( 2100)خواب بردش، مرغجانش از حبس رست |
|
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست |
( 2101)گشت آزاد از تن و رنج جهان |
|
در جهان ساده و صحرای جان |
( 2102)جان او آنجا سرایان ماجرا |
|
کاندر اینجا گر بماندندی مرا |
( 2103)خوش بُدی جانم در این باغ و بهار |
|
مست این صحرا و غیبی لالهزار |
( 2104)بی پر وبی پا سفر میکردمی |
|
بیلب و دندان شـکر مـیخـوردمی |
( 2105)ذکر و فکری، فارغ از رنج دماغ |
|
کردمی با ساکنان چرخ، لاغ |
( 2106)چشم بسته، عالمی میدیدمی |
|
ورد و ریحان بیکفی میچیدمی |
مرغجانش:مولانا در مثنوی چند بار جان را به مرغ وپرنده یی تشبیه کرده که تن قفس یا زندان اوست.
جهان ساده: عالم مجردات که در آن ترکیب راه ندارد و محل اعراض و عوارض نیست. عالم غیب است که روح پس از رهاشدن از تن بدان میپیوندد و در صحرایی که تمامش روح است و نشانی از ماده و جسم نیست، از رنج این جهان آزاد میشود.
بماندندی مرا: پیر چنگی آرزو میکند که بگذارند در همان جهان ساده و صحرای جان بماند.
بی پر وبی پا سفر میکردمی: از ویژگیهای عالم غیب است که سفر در آن نیاز به ابزار مادی وظاهری ندارد، زیرا روح از هر قیدی آزاد است.
رنج دماغ: یعنی فعالیّتهای ذهنی وفکری.
لاغ: بازى، شوخى. در این جا به معنای شوخیکردن با ساکنان جهان ساده و عالم غیب است.
( 2100) خواب او را در ربوده مرغ جانش چنگ و چنگ زن را رها کرده رفت. ( 2101) از تن و قید جهان آزاد شده بصحراى جان و جهان ساده قدم گذاشت.( 2102) جانش در آن عالم همىگفت که اگر مرا در اینجا نگاه مىداشتند.( 2103) جان من از این باغ و بهار خوش بود و در این صحراى غیب پر گل و لاله مست همىبودم.( 2104) بدون پر پرواز نموده بدون پا سفر کرده بدون لب و دندان شکر مىخوردم.( 2105) بدون زحمت دماغى ذکر و فکر کرده با ساکنین چرخ شوخى مىکردم.( 2106) با چشم بسته عالمى را دیده و بدون دست گل و ریحان مىچیدم.
در این ابیات پیر چنگی که در عالم خواب روحش به عالم غیب رفته بود، آرزو میکند که بگذارند در همان جهان ساده و صحرای جان بماند. او میگوید: اگر بگذارند، در آن عالم غیب سفرکردن و لذتبردن نیازی به اسباب مادی و ظاهری ندارد، زیرا روح از هر قیدی آزاد است و همه ارواح بههم پیوسته و یکی هستند. ذکر و فکر نیاز به فشار ذهنی ندارد، دیدن به این چشم ظاهر مربوط نمیشود و گلچیدن از آن غیبی لالهزار، ابزاری مانند دست نمیخواهد.
( 2089)خود کدامین خوش که او ناخوش نشد؟ |
|
یا کدامین سقف کان مفرش نشد؟ |
( 2090)غیر آواز عزیزان در صُدور |
|
که بود از عکس ِدمشان نفخ صور |
( 2091)اندرونی کاندرونها مست از اوست |
|
نیستی کین هستها مان هست از اوست |
( 2092)کهربای فکر و هر اواز او |
|
لذّت الهام و وحی و راز او |
مفرش: نوعى از فرش و گستردنى شبیه توشک، قالیچه یا زیلو.
عکس ِدمشان : یعنی آواز و منویات سینههای عزیزان حق.
نفخ صور: یعنی منویان مردان حق تأثیری دارد همانند تأثیر صور اسرافیل که زندگان را به کام مرگ میبرد و یکباره نیز همه را زنده میکند.
اندرون: اشاره به سینههای عزیزان حق است که از نفس بیرون آمده از آن اندرون سالکان را مست میکند.
هستها مان هست از اوست: مستى درون سالکان و مشتاقان، مستفاد است از باطن اولیاء.
کهربای فکر: نیروی جذب کنند? اندیشه ها اندیشه و افکار سالکان را متوجه خود میکند و آنچه را از جانب حق به بنده الهام یا وحی، برای او خوشآیند و لذتبخش میکند.
( 2089) آرى کدام خوشى بود که بناخوشى مبدل نشد کدام سقفى بود که بالاخره خراب نشده و فرش زمین نگردید ( 2090) بلى هر خوشى در آخر ناخوش و هر بناى عالى عاقبت خراب شدنى و هر آواز خوش بالاخره گوشخراش خواهد شد بجز آواز عزیزان در سینه آنها که انعکاس دم جان بخش آنها است که نفخه صور را مجسم مىکند.( 2091) آن باطنى که باطن همگى از او مست شده آن نیستى که هستیها همگى از او بوجود آمدهاند.( 2092) او کهرباى افکار بوده و هر آوازى از او ناشى شده لذت وحى و الهام و رازها همگى از اوست.
مولانا میگوید: همهچیز در این عالم زوالپذیر است و هر سقفی روزی فرو میریزد، جز آواز و منویات سینههای عزیزان حق که تأثیری دارد همانند تأثیر صور اسرافیل که زندگان را به کام مرگ میبرد و یکباره نیز همه را زنده میکند. دم و نفس عزیزان حق و واصلان الهی، دلهای دنیا دوست را میمیراند و آنها را به دوستی حق، زندگی تازه میبخشد.مولانا را چنین اعتقاد است که: مستى درون سالکان و مشتاقان، مستفاد است از باطن اولیا بدان سبب که ذوق و شوق معنوى نخست بر دل آنها فائض مىشود و سپس به ارشاد و هدایتشان بر دل رهروان فرو مىریزد چنان که مولانا فرموده است:
پیمانه ایست این جان، پیمانه این چه داند از پاک مىپذیرد در خاک مىرساند
در عشق بىقرارش پیمودنست کارش از عرش مىستاند بر فرش مىفشاند
دیوان، ب 8858، 8859
( 2093)چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف |
|
شد ز بىکسبى رهین یک رغیف |
( 2094) گفت عمر و مهلتم دادى بسى |
|
لطفها کردى خدایا با خسى |
( 2095) معصیت ورزیدهام هفتاد سال |
|
باز نگرفتى ز من روزى نوال |
( 2096) نیست کسب امروز مهمان توام |
|
چنگ بهر تو زنم آن توام |
( 2097) چنگ را برداشت و شد اللَّه جو |
|
سوى گورستان یثرب آه گو |
( 2098) گفت خواهم از حق ابریشم بها |
|
کاو به نیکویى پذیرد قلبها |
( 2099)چون که زد بسیار و گریان سر نهاد |
|
چنگ بالین کرد و بر گورى فتاد |
بىکسبى: اسم مصدر است از صفت (بىکسب) یعنى کسى که کارى و شغلى ندارد.
نوال: یعنی بخشش، بهره
رغیف: گردهى نان.
یثرب: شهر معروف در عربستان سعودى که حضرت رسول اکرم (ص) از مکه بدان شهر هجرت فرمود و اکنون زیارتگاه مسلمانان جهان است، در عهد جاهلیت آن را یثرب مىگفتند و پس از هجرت، حضرت رسول نامش را (طیبه، طابه) نهاد و به (مدینه الرسول) شهرت یافت و آن گاه با حذف مضاف إلیه مدینهاش نامیدند، روایتى نیز هست که پیمبر (ص) نهى فرمود که این شهر را بنام قدیم آن (یثرب) یاد کنند.
ابریشم بها: مزد ساز زدن و چنگ نواختن، بسبب آن که قدما در سازهاى زهى بجاى سیم، ابریشم بکار مىبردهاند.
( 2093) بالاخره پیر چنگى پیرتر و ضعیفتر شده از بىکسبى بیک قرص نان محتاج شد.( 2094) عرض کرد بار الها با من لطفها کردى و خیلى عمر و مهلتم دادى.( 2095) هفتاد سال گناه کردم و خرج روزانهام را مرتب دادى حتى یک روز هم از من مضایقه نکردى.( 2096) امروز من دیگر کسب ندارم و مهمان توام چنگ هم براى تو مىزنم.( 2097) یا اللَّه گویان چنگ را برداشته بطرف گورستان مدینه روانه شد.( 2098) گفت اکنون که خلق از من رو گردان شدهاند من براى خدا چنگ زده و از او هم ابریشم بها مىخواهم زیرا اوست که با کرم خود چیزهاى قلب را بعنوان خوب مىپذیرد. ( 2099) مدتى چنگ زده و بعد چنگ را زیر سر گذاشته میان قبرى افتاد.
( 2083) مطربى کز وى جهان شد پر طرب |
|
رُسته ز آوازش خیالات عجب |
( 2084) از نوایش مرغ دل پران شدى |
|
وز صدایش هوش جان حیران شدى |
( 2085) چون بر آمد روزگار و پیر شد |
|
باز جانش از عجز پشه گیر شد |
( 2086)پشت او خم گشت همچون پشت خم |
|
ابروان بر چشم همچون پالدم |
( 2087) گشت آواز لطیف جان فزاش |
|
زشت و نزد کس نیرزیدى به لاش |
( 2088) آن نواى رشک زهره آمده |
|
همچو آواز خر پیرى شده |
رستن: مجازا بر آمدن، ناگاه پدید شدن. نظیر: پیش چشم سبز شدن، در محاورات
پشه گیر شدن باز: بکنایت، سخت عاجز و ناتوان شدن.
پالدم: دوالى پهن و پارهاى چرمین که دو سر آن را بر زین اسب یا پالان ستور دوزند و بزیر دم در اندازند، پار دم نیز تلفظ دیگر از این کلمه است.
نیرزیدى به لاش: یعنی به هیچ نمی ارزد.
لاش: یعنی چیز اندک وناقابل.
رشک زهره: آوازى بسیار خوش که ستارهى زهره را که رب النوع طرب است برشک انگیزد.
( 2083) آن مطربى که عالم از او پر از طرب بوده و آوازش تخیلات فرح بخش ایجاد کرده.( 2084) از نواى او مرغ دلها بپرواز آمده و از صدایش هوش از سر مىپرید.( 2085) وقتى زمان پیریش رسید روح او که چون باز شکارى بود در مقابل پشهاى عاجز گردید.( 2086) و پشتش چون پشت خم خم شده ابروان بر چشمها چون دم افسار گردید.( 2087) آواز لطیف جان فزایش مکروه و زشت و دل خراش شد.( 2088) همان نوا که رشک زهره بود چون عرعر خر پیر بگوش مىرسید.
استاد فروزانفر در تفسیر این ابیات می فرماید: موسیقى در جان مستمع تاثیر مىکند و او را بیاد گذشته مىافکند و خیال را بر مىانگیزد، مقصود مولانا آنست که آهنگ این مطرب روح را در عالم خیال پرواز مىداد و باندیشه وا مىداشت. بعقیدهى صوفیان، سماع در هر سالک اثرى مناسب درجهى او دارد «سرى سقطى رضى اللَّه عنه مىگوید که قلوب اهل محبت در وقت سماع در طرب آید و قلوب توبه کاران در خوف بحرکت آید و آتش قلوب مشتاقان در زبانه زدن آید، مَثَل سماع همچون باران است که بر زمین طیّب رسد، زمین سبز و خرم گردد، سماع نیز چون بدلهاى پاکیزهى صافیهى زاکیه رسد فوایدى که در وى مکنون و مستور باشد بظهور آید. خاصیت سماع آنست که هر چیزى که در آن وجود منطوى باشد از خوف و رجا و سرور و حزن و شوق و محبت گاهى آن را در صورت طرب و گاهى در صورت گریه از دل بیرون آرد و ظاهر کند.»[1] عبد الحمید بن معین الدین قتالى رفاعى تبریزى از روى گفتهى ابن عربى، سماع را بسه قسم تقسیم کرده و براى هر یک نشانهاى بر شمرده و بر مبناى آن، این ابیات را تفسیر نموده است بدین گونه:
1- سماع طبیعى، آن که نفس بواسطهى قواى جسمانیه و آلات جسدانیه اصوات حسیه را استماع نماید که علامتش آنست که صاحب آن را در وقت سماع علم بچیزى نمىباشد و جمیع خطرات و خیالات از او زایل مىگردد و در خود طربى و شوقى مىیابد و چون شوق غالب شود بحرکت در مىآید، حرکتى دورى سماوى. بدین سماع اشاره است: کز نوایش مرغ دل پران شدى. 2- سماع روحانى، آن که روح الهى بواسطهى نفس ملکوتى استماع صریر اقلام صنع بر لوح محفوظ نماید که علامتش آنست که صاحب او را در وقت سماع، معانى و معارف غریبه در دل القا مىشود و بدن صاحب او میل بارض مىکند اگر ایستاده است راکع مىگردد و اگر در رکوع است بسجود مىرود، بدین سماع اشاره مىفرماید: رسته ز آوازش خیالات عجب. 3- سماع الهى که سر انسانى کلمات الهیه را بلا واسطه استماع نماید و علامتش حیرت سامع است چه آن، عبارت است از شنیدن کلام الهى از هر ذرهاى از ذرات کاینات و سامع را از استماع آن حیرتى عظیم روى مىدهد. بدین سماع اشاره مىفرماید: «وز صدایش هوش جان حیران شدى».[2]
حکمت تعاقب غفلت و هوشیارى در وجود انسان،
( 2077) استن این عالم اى جان غفلت است |
|
هوشیارى این جهان را آفت است |
( 2078)هوشیارى ز آن جهان است و چو آن |
|
غالب آید پست گردد این جهان |
( 2079) هوشیارى آفتاب و حرص یخ |
|
هوشیارى آب و این عالم وسخ |
( 2080) ز آن جهان اندک ترشح مىرسد |
|
تا نغرد در جهان حرص و حسد |
( 2081) گر ترشح بیشتر گردد ز غیب |
|
نى هنر ماند در این عالم نه عیب |
( 2082) این ندارد حد سوى آغاز رو |
|
سوى قصهى مرد مطرب باز رو |
استن: مخفف: استون است که تلفظى است از ستون.
هوشیارى: درین مورد، بیدارى دل ، آگاهی و اطلاع بر عواقب امور و ناپایدارى جهان محسوس است. این کلمه را مولانا به معنی «صحو» نیز به کار می برد، یعنی آن گونه هوشیاری که بنده در سیر الی الله، به اعمال وحالات خود دارد.
وسخ: چرک جامه و آلودگی.
نغرد: یعنی تا مانند جیوان درنده غرّش نکند.
ترشح: یعنی اندکی، قطراتی از آب.
نى هنر ماند در این عالم نه عیب: یعنی نظم این نظام هستی دگرگون می شد.
( 2077) غفلت ستون این عالم است و هوشیارى آفت آن.( 2078) هوشیارى متعلق بجهان دیگرى است که وقتى غلبه یابد این جهان پست مىگردد.( 2079) هوشیارى چون آفتاب و حرص چون یخ است یا هوشیارى چون آب و این عالم چون کثافت است.( 2080) از آن عالم ترشحى مىرسد نه زیادتر براى اینکه حرص و حسد از میان نرود. ( 2081) و اگر ترشح بیشتر شود نه هنر در این عالم مىماند و نه عیب.( 2082) این مبحث حد یقف ندارد پس بقصه مرد چنگى باز مىگردیم.
این ابیات در حقیقت حاشیه یی است که مولانا برشرح سخن پیامبر (ص) افزوده است: اگر غفلت نبود وانسان همیشه در فکر مسائل خود ودیگران ومصیبت ها وپیش آمدها بود، زندگی این جهان به هم می خورد. هوشیاری وآگاهی اگر غالب شود، این جهان را مثل چرک می شوید ومی برد ودنیا از نظر انسان می افتد .در واقع در این آگاهی وهشیاری گاه گاه مانند ترشحی از آن جهان، به این دنیا می اید تا حرص وحسد مانند حیوان درنده غُرّش نکند وقوت نگیرد. بدین علت است که حکمت خداوندى بر سبیل تناوب گاه غفلت را بر دلها مىگمارد تا مردم پى کسب و کار گیرند و لذات مادى را طلب کنند و باز هوشیارى و بیدار دلى را بر کار مىدارد تا یک سره لذت جوى و حرص آور نباشند و در کار جهان و امور معیشت اعتدال و موازنه برقرار ماند، این دو عامل در وجود انسان، سبب نظم و ترتیب معاش و معاد است و غلبهى هوشیارى که آفتاب را ماند از آن جهت که فسردگى و جمود بر حس را مىگذارد و برسان آب است که گرد غفلت را مىشوید بقانون موازنهى طبیعى دیر نمىپاید و گر نه احکام حس باطل مىشود و دیگر دنیایى وجود ندارد و همه آخرت و عقبى است. همچنان که چیرگى غفلت که محرک حرص و آز است پایدار نیست و بدین ترتیب حکیمانه امور معیشت و معاد، انتظام و قوام مىپذیرد. تفصیل این نکته را از مولانا بشنوید:
گاو اگر واقف ز قصابان بدى کى پى ایشان بدان دکان شدى
یا بخوردى از کف ایشان سپوس یا بدادى شیرشان از چاپلوس
ور بخوردى کى علف هضمش شدى گر ز مقصود علف واقف بدى
پس ستون این جهان خود غفلتست چیست دولت کین دوادو با لتست
اولش دو دو به آخر لت بخور جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو بجد کارى که بگرفتى بدست عیبش این دم بر تو پوشیده شدست
ز آن همىتانى بدادن تن بکار که بپوشد از تو عیبش کردگار
همچنین هر فکر که گرمى در آن عیب آن فکرت شدست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدى زو عیب و شین زو رمیدى جانت بعد المشرقین
حال کاخر زو پشیمان مىشوى گر بود این حالت اول کى دوى
پس بپوشید اول آن بر جان ما تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید چشم وا شد تا پشیمانى رسید
مثنوى، د 4، ب 1327 ببعد
( 2066)از حدیث اولیا، نرم و درشت، |
|
تن مپوشان، زآنکه دینت راست پشت |
( 2067)گرم گیرد، سرد گیرد، خوش بگیر |
|
تا ز گرم و سرد بجهی، وز سعیر |
( 2068)گرم و سردش نو بهار زندگی است |
|
مایه صدق و یقین و بندگی است |
( 2069)زآن، کز او بُستان جانها زنده است |
|
زین جواهر، بحر دل آگنده است |
( 2070)بر دل عاقل هزاران غم بود |
|
گر ز باغ دل خلالی کم شود |
از حدیث اولیا، نرم و درشت : یعنی از سخنان سرد مردان راه حق دلگیر نشوید که سخنان درشت آنها نیز به سود شماست.
تا ز گرم و سرد بجهی، وز سعیر: یعنی تحمل عتاب اولیای شما را از ناملایمات روزگار و از دوزخ میرهاند.
سعیر: یعنی آتش و دوزخ.
آن کز او بُستان جانها زنده است: یعنی پروردگار.
جواهر: یعنی سخنان مردان حق و اولیای خدا. منظور مولانا این است که: سخنان اولیای و واصلان به حق، جواهری است از جانب پروردگار که دریای دل را پُر و بوستان جان ما را زنده و سرسبز میکند.
عاقل: کسی است که تعقّل و نیروی ذهنی او، در راه معرفت حق به کار افتاده باشد.
خلال: یعنی هر چیز باریک و اندک؛ در مورد دل اشاره به احوال لطیف قلبی است. منظور مولانا این است که: عاقلان و خداشناسان اگر شور و حال خود را از دست بدهند بسیار غمگین میشوند.
( 2066) از فرمایشات اولیا از هر قبیل که باشد کناره نکن زیرا که پشت بند دین تو است.( 2067) گرم گوید یا سرد تو بخوشى استقبال کن تا از شنیدن و دیدن این سرد و گرمها از آتش مستخلص شوى( 2068) گرم و سرد فرمایشات و عملیات ایشان نو بهار زندگى و مایه صدق و یقین و بندگیست.( 2069) چرا که جانها از آن بستان زنده و دریاى دلها از آن گوهر آکنده است.( 2070) اگر از باغ دل بقدر خلالى کم بشود هزاران غم بر دل عاقل هجوم خواهد کرد.
در این ابیات مولانا به بیان دیگر سخن منسوب به پیامبر(ص) را تفسیر می کند : انفاس پاک مردان حق در روح مریدان همان اثر را می گذارذ که بهار در زندگی درختان دارد، واگر پیامبر(ص) فرموده است که از« سرمای بهار تن مپوشانید» منظور این است که از سخنان سرد مردان راه حق دلگیر نشوید که سخنان درشت آنها نیز به سود شماست و تحمل عتاب اولیای شما را از ناملایمات روزگار و از دوزخ میرهاند.
( 2071) گفت صدیقه که اى زبدهى وجود |
|
حکمت باران امروزین چه بود؟ |
( 2072)این ز بارانهاى رحمت بود یا |
|
بهر تهدید است و عدل کبریا |
( 2073)این از آن لطف بهاریات بود |
|
یا ز پاییزى پر آفات بود |
( 2074)گفت این از بهر تسکین غم است |
|
کز مصیبت بر نژاد آدم است |
( 2075)گر بر آن آتش بماندى آدمى |
|
بس خرابى در فتادى و کمى |
( 2076)این جهان ویران شدى اندر زمان |
|
حرصها بیرون شدى از مردمان |
صدّیقه: لقب عایشه است.
زبدهى وجود: اشاره به پیامبر(ص) است.
باران امروزین: سوال عایشه از پیامبر است که بارانی که امروز بارید از کدام نوع باران هاست؟ آیا باران رحمت بود یا باران تهدید.
عدل کبریا: یعنی برای اجرای عدالت.
گفت این از بهر تسکین غم است: پیامبر(ص) می فرماید: باران غیبی امروز باران رحمت بود برای تسکین اندوهی که در اثر مسائل تلخ زندگی ودر گذشت یاران، به انسان دست می دهد .
حرصها بیرون شدى از مردمان: یعنی واگر این باران تسکین الهی نبود حرص وآرزو که عامل درونی حرکت وتلاش ماست از میان می رفت.
( 2071) عایشه با حال ادب و خشوع و صدق در حالى که عشق در سینه او در جوش و خروش بود سؤال کرد. که اى خلاصه عالم هستى و اى زبده عالم وجود حکمت باران امروز چه بود؟( 2072) آیا این از بارانهاى رحمت بود یا باران تهدید و اجراى عدالت.( 2073) از بارانهاى لطف بهارى بود یا از آفات پائیزى.( 2074) فرمود این باران براى تسکین غم مصیبتى بود که بر نژاد آدم وارد شده.( 2075) اگر با همان آتش غم اولاد آدم باقى مىماند بس خرابیها اتفاق مىافتاد.( 2076) حرص از دلها بیرون مىرفت و این عالم تبدیل بویرانه مىگردید.
سوالی که در این ابیات مطرح شده معطوف به سوال قبلی عایشه است در ابیات پیشین گذشت که پیامبر در پاسخ فرمود : باران غیب یا باران الهی گاه مانند بهار زندگی بخش است وگاه چون خزان نشانهْ قهر الهی است وبرای اجرای عدالت پروردگار در مورد بد کاران. دراینجا عایشه می پرسد که: این باران امروز کدام باران از این دوگونه باران غیب بود؟.پیامبر(ص) می فرماید: باران غیبی امروز باران رحمت بود برای تسکین اندوهی که در اثر مسائل تلخ زندگی ودر گذشت یاران، به انسان دست می دهد، واگر این تسکین وفراموشی وغفلت نمی بود دنیا ویران می شد وحرص وآرزو که عامل درونی حرکت وتلاش ماست از میان می رفت.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |