خداوند متعال، بنده ای را دوست دارد که چون بفروشد، آسانگیر باشد ؛ چون بخرد، آسانگیر باشد ؛چون قضاوت کند، آسانگیر باشد ؛ و چون قضاوت بخواهد، آسانگیر باشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
ادامه حکایت پادشاه (19)
دوشنبه 92 خرداد 27 , ساعت 12:47 عصر  

یادى از شمس تبریزى،

( 123) چون حدیث روى شمس الدین رسید

 

شمس چارم آسمان سر در کشید

( 124) واجب آید، چون که آمد نام او

 

شرح کردن رمزى از اِنعام او

( 125) این نفس جان دامنم بر تافته ست

 

بوى پیراهان یوسف یافته ست‏

( 126) از براى حق صحبت سالها،

 

باز گو حالى از آن خوش حالها

( 127) تا زمین و آسمان خندان شود

 

عقل و روح و دیده صد چندان شود

 

شمس چارم : منجمین قدیم جاى آفتاب را در فلک چهارم می دانستند.

اِنعام:یعنی به کسی نعمت دادن ودر این بیت اشاره است به تربیت وتأثیر روحانی ومعنوی که شمس درمولانا داشته است.ومولانا در جای جای مثنوی ازاین تأثیر بزرگ سخن به میان آورده است.

شمس الدین محمد بن على بن ملک داد تبریزى، معشوق مولانا و کسى که دریاى وجود وى را در جوش و خروش آورد، از مردم تبریز و ابتدا مرید ابو بکر سله باف تبریزى بود و پس از آن بحلقه‏ى مریدان رکن الدین سجاسى در آمد و چون رکن الدین سجاسى مسلم است که تا سال 606 زنده بوده و پس از آن خبرى از وى نداریم پس شمس الدین باید در ربع آخر قرن ششم متولد شده باشد، تاریخ ورود او بقونیه بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادى الاخرة سال 642 بود و درین هنگام نزدیک بشصت سال داشت و او تا روز پنج شنبه بیست و یکم شوال سال 643 در قونیه مقیم و هم دم و دمساز مولانا بود، درین هنگام بر اثر بد خواهى و حسد بعضى از مریدان مولانا و خویشان وى بدمشق مسافرت کرد و باز در سال 644 بقونیه باز آمد و تا سال 645 در قونیه اقامت داشت، پایان کار وى معلوم نیست و به احتمال قوى تر او ناپدید شد و دیگر بقونیه باز نگشت، داستان ارادت و عشق مولانا بدین پیر آتش دم هیجان انگیز یکى از عجائب تاریخ تصوف است و هیچ کس نمى‏تواند به از مولانا آن را شرح دهد، دیوان کبیر مولانا شرح این قصه شور انگیز است.

 هرگاه سخن شمس الدین بمیان می آید ،جان مولانا آن چنان بی قرار می گردد که می خواهد از بدن پرواز کند وقالب تهی نماید .

 (123) اینجا دیگر حضرت مولوى بى‏اختیار شده از کنایه صرف نظر کرده نام شمس تبریزى را آشکارا ذکر کرده مى‏گوید) «شمس تبریزى» که نور محض است آفتابى است از انوار حق. ( 123) وقتى صحبت ما به شمس الدین منتهى شد شمس آسمانى دیگر چهره خود را پنهان نمود.( 124) حالا که اسم مقدس او را بردم بر من لازم است که یکى از رموز انعام و بخششهاى او را بیاد آورم.( 125) اکنون جان من بوى پیراهن یوسف شنیده دامن مرا گرفته و مى‏گوید.( 126) بیاد معاشرت و صحبت چندین ساله از رمز آن حالات خوش که در خدمتش داشته‏ایم شمه‏اى بگو.( 127) بگو تا زمین و آسمان برویت بخندند و عقل و روح و دیده صد مرتبه بزرگ و نیرومند شوند.() من جان خود را مخاطب ساخته در جوابش گفتم اى کسى که از حبیب خود دور افتاده‏اى و چون بیمارى هستى که از طبیب دور باشد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت پادشاه و..(18)
دوشنبه 92 خرداد 27 , ساعت 12:46 عصر  

     غربت مرد حق و جان علوى،

( 119) خود غریبى در جهان چون شمس نیست

 

   شمس ِجان ِباقیى کِش امس نیست‏

           

غریب: دور از وطن، دور از فهم و ادراک، شگفت و کم یاب.

جان باقیی: یعنی هستی جاودان وروح پیوسته با نیستان حقیقت، به شمس «خورشید» تشبیه شده است.

 شمس جان: یعنى روح انسان درین جهان مادى غریب است بدان مناسبت که از وطن اصلى خویش بدور افتاده و نیز براى آن که شناخت وى دشوار است و هر کس نمى‏تواند روح را بشناسد ولى معنى نخستین ترجیح دارد زیرا مولانا غربت جان را در دفتر سوم تفسیر و شرح کرده است بدین گونه:

            چونک هر جزوى بجوید ارتفاق             چون بود جان غریب اندر فراق‏

            گوید اى اجزاى پست فرشیم             غربت من تلخ‏تر من عرشیم‏[1]

اگرچه دراین ابیات سخنی ازشمس تبریزی نبود،اما هرجا که مولانا به کلمهْ «شمس» برمی خورد درکنار مضامین خود هاله یی از شور وهیجان وسوز واشتیاق می سازد دراین ابیات نیز چنین است.

   ( 119) در تمام جهان مثل شمس غریبى وجود ندارد شمس همان آفتاب جان است که محیط بر زمان بوده دیروز و فردائى ندارد.

مقایسه جان و ولى که شمس معنوى است با آفتاب خارجى،

(120) شمس در خارج اگر چه هست فرد

 

مى‏توان هم مثل او تصویر کرد

(121) شمس جان کاو خارج آمد از اثیر

 

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

 

اثیر: کره‏ى آتش که یکی از عناصر چهارگانهْ هستی در جهانشناسی قدیم است.

 ( 120) شمس که در عالم طبیعت وجود دارد اگر چه یکه و تنها است ولى مثل او را در خارج مى‏توان تصور کرد.( 121) ولى شمسى که از او فضاى عالم طبیعت بوجود آمده نه در خارج نظیر دارد.

منظور مولانا ازشمس جان ،همان روح پیوسته به حق است . همان که هستی افلاک وملکوت آسمانها ازاوست وآن آفتاب حقیقت است. ازاین آفتاب حقیقت نه صورت ذهنی می توام ساخت ونه درعالم خارج نظیر آن را می توان یافت.

معرفت ولى دشوار است،      

 (122) در تصور ذات او را گُنج کو؟

 

تا در آید در تصور مثل او

 

گُنج: اسم مصدر است از گنجیدن بمعنى قرار گرفتن چیزى در چیز دیگر بى‏کمى و کاستى، حد و وسعت ظرف نسبت بمظروف.

   (122) و نه در خیال مانند او را مى‏توان تصور کرد.

مولانا آفتاب حسى را با شمس حقیقت مقایسه مى‏کند از آن رو که نظیر اولین قابل فرض و تصور است ولى دومین در تصور نمى‏گنجد و ذهن و ادراک بشرى بر آن محیط نمى‏شود و نمى‏تواند آن را متمیز ومشخص کند و معلوم است که چیزى تا در ذهن تشخص و امتیاز پیدا نکند مثل و شبیه آن را نمى‏توان در تصور آورد.



[1]   - د 3، ب 4434 ببعد

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت(15)
دوشنبه 92 خرداد 27 , ساعت 12:43 عصر  

عشق صفت حق و مورث معرفت است،

عشق مجازى بعشق حقیقى منتهى مى‏شود،

عشق بى‏نهایتست و بوصف در نمى‏گنجد،

عشق، خود را شرح مى‏کند،

عقل از ادراک وتفسیرعشق عاجز است،

عشق را بعشق و خدا را بخدا مى‏توان شناخت،

                                     

  (110) علت عاشق ز علتها جداست

 

عشق اصطرلاب اسرار خداست‏

(111)عاشقی گر زین سَر و گر ز آن سر است

 

عاقبت ما را بد آن سَر رهبر است

(112)هر چه گویم عشق را شرح و بیان

 

چون به عشق آیم، خجل مانم از آن

  (113)گر چه تفسیر زبان روشن‌گر است

 

لیک، عشق ِبی‌زبان روشن‌تر است

(114)چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

 

چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت

(115)عقل، در شرحش چو خر در گل بخفت

 

شرح عشق و عاشقی، هم عشق گفت

(116)آفتاب آمد دلیل آفتاب

 

گر دلیلت باید، از وی رو متاب

 

علت : یعنی بیماری ،ناراحتی

عشق: ازارسطو در تعریف عشق نقل مى‏کنند:« هو عمى الحس عن ادرک عیوب المحبوب.» یعنی نابینایی از دریافت عیوب معشوق. 

بگفته استاد فروزانفر: عشق مانند امور وجدانى است که راه معرفت آنها حصول آنهاست و تعبیر و بسط مقال توانایى آن ندارد که آنها را خوب و تمام بیان کند ولى همین که حاصل شد خود را بیان و تفسیر مى‏کند و پرده از حقیقت خویش بر مى‏گیرد، عشق نیز وقتى ادراک مى‏شود که آدمى بعشق متحقق گردد ولى عبارت، هر اندازه که فصیح و روشن باشد از اداء مفهوم آن کوتاه مى‏آید و بدین نظر گفته‏اند:

            پرسید یکى که عاشقى چیست             گفتم که چو ما شوى بدانى‏

         عشق مانند سایر اجزاء جهان حقیقتى است سیال و مواج و توقف و درنگ ناپذیر، جان و حقیقت آدمى نیز درین حکم با عشق شریک و هم آهنگ است پس هر چه در وصف عشق گفته شود راجع است بمرتبه‏اى از مراتب ظهور و جلوه‏ى آن و نیز حالت بر خورد و زاویه‏ى نظر آن کس که عشق را وصف کرده است که آن نیز پیوسته در تغیر است و بنا بر این عشق را چنان که هست و شاید صفت نتوان گفت و گوینده حق دارد که از وصف خود شرمسار باشد، از دگر سوى هر مرتبه از ظهور عشق، عاشق را به نسبت در مراحل معرفت و مدارج کمال پیش تر مى‏برد و ادراکش در نتیجه قوى تر و نافذ تر مى‏گردد وز آن پس عشق را بچشم دقیقه یاب و بصیرتى پرده شکاف مى‏نگرد و چیزها مى‏بیند که از پیش ندیده بود و بنا بر این از آن چه یافته بود خجل مى‏گردد و استغفار آغاز مى‏کند و اگر عشق را هر آنى جلوه‏اى نباشد بى‏گمان عاشق در حالت خویش پایدار نمى‏ماند و دل سرد مى‏شود. و اگر بگوییم که چون عشق صفت حق است و صفات وى چنان سعه و گسترشى دارد که وصف بدان محیط نمى‏گردد و زبان از بیان آن قاصر است هم با افکار مولانا مناسبت دارد و پذیرفتنى است :


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت (17)
دوشنبه 92 خرداد 27 , ساعت 12:28 عصر  

مقایسه استدلال با کشف،

 ( 117) از وى، ار سایه نشانى مى‏دهد

 

شمس هر دم نور جانى مى‏دهد

( 118) سایه خواب آرد ترا، همچون سَمَر

 

چون بر آید شمس، اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ

     

سمر: سایه‏ى اجسام در نور ماه، افسانه بمناسبت آن که غالبا در شب گفته مى‏شود و در اینجا مقصود معنى دوم است.

 اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ: آن ساعت فرا رسیده وماه ازهم شکافته شد، آیه‏ى قرآن است.[1]

 ( 117) (در این جا حضرت مولوى از کلمه آفتاب ذهنش متوجه شمس شده و مى‏گوید) که اگر سایه از آفتاب نشانى مى‏دهد شمس خودش در هر آن نور جان بخش منتشر مى‏سازد.( 118) سایه مثل افسانه شبانه انسان را خواب مى‏کند ولى وقتى شمس طلوع مى‏کند قمر در هم شکسته شده و تاریک مى‏گردد.

این دو بیت مقایسه‏ى استدلال است با کشف و شهود، و دلیل، بمنزله‏ى سایه و شهود، بمنزله‏ى آفتاب است از آن جهت که دلیل و اثر، نشانه‏ى وجود موثر و مدلول است مانند وجود سایه که علامت ظهور آفتاب است و اگر آفتاب نباشد، سایه هم وجود ندارد، این دلایل و آثار نیز تابع وجود آفتاب حقیقت است و ما باید که بسوى اصل برویم و در فرع و سایه گرفتار نمانیم زیرا اصحاب استدلال آن قدر در اثر فرو رفته‏اند که حقیقت را فراموش کرده‏اند .درهمین رابطه مولانا در دفتر پنجم چنین می گوید:

من چه گویم چون مرا در دوخته‌است

 

دَم‌گَهم را دَم‌گَه او سوخته‌است

دود آن نارم، دلیلم من بر او

 

دور از آن شه باطلٌ ما عَبَرّوا

خود نباشد آفتابی را دلیل

 

غیر نور آفتابِ مستطیل

سایه چه بود! تا دلیل او بود

 

این بَس استَش که ذلیل او بود

این جلالت در دَلالت صادق است

 

جمله ادراکات پس او سابق است

جمله ادراکات بر خرهای لنگ

 

او سوار باد پرّان چون خدنگ

گر گریزد کس نیابد گردِ شه

 

ور گریزند او بگیرد پیش ره[2]



[1]   - سوره القمر، آیه‏ى 1

[2]   - د /3 ب/3718 ببعد

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت (16)
دوشنبه 92 خرداد 27 , ساعت 12:27 عصر  
 

ترس، مویی نیست اندر پیش عشق

 

جمله قربانند اندر کیش عشق

عشق وصف ایزد است اما که خوف

 

وصف بنده‌ْ مبتلای فرج و جوف

چون یحبون بخواندی در نُبی

 

با یحبوهم قرین در مطلبی

پس محبت وصف حق دان عشق نیز

 

خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

وصف حق کو وصف مشتی خاک کو

 

وصف حادث کو وصف پاک کو

شرح عشق ار من بگویم بر دوام

 

صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

زآن‌که تاریخ قیامت را حد است

 

حد کجا آن‌جا که وصف ایزد است

عشق را پانصد پر است و هر پری

 

از فراز عرش تا تحت‌الثری

زاهد با ترس می‌تازد به پا

 

عاشقان پران‌تر از برق و هوا

کی رسند این خائفان در گرد عشق

 

که آسمان را فرش سازد درد عشق

جز مگر آید عنایت‌های ضو

 

کز جهان و زین روش آزاد شو[1]

       

 

اصطرلاب: دستگاه وابزار ستاره شناسی است،که برای تعیین ارتفاع ستاره ها ،ودر مهندسی برای تعیین ارتفاع وعمق کار برد داشته است.واز آن جائی که اطلاعات به دست آمده توسط اصطرلاب برای عموم مرده فوق العاده جلوه می کرد ،همین امر بیش وکم در اعتقاد عوام به طالع بینی مؤثر می افتاده است.  

« این سَر وآن سَر» : یعنی عاشقی چه از طلب عاشق باشد وچه از جذبهْ معشوق، درهرصورت انگیزه کوشش برای وصال است وبدان سر رهبر است.

قلم بر خود شکافت: یعنی بدون هیچ دلیل ظاهری.

درگِل بخفت: یعنی درگل فرو رفت ودیگرنتوانست قدم بر دارد.

 

بگفتهْ استاد فروزانفر:  مولانا عشق را صفت حق و لطیفه‏ْ انسانیت و میزان سلامت عقل و حس و وسیله‏ى تهذیب اخلاق و تصفیه‏ى باطن شمرده‏است و اگر گاهى دیوانگى و جنونش خوانده‏است از آن، بیمارى جنون که مرض عصبى است اراده نکرده‏است و بدین دیوانگى، جدایى از حالات ظاهرى خلق و اعراض از ما سوى و توجه همّت بخدا را اراده کرده است. بدان مناسبت که دیوانگان عالمى دیگر دارد و رفتارشان بمردم عادى شبیه نیست چنان که عاشق را هم عالمى جداگانه و رفتار و کردارى است که او را از دیگران امتیاز مى‏بخشد. و چون عشق روح را لطیف و قلب را صافى و مستعد کشف و حصول معرفت مى‏سازد مولانا آن را به اسطرلاب تشبیه کرده است که در نجوم از آن استفاده مى‏نموده‏اند.[2]

عشق وسیله‌ای است برای شناختن و کشف اسرار الهی. استاد فروزان‌فر در شرح مثنوی شریف، ترجمهْ سخن ارسطو و نیز تعریف ابن‌سینا را از عشق مطرح کرده است. همان گونهکه اشاره شد، ارسطو عشق را به نابینایی از دریافت عیوب معشوق تعریف کرده و ابن‌سینا آن را مرضی همانند مالیخولیا دانسته است که هر دو، تعریف عشق مجازی و دل‌بستگی انسان به کشش‌های مادی و جسمی را در نظر داشته‌اند، نه آن عشقی که روح را شایستهْ کشف اسرار الهی می‌کند.

عشق چه برخواسته از طلب عاشق باشد و چه از جذبه و کشش معشوق، در هر صورت موجب کوشش برای وصال است و بدان سر رهبر است. به‌راستی عشق در ظرف حروف و وصف زبان نگنجد و از مقولهْ تعریف و توصیف نیست؛ زیرا هر تعریف و شرح و بیانی، پس از آن‌که بر زبان می‌آید، می‌بینیم که گویای آن‌چه از عشق در می‌یابیم نیست. عشق به شرح وصف در نمی‌آید؛ چرا که قلم که حامل پیام و بیانگر منویات کشش‌های درونی است، در انعکاس عشق بر خود شکافت؛ یعنی بی‌هیچ دلیل ظاهر، خود به‌خود شکست و دیگر هادی جریان مرکب نیست و نمی‌شود با آن نوشت.

 

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 505 بازدید
بازدید دیروز: 528 بازدید
بازدید کل: 1400939 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]