(61)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:24 عصر  

رفتن خواجه و قومش به سوى ده

اهمیت سفر

( 532)خواجه و بچگان جهازی ساختند

 

بر ستوران جانب ده تاختند

( 533)شادمانه سوی صحرا راندند

 

سافروا کی تغنموا بر خواندند

( 534)کز سفرها ماه کیخسرو شود

 

بی سفرها ماه کی خسرو شود

( 535)از سفر بیدق شود فرزین راد

 

وز سفر یابید یوسف صد مراد

( 536)روز روی از آفتابی سوختند

 

شب ز اختر راه می‌آموختند

( 537)خوب گشته پیش ایشان راه زشت

 

از نشاط ده شده ره چون بهشت

 جهاز: یعنی باروبنه. رخت مسافر، اسباب سفر.

سافروا...: اشاره است به حدیثى که مرحوم فروزانفر آن را از الجامع الصّغیر بدین صورت آورده است: «سافِرُوا تَصِحُّوا وَ تَغنَمُوا.» این حدیث در مسند احمد چنین است: «سافِرُوا تَصِحُّوا وَ اغزُوا تَستَغنُوا.»[1] این روایت در محاسن برقى از امام صادق (ع) به دو صورت آمده است: «سافِرُوا تَصِحُّوا.» «سافِرُوا تَغنَموا.» و هم از آن حضرت از رسول خدا (ص) آمده است که «سافِرُوا تَصِحُّوا وَ جاهِدُوا تَغنَموا و حجُّوا استغنوا.»[2]

کیخسرو: پادشاه بزرگ. نیز نام پسر سیاوش، سومین پادشاه ایران از سلسله پادشاهان کیانى. نیز لقب بعض پادشاهان این سلسله.

کیخسرو شدن ماه: اشاره است بدان که ماه چون به چهاردهمین شب رسد درخشندگى آن به کمال بود.

خسرو شدن: یعنی به کمال رسیدن، به صورت بدر درآمدن.

بَیدَق: پیاده شطرنج است که اگر تا آخرین خط صفحه شطرنج پیش رود، وزیر می‏شود.

فَرزین: معرّب وزیر. وزیر کلمه‏اى است معرّب. هر دو کلمه از اصطلاحات شطرنج است.

از سفر یابید یوسف: اشاره است بدان که چون یوسف (ع) از کنعان به مصر افتاد، به پادشاهى رسید.

روى از آفتاب سوختند: مقصود خواجه و فرزندان اوست، که تحمّل گرمى آفتاب کردند.

از اختر راه آموختن: در قدیم کاروانیان شب‏ها به راهنمایى ستارگان جهت را مى‏یافتند.کنایه از آن که روز و شب در راه پیمودن دچار مشقت بودند. و در آن تعریضى است به آنان که از شهر (شیخ و اصل) دور مى‏افتند و گمراه مى‏شوند.

( 532) خواجه و بچه‏هایش مالها را زین و پالان کرده بطرف ده روانه شدند. ( 533) با کمال شادى بطرف صحرا مرکب رانده مى‏گفتند سفر کنید تا غنیمت بدست آورید. ( 535) سفر پیاده را فرزین مى‏کند و یوسف از مسافرت صد گونه مراد بدست آورد. ( 536) بالاخره خواجه و کسانش روز چهره‏شان از آفتاب مى‏سوخت و شب براى یافتن راه از ستارگان استمداد مى‏کردند. ( 537) این راه زشت در نظرشان خوب جلوه‏گر شده و از نشاط رسیدن بده راه مثل بهشت شده بود.

مولانا در اهمیت سفر، به حدیث نبوی اشاره می‏کند که:"سافروا تصحوا وتغنموا؛ سفرکنید تا تن‌درست شوید و بهره برید». مولانا اشاره می‏کند که حضرت یوسف با کاروان سفرها کرد تا به درگاه عزیز مصر رسید و خود عزیز مصر شد.



[1] - (مسند، ج 2، ص 380)

[2] - (محاسن برقى، ج 2، ص 345، و نگاه کنید به: امثال و حکم)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(60)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:23 عصر  

نقد محبوسان حواسّ ظاهری

ظاهر پلی به سوی حقیقت

( 517)دِه مرو دّه مرد را احمق کند

 

عقل را بی نور و بی رونق کند

( 518)قول پیغمبر شنو ای مجتبی

 

گور عقل آمد وطن در روستا

( 519)هر که در رستا بود روزی و شام

 

تا به ماهی عقل او نبود تمام

( 520)تا به ماهی احمقی با او بود

 

از حشیش ده جز اینها چه درود

( 521)وان‌که ماهی باشد اندر روستا

 

روزگاری باشدش جهل و عمی

( 522)ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده

 

دست در تقلید و حجت در زده

( 523)پیش شهر عقل کلی این حواس

 

چون خران چشم‌بسته در خراس

( 524)این رها کن صورت افسانه گیر

 

هل تو دردانه تو گندم‌دانه گیر

( 525)گر به در ره نیست هین بر می‌ستان

 

گر بدان ره نیستت این سو بران

( 526)ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد

 

عاقبت ظاهر سوی باطن برد

( 527)اول هر آدمی خودصورت است

 

بعد از آن جان کو جمال سیرت است

( 528)اول هر میوه جز صورت کی است

 

بعد از آن لذت که معنی وی است

( 529)اولا خرگاه سازند و خرند

 

ترک را زان پس به مهمان آورند

( 530)صورتت خرگاه دان معنیت ترک

 

معنی‌ات ملاح دان صورت چو فلک

( 531)بهر حق این را رها کن یک نفس

 

تا خر خواجه بجنباند جرس

 قول پیغمبر شنو: مقصود روایتى است که در برخى کتاب‏ها آمده: «لا تَسکُنِ الکُفُورَ فَإنَّ ساکِنَ الکُفورِ کَساکِنِ القُبُور: و کفور سرزمین دور افتاده است از مردم، که بدان گذر نمى‏کنند.» ویا این حدیث منسوب به حضرت رسول که مى‏فرماید «علیکم بالمدن و لو جارت و علیکم بالبکر و لو بارت» یعنى در شهرها سکونت کنید اگر چه جور بینید و دختر باکره بگیرید اگر چه در پرده نباشد [1] و مردمِ شام ده را کفر گویند.[2] مجلسى (ره) از جامع الاخبار از رسول خدا (ص) آرد که به على (ع) وصیت کرد: «لا تَسکُنِ الرُّستاقَ فَإنَّ شُیُوخَهُم جَهَلَةٌ وَ شُبّانِهُم عَرَمَةٌ وَ نِسوانَهُم کَشَفَةٌ وَ العالِمُ بَینَهُم کَالجِیفَةِ بَینَ الکِلابِ.»[3]

حشیش: گیاه خشک. حشیش ده: کنایت از آن چه از مصاحبت مردم آن به دست مى‏آید.

ماهى در ده بودن: مأخذ آن عبارتى است بدین مضمون: «مَن سَکَنَ فِى القُرَى یَوماً تَحَمَّقَ شَهراً وَ مَن سَکَن فِى القُرَى شَهراً تَحَمَّقَ دَهرا.»[4]

شهر عقل کلى: (اضافه مشبه به به مشبّه) مقصود از «شهر» ولى و اصل به حق است. «شهر عقل کلی» جهان فراخ روحانی و الهی است.

این حواس: هم می‌تواند اشاره به حواس ظاهری باشد و هم صاحبان و مقیدان به این حواس.

خَراس: آسیایى که با خر یا دیگر چار پا گردد.

دُردانه: درّ یکتا، دُرّ گرانبها. کنایه از معنى.

بُرّ: گندم، کنایه از ظاهر لفظ.

خَرَند: محوطه‏اى که اطراف آن را گل کارى کرده براى نشستن درست کنند. خشت کارى اطراف باغچه. کنار صفّه و ایوان.[5]

فُلک: کشتى.

جَرس جُنباندن: زنگ را به صدا در آوردن. کنایت از به راه افتادن.

مولانا در این ابیات، مضمون حدیث نبوی را می‌آورد که: «من سکن فی‌القری یوما تحمّق شهرا و من سکن فی القری شهرا تحمّق دهرا». ولی ابن اثیر، این حدیث را به این شکل نقل کرده که: منزل گزیدن در روستا به مانند منزل گزیدن در قبر است». شکی نیست که نوع زندگی شهر و روستا، در شکل‌گیری اندیشهْ آدمی تأثیر بسزا دارد. جامعهْ بسته غیرشهری، سبب می‏شود که انسان تنها به نیازهای ابتدایی خود بیندیشد، بی‌آن‌که در صدد به دست آوردن امکانات رشد فزون‌تری باشد، ولی در شهر، روابط به‌صورت باز و گسترده در می‌آید و آن روابط اجتماعی، توسعه می‏یابد و می‌تواند خود را در شرایط بهتری از رشد قرار دهد و تجربه‌های بیشتری به دست آورد. بنابراین، منظور تحقیر روستا و روستایی نیست.

منظور از «ده» شیخی است که به کوی حقیقت نرسیده و تنها دست به دامن تقلید و مغالطه شده است. این مقلدان مقید به حواس ظاهری، در مقایسه با شهر عقل کلی، مانند خران چشم بسته‌ای هستند که سنگ آسیا را می‌گردانند. «شیخ واصل ناشده» با تقلید و استدلال می‌خواهد راه حق را نشان دهد و پای استدلال هم کسی را به مقصود نمی‌رساند.

مولانا می گوید: اگر به مروارید معنا و جوهر موضوع راهی نداری، پس به‌هوش باش و دانه گندم را بردار و به صورت ظاهری اکتفا کن. اگر نمی‌توانی به آن سو (عالم اسرار ربّانی) قدم بگذاری، به این سو (عالم صورت و ظاهر) توجه کن؛ اگر چه هیچ‌گاه ظاهر نمی‌تواند‌ درخشندگی باطن و معنا را به تو نشان دهد، ولی این را بدان که سرانجام، ظاهر تو را به سوی حقیقت و باطن هدایت می‌کند. جان کلام مولانا در این چند بیت این است که: از همین ظاهر هم راهی به حقیقت هستی می‌توان یافت.

بدو شک حدیث‏هایى در مذمّت روستا و روستا نشینى آمده که ظاهراً بلکه مطمئناً در باره بیابان نشینانى است که به خاطر دورى از حضور در جمعه و جماعت مسلمانان کمتر تخلق به اخلاق مسلمانى داشتند. اما منظور مولانا از نکوهش روستا و روستا نشینى و آوردن داستان شهرى و روستایى و پایان کار شهرى که به پشیمانى رسید، چنان که خود فرموده، مفهوم ظاهرى داستان نیست، بلکه راهنمایى جویندگان و مبتدیان است به ملازمت شیخ و اصل، که او در جامعیّت همچون شهر است و داراى عقل کامل. آن که از چنین شیخ دور افتد همچون مرد افتاده به سرزمینى است که مردم بدان گذر نکنند، و آن که یک شبانه روز خدمت این شیخ را درک نکند از برکت‏هاى بسیار محروم ماند تا چه رسد به کسى که یک ماه از او دور شود. سپس بدین نکته اشاره مى‏کند که همگان را قوت درک معنى این داستان‏ها نیست، اما از ظاهر داستان هم توان به معنى راه برد.



[1] - احادیث مثنوى (ص 75)

[2] - (نهایه ابن اثیر)

[3] - (بحار الانوار، ج 73، ص 156، و نگاه کنید به: نهج البلاغه، نامه 69)

[4] - (شرح ولى محمد اکبر آبادى، حاشیه مثنوى چاپ کانپور)

[5] - (برهان قاطع)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(59)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:19 عصر  

شاد از غم شدن، دام لقای الهی است

( 509)شاد از غم شو که غم دام لقاست

 

اندرین ره سوی پستی ارتقاست

( 510)غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان

 

لیک کی در گیرد این در کودکان

( 511)کودکان چون نام بازی بشنوند

 

جمله با خر گور هم تگ می‌دوند

( 512)ای خران کور این سو دام‌هاست

 

در کمین این سوی خون‌آشام‌هاست

( 513)تیرها پران کمان پنهان ز غیب

 

بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب

( 514)گام در صحرای دل باید نهاد

 

زآن‌که در صحرای گل نبود گشاد

( 515)ایمن آباد است دل ای دوستان

 

چشمه‌ها و گلستان در گلستان

( 516)عج الی القلب و سر یا ساریه

 

فیه اشجار و عین جاریه

 دام لِقا بودن غم: یعنی غم سرانجام لقای حق و وصال حق را به تو هدیه می دهد. در حدیث است «اِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلبٍ حَزِینٍ: خدا هر دل اندوهناک را دوست دارد.» و نیز در حدیث است إنَّ الحَزِینَ فِى ظِلِّ اللَّهِ یَومَ القِیامَةِ: اندوهناک روز رستاخیز در سایه خداست.»[1] و نظیر این مضمون است آن چه نجم الدین در مرصاد العباد، در باب روح که بر آدم دمیده شد، آورده است: «قبض بر وى مستولى شد، آهى سرد بر کشید. گفتند ما تو را از بهر این آه فرستاده‏ایم.»[2]

خران کور: یعنی ناآگاهان که روح آنها در خطر است و نمی‌دانند.

شَیب: پیرى.

گُشاد: فراخى، خرمى، شادمانى.

صحراى گِل: عالم جسمانى. جسم و متعلقات آن.

عُج إلَى القَلبَ...: به سوى دل باز گرد، و اى رونده در شب، که در آن درختان و چشمه روان است.

( 509) از غم‏ شاد باش که غم دام بقا بوده و تو را بزندگانى ابدى رهبرى مى‏کند و در این راه طرف پستى راه بالا رفتن است‏ . ( 510) غم چون گنجى است و رنج چون کان گران قیمتى است ولى این سخن کى در کودکان اثر مى‏کند . ( 511) بچه‏ها این حال را دارند که تا نام بازى بشنوند با شتاب یک گور خرى پى آن بازى مى‏دوند . ( 512) بگو اى خرهاى کور در این سمت که مى‏روید دامها هست و در کمین شما خون آشامها ایستاده‏اند . ( 513) در این سوى تیرها پران ولى کمان آنها از چشم نهان است و بهر جوانى که از این سوى رود صد تیر پیرى فرود مى‏آید . ( 514) بصحراى دل باید قدم نهاد که در صحراى گل گشایشى وجود ندارد . ( 516) اى کاروان بطرف دل متمایل شده و در آن کشور سیر کن که در آن درختان سبز و خرم سر بر فلک کشیده و چشمه‏هاى صاف در جریانند.

اگر می‌خواهی شاد شوی، از غم الهی شاد شو، زیرا این‌گونه غم، مقدمه دیدار الهی است. غمگساری و فروتنی، مقدمه تعالی و ارتقا به مراتب معنوی است. اندوه و غم در راه حق، به منزله گنج است و رنج تو مانند معدن. آنان که خرد کودکانه دارند و نیز عوام‌الناس که سراپا به ظواهر دنیا مشغول‌اند، چه می‌دانند که غم و اندوه اولیاء‌الله چیست و برای چیست! مولانا می‌گوید: تا عمر به پایان نرسیده است دریابید که این دنیا بی‌ارزش است. «در صحرای دل» یعنی در راه معرفت حق گام باید نهاد. مقابل صحرای دل‌، «صحرای گل» است که همان دنیا و زندگی مادی را گویند؛ اگر بیابانی گل‌آلوده باشد، در آن دل گشاده نمی‌شود. ای رهرو شب! به دل، و به سیر در عالم معنا بازگرد که در طریق دل، درخت‌ها و جویباران جاری است و صحرای گل نیست.



[1] - (تفسیر درّ المنثور، ذیل آیه 76 سوره قصص)

[2] - (مرصاد العباد، ص 90)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(57)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 12:33 عصر  

روان شدن خواجه به سوى ده 

استدراج و مکر الهی

 

( 497)خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت

 

مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت

( 498)اهل و فرزندان سفر را ساختند

 

رخت را بر گاو عزم انداختند

( 499)شادمانان و شتابان سوی ده

 

که بری خوردیم از ده مژده ده

( 500)مقصد ما را چراگاهخوش است

 

یار ما آن‌جا کریم ودلکش است

( 501)با هزاران آرزومان خوانده است

 

بهر ما غرس کرم بنشانده است

( 502)ما ذخیرهْ ده زمستان دراز

 

از بر او سوی شهر آریم باز

( 503)بلکه باغ ایثار راه ما کند

 

در میان جان خودمان جا کند

( 504)عجلوا اصحابنا کی تربحوا

 

عقل میگفت از درون لا تفرحوا

( 505)من رباح الله کونوا رابحین

 

ان ربی لا یحب الفرحین

( 506)افرحوا هونا بما آتاکم

 

کل آت مشغل الهاکم

( 507)شاد از وی شو مشو از غیر وی

 

او بهارست و دگرها ماه دی

 ( 508)هر چه غیر اوست استدراج توست

 

گرچه تخت و ملکتست و تاج توست






 اشتاب: یعنی شتابان

در کار آمدن: دست به کار شدن، آماده گشتن.

ساختند: یعنی آماده شدند

مرغ عزم و گاو عزم: اضافه مشبَّهٌ بِه به مشبّه.

غَرس: در لغت به معنى «کاشتن درخت» است یا کشتنى دیگر، و گاه به معنى «درخت» به کار رود.

 غرس کرم: اضافه مشبَّهٌ به به مُشبّه.

ایثار: دیگرى را بر خود مقدم داشتن، بخشش.

عَجِّلُوا...: یاران ما بشتابید تا سود برید.

لا تَفرَحُوا: شادمان مباشید برگرفته از قرآن کریم است« لا تَفْرَحْ إِنَّ اَللَّهَ لا یُحِبُّ اَلْفَرِحِینَ»: شادمان مباش خدا شادمانان را دوست ندارد.[1]

مِن رَباحِ اللَّه...: از سودهاى خدا سود برنده باشید. همانا پروردگار من شادمانان را دوست نمى‏دارد.

افرحوا...: شادمان باشید با آرامش و بردبارى بدان چه (خدا) شما را داده است. هر چیز سر گرم کننده شما را به غفلت در انداخته است. گرفته از قرآن کریم است:« وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ وَ اَللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُور»: و شادمان مشوید بدان چه [خدا] شما را داده است و خدا هیچ خود پسند نازنده را دوست ندارد.[2]

 کلّ آت مشغل...: هر چیز آینده مشغول دارنده شما را به لهو در انداخته است. چنان که در حدیث است «أخشَى أن تَبسُطَ الدُّنیا عَلَیکُم کَما بَسَطَت عَلى مَن کانَ قَبلَکُم فَتَنافَسوها کما تنافَسُوها وَ تُلهِکُم کما الهتبهم: مى‏ترسم دنیا به شما فراخ شود چنان که بر پیشینیان شما فراخ شد، پس در آن با یکدیگر هم چشمى کنید چنان که آنان هم چشمى کردند، و شما را به لهو اندازد چنان که آنان را به لهو انداخت.»[3]

وی: یعنی خدا.

دگرها: عوامل این جهانی اند که ما به آنها دل خوش می کنیم.

استدراج : خارق عادتى است که مدعیان ومنکران دارند و با داشتن او اغوا شده گمان مى‏کنند که در راه مستقیم قدم مى‏زنند. و ساده‌دلان را در دام آنها می‏اندازد. اما در حقیقت مکر الهی است و پروردگار با جلوه دادن این مدعیان، بدی‌های آنها را پنهان می‏کند تا در قهقرای خودبینی و انکار فرو روند، به همین دلیل مکر و استدراج غالباً با هم می‏آید. جلال و شکوه این جهانی هم نوعی استدراج است.

( 497) خواجه بکار پرداخته و تهیه رفتن دیده مرغ عزمش بطرف ده پر گرفت‏. ( 498) اهل و عیال و فرزندانش بار سفر بسته و بر گاو عزم بار کردند. ( 499) با شادى و شتاب عازم ده شده و مى‏گفتند مژده که اکنون میوه‏ها از ده نصیب ما خواهد شد. ( 500) مقصد ما جاى دل کش و وفور نعمت است و میزبان ما شخص کریمى است‏. ( 501) با هزاران آرزو ما را دعوت کرده و نهال اکرام و اعزاز براى ما غرس کرده است‏. ( 502) ما ذخیره تمام طول ایام زمستان از ده به شهر خواهیم آورد. ( 503) او باغ خود را در راه ما پیش کش خواهد کرد و ما را میان جان خود جاى خواهد داد. ( 504) رفقا عجله کنید و استفاده نمایید ولى عقل از درون به آنها مى‏گفت پر شادى نکنید. ( 505) از فایده خدا داده استفاده کنید اینجا مورد فرح و شادى نیست که فرموده‏اند خداوند آنها را که زیاد شادى مى‏کنند دوست نمى‏دارد. ( 506) شاد باشید ولى به آرامى به آن چه خدا بشما داده است هر وارده‏اى که شما را از خدا بخود مشغول کند بالاخره بلهو و لعب رهبرى مى‏کند . ( 507) از او شاد باش نه از غیر که او چون بهار و دیگران چون دى هستند .( 508) هر چه که غیر اوست براى تو استدراج است اگر چه در نظر تو تخت و مملکت و تاج است‏ .  

مولانابه قصّه شهری وروستایی باز می گردد و می گوید: خواجه دست‌ به کار شد و خود را آماده کرد و پرندهْ عزم و تصمیمش، با شتاب به سوی روستا پرواز کرد. در ضمن مولانا نشان می‏دهد که فرزندان خواجه، امیدهای بسیار به این سفر داشته‌اند. شتاب خواجه و فرزندان به سوی روستا، در واقع نقد حال ما انسان‌هاست که به مظاهر دنیوی دل خوش می‏کنیم و با پندار ضعیف خود، دام‏های پنهان شده در مرغزار دنیا را نمی‌بینیم و به چیزی دل می‌بندیم که قاتل ما می‏شود. مولانا با الهام از آیات قرآن، حال کسانی را تصویر می‏کند که مانند فرزندان خواجه، به وعده‏های دروغین و ظواهر دل‌خوشند، اما عقل خداجو و آگاه به حقیقت، از درون می‏گوید: شاد نباشید، بکوشید که از بهره‏های الهی سود ببرید. راستی پروردگار من، دل‌خوشان دنیایی را دوست ندارد. شادی کنید به آن‌چه خداوند برای شما می‏آورد، اما نه شادی با احساس ناچیزی در برابر حق (هونا). هر‌چه جز این به شما می‏رسد، بازدارنده‌ای است که شما را از حق دور می‏کند.

مولانا می‏گوید: غیر حق، مایهْ هلاکت تدریجی تو است؛ گرچه آن چیز تخت و سلطنت و تاج شاهانه باشد. استدراج، کارهای خارق‌العاده است که از مدعیان سر می‏زند و ساده‌دلان را در دام آنها می‏اندازد. اما در حقیقت مکر الهی است و پروردگار با جلوه دادن این مدعیان، بدی‌های آنها را پنهان می‏کند تا در قهقرای خودبینی و انکار فرو روند، به همین دلیل مکر و استدراج غالباً با هم می‏آید. جلال و شکوه این جهانی هم نوعی استدراج است.



[1] - (سوره قصص،آیه 76)

[2] - (سوره حدید،آیه 23)

[3] - (مسند احمد، ج 4، ص 137)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 76 بازدید
بازدید دیروز: 447 بازدید
بازدید کل: 1402761 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]