خداوند، نرمش و ملایمت در همه چیز را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
قصه بازرگان وطوطی(31)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:17 صبح  

بقا در فناست.

( 1761) اى حیات عاشقان در مردگى            

 

دل نیابى جز که در دل بردگى‏

ای: برای ندا یا خطاب نیست وظاهراً نوعی بیان تعجب و تحسین است که در تداول امروزه هم داریم(ای، چه  راست گفتی)

دل بردگى: و یا دل دادگى همان مرتبه‏ى تسلیم و محو شدن در اراده‏ى معشوق است،        

مضمون مصراع اول، برگرفته است است از گفته‏ى حسین بن منصور حلاج (مقتول 309):

            اقتلونی یا ثقاتى             ان فى قتلى حیاتى‏

که در مرصاد العباد،[1] بنام وى ضبط شده است.

( 1761) راستی زندگی عاشقان در این است که فدای معشوق شوند. دل را آنجا باید یافت که دل بردگی اتفاق افتاده است. باید کوشید وبه کسی پیوست که دلها پیش اوست.

منظور مولانا در این بیت این است که :هر یک از اعضا وظیفه‏اى و مناسب آن کمالى دارند چنان که وظیفه‏ى چشم دیدن و کمال آن، راست و درست دیدن است، وظیفه‏ى دل ادراک جمال و کمال آن، در تسلیم بمعشوق است، همچنین مى‏توان گفت که وظیفه‏ى دل، عاشق شدن و خویش را در پاى معشوق افکندن است.

درس مدرسه‏ى عشق


( 1762) من دلش جسته به صد ناز و دلال            

 

او بهانه کرده با من از ملال‏

( 1763)گفتم آخر غرق تست این عقل و جان            

 

گفت رو رو بر من این افسون مخوان‏

( 1764)من ندانم آن‌چه اندیشیده‌ای؟

 

ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای؟

( 1765)ای گران جان خوار دیدستی ورا

 

زآن که، بس ارزان خریدستی ورا

( 1766)هر که او ارزان خرد، ارزان دهد

 

گوهری طفلی به قرص نان دهد

دلال: بفتح اول، کرشمه و ناز.

افسون مخوان‏: یعنی کوشش مکن که مرا بفریبی وبه دام آوری.

ای دو دیده: یعنی ای چشم من، ای عزیز من

گران جان: یعنی کسی که لطف طبع ندارد وعاشق نمی شود وفقط مدعی عاشقی است؛چنین کسی به آسانی از عشق دست بر‌می‌دارد‌.

  ( 1762) من دل او را با صد ناز و دلال یافتم و او بهانه‏ها انگیخته اظهار ملالت نمود. ( 1763) گفتم آخر این عقل و جان من در تو مستغرق است گفت برو و این افسون را براى من مخوان.( 1764) من نمى‏دانم تو چه خیال کرده‏اى با اینکه دو مى‏بینى چگونه ممکن است دوست را دیده باشى.( 1765) تو مرا کوچک دیده و ارزان خریده‏اى. ( 1766) هر کس که ارزان خرید ارزان مى‏فروشد بچه گوهرى را در عوض یک قرص نان مى‏دهد.

در این ابیات مولانا خود را در جای سا‌لکی می‌گذارد که به کمال نرسیده‌، ولی مختصر نوری بر او تابیده و عقل و جان او هنوز غرق حق نشده است. در حقیقت سخن مولانا با کسانی است که لذت حلاوت عشق را نچشیده‌اند. آنها گوهر جان خود را به قرص نانی مبادله می‌کنند؛ تاجر پیشه‌اند و فهم و درک این جهانی دارند و کودکانه به امور جهان مادی سر گرم شده‌اند.



[1]   - مرصاد العباد، ص 125


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(30)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:15 صبح  

سوز و گداز غذای عاشقان ،

(1756)زیر دریا خوشتر آید یا زبر            

 

تیر او دل کش تر آید یا سپر

(1757) پاره  کرده‏ى  وسوسه  باشى  دلا            

 

گر طرب را باز دانى از بلا

(1758)گر مرادت را مذاق شکر است             

 

بى‏مرادى نه مراد دل بر است‏

(1759) هر ستاره‏ش خونبهاى صد هلال            

 

خون عالم ریختن او را حلال‏

(1760) ما بها و خونبها را یافتیم            

 

جانب جان باختن بشتافتیم‏

پاره  کرده‏ى :یعنی آسیب دیده، کسی که دچار تفرقهْ خاطر است.

بها: به معنی قیمت است در این جا ممکن است به معنی روشنی نیز باشد.

( 1756) مى‏پرسى زیر دریا بهتر است یا روى آن تیرى که از طرف او رها شود دل کش‏تر است یا سپرش.( 1757) اى دل تو اگر شادى و طرب را از رنج و بلا تمیز دهى گرفتار وسوسه هستى.( 1758) اگر مى‏بینى که مراد و مقصدت در ذائقه تو شیرین است بى‏جهت نیست بلکه اراده دل بر همین بوده. ( 1759) و گر نه هر ستاره او خونبهاى صد هلال بوده و اگر خون عالمى بریزد بر وى حلال است.( 1760) ما عوض و خونبهاى خود را یافته و بمیدان جان‏بازى شتافتیم.

مولانا می گوید: اگر تو فرق شادی وبلا را تشخیص بدهی عاشق نیستی، ووسوسه و دو دلی تو را دچار تفرقهْ خاطر کرده است . برای آن که رنج وبلای عشق هم گوارا است: برآوردن خواست های نفس مزهْ شکر دارد اما بر نیاوردن آن هم مراد معشوق است وتو باید آن را با رغبت بیشتری بپذیری. توجه مختصری از حق ، بیش از لذّت هاو شادی های بزرگ ارزش دارد، واگر او همهْ عالم را فدای خود کند یا توبرای او همهْ را فدا کنی، حلال است وصواب است.مولانا می گوید: ما جان را فدا می کنیم ودر برابر معرفت حق را به عنوان خون بها می گیریم.

واقعیت این است که در عشق، اندک اندک، خوشیها و حالات نفسانى به لذات و احوال روحانى بدل مى‏شود، نخستین، کم فروغ و زود گذر است و ماه نو را ماند که آمیخته بتاریکى است و اندک فروغى دارد و تا نه بس دیر فرو مى‏نشیند، دومین، بستاره ماند که تابناک و تابش آن همیشگى است. همچنین این حالات، بتعاقب بر دل مى‏گذرد تا آن که وجود عاشق بتمام و کمال تبدیل مى‏یابد و هستى ننگین وى، رنگ هستى والایى که موهبت عشق است بخود مى‏گیرد پس عشق، وجود عاشق را در هم مى‏شکند و از نو وجودى جاودان مى‏سازد تا آن مغلوب هوى از بند مى‏رهد و بکمال آزادگى مى‏رسد. مقصود مولانا از خون ریختن و خونبها یافتن، این نکته است. شارحان مثنوى، ستاره را عبارت از بلا و یا تجلى جلالى و هلال را عبارت از هستى عاشق و یا خود او گرفته‏اند.

این ابیات، ممکن است که ناظر باشد بحدیث ذیل: من عشقنى عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فانا دیته. (هر که بر من عاشق شود من نیز بر او عشق مى‏ورزم و هر که من عاشق او شوم مى‏کشمش و هر که را بکشم خونبهایش منم.)[1] که در طرائق الحقائق، با اختلافى در عبارت بعنوان حدیث قدسى ذکر شده است.

احمد غزالى در کتاب سوانح عشق پیرامون این موضوع که عاشق در سیر تکاملی سلوک به مقامی می رسد که وصال وفراق برای او یکی بود،چنین می گوید: و چون عاشق از تلوین برهد «وصال و فراق، او را یکى بود و از علل و عوارض برخاسته بود. اینجا بود که او [را] اهلیت خلعت عشق آید.»[2]



[1]   - طرائق الحقائق،ج 1، ص 206

[2]   - سوانح ، احمد غزالى ، ص 50.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(29)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:13 صبح  

هر عاشقی، معشوق نیز هست

(1750)هر که عاشق دیدی‌اش، معشوق دان

 

کو به نسبت هست هم این و هم آن

(1751)تشنگان گر آب جویند از جهان

 

آب، جوید هم به عالم تشنگان

(1752)چون که عاشق اوست،تو خاموش باش

 

او چو گوشت می‌کشد، تو گوش باش

(1753)بند کن‌ چون سیل‌ سیلانی کند

 

ورنه رسوایی و‌ ویرانی کند

(1754)من چه غم دارم که ویرانی بود

 

زیر ویران گنج ‌سلطانی بود

(1755)غرق حق‌، خواهد که باشد غرق تر

 

همچو موج ‌بحر جان زیر و زبر

بند کن‌: یعنی جلوی سیل را بگیر

سیلانى: جریان یافتن سیل ،حالت مایعى که بشدت و کثرت جارى است، اسم مصدر است از سیلان .

گنج سلطانى: گنج شاهانه که بالطبع مملو از زر و گوهرهاى گران بهاست، مجازا گرانبها و انبوه.

  ( 1750) هر که را عاشق دیدى بدان که معشوق است و او بمناسبتى عاشق و بمناسبت دیگرى معشوق است.( 1751) تشنگان اگر در جهان آب مى‏جویند آبهم جویاى تشنگان است.( 1752) چون او عاشق است پس تو سخن نگو و گوش باش.( 1753) چون سیل جارى شود جلو او را ببند و گرنه ویرانى خواهد کرد.( 1754) من چه غم دارم این سیل خرابى کند زیرا که در زیر این ویرانى گنج سلطنتى پنهان است.( 1755) غریق دریاى حق مایل است که غریق‏تر گردد و مثل امواج دریا جانش در این دریا زیر و رو شود.

مولانا در این ابیات شور انگیز به یک اصل نوین وبسیارارزشمند اشاره می کند که: هر عاشقى بحقیقت معشوق و هر معشوقى، عاشق نیز هست، اصلى که درباره‏ى آن چندین نوبت در جای جای مثنوی سخن گفته است ، توضیح سخن مولانا این است که: هر زیبا رخى حاجت دارد که دلداده‏اى خریدار جمال داشته باشد تا کالاى زیباى او بحکم عرضه و تقاضا رونق گیرد و آوازه‏ى جمالش در گوشها طنین افکند و خاطرها را بدان متوجه سازد و بدین مناسبت هر زیبا رویى مشتاق است که خلق، دیده بر جمال او گشایند و دل بدو دهند و اگر زیبایى خود را عرضه کند و خریدارى نیابد ملول و دل تنگ مى‏گردد و رقابت و هم چشمى زنان از همین جا سر چشمه مى‏گیرد و این امرى است طبیعى و محسوس و مشهود که نظایر و اشباه آن همه جا و در هر نژادى دیده مى‏شود.

همچنین این ابیات اشاره یی است به عشق حق تعالى بمظاهر اسما و صفات عموما و به انسان که آینه‏ى تمام نماى خداست خصوصا چنان که شارحان مثنوى گفته‏اند و آن مبتنى است بر مذهب تجلى که بمقتضاى آن، حق تعالى بر تمام موجودات به اعتبار آن که مظاهر او هستند عشق مى‏ورزد و موجودات بحکم آن که هر یک در زیر فرمان و تحت قیمومیت یکى از اسماء الهى هستند بدان اسم تعلق و آویزشى دارند و آدمى که مظهر جامع است بتمام اسما و صفات و ذات حق تعالى عشق ورزى مى‏کند پس موجودات، از نظرى، عاشق و بلحاظى، معشوق فرض مى‏شوند.

مولانا می گوید: گاهی واصلان به حق، در جذبه عشق چنان به شور می‌آیند که آن‌چه را نباید بگویند بر زبان می‌آورند و این سخنان مستانه و از سر بی‌خودی رسوایی و ویرانی در کار تربیتی به‌با‌ر می‌آورد. مولانا از خود مى‏خواهد یا سالک را اندرز مى‏دهد که اگر تواند سیل سخن یا غلبه‏ى جذب را بند کند و پنهان دارد تا کار برسوایى و ویرانى شریعت نکشد ولى عاشق مجذوب را چه غم از ویرانى خود یا دیگران ، که بنیاد عشق بر ویرانى خود و اساس تربیت و ارشاد را بر خراب تقلید و سنن گذشته نهاده‏اند و نزد مولانا، ویرانى براى آبادانى و پریشانى براى سامان یافتن ضرور است. زیرا همین سخنان ویرانگر در کسی که زمینه مناسب دارد، موجب ویرانی خود و گرا‌یش‌های نفسانی او می‌شود و کمال در پی‌ می‌آورد که چون گنجی گران‌بهاست‌، مانند این که در زیر خرابه گنج پیدا شود.

در بیت آخر می گوید: عاشق حق نمی خواهد که از این شور وجذبه واز دشواری های سلوک بیرون آید زیرا او از دریای حق جدا نیست وگویی یک موج آن دریاست. برای او زیر دریا، روی دریا، رنج یا آسایش فرق ندارد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(28)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:12 صبح  

  (1744)«ما» چه باشد؟ در لغت اثبات و نفی

 

من نه اثباتم منم بی‌ذات و نفی

(1745)من کسی در ناکسی دریافتم

 

پس کسی در ناکسی دربافتم

(1746)جمله شاهان، بند? بند? خودند

 

جمله خلقان، مُرد? مرد? خودند

(1747)جمله شاهان، پست پست خویش را

 

جمله خلقان، مست مست خویش را

(1748)می‌شود صّیاد، مرغان را شکار

 

تا کند ناگاه ایشان را شکار

(1749)بی‌دلان را دلبران جسته به جان

 

جمله معشوقان ‌شکار عاشقان

ما: لفظ «ما» در زبان عربی هم به صورت «اثبات» به کار گرفته می شود نظیر « ما » موصول ،یعنی (آن چیز که) و یا به صورت نکره‏ى موصوفه ، یعنی(چیزى که) ویا به نحو استفهام به معنی (چه چیز) که همگی مفید اثبات است، در جمله‏ى مبتدا و خبر . وهم به صورت « نفی » بمعنى (نه) مى‏آید.

منم بی‌ذات و نفی: یعنی اگر اشاره به « ما» کردم، برای اثبات خود نبود، آن را ما نفی بگیرید زیرا که ما خود را در راه حق فنا کرده ایم.

کسى: به معنی حیثیت و تشخص اجتماعى، آن چه مناط تحقق و امتیاز فردى از افراد نوع است، شخصیت مطابق اصطلاح علم النفس. مقابل: ناکسى.

            یا رب کسى نفس بصد درد بسوز             کاین ناکس بى‏وفا وفاى تو نداشت‏

مختار نامه‏ى عطار،

ناکسی: یعنی فنا کردن خود در راه حق.

دریافتن: پیوستن و وصل کردن.

جمله شاهان، بنده بنده خودند: منظور این است، وجود بندگان و زیر دستان به پادشاهی معنا می‌دهد‌.

جمله معشوقان ‌شکار عاشقان: یعنیمعشوق هم به وجود عاشق می‌تواند جلوه کند.

 ( 1744) کلمه ما در لغت چه معنى دارد؟ معنى او اثبات نفى است من اثبات نبوده و ذاتاً منفى هستم بلکه عین نفیم.( 1745) من شخصیت را در بى‏شخصیتى یافته‏ام. ( 1746) آرى شاهان غلام شهوت خود و مردم شیفته تن بى‏جان خود هستند( 1747) همه شاهان اسیر پستى خویش و همه مردم شیفته مستى خودند..( 1748) صیاد قبل از آن که احیاناً مرغى را شکار کند خود شکار مرغان شده است.( 1749) دلبرها دلشان اسیر بى‏دلان بوده و معشوقان شکار عاشقان هستند.

مولانا درین ابیات از نیستى و فناى خود سخن مى‏گوید براى آن که فنا نزد مولانا پیش آهنگ بقاست . از این رو در بیت دوم گفته است که شخصیت در فقدان شخصیت است، دلیلش هم اینست که انسان تا فعلیت موجود را رها نکند وصول او به فعلیت بالاتر محال است و در تصور نمى‏آید چنان که فى المثل آب، تا فعلیت آبى را رها نکند بفعلیت بخارى متحقق نمى‏گردد، صور نفسانى و احوال قلبى نیز در این حکم با فعلیت خارجى مشابه و شریک‏اند و بنا بر این تا جان و دل حالتى را که یافته‏اند رها نکنند بحالت والاتر تحقق نمى‏یابند و سالک تا با صفات بشرى همراه است به صفات خدایى پیوند نمى‏گیرد و تا تعین باقى است بصفت اطلاق موصوف نمى‏شود. او می گوید: اگر اشاره به «ما» کردم، اثبات خود نبود، بلکه باید آن را «ما» نفی بگیرید، زیرا ما خود را در راه حق فناء کرده‌ایم و اگر انسان بخواهد در پیش‌گاه حق، کسی باشد باید خود را فنا کند و «نا کسی» همین فنا کردن خود است. مولانا می‌گوید: وجود بندگان و زیر دستان به پادشاهی معنا می‌دهد‌. اگر کسی مست و کشته و مرده تو نباشد، محبوب بودن تحقق پیدا نمی‌کند. معشوق هم به وجود عاشق می‌تواند جلوه کند، چون و اگر تشنگی نباشد ارزش آب را کسی نمی‌داند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(27)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:11 صبح  

  (1738)خوش نشین ای قافیه اندیش من

 

قافیه دولت تویی در پیش من

(1739)حرف چبود تا تو اندیشی از آن؟

 

حرف چبود خار دیوار رزان

(1740)حرف وصوت وگفت را بر‌هم رنم

 

تا که بی این هرسه با تو دم زنم

(1741)آن دمی کز آدمش کردم نهان

 

با تو گویم، ای تو اسرار جهان

(1742)آن دمی را که نگفتم با خلیل

 

و آن غمی را که نداند جبرئیل

(1743)آن دمی، کز وی مسیحا دم نزد

 

حق زغیرت نیز بی‌ ‌ما هم نزد

قافیه دولت: یعنی کسی که بخت مردان حق را سامان می دهد.

حرف چبود تا تو اندیشی از آن؟: یعنی ارزش الفاظ و عبارات را در مقایسه با معنا و رابطه معنوی، ناچیز است.

رز: درخت انگور، باغ انگور،

بی‌حرف و صوت دم زدن: کنایه است از پیوند حق با دل بندگان، یا آن رابطه معنوی و ذهنی است که از طریق مردان آگاه در دل دیگران نفوذ و در ذهنیات آنها تأثیر می‌گذارد.

دم زدن:راز گویی، رابطه‌ای است خاص میان حق و بنده که در این میان، پروردگار به هر بنده‌‌ای رازی می‌گوید که با دیگری نگفته است‌

خلیل: دوست راستین که محبت سراپاى او را گرفته و در اجزاى وجودش متخلل شده باشد، ابراهیم پیغمبر، این تعبیر برگرفته است از آیه‏ى شریفه: وَ اِتَّخَذَ اَللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلاً  (خدا ابراهیم را بدوست گرفت.)[1]

مسیحا دم نزد:یعنی دم عیسی زندگی بخش بود اما زندگی جسمی و مادی می‌داد‌؛ او نیز از این دم، دم نزد.

   ( 1738) مى‏گوید اى قافیه اندیش من خوش باش و در برم بنشین قافیه دولت در پیش من تویى. ( 1739) حرف و صوت چیست که فکر خود را بدان مصروف کنى‏.( 1740) حرف و صوت و گفتار را بهم خواهم زد. تا بتوانم بى‏رقیب با تو راز و نیاز کنم.( 1741) آن رازى را که از آدم پنهان کردم با تو در میان خواهم نهاد.( 1742) آن را زیرا که بخلیل نگفتم و از جبرئیل پنهان است‏.( 1743) و مسیحا از وى دم نزده و حق تعالى از غیرت بدون کلمه ما آشکار نفرمود.

معشوق مولانا به اومی‌گوید: ای قافیه اند‌یش‌! این الفاظ را رها کن و آسوده بنشین. در پیش من، آن‌که دولت و بخت مردان حق را سامان می‌دهد‌، تویی. مولانا ارزش الفاظ و عبارات را در مقایسه با معنا و رابطه معنوی، ناچیز می‌شمارد و لفظ را به خارهایی تشبیه می‌کند که بر سر دیوار باغ‌ها می‌گذارند تا دزد به باغ راه نیابد، و میوه این باغ اند‌یشه، و معنی است. «بی‌حرف و صوت دم زدن» پیوند حق با دل بندگان، یا آن رابطه معنوی و ذهنی است که از طریق مردان آگاه در دل دیگران نفوذ و در ذهنیات آنها تأثیر می‌گذارد. این‌گونه «دم زدن» رابطه‌ای است خاص میان حق و بنده که در این میان، پروردگار به هر بنده‌‌ای رازی می‌گوید که با دیگری نگفته است‌. آن‌چه به مولانا می‌گوید غیر از آن است که با ابراهیم خلیل و آدم در میان نهاده است. این دم زدن، سخن عشق است که جبرئیل هم آن را نمی‌داند، زیرا به قول حافظ: «فرشته عشق نداند که چیست». دم عیسی زندگی بخش بود اما زندگی جسمی و مادی می‌داد‌؛ او نیز از این دم، دم نزد. پروردگار خود‌ نیز تا هنگامی که ما نبودیم‌ این راز را نگفت، زیرا او با هر بنده‌‌ای راز جداگانه‌‌ای دارد.

استاد فروزانفر می گوید:. شارحان مثنوى این ابیات را بظاهر گرفته و پنداشته‏اند که مستلزم تفضیل اولیا بر پیغمبران است و بدین نظر آنها را تاویلهاى شگفت کرده‏اند، یکى از همه معقول تر آنست که تجلى حق تعالى تکرار نمى‏پذیرد (لا تکرار فى التجلى) و او در هر ذره‏اى جلوه‏اى و با هر دلى رازى در میان دارد، فى المثل با آفتاب سرى در میان است که با آب نیست و با آدمى رازى که با فرشتگان نیست چنان که ابو طالب مکى گفته است: لا یتجلى فى صوره مرتین و لا یتجلى فى صوره لاثنین. (هرگز در یک صورت دو بار روى ننماید و در دو آیینه بیک صورت پیدا نیاید.) و بنا بر این ممکن است که در دل مولانا یا هر ولى دیگر رازى افکند خاص وى و مناسب ظرفیت وى و از آن، لازم نمى‏آید که مولانا و یا ولى دیگر بر آدم و خلیل و مسیح ترجیح داشته باشد. [2]ظاهرا مولانا بدین نکته اشارت مى‏فرماید:

            هر ذره ز خورشیدت گویاى انا الحقى                     هر گوشه چو منصورى آویخته از دارى‏

            این طرفه که از یک خم هر یک ز میى مست اند             وین طرفه که از یک گل در هر قدمى خارى‏

دیوان، ب 27561، 27562



[1]   - النساء، آیه‏ى 125.

[2]   - برای توضیح بیشتر مراجعه شود به: جواهر الاسرار، طبع لکناهو، ص 193، شرح ولى محمد اکبر آبادى، ج 1، ص 117، شرح بحر العلوم، ج 1، ص 112، المنهج القوى، ج 1، ص 326.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 271 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401897 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]