(2936)تا بپوشد حسن آن و ننگ این |
|
تا نبینی رنگ آن و زنگ این |
(2937)پس خزان او را بهار است حیات |
|
یک نماید سنگ و یاقوت زکات |
(2938) باغبان هم داند آن را در خزان |
|
لیک دید یک به از دید جهان |
(2939)خود جهان آن یک کس است او ابله است |
|
هر ستاره بر فلک جزو مه است |
یاقوت زکات: یاقوت پاکیزه و آب دار و بىرگه. زکات، پاک کردن است که درین تعبیر بمعنى مزکى و پاک کرده، بکار رفته است.
باغبان: مثالى است براى وجود ولى کامل، باغبان انواع درختان را از یکدیگر باز مىشناسد و مىداند که کدام یک میوهى خوش مىدهد و یا بر آور و یا بىثمر است و معرفت او به احوال درختان متوقف بر رسیدن فصل بهار نیست، ولى حق هم در این جهان نیک مردان و بد کاران را از هم تمیز مىدهد و برسیدن روز قیامت نیازمند نیست،
دیدِ یک: یعنی نظر مرشد.
اوابله است: یعنی آن خار ،آن مرد گمراه ، آن سالک ناآگاه که خود را کسی می شمارد، ابله است. ظاهرا اشاره باشد به حدیث: اکثر اهل الجنة البله. (بیشتر بهشتیان ابلهان و گولاناند.)[1]
( 2936) خزان را دوست دارد براى اینکه حسن گل و عیب او را بپوشاند و کسى رنگ گلستان و ننگ خار را نبیند. ( 2937) پس خزان بر او بهار و مایه زندگى است که سنگ با یاقوت پاک در آن فصل یکى دیده مىشوند.( 2938) باغبان هم مىداند که خزان این خاصیت را دارد ولى دیدن یکى از دیدن جهانى بهتر است. ( 2939) تمام جهان یک نفر است و آن یک نفر شاه است چنان که در فلک هر ستارهاى جزء ماه است.() جهان عبارت از همان یک نفر است و باقى دیگر طفیلى وجود او هستند.
درابیات بالاتر مولانا گنهکاران را به هندوی روسیاه، وبه خار تشبیه کرد وگفت که برای این خار بی معنا خزان بهتر از بهار است.دراین ابیات مرد کامل ومرشد را به باغبان تشبیه می کند: باغبان حتی درخزان هم خار وگل را می شناسد، اما سالکان باید بدانند که نظر مرشد بهتر از دید همهْ مردم است.مولانا ولى کامل را که غرض آفرینش، فرض مىکند، همه و تمامى جهان مىداند و دیگر افراد انسان و موجودات را جزو او مىشمارد چنان که نور ستارگان در فروغ ماه ناپدید است و بدین اعتبار جزو اوست. بگفتهى ابن عربى، پس از آن که عارف بسر ربوبیت تحقق یافت چنان که حق، چشم و گوش و تمام قواى او بشمار رفت، درین حالت، او (اهل اللَّه) است و جمیع جهان اهل و عیال او هستند و بتبع وى، روزى حسى و معنوى مىخورند. [2]
قیامت ظهور مراتب نیکروزان و تبهروزان است
(2940)پس همی گویند هر نقش و نگار |
|
مژده مژده نک همیآید بهار |
(2941)تا بود تابان شکوفه چون زره |
|
کی کنند آن میوهها پیدا گره؟ |
(2942)چون شکوفه ریخت، میوه سر کُند |
|
چونکه تن بشکست، جان سر بر زند |
مژده مژده نک همیآید بهار: مضمون سخن در بیان حقیقتِ قیامت است، سخن مولانا این است که قیامت ظهور مراتب نیکروزان و تبهروزان است. همانگونه که بهار خاصیت هر درختی را ظاهر میسازد، بهطور حتم همهْ اجزای جهان از روی استعداد، حشر خویش را خواهاناند و منتظر آن روزند که خواص و آثار وجودی آنها آشکار شود. مژده مژده، نک همیآید بهار. اما همانگونه که شکوفهها از پیکر درختان بریزند، میوهها سر میکشند و خود را نمایان میکنند، همینطور نیز وقتی که کالبد خاکی و تن مادی آدمی شکست، جان سربلند میکند و خود را ظاهر میسازد. بنابراین، تکامل روحی انسان، تدریجاً و درست مانند تکامل و رویش درختان و گیاهان در بهاران صورت میپذیرد. اما در نظر انسان گنهکار، غافل و فاقد معنا، خزان برگونهْ بهار است و زندگیبخش، زیرا بر حسب ظاهر، سنگ معمولی با یاقوت صاف و بیخط و رگه، یکسان دیده میشود.
( 2940) پس از گذشتن خزان و زمستان هر نقش و نگارى از طبیعت با زبان طبیعى مىگویند مژده مژده که بهار رسید.( 2941) تا شکوفهها درختان را چون زره در بر گیرند و تکمه میوهها ظاهر شوند.( 2942) وقتى شکوفه ریخت میوه از زیر آن سر بر مىآورد مثل اینکه وقتى تن شکسته شد جان سر بلند مىکند.
(2943)میوه معنی و شکوفه صورتش |
|
آن شکوفه مژده ،میوه نعمتش |
(2944)چون شکوفه ریخت، میوه شد پدید |
|
چون که آن کم شد، شد این اندر مزید |
(2945)تا که نان نشکست، قوّت کی دهد؟ |
|
ناشکسته خوشهها، کی می دهد؟ |
(2946)تا هلیله نشکند با ادویه |
|
کی شود خود صحّت افزا ادویه؟ |
میوه معنی و شکوفه صورتش: یعنی برای جلوه کردن در بهارستان معنوی، باید تن، یا جنبه مادی و نفسانی فدا شود تا میوه معنویت بهبار نشیند و کمال انسانی تحقق یابد و انسان شایسته وصال حق گردد.
تا که نان نشکست، قوّت کی دهد؟: یعنیتا تن نشکند، جان سر برنزند و تا نان خُرد نگردد و در بدن هضم نشود، به عامل نیروبخش تبدیل نمیگردد.
ناشکسته خوشهها، کی می دهد؟: یعنی تا خوشههای انگور، افشرده نشود، شراب ناب حاصل نمیشود.
تا هلیله نشکند با ادویه: یعنی تا وقتیکه هلیله با ادویه دیگر آمیخته و ممزوج نشود، موجب صحت و سلامتی نخواهد شد؟ بنابراین برای شکوفایی روح و درک حقایق آن جهانی باید ریاضت کشید و تزکیه نمود.
( 2943) میوه بمنزله معنى است که صورت آن شکوفه است میوه نعمت و شکوفه مژده رسیدن آن است.( 2944) وقتى شکوفه ریخت میوه آشکار شد اینکه کم شد آن افزون گردید.( 2945) نان اگر خورد و شکسته نشود کى قوت بدن خواهد شد خوشههاى انگور تا فشرده نشوند کى تبدیل بشراب خواهند شد.( 2946) اگر هلیله با داروها خورد نشود کى باعث صحت مزاج خواهد شد.
مولانا دراین ابیات به این حقیقت اشاره می کند که: وصول به معنى با بقاء صورت میسر نمىشود زیرا هر فعلیتى که بر نفس و قلب سالک عارض مىشود داراى حکمى خاص و صفتى ویژهى خویش است و مادام که احکام و اوصاف فعلیت پیشین بر جاى خویش است و دل سالک بدان تعلق دارد به فعلیت لا حق نائل نمىآید و بنا بر این تا سالک کمال طلب، در بند پرورش تن است بجهان جان قدم نتواند نهاد، مقصود از شکستن صورت، ترک تعلق است نه خود کشى یا ناقص کردن و ضعیف ساختن جسم که از طریقت محمدیان بیرون است، پس تا موت اختیارى و ترک تعلق دست ندهد که بمنزلهى ریختن شکوفهى درخت است میوهى معنى پدید نمىآید، مثال دیگر از نان و خوشهى انگور و هلیله مىآورد که تا نان را زیر دندان خرد نکنند، بخورد بدن نمىرود و تا خوشهى انگور را نفشارند شراب نمىشود و هلیله را با دیگر داروها مىشکنند و مىکوبند و ترکیب مىکنند و سپس بکار مىبرند، اینها همه نشانهى آنست که حصول بقا بدون فناى از خود و خودى صورت پذیر نیست.
این ابیات، مترتب است بر بحث پیشین دربارهى قیامت و ظهور مراتب نیک روزان و تبه روزان یعنى بدین سبب که قیامت مانند بهار است که خاصیت هر درختى را ظاهر مىسازد، لا جرم اجزاى جهان همه از روى استعداد، حشر خویش را خواهاناند و منتظر آن روزاند که خواص و آثار وجودى آنها را آشکار مىکند و از خزان صورت که پرده بر روى حقیقت آنها مىکشد نفرت دارند، این نکته اشارتى است به سیر طبیعى عالم از نقص بسوى کمال.
گوناگونی اجزاء خلقت ویگانگی آنها درکلّ هستی
(2927)اولاً بشنو که خلق مختلف |
|
مختلف جاناند تا یا از الف |
(2928)در حروف مختلف شور و شکی است |
|
گر چه از یک رو، ز سر تا پا یکی است |
(2929)از یکی رو ضدّ و یک رو متحد |
|
از یکی رو هزل و از یک روی جد |
ازالف تا یا: یعنی از اول تاآخر، همهْ آنها، مضمون سخن باز گشتی دارد به گوناگونی اجزاء خلقت ویگانگی آنها درکلّ هستی و می گوید:حروف الفباء درظاهر هریک شکلی دارد، اما دربیان ونگارش همراه با یکدیگر وظیفه یی انجام می دهند ویک کلّ اند. اجزاء هستی نیز چنین اند. عبد الرحمن جامى گفته است:
اعیان حروف در صورت مختلفاند لیکن همه در ذات الف موتلفاند
از روى تعین همه با هم غیراند وز روى حقیقت همه عین الفاند
شور: یعنی پریشانی خاطر،دراین جا مرادف شک ودو دلى است.
از یکی رو ضدّ و یک رو متحد: یعنی در حروف مختلف اختلافاتى هست، از یک رو با هم ضدند و از یک روى دیگر با هم متحدند
( 2927) اولا بدان که افراد مختلف بشر در این جهان مثل حروف الفبا ساختمان و روح و روانشان با هم اختلاف دارد.( 2928) در حروف مختلف اختلافاتى هست اگر چه سر هم رفته همه حرف هستند و یکى محسوب مىشوند اینها مثل ساعات روزاند که از اول تا آخر یک روز محسوب مىشود ولى هر ساعت و دقیقه با ساعات و دقایق دیگر اختلاف دارد.( 2929) از یک رو با هم ضدند و از یک روى دیگر با هم متحدند زیرا همه بشرند.
(2930)پس قیامت روز عرض اکبر است |
|
عَرض او خواهد که با زیب و فر است |
(2931)هر که چون هندوی بد سودایی است |
|
روز عرضش نوبت رسوایی است |
(2932)چون ندارد روی همچون آفتاب |
|
او نخواهد جز شبی همچون نقاب |
(2933)برگ یک گل چون ندارد، خار او |
|
شد بهاران دشمن اسرار او |
(2934)وآن که سرتا پا گل است وسوسن است |
|
پس بهار او را دو چشم روشن است |
(2935)خار بیمعنی خزان خواهد خزان |
|
تا زند پهلوی خود با گلستان |
عَرض : اصطلاح نظامی به معنای رژهدادن یا ساندیدن است. این واژه ومضمون مستفاد از سوره الحاقه است: « یَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لَا تَخْفَى مِنکُمْ خَافِیَةٌ»:[1] در چنین روی به عرض میایستید و(برخداوند عرضه می شوید) و هیچ راز شما پنهان نمیماند.
سودایى: سیه فام و تیره رنگ، درین مورد. پهلو زدن با چیزى، به کنایه، برابرى جستن، رقابت و هم چشمى کردن.
شب: کنایه از دوران خاموشی جهان پیش از قیامت است که درآن گناهِ گنهکاران پنهان است.
خار او: اضافهْ تشبیهی است و «او» همان گنهکار است که وجودش یک برگ گل ندارد وهمه خار است .
خار بی معنی: کسی است که گل معنی بروجود او نمی روید.
پهلو زدن: برابری کردن
( 2930) روز قیامت روزى است که حقیقت این افراد را خوب یا بد عرضه مىکنند و آشکار مىسازند و البته طالب عرضه شدن کسى است که داراى جلال و حشمت و زیور و زینت باشد.( 2931) هر کس که روان او چون هندو سیاه باشد آن روز نوبت رسوایى او است.( 2932) چون چهره روشنى نداشته زشت و بد ترکیب است طالب شب و تاریکى خواهد بود که پرده بدى و نقاب چهره زشت او باشد.( 2933) او چگونه برگ گل را خار نشمارد در صورتى که بهار دشمن اسرار او بوده زشتیش را آشکار مىسازد.( 2934) ولى آن کسى که سر تا پا گل و سوسن است بهار براى او چون دو چشم روشن مطبوع و دل پذیر است.( 2935) خار بىمعنى طالب خزان است تا با گلستان دعوى همسرى کند.
روز رستاخیز، روز نمودارشدن همه حقایق است. همه انسانها روز قیامت در برابر پروردگار قرار میگیرند و هر یک هر چه دارد به نمایش میگذارد و کسی که سان میبیند، خداست که با زیب و فر است و فقط زیبایی و شکوه او جلوهگر است. کسی روز قیامت را دوست میدارد که باطنش به زیور کمالات و اعمال صالح و معارف آراسته شده باشد.
روز قیامت برای گنهکاران روز رسوایی است و هر کسی که گناه او را همانند هندو، سیه چهرهْ بداندیش نموده است، کوس رسوایی او زده میشود. آنکه چهره باطنیاش روشن نیست و مانند آفتاب عالمتاب نمیدرخشد و به سیاهی کفر و عصیان تیره شده است، جز شب که همچون نقاب همه چیز را میپوشاند، چیز دیگری نمیخواهد، زیرا، شب روپوشی است که سیاهی او را میپوشاند. وجود خارستانی گنهکار که یک برگ گل در وجودش یافت نمیشود، از بهاران رستاخیز که افشاکنندهْ اسرار و پنهان کاریهاست گریزان است، ولی کسی که از سر تا پایش گل و سوسن است، بهار برایش به مثابهْ دو چشم روشن است و رستاخیز را دوست میدارد، چرا که در این روز معلوم میشود که صاحب کمال است، اما انسان گناه کار چون تهی از اسرار و حقایق الهی است، همیشه طالب دنیا و خزان است، زیرا چنین خاری فقط در خزان میتواند با بوتهْ گل یکسان و برابر باشد.
(2916)عقل را شُودان و زن این نفس و طمع |
|
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع |
(2917)بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست |
|
زآن که کل را گونه گونه جزء هاست |
(2918)جزء کلّ، نی جزءها نسبت به کل |
|
نی چو بوی گل که باشد جزء گل |
(2919)لطف سبزه جزء لطف گل بود |
|
بانگ قمری جزء آن بلبل بود |
(2920)گر شوم مشغول اشکال وجواب |
|
تشنگان را کی توان داد آب |
عقل را شُودان: یعنی عقل باید همچون مردِ خانواده، نفس و هوای نفسانی را در اختیار بگیرد و در خدمت سیرالیالله درآورد.
این دو: یعنی نفس و طمع.
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع: یعنی البته نفس در برابر این عقل خداجو، حالت انکار و مقاومت دارد.
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست: یعنی ریشهْ این انکار و تضاد میان نفس و عقل و یا میان اجزاء شخصیت انسان در این است که کل هستی ما و کل هستی عالم از اجزای گوناگون ترکیب یافته است که اقتضای این گوناگونی، تضاد و انکار است.
جزء کلّ، نی جزءها نسبت به کل: یعنی باید توجه داشت که نفس و عقل و اجزای دیگر شخصیتی انسان، اجزائی هستند که روی هم کل شخصیت انسان را میسازند.
نی چو بوی گل که باشد جزء گل: یعنی چنان که گل نیز گلبرگ، کاسبرگ، ساقه، برگ و ریشه دارد و در کنار این اجزاء بوی گل هم جزء آن است و مجموع آنها را گل میگوییم. نتیجه اینکه این اجزای متضاد همه باهم و هر یک به جای خویش نیکوست. گوناگونی اجزای خلقت و یگانگی آنها در کل هستی، از الف تا یاء (از اول تا آخر) همه مثل حروف الفبا هستند، که هر یک در ظاهر شکلی دارد، اما در بیان و نگارش همراه یکدیگر وظیفهای را انجام میدهند و یک «کل»اند. اجزای هستی و از جمله اجزای شخصیتی انسان نیز چنین است. ، ازین معنى تعبیر مىکند به «جز و کل».
لطف سبزه جزء لطف گل بود: یعنی به عنوان مثال هر گاه ما بباغى و چمن زارى رویم که در آن جا سبزهها دمیده و گلها شکفته باشند و قمریان و بلبلان به آواز خوش نغمه سرایى کنند حالتى از لطف روح و ذوق جان در ما پدید مىگردد که مجموع آنها در حصول آن، اشتراک دارند و نتوان گفت که این جزو از ذوق منوط به سبزه و این دیگر زادهى گل و آواز قمرى یا بلبل است.
گر شوم مشغول اشکال وجواب: روح لطیف مولانا از ایرادهای بیمبنا و از قال و قیلهای بیحاصل، زود ملول میشود و میگوید: تا کی مشغول کسانی گردم که به هر سخنی اشکال میگیرند و دلیل میجویند. وظیفهْ من پاسخگویی به این اشکالات بیاساس نیست، بلکه وظیفه من سیراب نمودن روحهایی است که تشنهْ حقایق آن جهانی است.
( 2916) عقل را شوهر و زن را نفس و طمع فرض کن نفس و طمع ظلمانى و تاریک و منکر بوده و عقل بمنزله شمع است.( 2917) اکنون متوجه باش که انکار از کجا پیدا شده و علت پیدایش انکار این است که کل جزءهاى مختلف دارد.( 2918) که هر جزئى مغایر با جزء دیگر و مغایر با کل است جزء نسبت بکل همیشه چنین نیست که مثل بوى گل نسبت بگل باشد و با او سنخیت کامل داشته باشد.( 2919) بلى لطف سبزه جزء لطافت گل و نغمات قمرى جزء این مرغ خوش الحان است اینها با کل خود سنخیت داشته و منکر کل خود نیستند.( 2920) اگر در اینجا بخواهم در رد اشکالات بحث کنم از مقصود اصلى باز مىمانم و تشنگان حقیقت را نتوانم سیراب نمود.
(2921)گر تو اشکالی به کلّی و حرَج |
|
صبر کن الصبر مفتاح الفرَج |
(2922)احتما کن، احتما ز اندیشهها |
|
فکر، شیر و گور و دلها بیشهها |
(2923)احتماها بر دواها سرور است |
|
زآن که خاریدن فزونیگر است |
(2924)احتما اصل دوا آمد یقین |
|
احتما کن، قوّت جانت ببین |
(2925)قابل این گفتهها شو، گوش وار |
|
تا که از زر سازمت من گوشوار |
(2926)حلقه در گوش مه زرگر شوی |
|
تا به ماه و تا ثریا برشوی |
احتما: یعنی پرهیز از آنچه زیان دارد. پرهیز غذایى، خود دارى از فکر غلط و تباه، در تعبیر مولانا. در حدیث آمده است که «الحمیة رأس الدّواء و المعدة بیت الدّاء؛ پرهیز اولین درمان است و معده (بهطور کلی خوردن) منشأ بیماریهاست»[1].
خاریدن: منظور همین اندیشه های شک آمیز است.
گر: بیمارى جرب. بیماری است که درپوست حیوان یا انسان پدید می آید وجای آن خارش دارد اما خاریدن آن را شدیدتر می کند.
حلقه در گوش: مجازا، فرمانبردار و مطیع مانند بردگان و غلامان، در روزگار قدیم بگوش غلامان حلقهى زرین و سیمین و یا آهنین مىافکندند و آن را (حلقهى غلامى) مىگفتند، بعضى هم بودند که خود را غلام یکى از ائمهى دین مىخواندند و بعلامت آن، حلقهاى در گوش مىانداختند.
مه زرگر: یعنی بزرگی که میتواند از مس وجود مرید، زر بسازد.
دراین ابیات مولانا ترجیح می دهد که با یاران ومریدان هم دل خود سخن بگوید، نه با کسانی که به هرسخنی اشکال وایراد می گیرند ودلیل می جویند. مولانا به مریدان توصیه میکند که اگر تمام وجود تو را اشکال و تردید گرفته و احساس دشواری و تنگی (حرج) میکنی، صبر کن، که صبر کلید گشایش است. او معتقد است افکار و خواطر بعضى انسانها قوى و صیاد دیگر فکرها و پارهاى ضعیف و تابع فکرهاى دیگر و منبعث از آنها هستند. دستهى نخستین را به شیر و دستهى دوم را به گورخر تشبیه مىفرماید، دل مانند بیشهاى است که این اندیشههاى قوى و ضعیف در آن جولان مىکنند، تا دل از اندیشههاى تقلیدى و تلقینى پاک نشود، فکر و خاطر خوب و معانى غیبى در آن نمىتابد و حریت باطنى نصیب سالک نمىگردد پس راهرو حق جوى آزادى طلب باید عرصهى دل را پاک کند و از اندیشه تباه بشوید و گوش بر سخن پیر که زرگر صنع و صباغ جان است بگمارد تا بمرتبهى کشف نائل آید.
پس برای نجات از شک و تردید و از اندیشههای شکآمیز، بهترین دارو، پرهیز کردن و پیروی از نظر مردان حق است. اومی گوید: دل یا ذهن شما مانند بیشهای است که در آن اندیشههای گوناگون نیک و بد، چون شیر و گور در جولاناند. اندیشهها مانند بیماریگر (جرب) است که در پوست انسان ایجاد میشود و باعث خارش میشود اما خاراندن آن را بدتر میکند، پس بهترین چاره پرهیز از خاراندن است. مولانا میگوید: حرفهای مرا بپذیر تا گوش تو مثل گوشواره زرین خوشآیند باشد. اگر از من و یا از مردان حق و مرشد طریقت اطاعت کنی به مراتب کمال خواهی رسید.
(2910)این حکایت گفته شد زیر و زبر |
|
همچو فکر عاشقان، بی پا و سر |
(2911)سر ندارد، چون ازل بوده است پیش |
|
پا ندارد، با ابد بوده است خویش |
(2912)بلکه چون آب است، هر قطره از آن |
|
هم سر است و پا و هم بیهر دوان |
(2913)حاشَ لله، این حکایت نیست، هین |
|
نقد حال ما و توست این، خوش ببین |
(2914)زآن که صوفی با کر و با فر بود |
|
هر چه آن ماضی است، لا یُذکر بود |
(2915)هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک |
|
جمله ما، یوفک عنه من اُفک |
زیر وزبر:بی نظم عرضه کردن. مجازا، پریشان و آشفته، بىنظم و ترتیب، به افراط و تفریط.
بی پا وسر:یعنی بدون آغاز وانجام، بی برنامه، بی پا وسر بودن قصه معنایش این است که: این قصهْ تمام بینی آدم است. از منهای بینهایت «ازل» تا باضافهْ بینهایت« ابد»
ازل: آن چه آغاز ندارد.
ابد: آن چه پایان نپذیرد.
ؤفک عنه من افک : برگرفته است از آیهْ شریفهْ « إِنَّکُمْ لَفِی قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِکَ» (روى گردان مىشود از ایمان یا قرآن کسى که بحکم قضا روى گردان شده است.) [1]
( 2910) این حکایت در هم و بر هم گفته شد و چون فکر عاشقان سر و پا ندارد. ( 2911) سر ندارد براى اینکه با ازل هم آهنگ بوده و پا ندارد براى اینکه با ابد هم آغوش است.( 2912) بلکه چون آبست که هر قطره آن هم سر است و هم پا و هم بىسر و پا.( 2913) حاشا این حکایت نیست بلکه حالت کنونى من و تو است پس در آن دقت و تأمل کن.( 2914) هر صوفى با حشمتى نظر بگذشته ندارد.( 2915) و چون تمام همش مصروف حال است به آینده نیز متوجه نیست هم عرب ما هستیم و هم سبو و هم شاه آرى همه ما هستیم و بمضمون آیه شریفه «... یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِکَ »شما گفتار مختلف نسبت بپیغمبر دارید و کسى که از روز ازل رو گردان شده از او رو گردان خواهد شد.
مولانا توجه دارد که حکایت مرد عرب و سبوی باران را بسیار تفصیل داده و معانی گوناگونی را بدان آمیخته است. لذا داستان بهصورتی زیر و زبر و بینظم عرضه شده و گوینده هم آن را بیپا و سر یافته است؛ یعنی آغاز و انجام این تفصیل را از دست داده است. دلیل این زیر و زبر و بینظمی و بیپا و سر بودن قصه این است: این قصهْ تمام انسانهاست و از منهای بینهایت (ازل) تا بهاضافهْ بینهایت (ابد) تکرار شده و خواهد شد. مثل هر چیز کروی یا مدوّری، که نمیتوان گفت آغاز و انجامش کجاست. آشکارتر بگویم: همهْ این قصه، قصه خود ماست. حالت ما مثل این مرد عرب است، صوفی به گذشته و آینده کاری ندارد، صوفی یادآور ماضی و مستقبل نمیشود. این قصه و اعمال ما بر حسب اردات قلبی و حالات روحانی، میآیند و میروند، به همین دلیل این همه سخنان گوناگون با این قصه همراه شد. آنگاه با آیهْ 9 سوره الذاریات سخن را مستند میکند: «هر که از این حکمِ قضا روگردان است، از ایمان رو گردانیده است.»
مولانا زیر وزبر شدن داستان وبی پا وسر ارائه نمودن قصه و آکندن آن به اسرار گوناگون عذر مىخواهد و آن را به فکر عاشق تشبیه مىکند، عاشق دربارهى جمال و کمال معشوق فکر مىکند، آن دو چشم در چشم عاشق از هیچ جهت محدود بحدى نیستند و نهایت نمىپذیرند، عشق از چنین اندیشهاى مىزاید زیرا عاشق نمىتواند جمال و کمال معشوق را متناهى و محدود فرض کند از آن جهت که فرضى است همراه با تصور نقص و فقدان بعضى از شئون جمال، فرضى که منافى عشق است پس متعلق فکر عاشق امرى است که نهایت نیم پذیرد و پا و سر و یا آغاز و انجام ندارد، فکر با متعلق خود مناسبت دارد و در حکم، تابع اوست و بنا بر این فکر عاشقان را بىپا و سر خوانده است. نظیر آن:
ماجراى من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
دیوان حافظ، ص 211
حسن معشوق را چو نیست کران درد عشاق را نهایت نیست
دیوان سنایى، ص 604
پس آن چه مولانا مىگوید حکایت نیست بلکه وصف الحال سالکان است. صوفى ابن الوقت است و خاطرش متوجه گذشته و نگران آینده نیست زیرا چنین اندیشهاى مستلزم ضایع شدن وقت موجود است.
(2901)ور بیابد مؤمنی زرّین وثن |
|
کی هلد آن را برای هر شَمَن؟ |
(2902)بلکه گیرد، اندر آتش افکند |
|
صورت عار بّتش را بشکند |
(2903)تا نماند بر ذهب شکل وثن |
|
زآن که صورت مانع است و راهزن |
(2904)ذات زرّش داد ربّانیت است |
|
نقش بت بر نقد زر عاریت است |
(2905)بهر کیکی تو گلیمی را مسوز |
|
وز صُداعِ هر مگس مگذار روز |
زرین وثن: بتی ساخته از طلا.
شَمَن: بت پرست.
عاریت: مالی یا متاعی است که به کسی بدهند برای مدتی محدود، مولانا این کلمه را به طور کلی به معنی موقت وناپایدار به کار می برد.
صورت عاریت: یعنی شکل ناپایدار وموقت.
بهر کیکى تو گلیمى را مسوز: مثل است:
دوست را کس بیک بدى نفروخت بهر کیکى گلیم نتوان سوخت
سنایى، محتوای این مثل این است که رشد وکمال روحانی را که ارزش دارد، فدای وجههْ نفسانی که بی ارزش است، نباید کرد.
گلیم: دراین جا کنایه از روح وجنبهْ روحانی وجود ماست.
کیک: کنایه از وجههْ نفسانی است .
صُداع: درد سر، مجازا، زحمت.
( 2901) اگر مؤمنى بتى از زر پیدا کند کى او را براى سجده بکار خواهد برد.( 2902) بلکه او را در آتش گداخته صورت عاریهاش را مىشکند ( 2903) تا صورت بت بر زر باقى نماند زیرا صورت راه زن و مانع است.( 2904) ماده زر همان است که خداوند داده ولى نقش بر ماده زر عاریتست.( 2905) براى استخلاص از کیکى گلیمى را آتش نزن و روزگار خود را براى درد سر هر مگس از دست نده.
برای توضیح بیشتر درباره ارزش باطن و اصل هر چیز به مثالهایی دیگر توجه کن. اگر مؤمنی بُتی طلایی پیدا کند، آیا آن را برای پرستیدن باقی میگذارد و یا بهخاطر صورت بتی از طلای ناب آن میگذرد؟ هرگز این کار را نمیکند. بلکه مؤمن یکتاپرست آن مجسمه طلایی را در کوره میگذارد و صورت بت را از آن میگیرد. زیرا آنچه خدایی است ذات زر است، نه شکل ظاهری بت یا وسایل دیگر؛ این شکلها عاریه است. همچنین عارف مؤمن هرگاه کلامی از روی شطح (سخنی که در حالت وجد از عارف صادر میشود که بر حسب ظاهر کفرآمیز است) بشنود، به صورت آن نگاه نمیکند، بلکه گوهر آن را مورد توجه قرار میدهد، زیرا صورت، راهزن و گمراه کننده است.
ای غافل از معنا و مایل به شکل و صورت! بهخاطر جانور کوچک و ناچیزی مانند کیک، گلیمی را به آتش مکشان و بهخاطر آزار مگسی، بهرهْ روز را از دست مده. منظور مولانا این است که ذات و حقیقت انسانیت را فدای ظواهر ناپایدار زندگی مادی نکن.
نقد تبعیض نژادى و بیان اینکه وحدت نژاد اصلى براى جامعه نتواند بود،
(2906)بتپرستی، چون بمانی در صور |
|
صورتش بگذار و در معنی نگر |
(2907)مرد حجّی، همره حاجی طلب |
|
خواه هندو، خواه ترک و یا عرب |
(2908)منگر اندر نقش و اندر رنگ او |
|
بنگر اندر عزم و در آهنگ او |
(2909)گر سیاه است او، هم آهنگ تو است |
|
تو سپیدش خوان، که همرنگ تو است |
بتپرستی، چون بمانی در صور: یعنی اگر در صورت متوقف شوی، بت پرستی، مولانا می گوید: بت پرستى از آن جهت مذموم است که بت پرستان بر صورت و شکل چیزى معین و مشخص مانند پیکر ستاره یا ماه و خورشید و نظایر آنها متوقف مىمانند و آن را مىپرستند و یا پرستش آنها متوجه چیزى است که خود ساختهاند و ثمرهى آن میل به انحطاط و پستى است زیرا ساختهى انسان، فروتر از خود اوست، حق تعالى در همه اشیا جلوه مىکند و به نسبت استعداد و ظرفیت، اوصاف الهى در آنها مىدرخشد و بنا بر این هیچ چیز جامع تمام اوصاف نتواند بود چنان که هیچ چیز خالى و مجرد از صفات حق نیست، توقف بر یک چیز مانع از رسیدن به خصائص اشیاء دیگر است واز این رو بت پرستى، سد تکمیل نفس و جامعیت روح است، این زیان عظیم، نصیب کسى که فریفتهى صورت باشد، نیز مىشود زیرا او هم از دریافت و تحقق بمعانى و اوصافى که در غیر آن، مختفى است، محجوب مىماند ولى هر گاه کسى بت را مظهرى از حق بیند و وجههى الهى را معبود خویش دارد او بىگمان خدا را مىپرستند و توجه او به صورت بت مانند روى آوردن نماز گزاران است بسوى کعبه، شخصى هم که صورت را ظرف معنى بیند و آن نظر، وى را از کمالات صور دیگر محجوب نکند بلکه همه صورتها و تعینات امکانى را بلحاظ معانى و اوصافى که در آنها جلوه گر است دوست دارد و قبلهى مطلوب شمارد سالک راه حقیقت است و راهى بده مىبرد.
منگر اندر نقش و اندر رنگ او: یعنیاختلاف رنگ و شکل و تفاوت گوهر و نژاد هم امرى نیست که انسان حقیقت جوی بدان پاى بند شوند و میان افراد انسان بدین سبب فرق گذارند و یکى را شریف و دیگرى را فرومایه پندارند و از حقوق انسانیت محروم کنند، این نظر ابلیسانه و اهریمنى، وحدت و یگانگى بشر را برهم مىزند و خلاف و نفاق و خصومت و جدال میان آنها بر مىانگیزد، هر فردى از بشر و هر صنفى از اصناف انسانى، ظرف جلوهاى از جمال و کمال ازلى است، تحقق به الوهیت، بدون اتصاف بدان معانى که در همهى افراد انسان پراکنده است امکان ندارد پس همه را دوست باید داشت و از هیچ یک کناره نباید گرفت. آن چه معتبر است، وحدت عقیده و مقصد است، هر گاه دو تن در فکر و هدف مشترک باشند، اختلاف نژاد و رنگ سیاه و سفید نباید آنها را از هم جدا سازد، صوفى حقیقت بین است، رنگ پوست و تفاوت شکل، در نظر او وزنى ندارد و پشیزى نمىارزد.
پس اگر به شکل ظاهری زندگی مادی اکتفا کنی، صورتپرست خواهی ماند. تعلّق به ظواهر، از رشد نفسانی و روحانی جلوگیری میکند. در سیر الیالله شرط همراهی، همدلی و اعتقاد و ایمان است، نه همرنگی یا همزبانی و سخن گفتن به یک زبان.
ضمناً این ابیات، انتقاد و نکوهش تبعیض نژادى است که هنوز هم پارهاى از کشورهاى مترقى در بند آن ماندهاند، مولانا قرنها پیش از صدور اعلامیهى حقوق بشر، تبعیضات نژادى را مردود شمرده است.
( 2906) اگر پاىبند صورت باشى بت پرستى صورت را رها کرده بمعنى بنگر.( 2907) اگر مرد حج هستى همراهى بطلب که حاجى باشد خواه آن حاجى ترک یا هندى یا رومى یا عرب باشد.( 2908) برنگ و شکل نگاه نکن بلکه متوجه باش که چه عزمى داشته و مقصدش کجا است.( 2909) اگر هم آهنگ تو بوده و با تو هم مقصد باشد اگر رنگش سیاه است تو سفید فرض کرده و هم رنگ خود بشمار.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |