هرکه بر اساس دین، دوستی نکند و بر اساس دین، دشمنی نکند، دین ندارد . [امام صادق علیه السلام]
عرشیات
داستان طوطی وبازرگان(51)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 12:5 عصر  

نطق اثر عقل است،

( 1906)ای برادر، عقل یک دم با خود آر

 

دم به دم در تو خزان است و بهار

  ( 1907)باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین

 

پر زغنچه و ورد و سرو یاسمین

  ( 1908)زآنبُهیِّ برگ پنهان گشته شاخ

 

زآنبهیّ گل، نهان صحرا و کاخ

  ( 1909)این سخن‌ها‏یی که از عقل کل است

 

بوی آن گلزار و سرو و سنبل است

عقل: نزد حکما جوهرى است مجرد غیر متعلق ببدن در مقابل نفس که مجرد است ولى ببدن تعلق دارد و در آن تصرف مى‏کند. [1]

باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین: یعنی دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گل‌های گوناگون اندیشه‏هاست.

ورد: نوع گل سرخ.

انبهى: مخفف انبوهى، کثرت و فراوانى برگهای اندیشه.

این سخن‌ها‏یی: یعنیاین سخن‌ها جلوه‏ای از اندیشه‏ها و جریان‌های ذهنی است.

عقل کل: عقل اول که بعقیده‏ى حکماء اسلام نخستین صادرى است از مصدر وجود یعنى حق تعالى، مرتبه‏ى وحدت و یگانگى حق اول، مرتبه‏ى ظهور علم کلى خدا، حقیقت انسان به اعتبار آن که واسطه‏ى ظهور نفس کل است، نور محمدى، جبرئیل، آدم.

 ( 1906) برادر عزیزم دمى بخود آى در تو دم بدم خزان است و بهار. ( 1907) باغ دل را ببین که سبز و تر و تازه و پر است از غنچه گل سرخ و سرو و کاج آن صف بسته و سر بر فلک کشیده‏اند.( 1908) و از زیادى و انبوهى برگ شاخه‏ها پنهان شده و از کثرت گل خاک صحرا و دشت دیده نمى‏شود. ( 1909) این سخنهایى که از عقل کل صادر شده بوى همان گلزار و سرو و سنبل است.

در ابیات پیشین سخن از جریان مداوم هستی وتجدید حیات در کائنات بود مولانا در این ابیات می خواهد در درون هر فرد نمونهْ دیگری از این جریان را باز نماید ومی گوید: مهم‌تر از تجدید حیات در کائنات، تجدی حیات و جریان مداوم هستی در درون هر انسان می‏باشد. اگر عقل را با خود همراه کنی و به خوبی بیندیشی می‏بینی که هر دم در درون تو اندیشه‏ها و آرزو‏ها و احوال می‏میرند یا زندگی آغاز می‏کنند. دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گل‌های گوناگون اندیشه‏هاست. در انبوهی برگ‌ها و گل‌های اندیشه، ساختمان مادیِ وجود ما، هم‌چون شاخه‏های درخت یا هم‌چون زمین و کاخی در میان این گل‏ها و برگ‌ها نا‌پدید می‏شود.

سپس مولانا می‏گوید: این سخن‌ها جلوه‏ای از اندیشه‏ها و جریان‌های ذهنی است؛ مثل بوی گل که در ظاهر از گلزار دل یا روح است، اما در حقیقت این جریان فکری تراوشی از عقل کل است. عقل کل یا عقل اول، در اصطلاح حکما نخستین جلوه ذات حق و نخستین صادر از مصدر پروردگاری اوست. عقل جزئی ما به‌واسطهْ عقول دیگر، از جمله عقل فعّال، یا عقل کل یا عقل اول بهره‌مند می‏گردد. جریان‌های ذهنی و اندیشه‏ها و سخنان ما نیز از همین راه به عقل کل تعلق و بستگی دارد. از همین نشانه‏های ظاهر می‏توان فهمید که درون هستی نیز همواره مردن و تجدید حیات جریان دارد.



[1]   - تعریفات جرجانى، در ذیل: عقل،


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(50)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 12:4 عصر  

آفرینش و تجدید حیات« تنازع بقا»   ومرگ بر وجود حق تعالى‏،

توالى احوال بر قلب،

( 1898)صدهزاران ضد، ضد را می‏کُشد

 

باز شان حکم تو بیرون می‏کشد

  ( 1899)از عدم‌ها سوی هستی هر زمان

 

هست یا ربّ کاروان در کاروان

  ( 1900)خاصه هر شب جمله افکار و عقول

 

نیست گردد،غرق در بحر نغول

  ( 1901)باز وقت صبح چون اللهیان

 

برزنند از بحر سر، چون ماهیان

  ( 1902)در خزان بین صد هزاران شاخ و برگ

 

از هزیمت رفته در دریای مرگ

  ( 1903)زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر

 

در گلستان نوحه کرده بر خُضر

  ( 1904)باز فرمان آید از سالار ده

 

مر عدم را، کآن‌چه خوردی باز ده

  ( 1905)آن‌چه خوردی داده ای مرگ سیاه

 

از نبات و ورد و از برگ و گیاه

 

صدهزاران ضد، ضد را می‏کُشد: یعنیدر این جهان طبایع چهارگانه (آب، آتش، باد، خاک) یا عناصر، یا موجودات زندهْ گوناگون، با هم در تنازع‏اند و یک‌دیگر را همواره نابود می‏کنند.

کاروان در کاروان: یعنی کاروان‌های پیاپی و متعدد.

بحر نغول: یعنی دریای عمیق.

خُضر: جمع خُضرت به معنای سبزی و خرّمی ‏است.

اللهیان: اشاره به افکار و عقول غیر مادی و غیر این جهانی است.

از هزیمت رفته در دریای مرگ: منظور مولانا ازتمثیل بسیار لطیف و شاعرانه از منظره‏ى خزان و زمستان و باز آمدن بهار ، اثبات قدرت خداست بر میراندن و زنده کردن و رفته را باز آوردن، این گونه استدلال مطابق اسلوب قرآن است که حشر و نشر را بقیاس خزان و بهار در چند مورد، اثبات مى‏کند، مانند: وَ هُوَ اَلَّذِی یُرْسِلُ اَلرِّیاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ اَلْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ اَلثَّمَراتِ کَذلِکَ نُخْرِجُ اَلْمَوْتى‏ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ. (و خداست که بادها را بمژده پیشا پیش باران رحمت خود بر مى‏انگیزد تا چون ابرى گرانبار ببالا بر کشید ماش بزمینى مرده و بى‏گیاه مى‏رانیم و از آن آب فرو مى‏ریزیم و بدان سبب میوه‏هاى گوناگون از درختان بیرون مى‏آوریم، ما همچنان مردگان را از گور بر مى‏انگیزیم مگر شما بدین نشان بیاد رستخیز افتید.)[1]

هزیمت: یعنی به سوی نابودی، شکست خورده.

سالار ده: یعنی پروردگار و فرمان او بهار است که می‏آید.

مرگ سیاه : همان مرگ دردناک است و تعبیری از خزان و پاییز می‌باشد.

( 1898) صد هزاران ضد ضد را بخود مى‏کشد و باز با حکم تو بیرون مى‏فرستد.( 1899) بار الها بحکم تو متصل کاروانها است که از عدم بطرف وجود مى‏آیند. ( 1900) و هر شب تمام افکار و عقول در دریاى ژرف بى‏خبرى نابود مى‏گردند.( 1901) و باز وقت صبح چون ماهى از آب سر بیرون مى‏آورند.( 1902) در پائیز صد هزاران شاخ و برگ در دریاى مرگ فرو مى‏روند.( 1903) و زاغ سیاه پوشیده بر مرگ سبزه‏ها و گلزارها نوحه‏گرى مى‏کند. ( 1904) پس از آن باز از سالار مزرعه به عدم فرمان مى‏رسد که آن چه خورده‏اى باز پس بده.( 1905) اى عدم اى مرگ سیاه آن چه از نبات و سبزه و گل و برگ و گیاه فرو برده‏اى بیرون بیار.

مولانا می گوید: در این جهان طبایع چهارگانه (آب، آتش، باد، خاک) یا عناصر، یا موجودات زندهْ گوناگون، با هم در تنازع‏اند و یک‌دیگر را همواره نابود می‏کنند. اما فرمان الهی می‏تواند آنها را دوباره به زندگی باز گرداند. همواره‌ پروردگارهستی در حال آفریدن و باز آفریدن کائنات هست. قدرت پروردگار می‏تواند هر چیزی را به عدم ببرد و بازگرداند. نمونه آن این است که اندیشه و عقل ما در شب به حالت خواب، گویی نابود می‏شود و صبح دوباره از دریای قدرت حق چون ما‌هی سر بر می‏آورد. نمونهْ دیگر از تجدید حیات، خزان و بهار است که گیاهان و درختان، حیات جدیدی را به نمایش می‏گذارند. این پیکار پیاپی هستی که آن را اکنون «تنازع بقا» مى‏گویند مورد توجه مولانا بوده است.



[1]   - الاعراف، آیه‏ى57.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(49)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 12:3 عصر  

تفسیر « ما شاءَ اللهُ کان »

توفیق معنوی

علم انسانى مانند قطره تغیّر مى‏پذیرد بر خلاف علم خدا،

قدرت حق بر اعاده معدوم،

         



              


( 1888)این همه گفتیم، لیک اندر بسیج



 

بی‌‌عنایات خدا هیچیم، هیچ

( 1889)بی‌عنایات حق و خاصان حق

 

 

گر ملک باشد، سیاهستش ورق

( 1890)ای خدا، ای فضل تو حا‌جت روا

 

 

با تو یاد هیچ کس نبود روا

( 1891)این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای

 

 

تا بدین، بس عیب ما پو شیده‌ای

 ( 1892)قطره‏اى دانش که بخشیدى ز پیش            

 

 

متصل گردان به دریاهاى خویش‏

  ( 1893)قطره‌ای علم است اندر جان من

 

 

وارهانش از هوا وز خاک تن

( 1894)پیش از آن کین خاکها خسفش کنند

 

 

پیش از آن کین بادها نشفش کنند

( 1895)گر چه چون نشفش کند، تو قادری

 

 

کش از ایشان و‌استانی، و اخری

( 1896)قطره‌‌ای کو در هوا شد یا که ریخت

 

 

از خزینه قدرت تو کی گریخت

( 1897)گر در آید در عدم یا صد عدم

 

 

چون بخوانیش، او کند از سر قدم

بسیج: یعنی آمادگی و در این‌جا یعنی سلوک و پذیرفتن رنج راه حق.

خاصان حق: یعنی مردان کامل، واصلان به حق.

ورقش سیاه است: به کنایه، پر شدن نامه‏ى عمل از گناه، نظیر: سیاه نامه، سیه نامه. یا نامه اعمال او بی‌عنایات حق و خاصان حق، ارزشی ندارد و موجب خشنودی پروردگار نخواهد شد.

فضل: احسان و بخشش بدون علت و غرض و بى‏سابقه‏ى خدمت و طاعت.

حاجت روا: برآورنده‏ى حاجت.

قطره‏ى دانش: علم جزئى و استعداد بشرى است که هر گاه بوسیله‏ى تربیت درست و تعلیم صواب و کافى پرورش نیابد مانند قطره‏ى باران و آب دریا متغیر مى‏گردد و از میان مى‏رود، دریاها، علوم کلى و کمال یقین است که مانند دریاى حسى، پلید نمى‏شود و تغییر نمى‏پذیرد، این استعداد و آمادگى براى کمال علمى وقتى رشد مى‏کند که انسان شهوت پرست نباشد و بهر سوداى فاسد عمر خویش را تباه نکند، شهوت و آرزو مانند باد و خاک است که آب را خشک مى‏کند و بخود مى‏کشد، آن دو عامل فساد نیز استعداد انسان را نیست و نابود مى‏کنند.

خسف: یعنی فرو بردن،

نشف: یعنی جذب رطوبت شدن یابخود کشیدن جسم نم و رطوبت را، ورچیدن.

واستاندن: یعنی پس گرفتن چیزى،

 از سر قدم کردن: به کنایه، نهایت فرمانبردارى است، نظیر: بسر آمدن.

 ( 1888) این همه را گفتیم ولى در موقعى که براه مى‏افتیم اینها همه بدون عنایت خداوند هیچ است.( 1889) بدون عنایت حق و اولیاى حق اگر ملک هم باشد روزگارش سیاه است.() اى خداوند قادرى که از کم و کیف منزه هستى تو از ظاهر و باطن ما آگاهى. ( 1890) اى خدا اى کسى که فضل و رحمت تو هر حاجت و مطلبى را بر مى‏آورد با وجود تو روا نیست که‏ هیچ کس را یاد کنیم.( 1891) این قدر راهنمایى را هم تو عطا فرموده و با او بسى از عیبهاى ما را پوشیده‏اى.( 1892) قطره دانش که از اول بما بخشیدى لطف کن و او را بدریاهاى خویش متصل ساز.( 1893) قطره دانشى که در جان من است از هوا و از خاک تن برهانش.( 1894) برهان پیش از آن که این خاکها او را بر خود کشد و قبل از اینکه هواها او را در خود فرو برده بخشکاند. ( 1895) اگر چه در صورتى هم این قطره را خاک و هوا فرو برند تو قادرى که از آنها پس بگیرى.( 1896) قطره‏اى که بخاک فرو رفته یا در هوا مستحیل شده از دائره قدرت تو بیرون نرفته است.( 1897) اگر پاى بعدم گذارد و معدوم صرف شود چون تو او را بخوانى سر قدم ساخته بسوى تو مى‏شتابد.

مولانا می گوید: اعجاب و خود بینى یکى از مراتب خود پرستى و خود خواهى است که با وجود آدمى سرشته شده است و ریشه‏اى دوزخى و عمیق دارد، بر کندن این چنین درخت فساد که در حکم خود کشتن است سهل و آسان نیست، بعقیده‏ى مولانا پیروزى در این پیکار بمدد خدا یا پیران و گزینان حق تعالى حصول تواند یافت، توفیق معنوی و روحانی بدون عنایات پروردگار و اولیای حق ناممکن است. مولانا می‌گوید: اگر حاجات ما روا می‌شود، به واسطه فضل خداوند است، نه شایستگی ما.

سپس سخن از آگاهی محدود انسان است که در برابر دریا‌ها‌ی علم حق، قطره‌ای بیش نیست و مولانا در‌خواست اتصال علم جزئی خود به علم کلی الهی را می‌نماید. البته مولانا به خوبی می‌داند که پیوستن علم جزئی ما به علم الهی، مشروط به ترک امور نفسانی و نیازهای خاکی است، اما همین را هم از فضل حق انتظار دارد.

مولانا نگران است که تن خاکی و علایق این جهانی، همین قطره نا‌چیز علم جزئی را محو و نابود کنند و به‌طور کل ما را اسیر نفسانیّات خود سازند، اما به لحاظ روحیات روحانی حاکم بر او می‌گوید: این نگرانی بی‌مورد است و پروردگار قادر است که آن را از خاک و هوا باز‌ستاند، زیرا هر حرکت و کیفیتی، باز در پنجه قدرت حق است. در بیت آخر می‌گوید: بار خدایا! من اطمینان دارم اگر این قطره جزئی دانش و یا هر چیز دیگری نابود شود، باز هم به مجرد فراخوان تو برای آمدن، سرش را هم به پا تبدیل می‌کند و با کله می‌آید..


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(48)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 12:0 عصر  

شیطان از انسان دیو صفت می گریزد

 

( 1880)آن جماعت کت همی دادند ریو

 

چون ببینندت، بگویندت که دیو

( 1881)جمله گویندت، چو بینندت به در

 

مرده‌ای از گور خود بر کرد سر

( 1882)همچو امرد که خدا نامش کنند

 

تا بدین سالوس در دامش کنند

( 1883)چون که در بد نامی آمد ریش او

 

دیو را ننگ آید از تفتیش او

( 1884)دیو سوی آدمی شد بهر شر

 

سوی تو ناید که از دیوی بتر

( 1885)تا تو بودی آدمی، دیو از پی ات

 

می‌دوید، و می‌چشانید او می ات

( 1886)چون شدی در خوی دیوی استوار

 

می‌گریزد از تو دیو نابکار

( 1887)آن که اندر دامنت آویخت او

 

چون چنین گشتی، زتو بگریخت او

ریو: یعنی فریب دادن

کت همی دادند ریو: یعنی همان کسانی که تو را ستایش می‌کردند، در حقیقت فریبت می‌دادند. مولانا حالت دوستاران مدح و ستایش را به پسری تن فروش تشبیه می‌کند که با سالوس و فریب، او را می‌ستایند تا آن‌جا که به او خدا می‌گویند، اما چون روی زیبایش موی در آورد، دیگر به سراغش نمی‌آیند.

امرد: یعنی پسر خوشگل، نوجوانی که هنوز موی صورتش نروییده باشد.

در دامش کنند: یعنی اورا فریب دهند

تفتیش او : یعنی جست‌وجوی او؛ به دنبال او آمدن.

او می ات: یعنی به تو شراب می داد.

می‌گریزد از تو دیو نابکار: یعنی شیطان با انسانی که گمراه است کاری ندارد، زیرا او خود از شیطان بدتر است. این کلام برگرفته از قرآن کریم است: «کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِّنکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ»:کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: «کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم)!» امّا هنگامى که کافر شد گفت: «من از تو بیزارم، من از خداوندى که پروردگار عالمیان است بیم دارم!»[1] بعقیده‏ى بعضى از مفسرین، این آیه شامل همه‏ى افراد بشر است و انسان مخصوصى اراده نشده است و بعضى گفته‏اند که مقصود یکى از رهبان بنى اسرائیل است که شیطان او را بوسیله‏ى زنى فریب داد تا مرتکب کارهاى زشت و قتل نفس شد، صوفیان مى‏گویند شامل شیطان صفتان دعویدار و هر که خلق را گمراه کند، نیز هست، ظاهرا بدان مناسبت که اینگونه مردم تا کسى را از راه بدر نبرده‏اند گرد او مى‏گردند و بانواع وسایل در گمراهیش مى‏کوشند و همین که بمقصود رسیدند بر دوش او مى‏نشینند و از او مال و جان و هر چیز دیگر طلب مى‏کنند، متملقان نیز چنین‏اند که بسخنان نگارین، ممدوح را از راه مى‏برند و مغرورش مى‏سازند و چون بعلت غرور و خود بینى از پایگاه بلند فرو افتاد بسوى دیگر کس مى‏روند و او را مى‏ستایند و آن دیگر را هجو مى‏گویند.[2]

 

آویخت او: آن که اندر دامنت آویخت، می‌تواند شیطان با شد یا شیطانی که تو را با ستایش می‌فریبد.

چون چنین گشتی: یعنی وقتی که از آدمیّت دور شدی.

 

( 1880) و همانها که در اطراف تو تملق و چاپلوسى مى‏کردند اکنون دیو خطابت مى‏کنند.( 1881) و چون در بیرون ببینندت مى‏گویند مرده از گور در آمده.( 1882) چون پسر خوشگلى که او را مدح و تمجید مى‏کنند تا بدامش بکشند.( 1873) و چون بد نام شد و ریشش در آمد حتى دیو هم از همنشینى او پرهیز مى‏کند . ( 1884) بلى دیو براى بر پا کردن شر سوى کسى مى‏رود و تو که از دیو بتر هستى بطرف تو نخواهد آمد.( 1885) تا تو آدم بودى دیو از پى تو مى‏دوید و بتو شراب مى‏داد.( 1886) وقتى از آدمیت دور شده و خوى دیو گرفتى دیو از تو خواهد گریخت.( 1887) و همان کسى که دامن تو را بدست مى‏گرفت اکنون از تو مى‏گریزد.



[1]   - سورهْ حشر آیهْ 16

[2]   - تفسیر طبرى، ج 28، ص 32- 31، تفسیر امام فخر رازى، ج 8، ص 181، لطایف الاشارات از ابو القاسم قشیرى


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان طوطی وبازرگان(47)
پنج شنبه 92 آذر 21 , ساعت 11:58 صبح  

  ( 1873)همچو مطبوخ است و حَب، کآن را خوری

 

تا به دیری، شورش و رنج اندری

( 1874)ور خوری حلوا، بود ذوقش دمی

 

این اثر چون آن نمی‌پاید همی

( 1875)چون نمی‌پاید، همی پاید نهان

 

هر ضدی را تو به ضدّ او بدان

( 1876)چون شکر، پاید نهان تأثیر او

 

بعد حینی دُمّل آرد، نیش او

( 1877)نفس، ازبس مدح‌ها، فرعون شد

 

کن ذلیل النفس هونا لا تسد

( 1878)تا توانی بنده شو سلطان مباش

 

زخم کش چون گوی شو چوگان مباش

( 1879)ورنه چون لطفت نماند وین جمال

 

از تو آید آن حریفان را ملال

مطبوخ: در اصطلاح اطبا، آب دارویى که بجوشانند، جوشانده.

حب: در تعبیرات پزشکى، دارویى که بکوبند و بشکل دانه‏ى گندم یا نخود و عدس و نظایر آنها بسازند.

شورش: تغییر حالتى که در درون و معده‏ى آدمى پس از خوردن دوا پدید مى‏آید، حالت قى.

نیش: آلتى آهنین سر تیز که بدان سر رگ و زخمهاى بسته را گشایند، نیشتر، نشتر.

 فرعون شد: در عرفان واخلاق اسلامی فرعون بارزترین نمونهْ تکبر وخود بینی است، ومولانا نفسِ دوستدار مدح وستایش را به فرعون تشبیه می کند.

کن ذلیل النفس هونا لا تسد:« با افتادگی نفس را خوارکن، سروری وسیادت مجوی» اشاره است به آیه‏ى شریفه: «وَ عِبادُ اَلرَّحْمنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً» (و بندگان خداى آنها هستند که از روى تواضع بر زمین به آهستگى مى‏روند.)[1]

زخم کش: تحمل کنندهْ ضربه، متحمل و بردبار.مانند گوی که ضربهْ چوگان را تحمل می‌کند.

( 1873) قدح و هجو چون جوشانده دوا و حب مسهل است که بعد از خوردن مدتى حال تو را منقلب مى‏کند و در رنج هستى.( 1874) ولى اگر حلوا بخورى شیرینیش دقیقه‏اى بیش باقى نیست و مثل زهر جوشانده دوا دوام ندارد.( 1875) چون اثرش نمى‏ماند بدان که آن اثر پنهان شده و معدوم نگردیده است زیرا اثر ضد او هم معدوم نشده و مدتى باقى بود.( 1876) شیرینى حلوا که اثرش پنهان شد پس از مدتى بصورت دمل بیرون آمده نیشتر مى‏خواهد.( 1877) نفس پس از آن که مدح و تملق فراوان شنید بمرحله فرعونیت پا گذاشت پس تو نفس خود را پست کرده و بزرگى مفروش که خداى تعالى فرموده بندگان خداوند مهربان کسانیند که روى زمین بطور عادى راه مى‏روند.( 1878) تا مى‏توانى بنده باش و سلطان مباش و چون گوى باش که ضربت بخورى نه چون چوگان که ضربت بزنى.( 1879) و گر نه وقتى جمال تو لطافت خود را از دست داد حریفان از تو ملول مى‏شوند.

تأثیر مدح که در ظاهر ناپایدار است، در باطن، دوام بسیار دارد و بیشتر می‌ماند. مولانا مدح را به شیرینی و عواقب آن را به دُمل تشبیه کرده است که نیاز به نشتر دارد تا شکافته شود و چرکش را در آورد. در عرفان و اخلاق اسلامی، فرعون بارزترین نمونهْ تکبر و خودبینی است و مولانا نفس دوستاران مدح و ستایش را به فرعون تشبیه می‌کند و سفارش می‌کند که با افتادگی، نفس را خوار کن. سروری و سیادت مجوی. مدح اگر چه در ظاهر مطلوب نفس است، ولی سرانجام خوبی ندارد.

مولانا می گوید: ستایش و مدح، خود پسندى را پرورش مى‏دهد و این صفت در آغاز کار ضعیف است ولى پس از تکرار و انتشار مدح، حس تکبر و عجب نفسانى قوت مى‏گیرد و گاه تا بدعوى خدایى نیز مى‏کشد مانند سائر صفات که تکرار و تمرین آنها مایه‏ى قوت و رسوخ آنهاست بدین جهت مولانا اندرز مى‏دهد که نفس را بخوارى عادت باید داد و جهات ضعف آن را در پیش چشم باید داشت تا ستایش گمراهش نکند.



[1]   - الفرقان، آیه‏ى 63.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 503 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401615 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]