ای منتهای آرزو ! آیا مرا به آتش می سوزانی ؟ پس امیدم چه می شود ؟ پس آن گاه دوستی ام چه می شود ؟ [امام سجّاد علیه السلام]
عرشیات
ادامه داستان پادشاه جهود(22)
یکشنبه 92 شهریور 24 , ساعت 5:56 عصر  

برخاستن جذب از ذوق ،

 

( 888) ترتقی   انفاسنا   بالمنتقى

 

متحفا   منا الى دار البقا

( 889) ثم   تاتینا   مکافات   المقال

 

ضعف ذاک رحمه من ذى الجلال‏

( 890) ثم یلجینا الى امثالها            

 

کى  ینال العبد   مما   نالها

( 891) هکذا تعرج و تنزل دایما            

 

ذا   فلا زلت   علیه   قائما

( 892)پارسی گوییم یعنی این کشش

 

زآن طرف آید که آمد آن چشش

    ( 893)چشم هر قومی ‏به سویی مانده است

 

کآن طرف یک روز ذوقی رانده است

    ( 894)ذوق جنس از جنس خود باشد یقین

 

ذوق جزء از کلّ خود باشد، ببین

منتقى: مصدر بمعنى انتقا و گزینش، کلمات گزیده و پاک (اسم مفعول).

متحف: به تحفه داده (اسم مفعول).

دار البقا: سراى جاوید، عالم آخرت، جهان غیب.

ترتقی انفاسنا...: یعنی نفس پاک و کلمات نیکو و یا نیت خوب و جان پاک که بصورت نفس و یا الفاظ ظاهر مى‏شود به انتخاب و اختیار خدا و یا بسبب کلمات نیک مانند تحفه بعالم بالا صعود مى‏کنند.

ثم تاتینا...: یعنی پس از آن بمزد آن چه گفته‏ایم،دو چندان از رحمت خدا و مواهب کمال جزا مى‏یابند

ثم یلجینا...: باز بدین کلمات و اداء سخنان نیک و یا بوجود حسى باز مى‏گردند تا بسبب عبادت، کمال مجدد کسب کنند

هکذا تعرج...: و عروج کلمات و نزول رحمت و یا عروج و نزول جان پاک بحق و بسوى عالم حس امریست دائم که از هم نمى‏گسلد زیرا هر یک از مراتب قرب وسیله‏اى است که سالک بدرجه‏ى بالاتر صعود کند و فیض رحمت نیز متواتر است و سالک را مرتبا و دائما براى صعود بیشتر آماده مى‏سازد.

چشش: اسم مصدر است از چشیدن، ذوق، عمل چاشنى کردن خوردنى و آشامیدنى:

ذوق: به معنای همین چشش و چشیدن است. مولانا می‏گوید: انسان با چشیدن مزهْ خوش‌آیند هر چیز، به آن علاقه پیدا می‏کند و با اندک آگاهی و شناخت و کسب معرفت از اسرارحق به سوی حق کشیده می‏شود.

ذوق جنس از جنس: کشش دو چیز یا دو کس که باهم مناسبت کافی دارند، قطعی است. اما نوع دیگر کشش، کشش جزء و کلّ است؛ مثل کشش انسان به خدا که از باب مناسبت است که حق تکریم نمود: «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى کَثِیرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تفضیلا»: ما آدمیزادگان را گرامى داشتیم؛ و آنها را در خشکى و دریا، (بر مرکبهاى راهوار) حمل کردیم؛ و از انواع روزیهاى پاکیزه به آنان روزى دادیم؛ و آنها را بر بسیارى از موجوداتى که خلق کرده‏ایم، برترى بخشیدیم.[1]و هم از باب کشش جزء به کلّ و یا کشش فرع به اصل و اصل به فرع است که فرمودند: « فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُ سَاجِدِینَ»: هنگامى که کار آن را به پایان رساندم، و در او از روح خود (یک روح شایسته و بزرگ) دمیدم، همگى براى او سجده کنید!» [2]

عرفا معتقدند که روی آوردن انسان به حق، کوششی است که سبب آن کشش و جذبه حق است. اما پیش از آن‌که این کشش آغاز شود، پروردگار مزه معرفت خود را به انسان می‏چشاند و این چشش مقدّم بر کشش است.

( 888) دمها و نفسهاى ما بیارى پرهیز و تقوى بالا مى‏رود و تحفه‏ایست که از ما بجهان باقى فرستاده مى‏شود.( 889) پس از آن بمزد آن چه گفته‏ایم رحمت خداوند ذو الجلال به اضعاف مضاعف بسوى ما باز مى‏گردد.( 890) و همین رحمت ما را وادار مى‏کند که ثانیاً و ثالثاً کلمات خود را تکرار کنیم و عوض بگیریم تا بنده بدرجه‏اى برسد که باید به آن جا ارتقا یابد.( 891) این جریان همیشه باقى و این بالا رفتن کلمات و فرود آمدن رحمت همواره در جریان است. ‏ ( 892) الغرض این کشش و این جاذبه از طرفى آمده است که لذت تقوى و محبت را بما چشانیده‏اند.( 893) چشم هر قومى بسویى نگران است که روزى در آن جا لذت آسایش چشیده است. ( 894) ذوق هر جنس متوجه جنس خود است و جزء ذوقش متوجه کل است.

مقصود مولانا ومحتوای ابیات آن است که: انسان و هر موجود زنده بدان چه ملایم طبع و دل خواه اوست مى‏گراید و بنسبت ملایمت و دل خواهى بدان متمایل مى‏گردد و بر عکس، از هر چیزى که دل خواه و ملایم طبع او نباشد هارب و گریزان است و بتناسب ناموافقى و عدم ملایمت از آن نفرت مى‏گیرد چنان که هر طلبى که فعل ارادى است باید مسبوق بنوعى از معرفت باشد این ملایمت را مولانا ذوق و یا «چشش» مى‏نامد زیرا حس ملایمت خود از جنس بهره یافتن و چاشنى کردن چیزى است بدان مناسبت که پس از چشیدن غذا و احساس مطلوبیت، انسان بخوردن رغبت مى‏افزاید و بنا بر این میل و گرایش انسان، فرع احساس تناسب و ملایمت است و کشش و جذب از چشش و ذوق مى‏خیزد چنان که آدمى از چیزى که لذت برده و یا محلى که در آن بکام خود رسیده باشد غالبا یاد مى‏کند و بدان سو نگرانست و بحسب عادت از خوردنى و پوشیدنى و نوشیدنى آن را اختیار مى‏کند که لذت و خوشى آن را آزموده است و در اختیار چیزى که نیازموده باشد تردد خاطر نشان مى‏دهد.

( 895) یا، مگر آن قابل جنسى بود            

 

چون بدو پیوست، جنس او شود

( 896) همچو آب و نان، که جنس ما نبود            

 

گشت جنس ما و اندر ما فزود

( 897) نقش جنسیت ندارد آب و نان            

 

ز اعتبار آخر آن را جنس دان‏

یا مگر آن قابل جنسى بود: سخن از کشش هایی است که در آنها همانندی کامل دلیل نیست اما آن دو چیز پس از پذیرفتن یکدیگر یکی مس شوند، مانند آب ونان که پس از هضم شدن جزو بدن می شود.            

( 895) و نیز ممکن است چیزى قابلیت آن را داشته باشد که بیک جنس مخصوص برسد و از جنس او گردد.( 896) چون نان و آب که از جنس ما نیست ولى هنگامى که در معده ما رود از جنس ما شده بر ما مى‏افزاید.( 897) آب و نان صورت جنسیت ندارد ولى به اعتبار آخرین صورتى که بخود مى‏گیرد و تبدیل بگوشت و پوست و استخوان مى‏گردد او را جنس ما مى‏توان دانست.



[1]   - سوره اسراء،آیه 70

[2]   - سوره حجر،ایه 29 .


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت آن جهود دیگر(21)
سه شنبه 92 شهریور 19 , ساعت 9:7 صبح  

چشش، کشش، کوشش    

باز گشت سخن پاک بحق تعالى‏،

( 884)آب هادر حوض اگر زندانی است

 

باد، نَشفش می‏کند که ارکانی است

   ( 885)می‏رهاند، ‌می‏برد تا معدنش

 

اندک اندک‌، تا نبینی بردنش

  ( 886)وین نفس، جان‌های ما را هم‌چنان

 

اندک اندک دزدد از حبس جهان

  ( 887)تا الیه یصعد اطیاب الکلم

 

صاعداً منّا الی حیث علم

نشف: بخود کشیدن و جذب کردن جسم رطوبت و نم را مانند بخود کشیدن جامه عرق را و کاغذ مرکب را، ارکانى: نسبت است به «ارکان» یعنى چهار عنصر بلحاظ آن که جسم از آنها ترکیب مى‏یابد.[1]

ِالَیْهِ یَصْعَدُ: اشاره است به آیه‏ى شریفه، إِلَیْهِ یَصْعَدُ اَلْکَلِمُ اَلطَّیِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ یَرْفَعُهُ [2]  که مفسرین آن را به لا اله الا اللَّه و سبحان اللَّه و الحمد لله و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر. و نیز کلمه‏ى شهادتین و هر سخنى که براى خدا گویند و ذکر خدا, تفسیر کرده اند. ومقصود مولانا از «اَلْکَلِمُ اَلطَّیِّبُ»جان پاک و روح مرد کامل است بقرینه‏ى بیت پیشین چنان که در قرآن کریم کلمه بر عیسى علیه السلام اطلاق شده است.[3] چون در ابیات پیشین گذشت که هوا رطوبت را جذب مى‏کند و به اصل خود باز مى‏برد و نفس نیز هوایى است که از ریتین خارج مى‏شود و هر نفس که بر مى‏آید، گامى است که آدمى بسوى مرگ بر مى‏دارد که بعقیده‏ى صوفیان سبب آزادى روح است از حبس جهان و زندان عالم صورت بنا بر این مقدمات، روح انسان نیز که از عالم بالا آمده است بتدریج ازین زندان تن رهایى مى‏یابد و بسوى معدن و اصل خود و یا بحق تعالى باز مى‏گردد و چون درجات قرب متفاوت است و هر جانى بنسبت کمال خود بحق صعود مى‏کند مولانا این صعود را منوط بعلم حق مى‏کند.[4]

صاعداً منّا الی حیث علم: یعنی این کلمات ستایش آمیز از زبان ما درحال بالا رفتن است به آنجا که خدا می داند.

   ( 884) آب حوض را نگاه کنید این آب اگر چه در حوض زندانى شده و از جریان باز مانده نمى‏تواند بدریا ملحق شود ولى باد که از رفقاى عنصرى او است کم کم او را بخود جذب نموده و مى‏برد مى‏برد که ثانیاً بصورت قطرات باران بدریا برساند.( 885) باد این آب محبوس را از حبس رهایى داده و طورى مى‏برد که کسى بردن آن را نتواند دید مى‏برد تا بمعدن اصلى خود برساند. ( 886) تنفس ما هم جانهاى ما را کم کم و بطور غیر محسوس از محبس جهان دزدیده مى‏برد. ( 887) همان طور که خداى تعالى مى‏فرماید إِلَیْهِ یَصْعَدُ اَلْکَلِمُ اَلطَّیِّبُ کلمات پاک بسوى او بالا مى‏رود این کلمات از جایى که ما هستیم صعود کرده و بالا مى‏رود تا بجایى که خدا مى‏داند و بس .

مولانا می گوید: همیشه اصل، فرع خود را می‏جوید. این سنت الهی است؛ مثلاً از باز گشت اجزاء به اصل خود، وضع ذرات آب است. باد می‏وزد و این ذرات را به صورت بخار و بعد به صورت ابر در می‏آورد. ابر، باران می‏شود و باران به دریا می‏ریزد. این کار را باد انجام می‏دهد که از ارکان اربعه یا عناصر چهارگانه هستی است. این کار چنان ظریف انجام می‏گیرد که دیده نمی‏‏شود. جان آدمی ‏هم مانند آبی در حوض تن زندانی است و آن‌چه ذره ذره جان ما را از حبس تن می‏رهاند نفس‏ها و لحظه‌هاست که از یک سو ما را به کمال می‏رساند و از سوی دیگر به پایان زندگی این جهانی می‏برد. در قرآن نیز آمده است: نفس‏های ما در این واژه‏های برگزیده (ستایش پروردگار) هم‌‌چون تحفه‌هایی از ما به سرای جاودان بالا می‏رود.

عرفا معتقدند که روی آوردن انسان به حق، کوششی است که سبب آن کشش و جذبه حق است. اما پیش از آن‌که این کشش آغاز شود، پروردگار مزه معرفت خود را به انسان می‏چشاند و این چشش مقدّم بر کشش است.



[1]   - کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: رکن.

[2]   - الفاطر، آیه‏ى 10

[3]   - آل عمران آیه‏ى 45

[4]   - براى اطلاع از اقوال مفسرین، رجوع شود به: تفسیر امام فخر رازى، ج 7، ص 35، لطایف الاشارات از ابو القاسم قشیرى، بیان السعادة، ج 2، ص 158.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت آن جهود دیگر(20)
سه شنبه 92 شهریور 19 , ساعت 9:6 صبح  

طرح مسئله جذب و جنسیّت، ورجوع فرع به اصل خویش

( 879) اصل ایشان بود آتش ابتدا

 

سوى اصل خویش رفتند انتها

( 880) هم ز آتش زاده بودند آن فریق

 

جزوها را سوى کل باشد طریق‏

( 881) آتشى بودند مومن سوز و بس

 

سوخت خود را آتش ایشان چو خس‏

( 882) آن که بوده ست أُمُّهُ اَلهاویَه

 

هاویه آمد مر او را زاویه‏

( 883) مادر فرزند، جویان وى است            

 

اصلها مر فرعها را در پى است‏

جزوها را سوى کل باشد طریق‏: سخن در مناسبت وجنسیت وتأثیر آن در کشش دو چیز به سوی یکدیگر است.

آتشى بودند مومن سوز: یعنی جهودان آتش ِمؤمن سوز بودند، یعنی مخالف ایمان بودند.

أُمُّهُ اَلهاویَه : یعنی مادرش دوزخ است، اشاره است به آیه‏ى شریفه: وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِینُهُ، فَأُمُّهُ هاوِیَةٌ، وَ ما أَدْراکَ ما هِیَهْ، نارٌ حامِیَةٌ [1] یعنی کسی که بار اعمال نیکش سبک باشد پناهگاهش دوزخ است.

هاویه : بنا بر قول مشهور«هاویه» آتشى است ستبر و ژرف و یا یکى از طبقات دوزخ است.[2]

   ( 879) اصل آنها از آتش بود در آخر نیز به اصل خود بر گشتند.( 880) آنها از آتش زائیده شده بودند و همواره جزء براهى مى‏رود که بکل خود منتهى گردد.() آنها از آتش زائیده شده بودند که همواره دم از آتش و دود مى‏زدند.( 881) آتشى بودند مؤمن سوز ولى مثل خس و خاشاک بالاخره خویشتن را آتش زدند. ( 882) و آن که مادرش (هاویه) آخرین طبقه جهنم بوده بالاخره جاى او در کنج هاویه خواهد بود.( 883) هر مادرى فرزند خود را مى‏طلبد و هر اصلى فرع خود را مى‏خواهد و بسوى او متمایل است‏.

مولانا می گوید: دوزخ بیک اعتبار صورت قهر الهى و تجسم اعمال شر و زشت است که آن نیز ظهور قهر و غضب خداست بر بنده‏اى که اعمال شر از وى صدور مى‏یابد بدین نظر بنده‏ى بد کار تحت تصرف قهر الهى واقع مى‏گردد و بدان منجذب مى‏شود چنان که مادر همواره فرزند را در مراقبت دارد و چیزها بدو مى‏آموزد و فرزند نیز پیوسته بمادر مى‏گراید و در همه حال بدو روى مى‏آورد و مولانا بدین جهت که میان بد کاران و قهر و غضب الهى کشش و گرایش وجود دارد از این آیه نتیجه مى‏گیرد که بد کاران همواره بمظاهر قهر که اعمال و نیات زشت است توجه دارند و سرانجام نیز بصورت قهر که دوزخ است باز مى‏گردند و بعضى گفته‏اند که دوزخ، ملکوت و عالم شیطان است و کسى که اعمال شیطانى از وى بظهور مى‏رسد آخر الامر در آن عالم منزل مى‏کند. این توجیه نیز دور از مقصد ما نیست و بدان چه گفتیم مرتبط است زیرا عالم شیطان هم بهر حال ظهور قهر الهى است.[3]



[1]   - القارعه، آیه‏ى 8، 9، 10، 11

[2]   - ابو الفتوح رازى، ج 5، ص 575، تفسیر امام فخر رازى، ج 8، ص 666.

[3]   - بیان السعادة، طبع ایران، ج 1، ص 330، ج 2، ص 121.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت آن جهود دیگر(19)
سه شنبه 92 شهریور 19 , ساعت 9:3 صبح  

هم‌چنین باد اجل و مرگ نیز برای عارفان چنان نرم و خوش است که گویی نسیمی ‏از جانب خوب‌رویان است. استاد فروزان‌فر روایتی را از احیاء‌العلوم نقل می‏کند[1] که «ملک‌الموت به صورت جوانی زیبا با لباس خوب و بوی خوش بر مؤمنان ظاهر می‏شود». ویا احادیثى که در شیرینى و خوشى مرگ بر مومنان وارد است از قبیل: «الموت ریحانه المؤمن، المؤمن یموت بعرق الجبین». [2]

مثال دیگر قرآنی: نمرود، حضرت ابراهیم را در آتش افکند و آتش ابراهیم را نه تنها نسوزاند بلکه بر ابراهیم گلستان شد. مولانا قبلاً اشاره کرد که آتش، سوزاننده است به شرط آن که حق اراده کند: تیغ حقم هم به دستوری برم. شهوت هم آتش است اما مؤمن بدین آتش نمی‏‏سوزد. قوم موسی هنگام مهاجرت از مصر از رود نیل گذشتند، اما وقتی که فرعونیان پای در گذرگاه آنان نهادند آب آنها را فرو گرفت.

در این ابیات آتش، آب، خاک و باد هر یک با مثالی از قرآن کریم مطرح شده‌اند. مولانا می‏گوید: هر یک از عناصر چهارگانهْ طبیعت، چگونه به فعل حق عمل می‏کنند و از آنها کاری غیر از آن‌چه اقتضای طبیعت آنهاست سر می‏زند. هم‌چنین وقتی تو پروردگارت را تسبیح می‏گویی، نفس تو بخاری است که از وجود مادی تو بر می‏خیزد اما اگر صدق دل نیز در این نفس دمیده شود، تسبیح‌گویی مرغ بهشت خواهد شد و خدا آن را خواهد پذیرفت. هم‌چنین نور نبوت موسی، کوه طور را مانند صوفی درحال سماع، به رقص آورد و کوه که جسم خاکی بود صوفی کامل شد و به پروردگار پیوست. این تعجب ندارد، زیرا خود موسی هم روزگاری خاک بود، اما کلیم‌الله شد.

این ابیات نیز شاهدى است بر تاثیر قدرت الهى و اینکه فعل او محتاج به اسباب نیست و نسبت او بموجودات تفاوتى ندارد و به وسایط نیازمند نیست.

 

طنز وانکار کردن پادشاه جهود وقبول نا کردن نصیحت خاصان خویش

 

( 874)این عجایب دید آن شاه جهود

 

جز که طنز و جز که انکارش نبود

( 875)ناصحان گفتند از حد مگذران

 

مرکب استیزه را چندین مران‏

( 876)ناصحان را دست بست و بند کرد

 

ظلم را پیوند در پیوند کرد

( 877)بانگ آمد کار چون اینجا رسید

 

پاى دار اى سگ که قهر ما رسید

( 878)بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت

 

حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت‏

 

طنز : تمسخر

استیزه : لج بازی.

مرکب استیزه را چندین مران‏: یعنی لج بازی را این قدر ادامه نده، ازخر شیطان پایین بیا.

پاى دار : پا فشارى، صبر کن، باش تا...

چهل گز : کنایه از بالاگرفتن شعله های آتش است

( 874) شاه جهود این همه عجایب را دید ولى از دیدن آنها جز تمسخر و انکار از وى ظاهر نگردید. ( 875) ناصحین بشاه جهود گفتند در ظلم و جور و ضدیت بیش از این پا فشارى مکن و تا این اندازه ستیزه را جایز ندان.() از کشتن و سوزاندن مردم صرف نظر کن و آتش براى جان خود تهیه نکن.( 876) جهود در مقابل این پند خیر خواهانه ناصحین را گرفته در بند نهاد و ظلم اولى را با ظلم دومى پیوند کرد.( 877) در این موقع بود که ندا رسید اى شاه ستمگر چون کار باین جا رسید بایست که قهر و غضب ما در کار رسیدن است.( 878) و بلا فاصله آتش زبانه کشیده شعله‏هاى آن بالا رفت تا بچهل گز رسید و باطراف جهودان حلقه گشته تمام آنها را سوزانیده خاکستر نمود.



[1]   - احیاء‌العلوم جلد 4، صفحهْ 334

[2]   - کنوز الحقائق، چاپ هند، ص 136، 138


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
ادامه حکایت آن جهود دیگر(19)
سه شنبه 92 شهریور 19 , ساعت 9:0 صبح  

   ( 865) باد اجل هم با عارفان همین رفتار را دارد به آنها که مى‏رسد چون نسیم لطیف بوستان نرم و روح پرور مى‏گردد. ( 866) آتش ابراهیم را نگزید چگونه بگزد که او بر گزیده حق است.( 867) آتش شهوت اهل دین را نمى‏سوزاند ولى کفار را تا قعر زمین فرو مى‏برد. ( 868) موج دریا چون بامر حق برخاست قوم موسى را از قبطیان و فرعونیان تمیز داد. ( 869)خاک که در نظر ما جماد و بى‏شعور است چون فرمان خدایى رسید قارون را با گنج زر بقعر زمین کشید.( 870) آب و گل چون از نفس عیسوى بهره برد بال و پر گشوده بصورت مرغى پرواز کرد. ( 871) چون ستایش خداوند از دهان تو بیرون آید خداوند او را بمرغ بهشتى تبدیل مى‏کند. تسبیح تو بمنزله آب و گل است که با نفخه صدق دل تبدیل بمرغ بهشتى مى‏گردد. ( 872) کوه طور از نور جمال موسى برقص در آمده صوفى کامل گردیده از نقص رهایى یافت.( 873) عجب مدار که کوه صوفى کامل گردد زیرا جسم موسى هم جز آب و گل نبود.

هم‌چنین باد اجل و مرگ نیز برای عارفان چنان نرم و خوش است که گویی نسیمی ‏از جانب خوب‌رویان است. استاد فروزان‌فر روایتی را از احیاء‌العلوم نقل می‏کند[1] که «ملک‌الموت به صورت جوانی زیبا با لباس خوب و بوی خوش بر مؤمنان ظاهر می‏شود». ویا احادیثى که در شیرینى و خوشى مرگ بر مومنان وارد است از قبیل: «الموت ریحانه المؤمن، المؤمن یموت بعرق الجبین». [2]

مثال دیگر قرآنی: نمرود، حضرت ابراهیم را در آتش افکند و آتش ابراهیم را نه تنها نسوزاند بلکه بر ابراهیم گلستان شد. مولانا قبلاً اشاره کرد که آتش، سوزاننده است به شرط آن که حق اراده کند: تیغ حقم هم به دستوری برم. شهوت هم آتش است اما مؤمن بدین آتش نمی‏‏سوزد. قوم موسی هنگام مهاجرت از مصر از رود نیل گذشتند، اما وقتی که فرعونیان پای در گذرگاه آنان نهادند آب آنها را فرو گرفت.

در این ابیات آتش، آب، خاک و باد هر یک با مثالی از قرآن کریم مطرح شده‌اند. مولانا می‏گوید: هر یک از عناصر چهارگانهْ طبیعت، چگونه به فعل حق عمل می‏کنند و از آنها کاری غیر از آن‌چه اقتضای طبیعت آنهاست سر می‏زند. هم‌چنین وقتی تو پروردگارت را تسبیح می‏گویی، نفس تو بخاری است که از وجود مادی تو بر می‏خیزد اما اگر صدق دل نیز در این نفس دمیده شود، تسبیح‌گویی مرغ بهشت خواهد شد و خدا آن را خواهد پذیرفت. هم‌چنین نور نبوت موسی، کوه طور را مانند صوفی درحال سماع، به رقص آورد و کوه که جسم خاکی بود صوفی کامل شد و به پروردگار پیوست. این تعجب ندارد، زیرا خود موسی هم روزگاری خاک بود، اما کلیم‌الله شد.

این ابیات نیز شاهدى است بر تاثیر قدرت الهى و اینکه فعل او محتاج به اسباب نیست و نسبت او بموجودات تفاوتى ندارد و به وسایط نیازمند نیست.

 

طنز وانکار کردن پادشاه جهود وقبول نا کردن نصیحت خاصان خویش

 

( 874)این عجایب دید آن شاه جهود

 

جز که طنز و جز که انکارش نبود

( 875)ناصحان گفتند از حد مگذران

 

مرکب استیزه را چندین مران‏

( 876)ناصحان را دست بست و بند کرد

 

ظلم را پیوند در پیوند کرد

( 877)بانگ آمد کار چون اینجا رسید

 

پاى دار اى سگ که قهر ما رسید

( 878)بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت

 

حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت‏

 

طنز : تمسخر

استیزه : لج بازی.

مرکب استیزه را چندین مران‏: یعنی لج بازی را این قدر ادامه نده، ازخر شیطان پایین بیا.

پاى دار : پا فشارى، صبر کن، باش تا...

چهل گز : کنایه از بالاگرفتن شعله های آتش است

( 874) شاه جهود این همه عجایب را دید ولى از دیدن آنها جز تمسخر و انکار از وى ظاهر نگردید. ( 875) ناصحین بشاه جهود گفتند در ظلم و جور و ضدیت بیش از این پا فشارى مکن و تا این اندازه ستیزه را جایز ندان.() از کشتن و سوزاندن مردم صرف نظر کن و آتش براى جان خود تهیه نکن.( 876) جهود در مقابل این پند خیر خواهانه ناصحین را گرفته در بند نهاد و ظلم اولى را با ظلم دومى پیوند کرد.( 877) در این موقع بود که ندا رسید اى شاه ستمگر چون کار باین جا رسید بایست که قهر و غضب ما در کار رسیدن است.( 878) و بلا فاصله آتش زبانه کشیده شعله‏هاى آن بالا رفت تا بچهل گز رسید و باطراف جهودان حلقه گشته تمام آنها را سوزانیده خاکستر نمود.



[1]   - احیاء‌العلوم جلد 4، صفحهْ 334

[2]   - کنوز الحقائق، چاپ هند، ص 136، 138


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 559 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1402185 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]