هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که حکمت القا می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
داستان طوطی وبازرگان(46)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:57 صبح  

جهان نیز مانند متملّقان بى‏وفاست،

ستایش از هجو خطرناک‏تر است،

( 1865)لطف وسالوس جهان خوش لقمه‌ای است

 

کمترش خور، کآن پر آتش لقمه‌ای است

( 1866)آتشش پنهان و ذوقش آشکار

 

دود او ظاهر شود پایان کار

( 1867)تو مگو آن مدح را من کی خورم؟

 

از طمع می‌گوید او، پی می‌برم

( 1868)مادحت گر هجو گوید بر ملا

 

روز‌ها سوزد دلت زآن سوزها

( 1869)گر چه دانی او ز حرمان گفت آن

 

کآن طمع که داشت از تو شد زیان

( 1870)آ ن اثر می‌ماندت در اندرون

 

در مدیح این حالتت هست آزمون

( 1871)آن اثر هم روز‌ها باقی بود

 

مایهْ کبر و خِداع جان شود

( 1872)لیک ننماید، چو شیرین است مدح

 

بد نماید، زآن‌که تلخ افتاد قدح

 

 سالوس : یعنی چرب زبانی و فریب با ظاهرحق به جانب.

لقمه پر آتش : یعنی چیزی که زیان آن آشکار نیست و این تعبیر، یادآور آیهْ شریفه سورهْ بقره است که: «إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ الْکِتَابِ وَیَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِیلاً أُولَئِکَ مَا یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ وَلاَ یُکَلِّمُهُمُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَلاَ یُزَکِّیهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ»:کسانى که کتمان مى‏کنند آنچه را خدا از کتاب نازل کرده، و آن را به بهاى کمى مى‏فروشند، آنها جز آتش چیزى نمى‏خورند؛ (و هدایا و اموالى که از این رهگذر به دست مى‏آورند، در حقیقت آتش سوزانى است.) و خداوند، روز قیامت، با آنها سخن نمى‏گوید؛ و آنان را پاکیزه نمى‏کند؛ و براى آنها عذاب دردناکى است.[1] وآیه:«.. إِنَّمَا یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَیَصْلَوْنَ سَعِیرًا»: ..(در حقیقت،) تنها آتش مى‏خورند؛ و بزودى در شعله‏هاى آتش (دوزخ) مى‏سوزند.[2]

مدح را من کی خورم؟: یعنی باور کردن وتحت تأثیر آن واقع شدن.

پی می برم: یعنی راه می گشایم ونفوذ می کنم ،یا درمی یابم.

او زحرمان گفت : یعنی به این دلیل هجو گفت که به آرزوی خود از طریق تو نرسیده بود.

پایان کار: کنایه است از مکافات اخروى.

قدح : یعنی بدگویی و نقص کسى گفتن. ، مانند دوای جوشانده یا قرص تلخ و بد مزه است که درون تو را می‌شوراند.

مدیح: سخنى که در ستایش گویند،

خِداع: فریفتن، فریب.

 ( 1865) مهربانى و سالوس این عالم لقمه خوش مزه‏ایست ولى کمتر بخور که درون آن پر از آتش است.( 1866) مزه شیرین آن آشکار و آتشش پنهان است و دود این آتش در پایان کار آشکار مى‏شود.( 1867) تو نگو که من مى‏دانم مدح کننده من از روى طمع سخن مى‏گوید و من هرگز او را بر خود نمى‏خرم و از سخن او مغرور نمى‏شوم.( 1868) اگر همین مداح مقصودش از طرف تو بر آورده نشده و هجو ترا بر زبان راند تا مدتى دلت مى‏سوزد و متأثر مى‏شوى.( 1869) در صورتى که مى‏دانى او این سخنان را براى آن گفت که طمعش از تو قطع شده بود.( 1870) اثر این هجو گویى طرف مدتها در دل تو باقى مى‏ماند و در مدح هم همین حال را دارى‏. ( 1871) اثر او هم که کبر و غرور است با اینکه مى‏دانى از راه طمع گفته مدتها در دل تو باقى خواهد ماند. ( 1872) مدح خوش نما است چون شیرین است و قدح و هجو بد نما است چون تلخ است.

جهان و لذات مادى مانند تملق و چاپلوسى خلق است که ظاهرى فریبنده و باطنى کشنده دارد و مانند ستایشهاى دروغین هرگز نمى‏پاید زیرا چاپلوسان و مدح گویان پى مال و قدرت مى‏روند و هر جا که مال و قدرت باشد مدح سرایى مى‏کنند، عاشق مال و قدرت‏اند نه کسى که داراى مال و قدرت است، جهان نیز هر یک چند در دست کسى و یا گروهى است، خوشى جهان نیز بصورت، آرامش مى‏بخشد ولى هزاران درد بدنبال دارد که کمترین آنها صرف عمر است در امرى زوال پذیر و باز ماندن از خوشیهاى راستین.

در این ابیات، مولانا تأثیر مدح و تأثیر قدح یا هجو را مقایسه می‌کند و خلاصه کلامش این است که هجو و قدح، تأثیر فوری دارد و تو را خشمگین می‌کند، اما مدح، مثل حلوا خوش خوراک است و پس از آن‌که دیگر کسی مدح تو را نگوید، رنج‌آور می‌شود.

او می گوید: اثر هجو در درون تو می‌ماند. در مورد مدح هم می‌توانی این حالت را در درون خود امتحان کنی. یکی از آثار بد مدح این است که در درون انسان تکبر می‌آفریند و جان را دچاره خدعه و فریب می‌کند.



[1]   - سورهْ بقره، آیهْ 174

[2]   - نساء،آیه10


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(45)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:55 صبح  

مَضرّات تعظیم خلق وانگشت نمای شدن

اصول ملامتیان در قهر نفس،رسوم قلندران،

 

( 1859)تن قفس شکل است، تن شد خار جان

 

در فریب داخلان و خارجان

( 1860)اینش گوید من شوم همراز تو

 

وآنش گوید نی، منم انباز تو

( 1861)اینش گویدنیست چون تو در وجود

 

در جمال و فضل و در احسان و جود

( 1862)آنش گوید هر دو عالم آن توست

 

جمله جان‌هامان طفیل جان توست

( 1863)او،چو بیند خلق را سر مست خویش

 

از تکبّر می‌رود از دست خویش

( 1864)او نداند که هزاران را چو او

 

دیو افکنده ست اندر آب جو

تن شد خار جان: یعنی مزاحم حرکت وسیر ِجان به سوی معشوق حقیقی است مثل خاری که در پای کسی باشد.

داخلان و خارجان : یعنی آیندگان و روندگان؛ کسانی که معاشر ما هستند. مردمی که دور و بر ما هستند با استفاده از علاقه‌های مادی و نفسانی، ما را می‌فریبند. مجازا، آفات درونى از قبیل هوى و آرزو و حب جاه و عموم شهوات و تمایلات نفسانى بهمراه امور خارجى مانند مال و جمال.

می‌رود از دست خویش : یعنی از اختیار خود بیرون می‌رود.

دیو افکنده ست اندر آب جو: مولانا مردم فریب‌کار را به دیو یا شیطان تشبیه می‌کند و می‌گوید: این شیطان‌ها ما را در سخنان فریبندهْ خود غرق و نابود می‌کنند.

عنوان این قسمت خود بیان کنندهْ محتوای این ابیات است. در میان صوفیان، بیش از همهْ فرقه‌ها، ملامتی‌ها از جلوه کردن و محبوب خلق بودن، گریزانند و پرهیز از شهرت و محبوبیت را زیرساز تعلیمات خود کرده‌اند. مولانا در این زمینه با آنها موافق است و دربارهْ خود او نیز روایات بسیاری نقل شده است که از تعظیم خلق پرهیز داشته و با دیگران بسیار فروتن بوده است.

مولانا در جای جای مثنوی و دیوان شمس، همواره به این نکته اشاره دارد که جان آدمی در زندان تن، مانند مرغی اسیر است و تن، مزاحم حرکت و سیر جان به سوی معشوق حقیقی است؛ مثل خاری که در پای کسی باشد. این نکته را بدین جهت در این‌جا ذکر کرده تا بگوید که یکی از موانع سیر جان، همین شهرت‌طلبی است.

مولانا، رمز و نکته‏ى اصلى این قصه و آفت و زیانهاى شهرت طلبى و نام جویى را بیان مى‏کند، آوازه و نام و یا شهرت بطور کلى آنست که مردم کسى را بصفتى از صفات کمال خواه جسمانى از قبیل: زور و قوت بدن و یا زیبایى اندام و خواه معنوى و روحانى مانند: علم و بخشش و تقوى و حسن تدبیر، بشناسند و بدان بستایند، این صفتى است بسیار خطرناک و بظاهر نیک و مطلوب و بحقیقت زشت و ناپسند زیرا مقصود از شهرت تمکن و حصول منزلت است در دلهاى مردم تا در نتیجه، آنها از روى میل و بدون هیچ کراهت، آن چه مقصود و دل خواه اوست بجا آرند و مال و جان و عمر عزیز را در راه تحصیل آرزوهاى وى صرف کنند، صفتى که نهان و باطن آن زشت تر از محبت مال و تملک امور مادى است .زیرا مقصود از جاه و شهرت آنست که آدمى دلهاى مردم را که در نوع با وى برابرند مسخر سازد و در تصرف گیرد و بصورتى رندانه و منافق وار، بنده و برده‏ى خود کند و کسانى را که از مادر آزاد و سربلند زاده‏اند بزنجیر رقیت کشد و در فرمان خویش آرد تا از بُن دندان مطیع و فرمانبردار وى باشند و او هیچ تعهدى نسبت به آنها نداشته باشد و فى المثل مانند مالک رق و برده فروشان و برده گیران روزگار پیشین، خوراک و پوشاکشان را هم بر عهده نگیرد. بحقیقت، جاه دوستى ازین حس و اندیشه‏ى ناپسند منبعث مى‏گردد و براى نام جویان جاه طلب زیانهاى جانکاه ببار مى‏آورد یکى از آنها این است که ستایش و مدح، آنها را مغرور و فریفته‏ى خود مى‏سازد، غرور، بى‏احتیاطى و کمى دقت ببار مى‏آورد و نتیجه‏ى آن، اشتباه و خطا کارى منجر به سقوط و انحطاط مى‏گردد علاوه بر آن که هیچ کس مردم مغرور را دوست نمى‏دارد.

دومین زیان آنست که نام جویى انسان را بر آن مى‏دارد که خویش را مناسب تمایل خلق و موافق آرا و عقاید آنها بسازد و این عمل خود ریشه‏ى نفاق و ریاکارى است که صفتى است مذموم و ناپسند. سومین زیان آنست که در نتیجه‏ى خود سازى، انسان، حریت فکر و استقلال روحى خود را از دست مى‏دهد و از مسیر حقیقى کمال بدور مى‏افتد و بغایتى که آفرینش در نهاد وى نهفته است هرگز دست نمى‏یابد. از دگر سو، مدح و آفرین و چاپلوسى متملقان امرى است زوال پذیر و مبتنى بر حاجت و نیاز روزانه که چون حاجت بر آورده شد مانند کفى بر روى آب و یا حبابى بر سطح دریا لغزان و دایما در گردش است و در یک نقطه ثابت نمى‏ماند، نظر بدین آفتها، بزرگان صوفیه و خردمندان جهان همواره از شنیدن مدح و تملق خویش را بر کنار داشته‏اند، حضرت رسول اکرم (ص) تمجید و مدح را هرگز نمى‏پسندید. قال (ص) مرةً للمادحِ ویحک قَصَمتَ ظهَره لو سَمَعک ما افلحَ الى یومِ القیامة. (پیغمبر یک نوبت به ستایشگرى گفت واى بر تو پشت این ممدوح را شکستى اگر از تو بشنود و به پذیرد تا رستخیز روى رستگارى نبیند.) و همچنین فرمود: الا لا تُمادَحُوا و إذا رایتُم المادحین فاحثوا فى وجوههم التراب. (آگاه باشید، یکدیگر را نستایید و چون ستایشگران را یافتید خاک در روى آنها پاشید.)[1] عمر بن خطاب گفته است: المدحُ ذبحٌ. (ستایش بمنزله‏ى بریدن سر است.) و گفته‏اند: المَدحُ وافدُ الِکبر. (ستایش پیش آهنگ خود بینى است.) [2].

مولانا بنا بر همین اصل از شهرت و اقبال عامه مردم گریزان بود و « روزى حضرت مولانا رو بیاران عزیز کرده فرمود که چندانک ما را شهرت بیشتر شد و مردم بزیارت ما مى‏آیند و رغبت مى‏نمایند از آن روز باز از آفت آن نیاسودم، زهى که راست مى‏فرمود حضرت مصطفاى ما که الشُهرةُ آفةٌ و الراحةُ فى الخَمول.»[3]

و تا از فریب نفس و آفت تعظیم خلق که مایه‏ى فساد و تباهى جان بشر است و کمتر انسانى توان یافت که نام و آوازه‏ى او را فاسد نکند، همواره خود را مى‏شکست و تواضع بلیغ مى‏فرمود « شیخ بدر الدین نقاش که از مقبولان خاص حضرت بود چنان روایت کرد که روزى به همراهی ملک المدرسین مولانا سراج الدین تترى رحمه اللَّه به تفرج مى‏رفتیم، از ناگاه بحضرت مولانا مقابل افتادیم که از دور تنها مى‏آمد، ما نیز متابعت او کرده از دور به دنبال او مى‏رفتیم، از ناگاه واپس نظر کرده بندگان خود را دید فرمود که شما تنها بیایید که من غلبه را دوست نمى‏دارم و همه گریزانى من از خلق شومى دستبوس و سجده‏ى ایشانست، خود هماره از تقبیل دست و سر نهادن مردم بجد مى‏رنجید .) [4]

از شهرت گریختن و در گمنامى زیستن، یکى از پایه‏هاى اصلى طریقت ملامتیان است، این روش، در اواسط قرن سوم پدید آمد و یا کمال یافت و مرکز پیروان این طریقه شهر نیشابور و موسس آن بنا بر مشهور ابو حفص عمر بن مسلمه‏ى حداد بود (متوفى، 266) شاگردان و پیروان ابو حفص از قبیل: ابو صالح حمدون قصار (متوفى 271) و ابو عثمان سعید الحیرى (متوفى، 298) و ابو الفوارس شاه بن شجاع کرمانى (متوفى، 288) و محفوظ بن محمود نیشابورى (متوفى، 303) و عبد الله بن منازل (متوفى، 329) و ابو عمرو بن نجید (متوفى 361) و ابو على محمد بن عبد الوهاب ثقفى (متوفى 328) و محمد بن احمد فراء (متوفى، 370) روش ملامتى را بسط و انتشار دادند تا این طریقت اهمیت فراوان یافت و زان پس در شهرهاى دیگر نیز رائج گردید. مولانا در این ابیات و آن چه در ذیل آنها مى‏گوید به احتمال قوى اصول ملامتیان را در نظر داشته است.[5]



[1]   - احیاء العلوم، ج 3، ص 200.

[2]   - عیون الاخبار، ج 1، ص 275

[3]   - مناقب افلاکى، ص 226.

[4]   - همان مأخذ، ص 190.

[5]   - عوارف المعارف، طبع مصر، در حاشیه‏ى احیاء العلوم، ج 1، ص 373- 359، فتوحات مکیه، طبع مصر، ج 3، ص 48- 44، مقدمه‏ى نفحات الأنس از عبد الرحمن جامى.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(44)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:54 صبح  

وداع کردن طوطی خواجه را وپریدن

پند پذیری برای رهایی جان

( 1855)یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق

 

بعد از آن گفتش سلام، الفراق

( 1856)خواجه گفتش فی امان الله، برو

 

مر مرا اکنون نمودی راه نو

( 1857)خواجه با خود گفت کین پند من است

 

راه او گیرم ، که این راه روشن است

( 1858)جان من کمتر زطوطی کی بود

 

جان چنین باید که نیکو پی بود

بی‌نفاق: یعنی از روی خلوص وصداقت.

سلام الفراق: یعنی خدا حافظ. ، دیگر میان ما جدایی افتاد.

نمودی راه نو: یعنی زندگی جدیدی به من عطا کردی.

نیکو پى: مجازا مبارک قدم، خجسته پى.

جان چنین باید که نیکو پی بود: یعنی جانی که از بندگی تن واز جلوه های زندگی این جهانی آزاد شود، به هر راهی برورد قدم های او مبارک است ودر راه حق است.

 ( 1845) طوطى پندهایى بخواجه داده پس از آن گفت خدا حافظ دیگر میانه ما جدایى افتاد.( 1846) اى خواجه خدا حافظ من بوطن خود مى‏روم و امیدوارم که تو نیز روزى چون من آزاد شوى.() خواجه گفت برو در امان خدا که مرا اندرز سودمندى داده راه نویى در پیش پاى من نهادى.( 1847) خواجه بخود آمده گفت این واقعه براى من پند بزرگى بود باید از راهى رفت که او رفته و این راه روشنى است.( 1848) جان من البته کمتر از طوطى نیست و جان وقتى خوب است که عاقبت بخیر گردد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(43)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:52 صبح  

  ( 1845)هر که داد او حسن خود را در مَزاد

 

صد قضای بد سوی او رو نهاد

( 1846)چشم‌ها و خشم‌ها و رشک‌ها

 

بر سرش ریزد چوب آب از مشک‌ها

( 1847)دشمنان او را زغیرت می‌درند

 

دوستان هم روزگارش می‌برند

( 1848)آن‌که غافل بود از کشت وبهار

 

او چه داند قیمت این روزگار

مَزاد :  به معنای مزایده و به فروش گذاشتن است.

قضای بد: یعنی حوادث ناخوش آیند.

چشمها: چشمهاى بد که بعقیده‏ى عامه آثار نامطلوب ببار مى‏آورد، چشم زدن،

چشم‌ها بر سرش ریزد: یعنی همه متوجه او می شوند .

روزگارش می‌برند: مردم تنگ نظر و تنک حوصله بر او رشک مى‏برند و آبرویش را می برند.

قیمت این روزگار: کسی که ارزش روزگار حیات و کار و کوشش وقوف ندارد.

( 1845) هر کس که محسنات جود را در معرض نمایش عموم قرار داد هزاران قضاى بد بطرف او حمله مى‏کنند.( 1846) صدها چشم طمع و خشم و رشک بسرش مى‏بارد.( 1847) دشمنانش بر او رشک برده براى دریدنش بکار مى‏افتند و دوستان هم وقت گران بهاى او را مى‏گیرند.( 1848) کسى که از قیمت کشت فصل بهار غافل است قیمت این روزگار را نمى‏داند.

از اینجا مولانا، آفات شهرت را بر مى‏شمارد بدین گونه که شهرت موجب رشک و حسد است از آن جهت که تا کسى بفضیلتى انگشت نما و مشهور نگردد مردم بدو توجه ندارند و محسود واقع نمى‏شود ولى همین که فضیلت و تفوق او در خلقى یا هنرى یا علمى شهرت یافت و زبان‏زد شد بى‏هیچ شک مردم تنگ نظر و تنک حوصله بر او رشک مى‏برند و در پوستینش مى‏افتند و هنروران و دانشمندان که غالبا نازک دل و زود رنج هستند از حسد دیگران، ملول و رنجیده خاطر و در کار سست مى‏گردند و مقدارى از وقتشان مصروف دفاع

از خود و دفع حیله‏ها و بد گویى حسودان مى‏شود. و این خود بزرگترین زیانى است که از حسد به محسود مى‏رسد زیرا تا وقتى که انسان التفاتى بگفته‏ى واهى و بى‏اساس حاسدان نکرده است از زیانهاى حسد بر کنار مى‏ماند اما هر گاه نگران سخن آنها باشد باندازه‏ى توجه و التفاتى که دارد از کسب کمال محروم مى‏ماند و مقصود حسدورزان صورت وقوع مى‏گیرد و اگر گوش فرا ندهد و مردوار در کسب فضیلت پاى افشارد روز بروز پیش مى‏رود و بر درد بد سگالان مى‏افزاید و کمال نفسانى که بالذات مطلوب و مورد احترام همگان است با همه بد خواهى و بد اندیشى، در دلها اثر مى‏گذارد و بد سگالیها را از تاثیر مى‏افکند. از دگر سو، دوستان بتحسین و آفرین و ستایش او را مشغول مى‏دارند و وقت او را بشنیدن ستایشها و احسنت گفتنها و سپاس گزارى و اداء حقوق محبت تباه مى‏کنند و او هم از دشمن و هم از دوست زیان مى‏بیند لیکن قدر عمر و زندگانى را کسى مى‏شناسد که از عمر خویش بهره‏اى اندوخته باشد و آنها که عمر خود را به غفلت تباه کرده‏اند به قیمت و ارزش روزگار حیات و کار و کوشش وقوف ندارند و بدین جهت زندگانى را در راه بد خواهى یا نیک خواهى کسان از دست مى‏دهند راست و درست مانند آن کشاورزى که در زمستان و یا بهار تخم مناسب فصل نکاشته باشد، او بى‏گمان ارزش بهار و باران بهارى را نمى‏داند و محصولى ندارد که چشم بر آن گمارد و از بالیدن آن لذت برد و قیمت کار و کوشش را دریابد.

 

( 1849)در پناه لطف حق باید گریخت

 

کو هزاران لطف بر ارواح ریخت

( 1850)تا پناهی یابی، آن‌گه چون پناه؟

 

آب و آتش مر تو را گردد سپاه

( 1851)نوح وموسی را نه دریا یار شد؟

 

نه بر اعداشان به کین قهار شد؟

( 1852) آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟

 

تا برآورد از دل نمرود دود؟

( 1853)کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟

 

قاصدانش را به زخم سنگ راند؟

( 1854)گفت ای یحیی بیا، در من گریز

 

تا پناهت باشم از شمشیر تیز

باید گریخت: یعنی باید جای گرفت.

گردد سپاه: یعنی آب وآتش عامل یاری ونصرت می گردند ودر خدمت قرار می گیرند.

نوح وموسی را نه دریا یار شد؟: یعنی موسی و قومش از دریا گذشتند و فرعونیان در همین دریا غرق شدند[1]

آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟: یعنی آتش ابراهیم را نسوزاند و بر او گلستان شد.[2]

 کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟: یعنی کوه به یحیی پناه داد تا از دست دشمنان در دل کوه بگریزد، در این مثال گویا مولانا روایت مربوط به الیاس را به یحیی بن زکریا نسبت داده است.

 

( 1849) باید گریخت و در پناه الطاف خداوندى جاى گرفت او است که ارواح را مشمول الطاف بى‏پایان خود مى‏سازد.( 1850) بلى در سایه الطاف او قرار بگیر تا پناهى پیدا کنى آن هم چه پناهى که آب و آتش سپاه تو خواهند شد.( 1851) مگر نوح و موسى نبودند که آب بیارى آنها قیام کرده بر سپاه دشمن غالب شدند. ( 1852) مگر ابراهیم نبود که آتش چون دژ جنگى او را محافظت کرده بالاخره دود از دودمان نمرود بر آورد.( 1853) مگر کوه نبود که یحى را بسوى خود خوانده و کسانى را که قصد جان او کرده بودند با سنگ از او دور کرد.( 1854) و گفت بیا اى یحیى در دامن من پناه گیر تا ترا از شمشیر دشمنانت نگاه دارم‏.

از جلوه دادن حسن و زیبایی خود باید به خدا پناه برد؛ زیرا او همواره بر روح ما لطف می‌کند و چنان پناهی به ما می‌دهد که در آن، همه چیز موافق مصلحت، به خدمت ما در می‌آید. حتی آب و آتش که از روی طبیعت ضد یکدیگرند نیز در خدمت ما خواهد بود. مولانا برای تأیید این سخن خود، به سه حکایت اشاره می‌کند: موسی و قومش از دریا گذشتند و فرعونیان در همین دریا غرق شدند، آتش ابراهیم را نسوزاند و بر او گلستان شد. و کوه به یحیی پناه داد تا از دست دشمنان در دل کوه بگریزد.

چکیده کلام مولانا آنست که از دوستى شهرت جز بلطف خدا نمى‏توان رهایى یافت براى آن که نام جویى از غریزه‏ى خود پرستى بر مى‏خیزد و منشا آن امرى است سخت نیرومند ، تنها لطف الهى باید دستگیر شود تا آدمى دریابد که نام و ننگ و شهرت سبب کمال نفسانى نیست و شهرت، غیر واقعیت و حقیقت است، همچنین از آفت دوستى و دشمنى جز بلطف خدا نجات نتوان یافت زیرا این هر دو از امور ضرورى حیات است و ما بدوستى نیازمندیم و باید براى توفیق در کارها و آرامش خاطر خود، دوستانى بدست آوریم، دفاع از دشمنان نیز امرى قهرى است و از لوازم زندگانى اجتماعى است و این خداست که مى‏تواند ما را ازین هر دو آفت که موجب اتلاف عمر است برهاند.



[1]  . یونس، آیهْ 90.

[2]  . انبیاء، آیات 68-69.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(42)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:51 صبح  

برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفص وپریدن طوطی مرده

نصیحت بعمل و بقول،

( 1835) بعد از آنش از قفس بیرون فگند            

 

طوطیک پرید تا شاخ بلند

  ( 1836) طوطى مرده چنان پرواز کرد            

 

  ‏ کافتاب از چرخ ترکى تاز کرد

  ( 1837) خواجه حیران گشت اندر کار مرغ            

 

بى‏خبر ناگه بدید اسرار مرغ‏

  ( 1838) روى بالا کرد و گفت اى عندلیب            

 

از بیان حال خودمان ده نصیب

  ( 1839) او چه کرد آن جا که تو آموختى            

 

ساختى مکرى و ما را سوختى‏

ترکى تاز: تاخت و تازى ترکانه، ترک تاز، مجازا، حرکت تند و سریع.

اسرار مرغ: در اینجا یعنی حیله مرغ، ورازی که میان طوطی هند وطوطی در قفس بوده است.

عندلیب: بلبل، هزار دستان، مجازا، خوش آواز.

ده نصیب: یعنی از بیان حال خود، مارا بهره مند کن.

   ( 1835) بالاخره مرد تاجر طوطى را از قفس بیرون آورده بگوشه انداخت در این وقت طوطى پرواز کرده بر شاخ بلندى از درخت قرار گرفت.( 1836) طوطى که خود را مرده نمایش مى‏داد چنان پرید که گویى آفتاب از آسمان ترک تازى مى‏کند.( 1837) خواجه یک مرتبه بحیله مرغ پى برده از کار او تعجب کرد.( 1838) و ببالا نگریسته گفت اى مرغ راز این کار را بمن هم بگو.( 1839) آن طوطى هندى در آن جا چه کرد که تو یاد گرفتى و با حیله خود ما را چشم بندى کردى.- و با مکرى که کردى مرا سوزانده زندگى خود را روشن نمودى.

شهرت طلبی و مضرّات آن

( 1840)گفت طوطی کو به فعلم پند داد

 

که رها کن لطف آواز و وداد

( 1841)زآن که آوازت تو را در بند کرد

 

خویشتن، مُرده پی این پند کرد

( 1842)یعنی ای مطرب شده با عام وخاص

 

مرده شو چون من، که تا یابی خلاص

( 1843)دانه باشی، مرغکانت بر چنند

 

غنچه باشی، کودکانت بر کنند

( 1844)دانه پنهان کن، به‌کلی دام شو

 

غنچه پنهان کن، گیاه بام شو

به فعلم پند داد: یعنی عملا به من آموخت، بی آن که چیزی بگوید.

وداد: یعنی نطق، سخنوری.

ای مطرب شده با عام وخاص: اى آن که با آواز و سخنان خوش مردمان را شاد مى‏کنى مرده گرد تا خلاص شوى.

دانه پنهان کن: یعنی در برابر زیبایی و بزرگی پروردگار، تو چیزی نداری که جلوه دهی و اگر هم داری، جلوه نده.

گیاه بام باش:  یعنی مانند علفی باش که روی کاه‌گل پشت بام‌ها می‌روید و جلوه‌ای ندارد. به کنایه یعنی کسى یا چیزى که مورد توجه نباشد و کس پرواى آن ندارد بمناسبت آن که گیاه بام را آب و کود نمى‏دهند و اندیشه‏ى بالیدن و خشکیدن آن نمى‏کنند.

 ( 1840) طوطى گفت او با کار خود بمن پند داده گفت نطق و آواز را رها کن.( 1841) براى اینکه نطق و آواز است که ترا در قفس انداخته او خود را براى دادن این پند و اندرز مرده قلمداد نمود.( 1842) معنى کار او این بود که عملا مى‏گفت اى آن که با آواز و سخنان خوش مردمان را شاد مى‏کنى مرده گرد تا خلاص شوى.( 1843) اگر دانه باشى مرغان تو را بر مى‏چینند و اگر غنچه باشى بچه‏ها تو را مى‏چینند. ( 1844) دانه را پنهان کن و دام بشو و غنچه را پنهان کن بشکل گیاه بى‏ثمر جلوه نما.

در این ابیات مولانا سخن طوطی را دنبال می کند تا سخنان خود را بگوید: جان کلام مولانا این است که در برابر زیبایی و بزرگی پروردگار، تو چیزی نداری که جلوه دهی و اگر هم داری، جلوه نده. او می‌گوید: هرکه زیبایی خود را به نمایش درآورد، با حوادث ناخوش‌آیند رو به رو خواهد شد. چشم‌ها برسرش می‌ریزد، یعنی همه متوجه او می‌شوند و در نتیجه، خشم‌ها و رشک‌ها نیز به سوی او می‌آید. دشمن مزاحم او می‌شود و دوست عمرش را تلف می‌کند. بنابراین، جلوه دادن، خود، کار بی‌حاصلی است.

استاد فروزانفر در شرح این ابیات می گوید: آوردن نصیحت و اندرز در لباس مثل و قصه‏ى جانوران نیز بهمین دلیل است تا شنونده خود به نکات قصه و مثل توجه کند و کینه‏ى ناصح پند آموز را در دل نگیرد علاوه بر آن که امر و فرمان از هر آمرى که باشد حاکى از نوعى برترى و استیلاست و با غریزه‏ى خود خواهى بشر سازگار نیست و خود بخود موجب سرکشى و تمرد و سرپیچى از فرمان است و از این رو گفته‏اند:« الانسان حریص على ما منع».

مولانا باه شارتى این اصل مهم را که اکنون «روش غیر مستقیم» مى‏نامند تعلیم فرموده است. مردم کودک منش و جاهل به زیبایى و هنر روى مى‏آورند نه بقصد تعظیم و قدر شناسى بلکه براى لذت بردن و خوشى خود و بدین سبب عمر هنرمند را تباه مى‏کنند و فرصت استکمال برایش باقى نمى‏گذارند و برین قیاس، بزیبا رویان اظهار عشق مى‏کنند تا سرمایه‏ى حسن را تباه سازند و دامنشان را بغرض فاسد بیالایند راست مانند مرغى گرسنه که چون دانه‏اى دید بر مى‏چیند و فرصت نمى‏دهد تا آن دانه بروید و درختى تناور شود و یا خوشه‏ها بر آورد و هزاران دانه‏ى دیگر از آن نمودار گردد و یا مثل طفلى کوته اندیش که چون بدرخت گل مى‏رسد غنچه‏ها را مى‏کند و پر پر مى‏کند و از جمال و زیبایى غنچه‏ى گل همین قدر   مى‏داند که آن را طفلانه و بى‏خردوار در زیر پا و بر روى خاک بیفشاند پس عرض هنر و جمال معرفت بر مردم جاهل متضمن آنست که هنر مسیر کمالى خود را تمام نکند و هنرمند وسیله‏ى لذت جمعى هوى پرست قدر نشناس گردد و بتدریج بحال ابتذال گراید. مى‏توان گفت که این گونه اندرز متوجه راهرویست که در معرض تغیر است و خلق مى‏توانند او را از روش خود منصرف کنند و بر چنین کس لازم است که کمال حال خود را مخفى دارد و از دید عامه و داورى آنها بر حذر باشد بر خلاف واصل و کامل که وظیفه‏ى او ارشاد و تکمیل خلق است و اقبال عوام بحال او زیان نتواند رسانید.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 144 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401770 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]