دوستى ورزیدن نیمى از خرد است . [نهج البلاغه]
عرشیات
داستان پیر چنگی(3)
جمعه 92 آذر 29 , ساعت 7:38 صبح  

سروش آسمانی  ، نغمه‏هاى درون انبیا  

( 1929)انبیا را در درون هم نغمه‌‏هاست

 

طالبان را زآن حیات بی‏بهاست

  ( 1930)نشنود آن نغمه‏ها را گوش حس

 

کز ستم‌ها گوش حس باشد نجس

  ( 1931)نشنود نغمهْ پری را آد‌می

 

   کو بود ز اسرار پر‌یان اعجمی

  ( 1932)گر چه هم نغمهْ پری زین عالم است

 

نغمهْ دل بر تر از هر دو دم است

  ( 1933)که پری و آد‌می‏ زندانی‌‏اند

 

هر دو در زندان این نادانی‌اند

  ( 1934) معشر الجن سوره‏ى رحمان بخوان                

 

تستطیعوا تنفذوا را باز دان‏

  ( 1935)نغمه‏های اندرون اولیا

 

اولاً گوید که‌ای اجزای لا

  ( 1936)هین ز لای نفی سرها بر زنید

 

این خیال و وهم یک سو افکنید

حیات بى‏بهاست‏: همانست که در قرآن کریم «حیوه طیبه» یعنى زندگانى خوش نامیده شده است. مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى‏ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً (هر مرد و زن که کار نیکو کند و بخدا گروند باشد ما او را زندگانى خوش دهیم)[1] چون حیاتى که در بردگى و رقیت هواى نفسانى و عادات و تلقینات بگذرد و یا همراه غفلت و جهل باشد زندگى حقیقى نیست و مرگى است که زندگیش نام است و دعوت انبیا در اصل براى آزادى و برداشتن زنجیرهاى تقلید است و مومنان راستین آنها هستند که از بندگى مى‏رهند و از نعمت حریت واقعى بر خوردار مى‏گردند بدین جهت مولانا نتیجه‏ى قبول دعوت انبیا را یافتن حیات گرانمایه‏اى مى‏داند که ارزش آن در حساب نمى‏آید و بدین معنى «بى‏بها» ست.

ستمها: مجازا، سخنان یاوه و بى‏هوده و غیبت و بهتان و دروغ و هر چه شنیدن آن خلاف شرع باشد و شنونده را از کمال باز دارد و بنقص کشاند.

اعجمى: یعنی نا‌آگاه.کسى که سخن فصیح نتواند گفت اگر چه از نژاد عرب باشد، هر که بزبان عربى سخن نگوید، مجازا، بى‏خبر و غافل و نیز آن که خود را بغفلت زند .

معشر الجن: مقصود این آیه‏ى شریفه است: یا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ إِنِ اِسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ اَلسَّمواتِ وَ اَلْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلاَّ بِسُلْطانٍ (اى گروه پریان و آدمیان اگر مى‏توانید که از کرانه‏هاى آسمانها و زمین بیرون شوید و سر بر زنید پس چنین کنید و لیکن از هر جا که سر بر آرید قدرت الهى را آن جا خواهید یافت)[2] مراد ازین آیه‏ى شریفه بعقیده‏ى بعضى آنست که از مرگ نمى‏توان گریخت زیرا قدرت خداى تعالى بر درون و بیرون جهان محیط است، گروهى نیز بر آنند که جز به حجتى الهى و قدرتى مستفاد از حق تعالى، اسرار آفرینش را هیچ کس معلوم نتواند کرد خواه پرى یا آدمى، بعضى نیز گفته‏اند که این خطاب در روز قیامت خواهد بود که فرشتگان در هفت آسمان پشتا پشت صف مى‏بندند و کرانه‏هاى آسمان و زمین را فرو مى‏گیرند و دوزخ را بصحراى محشر مى‏آورند و خلق از هر سو و بهر جانب مى‏گریزند ولى راه گریز نمى‏یابند.[3]

اجزای لا :یعنی اجزاء و افراد عالم ماده و خاک، که با خیال و وهم خود را هست می‏پندارند.

 ( 1929) اولیاى خدا را ناله درونى هست که طالبان را جان مى‏بخشد.( 1930) ولى گوش حس ظاهرى آن ناله را نمى‏شنود چون از سخنهاى این عالم نجس شده است‏.( 1931) آدم نغمه پرى را نمى‏شنود زیرا گوش آدمى نسبت به اسرار پریان کر است.( 1932) با اینکه نغمه پرى هم از همین عالم است ولى نغمه دل از هر دوى اینها برتر و بالاتر است‏. ( 1933) اگر پرى و آدمى زندانى هستند هر دوى اینها زندانى نادانى هستند.( 1934) آیه شریفه یا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ را بخوان تا از کیفیت این زندان مطلع شوى.( 1935) نغمه و آواز درونى اولیا از اول مى‏گوید اى اجزاى منفى اى آن که با عالم فانى و موهوم آمیخته‏اى. ( 1936) وقت آن است که از لاى نفى سر بر زده و این عالم خیال و وهم را دور انداخته آزاد و زنده شوید.

در ابیات پیشین سخن از صور اسرافیل وتجدید حیات مردگان عالم خاک بود. از اینجا مولانا به آواز دیگری اشاره می‏کند که زندگی معنوی و روحانی می‏بخشد. این آواز و سروش آسمانی از درون انبیا و اولیا بر می‏خیزد و خواستاران معرفت حق، آن را به گوش دل می‏شنوند و حیات می‌گیرند که بهای آن را نمی‏‏توان تعیین کرد. گوش حس و گوش ظاهری قادر به شنیدن این سروش الهی نیست، زیرا ملاحظهْ منافع باعث می‏شود که حواس ظاهر را در راه آن منافع به‌کار گیریم و به همین دلیل حس شنوایی آلوده به ناحق و ستم است و نمی‏تواند نغمهْ انبیا را بشنود. مولانا مثالی نزدیک‌تر از نغمهْ انبیا را پیش می‏کشد: پری یا جن که در شمار آفریدگان است، مانند انسان نغمه‏ دارد، اما انسان قادر به شنیدن آن و ادراک وجود پریان نیست.

مولانا باز به نغمهْ دل می‏پردازد که همان نغمهْ درون انبیا و در حقیقت رابطهْ معنوی است که موجب ادراک اسرار غیب و شناخت حق می‏شود و می‏خواهد بگوید: در جایی‌که آدمی ‏ نمی‏‏تواند نغمه پری را بشنود، بدیهی است که نغمهْ دل را هم ادراک نمی‏‏کند مگر با رها کردن خود از زندان نادانی و غفلت، که آدمی ‏و پری هر دو در آن زندانی‌اند.

پس از نغمه‏های درون انبیا، مولانا از نغمه‏های درون اولیا سخن می‏گوید که در حقیقت همان رابطه معنوی اولیای خدا با دیگر بندگان اوست. در حقیقت درون پیمبران از عشق بخدا و به انسانیت یا مردم، همیشه در جوش و خروش است، این جوش و خروش است که ایشان را به دعوت و هدایت و تحمل آزارهاى گوناگون خلق، وا مى‏دارد ولى آنها درین بلا لذتها و خوشیها دارند و به نیروى همین خروش درونى، خلق را از خواب غفلت بر مى‏انگیزند و زندگانى راستین مى‏بخشند پس این خروش باطنى که محرک انبیا و بیدار کن مردم است حکم آهنگ موسیقى دارد از آن جهت که هیجان آور و طرب انگیز است و پیمبران، نخست خود را از آن آهنگها مست لذت مى‏شوند و سپس آنها را بگوش پیروان خود مى‏رسانند و در وجودشان شور قیامت مى‏انگیزند، این نغمه‏هاى دلاویز وقتى در قالب لفظ و عبارت ریخته مى‏شود آن را وحى و کلام خدا مى‏گویند. خواجه حافظ ازین معنى تعبیرى دل پذیر مى‏کند[4]:

            در اندرون من خسته دل ندانم کیست                  که من خموشم و او در فغان و در غوغاست‏

            چه ساز بود که در پرده مى‏زد آن مطرب             که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست‏



[1]   - النحل، آیه‏ى 97.

[2]   - الرحمن، آیه‏ى 33.

[3]   - تفسیر طبرى، طبع مصر، ج 27، ص 32، تبیان طوسى، طبع ایران، ج 2، ص 641،

[4]   - دیوان حافظ، ص17

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان پیر چنگی(2)
جمعه 92 آذر 29 , ساعت 7:36 صبح  

نفخه صور و بحث در انواع آن مطابق روایات اسلامى،

( 1923) آن شنیده ستى که در عهد عمر            

 

بود چنگى مطربى با کرّ و فرّ

  ( 1924) بلبل از آواز او بى‏خود شدى               

 

  ‏ یک طرب ز آواز خوبش صد شدى‏

  ( 1925) مجلس و مجمع دمش آراستى            

 

وز نواى او قیامت خاستى‏

  ( 1926) همچو اسرافیل کاوازش به فن            

 

مردگان را جان در آرد در بدن

  ( 1927) یا رسیلى بود اسرافیل را            

 

کز سماعش پر برستى فیل را

  ( 1928) سازد اسرافیل روزى ناله را            

 

جان دهد پوسیده‏ى صد ساله را

کر و فر: شکوه و دبدبه، خود نمایى،بروز وظهور قدرت

رسیل: کسى که بر آهنگ ساز یا نواى خواننده‏ى دیگر آواز بخواند، کسى که در خواندن آواز با دیگرى مسابقه دهد. آواز دسته جمعى،

اسرافیل: مطابق نصوص قرآن کریم،[1] و روایات اسلامى اسرافیل بهنگام رستخیز در صور مى‏دمد و مردگان از گور بر مى‏خیزند، صور شاخى است عظیم که دائره آن از پهناى آسمان و زمین فراخ تر است و اسرافیل لب بر آن نهاده و منتظر فرمان الهى است، بموجب روایتى بسیار مفصل، وى سه بار در صور مى‏دمد، نخستین را «نفخه‏ى فزع» مى‏گویند که از اثر آن کوهها بشتاب در حرکت مى‏آیند و زمین چون کشتى گرانبارى بر روى آب بگردش مى‏افتد و جهان دگرگون مى‏شود، دومین «نفخه‏ى صعق» نام دارد که مردم و هر زنده‏اى، در آسمان و زمین مى‏میرند و جز خدا هیچ کس باقى نمى‏ماند تا بدان جا که ملک الموت نیز جان مى‏سپارد، سومین را «نفخه‏ى بعث» مى‏نامند که بر اثر آن، جانها بسوى ابدان باز مى‏گردند و مردگان از گور بر مى‏خیزند و بسوى موقف و صحراى محشر رانده مى‏شوند. نظر مولانا درین ابیات به نفخه‏ى سوم است که زندگانى مى‏بخشد و جانها را به بدنها باز مى‏آورد. [2]

سماعش: یعنی از شنیدن آوازش، سماع در این جا اصطلاح صوفیانه نیست.

   ( 1923) شاید شنیده باشى که در زمان عمر مطرب معروفى بود که چنگ مى‏نواخت.( 1924) بلبل از آواز او بى‏هوش مى‏شد و شادى از اثر نواى چنگش صد چندان زیاد مى‏گردید.( 1925) دمش مجلس آرا و از نوایش قیامت بر پا مى‏شد.( 1926) و نواى او چون صور اسرافیل مردگان را جان مى‏بخشید.( 1927) او یار و هم دم اسرافیل بود و از الحان او فیل از شوق پر در مى‏آورد. () یا مانند داود از نغمه‏هاى خوشى که مى‏سرود جان بسوى بستان خدا پرواز مى‏کرد.( 1928) اسرافیل روزى ناله خود را سر مى‏دهد و مرده صد ساله پوسیده را جان مى‏بخشد.



[1]  - (یس، آیه‏ى 51، الزمر، آیه‏ى 68)

[2]   - احیاء العلوم، چاپ مصر، ج 4، ص 368- 366،


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان پیر چنگی(1)
جمعه 92 آذر 29 , ساعت 7:32 صبح  

داستان پیر چنگى که در عهد عمر رضی الله عنه،

بهرِ خدا روز بی نوایی چنگ زد میان گورستان

پیشینهْ داستان به روایت و تحقیق استاد فروزانفر:

خلاصه آن اینست که حسن مؤدّب، خادم خانقاه ابو سعید فضل اللَّه بن ابى الخیر (متوفّى‏ 440) در نیشابور، وام بسیار بر آورده بود، پیر زنى صد دینار زر بوى داد تا نفقه درویشان کند، ابو سعید حسن را گفت این زر برگیر و بگورستان حیره (یکى از گورستانهاى معروف نیشابور) برو، آن جا چار طاقى است نیم ویران و شکسته، پیرى در آن جا خفته است، این زر بوى ده، حسن بدان چار طاقى رفت، پیرى خفته دید که طنبورى در زیر سر نهاده بود، بیدارش کرد و صد دینار زر بوى داد، پیر گفت من در جوانى طنبور مى‏زدم و خواستاران بسیار داشتم، از آن چه بمن مى‏رسید وجوه معیشت راست مى‏کردم تا پیر شدم و دیگر مرا خواستارى نماند و تهى دست شدم، عیال و فرزندان، مرا به راندند، من از همه کس و همه جا نومید گشتم، بدین گورستان آمدم، گفتم خدایا تا کنون براى خلق طنبور مى‏زدم، اکنون براى تو مى‏زنم تا نانم دهى، از سر شب تا نماز بامداد طنبور مى‏نواختم، سرانجام مانده شدم و بخواب رفتم، حسن او را بر گرفت و بنزدیک ابو سعید برد، پیر بر دست ابو سعید توبه کرد، شیخ گفت اى جوانمرد از سَرِ کمى و نیستى و بى‏کسى در خرابه، نفسى بزدى، ضایع نگذاشت، برو و هم با او مى‏گوى و این سیم مى‏خور.

شیخ فرید الدّین عطّار نیشابورى نیز این حکایت را در مصیبت نامه[1] بنظم آورده است با این تفاوت که جزو اوّل داستان را از بى‏چیزى درویشان و وام حسن مؤدّب به آخر حکایت برده و داستان را از وصف پیر رامشگر آغاز کرده است، دیگر آن که رامشگر بجاى گورستان بمسجدى ویرانه رفته است، نتیجه‏اى که مى‏گیرد اینست که کار مردم ناقص عقل فى الجمله آسان است و بدین گونه عذر مجذوبان و مُولَّهان را که با خدا و خلق بگستاخى سخن مى‏گفته‏اند، مى‏خواهد.

مولانا بى‏هیچ شکّ، این قصّه را چنان که سیاق نظم و ترتیب حکایت گواهى مى‏دهد از همین مصیبت نامه، اقتباس کرده است، ولى با تصرّفى چند که بر تأثیر حکایت مى‏افزاید و آن را عجیب‏تر جلوه مى‏دهد.

نخست آن که ظرف وقوع حادثه در روایت او، شهر مدینه است، شهرى که هجرت‏گاه رسول خدا (ص) و سرچشمه فتوح اسلامى و احکام الهى و محلّ اجتماع مهاجرین و انصار و اوّلین مرکز خلافت در عهد سه خلیفه از خلفاء راشدین بوده و همواره از شهرهاى مقدّس اسلامى و همتاى مکّه و قبله‏گاه مسلمانان جهان بشمار رفته است، این شهر مقدّس در اواخر قرن اوّل هجرى هم یکى از مراکز اصلى موسیقى و در ردیف مکّه، داراى رامشگران و موسیقى دانان و خنیاگران نامور بوده است، عدّه‏اى از تابعین و بعضى از صحابه و فرزندان طبقه نخستین از مهاجرین و انصار، در مجالس این خنیاگرانِ زن و مرد حضور یافته و زر و سیم بدانها مى‏بخشیده‏اند، همان زر و سیم که از وجوه فَىْ‏ء و غنائم بدست آنها مى‏رسید و یا به ارث از پدران خود که آن نیز از همین وجوه فراهم شده بود، بدست آورده بودند.[2]

دوم آن که بجاى ابو سعید، کسى که بفریاد پیر رامشگر مى‏رسد، عمر بن الخطّاب است، عمر بسخت گیرى و شدّت و عدم محابا در امر به معروف و نهى از منکر شهرت دارد تا بدان حد که وقتى بازیگران حبشى در دیدگاه حضرت رسول اکرم (ص) پاى مى‏کوفتند و پیمبر و عایشه نظاره مى‏کردند، او بمنع و زجر آنها در ایستاد و پیمبر (ص) وى را ازین کار باز داشت[3] و نخستین کسى بود که درّه و تازیانه احتساب بکمر بست و بر سر و اندام خلاف کاران کوفت.[4] سخت‏گیرى او چنان بود که فرزند خود ابو شَحْمه عبد الرّحمن میانین را که بسبب باده گسارى در مصر، عمرو بن العاص حدّ زده بود، دیگر بار در زیر تازیانه گرفت و او بر اثر این عمل سخت، جان سپرد .[5] وقتى نیز یکى از امامان جماعت را که پیوسته سوره (عَبَس) در نماز مى‏خواند و در آن، توهّم اساءه ادب نسبت به حضرت رسول اکرم (ص) مى‏رفت، مى‏خواست بکشد.[6] درشتى و سختى عمر در گفتار و کردار بجایى رسید که اکابر صحابه از دیدار او تن مى‏زدند، وقتى زنى را بحضور خواست و او از هیبت و ترس عمر بر خود لرزید و بچه از زهدان بدر افکند.[7] با این همه شدّت و سخت‏گیرى که پیشینیان نقل کرده‏اند، ابن خردادبه، عمر را موسیقى شناس معرّفى کرده و آوازى بدو نسبت داده است [8] مولانا در وصف عمر مى‏گوید: «آن محتسب شهر شریعت، آن عادل اصل مسند طریقت، آن مردى که چون دِرّه عدل در دست امضاى قضاى عقل گرفت، ابلیس را زهره نبود که در بازار وسوسه خویش بطرّارى و دزدى جیب دلى بشکافت.»[9]

نکات لطیف و نتایج تحسین برانگیزى که مولانا درین حکایت، مطابق روش خود، گنجانیده و از اجزاى قصّه گرفته است هر یک بجاى خود در خور توجّه است ، اکنون تحلیل قصّه را مطابق نقل مولانا آغاز مى‏کنیم:

در روزگار عمر مطربى چنگ نواز بود که آوازى دلاویز داشت و چنگ چنان خوش مى‏زد که مانند اسرافیل مردگان را زندگى مى‏بخشید، نواى چنگ و آواز جان آهنگ او مانند صور اسرافیلى بود که قیامت بر پا مى‏کرد و شور محشر در مجالس بر مى‏انگیخت.

همین که آن مطرب رامش افزاى طرب انگیز پیر شد و پشتش از بار سنگین عمر خمیده گشت و پیشانى و صورتش چین خورد و ابروانش بر روى چشم فرو خفت، آواز دلنوازش ناخوش و غم انگیز شد و دیگر خریدار نداشت، مطرب از همه جا سر مى‏خورد و کسش بخود راه نمى‏دهد، بحکم اضطرار رو بخدا مى‏آورد، بگورستان مدینه مى‏رود، آن جا که مردگان‏اند و راه امید بخلق بسته است، براى خدا چنگ مى‏زند و از کرم بى‏دریغ و بى‏علّت او، مزد ابریشم مى‏خواهد، آن قدر چنگ مى‏زند که رنجه مى‏شود و دستش از کار فرو مى‏ماند و بخواب فرو مى‏رود.

پیر چنگى بى‏نوا و محروم و از دوستان نومید و از خانه خویش نیز رانده بود، خواب براى وى رامش انگیزتر و راحت بخش‏تر بود، آرزو داشت که در همان جهان بگذارندش و بحس بازش نگردانند تا دگر بار بزندگانى سراپا حرمان و نومیدى خود در خارج گرفتار نشود و بى‏مهرى و بى‏وفایى دوستان و خویشان را نیازماید ولى فرمان الهى جز این بود.

پیر چنگى در خواب فرو رفته بود که خدا بر عمر خوابى گماشت، سنگین، غیر معهود و نابهنگام، عمر پى برد که مقصودى در کار است، سر بر بالین نهاد و بخواب فرو رفت، در اینجا نیز، خواب کلید حلّ مشکل شد، نداى حق در رسید و عمر گوش جان فرا داد.

عمر را گفتند که بنده ما را از نیازمندى رها کن، بنده‏اى خاص و ارجمند داریم که اکنون در گورستان خفته است، هفت صد دینار تمام و بى‏کم و کاست از بیت المال که مخصوص مصالح مسلمانان است برگیر و بدان خفته بیدار ده و بگو که این زر را بعنوان مزدِ سازى که براى ما زدى، بستان و خرج کن و چون خرج شد بسوى ما بیا و چنگ بزن و مزد خود بگیر، عمر از هیبت آن آواز، از خواب گران برخاست و سوى گورستان شتافت و همیان در بغل، گرد گورستان مى‏گشت ولى جز این پیر چنگ نواز، دیگر کس را ندید، باز هم گردش کرد، هیچ کس را نیافت، بعجب درماند که مطربى چنگ در بالین، چگونه منظور خدا تواند بود، او بارها بکمتر ازین، بر سر خلاف کاران ظاهر شریعت، دِرّه احتساب فرو زده است، اکنون چگونه ممکن است به رامشگرى که پیشه‏اش چنگ نواختن است و بحکم شرع، صفت عدالت از وى زایل شده است، وجوه بیت المال را بسپارد، سوم بار بجست و جو پرداخت و بیقین دانست که تنها همان پیر مورد عنایت شده است، ازین تصادف، متنبّه گشت که صورت ظاهر نشانه صحّت باطن نیست، پس به ادب تمام، آن جا نشست، عطسه‏اى بر عمر افتاد و پیر چنگى از خواب بیدار شد، عمر را با سیماى هیبت انگیز عمرى بالاى سر خود دید، بترسید و بر خود لرزید و گفت خدایا سرانجام محتسبى را بر سر پیرى چنگى فرستادى.

عمر گفت مترس و رمیده خاطر مباش که اینک پیغام خدا و بشارت نواخت برایت آورده‏ام، خدا سلامت مى‏کند و از حالت مى‏پرسد، این زر بمزد چنگى که براى خدا زدى بگیر و خرج کن و باز هم بیا و بگیر.

پیر چنگى بر اثر این نواخت و تفقّد با خود آمد و بر گذشته پشیمان گشت و توبه کردن آغازید، حالت پیر، از تأثیر دم عمر، دگرگون شد و ازین جان ناتمام بمُرد و جانى جاویدان یافت، حیرتى شگرف بر وى مستولى گردید و به فنا و استغراق پیوست امّا نه از آن غرقه شدگان که خلاص آنها متصوّر باشد و یا از ایشان خبرى و نشانى باز توان گفت، او در حق نیست و فانى شد و از معدوم خبر باز نتوان داد.



[1]   - مصیبت نامه ص 341- 340

[2]   - (الاغانى در ترجمه حال: عَزَّة المیلاء، جمیلة، معبد، غریض، العقد الفرید، ج 3، ص 241، عمر بن ابى ربیعة، بیروت، ج 1، ص 58- 44).

[3]   - (احیاء العلوم، طبع مصر، ج 2، ص 189)

[4]   - (ابن اثیر، طبع مصر، ج 3، ص 23، صفة الصّفوة، طبع حیدرآباد دکن، ج 1، ص 105)

[5]   - (اسد الغابة، طبع مصر، ج 3، ص 213، الإستیعاب، طبع حیدرآباد دکن، ج 2، ص 398)

[6]   - (احیاء العلوم، ج 3، ص 194)

[7]   - (شرح نهج البلاغة از ابن ابى الحدید، طبع مصر، ج 1، ص 58)

[8]   - (عمر بن ابى ربیعة، طبع بیروت، ج 1، ص 47، بنقل از اغانى ابو الفرج اصفهانى)

[9]   - مجالس سبعه، ص 50.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(53)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 12:8 عصر  

کمال متوقّف بر طلب است.

  ( 1919)معنی مردن ز طوطی‌بُد نیاز

 

در نیاز و فقر خود را مرده ساز

  ( 1920)تا دم عیسی تو را زنده کند

 

همچو خویشت خوب و فرخنده کند

  ( 1921)از بهاران کی شود سر سبز سنگ

 

خاک شو، تا گل نمایی رنگ رنگ

  ( 1922)سال‌ها تو سنگ بودی دل خراش

 

آزمون را‌یک زمانی خاک باش

در نیاز و فقر خود را مرده ساز: یعنی برای رسیدن به زندگی حقیقی و ادراک حقایق باید خود را ناچیز و خوار کنی.

سنگ بدون : کنایه است از خود بینی وغرور، سرکشى و سخت دلى

خاک بودن: کنایه است ازفروتنی وافتادگی و نرم خویى.

دم عیسی:اشاره به ارشاد پیران وسخنان آنهاست، یا به طور کلی آنچه از مشیت پروردگار به یاری سالک می آید.

 ( 1919) مردن طوطى صورتى بود که معنیش نیاز بود تو نیز در فقر و نیاز خود را مرده ساز. ( 1920) تا اینکه دم عیسوى ترا زنده کرده و چون خودش تو را خوب و خوشبخت نماید.( 1921) در بهار کى دیده‏اى که سنگ سر سبز شود خاک بشو تا گلهاى رنگارنگ از تو سر زند.( 1922) سالها سنگ بوده‏اى براى امتحان بیا چندى خاک باش‏.

مولانا در ادامه برای حفظ معنویت می‏گوید: برای رسیدن به زندگی حقیقی و ادراک حقایق باید خود را ناچیز و خوار کنی؛ مانند طوطی بازرگان که خود را به مردن زد و از قفس آزاد شد. اگر چنین کنی دم عیسی تو را زنده می‏کند و همواره فرخنده خواهی بود. زندگی منهای معنویت، همراه با خود‌بینی‌هاست، باید همانند خاک فروتن بود تا در بهاران سرسبز و شاداب باشی.

سر و نکته‏ى قصه طوطی وبازرگان همین است که مقصود از مردن طوطى، احساس نیاز و حاجت و در نتیجه تسلیم و اطاعت پیر است نه مردن بمعنى متداول خواه مفارقت روح از بدن و یا انحلال ترکیب جسم انسانى.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(52)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 12:7 عصر  

بوی معنویت

زارى و نیاز در خور طالب و عاشق و ناز و استغنا صفت معشوق است،

( 1910)بوی گل دیدی که آن‌جا گل نبود؟

 

جوش مل دیدی که آن‌جا مُل نبود؟

  ( 1911)بو‌قلاووز است و رهبر مر تو را

 

می‏برد تا خُلد و کوثر مر تو را

  ( 1912)بو ‌دوای چشم باشد نور ساز

 

شد زبویی دیدهْ یعقوب باز

  ( 1913)بوی بد مر دیده را تاری کند

 

بوی یوسف دیده را یاری کند

  ( 1914)تو که یو سف نیستی یعقوب باش

 

همچو او با گریه و آشوب باش

  ( 1915) بشنو این پند از حکیم غزنوى            

 

تا بیابى در تن کهنه، نوى‏

  ( 1916) ناز را رویى بباید همچو ورد            

 

  ‏ چون ندارى گرد بد خویى مگرد

  ( 1917) زشت باشد روى نازیبا و ناز            

 

سخت باشد چشم نابینا و درد

  ( 1918)پیش یوسف نازش و خوبی مکن

 

جز نیاز و آه یعقوبی مکن

  ( 1919)معنی مردن ز طوطی‌بُد نیاز

 

در نیاز و فقر خود را مرده ساز

  ( 1920)تا دم عیسی تو را زنده کند

 

همچو خویشت خوب و فرخنده کند

  ( 1921)از بهاران کی شود سر سبز سنگ

 

خاک شو، تا گل نمایی رنگ رنگ

  ( 1922)سال‌ها تو سنگ بودی دل خراش

 

آزمون را، ‌یک زمانی خاک باش

جوش مل: یعنی جوشیدن شراب که در این‌جا به معنای جلوهْ ظاهری و مادی حقایق است.

قلاووز:یعنی نگهبان ، راهنما.

خلد: بهشت به اعتبار آن که مومنان جاوید در آن جا خواهند بود، در اصل، بمعنى دوام و بقا مى‏آید.

کوثر: حوضى یا جویى در بهشت شیرین تر از عسل و سپیدتر از شیر و خنک تر از یخ و برف و نرم تر از کره و کسى که از آن بنوشد هرگز تشنه نمى‏شود.[1]

نور ساز: یعنی روشنی بخش وموجد بینایی

شد زبویی دیدهْ یعقوب باز: مطابق روایات اسلامى و نص قرآن کریم (یوسف، آیه‏ى 94، 96) یعقوب بوى پیراهن یوسف را از راه دور شنید و وقتى آن پیراهن را بر روى او افکندند چشمش بینا شد.

بوى بد: یعنی همین فکرهای غلط ودور از صواب .

حکیم غزنوى: ابو المجد مجدود بن آدم متخلص به سنایى است (متوفى، 535) که در مثنوى مولانا، بعنوان: «حکیم، حکیم غزنوى» یاد مى‏شود.

یوسف: مثالى از ولى کامل و پیر است که سمت معشوقیت و محبوبیت دارد،

یعقوب: نمودار طالب و سالک است که باید بر پیر عشق ورزد، طالب تا در قید طلب است و سالک تا راه را طى نکرده است نباید فریفته‏ى و مغرور گردد و بمختصر کشف و وجد و حالتى که از فیض پیر بدو مى‏رسد دعوى کمال کند.

 ( 1910) تو بوى گل استشمام کردى در جایى که گل نبود و جوشش شراب دیدى در جایى که شرابى نیست. (1911) این بو رهبر و پیش آهنگى است که ترا تا بهشت و کوثر راهنمایى مى‏کند.( 1912) بو دواى چشم و سازنده نور است ندیدى که دیده یعقوب به استشمام بویى بینا گردید.( 1913) بوى بد چشم را تاریک و بویى که از دیار یوسف آید دیده را روشن مى‏سازد. ( 1914) تو که یوسف نیستى یعقوب باش و مثل او با گریه و زارى آشوب بپا کن.() تو که شیرین نیستى فرهاد شو و تو که لیلى نیستى آشکارا مجنون باش. ( 1915) این پند را از حکیم سنایى غزنوى بشنو تا در تن خود جان نویى احساس کنى. در بیان تفسیر قول حکیم سنایى قدس سره در این ابیات‏

            ناز را روئى بباید همچو ورد             چون ندارى گرد بد خویى مگرد

            زشت باشد روى نازیبا و ناز             سخت آید چشم نابینا و درد

  ( 1918) در پیشگاه یوسف چون خوب رویان ناز نکن و چون یعقوب آه و ناله سر کرده و نیاز را اشعار خود قرار ده.

محتوای ابیات این است که: روحیهْ معنوی همانند گل و بوی دل‌افزا، خبر از گلزار الهی می‏دهد و عطر دلاویز خاصی دارد. همان‌گونه که بدون گل و شراب، استشمام بوی خوش و احساس جوشش امکان‏پذیر نیست، بدون معنویت، عطر آن نیز میسر نمی‌شود. بوی حقیقت و معنویت همانند قلاووز (نگهبان و راهنما) تو را به سر‌چشمهْ حقیقت رهبری می‏کند. حضرت یعقوب از فراق فرزندش یوسف آن قدر گریست تا نابینا شد و پس از آن که از زنده ماندن فرزند آگاهی یافت، پیراهن یوسف را نزد او بردند و بوی آن، بینایی او را باز گرداند.



[1]   - تفسیر امام فخر رازى، ج 8، ص 710- 706.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 51 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401677 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]