با اظهار دوستی، دوستی استوار می شود . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
داستان طوطی وبازرگان(41)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:48 صبح  

کوشش بى‏فایده به از خفتگى است،

( 1829)دوست دارد یار این آشفتگی

 

کوشش بیهوده به از خفتگی

  ( 1830)آن که او شاه است او بی‌کار نیست

 

ناله از وی طرفه، کو بیمار نیست

  ( 1831)بهر این فرمود رحمان ای پسر

 

  «کلّ یوم هو فی شأن» ای پسر

  ( 1832)اندر این ره می‏تراش و می‏خراش

 

تا دم آخر، د‌می ‏فارغ مباش

  ( 1833)تا دم آخر، د‌می‏ آخر بود

 

که عنایت با تو صاحب سرّ بود

  ( 1834)هر چه می‏کوشند، اگر مرد و زن است

 

گوش و چشم شاه جان بر روزن است

آشفتگی: یعنی حرکاتی که هدفمند به‌نظر نرسد.

کوشش بیهوده به: یعنیتلاش یک امر ضروری و اجتناب ناپذیر است؛ اگر چه هدفمند به‌نظر نرسد.کمترین فایده‏ى کار و کوشش اگر چه بظاهر بى‏هوده باشد نشاط درون و صحت بدن است.

آن که او شاه است او بی‌کار نیست: خداوند متعال نیز دائم در کار و در موقعیت جدید است. در سوره الرحمن می‏خوانیم: «یَسْأَلُهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»:تمام کسانى که در آسمانها و زمین هستند از او تقاضا مى‏کنند، و او هر روز در شأن و دست در کاری دارد! [1] خداى تعالى همیشه بر کار است با اینکه نیاز و حاجت در ساحت کمال او راه ندارد و موصوف است به صفت « فعال »[2] و چون او با وجود بى‏نیازى همیشه در کار است ما بندگان که سرا پا نقص و نیازیم و حاجت به استکمال داریم هرگز نباید که دست از کار و کوشش باز داریم.

دم آخر: نفس واپسین.

شاه جان: کنایه است، یعنی خداى تعالى.

هر چه می‏کوشند...:بیت اخیر، ظاهرا ناظر است بمضمون آیه‏ى شریفه: فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّی لا أُضِیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْکُمْ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى‏ (پس پروردگار ایشان دعاى آنها را به اجابت رسانید زیرا من آن خدایم که عمل هیچ کار آورى را چه مرد و چه زن تباه نمى‏کنم.)[3]

 ( 1829) این آشفتگى را یار دوست دارد چرا که کوشش بى‏هوده بهتر از خواب با غفلت است.( 1830) کسى که شاه است هیچ گاه بى‏کار نیست و با اینکه احتیاجى ندارد کار مى‏کند و عجب از ناله کسى که بیمار نیست.( 1831) نظر بهمین در قرآن فرموده است که کل یوم هو فى شأن. ( 1832) در این راه کوشش کن و یک دم فارغ و بى‏کار منشین‏. ( 1833) تا آن دم آخر کوشش کن تا شاید آخر دمى عنایت خداوندى با تو دمساز گردد.( 1834) هر کس از مرد و زن که کوشش مى‏کنند چشم شاه مراقب او است.() این سخن طولانى است بر گردیم به قصه خواجه و طوطى‏.

سخن دربارهْ‌ رابطه پروردگار با بندگان است. انسانِ سالک همواره و در همه حال باید در حال کوشش و تلاش، جهت تقویت ارتباط بیشتر با پروردگار باشد و در مسیر سیر و سلوک الی‌الله دمی ‏بیکار نباشد، زیرا سستی و تنبلی، سرطانی است که اگر ویروس آن در سالک نفوذ کند، رابطه را منقطع می‏سازد و سالک در سراشیب هلاکت و نابودی قرار می‌گیرد. بنابراین مولانا می‏گوید: کوشش یک اصل و تلاش یک امر ضروری و اجتناب ناپذیر است؛ اگر چه هدفمند به‌نظر نرسد.کمترین فایده‏ى کار و کوشش اگر چه بظاهر بى‏هوده باشد نشاط درون و صحت بدن است به اضافه، تمرین بر عمل و علاوه بر آن که گاه فایده‏اى که منظور نبوده و در خاطر نگذشته است بر عمل مترتب مى‏گردد و کمترین زیان بى‏کارى، خو گرفتن به سستى و اهمال و باز ماندن از پیش رفت است بدین جهت آشفتگى که مستلزم طلب است، مطلوب خدا یا ولى کامل تواند بود. «روایت شده است که رسول علیه السلام بر شخصى گذشت و باو هیچ التفات نفرمود، چون باز گشت بر وى التفاتى کرد صحابه پرسیدند که این چه سر بود فرمود اول بى‏کار بود و شیطان قرین او بود چون بر گشتم خطى بر زمین مى‏کشید، شیطان را با او ندیدم التفات کردم.»[4] بگفته‏ى حکیم نظامى گنجوى[5]:

            غافل منشین ورقى مى‏خراش             ور نتوانى قلمى مى‏تراش‏

برای جلب عنایت یار و پروردگار تا دم‌آخر باید کار کرد، چرا که خداوند متعال نیز دائم در کار و در موقعیت جدید است. پس اصل بر حرکت می‏باشد، زیرا حق شاهد اعمال درونی و بیرونی توست: «گوش و چشم شاه جان بر روزن است». حتی اگر بیمار هم نیستی، ناله را فراموش مکن و تا لحظهْ آخر بکوش و بدان که سر‌انجام لحظه‌ای خواهد آمد که عنایت حق با تو هم‌راز و همراه شود و اسراری از غیب با تو بگوید.



[1]   - سوره الرحمن، آیه 29

[2]   - هود، آیه‏ى 107

[3]   - آل عمران، آیه‏ى 195.

[4]   - شرح ولى محمد اکبر آبادى، طبع لکناهو، ج 1، ص 132.

[5]   - مخزن الاسرار، ص 25


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(40)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:47 صبح  

رجوع به حکایت خواجهْ تاجر

( 1824) بس دراز است این حدیث خواجه گو            

 

تا چه شد احوال آن مرد نکو؟

  ( 1825) خواجه اندر آتش و درد و حنین            

 

  ‏ صد پراکنده همى‏گفت این چنین‏

  ( 1826) گه تناقض گاه ناز و گه نیاز            

 

گاه سوداى حقیقت گه مجاز

  ( 1827) مرد غرقه گشته جانى مى‏کند            

 

دست را در هر گیاهى مى‏زند

  ( 1828) تا کدامش دست گیرد در خطر            

 

دست و پایى مى‏زند از بیم سر

  حنین: ناله وزاری از سر دلسوختگی    

پراکنده: سخنى بى‏ربط و از هم گسیخته، مجازا پوچ و بى‏معنى.

گه تناقض گاه ناز و گه نیاز:یعنی سخنان بازرگان باهم ارتباط منطقی نداشت ومتناقض بود. گاه فخر می فروخت وگاه عجز ونیاز خود را برزبان می آورد. گاه به پروردگار می اندیشید وبه حقیقت روی می آورد وگاه دوباره به عالم ظواهر وبه مجاز دل می بست ونمی دانست چه کند وچه بگوید. 

دست را در هر گیاهى مى‏زند: این مصراع ترجمهْ این مثل معروف است که « الغَریقُ یَتَشَبّثُ بکُلِّ حشیش»

از بیم سر: یعنی از ترس جان

 ( 1824) این سخن طولانى است اکنون حکایت خواجه را بگو که چه حالى پیدا کرد. ( 1825) خواجه در آتش درد و غم مى‏سوخت و چون طفلى که از مادر جدا شده باشد مى‏گریست و سخنان پرت و متفرق بر زبان مى‏آورد.( 1826) سخنان متناقض گفته گاه ناز و گاه نیاز مى‏کرد گاه از حقیقت و گاه از مجاز دم مى‏زد. ( 1827) چون مرد غریقى که بهر گیاهى دست برده و متوسل مى‏گردد.( 1828) تا ببیند کدام یک از آنها از خطر نجاتش مى‏دهد و براى نجات خود دست و پا مى‏کند.

چکیده کلام مولانا در این ابیات این است که : هنگام عروض حوادث ناگوار وسخت اکثر مردم بوسائلى متشبث مى‏شوند که شایسته‏ى توسل نیستند از قبیل رمالان و افسونگران و جادوان و نظایر آنها. همانند شخص غریق ، خلاف منطق و عقل عمل کرده‏ ، معیار ارزش اشیا را از دست مى‏دهد و رشته‏ى فکرش گسیخته مى‏شود و کارش دور از صواب مى‏افتد و براى حفظ جان دست در چیزى مى‏زند که در خور نیست و او را نگاه نتواند داشت .


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(39)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:45 صبح  

  ( 1817)صبح شد، ای صبح را صبح و پناه

 

عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه

( 1818)عذر خواه عقل کلّ و جان، تویی

 

جان جان و تابش مرجان تویی

( 1819)تافت نور صبح و ما از نور تو

 

در صبوحی با می منصور تو

( 1820)دادهْ تو، چون چنین دارد مرا

 

باده که بود کو طرب آرد مرا؟

( 1821)باده در جوشَش گدای جوش ماست

 

چرخ در گردش گدای هوش ماست

( 1822)باده از ما مست شد، نه ما از او

 

قالب از ما هست شد، نه ما از او

( 1823)ما چو زنبوریم و قالب‌ها چو موم

 

خانه خانه کرده قالب را ، چو موم

عقل کلّ: یعنی عقل اول وجان کلّ یا کلیّت حیات، نخستین بازتابهای قدرت الهی اند.

جان جان: یعنی پروردگار، مولانا در مواردی که می خواهد از اصل هستی وحقیقت چیزی را بیان کند با تکرار لفظ از آن حقیقت سخن می گوید.

مى منصور: مجازا، حالتى که از شهود حقیقت و غلبه‏ى معرفت پدید آید، شور و ذوق درون که موج دریاى جانست و از مشاهده‏ى جمال لم یزلى منبعث مى‏گردد.

منصور: مقصود از منصور، حسین بن منصور حلاج است از عرفاء مشهور (مقتول 309) که مذهب توحید را فاش ساخت و مستانه بر سر دار جان داد.

دادهْ تو:ما عاشقان حق چنان می‌جوشیم که خُم شراب در مقایسه با ما جوششی ندارد.

 ( 1817) شب گذشت و صبح رسید اى پشت و پناه صبح و اى آفتاب عالمتاب از مخدوم من حسام الدین عذر بخواه. ( 1818) عذر خواه عقل کل و جان تو هستى جان جان و تابش گوهر تو هستى‏. ( 1819) نور صبح تابیدن گرفته و ما از نور تو گرم شده با صبوحى شراب تو سر گرمیم.( 1820) مرا بخشش تو باین حالت انداخته و گر نه باده کیست که مرا بطرب آورد.( 1821) باده در جوشش خود گداى جوشش ما و فلک در گردش خود اسیر هوش ما است.( 1822) ما از باده مست نشده‏ایم بلکه او از ما مست شده قالب تن از ما بوجود آمده و ما از او هست نشده‏ایم.( 1823) ما مثل زنبور هستیم و قالب تن چون موم است که ما آن را خانه خانه ساخته‏ایم.

مولانا در مواردی که می خواهد از اصل هستی وحقیقت چیزی سخن بگوید با تکرار نام آن، منظور را بیان می کند، وچون هستی همه چیز از هستی پروردگار است، این تکرار لفظ نیز غالباً تعبیری از حقیقت حق است.

ای خدایی که برای صبح، صبح تویی و روشنایی در پناه توست. ای صبحِ صبح و ای پناه صبح. به روایت افلاکی[1]: «مولانا گاه از سر شب تا صبح به سرودن مثنوی می‌پرداخت و حسام‌الدین چلبی آنها را می‌نوشت» و سپس برای مولانا می‌خواند. دراین‌جا مولانا از پروردگار می‌خواهد که از حسام الدین عذر خواهی کند، زیرا بر عاشقان حق، هرچه می‌گذرد، فعل حق است البته ناگفته نماند که چنین سخنی، خود نیز شور مستی و مستی عاشقانه است. عقل کل یا عقل اول و جان کلّ یا کلیّت حیات، نخستین بازتاب‌های قدرت تو هستند و تو باید از آن‌چه برآنها می‌گذرد، عذرخواه باشی. اگر جان هست، جان او تویی، اگر مرجان می‌درخشد تابناکی آن از توست. منظور مولانا این است که هرچه باید بشود، تو باید بکنی؛ « یَوْمَ هُم بَارِزُونَ لَا یَخْفَى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ لِّمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ»: روزى که همه آنان آشکار مى‏شوند و چیزى از آنها بر خدا پنهان نخواهد ماند؛ (و گفته مى‏شود:) حکومت امروز براى کیست؟ براى خداوند یکتاى قهّار است![2].

مولانا می‌گوید: صبح شد و ما از نور تو، نه از نور صبح ظاهری، مست می‌شویم و بادهْ صبحگاهی می‌نوشیم و این‌که می‌نوشیم، باده نیست، حالتی است از غلبهْ شهود حق بر عاشقان او. چنان‌که همین حالت بر حسین حلّاج غلبهکرد و او مستانه، تا بالای دار رفت. ما عاشقان حق چنان می‌جوشیم که خُم شراب در مقایسه با ما جوششی ندارد. افلاک که در گردش است به همت عاشقان حق و از تأثیر روح آنها در گردش است. مستی عاشقان حق می‌تواند باده را، که خود عامل مستی است، مست کند و این جسم خاکی اگر هست، از ما و روح پیوسته به بالا، هستی یافته است. این روح پیوسته به بالا در همهْ اندام‌ها نفوذ دارد و بدن را به صورت لانه زنبور درآورده و در همهْ حرکات و رفتار‌ها اثر می‌گذارد و هر اندام برای روح مثل یکی از خانه های زنبور خانه است.

استاد فروزانفر در شرح این ابیات می گوید:تاثیر عشق و حالتى که مى‏بخشد از مستى باده‏ى انگورى قوى تر و مرد افکن تر است، مستى شراب محدود بزمان است ولى مستى شور انگیز عشق سالها پایدار مى‏ماند، بدین مناسبت فرموده است:

            لذت تخصیص تو وقت خطاب             آن کند که ناید از صد خم شراب‏

مثنوى، د 5، ب 4201

مولانا خود از اثر این مى، نزدیک به سى سال مست بود و سر از پا نمى‏شناخت و شورهاى عجب مى‏انگیخت و بسیار فقیهان و متکلمان و سرد مزاجان را از تاثیر حالت خود گرم ساخت و در حلقه‏ى مستان کشید و اینکه قرب هفت صد سال است که اهل دل از پیمانه‏ى سخنان او باده‏ى طرب انگیز مى‏نوشند و مستانه دست بر جهانیان مى‏افشانند و خاک بر سر جهان بى‏مقدار مى‏پاشند، این باده‏ى آتشناک را مولانا یک چند از ساتگین وجود شمس تبریز و مدتى از پیاله‏ى شخصیت صلاح الدین زرکوب و سرانجام از پیلپاى تعلق حسام الدین چلبى نوشیده است که اکنون خطاب مولانا متوجه اوست. آن گاه بزبانى شاعرانه مى‏گوید که جوشش باده گداى هیجان و شورش درون منست ولى این مستى و هیجان از آن جنس نیست که هوش را بپوشد و خرد را زایل کند بلکه من درین مستى چنانم که فلک دوار (هر چند بنا بر مشهور قرار گاه عقول و نفوس است) گداى هوش و خرد منست، باده مست ماست و ما مست باده نیستیم چنان که قالب از ما هستى پذیرفته است و ما از آن هستى نیافته‏ایم، قوت اجزا از ماست و آنها شیرینى حیات از ما یافته‏اند مثل آن که شش گوشه‏ها و خانه‏هاى کندوى عسل، جایگاه انگبینى است که زنبور عسل در آن مى‏ریزد. نیز مى‏توان گفت که شراب بالقوه مستى مى‏دهد و فعلیت و تحقق آن بستگى بدان دارد که آن را زنده‏اى بنوشد و فى المثل اگر شراب را بر سنگ بیفشانند هرگز موجب مستى و تغییر حالت نمى‏شود چنان که بدن بى‏آویزش جان، خلعت وجود نمى‏پوشد و همین که تعلق جان از تن گسسته شد تمامت اعضا از کار فرو مى‏مانند و ماده‏ى انسانى به مواد ارضى که موات و جماد است باز مى‏گردد پس « ما » درین ابیات، جان انسانى یا حقیقت ثابت شخصى است که مصدر همگى و تمامى فعلیات و حرکات بدنى است، زنبور نمودارى ازین معنى و خانه‏هاى مومین، مثالى است براى اندامها و نیروهاى جسمى که شیرینى زندگانى از جان مى‏یابند.



[1]   - مناقب افلاکى، ص 742.

[2]   - غافر، آیهْ 16


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(38)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:44 صبح  

مستی عاشقانه

( 1809)ای که هر صبحی که از مشرق بتافت

 

همچو چشمه مُشرقت در جوش یافت

( 1810)چون بهانه دادی این شیدات را

 

ای بهانه شّکر لب‌هات را

( 1811)ای جهان کهنه را، تو جان نو

 

ای تن بی‌جان و دل‌، افغان شنو

( 1812)شرح گل بگذار، از بهر خدا

 

شرح بلبل گو که شد از گل جدا

( 1813)از غم و شادی نباشد جوش ما

 

با خیال و وهم نبود هوش ما

( 1814)حالتی دیگر بود کآن نادر است

 

تو مشو منکر که حق بس قادر است

( 1815)تو قیاس از حالت انسان مکن

 

منزل اندر جَور و در احسان مکن

( 1816)جور و احسان، رنج و شادی، حادث است

 

حادثان میرند وحقشان وارث است

چشمهْ مشرقت: کنایه ازآفتاب عالم‌تاب است.

بهانه دادی: برانگیختی وعاشق خود کردی.

با خیال و وهم نبود هوش ما: یعنی حالات‌ عاشقان حق، از غم و شادی، مراد و نامرادی، سود و زیان یا نتیجهْ تخیّلات و اوهام نیست.

جور و احسان، رنج و شادی، حادث است: یعنی ما انسان‌های مادی، از جور، غمگین و از احسان، شادمان می‌شویم. اینها همه حادث و ناپایدارند و تنها پروردگار، ماندنی و ابدی است.

حقشان وارث است: اشاره‌ای هم به آیهْ شریفه سوره حجر دارد که خدای متعال می‌فرماید:« وَإنَّا لَنَحْنُ نُحْیِی وَنُمِیتُ وَنَحْنُ الْوَارِثُونَ»: ماییم که زنده مى‏کنیم و مى‏میرانیم؛ و ماییم وارث (همه جهان)!.[1]

 ( 1809) اى کسى که همیشه صبح تو را مثل چشمه مشرق جوشان و خروشان دیده است.( 1810) اى آن که لب شکرین تو را بها و قیمتى نمى‏توان معین کرد چه بهانه را بدست شیدا و شیفته خود مى‏دهى.( 1811) اى کسى که جهان کهنه را جان نو بوده و از تن بى‏جان و دل فغان مى‏شنوى.( 1812) براى خدا صحبت گل را رها کرده شرح حال بلبل را بگو که از گل جدا شده.( 1813) جوشش ما از غم و شادى نبوده و هوش ما بسته وهم و خیال نیست.( 1814) حالت ما حال دیگرى است که کمیاب و نادر است این سخن را انکار نکن که خدا بهر چیز توانا است.( 1815) تو از حالات بشرى قیاس نکن در وادى جور و احسان منزل منما.( 1816) جور و احسان غم و شادى همگى حادثند هر حادث مى‏میرد و وارثش حق است.

مولانا می گوید: حالات‌ عاشقان حق، از غم و شادی، مراد و نامرادی، سود و زیان یا نتیجهْ تخیّلات و اوهام نیست، بلکه حالتی نادر و توصیف ناشدنی است. اگر کسی به قدرت حق ایمان دارد، نباید منکر چنین حالتی باشد. ما انسان‌های مادی، از جور، غمگین و از احسان، شادمان می‌شویم. اینها همه حادث و ناپایدارند و تنها پروردگار، ماندنی و ابدی است.



[1]   - سوره حجر، آیهْ 23


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(37)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:41 صبح  

دل محجوب (بپرده غم و شادى) خدا شناس نمى‏شود،

خوشى عشق بى‏نهایت و فراتر از غم و شادى است،

( 1800)چشم جسمانه تواند دیدنت

 

در خیال آرد غم و خند‌ید‌نت

  ( 1801)دل که او بسته غم و خند‌ید‌ن است

 

تو مگو کو لا‌یق آن دیدن است

  ( 1802)آن که او بسته غم و خند‌ه بود

 

او بدین دو عاریت زنده بود

  ( 1803)باغ سبز عشق کو بی‏منتهاست

 

جز غم وشادی در او بس میوه هاست

  ( 1804)عاشقی زین هر دو حا لت بر‌تر است

 

بی‏بهار و بی‌خزان سبز و تر است

جسمانه: مناسب جسم، جسمانى، یعنی ادراک تو از راه حواس جسمانی ممکن نیست.

آن دیدن: یعنی مشاهدهْ جمال حق.

دو عاریت: یعنی شادمان وغمگینی، اموری ناپایدار وعاریت اند.

جز غم وشادی در او بس میوه هاست: یعنی عالم عاشقان حق، باغی بی نهایت است که جز غم وشادی در او بس میوه هاست.

 ( 1800) همین چشم جسمانى ترا تواند دید و مى‏تواند غم و خنده‏ات را در خیال خود متصور کند.( 1801) اما دل کسى که در بند غم و شادى و خنده است گمان مبر که لایق این دیدن باشد.( 1802) کسى که بسته غم و شادى است او با این دو عامل بعاریه زنده است. ( 1803) ولى باغ سبز عشق که وسعتش بى‏انتها است غیر از غم و شادى و گریه و خنده و برتر از اینها میوه‏هاى فراوان دارد.( 1804) عاشقى فوق حالت غم و شادى است که بدون بهار و خزان همواره سبز و خرم و تازه است.

مولانا در خطاب به پروردگار و روح مطلق می‏گوید: ادراک تو از راه حواس جسمانی ممکن نیست و اگر یک موجود عالم ماده و حس بخواهد در خیال خود تصوری از تو داشته باشد، باز آن تصور شبیه موجود این جهانی است که مثلاً غمگین می‏شود یا می‏خندد. تا انسان شادی و غم دارد و از امور این جهانی تأثیر نیک یا بد می‏پذیرد لایق دیدن و مشاهدهْ جمال حق نیست، زیرا وجود او بسته به همین عوارض، اموری نا‌پایدار و عاریت‌اند. اما عالمِ عاشقانِ حق، بی‏نهایت است که «جز غم و شادی در او بس میوه‌هاست».

چکیده کلام مولانا در این ابیات این است که:عشق اصل خوشیها و منبع بى‏کران لذتهاست، خوشیها و حالتهایى که از عشق مى‏تراود مانند عشق بى‏نهایت و فوق تصور است و مانند عشق هرگز تمامى بدان راه ندارد، معلول اسباب خارجى نیز نیست بلکه ریشه‏ى آن در مزرع جان گسترده مى‏شود و به آب ذوق و هواى معرفت راستین پرورش مى‏یابد، آب و هوایى که بجهان غیب پیوستگى دارد و آلوده دود و دم نفس نیست تا گاهى سبز و تر و زمانى خشک و نژند باشد، برگ و بار عشق یا حالتهاى متولد از آن از جنس غم و شادى جسمانى نیست بلکه فرعى است مناسب اصل خود و بدین جهت آن را با عوارض نفسانى قیاس نتوان کرد. عاشق بعقیده‏ى مولانا باید چنان شود که حوادث بیرونى در دل او موثر نیفتد و از یافت و نایافت اشیا حالت درونیش متغیر نشود و هر چه مى‏خواهد از درون خویش بجوید، مى‏فرماید[1]:

            تو بهر صورت که آیى بیستى                      که منم این و الله آن تو نیستى‏

            یک زمان تنها بمانى تو ز خلق                     در غم و اندیشه مانى تا بحلق‏

            این تو کى باشى که تو آن اوحدى                 که خوش و زیبا و سر مست خودى‏

            مرغ خویشى صید خویشى دام خویش             صدر خویشى فرش خویشى بام خویش‏

            جوهر آن باشد که قائم با خود است                آن عرض باشد که فرع او شدست‏

 

( 1805)ده زکات روی خوب، ای خوب‌رو

 

شرح جان شرحه شرحه باز گو

  ( 1806)کزکرشم غمزه‏ْ ، غمّازه‏ای

 

بر دلم بنهاده داغ تازه‌ای

  ( 1807)من حلالش کردم ار خونم بریخت

 

من همی ‏گفتم حلال او می‏گریخت

  ( 1808)چون گریزانی زناله خاکیان

 

غم چه ریزی بردل غم‌ناکیان

 

شرحه شرحه: یعنی چاک چاک، پاره پاره؛ یعنی دلی پاره پاره از غم و گرفتار عشق و فراق.

کرشم : حرکت فریبنده و دلربای چشم و ابرو.

غمّازه: زیبا‌روی فریبنده.

خاکیان:یعنی موجودات عالم خاک ،البته انسان مورد نظر است.

غمناکیان: جمع غمناک است.

 ( 1805) اى خوب روى بى‏همتا زکات روى خوب خود را داده حالت جان پاره پاره را تشریح کرده بگو.( 18066) آن غماز از کرشمه و غمزه خود بر دلم داغ تازه‏اى نهاده.( 1807) اگر خونم را ریخت من حلالش کردم و در همان حال که مى‏گفتم حلال باشد او از من مى‏گریخت.( 1808) تو که از ناله خاکیان گریزانى براى چه بدل غمناکشان غم مى‏ریزى.

مولانا می‏گوید: ای محبوب زیباروی! زکات زیبایی تو این است که بگویی یا بگذاری من بگویم که دل عاشقان تو چگونه پاره پاره شده است. چگونه معشوق دلربا، با دل‌بری‌های خود عشق تازه‏ای در دلم آفریده است.او می گوید: حق برعاشقان خود هر دم جلوهْ تازه یی می کند.براستی ای معشوق من اگر تو حوصلهْ نالهْ عاشقان این جهانی را نداری، چرا غم این عشق الهی را در دل آنها می ریزی؟



[1]   - مثنوى، د 4، ب 804 ببعد نیز همان دفتر، ب 1102 ببعد.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 503 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401615 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]