( 2552)پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند |
|
بر خداوندیش هر دو ساجدند |
( 2553)لیک مؤمن دان که طوعاً ساجد است |
|
زآنکه جویای رضا و قاصد است |
( 2554)هست کرهاً گبر هم یزدانپرست |
|
لیک قصد او مرادی دیگر است |
( 2555)قلعهْ سلطان عمارت میکند |
|
لیک دعوی امارت میکند |
( 2556)گشته یاغی تا که ملک او بود |
|
عاقبت خود قلعه سلطانی شود |
( 2557)مؤمن آن قلعه برای پادشاه |
|
میکند معمور نی از بهر جاه |
( 2558)زشت گوید ای شه زشتآفرین |
|
قادری بر خوب و بر زشت مهین |
( 2559)خوب گوید ای شه حسن و بها |
|
پاک گردانیدیام از عیبها |
ساجد: کنایه از اقرار آورنده، خاضع.
طَوعاً: از روى میل، به رغبت.
قاصد: خواهنده، اراده کننده.
کَرهاً: ناخواه، برگرفته است از آیه وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی اَلسَّمواتِ وَ اَلْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً وَ إِلَیْهِ یُرْجَعُونَ: و او را گردن نهادند، آن چه در آسمانها و زمین است به خواه و ناخواه و بدو باز مىگردند.»[1] مؤمن خدا را سپاس گوید که او را خوب آفرید تا گروید و کافر در عین حال که خدا را آفریننده خود مىداند و به خداوندى او اعتراف مىکند گناه خود به خدا نسبت دهد چنان که شیطان سجده نکردن و گمراه شدن خویش را به خدا نسبت داد و گفت «قالَ فَبِما أَغْوَیْتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ اَلْمُسْتَقِیمَ.»[2]
گفت شیطان که بِما أغوَیتَنِى کرد فعلِ خود نهان دیو دَنى
گفت آدم که ظَلَمنا نَفسَنا او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
1489- 1488/ د / 1
سلطانى: از آن سلطان گردیدن. کنایت از باز گردیدن به خدا.
مَهین: خوار.
( 2552) این است که کفر و ایمان زشت و زیبا گواه کمال او و در مقابل خداوندیش سر تعظیم فرود آوردهاند. ( 2553) ولى مؤمن بالطوع و الرغبة سجده مىکند زیرا که جویاى رضاى او بوده و از روى قصد و نیت خالص او را مىپرستد. ( 2554) گبر هم بطور اکراه یزدان پرست است ولى قصد و نیت او از این پرستش چیز دیگرى است. ( 2555) قلعه سلطان را تعمیر مىکند ولى خود دعوى سلطنت دارد. ( 2556) یاغى شده که تا قلعه مال او باشد ولى عاقبت قلعه مال سلطان خواهد بود. ( 2557) ولى مؤمن آن قلعه را براى سلطان مىسازد نه براى جاه و مقام. ( 2558) زشت بزبان حال مىگوید اى پادشاه زشت آفرین تو بخوب و بد قادر هستى. ( 2559) خوب نیز مىگوید اى پادشاه حسن و روشنى تو مرا از عیبها پاک کردهاى. (- حاصل این است که او خوب و بد گل و خار زشت و زیبا هر چه را که بخواهد خلق مىکند. (- او بهر سلطانى سلطنت داشته و کار ساز همه بوده هر چه اراده کند آن را مىکند.
مولانا می گوید: یکی «طوعاً» و از روی رغبت و ایمان و دیگری «کُرهاً» و از روی بیمیلی و قصد دنیوی یا برای تظاهر به ایمان و بهرهبرداری از آن در زندگی اجتماعی سجده میکند. «قلعه سلطان»، تن و زندگی این جهانی است که یکی آن را برای خود و فرمانروایی نفس میسازد و دیگری آن را در خدمت حق قرار میدهد. مولانا میگوید: کافر، فرعون یا شیطان، همه معترفند که همهْ پدیدهها آفریده حق است و اگر گناه خود را به ارادهْ حق ربط میدهد باز اعتراف به قدرت حق دارد. حتی شیطان هم خود را مقصر نمیداند و میگوید: « فَبِما أَغْوَیْتَنِی » از طرف دیگر انسان پاکنهاد هم میگوید: ای پادشاه زیبایی و روشنی! تو مرا از همهْ عیبها پاک و طاهر گردانیدی. پس انسانهای نیکسرشت و با ایمان نیز توفیقات خود را از جانب پروردگار میدانند و اعتراف میکنند که اگر عنایت ربّانی نبود هرگز از خود حرکتی و جنبشی در مسیر خیر نمیدیدند.
( 2544)ور تو گویی هم بدیها از ویاست |
|
لیک آن نقصان فضل او کی است |
( 2545)آن بدی دادن کمال اوست هم |
|
من مثالی گویمت ای محتشم |
( 2546)کرد نقاشی دو گونه نقشها |
|
نقشهای صاف و نقشی بیصفا |
( 2547)نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت |
|
نقش عفریتان و ابلیسان زشت |
( 2548)هر دو گونه نقش استادی اوست |
|
زشتی او نیست آن رادی اوست |
( 2549)زشت را در غایت زشتی کند |
|
جمله زشتیها به گردش بر تند |
( 2550)تا کمال دانشش پیدا شود |
|
منکر استادیاش رسوا شود |
( 2551)ور نداند زشت کردن، ناقص است |
|
زین سبب خلاق گبر و مخلص است |
فضل: لطف حق در مرتبهای بالاتر از شایستگی بندگان است:« قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ »: بگو: «فضل (و موهبت نبوّت و عقل و منطق، در انحصار کسى نیست؛ بلکه) به دست خداست؛ و به هر کس بخواهد (و شایسته بداند،) مىدهد؛ و خداوند، واسع [= داراى مواهب گسترده] و آگاه (از موارد شایسته آن) است.[1]
مُحتشَم: (اسم مفعول از احتشام) در لغت با جلال و شکوه، بزرگ، بزرگوار. و در اینجا مجرد خطاب محترمانه است.
صاف: زیبا، بىعیب.
زشتى: نقصان، ناتوانى.
زشت کردن: یعنی آفریدن موجود زشت.
رادى اوست: یعنی لطف و بخشندگی اوست که همه چیز (خوب و بد) میدهد استادى، حکمت، دانشمندى.
ور نداند زشت کردن، ناقص است: منظور سخن پاسخ به پرسشى مقدّر است، و آن اینکه بدى را جز خدا که آفریده است؟ و آیا جز خدا آفرینندهاى است؟
گبر: در این جا مطلق کافر، بىایمان.
مُخلص: دیندار، متدین، مسلمانِ خالص.
مولانا میگوید: پدیدههای آفرینش، زشت و زیبا، همه نشانهْ قدرت و فضل الهی است. این در نظر ما و بر پایهْ سود و زیان ماست که چیزی زشت یا زیبا مینماد. مولانا مؤمن با اخلاص را نمونهْ خلقتِ زیبا و«گبر» را نمونه خلقت زشت میشمارد. وی از مثال نقاشی که نقشهای زشت و زیبا میسازد، نتیجه میگیرد که در آفرینش، بد و خوب هر دو گواه خداوندی او هستند و هر دو ساجدند و معترفند و در برابر او سر تعظیم فرود میآورند.
مطلبی را که مولانا در این جا با هنرمندی خاص خود واز منظر ی متفاوت با متکلمین وحکما آن را مطرح می کند، از عویصه های بحث کلامی بشمار می آید ونیاز به توضیح بیشتری دارد ، در حقیقت سرودهْ مولانا پاسخ به پرسشى مقدّر است، و آن اینکه بدى را جز خدا که آفریده است؟ و آیا جز خدا آفرینندهاى است؟ قرآن کریم گوید: «قُلِ اَللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ.»: بگو: «خدا خالق همه چیز است؛ [2] پس خالق بدیها هم حق تعالى خواهد بود. در این صورت یکى از دو پرسش پیش مىآید، چگونه آفرینش بدى را به خیر مطلق توان نسبت داد؟ و چگونه با آن چه خدا آفریده مىتوان در افتاد؟. این مشکلى است که از دیر باز مطرح بوده است.
فیلسوفان و متکلمان و عارفان اسلامى کوشیدهاند تا در حد توانایى اندیشه خود، آن را بگشایند. آنان مىگویند اوّلاً هر چه در جهان است آفریده خداست، دیگر اینکه در آفرینش، شر و بدى نیست، آن چه در جاى خود به نظر زشت مىآید با در نظر گرفتن آن در مجموعه جهان زیباست. حاجى سبزوارى در این باره چنین نوشته است: «هر گاه بناى عالى را به تمام ملاحظه کنى، چنان که نشیمنگاه شامخ مىخواهد از مطبخ و مبرز نیز ناگزیر است و اگر نداشته باشد ناقص است. چنین است اجزاى کل عالم نسبت به مجموع عالى.»[3] عنایت ازلى چنان بوده است که هر ماهیت نصیب خود را از وجود احراز کند. و بارى تعالى آن را بر حسب استعدادى که در آن است به بهترین صورت پدید آورده است و کمال قدرت خود را در آفریدن او نشان داده است. مولانا در مطاوى مثنوى بارها این مشکل را مطرح کرده است و چنان که عادت اوست با تمثیل مشکل را گشوده است:
نقش باشد پیشِ نقّاش و قلم عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیشِ قُدرت خلق جمله بارگه عاجزان چون پیشِ سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند گاه نقشش شادى و گه غم کند
613- 611/ د / 1
عیب شد نسبت به مخلوق جَهول نى به نسبت با خداوندِ قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمت است چون به ما نسبت کنى کفر آفت است
ور یکى عیبى بود با صد حیات بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند ز آن که آن هر دو چو جسم و جان خوشاند
1999- 1996 / د /1
زشتى خط زشتى نقّاش نیست بلکه از وى زشت را بنمودنى است
قوّت نقّاش باشد آن که او هم تواند زشت کردن هم نکو
گر کشانم بحثِ این را من بساز تا سؤال و تا جواب آید دراز
1374- 1372 / د /3
نقشها گر بىخبر گر با خبر در کف نقّاش باشد مُحتضر
دم بدم در صفحه اندیشهشان ثبت و محوى مىکند آن بىنشان
3333- 3332/ د / 6
سنایى در این باره چنین گوید: [4]
سوى تو نام زشت و نام نکوست ور نه محض عطاست هر چه از اوست
بد از او در وجود خود ناید که خدا را بد از کجا شاید؟
آن که آرد جهان به کُن فَیَکُون چون کند بد به خلق عالم؟ چون؟
خیر و شر نیست در جهان سخن لقب خیر و شر به تو است و به من
آن زمان کایزد آفرید آفاق هیچ بد نافرید بر اطلاق
( 2541)نیست غم گر دیر بی او ماندهای |
|
دیرگیر و سختگیرش خواندهای |
( 2542)دیر گیرد سخت گیرد رحمتش |
|
یک دمت غایب ندارد حضرتش |
( 2543)گر تو خواهی شرح این وصل و ولا |
|
از سر اندیشه میخوان والضحی |
دیرگیر و سختگیر:یعنی پروردگار دیر به بنده عنایت میکند و به آسانی عنایت نمیکند، اما عنایت الهی بسیار استوار و پایدار است؛ گرچه دیر به سراغ ما بیاید.
دم: کنایه از نفس و همت پیر که سالک را نیرو مىبخشد،توجه و عنایت حق است.
ولا: یعنی دوستی و در اینجا دوستی حق در حقّ بندگان است.
وَ الضُّحى: سوگند به چاشتگاه.
( 2541) اگر مدتى است که بىاو ماندهاى و او را دیر گیر و سخت گیر خواندهاى غم مدار. ( 2533) اگر چه رحمتش دیو مىگیرد ولى سخت مىگیرد و بعلاوه بدان که دمى از تو غافل نیست. ( 2534) اگر تو شرح این اتصال و دوستى را مىخواهى با دقت و تفکر سوره «وَ اَلضُّحى» را بخوان.
بارها در لابه لای مثنوى آمده است که سالک باید در سایه عنایت پیر و تحت تعلیمهاى او به سلوک ادامه دهد. و تعلیم اوست که سالک را از خطرهاى هواى نفس باز مىدارد تا آن جا که نفس او را مغلوب و منکوب کند. ولى یافتن این پیر و در پناه او به کشتن نفس پرداختن، از سالک به خودى خود بر نمىآید، بلکه پیوسته باید از خدا بخواهد که او را در جهت رضاى خویش- که همان اطاعت پیر است- بدارد زیرا همه کارها به دست خداست. و باشد که بنده از خدا حاجتى خواهد و روا نشود، و در این صورت مأیوس نباید بود و بر طلب باید افزود. مولانا میگوید: اگر میخواهی بدانی که عنایت حق چگونه بندگان را دربر میگیرد، از روی تأمل، سوره والضحی را بخوان:« وَالضُّحَى وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَّکَ مِنَ الْأُولَى وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَى وَوَجَدَکَ عَائِلًا فَأَغْنَى فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلَا تَقْهَرْ وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ»: قسم به روز در آن هنگام که آفتاب برآید (و همه جا را فراگیرد)، و سوگند به شب در آن هنگام که آرام گیرد، که خداوند هرگز تو را وانگذاشته و مورد خشم قرار نداده است! و مسلّماً آخرت براى تو از دنیا بهتر است! و بزودى پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خشنود شوى! آیا او تو را یتیم نیافت و پناه داد؟! و تو را گمشده یافت و هدایت کرد، و تو را فقیر یافت و بىنیاز نمود، حال که چنین است یتیم را تحقیر مکن، و سؤالکننده را از خود مران، و نعمتهاى پروردگارت را بازگو کن![1]
( 2533)لاجرم هر مرغ بیهنگام را |
|
سر بریدن واجب است اعلام را |
( 2534)سر بریدن چیست کشتن نفس را |
|
در جهاد و ترک گفتن تفس را |
( 2535)آنچنانک که نیش کز دم بر کنی |
|
تا که یابد او ز کشتن ایمنی |
( 2536)بر کنی دندان پر زهری ز مار |
|
تا رهد مار از بلای سنگسار |
( 2537)هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر |
|
دامن آن نفسکش را سخت گیر |
( 2538)چون بگیری سخت آن توفیق هوست |
|
در تو هر قوت که آید جذب اوست |
( 2539)ما رمیت اذ رمیت راست دا |
|
هر چه کارد جان بود از جان جان |
( 2540)دست گیرنده ویست و بردبار |
|
دم بدم آن دم از او اومید دار |
تفس: این واژه باز هم در مثنوى آمده است:
ور از او غافل نبودى نفسِ تو کى چنان کردى جنون و تَفسِ تو
3684 / د /4
در این جا چنان که مىبینیم «تفس» مرادف جنون است. هر چند «تفس» در فرهنگها «گرمى و حرارت» معنى شده، لیکن در استعمال مولانا اگر هم قصد از این واژه «گرمى» باشد، گرمى مطلق نیست بلکه گرمى ناشى از غضب و تندى است که از نامتعادل بودن مزاج بر مىخیزد. در نسخه نیکلسون این واژه «نفس» ضبط شده، و درست نیست.
ظل: سایه.
ظل پیر: کنایت از توجه و دستگیرى اوست.
نفس کُش: کنایه از باز دارنده خود از هوى و هوس. به فرمان آورنده نفس.
توفیق: قرار دادن خداوند است کارهاى بنده را بر وفق رضاى خود، و موهبتى است از جانب او به بنده. امیر مؤمنان على (ع) در وصیّت خود به امام مجتبى (ع) فرماید: «پیش از اینکه این راه را بپویى باید از خداى خود یارى جویى و براى توفیق خویش رو بدو آرى.»[1]
ما رَمَیتَ: برگرفته است از آیه «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اَللَّهَ رَمى: نیفکندى آن گاه که افکندى لیکن خدا افکند.»[2]
پیشِ قُدرت خلق، جمله بارگه عاجزان چون پیشِ سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند گاه نقشش شادى و گه غم کند
دست نه تا دست جنباند به دفع نطق نه تا دَم زند در ضَرّ و نفع
تو ز قرآن باز خوان تفسیرِ بیت گفت ایزد ما رَمَیت إِذ رمیت
615- 612 / د /1
و مقصود از استناد به این جمله از آیه شریفه این است که پیر آن چه به دست آورده از عنایت پروردگار است.
جان: استعاره از نیروى پیر است.
جان جان: یعنی پروردگار، عنایت حق تعالى.
بردبار: در وصف حق و ترجمه حلیم است.
( 2533) بالاخره براى اینکه امر وقت شناسى مختل نشود کشتن هر مرغ بىهنگامى واجب است. ( 2534) سر بریدن یعنى چه؟ یعنى در موقع جهاد با نفس ملایمت را کنار گذاشتن و نفس را با کمال جلادت کشتن. ( 2535) همان طور که نیش کژدم را مىکنى تا او از کشته شدن ایمنى یابد. ( 2536) یا دندان زهر آلود مار را مىکنى تا از بلاى سنگسار شدن برهد . ( 2537) نفس را هیچ کس مثل سایه پیر نمىکشد پس دامن آن نفس کش را محکم بگیر . ( 2538) دامن او را که محکم گرفتى او توفیق خداوندى است و هر قوهاى که در تو پیدا شود جذب اوست که تو را بطرف خود مىکشد . ( 2539) جمله « ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ » را بدان که کاملا درست است زیرا که جان هر چه دارد از جان جانان است پس کار جان همانا کار جانان خواهد بود. ( 2540) او است که دستگیرى مىکند ولى بصبر هر دم بدست گیرى او امیدوار باش.
مولانا به مَثل معروف که «مرغ بیهنگام شوم است»، از نفس آدمی سخن میگوید. نفس مانند خروسی که بیموقع آواز بخواند، شوم است و آن را باید کشت. چگونه؟ با مجاهده و سخت گرفتن بر خود. در این حالت نفس به خدمت حق در میآید و دیگرنفسی نمیماند که کشتنی باشد. البته برای کشتن نفس و یا به خدمت گرفتن نفس در راه حق، نیاز مبرم به یک راهنمای راه آشناست، برای اینکه کسی بتواند دست در دامن مرشدی بزند توفیق الهی لازم است؛ چرا که دسترسی به مردان راه حق، نیز جذب حق است، زیرا که ما کمانیم و تیرانداز خداست .
( 2525)زآنکه گر او هیچ بیند خویش را |
|
مهلک و ناسور بیند ریش را |
( 2526)درد خیزد زین چنین دیدن درون |
|
درد او را از حجاب آرد برون |
( 2527)تا نگیرد مادران را درد زه |
|
طفل در زادن نیابد هیچ ره |
( 2528)این امانت در دل و دلحامله است |
|
این نصیحتها مثال قابله است |
( 2529)قابله گوید که زن را درد نیست |
|
درد باید درد کودک را رهیست |
( 2530)آن که او بیدرد باشد رهزن است |
|
زآنکه بیدردی انا الحق گفتن است |
( 2531)آن انا بیوقت گفتن لعنتست |
|
آن انا در وقت گفتن رحمت است |
( 2532)آن انا منصور رحمت شد یقین |
|
آن انا فرعون لعنت شد ببین |
هیچ: اندک، کم.
ناسور: جراحتى که به نشود. ریشى که التیام نپذیرد.
درد: کنایه از تضرع، خضوع.
ذرّهاى عشق از همه آفاق به ذرّهاى درد از همه عشاق به
قدسیان را عشق هست و درد نیست درد را جز آدمى در خورد نیست
(عطار)
از حجاب برون آمدن: میان او و حق تعالى مانع نبودن. کنایه از مستوجب لطف حق گشتن، عنایت حق را جلب کردن. انسان موجودى است دستخوش خطا و نافرمانى. بدین رو باید پیوسته از خدا یارى خواهد و اگر خود را لایق خواستن یارى نداند، از او بخواهد تا چنین توفیقى بدو دهد.
زه: زهیدن، زائیدن.
امانت: کنایه از اقرار به یگانگى خدا و باز گشت بدو، و اشاره است به مضمون آیه هفتاد و دوم سوره احزاب:
خود ز بیم این دَمِ بىمُنتها باز خوان فَأَبَینَ أن یَحمِلنَها
ور نه خود أشفَقنَ مِنها چون بُدى گرنه از بیمش دلِ کُه خون شدى
1959- 1958/ د / 1
قابله: ماما. کنایه ازمرشد است که میداند کدام مرید، درد دارد و باید از این اسرار با او سخن گفت.
زن را درد نبودن: هنگامى موسم زادن طفل آشکار مىگردد، که زن را درد گیرد در آن وقت قابله را از درد خود آگاه مىسازد.
منصور: حسین بن منصور، معروف به حلاّج، مقتول به سال 309 هجرى قمرى. گویند در حال جذبه «أنَا الحَق» مىگفت.
أنا فرعون: اشاره است به آیه «فَحَشَرَ فَنادى فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ اَلْأَعْلى.»[1]
( 2525) چرا که اگر خود را هیچ و عاجز دیده و زخم خود را مهلک مشاهده کند. ( 2526) این بینایى در درون او ایجاد درد نموده و همان درد او را از حجاب بیرون مىآورد. ( 2527) تا مادران درد زائیدن نگیرند طفل راهى براى بیرون آمدن از رحم پیدا نخواهد کرد. ( 2530) کسى که بىدرد باشد راه زن است چرا که بىدردى انا الحق گفتن و دعوى استقلال است. ( 2531) آن انا الحق گفتن بىمورد و بىوقت باعث لعنت و این انا الحق گفتن بموقع رحمت است. ( 2532) آن انا الحق منصور بیقین رحمت شد و آن انا الحق فرعون لعنت گردید.
مولانا می گوید: انسان بر اثر هیچ انگاشتن خود، به درد و رنج درون پی خواهد برد و این دردمندی او را از حجاب نفسانی بیرون میآورد و به وصال میرساند. به عبارت دیگر: ناامیدی از خود و تدبیرات خود؛ «ریش» درون را سوزاندهتر می کند و این سوز درون «حجاب» خود پرستی را کنار میزند و چشم باطن را به حقایق آشنا میکند. مولانا میگوید: همانطور که کودک با درد زایمان به دنیا میآید، راز حق نیز با درد درون, خود را آشکار میکند. «امانت» همین اسرار حق است که در ازل بر آسمانها و زمین و فرشتگان عرضه شد، ولی هیچیک آن را نپذیرفتند تا انسان پذیرای این حقیقت شد و به قول حافظ: «قرعه فال به نام من دیوانه زدند». مولانا در اینجا اشارهای هم به مدعیانی میکند که به دروغ تظاهر به درد میکنند. «انا الحق» گفتن اینگونه مردم، ادعای خدایی است، مثل «انا ربّکم الاعلی» که فرعون میگفت. سپس مولانا میگوید: «انا» و من، با دو معنای مختلف یا متضاد مطرح است: وقتی که کسی از روی ادعا و مقابله با حقیقت «من» بگوید، باعث لعنت و بدنامی است[2] مانند انا گفتن شیطان و فرعون. اما اگر کسی مانند منصور حلاج «انا الحق» بگوید، مست و محو حق است و «انا الحق» سخن حقی است بر زبان حلاج که رحمت شامل او شده است.
پس چکیدهْ کلام مولانا این می شود کهبراى آن که بنده سالک به حق نزدیک شود، نخست باید خود را بشناسد. اگر شناخت، خطاى خود را مىبیند و چون از خطا آگاه شد دلش به درد خواهد آمد و به توبه وباز گشت به سوی حضرت حق گرایش پیدا می کند. تا این درد در دلش پدید نیاید در پى گزاردن شرایط امانتى که خدا بدو سپرده است نخواهد افتاد. اگر انسانى خود را در پیشگاه حضرت حق مسئول نداند، و به خطاى خود اقرار نکند و از خدا آمرزش و رحمت طلب نکند، خویش را از او بىنیاز دیده و خود را در برابر او قرار داده است بلکه خود را خدا دانسته است. چنین کس شیطان است که «أنَا خیرٌ منه» گفت، و چون فرعون است که خویش را پروردگار دانست.
علّت ابلیس أنَا خیرى بُدست وین مرض در نفس هر مخلوق هست
3216 / د /1
اما کسی که هستى خویش در حق فنا نماید و از خود سلب هر گونه قدرت نمود و توان خود را از لطف خدا دانست سزاست که «أنَا الحَق» گوید، یعنى «من هیچم و هر چه هست خداست.» پس «أنا الحق» گفتن منصور عنایت است از جانب حق، و «أنَا رَبُّکُم» گفتن فرعون لَعنَت است و تلقین ابلیس.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |