بارالها ! ... می دانم برترین توشه رهرو به سوی تو، اراده استوار و فروتنی یاری خواهانه است و اینک، قلبم با اراده ای استوار و فروتنی متواضعانه با تو رازگویی می کند . [امام صادق علیه السلام ـ در دعایش هنگام رفتن نزد منصور، خلیفه عبّاسی ـ]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(67)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:46 عصر  

ضرورت انتخاب استاد راهنما

( 588)هر که در ره بی‌قلاوزی رود

 

هر دو روزه راه صدساله شود

( 589)هر که تازد سوی کعبه بی دلیل

 

همچو این سرگشتگان گردد ذلیل

( 590)هر که گیرد پیشه‌ای بی‌اوستا

 

ر‌یش‌خندی شد به شهر و روستا

( 591)جز که نادر باشد اندر خافقین

 

آدمی سر بر زند بی‌والدین

( 592)مال او یابد که کسبی می‌کند

 

نادری باشد که بر گنجی زند

( 593)مصطفایی کو که جسمش جان بود

 

تا که رحمن علم‌القرآن بود

( 594)اهل تن را جمله علم بالقلم

 

واسطه افراشت در بذل کرم

( 595)هر حریصی هست محروم ای پسر

 

چون حریصان تگ مرو آهسته‌تر

( 596)اندر آن ره رنج‌ها دیدند و تاب

 

چون عذاب مرغ خاکی در عذاب

( 597)سیر گشته از ده و از روستا

 

وز شکرریز چنان نا‌اوستا

 قلاووز: یعنی پیشتاز.

خافِقَین: مشرق و مغرب. در اینجا مقصود همه جهان است.

سر زدن: پدید آمدن.

بى‏والدین سر زدن: تولد بدون والدین چون آدم و حوا، و بى‏والد: چون عیسى (ع).

بر گنج زدن: ناگهان بدان رسیدن.

عَلَمَ القُرآن:اشاره دارد به آیه:« اَلرَّحْمنُ عَلَّمَ اَلْقُرْءانَ»:خداوند رحمان،قرآن را تعلیم فرمود.[1]

عَلَّم بِالقَلم: اشاره به آیه واقعه در سوره علق که مى‏فرماید: اَلَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ اَلْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ یعنى آن که بانسان با قلم خط نوشتن آموخت و بانسان یاد داد آن چه را که نمى‏دانست.[2]

 عِذاب: جمع عذب: گوارا.

شکر ریز: کنایه از سخنان شیرین (بظاهر خوب).

( 588) البته هر کس که بى‏راهنما راه بیفتد راه دو روزه صد ساله مى‏شود . ( 589) هر کس که بى‏دلیل بکعبه رود مثل این سر گشتگان ذلیل خواهد شد . ( 591) در شرق و غرب عالم نادر است که آدمى بدون پدر و مادر بوجود آید . ( 592) مال بدست کسى مى‏آید که کسب مى‏کند نادر است که کسى موفق بیافتن گنجى گردد. ( 593) مثل مصطفى (ص ع) کجا پیدا مى‏شود که جسمش جان باشد و اَلرَّحْمنُ عَلَّمَ اَلْقُرْءانَ 55: 1- 2 در باره او نازل شده و قرآن را خداوند بدون واسطه باو تعلیم کند. ( 594) در باره تمام آنها که اهل تن هستند عَلَّمَ بِالْقَلَمِ 96: 4 فرمود و در بذل کرم قلم را واسطه قرار داد. ( 595) هر حریصى محروم است پس آهسته حرکت کن و تنها نرو. ( 596) بارى خواجه و همراهانش در این راه چون مرغ خاکى که در آب گیر کرده باشد رنجها برده و عذابها چشیدند. ( 597) از هر چه ده و روستایى بود سیر شدند بسخنان و شکر ریزیهاى این شخص نادان که بده دعوت کرده بود لعنت فرستادند.

سخن از ضرورت انتخاب استاد و برخورداری از هدایت و ارشادات اوست. مولانا می‌گوید: هرکس بدون راهنما قدم در راه گذارد، راه دو روزه را در صد سال طی می‌کند. و هرکس بدون راهنما به سوی کعبه حرکت کند مانند همین سرگشتگان، خوار و ذلیل می‌شود. تولد بدون والدین (مانند خلقت آدم و حوا) نمونه دیگر از استثنا‌های آفرینش است. حضرت رسول‌(ص) که جسم به معنای مادی نداشت، بلکه جسم او هم روح بود؛ رابطه این روح با پروردگار باعث شد که به استناد آیه‌های 1 و2 سوره الرحمن، خداوند به او قرآن بیاموزد. این آموزش با ابزار و قلم نبود، «علم بالقلم» برای کسانی است که به زندگی تن و به دنیا مادی بستگی دارند و هرکارشان واسطه و ابزار می‌خواهد. «حریص» انسان دنیا‌پرستی که از تعلیم حق محروم می‌ماند.

از نظر مولانا نشناختن راه ده رمز کسى است که بى‏راهنما قدم در راه طریقت مى‏گذارد و خود را آشنا به راه مى‏پندارد، اگر چه راه یکى است امّا هر کس از آن آگاه نیست. آن چه سالک را از رسیدن به مقصد باز مى‏دارد، هواى نفس است. آزاده کسى است که صورت نفس شکست و چون نفس را شکست از هر خطرى رست.

          مادر بُت‏ها بت نفسِ شماست             ز آن که آن بت مار و این بت اژدهاست‏

          آهن و سنگ است نفس و بت شرار             آن شرار از آب مى‏گیرد قرار

          سنگ و آهن ز آب کى ساکن شود             آدمى با این دو کى ایمن بود

774- 772 1

به نظرمولانا دیده‏اى حقیقت بین لازم است تا حقیقت هر چیز را بشناسد و بیازماید یا راهنمایى لازم است، تا راه را از چاه بنماید. خواجه دانه دید و از دام غافل ماند تا خود را به دام روستا و روستایى کشاند.

بى‏قلاویز پا در راه نهاد و در محنت افتاد.

          جز توکّل جز که تسلیم تمام             در غم و راحت همه مکر است و دام‏

468/ د / 1



[1] - سوره الرحمن،آیه 2.

[2] - (سوره علق،آیه 4)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(66)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:39 عصر  

تجلیات عشق (ادامه)


( 581)سُغبهْ صورت شد آن خواجهْ سلیم

 

که به ده می‌شد بگفتاری سقیم

( 582)سوی دام آن تملق شادمان

 

هم‌چو مرغی سوی دانهْ امتحان

( 583)از کرم دانست مرغ آن دانه را

 

غایت حرص است نه جود آن عطا

( 584)مرغکان در طمع دانه شادمان

 

سوی آن تزویر پران و دوان

( 585)گر ز شادی خواجه آگاهت کنم

 

ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم

( 586)مختصر کردم چو آمد ده پدید

 

خود نبود آن ده ره دیگر گزید

( 587)قرب ماهی ده به ده می‌تاختند

 

زآن‌که راه ده نکو نشناختند

 سُغبه: فریفته.

امتحان: در محنت افتادن.

دانه امتحان: یعنی دانه‌ای که صیاد در دام می‏گذارد و برای مرغ دانه نیست، رنج و گرفتاری است. اما مرغ فکر می‌کند که صیاد، لطف و کرم به او دارد، ولی نه! حرص صیاد است که آن دانه را پیش چشم مرغ می‏افکند.

بى‏گاه کردن: از کار باز داشتن، معطل کردن.

( 581) آن خواجه شهرى آن مرد سلیم فریفته‏ى صورت گردید و از این جهت بود که بگفته دروغ آن روستایى روانه ده شده بود. ( 582) چون مرغى که بهواى دانه رود با کمال شعف بطرف دام تملق روستایى همى‏رفت‏. ( 583) مرغ گمان کرد که آن دانه را از راه کرم براى او گذاشته‏اند و ندانست که این دانه ریختن از غایت حرص و طمع است نه بخشش و عطا. ( 584) مرغکان بطمع دانه با کمال شادمانى بطرف آن دام تزویر مى‏دویدند. ( 585) اگر کیفیت شادمانى آنها را تماماً شرح دهم مى‏ترسم وقت دیر شود. ( 586) القصه چون دهى از دور دیده و رفتند معلوم شد دهى که مقصد آنها است نبوده ناچار راه دیگرى در پیش گرفتند. ( 587) و چون راه ده را خوب بلد نبودند یک ماه سر گردان از دهى بدهى مى‏رفتند .

مولانا از قصهْ روستایی وشهری هم برداشت عارفانه می کند: خواجهْ ساده دل، فریفته ظاهر قضایا شد و به اعتماد گفتار نادرست روستایی و تعارف دروغین او، راهی ده شد. مولانا به مریدان می‏گوید: همهْ شادی‌های ما فریب‌آمیز است، اما نمی‏گویم تا شما ناامید نشوید و فرصت سیر به سوی حق را از دست ندهید.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(65)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:37 عصر  

نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوى لیلى بود 

تجلیات عشق

( 567)همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت

 

بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت

( 568)گرد او می‌گشت خاضع در طواف

 

هم جلاب شکرش می‌داد صاف

( 569)بوالفضولی گفت ای مجنون خام

 

این چه شید است این‌که می‌آری مدام

( 570)پوز سگ دائم پلیدی می‌خورد

 

مقعد خود را بلب می‌استرد

( 571)عیب‌های سگ بسی او بر شمرد

 

عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد

( 572)گفت مجنون تو همه نقشی و تن

 

اندر آ و بنگرش از چشم من

( 573)کین طلسم بسته مولی است این

 

پاسبان کوچهْ لیلی است این

( 574)همّتش بین و دل و جان و شناخت

 

کو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت

 حکایت کوتاهی که با این ابیات آغاز می شود، پیش از مثنوی در تمهیدات عین القضاة، احیاء العلوم عزّالی، وتفسیر ابوالفتوح رازی با اختلاف در جزئیات آمده است، البته مولانا اگر منابع را دیده باشد، باز مطابق روش خود حکایت را بازسازی کرده وموافق مقصود خود پرداخته است.[1]

خاضع: فروتن.

طَواف: گرد گردیدن.

جُلاّبِ شکر: شربتى که از گلاب و شکر سازند.

بو الفضول: بى‏هوده گو. پُر گو.

اُستُردن: پاک کردن.

عیب‌دان: کسی که ظاهر را می‌بیند و نمی‌داند که در باطن عاشق چه می‌گذرد.

تو همه نقش و تن: یعنی روح و ادراک معنوی نداری.

طلسم بسته: کنایه از آن که رمزى در وجود اوست که هر کسى بدان واقف نیست، و آن شناختى است که از لیلى دارد و براى همین شناخت است که در کوى او جاى گرفته است.

طلسم بسته مولی است: یعنی موجودی مادی است، اما به محبوب بستگی دارد و مانند گنج، نگهبان گنج من است.

 ( 567) مثل مجنون که سگى را نوازش کرده و مى‏بوسید و در مقابل او چون شمع در سوز و گداز بود. ( 569) یک نفر فضول گفت اى مجنون تو چقدر خام هستى باز این چه حیله بازى است که از خود بروز مى‏دهى‏. ( 570) پوزه سگ همیشه میان کثافت است حتى ما تحت خود را با لب پاک مى‏کند. ( 571) او یک یک معایب سگ را براى مجنون مى‏شمرد بلى عیب دان از غیب بى‏خبر است و بویى از آن بمشامش نرسیده‏. ( 572) مجنون گفت تو فقط صورت و تن هستى و از معنى بى‏خبرى بعالم من در آواز چشمان من نگاه کن‏. ( 573) و ببین که این طلسم بسته دوست و پاسبان کوچه او است آرى این سگ پاسبان کوچه لیلى است‏. ( 574) همتش را بنگر و دل و جان پاکیزه‏اش را تماشا کن و شناسائیش را ببین ببین کجا را براى سکونت خود انتخاب کرده و در چه جاى دوست داشتنى مسکن گزیده است‏.

اگر مجنون را با سگ کوی لیلی محبتی باشد، آن محبت از جهت عشق لیلی بُود، نه از سگ مجنون. با این‌که سخن از سگ کوچه لیلی است، اما در ذهن مولانا توجه به یک سالک آگاه و حق‌جو را هم احساس می‌کنیم، به‌خصوص که در بیت بعد، اشاره‌ای به اصحاب کهف می‌کند و سگ کوچهْ لیلی با سگ اصحاب کهف مقایسه می‌کند.

 

( 575)او سگ فرّخ ‌رخ کهف من است

 

بلکه او همدرد و هم‌لهف من است

( 576)آن سگی که باشد اندر کوی او

 

من به شیران کی دهم‌یک موی او

( 577)ای که شیران مر سگانش را غلام

 

گفت امکان نیست خامش والسلام

( 578)گر ز صورت بگذرید ای دوستان

 

جنت است و گلستان در گلستان

( 579)صورت خود چون شکستی سوختی

 

صورت کل را شکست آموختی

( 580)بعد از آن هر صورتی را بشکنی

 

همچو حیدر باب خیبر برکنی

 سگ کهف: براى من در حرمت چون سگ اصحاب کهف مى‏نماید.

هم لَهف: شریک دریغ و افسوس، هم درد، آشنا به درد و غم.

به شیران کی دهم: یعنی هرگز با شیرها برابر نمی‌گذارم و عوض نمی‌کنم. آن که در راه حق می‌افتد، شیران و نیرومندان عالم در برابر سگ‌های درگاه او غلام و خدمت‌گزارند. این چیزی است که نمی‌شود با الفاظ بیان کرد.  

صورت: جسم، ظاهر.

صورت خود شکستن: کنایه از خودى وا گذاشتن. خود را هیچ انگاشتن.

صورت کل: صورتى که جز معنى باشد. هر چه آدمى را از معنى باز دارد. (چون از جسم گذشتى به جان مى‏رسى).

باب خیبر: اشاره است به غزوه خیبر و فتح قلعه آن به دست على (ع) در سال هفتم از هجرت و کندن على (ع) در قلعه را.

( 575) او سگ مبارک روئى است که چون سگ اصحاب کهف در غارى که من هستم همنشین من است او با من هم درد و در محنت و رنج من شریک است‏. ( 576) سگى که در کوى او مقیم باشد خاک پایش از شیران شجاع برتر است‏. ( 577) کسى که شیرها غلام سگ او هستند وصف او براى زبان امکان پذیر نیست و باید در این میدان سپر انداخته و خاموش شد . ( 578) اگر از صورت بگذرید به بهشت و گلستان خواهید رسید . ( 579) اگر صورت خود را بشکنى و بسوزانى راه شکستن صورت کلى را یاد گرفته‏اى‏ . ( 580) و بعد از آن هر صورتى را خواهى شکست و چون حیدر کرار در خیبر را مى‏توانى از جاى بکنى‏ .

پس خلاصه جواب مجنون این است که این موجود در ظاهر سگ است، اما نور معشوق بر آن تافته است. مولانا از این سخن نتیجه می‌گیرد: اگر ما "صورت" و عالم ماده را رها کنیم، عالم معنا را می‌بینیم که "جنّت است و گلستان در گلستان" و راه رسیدن به این گلستان هم خود انسان است؛ باید از خود آغاز کنیم. اگر "صورت خود"، یعنی نفس را بشکنی و بسوزانی، کلّ جهان صورت در چشم تو خوار می‌شود «مادر بت‌ها بت نفس شماست». مولانا، مولا علی را نمونهْ کامل جهاد با نفس می‌شمارد که توانست قلعهْ خیبر نفس خود را یک‌باره از بیخ برکند.



[1] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 91.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(64)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:35 عصر  

عشق حقیقی (ادامه)


 ( 554)عشق تو بر هر چه آن موجود بود

 

آن ز وصف حق زراندود بود

( 555)چون زری با اصل رفت و مس بماند

 

طبع سیر آمد طلاق او براند

( 556)از زراندود صفاتش پا بکش

 

از جهالت قلب را کم گوی خوش

( 557)کان خوشی در قلب‌هاعاریتی است

 

زیر زینت مایهْ بی‌زینتی است

( 558)زر ز روی قلب در کآن می‌رود

 

سوی آن کآن رو تو هم کآن می‌رود

( 559)نور از دیوار تا خور می‌رود

 

تو بدان خور رو که در خور می‌رود

( 560)زین سپس بستان تو آب از آسمان

 

چون ندیدی تو وفا در ناودان

( 561)معدن دنبه نباشد دام گرگ

 

کی شناسد معدن آن گرگ سترگ

( 562)زر گمان بردند بسته در گره

 

می‌شتابیدند مغروران به ده

( 563)هم‌چنین خندان و رقصان می‌شدند

 

سوی آن دولاب چرخی می‌زدند

( 564)چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید

 

جانب ده صبر جامه می‌درید

( 565)هر که می‌آمد ز ده از سوی او

 

بوسه می‌دادند خوش بر روی او

( 566)که تو روی یار ما را دیده‌ای

 

پس تو جان را جان و ما را دیده‌ای

 زر اندود: به معنى صفت فاعلى است (زر انداینده). (به موجودات از آن رو دل مى‏بستى که شعاعى از لطف و خوبى خدا بر آنان افتاده بود).

زرى: زر بودن.

طلاق راندن: طلاق گفتن، رها کردن.

زیر زینت...: ظاهر زر اندود است و درون قلب.

زر ز روى قلب...: زیبایى عاریتى هر چیز، به اصل باز مى‏گردد. پس تو هم بکوش تا به اصل برسى.

در خور: سزاوار.

در خور می‌رود: یعنی هر چه می‌کند درست و به‌جاست.

تو بدان خور رو...: تو به سوى خورشیدى رو که رفتن به سوى آن سزاوار توست.

زین سپس: یعنی پس از پیوستن به حق.

آسمان: منبع فیض حق است که جاودان است.

آب از آسمان ستدن: استعاره از یارى گرفتن از خدا و فیض از او طلبیدن.

ناودان: تعبیر از وسایل این جهانی است که همیشه بهره نمی‌رساند .

 گرگ: استعاره از وسوسه‏هاى شیطانى و تمایلات نفسانى است. به خاطر برخوردارى از لذت‏هاى جسمانى. چنان که در حدیث است: «إنَّ الشَّیطانَ ذِئبُ الاِنسانِ کَذِئبِ الغَنَمِ: شیطان گرگ انسان است چون گرگ براى گوسفند.»[1] و در حدیث دیگر است: «ما ذئبان جائعانِ اُرسِلا فِى غَنَمٍ أفسَدُ لَهَا مِن حِرصِ المَرءِ عَلَى المالِ وَ الشَّرفِ لِدِینِهِ: دو گرگ گرسنه که در گوسفندان رها شوند براى دین آدمى چنان زیان ندارد چون حرص او بر مال و شرف.»[2] چنان که گرگ را با اندک دنبه شکار توان کرد لذت‏هاى دنیوى دیده گرگ نفس را خیره کند و او را به دام اندازد. اما اگر آدمى از عکس قطع امید کند و به معدن دنبه رو آرد، دیگر شیطان را بدان راه نیست. روندگان روستا در پى خوشى و شاد کامى ظاهرى شهر را گذاردند، و به ده رفتند، اصل را رها کردند و به عکس روى آوردند، و دیدند آن چه دیدند.

زر گمان بردن: امید سود و بهره داشتن.

دولاب: چرخ آب‌کشی است و در این‌جا کنایه از وسیله‌ای است که نمی‏دانیم فایده‌ای هم دارد یا نه؟

جامه دریدن صبر: کنایه از شکیبایى از دست رفتن، بیتابى.

پس تو...: تو جان جان و دیده مایى.

تو نسبت به هر موجودی که عشق می‌ورزی، بدان که صفتی از صفات خدا آن موجود را آراسته است؛ لایه‌ای از عشق گران‌بهای الهی روی آن را پوشانده و جذّاب کرده است. چنان‌که وقتی روی مس را بالایه‌ای از طلا می‌پوشانند عزیز و گران‌بها جلوه می‌کند. همهْ زیبایی‌های جهان، مظهر اسم جمیل است و باید دانست که تابش نور حق بر هر کس و هر چیز، دل ما را به سوی این می‌کشاند. یکی از صفت‌های حق "حی"، یعنی زندهْ جاودان است. هرگاه که این وصف زنده بودن بر موجودی تجلّی کند و آن را زراندود سازد، ما آن را زر و یا زنده می‌بینیم و به آن عشق می‌ورزیم. پس از این زنده‌های موقتی که برای مدتی، زراندود به صفات حقند، دست بردار. این جلوهْ هستی، از روی این موجود موقت، به معدن خود، یعنی هستی مطلق باز می‌گردد. تو اگر به جایی می‌خواهی بروی، به سوی آن هستی مطلق برو. اینان مانند دیواری هستند که از اصل هستی بر آنها نوری تافته است. به سوی آن اصل برو.

مولانا می‌گوید: برای شکار کردن گرگ، مقداری دنبه روی دام می‌گذارند. دنیا هم حاصل ناچیزی دارد برای شکار ناآگاهان و منکران و مغروران، اما آن‌جا که "معدن" فیض است، دام نیست و آگاهان به آن‌جا روی می‌آورند.

در ادامه مولانا می گوید: خواجه و خانواده‌اش خیال کردند که در روستا کیسه‏های طلا برای آنان آماده شده است. از‌این‌رو، با سرمستی و غرور بدان سو می‏شتافتند.

چکیدهْ سخن مولانا در این ابیات این است که: این نموّ و حرکت که در نبات و جاندار است پرتوى از لطف و عنایت کردگار است. هر هستى شعاعى از هستىِ او یافت و آن شعاع عاریتى بر آن تافت.

          همچو نورى تافته بر حائطى                    حائط آن انوار را چون رابطى‏

          لا جرم چون سایه سوى اصل راند             ضال مه گم کرد و ز استایش بماند

2128- 2127 / د /3

هر دوستى که جز خدا گیرى ناچار روزى از آن ببرى، جز دوستى حق که همیشه از آن بر خورى. چرا که او کل است و عالم اجزاء و هر جزء روزى به سوى کلّ رود.

          عاشقان کلّ نه عشّاق جزو             ماند از کل آن که شد مشتاق جزو

          چون که جزوى عاشق جزوى شود             زود معشوقش به کلّ خود رود

2802- 2801/ د / 1

انسان سالک باید جز خدا مونسى نگیرد تا پشیمانى نبیند. و اگر به چیزى جز خدا دل بست براى آن باشد که قدرت حق را در آن مى‏بیند. چنان که در داستان آینده اشارتى است بدین معنى.



[1] - (مسند احمد، ج 5، ص 233)

[2] - (مسند احمد، ج 3، ص 456)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(63)
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 6:31 عصر  

عشق حقیقی

( 547)بر امید زنده‌ای کن اجتهاد

 

کو نگردد بعد روزی دو جماد

( 548)مونسی مگزین خسی را از خسی

 

عاریت باشد در او آن مونسی

( 549)انس تو با مادر و بابا کجاست؟

 

گر به‌جز حق مونسانت را وفاست

( 550)انس تو با دایه و لالا چه شد؟

 

گر کسی شاید به‌غیر حق عَضُد

( 551)انس تو با شیر و با پستان نماند

 

نفرت تو از دبیرستان نماند

( 552)آن شعاعی بود بر دیوارشان

 

جانب خورشید وا رفت آن نشان

( 553)بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع

 

تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع

 زنده: کنایه از پایدار، ماندنى.

جماد نشدن: فانى نگشتن.

خس: پست. خسى: پستى. (با خدا انس گیر که باقى است نه با آفریده‏اى که فانى است).

دایه و لالا و له له: زن و مرد که سرپرستى و تربیت کودکى به عهده آنان بود. (نمونه‏هایى از دوستانى که ناماندنى‏اند).

عَضُد: بازو. کنایه از یار، نیرو دهنده.

دیوارشان: یعنی وجودشان که مانند دیواری است و آفتاب حق برای مدتی بر آن می‌تابد.

( 547) اکنون که تو کوشش مى‏کنى بامید زنده‏اى جد و جهد کن که بعد از دو روز تبدیل بجماد نگردد . ( 548) هان از پست فطرتى پستى را مونس خود قرار نده انسى که در او دیده مى‏شود عاریه است‏. ( 549) اگر جز حق مونسان را وفایى هست انس تو با پدر و مادرت کجا رفت؟. ( 550) اگر جز حق ممکن است پشت بند و کمک تو باشد دایه و لله تو اکنون کجا رفته‏اند؟. ( 551) نه انس تو با شیر و پستان باقى ماند و نه نفرت تو از دبستان و دبیرستان‏ . ( 552) انس و علاقه تو به آنها چون شعاع آفتاب بود که بدیوارى بتابد شعاع بجانب آفتاب رفت و دیوار تاریک بجا ماند . ( 553) آن شعاع بهر چیز بتابد تو عاشق آن خواهى شد .

بعد از مثال‌های بیت‌های بالا، مولانا می‌گوید: ای زندهْ عالم، خاک را رها کن و به زنده‌ای روی‌آور که همیشه زنده است. به خدا تکیه کن. باید عشق حقیقی را انتخاب و اختیارکرد و از عشق مجازی گذر کرد که عشق‌های مجازی، معبود آفلند. موجود پستی را از پستی مونس خود نکن. در بیت‌های بعد نشان می‌دهد که مولانا، نظر به همهْ مونس‌های این جهانی دارد: پدر، مادر، دایه، خود و خلاصه هرکه عزیز است؛ «به غیرحق»، هیچ‌یک با ما نمی‌پاید؛ حتی بدی‌های زندگی هم با ما نمی‌ماند. مطابق بیت بعد، تا هنگامی که شعاع آفتاب حق بر آنهاست، ما آنها را دوست می‌داریم؛ هر محبتی جلوهْ محبت خداست.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 115 بازدید
بازدید دیروز: 447 بازدید
بازدید کل: 1402800 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]