مال خود را در راه حقوق [دوستان] ببخش و ازآن، به دوستت برسان که بخشش به آزاده، سزاوارتر است . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
داستان طوطی وبازرگان(36)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:38 صبح  

وحدت وجود   و حکمت آفرینش، دشوارى خدا شناسى،

 صدر و آستانه در مذهب عاشقان کجاست،

( 1793)راستی کن ای تو فخر راستان

 

ای تو صدر و من درت را آستان

  ( 1794)آستانه وصدر در معنا کجاست‌

 

ما و من کو آن طرف کان یارماست‌

  ( 1795)ای رهیده جان تو از ما و من

 

ای لطیفه روح اندر مرد و زن

  ( 1796)مرد و زن چون یک شود، آن یک توای

 

چون که یک‌ها محو شد، آنک توای

  ( 1797)این من و ما‌بهر آن بر ساختی

 

تا تو با خود نرد خدمت باختی

  ( 1798)تا من و تو‏ها همه یک جان شوند

 

عاقبت مستغرق جانان شوند

  ( 1799)این همه هست‌و بیا ای امَر کنˆ

 

ای منزه از بیا و از سخُن

راستی کن: یعنی ای دل از این نفاق سست دست بردار وبگذار حقیقت حال عاشق بر زبان آید.

صدر: در این مورد، بالاى مجلس. مقابل: آستانه که فرود مجلس است.

آستانه وصدر در معنا کجاست‌: یعنی آن‌جا که حق تجلی دارد و سخن از اوست، بالا و پایین وجود ندارد

ما و من: به کنایه، خود بینى و خود نمایى.

مرد و زن چون یک شود: یعنی هنگامی‏که جلوه‏های عالم تعیّن و کثرت از میان برخیزد.

عاقبت مستغرق جانان شوند: به پایان راه اشاره می کند که: پس از برخاستن تعیّن ورها شدن روح از زندان تن، باز همه غرق درحق می شوند( انّا الیه راجعون).

کُن‌: اشاره به موارد متعددی است که در قرآن کریم سخن از آفرینش بوده است؛ از جمله در آیهْ :«وَهُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ بِالْحَقِّ وَیَوْمَ یَقُولُ کُن فَیَکُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَلَهُ الْمُلْکُ یَوْمَ یُنفَخُ فِی الصُّوَرِ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ وَهُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ»:اوست که آسمانها و زمین را بحق آفرید؛ و آن روز که (به هر چیز) مى‏گوید: «موجود باش!» موجود مى‏شود؛ سخن او، حق است؛ و در آن روز که در «صور» دمیده مى‏شود، حکومت مخصوص اوست، از پنهان و آشکار با خبر است، و اوست حکیم و آگاه.[1]

( 1793) اى فخر راستان و درست کرداران راستى پیش آر اى کسى که تو صدر و من آستان در خانه تو هستم‏. ( 1794) در عالم معنى صدر و آستانى نیست در آن جا که یار ما هست ما و منى کجا مى‏گنجد. ( 1795) اى کسى که جان تو از ما و منى مستخلص شده و اى آن که روح لطیف مرد و زن هستى.( 1796) چون مرد و زن یکى شوند آن یک تویى و چون این یکها محو شوند آن وقت تو جلوه‏گر مى‏شوى. ( 1797) ما و منى را در جهان براى آن منتشر کردى که تو خود با خودت نرد خدمت باختى.( 1798) ولى وقتى من و تو همگى یک جان شدند بالاخره مستغرق دریاى بى‏پایان جانان خواهند شد.( 1799) اینها همه هست اى امر کن تو بیا تو بیا اى کسى که از بیان و سخن منزه هستى.

مولانا می گوید: عشق، ظهورى در عاشق و نمایشى در معشوق دارد، ظهور او در عاشق بنحو نیاز و مغلوبیت و در معشوق بصورت ناز و غالبیت است پس عاشق و معشوق در دو طرف نقیض قرار دارند و عاشق هم سنگ معشوق نیست تا از ما و من که نمودار خودى و برابرى است دم زند و خویش را در کفه‏ى معشوق بر سنجد. نظر مولانا در معنى صدر ازین حکایت روشن مى‏گردد: «حکایت چنان کردند که این ماجرا (اختلاف در معنى صدر) در زمان جلال الدین قرطایى بوده است که چون مدرسه‏ى خود را تمام کردند اجلاس عظیم فرمود کردن و همان روز در میان اکابر علما بحث افتاد که صدر کدامست و آن روز حضرت مولانا شمس الدین تبریزى بنوا آمده بود، در صف نعال میان مردم نشسته بود و باتفاق از حضرت مولانا پرسیدند که صدر چه جا را گویند؟ فرمود که صدر علما در میان صفه است و صدر عرفا در کنج خانه و صدر صوفیان در کنار صفه و در مذهب عاشقان صدر در کنار یار است همانا که برخاست و پهلوى شمس الدین تبریز بنشست.»[2]

اومی گوید: آن‌جا که حق تجلی دارد و سخن از اوست، بالا و پایین وجود ندارد، زیرا هر چه هست یکی است. روح تا هنگامی‏که در مرتبه تعیّن است، تجلی آن را در مرد و زن و موجودات دیگر می‏بینیم، اما اگر از عالم کثرت و مرتبهْ تعیّن آزاد شود، یک حقیقت بیش نیست و آن یک، تو هستی .

مولانا به پروردگار می‏گوید: آفرینش افراد و اجزای این جهان برای آن بوده است که تو اسماء و صفات خود را متجلی کنی وخود را بشناسانی: «خلقت الخلق لکی اعرف». پس از برخاستن تعیّن ورها شدن روح از زندان تن، باز همه غرق در حق می‏شوند: ( انّا الیه راجعون) مولانا می‏گوید: سیر روح و طی منازل وجود دارد، اما باید فرمان پروردگار و فاعلیّت او بیاید و به هر چیز بگوید «باش» تا باشد.



[1]   - انعام،آیه73

[2]   - مناقب العارفین، طبع انقره، ص 122- 121.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(35)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:36 صبح  

تضرّع و زارى نشانهْ محبوبیّت است،


( 1783)شرح این بگذارم و گیرم گله

 

از جفای آن نگار ده دله

  ( 1784) نالم ایرا ناله‏ها خوش آیدش            

 

از دو عالم ناله و غم بایدش‏

  ( 1785)چون ننالم تلخ از دستان او

 

چون نیم در حلقهْ مستان او

  ( 1786)چون نباشم همچو شب بی‏روز او

 

بی‏وصال روی روز افروز او

  ( 1787)نا‌خوش او خوش بود در جان من

 

جان فدای یار دل رنجان من

( 1788)عاشقم بر رنج خویش و درد خویش

 

بهر خشنودی شاه فرد خویش

( 1789)خاک غم را سرمه سازم بهر چشم

 

تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

( 1790)اشک، کان از بهر او بارند خلق

 

گوهر است و اشک پندارند خلق

( 1791)من ز جان جان شکایت می‌کنم

 

من نیم شاکی روایت می‌کنم

( 1792)دل همی گوید کزو رنجیده‌ام

 

وز نفاق سست می‌خندیده‌ام

گیرم گله: یعنی شروع به گله گزار‌ی کنم.

نگار ده دله: معشوقی که عاشقان بسیاری دارد و به آنها مهر می‏ورزد. کنایه از پروردگار دو عالم و پروردگاری است که معشوق حقیقی اهل معرفت است.

دو عالم: یعنی این جهان و آن جهان، عالم ظاهر وعالم غیب.

حلقهْ مستان او: یعنی درحلق? واصلان معشوق.

خشنودی شاه فرد: یعنی رضایت خدای یگانه ومعشوق بی همتا.

من نیم شاکی روایت می‏کنم: زیرا شکایت از معشوق نشانهْ عاشق نبودن است.

وز نفاق سست می‌خندیده‌ام: یعنی دل من از معشوق و جان جانان گله می‌کند، اما می‌دانم دلی که عاشق باشد هر‌گز از معشوق گله ندارد، و به همین دلیل به این تظاهر و نفاق همیشه خندیده‌ام.

 

( 1783) از این مبحث صرف نظر کرده از جفاى یار ده دله شکایت و گله آغاز مى‏کنم.( 1784) مى‏نالم براى اینکه او از ناله خشنود مى‏شود از دو جهان غم و ناله مى‏خواهد. ( 1785) من که در حلقه مستان او چون نى هستم چگونه ناله نکنم؟( 1786) اکنون بى‏وصال روى روز افزونش بسر مى‏برم چگونه چون شب تیره و غمناک نباشم.( 1787) قهر او بر جان من خوش‏آیند است اى جان فداى یار دل رنجانم‏.( 1788) من براى خشنودى یار یگانه‏ام عاشق درد و رنج خویشتنم. ( 1789) خاک غم را سرمه چشم خویش مى‏کنم تا دریاهاى چشمانم از گوهر اشک پر شود.( 1790) اشکى که براى خاطر او از چشم بریزد گوهر است بى‏هوده مردم گمان مى‏کنند اشک چشم است.( 1791) من از جان جان شکایت مى‏کنم ولى شکایت نیست شرح حال است که مى‏گویم.( 1792) دل مى‏گوید که من از او رنجیده‏ام از سستى نفاق بود که من مى‏خندیدم.

مولانا هم‌چون «نی» در ابیات ابتدایی مثنوی، دم به شکایت می‏زند و از فراق و دوری از یار ناله سر می‌دهد و می‏گوید: من که در حلقهْ واصلان نیستم، چرا از این فریبی که خورده‌ام ننالم. در فراق روی روشنی‌بخش او چرا مثل شبِ تیره غمگین نباشم. البته مولانا گرچه از این نگار ده‌ دله شکایت می‏کند، ولی از او عذرخواهی هم می‏کند و می‏گوید: «من نیم شاکی روایت می‏کنم»، زیرا شکایت از معشوق نشانهْ عاشق نبودن است. اگر تو حوصلهْ ناله عاشقان این جهانی را نداری، چرا غم این عشق الهی را در دل آنها می‏ریزی.

عاشق در مقام رضا آن چنان است که اگر جان جانان هر ناخوش آیندی نصیبش کند، می‌گوید‌: در جان من خوش است، زیرا آن رنج «خشنودی شاه فرد» و رضایت خدای یگانه را فراهم می‌کند. غم عشق الهی اگر چه به ظاهر خاک است، اما سرمه‌ای است که چشم دل را بینا‌تر و دریای دو چشم ظاهر را پر از گوهر اشک می‌سازد. عاشق اگر به ظاهر از رنج‌های راه وصال حق، گله دارد‌، این گله نیست، بلکه شرح درد عشق است و او روایت‌گر است. عاشق می‌گوید: دل من از معشوق و جان جانان گله می‌کند، اما می‌دانم دلی که عاشق باشد هر‌گز از معشوق گله ندارد، و به همین دلیل به این تظاهر و نفاق همیشه خندیده‌ام.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(34)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:33 صبح  

اهل ذکر وشهود

( 1775) هر که محراب نمازش گشت عین            

 

سوى ایمان رفتنش مى‏دان تو شین‏

( 1776) هر که شد مر شاه را او جامه دار            

 

هست خسران بهر شاهش اتجار

( 1777) هر که با سلطان شود او همنشین            

 

بر درش بودن بود حیف و غبین‏

( 1778) دست بوسش چون رسید از پادشاه            

 

گر گزیند بوس پا باشد گناه‏

( 1779) گر چه سر بر پا نهادن خدمت است            

 

پیش آن خدمت خطا و زلت است‏

( 1780) شاه را غیرت بود بر هر که او            

 

بو گزیند بعد از آن که دید رو

( 1781) غیرت حق بر مثل گندم بود            

 

کاه خرمن غیرت مردم بود

( 1782) اصل غیرتها بدانید از اله            

 

آن خلقان فرع حق بى‏اشتباه‏

 محراب: این کلمه را مشتق از حرب« جنگ» می دانند ومی گویند: عبادتگاهِ صدر مساجد را از این نظر محراب گفته اند که جای جهاد با نفس است. اما وزن کلمهْ محراب وزن اسم آلت است نه اسم مکان، ودر این معنی باید مَحرَب( بر وزن مفعَل) باشد .نظر دیگر این است که محراب معرّب ( مهر آو یا مهر آوه یا مهرآبه) است به معنی خانهْ مهر ومعبد مهر، واین کلمه در دورهْ رواج مهر پرستی به رواق طاقدیسی معبد ها اطلاق می شده وپس از ساختن مساجد اسلامی نیز عین همان طاقدیس در مساجد بناشده و واژهْ فارسی مهر آب به آن اطلاق شده است.به هر حال محراب به معنی نقطه یی است که نماز گزار روبه آن می ایستد.    

عین: مشهود و معاینه شده. مشاهدهْ حق

شین: زشتى، زشت. ناپسند

اتجار: تجارت کردن.

شستن: لهجه‏اى است در نشستن، مقابل: ایستادن:

            هم ناظر روى تو هم مست سبوى تو             هم شسته بنظاره بر طارم تو جانا

دیوان، ب 1012

غبین: گول خوردن در معامله.

 بو: در تعبیرات مولانا، مطلق اثر است خواه رایحه یا چیز دیگر، بو گزیدن استدلال به آثار و پى بردن از اثر به موثر که روش حکما و متکلمین و بدایت کار صوفى است.

شاه وسلطان: اشاره به پروردگار است.

       ( 1775) هر کس که محراب نمازش بحقیقت مشهود گردید دیگر ایمان ظاهرى و گرویدن به آن عیب است. ( 1776) هر کس جامه‏دار پادشاه شد تجارت کردن او بر خلاف شئون شاه است.( 1777) کسى که با سلطان همنشین گردید حیف است که بر در خانه سلطان بنشیند.( 1778) اگر از طرف سلطان اجازه دست‏بوسى یافت اگر پاى بوسى بگزیند گناه است.( 1779) اگر چه پا بوسى عرض خدمت است ولى پس از اجازه دست‏بوسى لغزش و خطا محسوب مى‏گردد.( 1780) شاه بر کسى که روى خود را نشان داده اگر ببویى قناعت کند متغیر خواهد شد. ( 1781) غیرت حق چون گندم و غیرت خلق چون کاه است.( 1782) اصل غیرت مخصوص حق و غیرت خلق فرع آن است‏.

 محتوای ابیات این است که: کسی که عالم غیب را می بیند ودر عبادت، روی به جمال حق دارد، فراتر از آن است که از ایمان حرف بزند و به دنبال ایمان برود، زیرا ایمان داشتن مربوط به زمانی است که دیدار حق وادراک عالم غیب تحقق نیافته است. مولانا برای توضیح بیشتر مثال هایی می آورد ومی گوید: عبادات واعمال ظاهری واسطه یی است برای وصول به حق، وکسی که واصل باشد، ذکر وفکر او از این عبادات ارزنده تر است.شرف دیار وحضور حق به ترک هرچیزی می ارزد. برای جامه دار شاه، هرزیانی در راه این تقرب سود است.همنشین شاه باید در صدر نشیند ، نه بردرگاه. خلاصه این که: کسی که به دیدار حق ومشاهدهْ جمال حق رسیده باشد ، اگر هنوز به واسطه های شناخت حق روی آورد، پروردگار ازاین کار اوخشم می گیرد.پس اعمال ظاهرى و عبادات واسطه و میانجى وصول و شهوداند و پس از حصول مقصود و همنشینى با معشوق، مانند دلالگان باید بیرون در بمانند[1]:

            چونک با معشوق گشتى همنشین             دفع کن دلالگان را بعد ازین‏

            هرکه از طفلى گذشت و مرد شد             نامه و دلاله بر وى سرد شد

داستان آن عاشق که بمعشوق راه یافت و نامه‏هایى که در ایام فراق نوشته بود از بغل بیرون کشید و شروع بخواندن کرد و معشوقش گفت داستان روزگار هجران را در وصال خواندن خلاف ادب و موجب تباهى وقت است،[2] هم اشارتى بدین اصل تواند بود.



[1]   - مثنوى، د 4، ب 2068، 2069

[2]   - مثنوى، د 3 ب 1406 ببعد


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(33)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:31 صبح  

تفسیر قول حکیم:

به  هرچ از راه وامانی، چه کفرآن حرف و چه ایمان

به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش وچه زیبا

درمعنی قوله علیه السلام: انّ سعداً لغیور وانا اغیر من سعدٍ

واللهُ اغیرُ منّی ومن غیرته حرّم الفواحش، ما ظهر منها وما بطن

اصل غیرتها غیرت خداست، غیرت بخدا و بر خدا،

 

( 1773)جمله عالم ز آن غیور آمد که حق            

 

برد در غیرت بر این عالم سبق‏

( 1774)او چو جان است و جهان چون کالبد            

 

کالبد از جان پذیرد نیک و بد

درعنوان این قسمت بیت نقل شده از حکیم سنائی غزنوی است در قصیده یی به مطلع« مکن در جسم وجان منزل، که این دون است وآن والا» ومعنی بیت این است که: هر عاملی تو را از حق دور کند، فرق ندارد، مهم این است که تو از حق باز نمانی واورا از یاد نبری. دنباله عنوان حدیثی است منقول از پیامبر (ص) که مولانا آن را با مختصر تصرفی آورده ودر منابع حدیث نیز همه جا یکسان نقل نشده است.[1]در این حدیث، سخن از سعد بن عِباده یکی از یاران نامدار پیامبر است که حضرت در باره اش فرموده: سعد بسیار باغیرت است ومن از او با غیرت ترم وپروردگار غیورتر از من است. واین که خداوند کار های ناشایسته را در ظاهر وباطن حرام کرده، از غیرت اوست.

 ( 1773) تمام جهان از آن جهت غیور است که حق تعالى غیور بوده و غیرتش ما فوق آن غیرتها است.( 1774) او مثل جان است و جهان چون کالبدى است البته کالبد نیک و بد را از جان مى‏پذیرد.

شارحان مثنوی در شرح سخن مولانا، غیرت را نشانهْ کبریا وقدرت حق ولازمهْ فرمانروایی او برکائنات دانسته اند. مولانا می گوید: عالمیان همه دارای غیرت اند زیرا که مظهر صفات حق اند وحق پیش از همه وبیش از همه متّصف به غیرت بوده است.چرا که جهان کالبدی بی جان، وجان او پروردگار است وتمام صفاتی که در جهان وجهانیان جلوه می کند در حقیقت صفات حق است ویکی از این اوصاف غیرت است.البتهغیرت در مورد حق تعالى معنى دیگر نیز دارد و آن ممنوع داشتن خلق است از بعضى از صفات جلال مانند عظمت و کبریا که بندگان را بحسب آفرینش و تکوینا از آن ممنوع داشته است براى آن که انسان و هیچ موجودى را چنان نیافریده است که از نقص و حاجت مبرا باشد پس صفت عظمت و کبریا در خور انسان نیست و آدمى از روى جهل و غفلت مدعى آن مى‏شود آن گاه انسان با وجود کم بود و نیازمندى، تکبر دیگران را بر خود نمى‏پذیرد و این از آثار غیرت است که نعتى الهى است پس اگر انسان کبر دیگرى را تحمل نمى‏کند از باب سریان اوصاف حق است در وجود او. از دگر سو، خداى تعالى به اعتبار اینکه پادشاه و فرمانرواى مطلق است چنان مى‏خواهد که امر و نهى و احکام او را بندگان گردن نهند و از فرمان او سرپیچى نکنند و حدود احکام را نگه دارند، و بدین جهت بعضى امور را حلال و بعضى را حرام کرده و متجاوز را به عقاب تهدید فرموده است، مردان خدا نیز بدین معنى به غیرت موصوف مى‏گردند و هر گاه کسى بر خلاف امر و نهى الهى قدم بر دارد از آن جا که حفظ نوامیس الهى مقتضاى غیرت اوست بر او خشم مى‏گیرند و وى را متنبه سازند، اما نخستین، حکم فطرت و دومین، حکم شریعت است. گاهى نیز غیرت از عشق برمى‏خیزد لیکن دربدایت سیر وسلوک سالک، بعضى از صوفیان، در عشق خدا چنان بوده‏اند که شنیدن نامش را از زبان دیگران یا از اهل غفلت بر نمى‏تافتند «شبلى را پرسیدند که آسوده کى باشى گفت آن گه که او را هیچ ذاکر نبینم.»[2] این حالت را «غیرت بر خدا» مى‏نامند.[3]



[1]   - احادیث مثنوی،ص18

[2]   - ترجمه‏ى رساله‏ى قشیریه، ص 420

[3]   - براى اطلاع از سخنان صوفیه درباره‏ى غیرت خدا و غیرت صوفى، جع: ترجمه‏ى رساله‏ى قشیریه، ص 425- 417. شرح منازل السائرین، ص 176- 174، فتوحات مکیه، ج 2، ص 326- 322، فصوص الحکم با حواشى دکتر عفیفى، ص 114- 108، 125.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(32)
شنبه 92 آذر 2 , ساعت 8:18 صبح  

  ( 1767)غرق عشقی‌ام که غرق است اندر او

 

عشق‌های‌ اولین و آخرین

( 1768)مجملش گفتم نکردم زآن بیان

 

ورنه هم افهام سوزد هم زبان

( 1769)من چو لب گویم، لب دریا بود

 

من چو لا گویم، مراد الا بود

( 1770)من زشیرینی نشستم روی ترش

 

من ز بسیاری گفتارم خمش

( 1771)تا که شیرینی ما از دو جهان

 

در حجاب رو ترش باشد نهان

( 1772)تا که در هر گوش ناید این سخن

 

یک همی گویم زصد سرّلدن

اولین و آخرین : همه عشق‌های روزگاران دور و نزدیک در آن غرق‌اند ، «‌اولین‌» به معنای مردمان پیش از عصر محمدی، و «آخرین‌» به معنای مردمان روزگار اسلام است‌.[1] 

مجمل: سر بسته و مختصر، و در اصطلاح اصولیین، لفظى است که مراد گوینده از آن پوشیده باشد چنان که از خود لفظ دانسته نشود و محتاج ایضاح و بیان باشد. مقابل: مفصل.[2]

لا: در عربى ادات نفى است، در تعبیرات صوفیه، اطلاق مى‏شود بر نفى ما سوى اللَّه و نفى غیر و غیریت. مقابل: الا که اثبات حق تعالى است به الوهیت و اختصاص وجود. هر دو تعبیر برگرفته است از کلمه‏ى: لا اله الا اللَّه.

            چو لا از حد انسانى فکندت در ره حیرت             پس از نور الوهیت به اللَّه آى از الا

دیوان سنایى، ص 52

شیرینی‌: در کلام مولانا لذت حاصل از رابطه با عالم غیب است‌

سرّلدن:یعنی علم وآگاهی از طریق الهام، که با طی مراتب مدرسه یی به دست نمی آید.

( 1767) من غرق عشقى هستم که عشقهاى اولین و آخرین در آن مستغرق است.( 1768) مجملى از این مطلب گفتم و آشکارا نگفتم و اگر بگویم هم لب مى‏سوزد و هم دهان.( 1769) من وقتى لب مى‏گویم لب دریا است و وقتى لا مى‏گویم مراد الا است (من مى‏گویم و مقصودم او است.)( 1770) من از شیرینى ترش روى و از بسیارى گفتار خموشم.( 1771) براى اینکه شیرینى ما بوسیله ترش رویى از هر دو جهان نهان باشد.( 1772) براى اینکه این سخن بهر گوشى نرسد از صد راز یکى را همى‏گویم.

مولانا می گوید: من گرفتار عشقی هستم که همه عشق‌های روزگاران دور و نزدیک در آن غرق‌اند. مولانا از این عشق به اجمال و اشاره سخن می‌گوید، زیرا اگر واضح بگوید و اسرار آن را بیان کند، فهم دیگران تاب آن را ندارد و خواهد سوخت‌، و زبان گوینده نیز آن را تحمل نمی‌کند و قادر به بیان آن نخواهد بود. مولانا می‌گوید‌: من وقتی می‌گویم «لب‌» منظورم لب دریای اسرار الهی است. از خود دریا و غرق شدن در امواج خروشنده آن سخنی نمی‌توانم بگویم‌. من از «لا اله الا الله‌» فقط «‌لا» می‌گویم و شنونده آگاه و فهیم، خودش تا «الا» که پیوسته به «الله‌» است باید پیش برود و به وحدانیت برسد‌.

مولانا می گوید: این لذت و شور و شوق آن‌قدر شیرین است که گویی دل را می‌زند و و باعث می‌شود چهره انسان درهم فرو ‌رود‌. من با این چهره درهم و ترش‌، راز آن شیرینی را پنهان می‌دارم تا به گوش نامحرم نرسد‌. و از صدها راز که از پیش‌گاه حضرت حق به من الهام می‌شود و یکی را می‌گویم‌.



[1]   - سوره الواقعه‌، آیه 39‌

[2]   - تعریفات جرجانى، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: مجمل.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 146 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401772 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]