(1580)نالم و ترسم که او باور کند |
|
وز کرم آن جور را کمتر کند |
(1581)عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد |
|
بوالعجب، من عاشق این هر دو ضد |
(1582)و الله ار زین خار در بستان شوم |
|
همچو بلبل زین سبب نالان شوم |
(1583)این عجب بلبل، که بگشاید دهان |
|
تا خورد او خار را با گلستان |
(1584)این چه بلبل؟ این نهنگ آتشی است |
|
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است |
(1585)عاشق کل است و خود کل است او |
|
عاشق خویش است و عشق خویش جو |
وز کرم آن جور را کمتر کند: سخن پروردگاری است که اگر زندگی ما را با دشواری مواجه کند، باز دشواریها برای ما شیرینی دارد، زیرا هرچه هست از حق است، مولانا می گوید« عاشق نمی خواهد که حتی جور معشوق کم شود زیرا هرجلوه یی از وجود معشوق به او زندگی وشادی می دهد.
این هر دو ضد: یعنی هم عاشقِ قهرِ معشوق است و هم عاشق لطف او!.
و الله ار زین خار در بستان شوم: یعنی عاشق سوگند میخورد که از خارستان قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد
عاشق کل است: یعنی عاشق« تمام هستی یا خدا» است.
خود کل است او: یعنی هستی جداگانه یی ندارد. اما او با کلِ هستی و پروردگار که حقیقت هستی است وجود یگانهای دارد.
عاشق خویش است: او در واقع عاشق خود است وخود را می جوید
( 1580) مىنالم و مىترسم که ناله مرا حمل بر زحمت درونیم کرده بحالم ترحم نموده جور خود را کمتر کند.( 1581) من لطف و جور او را دوست دارم و عجب است که عاشق دو چیز ضد یکدیگر هستیم.( 1582) بخدا اگر این خارى که از او بدلم خلیده رها شده بباغ و بستان روم چون بلبل ناله سر خواهم داد و از جدایى جورش خواهم نالید. ( 1583) چه بلبل عجیبى دهان گشاده مىخواهد خار و گلستان را بخورد.( 1584) این بلبل نیست بلکه نهنگ آتشى است که تمام ناخوشیهاى عشق در نظر او خوش است. ( 1585) او عاشق کل است و خود همان کل است و عاشق خویش است و خویشتن را همىجوید.
عاشق نمیخواهد که حتی جور معشوق کم شود، زیرا هر جلوهای از وجود معشوق به او زندگی و شادی میدهد. شگفتا که عاشق، هم عاشقِ قهرِ معشوق است و هم عاشق لطف او! عاشق سوگند میخورد که از خارستان قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد، چون من بلبلی نیستم که از رنج این خار بنالم. مولانا بلبل شگفت انگیز بوستان حق را این چنین وصف میکند: این بلبل خار و گل را با هم میخورد و رنج و راحت نمیفهمد. اصلاً بلبل نیست، بلکه در راه عشق چون نهنگی است که خوشی و ناخوشی را مانند آتش میسوزاند و به پایان راه میاندیشد که وصال معشوق است.عاشق کلّ « تمام هستی یا خدا» است وخود نیز کلّ است وهستی جداگانه یی ندارد.او در واقع عاشق خود است وخود را می جوید. هم توان گفت که چون سالک بکمال حق تعالى تحقق یابد خود را در همه چیز و همه را در خود مىبیند و بدین جهت بر همهى مظاهر خواه محسوس و یا معقول عشق مىورزد براى آن که دوستى خود و حب ذات امرى است طبیعى و سنتى است الهى، و دوست داشتن و عاشق خود بودن از حق آغاز شده که عاشق و معشوق بالذات است و بنا بر این مرد کامل همه را دوست دارد بجهت آن که همه را در خود و خود را در همه مىبیند و عاشق کل است از آن نظر که خود همه و کل جهان است.پس مولانا بر همه جهان عشق مىورزد بجهت آن که همه جهان را در خود مىبیند، او بکمال حقیقى رسیده و با همه متحد و یگانه و به اصطلاح خودش «کل» شده است. شیخ سعدى نیز در بیان این نکات مىگوید:
بجهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
بحلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادى آن کاین غم ازوست
غزلیات سعدى، ص 118
ولى تفاوت مقام مولانا و سعدى را از همین جا مىتوان دانست، سعدى جهان را براى آن دوست دارد که ملک خداست و نسبتى بدو دارد ولى مولانا خود را در جهان و جهان را در خود یافته است.
مولانامی گوید: مرد راه خدا در مقام رضا، از آنچه پیش آید استقبال میکند و چنان غرق در معشوق و تابع مشیت حق است که گویی حس ظاهر، او را از رنجهای تن و دشواریهای عالم ماده آگاه نمیکند تا زبان به شکایت بگشاید؛ این حالت دو دلیل دارد: یکی فراموشی خویشتن، و دیگر آنکه، هر چه پروردگار برای بنده بخواهد، همان بهترین است. مولانا پس از شرح مقام رضا، از مقام فناء فی الله، یعنی فنای عاشق در پیشگاه معشوق سخن گفته است که مرحله عالیتر از تکامل روح است. فناءفی الله در واقع نخستین گام در عالم بقاءبالله است.
(1574)ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟ |
|
وعدههای آن لب چون قند کو |
(1575)گر فراق بنده از بد بندگی است |
|
چون تو بابد، بدکنی، پس فرق چیست |
(1576)ای بدی که توکنی در خشم و جنگ |
|
با طربتر از سماع و بانگ چنگ |
(1577)ای جفای تو ز دولت خوبتر |
|
و انتقام تو ز جان محبوبتر |
(1578)نار تو این است، نورت چون بود؟ |
|
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟ |
(1579)از حلاوتها که دارد جور تو |
|
وز لطافت، کس نیابت غور تو |
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟: سخن از پیمانی است که میان عاشق و معشوق در روز الست بسته شد؛ پیمانی که به موجب آن عاشق باید همواره به یاد حق باشد و حق نیز او را یاد نماید.
وعدههای آن لب چون قند کو: یعنی وعدههایی که اگرعاشق بر هوای نفس پای گذارد و حق، نور معرفت خویش را در جان او بتاباند، تا جایی که عاشق و معشوق و عشق یکی گردد و وجهه نفسانی عاشق وجود نداشته باشد. اگر بنده در این مرحله درست بندگی کند، به وصال حق میرسد.
بد بندگى: حالت بندهاى که بوظائف بندگى قیام نکند و از امر مولاى خود سرپیچى کند. مضمون این بیت مولانا ، نزدیکست به مضمون این رباعى از اوحد الدین حامد بن ابى الفخر کرمانى (متوفى، 635)[1]
بىجرم درین جهان توان زیست بگو ناکرده گنه درین جهان کیست بگو
من بد کنم و تو بد دهى پاداشم پس فرق میان من و تو چیست بگو
چون تو بابد، بدکنی، پس فرق چیست: یعنی عظمت پروردگار اجازه نمیدهد که بنده بد را هم ناامید کند.
ای جفای تو ز دولت خوبتر: سخن از شیرینی جفای معشوق است. عاشق، رنج راه عشق را دوست دارد و خشم معشوق او را شاد میکند؛ چنانکه گویی در مجلس سماع است و بانگ چنگ را میشنود. این مضمون یادآور بیتی است از حافظ که:
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟ |
|
گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این؟ |
از حلاوتها که دارد جور تو: سخن از پروردگاری است که اگر زندگی ما را با دشواری هم مواجه کند، باز برای ما حلاوت دارد، زیرا هرچه هست از حق است و حقیقت حق چنان لطیف است که به غور و کنه آن نمیتوان رسید.
( 1574) عجبا آن سوگندها و آن عهد و میثاقها و آن وعدههایى که از آن لبان شیرین شنیدهام چه شد و کجا رفت( 1575) اگر من بد کردهام که بفراقم مبتلا کردهاید اگر بندهاى بد بکند و جزاى بد بیند چه فرق میان او و مولا توان یافت.( 1576) اى آن که اگر با حال خشم و جنگ بدى بر من روا دارى براى من از آواز و الحان خوش و آواز سیمهاى چنگ طرب انگیزتر است.( 1577) اى آن که جفایت بهتر از ملک و دولت و انتقامت از جان محبوبتر است.( 1578) نار تو چنین است پس نورت چه خواهد بود و مجلس سور و سرورت چه قیامتى بپا خواهد کرد.( 1579) جور تو چقدر شیرین است و تو بقدرى لطیف هستى که کسى بکنه اندیشه تو پى نمىبرد.
(1558) بود بازرگان و او را طوطیى |
|
در قفس محبوس، زیبا طوطیى |
(1559)چون که بازرگان سفر را ساز کرد |
|
سوى هندستان شدن آغاز کرد |
(1560) هر غلام و هر کنیزک را ز جود |
|
گفت بهر تو چه آرم گوى زود |
(1561)هر یکى از وى مرادى خواست کرد |
|
جمله را وعده بداد آن نیک مرد |
(1562)گفت طوطى را: چه خواهى ارمغان |
|
کارمت از خطهى هندوستان؟ |
سفر را ساز کرد: یعنی وقتی سفر را آغاز کرد، عازم سفرشد.
مرادى خواست کرد : یعنی هرکسی خواسته هایش را بیان کرد.
جمله را: یعنی به همه.
آن نیک مرد : یعنی بازرگان
ارمغان: یعنی هدیه
(1563)گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان |
|
چون ببینی، کن زحال من بیان |
(1564)که فلان طوطی که مشتاق شماست |
|
از قضای آسمان در حبس ماست |
(1565)برشما کرد او سلام و داد خواست
|
|
وز شما چاره ره و ارشاد خواست |
(1566)گفت: میشاید که من در اشتیاق |
|
جان دهم، اینجا بمیرم از فراق |
(1567)این روا باشد که من در بند سخت |
|
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت |
(1568)این چنین باشد وفای دوستان |
|
من در این حبس و شما در گلستان |
(1569)یاد آرید ای مِهان زین مرغ زار |
|
یک صبوحی در میان مرغزار |
(1570)یاد یاران، یار را میمون بود |
|
خاصه کآن لیلی و این مجنون بود |
(1571)ای حریفان با بت موزون خود |
|
من قدحها میخورم از خون خود |
(1572)یک قدح می نوش کن بر یاد من |
|
گر نمیخواهی که بدهی داد من |
(1573)یا به یاد این فتاده خاک بیز |
|
چون که خوردی، جرعهای بر خاک ریز |
داد خواست: خواهش کرد که به فریاد برسید.
ارشاد: راهنمایی و تعلیمات مرشد به سالک در چگونگی رهایی از علایق این جهانی و رفع وابستگیها برای ادراک حقایق و شناخت اسرار غیب است.
مِهان: یعنی ای بزرگان ، نشانهْ احترام به طوطیان دیگر است وهم نشانهْ آن که این طوطی به دلیل محبوس بودن خود را خوار می بیند
صبوح : نوشیدن می در بامدادان.
حریف بت موزون: کسی که به معشوق رسیده است.
موزون: سنجیده، مجازا داراى تناسب اندام یا حرکات متناسب
من قدحها میخورم از خون خود :طوطی محبوس در هجران به طوطیان هند میگوید: شما با معشوق خود همنشین هستید، اما من در اندوه هجرانم، چنانکه گویی به جای شراب، خونم در جام ریختهاند.
بدهی داد من : به فریاد من برسید و برای من کاری کنید که من نیز راه پیوستن به معشوق را بیابم.
فتاده خاک بیز: فرد نیازمند و اسیر در دست خاک و گرفتار امور مادی این جهانی است.
یکی از تعلیمات عارفانه مولانا، مسئله چشیدن درد فراق و اشتیاق مردِ راه خدا و سالک حریم قدس الهی است. در داستان طوطی و بازرگان، طوطی در حقیقت انسانی است که از خواسته و جلوه خویشتن گذشته و پای بر آرزوهای نفسانی نهاده و به درد فراق مبتلا گشته است. سخن از عشق آسمانی است که مولانا از زبان طوطی بیان میکند و به طوطیان هندوستان پیام میرساند و از پردهنشینان حریم قدس، رهِ چاره میطلبد.
بازرگان طوطى را از قفس بیرون انداخت و طوطى بشاخه درختى بلند پرواز کرد، بازرگان از وى مىپرسد که این سرّ و راز شگفت را باز گو، طوطى مىگوید که آن طوطى آزاد بعمل خود، مرا متوجّه ساخت که تا سخن مىگویم و از من فایدهاى حاصل است همچنان اسیر قفس خواهم بود، طریق رهایى آنست که خود را بمردگى زنم تا بسبب سلب فایده، کس را پرواى من نباشد و مرا بخود باز گذارند، آن گاه مولانا از این بیان، استفاده مىکند که تا هنر و زیبایى انسان مکتوم و نهفته نباشد در معرض قضاوت و داورى خلق و تضییع عمر بوسیله دوستان و دشمنان قرار دارد، دوستان، وقت او را بتحسین و آفرین و دید و باز دید و دشمنان، ببد گویى و بد سگالى و دفاع از آن، تلف مىکنند و از کار و پیش رفت نوین بازش مىدارند.
وقت و عمر، عزیزترین چیزى است که بانسان عطا شده است زیرا بوسیله وقت مراتب ترقّى را مىپیماید و از فوائد حیات بهرهمند مىگردد امّا فائده وقت را کسى باز مىشناسد که عمر خود را بر گزاف و عبث نگذرانده باشد مثل آن که قدر بهار و باران بهارى را آن کشاورز مىداند که بهنگام و وقت مناسب، تخمى در زمین افشانده باشد.
مولانا با نظر واقع بینى که دارد خطر و آفت اشتغال بخلق را خوب درمىیابد، از خداى بزرگ هرگز غافل نمىشود، رؤیت این خطرها و شهود ضعف آدمى در برابر محبّت بىپر و پاى دوستان و غلبه حسّ انتقام در مقابل خصومت بد سگالان، او را بر آن مىدارد که ما را به پناه خدا دعوت کند، آن خدا که نوح و موسى و ابراهیم و یحیى را از کینهتوزى و بد خواهى مُنْکِران نجات بخشید.
طوطى پندى چند داد، بازرگان از قصّه طوطى پند آموخت، سپس مولانا بشرح نتیجه حکایت مىپردازد بدین گونه:
تن و لوازم آن از شهوات و آرزوها قفسى را ماند که طوطى جان در آن بندى و اسیر شده است، این لوازم خار راه جان است و زمینه فریب خوردن آدمى را از معاشرانش فراهم مىسازد، همنشینان او را بمدح و ستایش فریب مىدهند و از خود باز مىستانند و مانع ترقّى او مىشوند، آدمى بدین سخنهاى دروغین و تملّقهاى نگارین در اشتباه مىافتد و مىپندارد که در معرفت و کمال بجایى رسیده است، در نتیجه شهرت طلب و آوازه جوى مىشود و بکلّى از دست مىرود بىخبر از آن که شهرت بهر صورت که باشد مایه فساد و تباهى است و بسیار مردم بفریب ستایش و دوستى شهرت از دست رفتهاند، دنیا و خوشیهاى آن نیز بهمین صورت، فریبنده است و دوستان خود را از راه مىبرد و سرانجام تنها مىگذارد.
مولانا بخوبى توجّه دارد که هر کسى خویش را خردمند مىشمارد و فرض مىکند که هرگز فریب نمىخورد بلکه مردم را فریب هم مىدهد و گول مىزند، این حالتى است که کم و بیش و بصورتى پنهان ولى بسیار عمیق در هر انسانى هست از این رو با بیانى سخت قاهر و مثالى نیک روشن ما را به اشتباه خود واقف مىسازد، محبّت شهرت و علقه بشنیدن ستایش و مدح ریشه قوى دارد و آن غریزه حبّ ذات و خود پرستى است، این غریزه، عقیده بفزونى عقل و کفایت را در نهاد آدمى پرورش مىدهد بدین سبب مردم ستایش جوى و تملّق گزین تصوّر مىکنند که فریب نمىخورند و چاپلوسى راه پیش رفت را بروى آنها نمىبندد در صورتى که این اشتباهى بزرگ و پندارى غلط است، مقیاسى که این اشتباه را روشن مىکند هجو و مذمّت است، این مدّعیانِ خرد و هوش هر گاه مذمّت خود را بشنوند، آشفته خاطر و خشمگین مىشوند پس معلوم مىشود که غریزه خود خواهى هنوز قوى و بر کار است و گرنه مىباید که از نکوهش دل تنگ نگردند، استدلال ضمنى آنان که مدح از طمع مىخیزد و ما باعث آن را مىدانیم در حالت شنیدن هجو خود بخود نقض مىشود زیرا هجو هم منبعث از غرض است یعنى قطع امید و باز ماندن از فایدهاى که چشم داشت هجا سرایان بوده است.
آفت و زیانهاى ستایش بمراتب از قدح و هجو قوىتر و خطرناکتر است براى آن که هجو بزودى تأثیر مىبخشد و آدمى را بهیجان مىآورد از آن جهت که خلاف میل و طبع بشر است مثل داورى مسهل که بفاصله زمانىِ اندک، طبع را مىشوراند و انقلاب و پیچ در اعضاى درونى پدید مىآورد، بر خلاف مدح که سازگار و موافق میل است، اثر بد بجا مىگذارد و فساد و تباهى بسیار از آن متولّد مىگردد لیکن لذّت آنى آن، مانند پردهاى بر روى مفاسد آن، گسترش مىیابد و بدین جهت آدمى از نتایج وخیم و عواقب زشت آن غافل مىماند چنان که اکثر لذّات مادّى همین اثر را دارد امّا مولانا آن را بخوردن حلوا مثل مىزند که به آخر دمل تولید مىکند و علاج آن نیشتر زدن است.
براى نمونه فرعون مصر را یاد مىکند که مطابق بعضى روایات در آغاز مردى خوار مایه بود و بر اثر حصول قدرت و تملّق شنیدن سرانجام بدعوى خدایى برخاست، این اثر را در هر صاحب قدرتى مىتوان آزمود، انسان هوشمند مىتواند در وجود خودش هم آزمایش کند.
بنا بر این، مىتوانیم بگوییم که مذمّت بر مدح رجحان دارد زیرا سبب بیدارى و تنبّه است بر خلاف مدح که موجب غفلت و باز ماندن از کمال است از این رو مولانا خوارى را بر عزّت و گمنامى را بر شهرت ترجیح مىدهد همچنان که صوفیان ملامتى معتقد بودهاند، این مطلب را در شرح ابیات ملاحظه فرمایید.
براى تکمیل استدلال، مولانا از بىوفایى و نفع پرستى متملّقان نیز سخن مىگوید و آنها را به شیطان تشبیه مىکند بمناسبت آن که در گمراهى انسان مىکوشد و پس از گمراهى بخود بازش مىگذارد.
گفتهایم که خلاف نفس و از جمله شکستن خود، کارى دشوار و در حکم خود کشتن است و آن، بىعنایت خداى تعالى میسّر نمىگردد، با توجّه بدین نکته مولانا مىگوید که این بحث دقیق و سخنان پندمند بىعنایت حق و خاصان او اثر نمىبخشد و ممکن نیست که آدمى فریب تملّق را نخورد و اگر عنایت الهى دستگیرى نکند فرشتگان هم از لغزش مصون نمىمانند تا چه رسد به انسان که زندانى عادت و شهوت و تلقین و نابسامانیهاى تربیت نادرست است.
بدین مناسبت روى بدرگاه خدا مىآورد و به اصطلاح مناجاتى آغاز مىکند، این راز و نیاز گفتن و یا مناجات با خدا که در موضعى چند از مثنوى مىخوانیم، از قسمتهاى بسیار خوب و دل انگیز گفتار مولاناست، براى آن که هر کسى خدا را مناسب کمال نفسانى خود مىشناسد و تصویر مىکند، حاجتى که از خدا مىخواهد نیز با درجه و حدّ روحانى او مناسب است، مىبینید که عوام و بازاریان دیندار و زاهدان سست اندیشه از خدا مطالبه حور و قصور و یا نعیم بهشت و رهایى از عذاب آخرت مىکنند، آنها از بند شهوت و یا خوف و رجا نرستهاند، خواهش ایشان مناسب درجه آنهاست، مولانا از خدا مىخواهد که دانش جزئى و استعداد او را در معرفت، بکمال مطلوب که اتّصال بعلم کلّى است، برساند، دانش جزئى و استعداد بشرى را به قطره آب مثال مىزند، قطره آب، در محلّ تغیّر و فناست، آتش خصم او، هوا خصم او، خاک خصم اوست اینها او را بخود مىکشند و بسوى نیستى مىکشانند، علم جزئى نیز چنین است، شهوات و آرزوها و اسلوبهاى غلط در تربیت، دشمنان ویند و نیست و نابودش مىکنند، تملّق و ستایش هم اثرى بدین گونه دارد و نتیجه آن، غرور و غفلت است، مردى خردمند و بیدار و هوشمند بتملّق گوش فرا مىدارد، نخست باور نمىکند ولى تکرار تملّق چنانش مىفریبد که اگر تملّقش نگویند رنجور و ملول و خشمناک مىگردد و علمش بجهل و غفلتى سخت تاریک و مُهْلِک بدل مىشود، مولانا مىخواهد که قطره علم و دانش او بدریاهاى علم متّصل گردد تا از هر گونه آفتى و تغیّرى بر کنار ماند زیرا قطرهاى که بدریا پیوست حکم دریا مىگیرد.
خلاصه کلام این که در تعلیمات عارفانهْ مولانا، این طوطی در حقیقت انسانی است که از خواستهای خود وجلوهْ خویشتن گذشته وپای برآرزوهای نفسانی نهاده وبه دوستی حق پیوسته است.
این قصه وحکایت بنابر تحقیق استاد فروزانفر در قرن ششم میان شاعران ونویسندگان شهرت داشته وبا اختلاف در جزئیات قصه به آن اشاره هایی شده است.در تفسیر ابوالفتوح رازی به جای طوطی سخن از هزار دستانى است که شخصى او را در بازار خریده و در قفص افکنده و به آواز آن، دل خوش کرده بود، مرغکى هم از جنس وى روزى بیامد و بر قفص نشست و چیزى به او گفت، هزار دستان نیز آواز بر نکشید و سرود نخواند و بدین چارهگرى سرانجام از قفص رهایى یافت.
هنر مولانا در بسط و تفصیل این حکایت است با تعبیرى دل انگیز و شیوا و افزودن مسائل مختلف عرفانى و فلسفى و دینى بهمراه مضمونهاى شاعرانه و عاشقانه که در زیبایى و حسن تأثیر گفتارش تأثیرى در خور توجّه و در حدّ اعجاب بجا گذاشته است.
اکنون، قصّه طوطى و بازرگان مطابق گفته مولانا و با اشارت بدقایقى که در ضمن آن مندرج ساخته است باز مىگوییم:
بازرگانى طوطیى زیبا و محبوس در قفص داشت، بازرگان مىخواست بهندوستان برود، بغلامان و کنیزان خویش گفت براى شما ارمغان چه بیاورم، هر یکى چیزى خواستند و او پذیرفت، طوطى را گفت تو چه مىخواهى تا از هندوستان برایت بیاورم، طوطى پیغامى بطوطیان شکر خاى هند فرستاد، این پیغام متضمّن گرفتارى و مهجورى طوطى و چاره جویى براى آزادى او بود، پیغامى سخت غم انگیز و دل سوز که مولانا چنان گرم و سوزانش بیان کرده است که هر سنگ دل صبر آزماى را بهیجان مىآورد.ذکر این پیغام درد آلود، گویى مولانا را بار دیگر بیاد روزگار وصال و اتّصال خود با شمس تبریز و رنجهایى که در فراقش بر خود مىگیرد، افکنده است که بىاختیار از زبان طوطى شرح هجران و بىقرارى خویش را با زبانى آتش بار و جان گداز باز مىگوید ولى این مهجور فراق دیده، در عشق بکمال رسیده و از سر مُرادات خود برخاسته است بدین جهت بوصف رضا و یا بعبارتى دیگر نیروى تحمّل خویش مىپردازد، خویش را نخست بلبل مىخواند، بلبلى که تنها عاشق زیبایى گل نیست بلکه در عشق چنان قدرتى دارد که خار و گلستان را بدَم درمىکشد ولى بلبل، سست عهد و ضعیف و نابردبار است و در خور چنین حوصله نیست بدین نظر تعبیر را بر مىگرداند و از خود نهنگى فراخ حوصله، باز مىنماید، نه آن نهنگ که در آب مىزید و با برودت و رطوبت دریاها پرورش مىیابد، نهنگى آتش نهاد که قوت و خورش او آذر عالم سوز عشق است، از آتش مىزداید و در آتش مىزید و از این رو بخلاف مراد و ناخوشهاى عشق، خوگر شده است.بازرگان بهندوستان رسید و طوطیى چند دید و پیام آن طوطى زندانى را بدانها رسانید، آن پیام سوزناک، یکى از طوطیان را بلرزه افکند تا از فرط هم دردى و غم بر زمین افتاد و مرد.
بازرگان ازین واقعه متأثّر گشت و پشیمانى بسیار خورد که چرا موجب هلاک جانورى شده است، مولانا بدین مناسبت از آفات تکلّم سخن مىگوید و رعایت احتیاط و حفظ حدود مستمعان را توصیه مىکند و نکتهاى چند از تأثیر سخن بر مىشمارد، از آن جنس که اُدبا در آداب معاشرت و صوفیان در ابواب مجاهدت گفتهاند، بعقیده او جانها در اصل خاصیت دم عیسوى دارند و مىتوانند که بگفتار خود دلها را زنده کنند بشرط آن که حجاب خودى و خویش پرستى را بیکسو افکنند، این پرده ضخیم چشم بند را بوسیله صبر بر تلخى مجاهدت مىتوان پاره کرد پس باید دست از آرزوى نفسانى کشیده داشت. بازرگان از سفر بخانه باز آمد و بهر یک از اهل خانه ارمغانى بخشید، طوطى نَوْرَهان و سوغات خود را مطالبه کرد، بازرگان از رسانیدن پیغام و آن چه از مرگ طوطى دیده بود امتناع ورزید ولى طوطى بجِدّ گرفت، بازرگان، قصّه را باز گفت و پشیمانى خویش را از ابلاغ پیامى که منجرّ بمرگ طوطى شده بود، بیان کرد، این جزء از قصّه باز، بلزوم احتیاط در تکلّم منتهى مىشود،این قسمت از داستان بیشتر راجع است بذکر فراق و دورى و تأسّف بر فوت مطلوب که به احتمال قوى، بمناسبت مرگ طوطى، مولانا فرصتى یافته است که در هجران شمس تبریز نالههاى سوزناک بر کشد و در صورت این قصّه، شرح مهجورى خود را باز گوید با این همه متضمّن چند مطلب اساسى نیز هست از این قرار:
1- دریغ و حسرت خوردن مستلزم از دست دادن لذّت نقد و فایده موجود است زیرا در حیات انسانى و جهان پهناور امورى که در خور دل بستگى و تعشّق باشد بسیار است، حسرت که معنى آن اندوه خوردن بر گذشته و امر فائت است، آدمى را از استفاده و لذّت بردن از آن چه پیش چشم اوست و مىتواند از آن خوشیها ببرد، باز مىدارد و بنا بر این، ما بواسطه دریغ خوردن و ارمان بردن، خویش را از لذّات و فوائدى که حیات براى ما فراهم کرده است محروم مىداریم و بیاد گذشته، حال و عیش نقد را از دست مىدهیم.
2- نادان همیشه براى خود مشکل ببار مىآورد و درد بر درد مىافزاید و بدان ماند که بر رنج و درد عشق مىورزد براى آن که بمصلحت کار نمىکند و براستى مصلحت را تشخیص نمىدهد، این مطلب را مولانا براى توجیه عمل بازرگان و تفسیر آیتى از قرآن بیان مىکند، بخاطر بیاورید که بازرگان در نتیجه کار ناخردمندانهاى طوطى خوش آواز را از دست داد.
3- گسیختن انسان از چیزى که بدان دل مىسپارد و فوت شدن آنها از آثار غیرت و نتایج عشق خداست که راضى نمىشود، آدمى بتمام و کمال، همّتِ خود را بقبله دیگر متوجّه سازد، او رشته تعلّق ما را بهمه چیز مىگسلد تا بسوى او که قبله حقیقى است روى آوریم، آن گاه بدین مناسبت غیرت الهى را تعریف مىکند، ما این دقیقه را بجاى خود روشن نمودهایم.
4- طوطى جان با خدا پیوسته است و هر چه مىگوید وحى الهى است و همو اصل شادیهاست و آن خوشى که از اشیا به انسان مىرسد پرتو آن خوشى روحى است که بر آنها منعکس مىگردد، انسان ازین لطیفه بىخبر است و بعبث و بر گزافْ، دل به این و آن مىبندد.
5- قافیه پردازى و صنعت سازى پردهاى است که بر جمال شاهد معنى مىکشند، سخن از عشق و حالت درونى مىترابد و آن، در عبارت نمىگنجد.
6- شخصیّت و کَسىِ واقعى را در فقدان و بر هم زدن انیّت و کسى تلقینى و ساخته عادات و رسوم و تربیتهاى ناصواب، مىتوان یافت.
7- عشق نسبتى است میان عاشق و معشوق که بحسب ظاهر منشأ و مصدر آن، عاشقاناند ولى بچشم واقع بین، مبدأ آن، معشوق است پس بدین نظر معشوق، عاشق است و عاشقان، معشوقاناند، توضیح آن را در شرح ابیات خواهید یافت.
8- عاشق آنست که مراد خود را فرو مىگذارد و خواهان رضاى معشوق است، این معنى نتیجه فناست، فنا از اراده خود که سرانجام به نیستى ذات مىکشد و اوّلین نشانه عشق راستین است، بدین مطلب پیشتر هم اشارت فرموده بود.
9- و چون عاشق از سر مراد خود برخیزد و بىغرضى و بىطمعى خود را ثابت کند آن گاه کار بر عکس مىشود و نسبت تعلّق انقلاب مىپذیرد و معشوق در صدد باز جست و افتقاد عاشق بر مىآید و هر مرادى که مىخواست بلکه آن چه در خاطرش نمىگذشت بدو مىبخشد و خونبهاى او را نیز مىدهد.
10- پس از زندگانى عاشق در مرگ است و هستیش موقوف نیستى و فناست.
سپس مولانا خوانندگان را متوجّه مىسازد که سخنش را بر ظاهر حمل نکنند و از این عشق معنى هوس و هوا پرستى نفهمند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |