دوستی [با مردم]، نیمی از دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
قصه درویش وزنش(85)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 6:23 عصر  

پی رزق وروزی رفتن   

  (2891)آن عرب را، بینوایی می‏کشید

 

تا بدان در گاه وآن دولت رسید

  (2892)در حکایت گفته ایم احسان شاه

 

در حقِ آن بینوای بی‏پناه

بینوایی می‏کشید: یعنی بى‏نوایى و فقر اعرابى، موجب آن شد که بطلب رزق از بادیه به شهر آید.

( 2891) بى‏نوایى بود که آن عرب را بدرگاه خلیفه کشیده بدولت رسانید.( 2892) ما بعنوان حکایت احسان شاه را در باره آن بى‏نوا گفتیم.

این دو بیت درحقیقت نتیجه‏ى ابیات پیشین است یعنى چنانک سگ گرسنه پى صاحب خود مى‏رود و دنبال قوت مى‏گردد همچنان بى‏نوایى و فقر اعرابى، موجب آن شد که بطلب رزق از بادیه به شهر آید و از انعام خلیفه بهره‏مند گردد پس نفس نباید بتمام مراد خود برسد و کامهاى خویش را بیابد بلکه باید ضعیف و محتاج باشد تا فرمان روح قدسى را بپذیرد و بدولت جاوید رسد.

کلام ظهور شخصیّت متکلّم است،

اهمیت باطن نگری

(2893)هر چه گوید مرد عاشق، بوی عشق

 

از دهانش می‌جهد در کوی عشق

(2894)گر بگوید فقه، فقر آید همه

 

بوی فقر آید از آن خوش دمدمه

(2895)ور بگوید کفر، دارد بوی دین

 

آید از گفت شکش بوی یقین

(2896)کفّ کژ، کز بحر صدقی خاسته‌ است

 

اصل صاف آن فرع را آراسته ا‌ست

(2897)آن کفش را صافی و محقوق دان

 

همچو دشنام لب معشوق دان

(2898)گشته آن دشنام نا‌مطلوب او

 

خوش، ز بهر عارض محبوب او

(2899)گر بگوید کژ، نماید راستی

 

ای کژی که راست را آراستی

(2900)از شکر گر شکل نانی می‌پزی

 

طعم قند آید نه نان، چون می‌مزی

هر چه گوید مرد عاشق: یعنی بطور یقین کلام، نازله متکلم است بدین معنى که تجلى و نمایش روح و حدود شخصیت معنوى اوست، لفظ، قالب معنى است که در آن نمودار مى‏شود، معنى هیاتى است که بر فکر و خیال عارض مى‏گردد، فکر و خیال هر کسى مناسب کیفیات نفسى و حالات قلبى اوست و از این رو شخصیت هر کسى در گفته‏ى او پنهان و بتعبیر دیگر آشکار مى‏گردد و بنا بر این، سخن مرد عاشق، عشق و اشتیاق را جلوه مى‏دهد و هر چه بگوید از آن، بوى عشق مى‏جهد.

ور بگوید کفر، دارد بوی دین:یعنی سخن کفر‌آمیز مرد حق همانند کفی است روی دریای صاف و زلال که زیر این ظاهر و کف، باطن پاک عاشق حق نهفته است.

کفّ کژ، کز بحر صدقی خاسته‌ است: یعنی کف از دریاست اگر چه به ظاهر کج به نظر برسد، زیرا گوهر و اصل این کف‌های کج، آب صاف دریاست.

محقوق: اسم مفعول است از: حققت الامر. یعنى آن کار را تحقیق کردم و بدان متیقن شدم، بمعنى واجب کردن نیز مى‏آید. ممکن است بمعنى حقیق و سزاوار فرض شود، از: حق بکذا. که در عربى بصورت مجهول استعمال مى‏شود.[1]

عارض: چنین است در نسخه‏ى موزه‏ى قونیه، با علامت فتحه بالاى را. بر این ضبط، نظیر: کافر، مجاور، کاهل- خواهد بود.

مزیدن: مزه کردن، مکیدن.

 ( 2893) مرد عاشق هر چه بگوید در کوى عشق بوى عشق از دهانش مى‏جهد.( 2894) اگر کلمه فقه بگوید بوى فقر از دهان او استشمام شده.( 2895) و اگر کفر بگوید رایحه دین و اگر کلمه شک ادا کند بوى یقین از آن استشمام مى‏شود. ( 2896) اگر کج بگوید راست را نمایش مى‏دهد و کجى است که راستى را مجسم مى‏کند.( 2897) کف کج که از دریاى صاف برخاسته همان اصل صاف است که آن فرع را بوجود آورده.( 2898) یقین بدان که آن کف هم صاف و راست است و چون دشنامى است که از لب معشوق شنیده شود.( 2899) این دشنام که از هر لبى نامطلوب است چهره زیبا و محبوب معشوق آن را مطلوب و مطبوع مى‏کند.( 2900) واضح است اگر از شکر شبیه نان درست کنند در ذائقه طعم شکر خواهد داشت.

 

در این ابیات جانِ کلامِ مولانا این است که در شناخت هر چیز نباید به ظاهر اکتفا کرد، بلکه باید با دقّت به باطن نگریست؛ در شناخت مردان حق نیز باید به باطن اندیشه‌ای که در زیر سخن آنهاست توجه کرد. زیرا مرد عاشق و واصل به حق، هر چه گوید از دهانش بوی عشق می‌جهد و تمامی کارها‌یش نشانی از عشق الهی دارد؛ حتّی اگر از فقه که علم به احکام شرع و تکالیف ظاهری است‌، سخن گوید باز رنگ و بوی عشق و فقر الی‌الله از کلامش استشمام می‌شود. مولانا می‌گوید: مرد حق اگر سخنی بگوید که در نظر عوام، کفر باشد‌، باز سخن شک‌آمیز او یک حرکت ذهنی به سوی یقین و ایمان به حق ایجاد می‌کند. سخن کفر‌آمیز مرد حق همانند کفی است روی دریای صاف و زلال که زیر این ظاهر و کف، باطن پاک عاشق حق نهفته است. از طرف دیگر کف از دریاست اگر چه به ظاهر کج به نظر برسد، زیرا گوهر و اصل این کف‌های کج، آب صاف دریاست. تو باید کلام نا‌معقول مرد عاشق را صاف‌ و مقبول بدانی. سخنان ظاهر فریب مرد عشق همانند دشنام معشوق است که به مذاق عاشق خوش می‌آید، زیرا کژی سخن معشوق از سخن راست دیگری، دل‌نشین‌تر و خوش آیند‌تر است. برای مثال؛ سخن عاشق مانند قرص نانی است که از شکر پخته شده باشد و به ظاهر شکل نان معمولی را دارد ولی همین که آنرا مزه کنی، طعم قند و شیرینی می‌دهد.

مولانا از حکایت اعرابى، کالبدى شگفت ساخت و آن را به معانى و معارف یقینى و صوفیانه آکنده کرد و بجدال عقل و نفس توجیه نمود، خلیفه را با صفات اولیا آرایش داد، دجله را نمودارى از علم بى‏پایان حق فرض کرد، این ابیات مانند توجیه و یا استدلالى است براى این شگفت کارى.



[1]   - محیط المحیط. در ذیل: حقق.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(84)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 6:17 عصر  

عبادت، قرع باب و بصدا درآوردن درِتوحید است

ریاضت نفس و تزکیه

رعایت بدن در حدّ لزوم،

(2883)چون درِ معنی زنی بازت کنند

 

پرّ فکرت زن، که شهبازت کنند

(2884)پرّ فکرت شد گل آلود و گران

 

زآن که گل خواری، تو را گل شد چونان

(2885)نان گِل است و گوشت، کمتر خور از این

 

تا نمانی همچو گِل اندر زمین

(2886)چون گرسنه می‌شوی، سگ می‌شوی

 

تند و بد پیوند و بد رگ می‌شوی

(2887)چون شدی تو سیر؛ مرداری شدی

 

بی‌خبر، بی‌پا، چو دیواری شدی

(2888)پس دمی مردار و دیگر دم سگی

 

چون کنی در راه شیران خوش تگی؟

(2889)آلت آشکار خود جز سگ مدان

 

کمترک انداز سگ را استخوان

(2890)ز‌آن که سگ چون سیر شد، سرکش شود

 

کی سوی صید و شکار خوش دود؟

درِمعنی زدن: کنایه از مجاهدت وعبادت وهرکوشش دیگری در راه شناخت حق ورسیدن به عالم غیب است

پرِفکرت زدن: یعنی به کار انداختن عقل واندیشه در راه شناخت حق.

گِل: کنایه از دنیا وعلائق مادی است.

گِل آلود وگران شدن: یعنی دلبستگی به دنیا که نمی گذارد درفضای عشق الهی پرواز کند.

گل خوار: کسى که به خوردن گل عادت کرده باشد. گل خوردن عادتى زشت است که از عهدى قدیم بعضى از مردم و نیز رجال اسلام بدان معتاد بوده‏اند، پیشینیان گل خراسانى و یا نیشابورى را بو داده و بتعبیر مردم بشرویه تف داده و گاهى با چیزهاى خوشبو آمیخته مى‏خورده‏اند، خوردن گل داغستانى هم معمول بود .گل و خاک قابل تغذیه و جذب بدن نیست، کسانى که گل خوارى عادت داشتند، زرد چهره و لاغر و ضعیف بودند، حضرت رسول اکرم (ص) از خوردن گل، نهى فرموده است: «اکل الطین حرام على کل مسلم، من اکل الطین فکأنما اعان على قتل نفسه.» (گل خوردن بر هر مسلمانى حرام است، کسى که گل مى‏خورد چنان است که بر کشتن خویش هم دست شود.)[1]

در زمین ماندن: یعنی اسیر دنیا بودن است.

بدپیوند: یعنی بد رفتار.

بد رَگ: یعنی بد خو وناساز.

بی پا: یعنی بدون اتکاء به خود، متزلزل.این مضمون، برگرفته است از روایت ذیل: قیل لعامر بن عبد قیس ماتقول فى الانسان قال ما اقول فى من إذا جاع ضرع و إذا شبع طغى. (عامر بن عبد قیس را گفتند چه گویى درباره‏ى انسان گفت چه بگویم درباره‏ى کسى که چون گرسنه شود خوار و زبون گردد و چون سیر شود سرکشى آغازد.)[2]. و کان یقال مسکین ابن آدم اسیر الجوع صریع الشبع. (بى‏چاره فرزند آدم که در بند گرسنگى و افتاده‏ى سیرى است.)[3]

خوش تگی: یعنی خوب دویدن، خوب جولان کردن.

آلت شکار:بدن است که وسیله مجاهده و تلاش در راه حق نیز می‌باشد و یا نفس است که می‌تواند چون ابزاری مطیع در خدمت مرد حق باشد.

( 2883) اگر در معنى را بکوبى باز خواهند کرد با پر فکرت پرواز کن تا بلطف حق شهباز شوى.( 2884) پر فکرت تو گل آلود و سنگین شده براى اینکه گل خوار هستى و گل را چون نان همى‏خورى.( 2885) نان و گوشت از خاک و گلند از اینان کمتر بخور تا چون گل بزمین نچسبى.( 2886) وقتى گرسنه شوى چون سگ تند و خشم آلود و حریص مى‏گردى.( 2887) و چون سیر شوى مثل مردار و نقش دیوار بى‏حس و بى‏خبر مى‏گردى.( 2888) پس تو که ساعتى سگ و ساعت دیگر مردارى کجا در راه شیران قدم توانى زد. ( 2889) وسیله شکار و نفس حیوانى تو جز سگ چیز دیگر نیست جلو این سگ کمتر استخوان بری.( 2890) زیرا که سگ اگر از استخوان سیر شود عقب شکار نخواهد رفت.

 انسان با پر و بال همّت و تفکّر به اوج آسمان معنا پرواز می‌کند و از عالم ماده و صورت در‌می‌گذرد. اگر دَر معنا را بزنی، آن دَر را به رویت بگشایند، پس بال و پر اندیشه‌ات را به‌کارگیر تا شاهباز عرش نشینت کنند. «در معنی زدن» کنایه از مجاهدت و عبادت و هر کوشش دیگری در راه شناخت حق و رسیدن به عالم غیب است. استاد فروزان‌فر، مضمون این جمله را از سخنان عبدالله ‌بن مسعود صحابی می‌داند که گفته است: «مادُمتَ فی صلاة فانتَ تقرع باب الملک، و من یقرع باب الملک، یفتح له؛ تا مادامی که در نمازی، تو در خانه پروردگار را می‌کوبی و هر کس در بارگاه الهی را بکوبد در به‌ سویش باز می‌شود.»[4] مولانا می‌گوید: چون پر و بال اندیشه و عقل تو به دنیا و علایق مادی این جهانی آغشته شد، سنگین شدی و از پرواز باز ماندی، زیرا دل‌بستگی به دنیا نمی‌گذارد روح، آزادانه در فضای عشق الهی پرواز کند، پس در زمین می‌مانی و اسیر می‌شوی. اصل نان و گوشت، گل است؛ از این چیزها کمتر بخور تا مانند گل در زمین نمانی. مولانا جنبه نفسانی انسان را به سگ و مردار تشبیه می‌کند و جنبه کمال انسان را به شیر. هرگاه گرسنه می‌شوی، مثل سگ، بدخو و خشمگین خواهی شد و چون سیر شوی مانند مُردار فاقد شعور و ثبات می‌گردی. بنابراین نباید حریصانه به غذا یورش برد و بی‌ملاحظه شکم‌بارگی نمود. برای تفصیل بیشتر به کتاب «کیمیای سعادت» در این فصل مراجعه نمایید.

تو که یک زمان مرداری و زمان دیگر چون سگ، چگونه می‌توانی هم‌ردیف شیران و مردان الهی و هم نفس اولیا حق شوی. تامی توانی به تن یا نفس کمتر بپرداز زیرا سگ چون سیر شود، سرکش می‌شود و دیگر به تو خدمت نمی‌کند.در مثل است: «جوع کلبک یتبعک.» (سگ خویش را گرسنه دار تا دنبال تو بیاید.) سمن کلبک یاکلک. (سگ خود را سیر و فربه کن تا ترا بخورد.)[5] سگ، در سخن مولانا نفس حیوانى است:

            هین سگ نفس ترا زنده مخواه             کو عدو جان تست از دیر گاه‏

مثنوى، ج 2، ب 474

نفس و قواى جسمانى وسیله‏ى صید معانى و حقایق‏اند و جان انسانى از راه همین نفس و قوى نخست مواد علوم را ادراک مى‏کند و سپس بدست عقل مى‏سپارد و هم بدن و نیروهاى تن، اسباب و آلات خدمت و بندگى هستند از این رو آنها را «آلت شکار» مى‏خواند پس رعایت آنها ضرور است ولى نه بدان قدر که بتمام همت بدانها توجه کنند و همگى مرادهاى نفس را بر آورند زیرا در آن صورت نفس قوت مى‏گیرد و سر از فرمان جان مى‏کشد و حجاب در پیش مقصود مى‏دارد.



[1]   - کنوز الحقائق، ص 18، 124، نیز جع: تحفه‏ى حکیم مؤمن، مخزن الادویه، در ذیل: طین.

[2]   - ربیع الابرار، باب الطعام و الوانه

[3]   - شرح نهج البلاغه، طبع مصر، ج 4، ص 380.

[4]   - حلیة الاولیاء، طبع بغداد، ج 1، ص 130.

[5]   - التمثیل و المحاضره، طبع مصر، ص 354، مجمع الامثال.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(83)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:58 عصر  

طرح مسئله فنا و بقا،

(2877) ور بدیدى شاخى از دجله‏ى خدا             

 
آن سبو را او فنا کردى فنا

(2878) آن که دیدندش همیشه بى‏خودند             

 
بى‏خودانه بر سبو سنگى زدند

(2879) اى ز غیرت بر سبو سنگى زده             

 
و این سبو ز اشکست کاملتر شده‏

(2880) خم شکسته آب از او ناریخته             

 
صد درستى زین شکست انگیخته‏

(2881)جزو جزو خم به رقص است و به حال             

 
عقل جزوى را نموده این محال‏

(2882) نى سبو پیدا در این حالت نه آب             

 

خوش ببین و اللَّه اعلم بالصواب‏

شاخ: جوى فرعى که از رودخانه یا نهر بزرگ تر جدا کنند.

و این سبو ز اشکست کاملتر شده‏: یعنی رفع خودبینی موجب کمال انسان شود.

صد درستى: یعنی صد تا درستی و کمال الهی در این سبوشکنی است.

جزو جزو خم به رقص است و به حال: یعنی همهْ اجزاء شکسته شده از فرط شادی در رقصند، زیرا حیات ابدی یافتند و به اصل خود پیوستند. 

 عقل جزوى را نموده این محال: یعنی عقل جزئی، حیله‌گر، چون به حیات مادی می‏اندیشد این حیات معنوی، پس از شکسته شدن تن را نمی‏‏پذیرد و محال می‏داند .         

( 2877) اگر قطره‏اى از دجله خداوندى مى‏دید آن سبو را معدوم و فانى مى‏نمود.( 2878) آنان که دیده‏اند همیشه از خود بى‏خود بوده و بى‏اختیار سبو را بسنگ زده‏اند. ( 2879) اى آن که از روى غیرت بر سبو سنگ زده‏اى آن سبو از شکستن درست‏تر و کاملتر شده.( 2880) خم شکسته شده ولى آبش نریخته و از این شکستن صد درستى بوجود آمده است.( 2881) جزء جزء خم در حال رقص و طربند ولى عقل جزئى این کیفیت را باور ننموده و محال تصور مى‏کند. ( 2882) خوب بین باش که در این حالت نه سبو پیدا است و نه آب دیده مى‏شود.

ای آن‌که از روی غیرت و همّت، سنگی بر سبوی وجودت زده‌ای، این سبو بر اثر شکستگی، کامل‌تر نیز شده است؛ یعنی رفع خودبینی موجب کمال انسان شود. صد تا درستی و کمال الهی در این سبوشکنی است، زیرا از فنای خود به بقاء بالله می‏توان رسید. همهْ اجزاء شکسته شده از فرط شادی در رقصند، زیرا حیات ابدی یافتند و به اصل خود پیوستند. اما عقل جزئی، حیله‌گر، چون به حیات مادی می‏اندیشد این حیات معنوی، پس از شکسته شدن تن را نمی‏‏پذیرد و محال می‏داند، چگونه ممکن است سبویی بشکند ولی آبش نریزد؟ مولانا می‏گوید: در حالت فنا و فانی‌شدن، دیگر نه سبو پیداست و نه آب، باید بتوانی خوب این سخن و گوهرِ کلام را هضم کنی و نیکو بیندیشی، که خدا آگاه‌تر به درستی است.

صاحب کتاب کشف اسرار معنوى در شرح این ابیات چنین می گوید: مقصود آنست که شهود علم حق، رویت خود و خودى را فانى مى‏سازد و کسى که وسعت علم و احاطه‏ى اشراف حق تعالى را در یابد بعلم و معرفت مختصر و محقر بشرى فریفته نمى‏گردد، توان گفت که شهود کمال خداى تعالى بنحو کلى، وجود سالک را محو و فانى مى‏کند چنان که قطره در دریا و یا نور چراغ در روشنایى و فروغ خورشید. آن گاه مى‏گوید کسانى که جمال و کمال الهى را شهود مى‏کنند، مست و بى‏خود مى‏شوند زیرا ظرفیت و استعداد آدمى هر اندازه که فراخ و کمال یافته باشد نسبت بحق تعالى تنگ و محدود است، او مانند طفلى است که پیمانه‏ى کلان و شگرفى را که خوراى باده گساران دریا کش است و از باده‏اى کهن و دیرینه سال پر کرده‏اند، یک باره سر کشد و قطره‏اى باز نهلد، بى‏گمان، مست و بى‏خود از پا مى‏افتد و قواى او از تاثیر شراب فرو مى‏ریزد یا عاشقى فراق زده و شبها در انتظار وصل بروز آورده و از شرار عشق سوخته و تشنه‏ى وصال شده، درهاى امید بر روى او بسته و نومیدى سراپایش را فرا گرفته، او درین حالت تنها و نومید سر بر زانو نهاده، ناگهان معشوق از در بى‏خبر در آید، جمال دل فریب بدو نماید و روى بر روى او نهد و اشکش پاک کند و دست مهر بر سر خاک آلودش مالد، عاشق در چنین حالى خود را فراموش مى‏کند و واله و حیران فرو مى‏ماند، دل دادگان جمال احدیت نیز چنین‏اند، در وادى طلب مى‏تازند، سر بر آستان ارادت مى‏نهد، قواى جسمانى را در بوته‏ى ریاضت و مجاهدت مى‏گدازند، سر بر زانوى مراقبه، چشم بر دریچه‏ى عنایت مى‏گشایند تا کدام وقت و ساعت پرتوى از جمال جانان در تابد، تافتن همان و از خویشتن رفتن و نقد هستى در باختن همان. این بى‏خویشى و نیستى حکم و اثر تجلى است که کوه طور نیز با همه زفتى و بى‏خاورى آن را بر نتافت و همین که لمعه‏اى از خورشید زیبایى قهار حق بر آن پرتو افکند بر خود شکافت و از هم گسیخت. لیکن فناى سالک نه چون مرگ صورت است که عاقبت و سرانجام آن تباهى است، این فنا پیش آهنگ بقا و هستى جاویدان است و شکستن و درهم ریختنى است مقدمه‏ى درستى و پیوستن، صورت، کوزه وار مى‏شکند ولى آب معرفت و شراب ذوق از آن نمى‏ریزد و چگونه ممکن است بریزد در حالتى که قدرت خدایش نگهبانى مى‏کند و در کنارش مى‏دارد:

            چو شیشه ز آن شده‏ام تا که جام شه باشم             شها بگیر بدستم که دستکار توم‏

            عجب که شیشه شکافید و مى نمى‏ریزد             چگونه ریزد داند که بر کنار توم‏

دیوان، ب 18074، 18075

پیشتر، گفتیم که سالک پس از مجاهده و تسلط بر هوى و آرزوهاى نفسانى، ازین درجه برتر مى‏رود و از لذات معنوى برخوردار مى‏شود و اگر هم بدین لذات گراید از آنها خوشى بیشتر و تمام تر مى‏یابد، ممکن است مراد مولانا درین ابیات این نکته فرض شود.

تشبیه قالب و صورت جسمانى به کوزه درین بیت نیز آمده است:

            دل آب و قالب کوزه است و خوف بر کوزه             چو آب رفت باصلش شکسته گیر سفال‏

دیوان، ب 14315

سپس اشاره مى‏کند به این نکته که صوفیان معتقداند ، چون سالک وجود خود را شکست و بموت ارادى مرد، نور ذات احدیت که جامع جمیع اسما و صفات است، تمامى اجزاى وجودش را فرا مى‏گیرد و قوتهاى نفسانى سالک در نور حق مستهلک و ناچیز مى‏گردد، تجلى ذاتى جامع همگى تجلیهاى اسمایى و صفاتى است بنا بر این هر قوتى عمل قوتهاى دیگر را تواند کرد هم چنان که حق تعالى احدى الذات و الصفات است و بذات خود، عالم و سمیع و بصیر است پس در آن حالت، سالک بچشم مى‏بیند و مى‏شنود و مى‏بوید و مى‏چشد و این آلتها صفت یگانگى مى‏گیرند و یک باره بدل مى‏شوند مثل آن که در حالت خواب، آدمى هم مى‏بیند و هم مى‏شنود و هم لمس مى‏کند و آن جا چشم و گوش و حاسه لمس در کار نیست.[1]‏



[1]   - نقل با تغییر عبارت و توضیح بیشتر، از کشف اسرار معنوى در شرح ابیات مثنوى.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(82)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:56 عصر  

گنج مخفی

جمال جهان جزوى از جمال مطلق است،

(2873)کلّ عالم را سبو دان ای پسر

 

کو بود از علم وخوبی تا به سر

  (2874)قطره‏ای از دجله خوبی اوست

 

کآن نمی‏گنجد ز پُری زیر پوست

  (2875) گنج مخفى بد ز پرى چاک کرد             

 

خاک را تابان تر از افلاک کرد

(2876) گنج مخفى بد ز پرى جوش کرد             

 

خاک را سلطان اطلس پوش کرد

گنجیدن زیر پوست: یعنی محدود شدن در مکان یا زمان یا قالب معین.

گنج مخفى بد ز پرى چاک کرد :اشاره است بحدیث:« قال داودُ علیه السلام یا ربِّ لِمَا ذا خَلَقتَ الخَلقَ قالَ کُنتُ کَنزاً مَخفیا فَأَحببتُ اَن اُعرَف فَخَلقتُ الخَلقَ لِکَى اُعرف.» (داود گفت اى پروردگار من چرا خلق را آفریدى گفت گنجى پنهان بودم دوست داشتم که شناخته شوم پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند.)[1]

چاک کردن: بر خود شکافتن، مجازا، فیضان جود و عنایت حق.

جوش کردن: بجوش آمدن،

پرى: در تعبیر مولانا فزونى کمال و یا سعه‏ى رحمت است،

 ( 2873) بلى همه عالم یک سره با تمام لطف و خوبیش سبویى است.( 2874) که تمام آن قطره‏اى از دجله حسن اوست که از پرى و خوبى در پوست نمى‏گنجد و پنهان نمى‏ماند.( 2875) گنج پنهانى بود که از پرى پرده را شکافته و خاک را روشنتر از افلاک نمود.( 2876) آرى آن گنج نهان از پرى جوش و خروش آغاز کرده خاک تیره را لباس اطلس پوشانیده خلعت سلطنت پوشید.

 

مولانا قصهْ مرد عرب وآب باران وبارگاه خلیفه ودجله را تمام می کند واز این جا وارد بحث تازه یی می شود که در آن کلِّ عالم را به یک سبوی آب تشبیه می کند وعالم غیب وحقیقت را به دجله.

او می گوید:ای پسر همهْ جهان به مثابه یک سبو بدان که لبریز از دانش و خوبی‌هاست. تمام جهان مادی اگر سرتا پا خوبی باشد در برابر دریای خوبیِ حق، یک قطره است، اما خوبی حق باز هم چنان عظمت بی‏نهایتی دارد که در هیچ محدوده‏ای و ظرفی نمی‏‏گنجد.

حضرت حق همانند گنجی نهان بود که از شدّت فزونی و پُری، هستی و آفرینش را شکافت. مولانا به این حدیث نبوی اشاره می‏کند: «قال داود(ع): یا ربّ لماذا خلقت الخلق‌؟ قال: کنت کنزا مخفیاً فاحببت ان اُعرف فخلقت الخلق لکی اُعرف». مطابق این حدیث در برابر سؤال حضرت داود از راز آفرینش، پروردگار می‏فرماید: من گنج نهان بودم و می‏خواستم شناخته شوم، خلق را آفریدم تا مرا بشناسد. آن‌چه در این بیت، خاک را تابان‌تر از افلاک می‏کند همین معرفت الهی است که انسانِ خاکی را به نور حق روشن می‏سازد. عرفا با استناد به همین حدیث، گفته‏اند: همهْ اجزای عالم، مظهر اسمی‏ از اسمای خداست و حقیقت انسان، مظهر جمیع اسماء و صفات اوست. حضرت حق‌تعالی، گنجی نهان بود، ولی از فرط اوصاف کمال، جوشید و خاک بی‏مقدار (انسان) را پادشاه پُر شکوه و فرّ نمود. آن کس که سبوی وجودش از آب علم و معرفتِ جزئی پُر است، اگر از دجلهْ کمال و معرفت الهی، شاخه‏ای می‏دید مسلّماً سبوی وجودش را درهم می‏شکست، زیرا برای وجودِ اعتباری خود در مقابل آن وجودِ حقیقی، ارزشی قائل نمی‏‏شد. مولانا تن و حیات مادی را به خُم و سبو تشبیه می‏کند و کمال روحانی و معنوی را به آب. آنان که شمه‌ای از آن بارقه و جمال الهی را دیدند، همیشه مست و مدهوش ماندند.

مولانا می‏گوید: توجه به این نکته حائز اهمیت است که نیاز و احتیاج، مرد عرب را به آن درگاه جلالت شاهی و آن دولت و اقبال کشاند.

استاد فروزانفر در تفسیر این ابیات چنین می گوید:مولاناجهان را تشبیه مى‏کند به سبویى که از حسن و جمال سرشار و لبریز ولى محدود است، این زیبایى و جمال که در اجزاى جهان مى‏نگریم قطره‏اى است از دریاى پهناور و بى‏کران جمال لم یزلى که از فرط پرى و کثرت هر آنى بشکلى جلوه مى‏کند و تاب مستورى ندارد، بدلیل حدیث که بموجب آن ذات حق گنجى نهان بود و دوست داشت که آن گنج را بر ملا کند و بر صحرا نهد تا شناخته شود پس جلوه و ظهور، محبوب خداست و آن چه مطلوب اوست بظهور مى‏رسد زیرا قادر مطلق و فعال ما یشاء است، مقصود ازین بیان، آنست که ما بجمال حسى نهایت پذیر مغرور نشویم و در آن حد، درنگ نکنیم و دایما در طلب زیادت باشیم و بر کمال بشرى دل نبندیم و رخش همت بسوى کمال مطلق بتازیم.

این حدیث مبناى عقیده‏ى صوفیان است در تجلى و مراتب آن که موسوم است به (حضرات) خفاى حق در مرتبه‏ى غیب هویت ذات است که از آن خبر نتوان داد، آن جا که نه اسم و نه صفت هیچ یک را راه نیست و بدین مناسبت آن را «حضرت بى‏نشان» و گاهى «عدم» مى‏گویند. از تجلى ذات بر خود، اسما و صفات و اعیان ثابته در ظهور آمدند، صادر اول بر این عقیده وجود مطلق است که او را «عماء» مى‏نامند، سائر مراتب خلقت از عقول و نفوس و عالم مثال و یا هباء از وجود مطلق پدید شده‏اند. [2]



[1]   - احادیث مثنوى، ص 29.

[2]   - مصباح الأنس، طبع طهران، ص 77- 69، مقدمه‏ى ابن خلدون، طبع بولاق، ص 393.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(81)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:54 عصر  

  (2860)آن سبوی آب دانش‌های ماست

 

وآن خلیفه، دجلهْ علم خداست

  (2861)ما سبوها پُر به دجله می‏بریم

 

گرنه خر دانیم خود را، ما خریم

  (2862)باری، اعرابی بدان معذور بود

 

کو ز دجله غافل و بس دور بود

  (2863)گر ز دجله با خبر بودی چو ما

 

او نبردی آن سبو را، جا به جا

  (2864)بل که از دجله چو واقف آمدی

 

آن سبو را بر سر سنگی زدی

این ابیات نتیجه حکایت است و مناسبتى دارد با مضمون آیه‏ى شریفه:« وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً»: (و نداده‏اند شما را از علم و دانش مگر اندکى.)[1]

ما سبوها پُر به دجله می‏بریم: یعنی ماسرشار از غروریم و اگر با این غرور به سوی معرفت حق گام برداریم مثل کسی هستیم که با کوزهْ پر از آب به دجله می‏رود

گرنه خر دانیم خود را: یعنی اگر بى‏شعور نیستیم.

بدان معذور بود: یعنی عذر آن اعرابی پذیرفته بود

( 2860) سبوى آب دانشهاى ما و خلیفه دجله علم خداوندى است.( 2861) سبوهاى پر خود را بدجله مى‏بریم در این صورت اگر خود را بى‏شعور ندانیم خیلى خریم.( 2862) آن عرب لا محاله عذرى داشت که از وجود دجله اطلاع نداشت.( 2863) اگر او مثل ما از دجله خبر داشت هرگز آن سبو را ببغداد نمى‏برد.( 2864) بلکه اگر از دجله با خبر بود سبوى خود را بر سنگ زده مى‏شکست.

مولانا می‏گوید: ما از دانش‌های ناچیز خود سرشار از غروریم و اگر با این غرور به سوی معرفت حق گام برداریم مثل کسی هستیم که با کوزهْ پر از آب به دجله می‏رود و نمی‏تواند از دجله آب بر دارد. به‌هر‌حال، آن اعرابی چون از وجود دجلهْ علم الهی بی‏خبر بود بر او باکی نیست که آن سبو را برای ارمغان به بارگاه شاه ببرد و اگر خبر داشت، آن سبو را هرگز جهت هدیه نمی‏‏برد، بلکه آن سبو را بر سنگ می‏کوفت و آن را می‏شکست و با فقر و تهیدستی کامل به پیشگاه شاه وجود می‏رفت و گدای کوی حضرت واجب‌الوجود می‏شد.

قبول کردن خلیفه هدیه را وعطا فرمودن

با کمال بی نیازی از آن هدیه واز آن سبو

(2865)چون خلیفه دید و احوالش شنید

 

آن سبو را پُر ز زرکرد و مزید

  (2866)آن عرب را کرد از فاقه خلاص

 

داد بخشش‌ها و خلعت‏های خاص

  (2867)پس نقیبی را بفرمود آن قباد

 

آن جهان بخشش و آن بحر داد

  (2868)کین سبو پُر زر به دست او دهید

 

چون که وا گردد سوی دجله‌اش برید

  (2869)از ره خشک آمده است‌و از سفر

 

از ره دجله‌اش بود نزدیک تر

  (2870)چون به کشتی درنشست و دجله دید

 

سجده می‏کرد از حیاه و می‏خمید

  (2871)کای عجب لطف ، این شه وهّاب را

 

وآن عجب تر کوستد آن آب را

  (2872)چون پذیرفت از من آن دریای جود

 

آن چنان نقد دغل را زود زود؟

 

مزید: اضافه کردن.

فاقه: نیازمندى و تهى دستى.

خلعت: لباس یا پارچهْ لباسی که پاهان به عنوان جایزه می دادند.

آن قباد : یعنی آن پادشاه واشاره به خلیفه است.

سجده کردن: دراین جا به معنی خم شدن از شرمندگی، تواضع نشان دادن.

خمیدن: دو تا شدن بقصد احترام، خم شدن، تعظیم کردن، در محاورات کنونى.

نقد دغل: پول قلب، سکه‏ى تقلبى.

 ( 2865) خلیفه چون حال مرد عرب را دیده و تفصیل کار او را شنید سبوى او را پر از زر نموده و علاوه بر آن.( 2866) بخششهاى زیادى باو نموده و از افلاس و فقر نجاتش داد.() پس پادشاه، همان دریاى بخشش و مرکز عدل و داد بیکى از ملازمانش فرمود.( 2867) پس از آن که سبوى زر را باو دادى در مراجعت او را از سمت دجله ببر.( 2868) چون او از راه خشکى آمده و راه دجله نزدیکتر است.( 2869) وقتى بکشتى بنشیند رنج راهى که آمده فراموشش خواهد شد. ( 2870) عرب چون در کشتى نشسته و دجله را دید خجل گردیده از حیا و خجلت سر را خم کرد بطورى که بحال سجده در آمده‏.( 2871) گفت عطا و لطف شاهنشاه بس عجب است و از او عجیب‏تر این است که آن کوزه آب را از من پذیرفت.() راستى آن جنس پست را آن دریاى بخشش چگونه از من به آن اشتیاق قبول کرد.

همین که شاه، ارمغان را دید و شرح حال او را شنید، آن سبو را پر از طلا کرد و هدیه‌هایی هم به او بخشید و آن مرد را از تهیدستی رهایی داد. شاه گفت: این سبوی پر از طلا را به او بدهید و هنگام باز‌گشت، او را از راه دجله راهنمایی کنید تا برگردد، زیرا از راه خشکی آمده و برای نزدیک شدن راه بهتر است از راه دجله برود. مرد عرب همین که در کشتی نشست و دجله را دید، از شرم و حیا به خاک افتاد و تعظیم کرد و گفت: این شاهِ بسیار بخشنده، عجب لطفی دارد و شگفت‌تر این‌که او آن آب ناگوار را نیز از من قبول کرد. آن دریای جود و سخاوت چگونه بی‌درنگ آن سکه تقلبی را از من پذیرفت؟



[1]   - الإسراء، آیه‏ى 85.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 256 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401882 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]