عاقل مدهوش و مست، مست جمال حق است
( 2395)محتسب در نیم شب جایی رسید |
|
در بن دیوار مستی خفته دید |
( 2396)گفت هی مستی چه خوردستی بگو |
|
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو |
( 2397)گفت آخر در سبو واگو که چیست |
|
گفت از آنکه خوردهام گفت این خفیست |
( 2398)گفت آنچه خوردهای آن چیست آن |
|
گفت آنکه در سبو مخفیست آن |
( 2399)دور میشد این سؤال و این جواب |
|
ماند چون خر محتسب اندر خلاب |
( 2400)گفت او را محتسب هین آه کن |
|
مست هوهو کرد هنگام سخن |
( 2401)گفت گفتم آه کن هو میکنی |
|
گفت من شاد و تو از غم منحنی |
( 2402)آه از درد و غم و بیدادی است |
|
هوی هوی می خوران ازشادی است |
( 2403)محتسب گفت این ندانم خیز خیز |
|
معرفت متراش و بگذار این ستیز |
( 2404)گفت رو تو از کجا من از کجا |
|
گفت مستی خیز تا زندان بیا |
( 2405)گفت مست ای محتسب بگذار و رو |
|
از برهنه کی توان بردن گرو |
( 2406)گر مرا خود قوّت رفتن بدی |
|
خانهْ خود رفتمی، وین کی شدی |
( 2407)من اگر با عقل و با امکانمی |
|
همچو شیخان بر سر دُکّانَمی |
مأخذ این لطیف یا داستان را مرحوم فروزانفر، گفتگویی میان مأمون عباسی وشَمامه می داند[1] وظاهراً این لطیفه در زمان مولانا رایج بوده و مولانا چنان که عادت اوست، آن را پرورنده است. درقرن بعد عبید زاکانى آن را در لطایف خود آورده است . ودر زمان معاصر پروین اعتصامی نیز به گونهاى دیگر آن را به نظم در آورده است:
محتسب مستى به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت اى دوست این پیراهن است افسار نیست
(دیوان پروین اعتصامى، ص 241)
محتسب: (اسم فاعل از احتساب) محتسبى یکى از وظیفههاى ادارى در حکومت اسلامى بوده است. وظیفه محتسب از جهتى همانند قاضى است اما حدود اختیار او گاهى از قاضى وسیعتر و گاهى محدودتر است. مثلاً محتسب مىتواند تنها در دعاوى مربوط به منکرات مداخله کند و در دعاوى حقوقى حق مداخله ندارد. محتسب حق بازرسى براى کشف جرم و حق اجراى معروف و منع از منکر را دارد، یعنى هم کار قوه قضایى را عهدهدار مىشود و هم کار قوه اجرایى را. حالى که قاضى حق دخالت در کار قوه اجرایى ندارد. «محتسب» در این لطیفه نماینده دنیا و دنیادوستان است.
خفى: پوشیده، ناآشکار.
دَور: یعنی توقف دو امر بر یکدیگر چنانکه نتوان گفت کدام یک مقدّّم یا مؤخّر بر دیگری است، چنان که گویند وجود «الف» متوقف بر وجود «ب» است و وجود «ب» متوقف بر وجود «الف». به عبارت ساده، یعنی بحث بینتیجه.
خَلاب: یعنی آب گلآلود ، گل و لاى.
چون خر در خلاب ماندن: یعنی سرگردانشدن و بیتصمیم ماندن.کنایه از کارى نتوانستن کردن، درماندن.
آه کردن: براى آن که بدانند کسى مى خورده یا نه، بدو مىگفتند آه کن تا از بوى دهان وى معلوم شود مى خورده یا نه.
هو: هو (ضمیر مفرد غایب)، اشارت به ذات مطلق.
هو هو کردن: یعنی تکرار کلمهْ هُو به معنی ای حق که رنگ ذکر و مناجات دارد و حاکی از شادی عارف است که دل به حق بسته باشد.
خنده از لطفت حکایت مىکند ناله از قهرت شکایت مىکند
این دو پیغام مخالف در جهان از یکى دل بر روایت مىکند
(دیوان کبیر، ب 8571- 8572)
مُنحَنِى: خم، دوتا، در خود فرو رفته.
آه: نفسى که هنگام غم و اندوه از سینه بر آرند.
معرفت تراشیدن: یعنی گفتن کلماتی که حاکی از معرفت و روشنی باطن باشد.
از برهنه گرو بردن: نظیر: از برهنه پوستین نتوان بر کند. از مفلس چیزى به دست نمىآید.
امکان: توانایى قدرت.
عقل و امکان: یعنی شرایطی که مقبول اهل دنیا باشد .
( 2395) محتسب شهر نیم شبى در حال گردش بجایى رسیده دید مردى پاى دیوارى بخواب رفته است. ( 2396) گفت اى مرد مىنماید که مستى چه خوردهاى؟ جواب داد از آن خوردهام که در سبو است. ( 2397) گفت در سبو چیست؟ جواب داد از همان است که من خوردهام گفت آن که پنهان است. ( 2398) گفت آن چه خوردهاى بگو که چیست جواب داد همان است که در سبو پنهان است. ( 2399) این سؤال و جواب سؤال و جواب دورى مىشد و محتسب چون خر در گل ماند و ندانست چه کند. ( 2400) بالاخره گفت آه کن بوى دهانت را امتحان کنم مست در حال سخن گفتن هوهو کرد. ( 2401) محتسب گفت من گفتم آه کن تو هو مىکنى؟ جواب داد من اکنون دل شادم تو از غم دم مىزنى؟. ( 2402) آه از اثر درد و غم و بىدادرسى بوجود مىآید و هوهو میخواران از شادیست. ( 2403) محتسب گفت من اینها را نمىدانم معرفت بخرج من مده و برخیز. ( 2404) جواب داد تو برو تو کجا من کجا گفت تو مستى برخیز برویم بزندان. ( 2405) جواب داد اى محتسب مست را بگذار و برو از برهنه گرو نمىتوان گرفت. ( 2406) من اگر طاقت رفتن داشتم بخانه خودم مىرفتم و این گفتگوها نمىشد. ( 2407) من اگر عاقل و توانگر بودم چون مشایخ بر سر مسند خود مىنشستم.
عاقل مدهوش و مست، فارغ از وابستگیهای مادی و این جهانی است. او از غم و حرمان زندگی دنیایی کناره گرفته و مست جمال حق است. لطیفهای که در این ابیات آمده است، حکایت از این واقعیت میکند. منظور مولانا از نقل این لطیفه، هشداری برای دنیادوستان غافل است که فقط با معیارهای اینجهانی به همهْ پدیدهها مینگرند و از زاویهْ چشم تنگ خود به ارزیابی هستی میپردازند. مردان حق در چنین شرایطی یا خود را به دیوانگی میزنند و یا به مستی، تا از ننگ هوشیاری کشنده و هلاککننده دنیاگرایی برهند و از مباحث دورانگیز و بیحاصل بیگانه شوند.
( 2383)چون ز کوری دزد دزدد کالهای |
|
میکند آن کورِ عَمیا نالهای |
( 2384)تا نگوید دزد او را کان منم |
|
کز تو دزدیدم که دزد پر فنم |
( 2385)کی شناسد کور دزد خویش را |
|
چون ندارد نور چشم و آن ضیا |
( 2386)چون بگوید هم بگیر او را تو سخت |
|
تا بگوید او علامتهای رخت |
( 2387)پس جهاد اکبر آمد عصر دزد |
|
تا بگوید که چه برد آن زن به مزد |
( 2388)اولا دزدید کحل دیدهات |
|
چون ستانی باز یابی تبصرت |
( 2389)کالهی حکمت که گم کردهی دل است |
|
پیش اهل دل یقین آن حاصل است |
( 2390)کوردل با جان و با سمع و بصر |
|
مینداند دزد شیطان را ز اثر |
( 2391)ز اهل دل جو، از جماد آن را مجو |
|
که جماد آمد خلایق پیش او |
کاله: کالا، رخت.
کالای حکمت: آگاهی مرد کامل است که دلهای خداجو در پی آناند.
عَمیا (عَمیاء): (مؤنث اعمى) یعنی نابینا.
کور: کنایت از آن که دیده حقیقت بین ندارد. آن که تنها عقل معاش نصیبش گردیده است.
دزد: استعاره از خواهشهاى نفسانى.
ضیا (ضیاء): روشنى، نور ذاتی و پایدار است.
جهاد اکبر: اشاره است به حدیث «قَدِمتُم مِنَ الجِهادِ الأصغَرِ اِلَى الجِهادِ الأکبَرِ مُجاهَدَةِ العَبدِ هَواهُ.» و بعضى آن را از گفتار صحابه شمردهاند. لیکن با همین معنى با عبارتهاى دیگر در کتابهاى حدیث آمده است.[1] و در جامع الاخبار است: «قالَ رَسُولُ اللَّهِ رَجَعنا مِنَ الجهادِ الأصغَرِ اِلَى الجِهادِ الأکبَرِ.»[2]
عصر دزد: یعنی گرفتن و به محکمه کشاندن دزد.
کُحل: سرمه، و هر چه در دیده کشند.
کُحلِ دیده: کنایه از بینش حقیقى و روشنى درون.
کحل دیدهات را دزدید: یعنی قوّه بینایی باطنی تو را گرفت.
تَبصِرت: بینایى، بصیرت.
کاله حکمت:
ز آن که حکمت همچو ناقه ضاله است همچو دلاّله شهان را دالّه است
1669 / د /2
کور دل: آن که دیده حقیقت بین ندارد، آن که راه راست را نمىشناسد.
اهل دل: یعنی آنها که دلشان به نور حق روشن است .
جماد: کسی است که فقط زندگی ظاهری و مادی دارد. کنایه از آن که اهل دل نیست، آن که دل او مرده است، آن که یاد خدا در دل ندارد.
( 2383) وقتى دزد از کور متاعى بدزدد کور فقط ناله مىکند. ( 2384) تا دزد خود نگوید منم که از تو متاع دزدیدهام. ( 2385) کى ممکن است کور دزد خود را بشناسد در صورتى که او آن روشنى و آن نور چشم را که براى شناسائى لازم است ندارد. ( 2386) و بدیگرى هم چه سان تواند گفت که دزد مرا بگیر علامت لباس او چنین و چنان است. ( 2387) در مرحله و عصر دزد که عالم دنیا است معلوم داشتن اینکه دزد چه چیز برده جهاد اکبر است. ( 2388) اولا او سرمه دیده تو را دزدیده که اگر آن را بگیرى بصیرت پیدا مىکنى. ( 2389) کالاى حکمت که گم کرده دل است اهل دل آن را مىدانند که اهل یقین هستند. ( 2390) آن که کور دل است با چشم و گوش و جان خود نمىتواند اثرى از آن دزد که شیطان نام دارد پیدا کند. ( 2391) آن را از اهل دل بجوى نه از جماد که خلایق در مقابل او چون جماد هستند.
مولانا میگوید: عناصر چهارگانه هستی چون با حیات حیوانی و روح حیوانی آمیخته شدند «حمله شان کند شد» و از ادراک راز حق بازماندند. منظور مولانا این است که اسیران زندگی این جهانی، مانع رشد و حیات تکاملی عناصر چهارگانه هستی میشوند. انسان تا زمانی که نفس و نفسانیات بر او غلبه دارد، مانند کوری است که دزد بر او چیره میشود.
او میگوید: ریاضت دادن نفس، جهاد اکبر است؛ لذا با جهاد اکبر باید از این حیات مادی بگذریم تا به حق باقی شویم.آنها که چشم باطنشان کور است، به ظاهر جان و چشم وگوش دارند، اما نفس شیطان صفت با حواس ظاهر شناخته نمیشود، بلکه او را از طریق «اثر» باید شناخت که نیازمند حواس باطنی است. شناخت نفس، به وسیله اهل دل و کاملان و واصلان ممکن است که دیگرخلایق در مقایسه با آنان «جماد»اند.
( 2392)مشورت جوینده آمد نزد او |
|
کای اَب کودک شده رازی بگو |
( 2393)گفت رو زین حلقه کین در باز نیست |
|
باز گرد امروز روز راز نیست |
( 2394)گر مکان را ره بدی در لامکان |
|
همچو شیخان بودمی من بر دکان |
مشورت جوینده: آن که در جست و جوى عاقلى بود تا از او راى خواهد.
اَب: پدر، و در اینجا مقصود «خردمند» است.
کودک شده: به طفلى باز گشته، و مقصود «دیوانه نما» ست.
مکان: منظور از موجودات و اشیای مادی است که در مکان و زمان محدود میشوند.
لامکان: عالم، هستی مطلق و عالم غیب است.
همچو شیخان بر دکان بودن: حالت ارشاد به خود گرفتن، در مقام وعظ و تذکیر بودن.
(- پس بر مىگردیم بطرف جوینده راز، تا با گوینده راز مشورت کند ( 2392) اینک مشورت جو بنزد راز گو آمد که این برادر بزرگ و این پدر پیر اکنون کودکى شده و مىخواهد چیزى یاد بگیرد بیا و رازى بگو ( 2393) او جواب داد از این حلقه بیرون برو که این در باز نیست و بر گرد که امروز روز راز نیست ( 2394) من در مکان هستم اگر اهل مکان در لا مکان راه داشتند من هم مثل شیخان طریق در مسند ارشاد نشسته بودم
عاقل مجنوننما میگوید: اگر میتوانستیم اسرار غیب را به دنیا دوستان بگوییم، من هم برای خود جایی و دکانی داشتم، مثل بسیاری از پیروان صوفیه و صاحبان حرفه و کسب و کار. این کلام مولانا اشارت است به کسانى که دعوى ارشاد دارند، اما قصد آنان دکان باز کردن است و مرید به دست آوردن. چنین کسان گرفتار هواهاى نفسانىاند و در پى بر آوردن خواهشهاى جسمانى.
( 2378)خاک و آب و باد و نار باشرر |
|
بیخبر با ما و با حق با خبر |
( 2379)ما به عکس آن ز غیر حق خبیر |
|
بیخبر از حق و از چندین نذیر |
( 2380)لاجرم اشفقن منها جملهشان |
|
کند شد ز آمیز حیوان حملهشان |
( 2381)گفت بیزاریم جمله زین حیات |
|
کو بود با خلق حی با حق موات |
( 2382)چون بماند از خلق گردد او یتیم |
|
انس حق را قلب میباید سلیم |
نار: آتش.
بیخبر با ما: یعنی این عناصر به نظر ما مرده و ناآگاه میآیند اما در پیشگاه حق زنده و هشیارند؛ ولی ما که از همین عناصر پدید آمدهایم، از حق و از انبیاء و اولیاء حق بیخبریم، و همه اجزاى عالم مسخَّر فرمان حق و مطیع امر اویند چنان که حق تعالى فرماید «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ: هیچ چیز نیست جز که به ستایش او تسبیح گوید لیکن شما تسبیح آنها را در مىنیابید.»[1]
خبیر: آگاه.
نذیر: یعنی آگاهی دهنده و هشدار دهنده، ترساننده.
أشفَقنَ مِنها:و بیم داشتند از آن، برگرفته است از آیه «إِنَّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَى اَلسَّمواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً: همانا ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم. پس سر باز زدند از برداشتن آن، و از آن هراسیدند، و آدمى آن را برداشت که او ستمکار و نادان بود.»[2] مولانا در جاى دیگر از این امانت به «نفحه حق» تعبیر کرده است:
نفحه آمد مر شما را دید و رفت هر که را مىخواست جان بخشید و رفت
نفحه دیگر رسید آگاه باش تا از این هم وا نمانى خواجه تاش
جان نارى یافت از وى انطفا مرده پوشید از بقاى او قبا
تازگى و جنبش طوبى است این همچو جنبشهاى حیوان نیست این
گر در افتد در زمین و آسمان زهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بیمِ این دَم بىمنتها باز خوان فأبین أَن یَحمِلنها
ور نه خود اَشفَقنَ منها چون بُدى گرنه از بیمش دلِ کُه خون شدى
1959- 1953/ د / 1
آمیز: آمیختن.
حیوان: حیات، زندگى (انسانى).
آمیز حیوان: پذیرفتن جان، پذیرفتن حیات، که مستلزم پذیرفتن امانت است.
حمله: تحریک، حرکت.
ماندن: نپیوستن، دور شدن.
قلب سلیم: دل پاک از معصیتها.
( 2378) آب و خاک و باد و آتش از ما بىخبر و از خداوند با خبرند. ( 2379) ولى بالعکس ما از غیر حق با خبر و با اینکه پیمبران از حق خبرها داده و ما را از غفلت بیم دادهاند از خدا بىخبریم. ( 2380) لا جرم تمام عناصر چهارگانه از حمل بار امانت ترسیده و سرباز زدند و از اشتیاقى که بحیات داشتند کاسته شد. ( 2381) و گفتند ما همگى از حیاتى که با خلق زنده بوده و با حق مرده باشد بیزاریم. ( 2382) وقتى از خلق بىخبر شده و باز ماند یتیم و بىکس مىگردد آرى براى انس با حق قلب سلیم باید که مشغول دیگرى نباشد.
مضمون کلام مولانا چنین است که: عناصر چهارگانه هستی (آب و خاک و آتش و هوا) بینا و آگاهاند و اشارت حق را در مییابند. و همه اجزاى عالم مسخَّر فرمان حق و مطیع امر اویند چنان که حق تعالى فرماید: هیچ چیز نیست جز که به ستایش او تسبیح گوید لیکن شما تسبیح آنها را در مىنیابید.»[3] و اطاعت کردن از فرمان، مستلزم آگاهى است لیکن انسان چنین نیست. خدا او را خردى داده است. اگر آن را در راه حق به کار بندد او را به خدا مىرساند و گرنه به گمراهى مىافتد. براى همین است که خدا هر چند گاه براى آدمیان پیمبران فرستاد، حالى که جماد را نیازى به پیمبر نیست.یعنی انسان چون دارای عقل و اختیار است بیشتر راه نافرمانى پیش مىگیرد و از حق غافل مىماند، درحالى که جمادات، از آن چه حق تعالى در آنان به ودیعت نهاده سر باز نمىزنند، چرا که مسخر فرمان اویند.
مر جمادى را کند فضلش خبیر عاقلان را کرده قهر او ضریر
513/ د / 1
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خامُشیم
1019 / د /3
در ادامه مولانا می گوید:این عناصر که مطابق ابیات بالا از حق آگاهاند، میگویند: ما از این حیات مادی و حیوانی بیزاریم، زیرا این حیات در نظر خلق، زندگی و در نظر حق، مردگی است. پیوند با حق که انسان را از خلق و علایق این جهانی جدا کند، دلی پاک و روشن به نور حق میخواهد.
( 2373)سگ شناسا شد که میر صید کیست |
|
ای خدا آن نور اشناسنده چیست؟ |
( 2374)کور نشناسد نه از بیچشمی است |
|
بل که از جهل است و تیره خشمی است |
( 2375)نیست خود بیچشمتر کور از زمین |
|
این زمین از فضل حق شد خصم بین |
( 2376)نور موسی دید و موسی را نواخت |
|
خسف قارون کرد و قارون را شناخت |
( 2377)رجف کرد اندر هلاک هر دعی |
|
فهم کرد از حق که یا ارض ابلعی |
اصحاب کهف: اشاره است به داستانى مشهور که در قرآن کریم آمده است.
میر صید: آن که او را به شکار برده است، حق است که هر حرکتی به سوی اوست و برای اوست.
نور اِشناسنده: آگاهی و بیداری است که به اشارت و مشیت حق در دل بنده پیدا میشود. روشنى درونى، آن چه بدان حقیقت را توان شناخت.
تیره خشمی: یعنی بدخشم بودن و لجاج و ستیز؛ یا خشم حاصل از تاریکی درون و روشن نبودن باطن.
خصم بین: یعنی دشمن شناس، اشارت است به فرو بردن زمین قارون را.
خَسف: فرو رفتن در زمین.
خسف قارون: یعنی فروبردن قارون با ثروتش[1]
قارون: ثروتمندی در زمان موسى (ع)، که نام او در قرآن کریم آمده است. قارون مالى فراوان اندوخته بود. گروهى ظاهر بین آرزو مىکردند چون او باشند.
موسى (ع) قارون را نصیحت مىکرد که به راه خدا رود و او نمىپذیرفت و گستاخى را تا آن جا رسانید که زنى را رشوت داد تا در جمع اسرائیلیان بگوید موسى (ع) با او در آمیخته است. لیکن زن چنان نگفت و قارون را رسوا کرد. موسى (ع) در خشم شد و زمین را گفت تا او را فرو برد. قارون گفت تو با من چنین کنى که پس از من مال مرا صاحب شوى. موسى (ع) زمین را گفت تا او و مال او را فرو برد.
رجف کردن: یعنی لرزاندن، زمین لرزید وآنان را فرو برد، مانند بلایی که بر سر قوم ثمود آمد و در اثر نپذیرفتن اندرزهای صالح پیامبر، لرزش شدید زمین آنها را فروبرد: «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُواْ فِی دَارِهِمْ جَاثِمِینَ»: سرانجام زمین لرزه آنها را فرا گرفت؛ و صبحگاهان، (تنها) جسم بىجانشان در خانههاشان باقى مانده بود.[2]
دعی: مدعی، مخالف، حرامزاده.
یا ارض ابلعی : اشاره به آیه شریفه که بعد از طوفان نوح را بیان مىکند و مىفرماید:« قِیلَ یا أَرْضُ اِبْلَعِی ماءَکِ وَ یا سَماءُ أَقْلِعِی وَ غِیضَ اَلْماءُ وَ قُضِیَ اَلْأَمْرُ وَ اِسْتَوَتْ عَلَى اَلْجُودِیِّ وَ قِیلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ اَلظَّالِمِینَ» یعنى گفته شد اى زمین آب خود را که بیرون فرستاده بودى فرو بر و اى آسمان تو نیز آبهایى را که بر زمین ریخته بودى باز گردان آب فرو شد و امر هلاک کفار و نجات مؤمنین خاتمه یافته و کشتى نوح بر کوه جودى استوار گردیده و گفته شد دورى براى قومى است که ستمکار بودند. [3].
( 2373) سگ میر شکار را مىشناسد و صید خود را تقدیم او مىکند بار الها آن نور شناسا چیست؟. ( 2374) کور که نمىشناسد از بىچشمى نیست بلکه نادانى او را مست نموده و از شناسائى باز داشته است. ( 2375) کور از زمین بىچشم تر نیست و همین زمین از فضل خداوندى دشمن شناس گردید. ( 2376) نور موسى را دید و موسى را نوازش کرد و تیرگى قارون را دیده او را فرو برده از میان برد. ( 2377) در هلاک کردن هر زنا زادهاى بلرزه در آمد و فرمانى را که خداوند فرموده بودند «اى زمین آب خود را فرو ببر» فهمید و اطاعت کرد.
در این ابیات مولانا بدین نکتهْ معرفتی اشاره مىکند که: نیروى فرا گیرى راه حقیقت یا به تعبیر او «نور اشناسنده» در طبیعت هر انسان نهاده شده است. لیکن بهره گیرى از آن در صورتى است که آدمى نادانى خود را دریابد و پىِ مرد خدا رود و از او تعلیم گیرد تا از برکت وى آن نور بتابد و راه را براى او روشن کند. و آن که راه را از چاه نمىشناسد نه از آن است که قوت شناسایى بدو ندادهاند بلکه از آن است که نادانى خود را در نمىیابد.
مولانا میگوید: زمین هم از ما آگاهتر است و حق و ناحق را به جای خود تمییز میدهد. و یا شناخت زمین در فرمان حق و فروکش کردن آب پس از طوفان نوح که پروردگار به زمین گفت:« قِیلَ یا أَرْضُ اِبْلَعِی »
نیروى فرا گیرى راه حقیقت در طبیعت هر انسان نهاده شده است.
( 2362)یک سگی در کوی بر کور گدا |
|
حمله میآورد چون شیر وغا |
( 2363)سگ کند آهنگ درویشان به خشم |
|
در کشد مه خاک درویشان به چشم |
( 2364)کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ |
|
اندر آمد کور در تعظیم سگ |
( 2365)کای امیر صید و ای شیر شکار |
|
دست دست تست دست از من بدار |
( 2366)کز ضرورت دم خر را آن حکیم |
|
کرد تعظیم و لقب دادش کریم |
( 2367)گفت او هم از ضرورت کای اسد |
|
از چو من لاغر شکارت چه رسد |
( 2368)گور میگیرند یارانت به دشت |
|
کور میگیری تو در کوچه به گشت |
( 2369)گور میجویند یارانت به صید |
|
کور میجویی تو در کوچه به کید |
( 2370)آن سگ عالم شکار گور کرد |
|
وین سگ بیمایه قصد کور کرد |
( 2371)علم چون آموخت سگ رست ازضلال |
|
میکند در بیشهها صید حلال |
( 2372)سگ چو عالم گشت شد چالاکِ زَحف |
|
سگ چو عارف گشت شد اصحابِ کهف |
وَغا: وَغى به معنى بانگ و آواز است، و رزمگاه را «وَغا» گویند از آن رو که در آن بانگ و فریاد بسیار است.
شیرِ وغا: شیر جنگى.
سگ کند آهنگ درویشان: دمیرى در حیاةُ الحیوان آورده است: «از طبیعت عجیب سگ آن است که بر مردم صاحب جاه بانگ نکند و چون گدایى ژنده پوش بیند حمله آرد». ونیز اشاره است بدان که از روى حرص به اندک متاع دنیا قناعت مىکند لاجرم از دولت حقیقى باز مىماند.
آن سگى در کو گداى کور دید حمله مىآورد و دلقش مىدرید
گفتهایم این را ولى بارى دگر شد مکرّر بهرِ تأکید خبر
کور گفتش آخر آن یارانِ تو بر کُهاند این دَم شکارى صید جو
قومِ تو در کوه مىگیرند گور در میان کوى مىگیرى تو کور
1048- 1045 /د4
خاک در چشم کشیدن: کنایه از مطیع بودن، به فرمان بودن.
آن که بیدار است و بیند خوابِ خوش عارف است او خاکِ او در دیده کش
2242/د 2
آن حکیم: نیکلسون نویسد، محتملاً اشاره است به نصیر الدین طوسى که در سال وفات مولانا در گذشته است.
در میان عامه داستانى است که گویند «خواجه نصیر الدین به راهى مىرفت. در پایان روز به آسیایى رسید و در کنار آن بیارمید. چون شب شد آسیابان را دید که بساط خود به درون مىبرد. خواجه سبب پرسید. آسیابان گفت امشب باران خواهد بارید. خواجه گفت آسمانى بدین روشنى باران کجا خواهد بود و خود در بیرون آسیا غنود. ناگهان ابر بر آمد و باران سخت بگرفت و خواجه ناچار شد به درون آسیا رود. بامداد از آسیابان پرسید، از کجا دانستى باران خواهد بارید. گفت سگم را دیدم دم را به میان پا نهاده به درون آسیا رفت دانستم باران مىبارد. خواجه گفت این همه علم خواندیم و ریش خود سپید کردیم اما دم سگ را ارزش بیش بود.»
دم خر:انقروى نویسد: مقصود ، هلاکو پادشاه مغول است که خواجه وزارت او را عهدهدار شد.
کید: مکر، حیلت.
سگ عالم: سگ تعلیم دیده، کَلبِ مُعَلَّم، سگى که براى شکار تربیت شده. چنین سگ در فقه اسلامى داراى احکامى است.
سگ بىمایه: سگ ولگرد، سگ بازارى.
ضلال: گمراهى، بىهوده گردى.
صید حلال: در فقه اسلامى شکارى را که سگ تعلیم دیده گیرد در حکم مردار نیست.
زَحف: رفتن، و بیشتر استعمال آن رفتن به کندى است.
چالاک زحف: کسی که در پیمودن راه حق چالاک است.
سگ عارف: روح حیوانی است که در مرتبه بالاتری مییابیم؛ یعنی روح حیوانی که در اثر کمال، روح انسانی شده و به مرتبه معرفت حق رسیده
( 2362) سگى در کوچه چون شیر بگداى کورى حمله مىکرد. ( 2363) آرى سگ با خشم تمام بدرویشان حمله مىکند ولى شخص بزرگ خاک درویشان را سرمه چشم خود مىسازد. ( 2364) کور از ترس و صداى سگ بعجز آمده بنا گذاشت که سگ را تعظیم نماید. ( 2365) و گفت اى فرمانده صید و اى شیر شکار دست دست تو است و هر کار که خواهى توانى کرد ولى دست از من بدار. ( 2366) همان طور که در موقع ضرورت آن حکیم دم خر را تعظیم نموده لقب کریم باو داد. ( 2367) کور هم به سگ گفت اى شیر از شکار چون منى چه حاصل مىبرى. ( 2368) رفقاى تو در دشتها گورخر مىگیرند تو در کوچهها کور مىگیرى؟. ( 2369) یاران تو در موقع شکار گورخر مىجویند و تو در کوچه در جستجوى کور هستى؟. ( 2370) آن سگ دانا شکار گور خر کرد و این سگ بىمایه قصد کور نمود. ( 2371) وقتى سگ دانش آموخت از گمراهى رسته و در بیشهها شکار حلال بدست مىآورد. ( 2372) سگ چون دانا شود چابک و شتابان مىگردد و وقتى شناسا گردید از اصحاب کهف مىشود.
مولانا می گوید: انسان تا زمانی که در قید حیات مادی و وابستگیهای این جهانی زندگی میکند، به مثابهْ کورگدایی است که نفس امّاره او همانند سگ بیمایه و شرور بر او حملهور است. «سگ» روح حیوانی است که اگر به حقایق آشنا شود به مثابه سگ عالِم، در پی شکار مناسب خود رود؛ اما اگر مایه دین و حقیقت را نیابد، سگ بیمایهای است که به آزار دیگران میپردازد. «سگ عارف» روح حیوانی است که در مرتبه بالاتری مییابیم؛ یعنی روح حیوانی که در اثر کمال، روح انسانی شده و به مرتبه معرفت حق رسیده و مانند سگ اصحاب کهف دیگر سگ نیست و به قول سعدی :
سگ اصحاب کهف روزى چند پى نیکان گرفت و مردم شد
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |