با خرد است که آدمیان به ستیغ دانش [امام علی علیه السلام]
عرشیات
قصه بازرگان وطوطی(26)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:8 صبح  

بزرگترین شاخصهْ عاشق :« نیاندیشیدن جز به دیدار حق »

شخصیّت حقیقى در زوال شخصیّت تلقینى و عادى است،

(1733)ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ

 

کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ

(1734)چون زنم دم؟ کآتش دل تیز شد

 

شیر هجر آشفته و خون ریز شد

(1735)آن که او، هشیار خود تند است و مست

 

چون بود چون او قدح گیرد به دست؟

(1736)شیر مستی کز صفت بیرون بود

 

از بسیط مرغزار افزون بود

(1737)قافیه اندیشم و دل‌دار من

 

گویدم مندیش جز دیدار من

آن ماه پنهان در زیر میغ: همان مرغ ملکوت است، روح وجان پاک آدمی است «کاید ز وحی آواز او».

شیر هجر آشفته: یعنی هجران وفراق آن ماه ِ نهان شده مانند شیری خشمگین دارد مرا نابود می کند.

آن که او: یعنی عاشق سرمست.

چون بود چون او قدح گیرد به دست؟: یعنی آن روز که هشیار بودم تند ومست بودم، حالا که قدح شراب عشق را به دست من داده‌اند‌، پیداست که چه آشوبی به پا خواهم کرد.

بسیط مرغزار: یعنی فراتر و برتر از پنهاى مرغزار است.

قافیه اندیشم: یعنی شعر من قافیه نمی‌خواهد زیرا شعر من اشتیاق دیدار حق است.

گویدم مندیش جز دیدار من: یعنی شعر حقیقى آنست که بى‏اختیار و تکلف و بمدد عشق و جوشش معنى بر زبان آید و عشق بزبان شاعر سرود گفتن آغاز کند نه آن که به نیروى فکرت و تتبع در اسلوبهاى شاعران دیگر و احاطه بر لغت بسرایند.

( 1733) (در اینجا مولوى بیاد شمس افتاده مى‏گوید) آه و دریغ و افسوس که همچون ماه زیر ابر و مه پنهان گردید.( 1734) چگونه سخن گویم که آتش دلم تیزتر شده و هجران چون شیر آشفته خونریزى بمن حمله‏ور گردیده.( 1735) آن که در هشیارى چون مست تند خواست اگر قدحى سر کشد چه حالى خواهد داشت.( 1736) شیر مستى که در وصف نمى‏گنجد بالاتر و برتر از پنهاى مرغزار است.( 1737) من چه مى‏گویم در فکر شعر و قافیه‏ام ولى دل دارم مى‏گوید جز بدیدار من میندیش.

مولانا همان‌گونه که خود اشاره نمود، آن چنان شور عشق سراسر وجودش را فرا گرفته است که فریاد «ای دریغا، ای دریغ» سر داده است که بیانگر آرزوی بازگشت به نیستان است. درد هجران وفراق آن ماه ِ نهان شده دارد مانند شیری خشمگین مولانا را به فریاد وا داشته است ، به گونه یی که می گوید: من آن روز که هشیار بودم‌، تند و مست بودم؛ حالا که قدح شراب عشق را به دست من داده‌اند‌، پیداست که چه آشوبی به پا خواهم کرد؛ شیر مستی خواهم شد که در وصف نمی‌گنجد و در مرغ‌زار این دنیای کوچک مادی نمی‌تواند بماند. مولانا می‌گوید‌: شعر من قافیه نمی‌خواهد زیرا شعر من اشتیاق دیدار حق است، و این چیزی نیست که با ضوابط فنون ادبی و بحث الفاظ‌، کاری داشته باشد.درحقیقت در این ابیات مولانا به این نکته نیز اشاره داردکه: شعر حقیقى آنست که بى‏اختیار و تکلف و بمدد عشق و جوشش معنى بر زبان آید و عشق بزبان شاعر سرود گفتن آغاز کند نه آن که بنیروى فکرت و تتبع در اسلوبهاى شاعران دیگر و احاطه بر لغت بسرایند، در حالت نخستین شاعر مقهور معنى است و تا آن جا که سلطنت معنى بر دل روانست، شعر بر زبان مى‏آید ولى هر گاه عشق بر دل غلبه کند و شاعر را از خود باز ستاند، در آن حالت زبان را طاقت گفتار و شرح، بر جاى نمى‏ماند و بدین جهت شعر خوب و دل انگیز بى‏الهام عشق صورت نمى‏بندد اما اگر غلبه‏ى عشق قوت گیرد نیروى شاعرى را بیک بارگى از کار مى‏افکند و حالت حیرت سراپاى گوینده را فرا مى‏گیرد پس شاعرى محتاج است بمقدارى از حال که مناسب استعداد باشد و چون حالت بیش از ظرفیت باشد شعر و وصف، روى در پرده مى‏کشد بدین مناسبت مولانا از قافیه اندیشیدن عذر مى‏خواهد و نیز معشوق یا حالت باطنى خویش را «قافیه اندیش» مى‏نامد.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(25)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:3 صبح  

عشق و دل سوختگی ،

(1730)ای که جان را بهر تن می‌سوختی

 

سوختی جان را و تن‌ افروختی

(1731)سوختم من سوخته خواهد کسی

 

تا ز من آتش زند اندر خسی؟

(1732)سوخته، چون قابل آتش بود

 

سوخته بستان، که آتش کش بود

سوخته: پنبه و کهنه پاره و فتیله مانندى که جرقه‏ى آتش را که از آتش زنه مى‏جهید بدان مى‏گرفتند و چراغ و هیزم را روشن می کردند، مجازا عاشق با سوز و درد.

خسی: در اینجا یعنی دنیا دوستان است.

تا ز من آتش زند اندر خسی؟: یعنی من مانند مشعلی هستم که با من می شود دنیا دوستان را به آتش کشید وبه حق راهنمایی کرد.

قابل: گیرنده و پذیرنده‏ى اثر و فعل.

آتش کش: چیزى که آتش را بخود کشد و بپذیرد.

سوخته بستان: یعنی این وجود دردمند مرا بپذیر تا وسیله‌ای شود که تو نیز به شعله عشق من درگیری، و به راه حق بیایی.

( 1730) اى کسى که جان را براى تن آتش زدى جان را سوخته و تن را روشن کردى‏. ( 1731) من سوختم و اکنون هر کس مى‏تواند از من آتش‏گیره خود را روشن و هر خسى را آتش بزند.( 1732) آن که سوخته قابل آتش زدن نیست آن سوخته‏اى را که بمعنى شخص سنجیده است بخواه که آتش‏ها را خاموش مى‏کند.

مولانا می گوید:سوختگى، دو نوع است یکى در طلب هواى نفس که مذموم است که در ابیات پیشین بدان اشارت نمود، و دیگر، سوزش دل از عشق و یا نیستى از اوصاف بشرى که در این ابیات از آن سخن می گوید. نیاز و درد طلب، پایه‏ى اصلى یافت و وصول به همه آرزوها و مرادهاست ، بدین سبب مى‏گوید که اگر خود سوخته نیستى و نیاز عاشقانه ندارى بیا و از نفس گرم جان سوز من مدد گیر و آتش در خود زن تا از خود فانى و بدوست باقى گردى.

            اگر زنده ست آن مجنون بیا، گو             ز من مجنونى نادر بیاموز

            اگر خواهى که تو دیوانه گردى             مثال نقش من بر جامه بر دوز

دیوان، ب 12630 ببعد

            گر نهى تو لب خود بر لب من مست شوى             آزمون کن که نه کمتر ز مى انگورم‏

دیوان، ب 17053

            اگر از خاک من گندم بر آید                  از آن گر نان پزى مستى فزاید

            خمیر و نانبا دیوانه گردد                    تنورش بیت مستانه سراید

            مرا حق از مى عشق آفریدست             همان عشقم اگر مرگم بساید

            منم مستى و اصل من مى عشق             بگو، از مى بجز مستى چه آید

دیوان، ب 7102 ببعد

ای که جان را فدای تن و علایق این جهانی کرده و از سلوک به سوی حق باز مانده‌ای‌! من در راه عشق حق سوخته‌ام و مانند مشعلی هستم که با من می‌شود دنیای دوستان را به آتش کشید و به حق رهنمایی کرد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(24)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:1 صبح  

تأسّف و حسرت، باعث فوت لذّت است،

غیرت عادى و غیرت خدا و خاصان او،

 (1721)این دریغاها خیال دیدن است

 

وز وجود نقد خود بُبریدن است

(1722)غیرت حق بود و با حق چاره نیست

 

کو دلی کز عشق حق صدپاره نیست

(1723)غیرت آن باشد که او غیر همه است

 

آن که افزون از بیان ودمدمه است

غیرت: مکروه داشتن شرکت غیر است در حق خود واز نظر عرفی استعمال مى‏شود در حمایت زن و فرزند و آن چه ناموس مى‏گویند از تجاوز دیگران و هیجان نفس از ادراک یا فرض تعدى کسان دیگر بدان چه انسان حمایت آن را بر خود لازم مى‏پندارد و مورد آن، بنحو اغلب و اکثر، انتفاع شهوانى است و منشا آن حس مالکیت و انحصار طلبى شدیدى است که در انسان پدید مى‏آید بصورتى که از اموال تجاوز مى‏کند و هم جنس را شامل مى‏شود و گاه شکلى جنون آمیز بخود مى‏گیرد چنان که صاحب آن، از نگاه غیر بدان چه موضع غیرت است بر خود مى‏پیچد و آن را تجاوزى بحق خود مى‏انگارد و بعضى اوقات چنان در خشم مى‏آید که متجاوز مفروض را دشمن مى‏دارد و بقتل او کمر مى‏بندد. اما غیرت درکلام مولانا ودر این جا یعنی عاشق می‌خواهد معشوق با همه وجود از آن او باشد و به دیگری توجه نکند، از سوی دیگر معشوق نیز می‌خواهد که سراپای عاشق برای او در تب و تاب باشد و این‌گونه غیرت، برای حق شایسته است، زیرا که «او غیر همه است» و بنده عاشق اگر به راستی عاشق باشد فقط برای حق تب و تاب دارد و بس.

افزون از بیان و دمدمه است: یعنی بالاتر از آن است که با زبان عشق مجازی و صدای عاشقان عالم خاک با او گفتگو شود.

دمدمه: هلاک، نیست کردن

( 1721) این افسوسها بریدن از خود و آرزوى دیدن او است.( 1722) غیرت خداوندى این طور است نصیب دل هر کس شد جز بودن با حق چاره‏اى ندارد در این وقت کجا دلى است که از حکم حق صد پاره نشده باشد. ( 1723) غیرت یعنى آن که او غیر همه و خارج از وهم و قیاس و گفتگو است و جز با او نتواند بود و هیچ کس و هیچ چیز جاى او را نتواند گرفت.

مولانا از عشق آسمانی سخن می‌گوید: این دریغا گفتن‌، نتیجه آن است که عاشق آرزوی مشاهده جمال معشوق را دارد و در این راه، وجود نقد خود، یعنی هستی مادی و این جهانی را فراموش می‌کند. استاد فروزانفر می‌گوید: مولانا بر مرگ تن خاکی هرگز تأسف نمی‌خورد و حتی پیکر او را با شادی به گورستان برده‌ اند. آن‌چه در سراسر مثنوی دردگران مولاناست، گرفتاری جان در قفس تن و باز‌ماندن او از مشاهده جمال حق است، و هر‌جا‌که این «نی» ناله می‌دارد، سخن از همین درد است. مولانا به صراحت می‌گوید: که همه دل‌های آگاه عاشق حق‌اند و این دریغاها و این فریادها باز‌تاب غیرت حق است.

جان از خدا سخن مى‏گوید و منبع لذّتهاست،

(1724)ای دریغا اشک من دریا بُدی

 

تا نثار دلبر زیبا بُدی

(1725)طوطی من، مرغ زیرکسار من

 

ترجمان فکرت و اسرار من

(1726)هر چه روزی داد و ناداد آیدم

 

او ز اوّل گفته، تا یاد آیدم

(1727)طوطی‌ای کآید ز وحی آواز او

 

پیش از آغاز وجود آغاز او

(1728)اندرون توست آن طوطی نهان

 

عکس او را دیده تو بر این و آن

(1729)می‌برد شادیت را، تو شاد از او

 

می‌پذیری ظلم را چون داد از او

ای دریغا: یعنی ای کاش.

دلبر زیبا: یعنی معشوق شایسته ومعشوق حقیقی.

ناداد: خلاف عدل و داد، ظلم و ستم.

داد: مى‏توان گفت که بمعنى عطا و موهبت است و «ناداد» خلاف آن و مرادف منع و امساک است.

زیرکسار: یعنی دارای سری آگاه و تیز هوش‌.

طوطی من، مرغ زیرکسار من: منظور همان معشوق حقیقی یا خود حق است که افکار واسرار ما رامی داند.

طوطی‌ای کآید ز وحی آواز او: یعنی آواز این مرغ زیرکسار و این دلبر زیبا، وحی است و پیش از آن که کائنات در وجود آیند، او وجود داشته است.

اندرون توست آن طوطی نهان: یعنی این مرغ آسمانی، در دل مرد آگاه خانه و لانه گزیده است و این مضمون که «دل خانه خداست» با تعبیرات مختلف در حدیث «‌القلب حرم الله‌» و یا در کلام عرفا آمده است؛ به گفته صفای اصفهانی:

خدا در دل سودا‌ زدگان است، بجویید

 

مپویید زمین را و مجویید سما را

عکس او را دیده تو بر این و آن: یعنی بازتاب هستی او را در موجودات جهان خاکی می‌بینیم.

می‌برد شادیت را: یعنی اگر تو به راستی عاشق باشی، از هر نیک و بدی که بر سرت آید، خشنود خواهی بود

ظلم را چون داد از او: یعنیاگر عاشق باشی رنج‌های راه عشق را ستم معشوق نخواهی شمرد که آن‌جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست.

 ( 1724) اى کاش بقدر دریاها اشک داشتم و نثار راه آن دل بر زیبا مى‏شد.( 1725) اى طوطى عزیز اى مرغ زیرک من که ترجمان رازهاى درونى و عواطف و احساسات من بوده‏اى.( 1726) او هر چه هر روز بمن داد یا نداد با همان وضع بوجود آمدم اول هر چه را او گفت بیادم آمده و دانستم.( 1727) طوطى‏اى که آواز او از وحى سرچشمه گرفته و آغاز او پیش از آغاز هستى بوده است.( 1728) آن طوطى در درون تو پنهان است و تو عکس او را در خارج در این و آن دیده‏اى.( 1729) او خوش دلى تو را زایل مى‏کند و تو باو شادمان هستى او بتو ظلم مى‏کند و ظلم او را چون عدالت مى‏پذیرى.

مولانا می‌گوید‌: هر داد و بی‌داد‌ی که بر سر من آید، حق از آغاز آن را می‌دانسته و در جان آدمی آن را باز گفته است. آن روز‌ها که جان از قید تن آزاد بود به او گفته شد که پیوستن با تن خاکی، و بریدن از عالم غیب‌، رنج‌آور است که: « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ»

مولانا می‌گوید‌: اگر تو به راستی عاشق باشی، از هر نیک و بدی که بر سرت آید، خشنود خواهی بود و رنج‌های راه عشق را ستم معشوق نخواهی شمرد که آن‌جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست.

نکتهْ حائز اهمیّت در بیت آخر این است که:هر کس هر چیزى را که دوست دارد و مى‏طلبد براى آنست که خود و سایه‏ى جان خود را در آن مى‏بیند و بنا بر این مى‏توان گفت که آدمى خود را دوست مى‏دارد و عاشق خود است و نباید بر کسى منتى داشته باشد بدین لحاظ که طالب دوستى اوست، دشمنى را نیز بر این قیاس کنید، مولانا نتیجه مى‏گیرد که اصل خوشى جانست، ما بى‏سبب بر عکس آن، عشق مى‏ورزیم و اگر صورت آرزو و امید ما در هم شکست افسوس مى‏خوریم زیرا آن تصویر روحى یا خیالى را بر هر چه بیفکنیم براى ما محبوب و لذت بخش است، اینست معنى: مى‏برد شادیت را تو شاد از او.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(23)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 7:59 صبح  

زبان مصدر خیر و شرّ است،

(1709)ای زبان تو بس زیانی بر وَرا

 

چون تویی گویا، چه گویم من تو را

(1710)ای زبان هم آتش و هم خرمنی

 

چند این آتش در این خرمن زنی

(1711)درنهان جان از تو افغان می‌کند

 

گر‌چه هرچه گویی اش آن می‌کند

(1712)ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی

 

ای زبان هم رنج بی‌درمان تویی

(1713)هم صفیر و خدعه مرغان نویی

 

هم انیس وحشت هجران تویی

(1714)چند امانم می‌دهی ای بی امان

 

ای تو زه کرده به کین من کمان

(1715)نک، بپرّانیده ای مرغ مرا

 

در چراگاه ستم کم کن چرا

یانی بر وَرا : یعنی باعث زیان این مردم هستی و موجب خرابی زندگی و روزگارانی.

هم آتش وهم خرمنی : هم اثر خوب داری و هم اثر خوب را از میان می‌بری

صفیر و خدعهْ مرغان: آوازی شبیه آواز مرغ که صیادان در می‌آورند تا مرغ را با این خدعه به دام اندازند.

بی‌امان : آن‌که خود در امان نیست یا به کسی امان نمی‌دهی. ای زبان که خود نیز از آسیب خود در امان نیستی و می‌خواهی مرا نابود کنی! تا کی به من فرصت می‌دهی و مرا زنده می‌گذاری؟

خدعه: فریب، مکر.

زه کردن کمان: عملى است که براى افکندن تیر انجام مى‏داده‏اند و در حال عادى کمان را بزه نمى‏کرده‏اند تا قوت آن کاسته نگردد، بکنایت، آماده شدن براى کشتن یا زیان رسانیدن بکسى.

چراگاه ستم: اضافه‏ى تشبیهى است، ستم را بچراگاه از آن جهت مانند کرده است که ستم ماده‏ى عمل ستمگرانست همچنان که گوسفندان از مرتع نیرو مى‏گیرند.

در چراگاه ستم کم کن چرا: ای زبان! در چرگاه ستم، کم کن چرا،  ستم مکن، در فکر ستم کردن مباش.

سرزنش از گفتار بی‌هنگام و مذمت از گفتن به‌وقت خاموشی است. مولانا می‌گوید: جان از کلمات و گفته‌های ما اثر می‌پذیرد، اما در باطن هم از دست همین زبان و همین گفته‌ها فریاد و فغان دارد. او می گوید:سخن هر گاه براى خیر و صلاح بر زبان آید در آن صورت، زبان گنج بى‏پایان است و اگر متضمن شر و فساد باشد در آن حالت، زبان رنج بى‏درمان است و مناسب آن حکایت ذیل است: «خواجه‏ى لقمان از وى خواست که گوسفندى را بکشد و بهترین عضو آن را بیاورد لقمان چنین کرد و زبانش را آورد، باز گفت گوسفندى بکش و بدترین عضوش را بیاور، لقمان گوسفندى کشت و باز هم زبان آن را پیش خواجه آورد، خواجه دلیل آن را پرسید، لقمان گفت زبان بهترین عضو است اگر سخن پاک گوید و بترین است اگر ناخوش گوید».[1].

نادان بر رنج و زحمت مى‏تند،

 

(1716)یا جواب من بگو، یا داد ده

 

یا مرا ‌زاسباب شادی یاد ده

(1717)ای دریغا نور ظلمت سور من

 

ای دریغا صبح روز افروز من

(1718)ای دریغا مرغ خوش پرواز من

 

ز انتها پرّیده تا آغاز من

(1719)عاشق رنج است نادان تا ابد

 

خیز «لا اقسم» بخوان تا «فی کبد»

(1720)از کَبَد فارغ بُدم با روی تو

 

وز زبد صافی بُدم در جوی تو

 

ظلمت سوز‌ : یعنی آن‌چه تاریکی را از میان ببرد.

ز انتها پریده تا آغاز من: یعنی تمام وجودم را گرفته است.

فی کبد:  اشاره به آیه شریفه سوره بلد می‌باشد که‌‌ فرمود: «لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ.وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ. وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ.لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ»: قسم به این شهر مقدّس [= مکّه‏]، شهرى که تو در آن ساکنى، و قسم به پدر و فرزندش [= ابراهیم خلیل و فرزندش اسماعیل ذبیح‏]، که ما انسان را در رنج آفریدیم (و زندگى او پر از رنجهاست)!.[2] مفسرین کبد را بمعنى سختى دنیا و یا سختى آخرت و یا سختى تکلیف و نیز استواى قامت و آسمان گرفته‏اند و فخر الدین رازى گفته است که چون در دنیا خوشى وجود ندارد و لذت رهایى از الم است بنا بر این آدمى تا در دنیاست و زندگى مى‏کند بامید آسایش بطلب لذات بر مى‏خیزد در صورتى که آنها خود رهایى از دردها و آلام‏اند و لذت حقیقى در این جهان بدست نمى‏آید.[3]

کبد: درد کشیدن، سختى، مشقت.

زبد: کف روى آب و مایعات.

دراین ابیات مولانا اوصافی را بر زبان بازرگان می گذارد که وصف یک طوطی ساده نیست، وحتی در ابیات بعد دیگر بازرگان وطوطی اش از یاد می روند ومولانا مثل همیشه حرف های خودش را می زند واز جمال دل آرای معشوق جاودانه وحقیقی سخن می گوید که همین جانِ آگاه در پی یافتن او وپیوستن به اوست،اشتیاق سرشار دیدار حق، مولانا را چنان بی‌تاب کرده است، که از وصف یک طوطی ساده، دلش در هوای یار به پرواز در‌آمده است.

مولانا می‌گوید: من پیش از آن که به این دنیا بیایم، با روی تو از هر رنجی فارغ بودم و هیچ آلا‌یشی نداشتم. همه رنج‌ها نتیجه پیوستن روح به این جسم خاکی است. پیش از این اشاره شد که طوطى درین قصه، نمونه‏ى جان انسانى است که از عالم مجردات فرو آمده و در قفس تن، زندانى شده است، روح و یا طوطى جان به بال و پر فکرت از جهان محسوس که نهایت مراتب ظهور وجود است تا جهان غیب و عالم الهى که مبدا هستى است پرواز مى‏کند و یا آن که بوسیله‏ى ریاضت و تهذیب باطن از شوائب ماده و بندهاى تعلق آزاد مى‏گردد و بحق تعالى مى‏پیوندد، عالم ماده، انتها و حق، آغاز هستى است.



[1]   - محاضرات راغب، طبع بولاق، ج 1، ص 40

[2]   - سوره بلد، آیه 1تا 4

[3]   - تفسیر طبرى، طبع مصر، ج 30، ص 108، 109، تفسیر امام فخر رازى، ج 8، ص 573،


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(22)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 7:57 صبح  

شنیدن آن طوطی، حرکت آن طوطیان، و

مُردن طوطی در قفص، ونوحهْ خواجه بر وی

(1701)چون شنید آن مرغ کان طوطى چه کرد            

 

پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد

(1702) خواجه چون دیدش فتاده همچنین            

 

بر جهید و زد کله را بر زمین‏

(1703) چون بدین رنگ و بدین حالش بدید            

 

خواجه بر جست و گریبان را درید

(1704) گفت اى طوطى خوب خوش حنین            

 

این چه بودت این چرا گشتى چنین‏

(1705) اى دریغا مرغ خوش آواز من            

 

اى دریغا هم دم و هم راز من‏

(1706) اى دریغا مرغ خوش الحان من             

 

راح روح و روضه و ریحان من‏

(1707) گر سلیمان را چنین مرغى بدى            

 

کى خود او مشغول آن مرغان شدى‏

(1708) اى دریغا مرغ کارزان یافتم            

 

زود روى از روى او بر تافتم‏

سرد گشتن: بکنایت، مردن بمناسبت آن که حرارت غریزى بر اثر مرگ فرو مى‏نشیند.

کله بر زمین زدن: رسمى است که بهنگام مصیبت و مرگ عزیزان معمول است، مانند: گریبان دریدن.

حنین: اشتیاق، آوازى که از شوق خیزد، ناله‏ى زار. وفریاد عاشقانه.

خوش الحان: خوش آواز.الحان جمع لحن به معنی آواز وآهنگ است.

راحِ روح: شراب روح، مى.آنچه به روح مستی وشادی می دهد.

روضه: باغ، هرچه شادی وآرامش پدید آورد.

ریحان : یعنی سبزی، خرمی

آن مرغان: یعنی مرغانی که مطابق روایات با سلیمان انس داشتند واو زبان آنها را می فهمید.

ارزان یافتم: یعنی آسان به دست آوردم.

روی برتافتن: یعنی به اندازْ کافی به او توجه نکردم.

 ( 1701) طوطى همین که سخنان خواجه را شنید و دانست هم نوع هندى او چه کرده است لرزید و بر زمین افتاد و سرد شده بى‏حرکت گردید.( 1702) خواجه چون چنین دید کلاه بر زمین زد.( 1703) و گریبان چاک کرد.( 1704) و گفت اى طوطى زیباى من چه شد؟ چرا این طور شدى؟( 1705) اى افسوس مرغ خوش آواز و انیس و هم دم و هم راز من از دستم رفت‏.( 1706) افسوس بر این مرغ خوش الحان که راحت روح و باغ بهشت من بود.( 1707) اگر سلیمان چنین مرغى داشت دیگر بسایر مرغان توجهى نمى‏کرد.( 1708) دریغ که او را ارزان بدست آورده و زود از دست دادم.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 145 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401771 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]