( 2451)یا رب این بخشش نه حد کار ماست |
|
لطف تو لطف خفی را خود سزاست |
( 2452)دست گیر از دست ما، ما را بخر |
|
پرده را بردار و پردهْ ما مدر |
( 2453)باز خر ما را ازین نفس پلید |
|
کاردش تا استخوان ما رسید |
( 2454)از چو ما بیچارگان این بند سخت |
|
کی گشاید ای شه بیتاج و تخت |
( 2455)این چنین قفل گران را ای ودود |
|
کی تواند جز که فضل تو گشود |
( 2456)ما ز خود سوی تو گردانیم سر |
|
چون توی از ما به ما نزدیکتر |
لُطف خَفى: آن چه حق تعالى بىهیچ سبب به بنده افاضت فرماید، لطفی است که از طریق علل و اسباب ظاهری صورت نمیگیرد و لطف محض است.
خریدن: کنایه از به اطاعت خود در آوردن. بنده ساختن و از مکر شیطان رهانیدن.
پرده را بردار: یعنی مانع دیدن حقیقت را از پیش چشم ما بردار که همان هوای نفس و کشش به سوی دنیاست.
پرده دریدن: کنایه از رسوا کردن.
پردهْ ما مدر: یعنی در این دنیا ما را شرمسار نکن.
کارد به استخوان رسیدن: آسیب از حد گذشتن. کار به جان دادن رسیدن. و ضمیر «ش» به نفس باز مىگردد. (نفس ما را از پا در آور).
بنده سخت: همان بندگی نفس است .
شاه بیتاج و تخت: خطابی است به پروردگار.
قفل گران: باز اسارت و بندگی نفس است.
وَدُود: (نامى از نامهاى خدا) بسیار دوست.
فضل: لطف حق در مرتبهای بالاتر از شایستگی بنده است.
خود: یعنی نفس.
از ما به ما نزدیکتر: برگرفته است از آیه «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِیدِ: و ما نزدیکتر بدو هستیم از رگ گردن.»[1]
اکنون مولانا سخن عاشق مجذوب را به مناجات کشانده است. برای آنکه ما علاقههای مادی و گِل خوردن را رها کنیم. پروردگار باید به ما توفیق عطا کند و «این بخشش»، همان توفیق الهی است. به طوری که ما از خود و نفسانیات خود روی بر میگردانیم و به سوی تو روی میآوریم، زیرا تو از ما به ما نزدیکتری؛ عرفا میگویند: «این نزدیکی اشاره دارد به معیت و احاطه ذاتی حق.
( 2457)این دعا هم بخشش و تعلیم توست |
|
گرنه در گلخن گلستان از چه رست |
( 2458)در میان خون و روده فهم و عقل |
|
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل |
( 2459)از دو پاره پیه این نور روان |
|
موج نورش میزند بر آسمان |
( 2460)گوشتپاره که زبان آمد از او |
|
میرود سیلاب حکمت همچو جو |
( 2461)سوی سوراخی که نامش گوشهاست |
|
تا به باغ جان که میوهش هوشهاست |
( 2462)شاهراه باغ جانها شرع اوست |
|
باغ و بستانهای عالم فرع اوست |
( 2463)اصل و سرچشمهْ خوشی آن است آن |
|
زود تجری تحتها الانهار خوان |
بخشش و تعلیم توست: برگرفته است از آیه «وَ قالَ رَبُّکُمُ اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ: و گفت پروردگار شما مرا بخوانید تا شما را پاسخ گویم.»[2]
هم دعا از تو اجابت هم ز تو ایمنى از تو مَهابت هم ز تو
692/ د / 2
گلخن: استعاره از جسم و زندگانى جسمانى.
گلستان: استعاره از یاد خدا.
در گلخن گلستان رُستن: استعاره از به یاد خدا افتادن و مخاطب بنده حقیر با پروردگار بزرگ.
در میان خون و روده: یعنی در این وجود آلودهْ مادی.
فهم و عقل: دراینجا منظور فهم و عقل خداجوست
دو پاره پیه: کنایه از چشم. اشاره دارد به سخنان امیر المؤمنین على (ع) است: «اعجبوا لهذا الانسان ینظر بشحم و یتکلم بلحم و یسمع بعظم و یتنفس من خرم« از آفرینش انسان در شگفت شوید که او با پیهی میبیند و با گوشتی سخن گوید و با استخوانی بشنود و از شکافی نَفس کشد»[3]
سیلابِ حکمت: استعاره از سخنان سودمند، سخنان عارفان و حکیمان الهی است.
شرع او: یعنی (دین خدا)
تَجرِى تَحتَها الانهارُ: برگرفته است از قرآن کریم که در سورههاى قرآن در وصف «بهشت» آمده است.[4]
( 2457) این دعا هم که مىکنیم بخشش تو و تعلیم تو است و گرنه در گلخن چرا گل مىروید . ( 2458) در میان خون و روده عقل بوجود مىآید این را جز با کرام تو نمىتوان بچیزى حمل کرد . ( 2459) از دو قطعه پیه نورى ناشى مىشود موج نورش به آسمان مىرسد . ( 2460) از یک پاره گوشت که زبان نام دارد چون جوى بزرگى سیلاب حکمت جارى مىشود . ( 2461) و همین سیلاب از سوراخهائى که گوش نام دارند داخل شده تا بباغ جان مىرسد که میوه آن هوش است . ( 2462) شرع و قانون او شاه راه باغ جانها بوده و باغ و بستانهاى عالم همگى فرع او است . ( 2463) اصل و سر چشمه خوشى او است و آیه «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ » همین معنى را بیان مىکند .
مولانا از زبان عاشق مجذوب یک پله سخن عاشقانه و مناجات را لطیفتر و عاشقانهتر میکند و میگوید: همین مناجات و دعای ما هم، اگر پروردگار نخواهد، صورت نمیگیرد. وجود مادی ما مثل «گلخن» حمّام یا زبالهدان است و تنها جذبهْ پروردگار میتواند آن را به گلستان تبدیل کند. مولانا همانند بسیاری از عارفان بزرگ، (دین خدا) را شاهراهی میداند که ما را به عالم غیب و جهان جان میرساند؛ اصل و سرچشمهْ همهْ خوبیها و خوشیها، آن هوشها و ادراکهای دینی و شرع مقدس است. آن بهشتی که گفتهاند زیربناهایش جویهای روان است، همین باغ جانها و عالم غیب است. [5] پس سرچشمه این لطفها اوست که عقل را در وجود آدمى نهاده و باغ و بستان دانش را در دل وى قرار داده و پیمبران را فرستاده تا آدمى را تعلیم دهند و او را از عذاب جهل برهانند و به نعیم و حیات دانش برسانند.
[1] - سوره ق،آیه 16
[2] - سوره غافر،آیه60
[3] - (نهج البلاغه، کلمات قصار: 8)
[4] - سوره بقره، آیه 25
[5] - سوره توبه، آیهْ 100.
مشتری من خدای است
( 2446)مشتری من خدای است او مرا |
|
میکشد بالا که الله اشتری |
( 2447)خون بهای من جمال ذوالجلال |
|
خون بهای خود خورم کسب حلال |
( 2448)این خریداران مفلس را بهل |
|
چه خریداری کند یک مشت گل |
( 2449)گل مخور گل را مخر گل را مجو |
|
زان که گل خوار است دایم زردرو |
( 2450)دل بخور تا دائماً باشی جوان |
|
از تجلی چهرهات چون ارغوان |
بالا کشیدن: به آسمان بردن، از عالم ناسوت به عالم لاهوت سیر دادن. سیر الى اللَّه.
اللّهُ اشتَرى: برگرفته است از آیه «إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اَللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ: خدا از مؤمنان جانها و مالهاى آنان را خرید تا بهشت از آنشان باشد در راه خدا کارزار مىکنند پس مىکشند و کشته مىشوند.»[1]
خونبهاى من...: آن که صفتهاى حیوانى را در وجود خود بکشد و خودى را واگذارد، از خود مىمیرد و به خدا زنده مىماند، که «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ فَرِحِینَ بِما آتاهُمُ اَللَّهُ» [2] کشتگان معشوقاند و روزى خواران او.
ما بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
اى حیاتِ عاشقان در مردگى دل نیابى جز که در دل بُردگى
1751- 1750 / د /1
خواهان معشوقاند و دشمن زندگانى مادى که تا از این جان نرهند به جانان نرسند.
تو مکن تهدید از کشتن که من تشنه زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانى مردنى است مردن عشّاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جانِ هُدى و آن دو صد را مىکند هر دم فدى
هر یکى جان را ستاند ده بها از نُبى خوان عَشرةً أمثالُها
3836- 3833 /د / 3
خریداران مفلس: مردم دنیا، آنان که دل روشن ندارند.
گل خوردن: نوعى عادت و بیمارى گونه که در بعض مردم دیده مىشود. در قدیم کسانى بودند که به گل خوردن عادت داشتند، گل خوردن در این بیت کنایت از پرداختن به پرورش جسم و متعلقات آن، متاع دنیا و منافع این جهانی است و آنها که از این منافع میگذرند زردرو و غمزده نیستند.
گل خریدن: کنایه از آن چه دنیاوى است به دست آوردن.
دل خوردن: یعنی از روشنی باطن برخوردار شدن، به معرفت الهى پرداختن.
تجلی: تابیدن نور حقیقت در دل مرد حق است که او را شاد میکند
( 2446) مشترى من همان طور که فرموده است « إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى » خدا است که مرا همواره ببالا مىکشد. ( 2447) جمال حضرت ذو الجلال خونبهاى من است پس خونبهاى خود را مىخورم و روزى حلالى نصیبم شده . ( 2448) این خریداران مفلس را بگذار مگر آنها چه مىخرند فقط مشترى یک مشت گل هستند . ( 2449) گل را نه بخر و نه بجو و نه بخور چرا که گل خوار همواره زرد رو است . ( 2450) دل بخور و رنج خون دل خوردن بخود هموار کن تا دائماً جوان بوده و چهرهات از تجلى انوار خدایى چون ارغوان بر افروخته باشد .
مولانا می گوید: خریدار دانش عارفان و عاشقان خداست که آنها را به بهشت وصال خود بالا میکشد. مرد راه حق، خود را فدا میکند و خونبهای او مشاهدهْ جمال حق است. این کلام، مضمون آیهْ 111 سورهْ توبه است که: پروردگار، نفس مؤمنان و اموال آنها را خریدارست و در بهای آن بهشت را به آنها میدهد. مولانا بر این باور است که این خریداران مفلس دوستان دنیایند که خودشان یک مشت گل بیشتر نیستند.
تفاوت علم تحقیقی وعلم تقلیدی
( 2437)علم تقلیدی و تعلیمی است آن |
|
کز نفور مستمع دارد فغان |
( 2438)چون پی دانه نه بهر روشنی ست |
|
همچو طالبعلم دنیای دنی ست |
( 2439)طالب علم است بهر عام و خاص |
|
نه که تا یابد از این عالم خلاص |
( 2440)همچو موشی هر طرف سوراخ کرد |
|
چونکه نورش راند از در گفت: برد |
( 2441)چونکه سوی دشت و نورش ره نبود |
|
هم در آن ظلمات جهدی مینمود |
( 2442)گر خدایش پر دهد پر خرد |
|
برهد از موشی و چون مرغان پرد |
( 2443)ور نجوید پر بماند زیر خاک |
|
ناامید از رفتن راه سماک |
( 2444)علم گفتاری که آن بی جان بود |
|
عاشق روی خریداران بود |
( 2445)گرچه باشد وقت بحث علم زفت |
|
چون خریدارش نباشد مرد و رفت |
علم تقلیدى: علمى که در جان جاى نگیرد، علمى که مجرد فرا گیرى اصطلاحات باشد، علمى که روشنى درونى نبخشد.
علم تعلیمى: یا علم کسبى علمى است که از طریق آموختن حاصل مىشود.
نُفور: رمیدن.
دانه: استعاره از متاع دنیا.
روشنی: و روشنی، در اینجا روشنی باطن است و آگاهی از حق.
خرد: همان عقل خداجوست؛ کسی که چنین بال و پری ندارد، نمیتواند به آسمان معرفت پرواز کند.
بَرد: دور شو، برو.
سِماک: نام دو ستاره است: سماک رامح و سماک اعزل، لیکن در اینجا مقصود آسمان و عُلُوّ است.
راه سماک: یعنی راه تعالی و کمال.
علم گفتاری: همان علم تقلیدی و تعلیمی است که مستمع و خریدار میجوید. این علم است که اگر برای تعلیم و اظهار وجود عالم، برای آن خواستاری پیدا نشود، مرده و بیارزش است.
زَفت: توانمند، دلیر، قوى، بزرگ.
( 2437) علم تقلیدى و تعلیمى است که دارنده آن از نفرت مستمع باک دارد . ( 2438) براى اینکه او در پى دانه است نه در پى روشنى چنین کسى طالب علم است براى دنیا . ( 2439) او طالب علم است که بوسیله او عوام و خواص را بخود بگرداند نه براى اینکه از این عالم پست خلاصى یابد .( 2440) او مثل موشى است که در زیر زمین تاریک هر طرف را سوراخ کرده و چون نور او را از در رانده است سرد شده و در همان تاریکى باقى مانده. ( 2441) چون راهى بروشنایى نداشت در همان تاریکى مشغول جد و جهد بود. ( 2442) اگر خدا باو از عقل و خرد پرى عطا فرماید از موش بودن رهایى یافته و چون مرغان در هوا بال و پر گشوده پرواز مىکند. ( 2443) و اگر پر پیدا نکند در همان تاریکى زیر خاک باقى مانده و از رفتن به آسمان و پرواز در روشنى ناامید خواهد بود . ( 2444) علم قال و قیل و گفتار یقیناً بىجان است و روح ندارد او فقط عاشق روى خریداران بوده و خود قیمتى ندارد . ( 2445) اگر چه در موقع بحث و گفتگو تصور مىرود که این علم خیلى بزرگ است ولى وقتى خریدار نداشته باشد مرده و معدوم شده است .
اهل دنیا برای خود دانشی دارند که از راه مدرسه و تلقین و تکرار و تقلید حاصل میشود؛ این دانش فراموشیپذیر است و در مقابل آن، دانش عارفان و مردان کامل، جوهر است، ذاتی و پایدار است. علم اهل تقلید، به توجه شنونده نیاز دارد، زیرا وسیلهْ نام و نان این جهانی است مولانا، طالبان علم دنیایی را به موشی تشبیه میکند که در زیر زمین لانه میسازند و اگر از روی زمین سردرآورند میگویند: طالبان علم دنیایی ، از روشنی باطن گریز دارند و در ظلمت علم خود میمانند.
مضمون محتوایی سخن مولانا این است که: علم باید موجب روشنى جان گردد، نه وسیلتى براى یافتن نان و جذب مردمان. آن که علم را براى به دست آوردن مقام و فراهم ساختن عوام خواند، در پى یافتن حقیقت نیست، بلکه مىنگرد تا مشترى او کیست. چنین کس تیره درونى است که در تاریکى راه مىپوید و همچون موش کورى است که در دل زمین مأمن مىجوید. براى به دست آوردن علم حقیقى نخست باید خودى را واگذارَد و روى به خدا آرد تا خدایش پر دهد و از شر غوغاى مردمان برهد، چنین علم را جز با تحمل ریاضت و پاکیزه کردن درون به دست نمىتوان آورد. آن را که چنین علم روزى گردید به آسمان پرد و آن که پاى بند علم تقلیدى است با بهایم چرد.
علمِ تقلیدى بود بهرِ فروخت چون بیابد مشترى خوش بر فروخت
مشترى علمِ تحقیقى حق است دایما بازارِ او با رونق است
3266- 3265 / د / 2
در سخنان امیر مؤمنان (ع) فقرهها مىیابیم که از عالمان ربّانى ستایش شده است و از آنان که علم را به خاطر برخوردارى از دنیا خواهند نکوهش. در یکى از خطبهها در باره عالمى که علم را براى خوشایند مردمان خواند چنین فرماید: «مردى که پشتوارهاى از نادانى فراهم ساخته و خود را میان مردم انداخته شتابان در تاریکى فتنه تازان، کور در بستن پیمان سازش میان مردمان. آدمى نمایان او را دانا نامیدهاند و او نه چنان است، چیزى را فراهم آورده که اندکش بهتر از بسیار آن است. تا آن گاه که از آب بد مزه سیر شود و دانش بىهوده اندوزد پس میان مردم به داورى نشیند و خود را عهدهدار گشودن مشکل دیگرى بیند.»[1]
( 2422)دور شو تا اسپ نندازد لگد |
|
سم اسپ توسنم بر تو رسد |
||||
( 2423)های هویی کرد شیخ باز راند |
|
کودکان را باز سوی خویش خواند |
||||
( 2424)باز بانگش کرد آن سائل بیا |
|
یک سؤالم ماند ای شاه کیا |
||||
( 2425)باز راند این سو بگو زوتر چه بود |
|
که ز میدان آن بچه گویم ربود |
||||
( 2426)گفت ای شه با چنین عقل و ادب |
|
اینچه شید است اینچه فعلاست ایعجب |
||||
( 2427)تو ورای عقل کلی در بیان |
|
آفتابی در جنون چونی نهان |
||||
( 2428)گفت این اوباش رایی میزنند |
|
تا درین شهر خودم قاضی کنند |
||||
( 2429)دفع میگفتم مرا گفتند نی |
|
نیست چون تو عالمی صاحب فنی |
||||
( 2430)با وجود تو حرام است و خبیث |
|
که کم از تو در قضا گوید حدیث |
||||
( 2431)در شریعت نیست دستوری که ما |
|
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا |
||||
( 2432)زین ضرورت گیج و دیوانه شدم |
|
لیک در باطن همانم که بدم |
||||
( 2433)عقل من گنج است و من ویرانهام |
|
گنج اگر پیدا کنم دیوانهام |
||||
( 2434)اوست دیوانه که دیوانه نشد |
|
این عسس را دید و در خانه نشد |
||||
|
( 2435)دانش من جوهر آمد نه عرض |
|
این بهایی نیست بهر هر غرض |
|
||
|
( 2436)کان قندم نیستان شکرم |
|
هم زمن میروید و من میخورم |
|
شاهِ کیا:به معنای بزرگ و مقتدر است؛ مرد دلآگاه در عالم معنا شاه مقتدر است.
گوى ربودن بچه: معنى آن روشن است، بهانهاى براى راندن پرسنده. لیکن نیکلسون نویسد: کنایه از حالت وجدى است که از تجلّیات الهى در دل او ظاهر شد.
شید: فریب، نیرنگ.
عقل کل: عقل اول، صادرِ نخست. در اینجا عقل کامل یا عقل پیوسته به عقل کل است، (عقل مرد کامل).
اوباش: جمع وَبش. و گفتهاند جمع بَوش، قلب شده «وَبش» است: سفله، بىسر و پا، فرومایه.
دفع گفتن: سر باز زدن، نپذیرفتن.
کم از تو: که در رتبه تو نیست، که دانش تو را ندارد.
در قضا حدیث گفتن: قضاوت کردن.
شه: کنایه از رئیس، مقتدر.
عقل من گنج است...: اشاره بدان که اولیاى خدا در دیده مردم عادى، خرد مقدارند و نزد خدا داراى رتبت بسیار. و نیز اشارت است به مثل مشهور: «گنج در ویرانه است».
گنج پیدا کردن: استعاره از عقل خود آشکار کردن.
عسس: جمع عاس: شبگرد، حارس. و اسم جمع نیز گفتهاند. عسس استعاره از رتبتهاى دنیوى است که انسان ضعیف را به سوى خود مىکشاند، و خردمندان را مىرماند، عاشق حق از این عسس، همانگونه میگریزد که مست مدهوش از محتسب میگیرند.
در خانه شدن: کنایه از سر باز زدن و نپذیرفتن مقام.
جوهر: (اصطلاح منطقى) در تعریف آن گفتهاند: آن چه به خود پاید، آن چه قائم به خود باشد. مقابل عرض. در اینجا مقصود از دانشى که جوهر است، علم لدنى است، که از جانب حق افاضه شده باشد، علمى که اکتسابى نباشد.
عَرَض: آن چه وجودش وابسته به وجود غیر است.
بَهایى: فروختنى، و در این بیت مقصود عرضه کردن علم و در معرض دیدِ مردم نهادن است.
کان قندم: استعاره است از این که علم حقیقت پیوسنه به علم حق است وهمواره در درون مرد عارف و عاشق مجذوب دانستی های تازه می جوشد.
( 2422) دور شو تا اسب لگد نیندازد که سم اسب سرکش من بتو اصابت کند. ( 2423) شیخ هاى هویى کرده اسب خود را رانده و بچهها را بطرف خود خواند. ( 2424) باز آن شخص صدا زده گفت یک سؤال دیگر براى من باقى مانده بیا اى آقا آن را هم بگو. ( 2425) باز بهلول اسب خود را بطرف مرد رانده گفت زودتر بگو که آن بچه گوى مرا ربوده و از من جلو افتاد ( 2426) مرد گفت اى فرد ممتاز بخود تو با این عقل و ادب این چه حیله ایست که بکار برده و چه کارى است که مىکنى ( 2427) تو در بیان و سخن و رأى عقل کلى هستى تو آفتابى چگونه در پرده جنون نهان شدهاى؟ ( 2428) بهلول گفت این مردم اوباش رأى داده بودند تا در شهر خودم مرا بقضاوت بر گزینند ( 2429) من تقاضاى آنها را رد کردم ولى آنها قبول نکردند و گفتند مثل تو عالم بعلم قضاوت نیست ( 2430) با وجود تو حرام است که کسى پائین تر از تو بکرسى قضاوت بنشیند ( 2431) شریعت بما اجازه نمىدهد که پائینتر از تو را پیشواى خود قرار دهیم ( 2432) برای فرار از دست این سفلگان ، ضرورتاً خود را به دیوانگی زدم، لکن در باطن همان فرزانه ام.( 2433) عقل من چون گنج است و من چون ویرانه اگر این گنج را آشکار کنم دیوانه هستم ( 2434) کسى دیوانه است که در چنین موقعى دیوانه نشود عسس ببیند و در خانه پنهان نشود. ( 2435) عقل و دانش من جوهر است و عرض نیست که زائل شود و ممکن نیست بهاى هر غرضى واقع شده و مطابق تمایل عامه بکار افتد ( 2436) من نیستان شکر بودم و کان قند هم از من مىروید و هم خود آن را مىخورم لذت من لذت ذاتى است نه عرضى .
شخص طالب و جستوجوگر به هشیار دیوانهنما گفت: سؤالی دارم. عاقل دیوانهنما سوار بر نی به سوی طالب آمد و گفت: زود باش حرفت را بزن که اسبم سرکش و چموش است، تا اسبم به تو لگد نزده زود باش، هر سؤالی داری آشکارا بیان کن. طالب به آن شیخ بزرگ و هوشمند گفت: شاها، با چنین عقل و ادبی که داری، شگفتا از این دیوانگی و کارهای کودکانه که از تو سر میزند. تو در بیان مطالب و اسرار فراتر از عقل کلی. تو که آفتاب عقل و معرفتی چرا خود را در دیوانگی مستور و پوشاندهای؟ آن هوشمند دیوانهنما گفت: این سفلگان و فرومایگان حکومتمدار، نظرشان بر این قرار گرفته بود که مرا در شهر قاضی کنند. من درخواست ایشان را رد کردم، ولی آنها نپذیرفتند و گفتند: مانند تو دانا و فرزانهای وجود ندارد. با وجود تو اگر کسی دیگر بر مسند قضا تکیه زند حرام و ناپسند است. به همین سبب، از روی ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم؛ یعنی ظاهراً بنا به مصلحت دیوانهام، ولی در اصل عاقل و فرزانهام. زبان حال یک مجذوب عاشق است که از مشاهدهْ حقیقت، مست و دیوانه شده و عقل خداجوی او، به عقل کل پیوسته است؛ چنین عقلی گنج است. ظاهر فقیرانهْ صاحب عقل، ویرانه است. این گنج معرفت حق را به هرکسی نباید نشان داد، این کار، دیوانگی است.در قصهْ ذُوالنون خواندیم که او از شرّ عامه اندر خانه شد. مجذوب عاشق میگوید: آگاهی من یک آگاهی ذاتی و اصلی است؛ علمی نیست که از طریق مدرسه و کتاب به دست آورده باشم و چون امور عرضی، ناپایدار باشد و این معرفت الهی را نباید برای هر غرض دنیایی مصرف کرد و در راه نام و نان به کار برد. مولانا میگوید: نظر به این نکته که علم حقیقت، پیوسته به علم حق است، همواره در درون مرد عارف دانستنیهای تازه میجوشد.
در اصل عاقل و فرزانهام
( 2408)گفت آن طالب که آخر یک نفس |
|
ای سواره بر نی! این سو ران فرس |
||||
( 2409)راند سوی او که هین زوتر بگو |
|
کاسب من بس توسن است و تندخو |
||||
( 2410)تا لگد بر تو نکوبد زود باش |
|
از چه میپرسی بیانش کن تو فاش |
||||
( 2411)او مجال راز دلگفتن ندید |
|
زو برون شو کرد و در لاغش کشید |
||||
|
( 2412)گفت مىخواهم در این کوچه زنى |
|
کیست لایق از براى چون منى |
|
||
|
( 2413)گفت سه گونه زناند اندر جهان |
|
آن دو رنج و این یکى گنج روان |
|
||
|
( 2414)آن یکى را چون بخواهى کُل تو راست |
|
و آن دگر نیمى تو را نیمى جداست |
|
||
|
( 2415)و آن سیم هیچ او تو را نبود بدان |
|
این شنودى دور شو رفتم روان |
|
||
|
( 2416)تا تو را اسبم نپرّاند لگد |
|
که بیفتى بر نخیزى تا ابد |
|
||
|
( 2417) شیخ راند اندر میان کودکان |
|
بانگ زد بارِ دگر او را جوان |
|
||
|
( 2418) که بیا آخر بگو تفسیر این |
|
این زنان سه نوع گفتى بر گزین |
|
||
|
( 2419) راند سوى او و گفتش بِکر خاص |
|
کُل تو را باشد ز غم یابى خلاص |
|
||
|
( 2420) و آن که نیمى آن تو بیوه بود |
|
و آنکه هیچ است آن عیال با ولد |
|
||
|
( 2421) چون ز شوى اوّلش کودک بود |
|
مِهر و کلِّ خاطرش آن سو رود |
|
طالب: پرسنده، مشورت خواهنده.
سواره برنی: همان هشیار دیوانهنماست که مانند کودکان سوار چوبی شده بود.
یک نفس: لحظهاى، دمى.
توسن: سرکش.
راز دل: آن چه قصد اصلى پرسش کننده بود. چه، او را گفته بودند این مجنوننما خردمندى فرزانه است و او مىخواست راز دیوانه نشان دادن را از او بپرسد.
برون شو کردن: مخلص یافتن. مجازاً سخن را به راهى دیگر بردن.
لاغ: ظرافت، هزل. در لاغ کشیدن: گفتار هزل به میان آوردن.
گفت سه گونه زناند اندر جهان:اشاره به این حدیث است که مىفرماید: «النساء ثلاثة واحدة لک و واحدة علیک و واحدة لک و علیک و اما التی لک فهی المرأة البکر فقلبها و حبها لک و اما التی علیک فالمتزوجة ذات ولد تاکل مالک و تبکى على الزوج الاول و اما التی لک و علیک المتزوجة التی لا ولد لها فان کنت لها خیراً من الاول فهی لک و الا فهی علیک»[1]
گنج روان: در لغت گنج قارون، لیکن در تداول آن چه مایه عشرت و شادمانى است.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذرى بود
(حافظ)
کل تو راست: از هر جهت مطیع توست. همه توجه او به توست.
تا ابد بر نخاستن: کنایه از مردن، و ممکن است چنان که نیکلسون نوشته است در آن اشاره باشد به کسانى که مردان خدا را مىرنجانند، و مستوجب قهر الهى مىگردند.
خاص: را مىتوان مضاف إلیه گرفت (بکر گزیده)، و مىتوان قید فعل باشد (بکر خاص تو است).
عیال: بیشتر به معنى همسر به کار رود:
عیال با ولد: زنى که از شوى پیشین فرزندى دارد.
( 2408) شخصى که طالب مشورت بود بهلول را مخاطب نموده گفت اى سوار یک دم اسب خود را باین طرف بران ( 2409) بهلول بطرف او آمده گفت هر چیز مىخواهى زودتر بگو که اسب من بسى سرکش و تند خو است ( 2410) تا اسب بتو لگد نزده زودتر بطور واضح بگو ببینم چه مىگویى ( 2411) مرد دید که مجال راز گفتن نیست لذا از گفتن مهم خود صرف نظر نموده بىربط گویى آغاز کرد. ( 2412) گفت من مىخواهم زنى در این کوچه بگیرم کسى که مناسب حال من باشد کیست؟. ( 2413) بهلول گفت در عالم سه قسم زن هست که دو قسم آنها رنج و یک قسم دیگر گنج است. ( 2414) این یکى را اگر بخواهى همگى براى تو است و دومى نیمى براى تو و نیمى براى دیگرى است. ( 2415) و سومى هیچ براى تو نیست حالا که شنیدى دور شو که من رفتم. ( 2416) دور شو تا اسبم بتو لگد نزند و چنان بیفتى که تا ابد بر نخیزى. ( 2417) شیخ بهلول اسب نیى خود را میان کودکان راند ولى آن شخص باز او را صدا زده. ( 2418) گفت آخر بیا تفسیر اینکه گفتى بگو که این سه قسم زن کدامند. ( 2419) بهلول اسب خود را بطرف او رانده گفت زن با کره همگى براى تو است و تو با وجود او غمى ندارى. ( 2420) و آن که نیمى براى تو است زن بیوه است و آن که هیچ براى تو نیست زن بیوه بچه دار است. ( 2421) وقتى از شوهر اولیش بچه داشته باشد تمام محبت و تمام خاطرش متوجه او است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |