(2891)آن عرب را، بینوایی میکشید |
|
تا بدان در گاه وآن دولت رسید |
(2892)در حکایت گفته ایم احسان شاه |
|
در حقِ آن بینوای بیپناه |
بینوایی میکشید: یعنی بىنوایى و فقر اعرابى، موجب آن شد که بطلب رزق از بادیه به شهر آید.
( 2891) بىنوایى بود که آن عرب را بدرگاه خلیفه کشیده بدولت رسانید.( 2892) ما بعنوان حکایت احسان شاه را در باره آن بىنوا گفتیم.
این دو بیت درحقیقت نتیجهى ابیات پیشین است یعنى چنانک سگ گرسنه پى صاحب خود مىرود و دنبال قوت مىگردد همچنان بىنوایى و فقر اعرابى، موجب آن شد که بطلب رزق از بادیه به شهر آید و از انعام خلیفه بهرهمند گردد پس نفس نباید بتمام مراد خود برسد و کامهاى خویش را بیابد بلکه باید ضعیف و محتاج باشد تا فرمان روح قدسى را بپذیرد و بدولت جاوید رسد.
(2893)هر چه گوید مرد عاشق، بوی عشق |
|
از دهانش میجهد در کوی عشق |
(2894)گر بگوید فقه، فقر آید همه |
|
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه |
(2895)ور بگوید کفر، دارد بوی دین |
|
آید از گفت شکش بوی یقین |
(2896)کفّ کژ، کز بحر صدقی خاسته است |
|
اصل صاف آن فرع را آراسته است |
(2897)آن کفش را صافی و محقوق دان |
|
همچو دشنام لب معشوق دان |
(2898)گشته آن دشنام نامطلوب او |
|
خوش، ز بهر عارض محبوب او |
(2899)گر بگوید کژ، نماید راستی |
|
ای کژی که راست را آراستی |
(2900)از شکر گر شکل نانی میپزی |
|
طعم قند آید نه نان، چون میمزی |
هر چه گوید مرد عاشق: یعنی بطور یقین کلام، نازله متکلم است بدین معنى که تجلى و نمایش روح و حدود شخصیت معنوى اوست، لفظ، قالب معنى است که در آن نمودار مىشود، معنى هیاتى است که بر فکر و خیال عارض مىگردد، فکر و خیال هر کسى مناسب کیفیات نفسى و حالات قلبى اوست و از این رو شخصیت هر کسى در گفتهى او پنهان و بتعبیر دیگر آشکار مىگردد و بنا بر این، سخن مرد عاشق، عشق و اشتیاق را جلوه مىدهد و هر چه بگوید از آن، بوى عشق مىجهد.
ور بگوید کفر، دارد بوی دین:یعنی سخن کفرآمیز مرد حق همانند کفی است روی دریای صاف و زلال که زیر این ظاهر و کف، باطن پاک عاشق حق نهفته است.
کفّ کژ، کز بحر صدقی خاسته است: یعنی کف از دریاست اگر چه به ظاهر کج به نظر برسد، زیرا گوهر و اصل این کفهای کج، آب صاف دریاست.
محقوق: اسم مفعول است از: حققت الامر. یعنى آن کار را تحقیق کردم و بدان متیقن شدم، بمعنى واجب کردن نیز مىآید. ممکن است بمعنى حقیق و سزاوار فرض شود، از: حق بکذا. که در عربى بصورت مجهول استعمال مىشود.[1]
عارض: چنین است در نسخهى موزهى قونیه، با علامت فتحه بالاى را. بر این ضبط، نظیر: کافر، مجاور، کاهل- خواهد بود.
مزیدن: مزه کردن، مکیدن.
( 2893) مرد عاشق هر چه بگوید در کوى عشق بوى عشق از دهانش مىجهد.( 2894) اگر کلمه فقه بگوید بوى فقر از دهان او استشمام شده.( 2895) و اگر کفر بگوید رایحه دین و اگر کلمه شک ادا کند بوى یقین از آن استشمام مىشود. ( 2896) اگر کج بگوید راست را نمایش مىدهد و کجى است که راستى را مجسم مىکند.( 2897) کف کج که از دریاى صاف برخاسته همان اصل صاف است که آن فرع را بوجود آورده.( 2898) یقین بدان که آن کف هم صاف و راست است و چون دشنامى است که از لب معشوق شنیده شود.( 2899) این دشنام که از هر لبى نامطلوب است چهره زیبا و محبوب معشوق آن را مطلوب و مطبوع مىکند.( 2900) واضح است اگر از شکر شبیه نان درست کنند در ذائقه طعم شکر خواهد داشت.
در این ابیات جانِ کلامِ مولانا این است که در شناخت هر چیز نباید به ظاهر اکتفا کرد، بلکه باید با دقّت به باطن نگریست؛ در شناخت مردان حق نیز باید به باطن اندیشهای که در زیر سخن آنهاست توجه کرد. زیرا مرد عاشق و واصل به حق، هر چه گوید از دهانش بوی عشق میجهد و تمامی کارهایش نشانی از عشق الهی دارد؛ حتّی اگر از فقه که علم به احکام شرع و تکالیف ظاهری است، سخن گوید باز رنگ و بوی عشق و فقر الیالله از کلامش استشمام میشود. مولانا میگوید: مرد حق اگر سخنی بگوید که در نظر عوام، کفر باشد، باز سخن شکآمیز او یک حرکت ذهنی به سوی یقین و ایمان به حق ایجاد میکند. سخن کفرآمیز مرد حق همانند کفی است روی دریای صاف و زلال که زیر این ظاهر و کف، باطن پاک عاشق حق نهفته است. از طرف دیگر کف از دریاست اگر چه به ظاهر کج به نظر برسد، زیرا گوهر و اصل این کفهای کج، آب صاف دریاست. تو باید کلام نامعقول مرد عاشق را صاف و مقبول بدانی. سخنان ظاهر فریب مرد عشق همانند دشنام معشوق است که به مذاق عاشق خوش میآید، زیرا کژی سخن معشوق از سخن راست دیگری، دلنشینتر و خوش آیندتر است. برای مثال؛ سخن عاشق مانند قرص نانی است که از شکر پخته شده باشد و به ظاهر شکل نان معمولی را دارد ولی همین که آنرا مزه کنی، طعم قند و شیرینی میدهد.
مولانا از حکایت اعرابى، کالبدى شگفت ساخت و آن را به معانى و معارف یقینى و صوفیانه آکنده کرد و بجدال عقل و نفس توجیه نمود، خلیفه را با صفات اولیا آرایش داد، دجله را نمودارى از علم بىپایان حق فرض کرد، این ابیات مانند توجیه و یا استدلالى است براى این شگفت کارى.
(2883)چون درِ معنی زنی بازت کنند |
|
پرّ فکرت زن، که شهبازت کنند |
(2884)پرّ فکرت شد گل آلود و گران |
|
زآن که گل خواری، تو را گل شد چونان |
(2885)نان گِل است و گوشت، کمتر خور از این |
|
تا نمانی همچو گِل اندر زمین |
(2886)چون گرسنه میشوی، سگ میشوی |
|
تند و بد پیوند و بد رگ میشوی |
(2887)چون شدی تو سیر؛ مرداری شدی |
|
بیخبر، بیپا، چو دیواری شدی |
(2888)پس دمی مردار و دیگر دم سگی |
|
چون کنی در راه شیران خوش تگی؟ |
(2889)آلت آشکار خود جز سگ مدان |
|
کمترک انداز سگ را استخوان |
(2890)زآن که سگ چون سیر شد، سرکش شود |
|
کی سوی صید و شکار خوش دود؟ |
درِمعنی زدن: کنایه از مجاهدت وعبادت وهرکوشش دیگری در راه شناخت حق ورسیدن به عالم غیب است
پرِفکرت زدن: یعنی به کار انداختن عقل واندیشه در راه شناخت حق.
گِل: کنایه از دنیا وعلائق مادی است.
گِل آلود وگران شدن: یعنی دلبستگی به دنیا که نمی گذارد درفضای عشق الهی پرواز کند.
گل خوار: کسى که به خوردن گل عادت کرده باشد. گل خوردن عادتى زشت است که از عهدى قدیم بعضى از مردم و نیز رجال اسلام بدان معتاد بودهاند، پیشینیان گل خراسانى و یا نیشابورى را بو داده و بتعبیر مردم بشرویه تف داده و گاهى با چیزهاى خوشبو آمیخته مىخوردهاند، خوردن گل داغستانى هم معمول بود .گل و خاک قابل تغذیه و جذب بدن نیست، کسانى که گل خوارى عادت داشتند، زرد چهره و لاغر و ضعیف بودند، حضرت رسول اکرم (ص) از خوردن گل، نهى فرموده است: «اکل الطین حرام على کل مسلم، من اکل الطین فکأنما اعان على قتل نفسه.» (گل خوردن بر هر مسلمانى حرام است، کسى که گل مىخورد چنان است که بر کشتن خویش هم دست شود.)[1]
در زمین ماندن: یعنی اسیر دنیا بودن است.
بدپیوند: یعنی بد رفتار.
بد رَگ: یعنی بد خو وناساز.
بی پا: یعنی بدون اتکاء به خود، متزلزل.این مضمون، برگرفته است از روایت ذیل: قیل لعامر بن عبد قیس ماتقول فى الانسان قال ما اقول فى من إذا جاع ضرع و إذا شبع طغى. (عامر بن عبد قیس را گفتند چه گویى دربارهى انسان گفت چه بگویم دربارهى کسى که چون گرسنه شود خوار و زبون گردد و چون سیر شود سرکشى آغازد.)[2]. و کان یقال مسکین ابن آدم اسیر الجوع صریع الشبع. (بىچاره فرزند آدم که در بند گرسنگى و افتادهى سیرى است.)[3]
خوش تگی: یعنی خوب دویدن، خوب جولان کردن.
آلت شکار:بدن است که وسیله مجاهده و تلاش در راه حق نیز میباشد و یا نفس است که میتواند چون ابزاری مطیع در خدمت مرد حق باشد.
( 2883) اگر در معنى را بکوبى باز خواهند کرد با پر فکرت پرواز کن تا بلطف حق شهباز شوى.( 2884) پر فکرت تو گل آلود و سنگین شده براى اینکه گل خوار هستى و گل را چون نان همىخورى.( 2885) نان و گوشت از خاک و گلند از اینان کمتر بخور تا چون گل بزمین نچسبى.( 2886) وقتى گرسنه شوى چون سگ تند و خشم آلود و حریص مىگردى.( 2887) و چون سیر شوى مثل مردار و نقش دیوار بىحس و بىخبر مىگردى.( 2888) پس تو که ساعتى سگ و ساعت دیگر مردارى کجا در راه شیران قدم توانى زد. ( 2889) وسیله شکار و نفس حیوانى تو جز سگ چیز دیگر نیست جلو این سگ کمتر استخوان بری.( 2890) زیرا که سگ اگر از استخوان سیر شود عقب شکار نخواهد رفت.
انسان با پر و بال همّت و تفکّر به اوج آسمان معنا پرواز میکند و از عالم ماده و صورت درمیگذرد. اگر دَر معنا را بزنی، آن دَر را به رویت بگشایند، پس بال و پر اندیشهات را بهکارگیر تا شاهباز عرش نشینت کنند. «در معنی زدن» کنایه از مجاهدت و عبادت و هر کوشش دیگری در راه شناخت حق و رسیدن به عالم غیب است. استاد فروزانفر، مضمون این جمله را از سخنان عبدالله بن مسعود صحابی میداند که گفته است: «مادُمتَ فی صلاة فانتَ تقرع باب الملک، و من یقرع باب الملک، یفتح له؛ تا مادامی که در نمازی، تو در خانه پروردگار را میکوبی و هر کس در بارگاه الهی را بکوبد در به سویش باز میشود.»[4] مولانا میگوید: چون پر و بال اندیشه و عقل تو به دنیا و علایق مادی این جهانی آغشته شد، سنگین شدی و از پرواز باز ماندی، زیرا دلبستگی به دنیا نمیگذارد روح، آزادانه در فضای عشق الهی پرواز کند، پس در زمین میمانی و اسیر میشوی. اصل نان و گوشت، گل است؛ از این چیزها کمتر بخور تا مانند گل در زمین نمانی. مولانا جنبه نفسانی انسان را به سگ و مردار تشبیه میکند و جنبه کمال انسان را به شیر. هرگاه گرسنه میشوی، مثل سگ، بدخو و خشمگین خواهی شد و چون سیر شوی مانند مُردار فاقد شعور و ثبات میگردی. بنابراین نباید حریصانه به غذا یورش برد و بیملاحظه شکمبارگی نمود. برای تفصیل بیشتر به کتاب «کیمیای سعادت» در این فصل مراجعه نمایید.
تو که یک زمان مرداری و زمان دیگر چون سگ، چگونه میتوانی همردیف شیران و مردان الهی و هم نفس اولیا حق شوی. تامی توانی به تن یا نفس کمتر بپرداز زیرا سگ چون سیر شود، سرکش میشود و دیگر به تو خدمت نمیکند.در مثل است: «جوع کلبک یتبعک.» (سگ خویش را گرسنه دار تا دنبال تو بیاید.) سمن کلبک یاکلک. (سگ خود را سیر و فربه کن تا ترا بخورد.)[5] سگ، در سخن مولانا نفس حیوانى است:
هین سگ نفس ترا زنده مخواه کو عدو جان تست از دیر گاه
مثنوى، ج 2، ب 474
نفس و قواى جسمانى وسیلهى صید معانى و حقایقاند و جان انسانى از راه همین نفس و قوى نخست مواد علوم را ادراک مىکند و سپس بدست عقل مىسپارد و هم بدن و نیروهاى تن، اسباب و آلات خدمت و بندگى هستند از این رو آنها را «آلت شکار» مىخواند پس رعایت آنها ضرور است ولى نه بدان قدر که بتمام همت بدانها توجه کنند و همگى مرادهاى نفس را بر آورند زیرا در آن صورت نفس قوت مىگیرد و سر از فرمان جان مىکشد و حجاب در پیش مقصود مىدارد.
[1] - کنوز الحقائق، ص 18، 124، نیز جع: تحفهى حکیم مؤمن، مخزن الادویه، در ذیل: طین.
[2] - ربیع الابرار، باب الطعام و الوانه
[3] - شرح نهج البلاغه، طبع مصر، ج 4، ص 380.
[4] - حلیة الاولیاء، طبع بغداد، ج 1، ص 130.
[5] - التمثیل و المحاضره، طبع مصر، ص 354، مجمع الامثال.
(2877) ور بدیدى شاخى از دجلهى خدا |
|
آن سبو را او فنا کردى فنا
|
(2878) آن که دیدندش همیشه بىخودند |
|
بىخودانه بر سبو سنگى زدند
|
(2879) اى ز غیرت بر سبو سنگى زده |
|
و این سبو ز اشکست کاملتر شده
|
(2880) خم شکسته آب از او ناریخته |
|
صد درستى زین شکست انگیخته
|
(2881)جزو جزو خم به رقص است و به حال |
|
عقل جزوى را نموده این محال
|
(2882) نى سبو پیدا در این حالت نه آب |
|
خوش ببین و اللَّه اعلم بالصواب |
شاخ: جوى فرعى که از رودخانه یا نهر بزرگ تر جدا کنند.
و این سبو ز اشکست کاملتر شده: یعنی رفع خودبینی موجب کمال انسان شود.
صد درستى: یعنی صد تا درستی و کمال الهی در این سبوشکنی است.
جزو جزو خم به رقص است و به حال: یعنی همهْ اجزاء شکسته شده از فرط شادی در رقصند، زیرا حیات ابدی یافتند و به اصل خود پیوستند.
عقل جزوى را نموده این محال: یعنی عقل جزئی، حیلهگر، چون به حیات مادی میاندیشد این حیات معنوی، پس از شکسته شدن تن را نمیپذیرد و محال میداند .
( 2877) اگر قطرهاى از دجله خداوندى مىدید آن سبو را معدوم و فانى مىنمود.( 2878) آنان که دیدهاند همیشه از خود بىخود بوده و بىاختیار سبو را بسنگ زدهاند. ( 2879) اى آن که از روى غیرت بر سبو سنگ زدهاى آن سبو از شکستن درستتر و کاملتر شده.( 2880) خم شکسته شده ولى آبش نریخته و از این شکستن صد درستى بوجود آمده است.( 2881) جزء جزء خم در حال رقص و طربند ولى عقل جزئى این کیفیت را باور ننموده و محال تصور مىکند. ( 2882) خوب بین باش که در این حالت نه سبو پیدا است و نه آب دیده مىشود.
ای آنکه از روی غیرت و همّت، سنگی بر سبوی وجودت زدهای، این سبو بر اثر شکستگی، کاملتر نیز شده است؛ یعنی رفع خودبینی موجب کمال انسان شود. صد تا درستی و کمال الهی در این سبوشکنی است، زیرا از فنای خود به بقاء بالله میتوان رسید. همهْ اجزاء شکسته شده از فرط شادی در رقصند، زیرا حیات ابدی یافتند و به اصل خود پیوستند. اما عقل جزئی، حیلهگر، چون به حیات مادی میاندیشد این حیات معنوی، پس از شکسته شدن تن را نمیپذیرد و محال میداند، چگونه ممکن است سبویی بشکند ولی آبش نریزد؟ مولانا میگوید: در حالت فنا و فانیشدن، دیگر نه سبو پیداست و نه آب، باید بتوانی خوب این سخن و گوهرِ کلام را هضم کنی و نیکو بیندیشی، که خدا آگاهتر به درستی است.
صاحب کتاب کشف اسرار معنوى در شرح این ابیات چنین می گوید: مقصود آنست که شهود علم حق، رویت خود و خودى را فانى مىسازد و کسى که وسعت علم و احاطهى اشراف حق تعالى را در یابد بعلم و معرفت مختصر و محقر بشرى فریفته نمىگردد، توان گفت که شهود کمال خداى تعالى بنحو کلى، وجود سالک را محو و فانى مىکند چنان که قطره در دریا و یا نور چراغ در روشنایى و فروغ خورشید. آن گاه مىگوید کسانى که جمال و کمال الهى را شهود مىکنند، مست و بىخود مىشوند زیرا ظرفیت و استعداد آدمى هر اندازه که فراخ و کمال یافته باشد نسبت بحق تعالى تنگ و محدود است، او مانند طفلى است که پیمانهى کلان و شگرفى را که خوراى باده گساران دریا کش است و از بادهاى کهن و دیرینه سال پر کردهاند، یک باره سر کشد و قطرهاى باز نهلد، بىگمان، مست و بىخود از پا مىافتد و قواى او از تاثیر شراب فرو مىریزد یا عاشقى فراق زده و شبها در انتظار وصل بروز آورده و از شرار عشق سوخته و تشنهى وصال شده، درهاى امید بر روى او بسته و نومیدى سراپایش را فرا گرفته، او درین حالت تنها و نومید سر بر زانو نهاده، ناگهان معشوق از در بىخبر در آید، جمال دل فریب بدو نماید و روى بر روى او نهد و اشکش پاک کند و دست مهر بر سر خاک آلودش مالد، عاشق در چنین حالى خود را فراموش مىکند و واله و حیران فرو مىماند، دل دادگان جمال احدیت نیز چنیناند، در وادى طلب مىتازند، سر بر آستان ارادت مىنهد، قواى جسمانى را در بوتهى ریاضت و مجاهدت مىگدازند، سر بر زانوى مراقبه، چشم بر دریچهى عنایت مىگشایند تا کدام وقت و ساعت پرتوى از جمال جانان در تابد، تافتن همان و از خویشتن رفتن و نقد هستى در باختن همان. این بىخویشى و نیستى حکم و اثر تجلى است که کوه طور نیز با همه زفتى و بىخاورى آن را بر نتافت و همین که لمعهاى از خورشید زیبایى قهار حق بر آن پرتو افکند بر خود شکافت و از هم گسیخت. لیکن فناى سالک نه چون مرگ صورت است که عاقبت و سرانجام آن تباهى است، این فنا پیش آهنگ بقا و هستى جاویدان است و شکستن و درهم ریختنى است مقدمهى درستى و پیوستن، صورت، کوزه وار مىشکند ولى آب معرفت و شراب ذوق از آن نمىریزد و چگونه ممکن است بریزد در حالتى که قدرت خدایش نگهبانى مىکند و در کنارش مىدارد:
چو شیشه ز آن شدهام تا که جام شه باشم شها بگیر بدستم که دستکار توم
عجب که شیشه شکافید و مى نمىریزد چگونه ریزد داند که بر کنار توم
دیوان، ب 18074، 18075
پیشتر، گفتیم که سالک پس از مجاهده و تسلط بر هوى و آرزوهاى نفسانى، ازین درجه برتر مىرود و از لذات معنوى برخوردار مىشود و اگر هم بدین لذات گراید از آنها خوشى بیشتر و تمام تر مىیابد، ممکن است مراد مولانا درین ابیات این نکته فرض شود.
تشبیه قالب و صورت جسمانى به کوزه درین بیت نیز آمده است:
دل آب و قالب کوزه است و خوف بر کوزه چو آب رفت باصلش شکسته گیر سفال
دیوان، ب 14315
سپس اشاره مىکند به این نکته که صوفیان معتقداند ، چون سالک وجود خود را شکست و بموت ارادى مرد، نور ذات احدیت که جامع جمیع اسما و صفات است، تمامى اجزاى وجودش را فرا مىگیرد و قوتهاى نفسانى سالک در نور حق مستهلک و ناچیز مىگردد، تجلى ذاتى جامع همگى تجلیهاى اسمایى و صفاتى است بنا بر این هر قوتى عمل قوتهاى دیگر را تواند کرد هم چنان که حق تعالى احدى الذات و الصفات است و بذات خود، عالم و سمیع و بصیر است پس در آن حالت، سالک بچشم مىبیند و مىشنود و مىبوید و مىچشد و این آلتها صفت یگانگى مىگیرند و یک باره بدل مىشوند مثل آن که در حالت خواب، آدمى هم مىبیند و هم مىشنود و هم لمس مىکند و آن جا چشم و گوش و حاسه لمس در کار نیست.[1]
(2873)کلّ عالم را سبو دان ای پسر |
|
کو بود از علم وخوبی تا به سر |
(2874)قطرهای از دجله خوبی اوست |
|
کآن نمیگنجد ز پُری زیر پوست |
(2875) گنج مخفى بد ز پرى چاک کرد |
|
خاک را تابان تر از افلاک کرد |
(2876) گنج مخفى بد ز پرى جوش کرد |
|
خاک را سلطان اطلس پوش کرد |
گنجیدن زیر پوست: یعنی محدود شدن در مکان یا زمان یا قالب معین.
گنج مخفى بد ز پرى چاک کرد :اشاره است بحدیث:« قال داودُ علیه السلام یا ربِّ لِمَا ذا خَلَقتَ الخَلقَ قالَ کُنتُ کَنزاً مَخفیا فَأَحببتُ اَن اُعرَف فَخَلقتُ الخَلقَ لِکَى اُعرف.» (داود گفت اى پروردگار من چرا خلق را آفریدى گفت گنجى پنهان بودم دوست داشتم که شناخته شوم پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند.)[1]
چاک کردن: بر خود شکافتن، مجازا، فیضان جود و عنایت حق.
جوش کردن: بجوش آمدن،
پرى: در تعبیر مولانا فزونى کمال و یا سعهى رحمت است،
( 2873) بلى همه عالم یک سره با تمام لطف و خوبیش سبویى است.( 2874) که تمام آن قطرهاى از دجله حسن اوست که از پرى و خوبى در پوست نمىگنجد و پنهان نمىماند.( 2875) گنج پنهانى بود که از پرى پرده را شکافته و خاک را روشنتر از افلاک نمود.( 2876) آرى آن گنج نهان از پرى جوش و خروش آغاز کرده خاک تیره را لباس اطلس پوشانیده خلعت سلطنت پوشید.
مولانا قصهْ مرد عرب وآب باران وبارگاه خلیفه ودجله را تمام می کند واز این جا وارد بحث تازه یی می شود که در آن کلِّ عالم را به یک سبوی آب تشبیه می کند وعالم غیب وحقیقت را به دجله.
او می گوید:ای پسر همهْ جهان به مثابه یک سبو بدان که لبریز از دانش و خوبیهاست. تمام جهان مادی اگر سرتا پا خوبی باشد در برابر دریای خوبیِ حق، یک قطره است، اما خوبی حق باز هم چنان عظمت بینهایتی دارد که در هیچ محدودهای و ظرفی نمیگنجد.
حضرت حق همانند گنجی نهان بود که از شدّت فزونی و پُری، هستی و آفرینش را شکافت. مولانا به این حدیث نبوی اشاره میکند: «قال داود(ع): یا ربّ لماذا خلقت الخلق؟ قال: کنت کنزا مخفیاً فاحببت ان اُعرف فخلقت الخلق لکی اُعرف». مطابق این حدیث در برابر سؤال حضرت داود از راز آفرینش، پروردگار میفرماید: من گنج نهان بودم و میخواستم شناخته شوم، خلق را آفریدم تا مرا بشناسد. آنچه در این بیت، خاک را تابانتر از افلاک میکند همین معرفت الهی است که انسانِ خاکی را به نور حق روشن میسازد. عرفا با استناد به همین حدیث، گفتهاند: همهْ اجزای عالم، مظهر اسمی از اسمای خداست و حقیقت انسان، مظهر جمیع اسماء و صفات اوست. حضرت حقتعالی، گنجی نهان بود، ولی از فرط اوصاف کمال، جوشید و خاک بیمقدار (انسان) را پادشاه پُر شکوه و فرّ نمود. آن کس که سبوی وجودش از آب علم و معرفتِ جزئی پُر است، اگر از دجلهْ کمال و معرفت الهی، شاخهای میدید مسلّماً سبوی وجودش را درهم میشکست، زیرا برای وجودِ اعتباری خود در مقابل آن وجودِ حقیقی، ارزشی قائل نمیشد. مولانا تن و حیات مادی را به خُم و سبو تشبیه میکند و کمال روحانی و معنوی را به آب. آنان که شمهای از آن بارقه و جمال الهی را دیدند، همیشه مست و مدهوش ماندند.
مولانا میگوید: توجه به این نکته حائز اهمیت است که نیاز و احتیاج، مرد عرب را به آن درگاه جلالت شاهی و آن دولت و اقبال کشاند.
استاد فروزانفر در تفسیر این ابیات چنین می گوید:مولاناجهان را تشبیه مىکند به سبویى که از حسن و جمال سرشار و لبریز ولى محدود است، این زیبایى و جمال که در اجزاى جهان مىنگریم قطرهاى است از دریاى پهناور و بىکران جمال لم یزلى که از فرط پرى و کثرت هر آنى بشکلى جلوه مىکند و تاب مستورى ندارد، بدلیل حدیث که بموجب آن ذات حق گنجى نهان بود و دوست داشت که آن گنج را بر ملا کند و بر صحرا نهد تا شناخته شود پس جلوه و ظهور، محبوب خداست و آن چه مطلوب اوست بظهور مىرسد زیرا قادر مطلق و فعال ما یشاء است، مقصود ازین بیان، آنست که ما بجمال حسى نهایت پذیر مغرور نشویم و در آن حد، درنگ نکنیم و دایما در طلب زیادت باشیم و بر کمال بشرى دل نبندیم و رخش همت بسوى کمال مطلق بتازیم.
این حدیث مبناى عقیدهى صوفیان است در تجلى و مراتب آن که موسوم است به (حضرات) خفاى حق در مرتبهى غیب هویت ذات است که از آن خبر نتوان داد، آن جا که نه اسم و نه صفت هیچ یک را راه نیست و بدین مناسبت آن را «حضرت بىنشان» و گاهى «عدم» مىگویند. از تجلى ذات بر خود، اسما و صفات و اعیان ثابته در ظهور آمدند، صادر اول بر این عقیده وجود مطلق است که او را «عماء» مىنامند، سائر مراتب خلقت از عقول و نفوس و عالم مثال و یا هباء از وجود مطلق پدید شدهاند. [2]
[1] - احادیث مثنوى، ص 29.
[2] - مصباح الأنس، طبع طهران، ص 77- 69، مقدمهى ابن خلدون، طبع بولاق، ص 393.
(2860)آن سبوی آب دانشهای ماست |
|
وآن خلیفه، دجلهْ علم خداست |
(2861)ما سبوها پُر به دجله میبریم |
|
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم |
(2862)باری، اعرابی بدان معذور بود |
|
کو ز دجله غافل و بس دور بود |
(2863)گر ز دجله با خبر بودی چو ما |
|
او نبردی آن سبو را، جا به جا |
(2864)بل که از دجله چو واقف آمدی |
|
آن سبو را بر سر سنگی زدی |
این ابیات نتیجه حکایت است و مناسبتى دارد با مضمون آیهى شریفه:« وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً»: (و ندادهاند شما را از علم و دانش مگر اندکى.)[1]
ما سبوها پُر به دجله میبریم: یعنی ماسرشار از غروریم و اگر با این غرور به سوی معرفت حق گام برداریم مثل کسی هستیم که با کوزهْ پر از آب به دجله میرود
گرنه خر دانیم خود را: یعنی اگر بىشعور نیستیم.
بدان معذور بود: یعنی عذر آن اعرابی پذیرفته بود
( 2860) سبوى آب دانشهاى ما و خلیفه دجله علم خداوندى است.( 2861) سبوهاى پر خود را بدجله مىبریم در این صورت اگر خود را بىشعور ندانیم خیلى خریم.( 2862) آن عرب لا محاله عذرى داشت که از وجود دجله اطلاع نداشت.( 2863) اگر او مثل ما از دجله خبر داشت هرگز آن سبو را ببغداد نمىبرد.( 2864) بلکه اگر از دجله با خبر بود سبوى خود را بر سنگ زده مىشکست.
مولانا میگوید: ما از دانشهای ناچیز خود سرشار از غروریم و اگر با این غرور به سوی معرفت حق گام برداریم مثل کسی هستیم که با کوزهْ پر از آب به دجله میرود و نمیتواند از دجله آب بر دارد. بههرحال، آن اعرابی چون از وجود دجلهْ علم الهی بیخبر بود بر او باکی نیست که آن سبو را برای ارمغان به بارگاه شاه ببرد و اگر خبر داشت، آن سبو را هرگز جهت هدیه نمیبرد، بلکه آن سبو را بر سنگ میکوفت و آن را میشکست و با فقر و تهیدستی کامل به پیشگاه شاه وجود میرفت و گدای کوی حضرت واجبالوجود میشد.
(2865)چون خلیفه دید و احوالش شنید |
|
آن سبو را پُر ز زرکرد و مزید |
(2866)آن عرب را کرد از فاقه خلاص |
|
داد بخششها و خلعتهای خاص |
(2867)پس نقیبی را بفرمود آن قباد |
|
آن جهان بخشش و آن بحر داد |
(2868)کین سبو پُر زر به دست او دهید |
|
چون که وا گردد سوی دجلهاش برید |
(2869)از ره خشک آمده استو از سفر |
|
از ره دجلهاش بود نزدیک تر |
(2870)چون به کشتی درنشست و دجله دید |
|
سجده میکرد از حیاه و میخمید |
(2871)کای عجب لطف ، این شه وهّاب را |
|
وآن عجب تر کوستد آن آب را |
(2872)چون پذیرفت از من آن دریای جود |
|
آن چنان نقد دغل را زود زود؟ |
مزید: اضافه کردن.
فاقه: نیازمندى و تهى دستى.
خلعت: لباس یا پارچهْ لباسی که پاهان به عنوان جایزه می دادند.
آن قباد : یعنی آن پادشاه واشاره به خلیفه است.
سجده کردن: دراین جا به معنی خم شدن از شرمندگی، تواضع نشان دادن.
خمیدن: دو تا شدن بقصد احترام، خم شدن، تعظیم کردن، در محاورات کنونى.
نقد دغل: پول قلب، سکهى تقلبى.
( 2865) خلیفه چون حال مرد عرب را دیده و تفصیل کار او را شنید سبوى او را پر از زر نموده و علاوه بر آن.( 2866) بخششهاى زیادى باو نموده و از افلاس و فقر نجاتش داد.() پس پادشاه، همان دریاى بخشش و مرکز عدل و داد بیکى از ملازمانش فرمود.( 2867) پس از آن که سبوى زر را باو دادى در مراجعت او را از سمت دجله ببر.( 2868) چون او از راه خشکى آمده و راه دجله نزدیکتر است.( 2869) وقتى بکشتى بنشیند رنج راهى که آمده فراموشش خواهد شد. ( 2870) عرب چون در کشتى نشسته و دجله را دید خجل گردیده از حیا و خجلت سر را خم کرد بطورى که بحال سجده در آمده.( 2871) گفت عطا و لطف شاهنشاه بس عجب است و از او عجیبتر این است که آن کوزه آب را از من پذیرفت.() راستى آن جنس پست را آن دریاى بخشش چگونه از من به آن اشتیاق قبول کرد.
همین که شاه، ارمغان را دید و شرح حال او را شنید، آن سبو را پر از طلا کرد و هدیههایی هم به او بخشید و آن مرد را از تهیدستی رهایی داد. شاه گفت: این سبوی پر از طلا را به او بدهید و هنگام بازگشت، او را از راه دجله راهنمایی کنید تا برگردد، زیرا از راه خشکی آمده و برای نزدیک شدن راه بهتر است از راه دجله برود. مرد عرب همین که در کشتی نشست و دجله را دید، از شرم و حیا به خاک افتاد و تعظیم کرد و گفت: این شاهِ بسیار بخشنده، عجب لطفی دارد و شگفتتر اینکه او آن آب ناگوار را نیز از من قبول کرد. آن دریای جود و سخاوت چگونه بیدرنگ آن سکه تقلبی را از من پذیرفت؟
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |