یاد ده ما را سخنهای دقیق |
|
که ترا رحم آورد آن ای رفیق |
هم دعا از تو اجابت هم ز تو |
|
ایمنی از تو مهابت هم ز تو |
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن |
|
مصلحی تو ای تو سلطان سخن |
کیمیا داری که تبدیلش کنی |
|
گرچه جوی خون بود نیلش کنی |
این چنین میناگریها کار تست |
|
این چنین اکسیرها اسرار تست |
بار خدایا سخنانی برزبان ما بگذار که بیان حقایق باشد وتورا به خشم نیاورد وبر ما مهربان تر کند. اطلاق ؛سلطان سخن ؛به پروردگا ازاین نظراست که هر سخنی به فرمان او برزبان ما می آید وهم? افعال ما فعل حق است .ای خدا ؛ اگر سخن ما نا راست است توآن را به سخن توحیدی وایمانی تبدیل کن. چرا که تو میناگری بس ماهری .
توفیق معنوی
این همه گفتیم ،لیک اندر بسیج بی عنایات خدا هیچیم ، هیچ
بی عنایات حق و خا صان حق گر ملک باشد ،سیا هستش ورق
ای خدا ، ای فضل تو حا جت روا با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیده ای تا بدین ،بس عیب ما پو شیده ای
قطره یی علم است اند جان من وارهانش از هوا وز خاک تن
پیش از آن کین خاکها خسفش کنند پیش از آن کین بادها نشفش کنند
گر چه چون نشفش کند، تو قادری کش از ایشان واستانی ،واخری
قطره یی کو در هوا شد یا که ریخت از خزین? قدرت تو کی گریخت
گر در آید در عدم یا صد عدم چون بخوانیش ،اوکند از سر قدم
بزرگان خورده بر خوردان نگیرند
به رحمت عُذر ایشان در پذیرند
والسلام علی من یخدم الحق لذات الحق
محمد رضا افضلی
توحید ناب :وصف فنای افعالی عا شق
مولانا می گوید: هرچه ما می کنیم باز تاب تاثیر الهی است .انسان عاشق هیچ نگاه استقلالی به افعال خود ندارد واین همان وصف فنای افعالی است یعنی سقوط رویت فعل خود وشهود فعل حق تعالی . در این حالت انسان هرچه را که از او سر می زند به فاعلیت حق نسبت می دهد وهستی خود یا وجهه نفسانی برای او متصور نیست تا فاعلیت را به خود منسوب دارد . تو جان جان ما هستی ما که باشیم که با وجود تو ادعای بودن داشته باشیم ما وهستی های ما وجود نداریم . وجود مطلق ووجود بی هیچ قید وشرط توئی اگرچه فانی نما هستی ودر عالم ظاهر تو رابه چشم ظاهر بین نمی توان دید .
پروردگار وجود مطلق است وواجب الوجود واین وجود یکی بیش نیست اما وقتی که تجلی این وجود مطلق در شرائط ومقیّدات گوناگون صورت می پذ یرد عالم کثرت را می سازد که مو جودات جهان خاکی اجزاء این عالم کثرت اند وهستی های ما یعنی همین جلوه های مقیّد ومشروط.
کای کمینه بخششت ملک جهان |
|
من چه گو یم چون تو می دانی نهان |
ای همیشه حاجت ما را پنا ه |
|
بار دیگر ما غلط کردیم راه |
لیک گفتی : گر چه می دانم سرت |
|
فاش گو اند ر دعا بر ظا هرت |
اشک دیده ست از فراق تو دوان |
|
آ ه آ ه است از میان جان روان |
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو |
|
بر سر ما گستران آن سایه تو |
طفل با دایه نه استیزد ، ولیک |
|
گرید او ، گر چه نه بد داند نه نیک |
ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی |
|
زاری از ما نه تو زاری می کنی |
ما چو نائیم و نوا در ما ز تو ست |
|
ما چو کوهیم و صدا در ما زتوست |
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات |
|
بردو مات ما ز تو ست ای خوش صفات |
ما که باشیم ای تو ما را جان و جان |
|
تا که ما باشیم با تو در میا ن ؟ |
ما عدم ها ئیم و هستی ها ی ما |
|
تو وجود مطلقی فانی نما |
صد هزاران دا م ودانه ست ای خدا |
|
ما چو مر غان حر یص بینو ا |
دم به دم ما بسته دام نو یم |
|
هر یکی گر با ز و سیمر غی شویم |
می رها نی هر دمی ما را و باز |
|
سو ی دامی می رو یم ای بی نیاز |
گر هزاران دام با شد د ر قد م |
|
چو ن تو با ما یی نبا شد هیچ غم |
چو ن عنا یا تت بو د با ما مقیم |
|
کی بو د بیمی از آن دزد لئیم |
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو ؟ وعده های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگی است چون توبا بد ،بدکنی ،پس فرق چیست
ای بدی که توکنی در خشم وجنگ با طرب تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو زدولت خوب تر و انتقام تو زجان محبوب تر
نار تو این است،نورت چون بود؟ ماتم این ،تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوت ها که دارد جور تو وز لطافت ،کس نیابت غور تو
سخن از پیمانی است که میان عاشق ومعشوق در روز الست بسته شد،پیمانی که به موجب آن عاشق باید همواره به یاد حق باشد وحق نیز او را یاد نماید،عاشق بر هوای نفس پای گذارد وحق نور معرفت خویش را در جان او بتاباند ،تا جایی که عاشق ومعشوق وعشق یکی گردد و وجه?نفسانی عاشق وجود نداشته باشد.اگر بنده در این مرحله بد بندگی نکند به وصال حق می رسد.اما مولانا می گوید :عظمت پروردگار اجازه نمی دهد که بند? بد راهم نا امید کند .بگذریم سخن از شیرینی جفای معشوق است .عاشق،رنج راه عشق را دوست دارد خشم معشوق اورا شاد می کند چنان که گویی در مجلس سماع است وبانگ چنگ را می شنود .این مضمون یاد آور بیتی است ار حافظ که:
ناصحم گفت که:جز غم چه هنر دارد عشق؟ گفتم :ای خواج? عاقل هنری بهتر از این؟
سخن با پروردگار است ،پروردگاری که اگر زندگی مارا بادشواری مواجه کند،باز دشواری ها برای ما حلاوت دارد ،زیرا هرچه هست از حق است ، حقیقت حق چنان لطیف است که به غور وکنه آن نمی توان رسید.
نالم وترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد بوالعجب ،من عاشق این هر دو ضد
و الله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل، که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل ؟این نهنگ آتشی است جمله نا خوش ها زعشق اورا خوشی است
عاشق نمی خواهد که حتی جور معشوق کم شود زیرا هر جلوه یی از وجود معشوق به او زندگی وشادی می دهد شگفتا که عاشق،هم عاشق قهر معشوق است وهم عاشق لطف او. عاشق سوگند می خورد که از خارستا قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد،من بلبلی نیستم که از رنج این خار بنالم.مولانا بلبل شگفت انگیز بوستان حق را وصف می کند : این بلبل خار وگل را باهم می خورد ورنج وراحت نمی فهمد.اصلا بلبل نیست. درراه عشق چون نهنگی است که خوشی وناخوشی را مانند آتش می سوزاند وبه پایان راه می اندیشد که وصال معشوق است ..
استاد فروزانفر مضمون این ابیات را شرحی بر مقام رضا می داند،مرد راه خدا در مقام رضااز آنچه پیش آید استقبال می کند وچنان غرق در معشوق وتابع مشیت حق است که گویی حس ظاهر،اورا از رنجهای تن ودشواریهای عالم ماده آگاه نمی کند تا زبان به شکایت بگشاید.این حالت دو دلیل دارد:یکی فراموشی خویشتن،ودیگری آن که هر چه پروردگار بخواهد،برای بنده ،بهترین همان است . همانگونه که سالار شهیدان در آخرین لحظات عمر شریفش در گودال قتلگاه چنین نجوایی دارد:« الهی رضاً برضاک،لا معبود سواک»
غرق حق خواهد که باشد غرق تر همچو موج بحر جان زیر وزبر
زیر دریا خوش تر آید یا زبر تیر او دلکش تر آید یا سپر
پاره کرد?وسوسه باشی دلا گر طرب را ،بازدانی از بلا
گرمرادت را مذاق شکّر است بی مرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستاره ش خونبها ی صد هلال خون عالم ریختن ،او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته ،به صد ناز ودلال اوبهانه کرده با من از ملال
گفتم :آخر غرق توست این عقل وجان گفت:رو رو،بر من این افسون مخوان
عاشق حق نمی خواهد که ازاین شور وجذبه واز دشواریها ی سلوک بیرون آید زیرا اواز دریای حق جدا نیست وگویی یک موج آن دریاست وبرای او زیر دریا وروی دریا ،رنج یا آسایش فرقی ندارد.اگر تو فرق شادی وبلا را تشخیص بدهی عاشق نیستی ،ووسوسه ودودلی تورا دچاره تفرق?خاطر کرده است.رنج وبلای عشق هم گواراست،زیرا برآوردن خواستهای نفس مزه شکر دارداما بر نیاوردن آن هم مراد معشوق است.وتوباید آن را با رغبت بیشتری بپذیری.توجه مختصری به حق ،بیش ازلذت ها وشادی های بزرگ ارزش دارد واگر او هم?عالم را فدای خود کند یا تو برای اوهمه را فدا کنی،حلال است وصواب.ما جان را فدا می کنیم ودر برابر معرفت حق را به عنوان خون بها می گیریم.همان گونه که در حدیث آمده : « من عشقنی عشقت ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته »[1]براستی زندگی عاشقان در این است که فدای معشوق شوند .دل را آنجا باید یافت که دل بردگی اتفاق افتاده است .باید کوشید وبه کسی پیوست که دلها پیش اوست.من از معشوق دلجویی کردم،اما او به صد ناز ودلال یعنی تکبر و دلربایی بهانه کرد که خسته ودلتنگ است وروی خوشی به من نشان نداد. "بر من این افسون مخوان "یعنی کوشش نکن که مرا بفریبی وبه دام آوری .
نا خوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک، کان از بهراو بارند خلق گوهر است واشک پندارند خلق
من زجان جان شکایت می کنم من نیم شاکی روایت می کنم
دل همی گوید کزو رنجیده ام وز نفاق سست می خندیده ام
عاشق در مقام رضا این چنین است که،جان جانان هر ناخوش آیندی نصیبش کند ، می گوید : درجان من خوش است ، زیرا آن رنج، خشنودی شاه فرد ورضایت خدای یگانه را فراهم می کند . غم عشق الهی اگر چه به ظاهر خاک است اما سرمه ایی است که چشم دل را بینا تر ودریای دو چشم ظاهر را پراز گوهر اشک می سازد. عاشق اگربه ظاهر از رنجهای راه وصال حق گله دارد ، گله نیست ،بلکه شرح درد عشق است واو روایتگر است. عاشق می گوید :دل من از معشوق وجان جان گله می کند اما من می دانم دلی که عاشق باشد هر گز از معشوق گله ندارد،وبه همین دلیل به این تظاهر ونفاق همیشه خندیده ام.
درپایان وجدان خوانندگان ارجمند را به داوری می طلبم ، آیا امام حسین (ع) مصداق بارز وبارزترین مصداق ِ این سروده ها نیست؟ باتشکر وافر از جناب رئیس وهم دست اندر کاران این همایش مبارک، اجازه می خواهم مقاله را با وصف فنای افعالی عاشق ومناجات عاشقانهْ مولانا عطر آگین نمایم.
عشق بحری آسمان بر وی کفی |
|
چون زلیخا در هوای یوسفی |
دور گردونها ز موج عشق دان |
|
گر نبودی عشق بفسردی جهان |
کی جمادی محو گشتی درنبات |
|
کی فدای روح گشتینامیات |
روح کی گشتی فدای آندمی |
|
کز نسیمش حامله شدمریمی |
هر یکی بر جا ترنجیدی چویخ |
|
کی بدی پران و جویان چونملخ |
ذره ذره عاشقان آنکمال |
|
میشتابد در علو همچوننهال |
سبح لله هست اشتابشان |
|
تنقیهی تن میکنند از بهرجان |
عشق الهی ،چنان دریایی است که آسمان باهم? عظمت ،کف آن دریاست.آسمان همانطور درعشق حضرت حق حیران است که زلیخا درعشق یوسف. درهستی هم? موجودات راعشق به حرکت می آورد،تبدیل خاک به گیاه،تبدیل موادّگیاهی به قدرت حیات وحرکت روحی،همه ازعشق است.عشق آن نفخ? الهی است که روح واصلان به حق راجذب وروشن می کند.هم? ذرّات عالم باعشق به سوی کمال معنوی می شتابند.وباتسبیح پروردگار تن راازعلائق این جهانی پاک می کنند،تا جان بتواند به عالم بالا سیرکند.حرکت استکمالی موجودات با جذب? عشق ازلی صورت می گیرد عشاق حضرت حق مانند درخت نورُسته لحظه به لحظه به سوی کمال وبلند مرتبگی می شتابند.
صورت تن گو برو من کیستم |
|
نقش کم ناید چو من باقیستم |
چون نفخت بودم از لطف خدا |
|
نفخ حق باشم ز نای تن جدا |
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف |
|
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف |
چون تمنوا موت گفت ای صادقین |
|
صادقم جان را برافشانم برین |
از یکی ما تابه صد این دیدهایم |
|
نه به تقلید از کسیبشنیدهایم |
گفت الدین نصیحه آنرسول |
|
آن نصیحت در لغت ضدغلول |
چون من به لطف حضرت حق ،نفخه ای ربّانی بوده ام،پس هرگاه که ازنای جسم نیزجدا شوم ،باز همان نفح? الهی خواهم بود.اشاره است به آی? شریفه سور? ص:"اذقال ربّک للملائکة انّی خالق بشرا من طین فاذا سوّیته ونفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین".« یاد آر زمانی را که پروردگارت به فرشتگان همی گفت: من بشری آفرینم ازگل.چون آفرینش اوراسامان دهم وبه کمال آرم وازروح خود دراودمم، براوسجده آرید»[1] ابن عربی "نفخ" راعبارت می داند ازاعطای قابلیت واستعداد به انسان تابتواند مظهر تام تجلیات الهی شود.[2] عاشق می گوید: من نفخه یی از روح حقم واین نفحه می تواند ازگلوی تن بیرون بیاید وآزاد شود. من درعشق الهی صادقم ومی خواهم جانم رانثار راه او کنم. اشاره دارد به آی? شریفه سور? جمعه : "قل یاایها الذین هادوا ان زعمتم انّکم اولیاء لله من دون الناس فتمنّوا الموت ان کنتم صادقین".[3] بنابراین ازدادن جان درراه ادراک حقایق باک ندارم. مولانا می گوید: مردم به مهمان می گویند :ما بی آنکه سوء نظری داشته باشیم ،ازراه خیرخواهی ودوستی راهنمایی ات می کنیم .زیرا پیامبر فرمود : دین یعنی خیرخواهی برای دیگران.اشاره دارد به حدیث نبوی که :"الدین النصیحة لله ولرسوله ولکتابه ولائمة المسلمین وعامّتهم"«دین یعنی خیرخواهی برای خدا ورسول خدا وکتاب او وپیشوایان مسلمین وعموم مومنان».[4]
عاشقم من کشتهی قربانلا |
|
جان من نوبتگه طبل بلا |
خود تبوراکست اینتهدیدها |
|
پیش آنچ دیده است ایندیدها |
ای حریفان من از آنهانیستم |
|
کز خیالاتی درین رهبیستم |
من چو اسماعیلیانمبیحذر |
|
بل چو اسمعیل آزادم ز سر |
فارغم از طمطراق و ازریا |
|
قل تعالوا گفت جانم رابیا |
مال و تن برفاند ریزانفنا |
|
حق خریدارش که اللهاشتری |
ای نصیحت کنندگان ،من همان عاشقی هستم که باشمشیر لا کشته شده ام،روح وروان من، محل نواختن طبل بلا ومحنت است. هشدارهای شما درمقایسه باآن بلاها ودشواری هایی که بااین چشم ها دیده ام طبلکی بیش نیست. من مانند حضرت اسماعیل (ع) قید سروجان رازده ام. من عاشق اسرار غیبم، هستی مادی خود راقربانی کرده ام وجان رادربرابر بلا راه حق نهاده ام واین بلا رابه جان می خواهم. من به فکر آوازه خوش دراین دنیا نیستم ونمی خواهم کاری بکنم که به عقل شما درست است،ازعالم غیب به من می گویند: بیا. [5] در درنهج البلاغه آمده است که: هرکس که به عوض درآخرت یقین داشته باشد، دردنیا بخشندگی می کند.[6] مولانا دراین ابیات به انفاق مال وجان درراه حق نظر دارد که عوض آن بهشت است.
خدا بهتر می داند که روح من بااو چگونه موافق وهمراه است،این رابطه قابل بیان نیست.مولانا به آی? 111 سور? توبه اشاره می کند:"انّ الله اشتری من المومنین انفسهم واموالهم بانّ لهم الجنّة" ومولانا می گوید: مال وزندگی مادی راکه فنا پذیر است درراه حق بده، حق خریدار آن است ومطابق آیه به تو بهشت راعوض می دهد
[1]- آی? 72 سور? ص
[2]- (شرح فصوص الحکم ج 1 ص 58).
[3]- آی? 6 سور? جمعه
[4]- احادیث مثنوی، ص 43
[5]- اشاره به آی? 151سور? انعام است.
[6]- نهج البلاغه حکمت 132
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |