(2853)محو میباید نه نحو اینجا بدان |
|
گر تو محوی، بی خطر در آب ران |
(2854)آب دریا مرده را بر سر نهد |
|
ور بود زنده، زدریا کی رهد |
(2855)چون بمردی تو زاوصاف بشر |
|
بحر اسرارت نهد بر فرق سر |
(2856)ای که خلقان را تو خر میخواندهای |
|
این زمان چون خر بر این یخ ماندهای |
(72)گر تو علامه زمانی در جهان |
|
نک فنای این جهان بین وین زمان |
(2858)مرد نحوی را از آن در دوختیم |
|
تا شما را نحو محو آموختیم |
(2859)فقه فقه و نحو نحو وصرف صرف |
|
در کم آمد یابی ای یار شگرف |
محو: ستردن و پاک کردن چیزى است از سطح جسم، معنى آن را در اصطلاح صوفیه پیشتر بیان کردهایم. بر آن مىافزاییم که متاخرین، محو را به پنج معنى گرفتهاند: 1- محو ارباب ظواهر: رفع اوصافى که بعادت فرا گیرند و ازالهى اخلاق نکوهیده. 2- محو ارباب سرائر: شستن و زایل کردن آفاتى که از وصول بحقیقت باز مىدارد و آن اوصاف بنده و رسوم افعال و اخلاق اوست، این محو بتجلى صفات و اخلاق و افعال حق حاصل مىشود. 3- محو جمع و یا محو حقیقى: فناى کثرت در وحدت. 4- محو عبودیت و یا محو عین عبد: و آن عبارت است از اسقاط اضافهى وجود باعیان، اعیان صورت علمیهى ذات حقاند و معلومى هستند که عین آن، معدوم است ولى مظاهر وجود حقاند، وجود، عین حق است که اضافه و نسبتى به اعیان دارد، اضافه و نسبت امرى است اعتبارى، آثار خارجى تابع وجود است بنا بر این موجودى جز خدا متصور نیست، محو، شهود این معنى است. 5- محو محو: بقاى بحق بعد از فناى خلق.[1] خلاصه«محو»به معنای فنای هستی و خودبینی و نیز پرداختن به حق است، چنانکه از خود نشانی نماند.
مرده: سالکی است که هستی او محوِ پروردگار شده،
زنده: کسی است که هنوز در بندْ تعیّن ودلبستگی های دنیاست.
خر بریخ: مثالى است از فرو ماندن و باز ایستادن بلحاظ آن که خر بر روى یخ نتواند رفت. نظیر: خر در خلاب.
در دوختن: پیوستن بچیزى.
فقه فقه: جان و حقیقت فقه، و بر قیاس، نحو نحو، صرف صرف.
فقه فقه و نحونحو و صرفصرف: یعنی اصل تمام دانشها دانش مدرسهای نیست، بلکه علم اهل باطن است که به علم ازلی و ابدی حق پیوند دارد و آگاه از اسرار و عوالم غیب است، که همان محو است، نه نحو.
کم آمد: فروتنى و تواضع، نیستى و نادیدن خود.
( 2853) در اینجا نباید نحو دانست بلکه باید محو بود اگر محو عالم الهى هستى بدون خطر داخل آب شو.( 2854) آب دریا مرده را بسر خود نهاده روى آب نگاه مىدارد اگر زنده باشد چگونه ممکن است از آب رهایى یابد.( 2855) وقتى تو از اوصاف بشریت مردى دریاى اسرار الهى تو را بفرق سر خود خواهد نهاد.( 2856) اى که خود را دانا تصور کرده و مردم را بىشعور و خر مىخواندى و اکنون چون خر بگل مانده در گرداب و امواج دریا گیر افتادهاى.( 2857) اگر تو در دنیا علامه زمان هستى اکنون فناى دنیا را ببین.( 2858) مثل مرد نحوى و استیصال او را از این جهت آوردیم که بشما نحو محو بیاموزیم و قانون فنا یاد دهیم.( 2859) فهم فقه و وجهه علم نحو و تغییرات علم صرف را در موقع مرگ خواهى فهمید که همگى باطل شده از میان خواهند رفت.
مولانا می گوید: در دریای اسرار الهی، محو کاربرد دارد نه نحو. اگر از سر هستی خود گذشتی و از خودبینی و اوصاف بشری دست برداشتی و در اصطلاح مرده شدی، این دریا تو را بر سر خود میگذارد و واقف به حقایق و اسرار نهفتهْ الهی میکند. اما اگر در بند تعینات و دلبستگیهای دنیا هستی و زندهای و در کام آب فرو میروی و هلاک میگردی. ای کسی که بر اثر تکبر و غرور، مردم را خر میخواندی و نادان فرض میکردی، اینک تو خود مانند خر وامانده شدی. اگر تو علامهْ دهر هستی، اکنون فنای این جهان و این دهر یعنی محو آثار تعیّن و خودی را در برابر معرفت حق ببین.اومیگوید: ما مرد نحوی مغرور را با جواب کشتیبان خاموش کردیم تا به شما بیاموزیم که محو چگونه است. اینک به پیروى مولانا قصهاى از نحوى دیگر که مولانا نقل فرموده و نتیجهى آن همانند حکایت نحوى در مثنوى است بدین بحث مىپیوندیم: «همچنان روزى حضرت مولانا اصحاب را معانى مىفرمود، در اثناى سخن حکایتى مثال آورد که مگر نحویى در چاه افتاده بود، درویشى صاحب دل بر سر چاه رسیده بانگى زد که ریسمان و دول بیارید تا نحوى را از چاه بیرون کشیم، نحوى مغرور اعتراض کرد که رسن و دلو بگو، درویش دست از خلاص او باز کشید و گفت تا من نحو آموختن تو در چاه بنشین، اکنون جماعتى که اسیر چاه جاه و طبیعت گشتهاند و پیوسته بپر هنر خود مىپرند تا ترک آن خیالات و هنرها نکنند و پیش اولیا سر ننهند حقا که از آن چاه خلاص نیابند و در صحراى و ارض اللَّه واسعه خرامان نشوند و بمقصود کلى نرسند.»[2]
[1] - اصطلاحات الصوفیة، در ذیل: محو. کشف اسرار معنوى در شرح ابیات مثنوى.
[2] - مناقب افلاکى، طبع انقره، ص 136.
مأخذ حکایت نحوى را در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، مىتوانید ملاحظه فرمایید[1]قصهْ کوتاه نحوی شاهدی است بر ارزشِ محدود دانش های این جهانی. این لطیفه تراوشی است از ذهن مولانا، ومرتبط با درگیری های او با فقیهان وعلمای ظاهر گرا.
(2847)آن یکی نحوی به کشتی در نشست |
|
رو به کشتیبان نهاد آن خود پرست |
(2848)گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا |
|
گفت نیم عمر تو شد در فنا |
(2849)دل شکسته گشت کشتیبان زتاب |
|
لیک آن دم کرد خامُش از جواب |
(2850)باد کشتی را به گردابی فگند |
|
گفت کشتیبان بدان نحوی، بلند |
(2851)هیچ دانی آشنا کردنبگو |
|
گفتنی، ای خوشجواب خوب رو |
(2852)گفت: کل عمرت ای نحوی فناست |
|
زآنکه کشتی غرق در گردابهاست |
در این حکایت طنزآمیز، نحوی تمثیل آن دسته از دانش آموختگانی است که به دانش خود میبالند و دعاوی بیهوده میکنند. کشتیبان نیز تمثیل اهل تزکیه و صفاست که خودبینی و غرور را از جان برکندهاند.
استاد زرینکوب مینویسد: مولانا با نقل این لطیفه نشان میدهد که غرور و فضول مدعیان دانش، موجب هلاک جان آنهاست. آن کس که در دعوی یا واقع، علامهْ زمان است نیز تا وقتی از اوصاف بشری نمیرد و خویشتن را از آنچه سرمایهْ غرور اوست خالی نکند از طوفان ابتلا و گرداب امتحان رهایی نیابد. با این همه آنچه در این حکایت هدف طعن کشتیبان است، در واقع خود علم هم نیست، غرور و خودبینیای است که اهل دعوی را از تزکیهْ نفس منع میکند.[2]چراکه خود بینى مانع وصول است از آن رو که مرد خود بین، از دید حاجت و نقص محجوب و کور است و تا این صفت و دیگر صفات ناقص بشرى بر جا باشد، آدمى بجایى نمىرسد و بصفات خدایى آراسته نمىگردد ،مولانا نیستى و محو را تشبیه مىکند بحالت مردهاى که در دریا افتد، مرده بر روى آب دریا قرار مىگیرد و موج دریاش با خود از سویى بسویى مىبرد و حرکت او همان حرکت دریاست، همچنین سالکى که در دریاى وحدت غرقه مىشود بصفات حق متحلى مىگردد و فعل او فعل خداست.
زتاب دل شکسته گشت:یعنی از سوز سخن تحقیر آمیز نحوی غمگین شد.
( 2847) نحوى مغرورى بکشتى نشست کشتیبان را مخاطب ساخته. ( 2848) گفت نحو خواندهاى؟ گفت نه نخواندهام گفت نصف عمر تو بر باد رفته است.( 2849) کشتیبان دل شکسته شد ولى چیزى نگفت.( 2850) تا وقتى باد وزیدن گرفت و کشتى بگرداب افتاد کشتیبان با صداى بلند بنحوى گفت.( 2851) آیا شنا بلدى؟ گفت نه.( 2852) گفت اى نحوى تمام عمرت بر باد رفت براى اینکه کشتى در گرداب غرق خواهد شد.
تأثیر جان و عقل و عشق،
(2837)لطف شاهنشاه جان بیوطن |
|
چون اثر کرده ست اندر کل تن |
(2838)لطف عقل خوش نهاد خوش نسب |
|
چون همه تن را در آرد در ادب |
(2839)عشقِ شنگِ بیقرار بیسکون |
|
چون در آرد کل تن را در جنون |
(2840)لطف آب بحر، کو چون کوثر است |
|
سنگ ریزهاش جمله درّ و گوهر است |
(2841)هر هنر که استا بدان معروف شد |
|
جان شاگردان بدان موصوف شد |
(2842)پیش استاد اصولی، هم اصول |
|
خواند آن شاگرد چُست با حصول |
(2843)پیش استاد فقیه، آن فقه خوان |
|
فقه خواند نه اصول اندر بیان |
(2844)پیش استادی که او نحوی بود |
|
جان شاگردش از او نحوی شود |
(2845)باز استادی که او محو ره است |
|
جان شاگردش از او محو شه است |
(2846)زین همه انواع دانش، روز مرگ |
|
دانش فقر است ساز راه و برگ |
بىوطن: در اینجا، مجرد و غیر مکانى.
شنگ: شوخ و ظریف.
اصولى: کسى که علم اصول عقاید یعنى علم کلام و اثبات عقاید دینى مىداند، نیز داناى اصول فقه و آن علمى است که بوسیلهى آن، قدرت بر استنباط احکام از ادله شرعیه حاصل مىشود.
جان : که آثار حیات را در تن و قالب جسمانى پدید مىآورد.
عقل : جوهرى است مجرد و از عالم غیب بدین جهت خوش نهاد و خوش نسب است که بعالم غیب پیوند دارد و راه تشخیص مصلحت و مفسده را به آدمى مىآموزد و ادبى مناسب هر فعل و هر مرتبه تعلیم مىدهد،
عشق : محرک عالم هستى است و بر یک حالت نمىایستد و دائما شکلى و رنگى دیگر بخود مىگیرد و در جان عاشق حالات عجب و بىقراریهاى شگفت بوجود مىآورد بر خلاف عقل که ادب و آرامش مىبخشد:
خرد زاهد نماى هر حوالیست و لیکن عشق شنگى لا ابالیست
اسرار نامه، طبع طهران، ص 35
زهى فسرده کسى کو قرار مىجوید تو جان عاشق سر مست بىقرار بجو
دیوان، ب 23813
علم اصول : علم استنباطِ احکام از دلایل شرعی نظیر قرآن، سنت، عقل، اجماع
علم فقه : آشنایی با احکام شرع و فروع و اعمال و تکالیف
علم نحو : شناسایی ترکیب کلام و جای هر کلمه در جمله و نقش اعراب آن.
باحصول: یعنی کسی که از کارش نتیجه یی می گیرد وموفق می شود.
محو رَه: کسی که در راه حق خود وهستی وخود بینی را رها کرده وقطره یی است درجریان خروشان مشیّت الهی.
زین همه انواع دانش، روز مرگ: در توضیح مضمون سخن واین که کدام علم ، علم نافع وبه فرمودهْ پیامبر(ص) فریضه و واجب شمرده می شود، «طلب العلم فریضة.» بین علما اختلاف نظر وجود دارد.: فقها مىگویند که علم فقه مراد است، متکلمان، علم کلام را فریضه مىشمارند، مفسرین و محدثین مىگویند، طلب تفسیر قرآن و روایت حدیث واجب است، همچنین هر طائفه از علماى اسلام روش خود را در علم و دانش مشمول این حدیث فرض کردهاند، محمد غزالى مىگوید، مقصود، علم معامله و سلوک است. بعقیدهى ابن عربى، علم تابع معلوم است و حکم معلوم را دارد و بنا بر این هر علمى که مرتبط به امور دنیوى است از قبیل فقه که موضوع آن، اعمال ظاهر و داد و ستد و قضا و حدود و غایت آن، انتظام امور خارجى است و فنون ادبى که موضوع آنها الفاظ است و سائر علوم رسمى از کلام و حساب و هندسه و شعب علم ریاضى که جنبهى دنیوى و یا مادى دارد هیچ یک بکار آخرت نمىخورد زیرا همهى آنها با مرگ از آدمى گسسته مىشود به استثناى علم سلوک که صورت جان سالک است و جدایى نمىپذیرد. [1] مولانا نیز همین معنى را اراده فرموده است.
در ابیات پیشین سخن از تاثیر ونفوذ اندیشه وکیش وآیین فرمانروایان در مردم،وبویژه درکارگزاران حکومت بود. در این ابیات مولانا سخن از تأثیر جان و عقل و عشق سخن می گوید: واین که چگونه الطاف شاه جان که بیمکان و از عالم بالاست در سراسر کالبد و تن اثر میکند و یا لطف عقل خوشسرشت و نیکطبع، چگونه وجود انسان را اداره میکند تا همه کارهایش درست باشد. البته نه عقل مادی و حسابگر بلکه عقل خداجو که جوهری از عالم بالاست، به همین دلیل خوشنهاد و خوشنسب است. اما عشق، راه عقل و ادب را نمیپوید و کل تن را بیقرار و دیوانه میکند. مولانا میگوید: هر یک از این سه عامل به مناسبت خود تأثیری و حاصلی دارند. وجود انسان را به دریایی تبدیل میکنند که اگر آب آن چون کوثر باشد، سنگریزههای آن هم قیمتی خواهد بود.
سپس مولانا تأثیر جان و عقل و عشق را به تعلیم استادانی تشبیه میکند؛ مانند استاد علم اصول و علم فقه و علم نحو. مولانا از استاد دیگری نیز سخن میگوید که اصلاً اصول و فقه و نحو تدریس نمیکند، بلکه فانی ومحو رَه است؛ چنین استادی که کامل و واصل است، شاگردانش هم محو راه حقاند. سر انجام مولانا در این قسمت به این نتیجه میرسد که در پایان زندگی، فقط علم فقر و آشنایی با اسرار حق به درد میخورد و حتی علوم شرعی ـ چون فقه و اصول ـ نیز تا هنگامی سودمند است که ما در این جهان هستیم.
(2827)آن سبوی آب را در پیش داشت |
|
خم خدمت را در آن حضرت بکاشت |
||
(2828)گفت این هدیه بدان سلطان برید |
|
سائل شه را زحاجت وا خرید |
||
(2829)آب شیرین و سبوی سبز و نو |
|
زآب بارانی که جمع آمد به گوَ |
||
(28230)خنده میآمد نقیبان را از آن |
|
لیک پذیرفتند آن را همچو جان |
||
(2831)زآن که لطف شاه خوب باخبر |
|
کرده بود اندر همه ارکان اثر |
||
(2832)خوی شاهان در رعیت جا کند |
|
چرخ اخضر خاک را خضرا کند |
||
(2833)شه چو حوضی دان، حشم چون لولهها
|
|
آب از لوله روان در گوله ها |
||
(2834)چون که آب جمله از حوضی است پاک
|
|
هر یکی آبی دهد خوش، ذوقناک |
||
(2835)ور در آن حوض آب شور است و پلید
|
|
هر یکی لوله همان آرد پدید |
||
(2836)زآن که پیوسته ست هر لوله به حوض
|
|
خوض کن در معنی این حرف،خوض |
گو : یعنی گودال، حفره در زمین.
کوزهْ سبز و نو: کوزهای که آب را خنک نگه میدارد .
نقیبان: یعنی حاجبان درگاه شاه
ارکان: درین مورد، بزرگان مملکت و دستگاه حکومت.
خوی شاهان در رعیت جا کند: یعنی مضمون این ابیات برگرفته از حدیث نبوی است: «الناس علی دین ملوکهم». (مردم کیش و آیین شاهان خود دارند.)[1] تمثیل پادشاه به حوض و حشم و اطرافیانش به لولهها، مأخوذ است از گفته افلاطون: الملک هو کالنهر الاعظم تستمد منه الانهارالصغار فان کان عذبا عذبت و ان کان مالحا ملحت. (پادشاه مانند رودخانه و نهر عظیمى است که جویهاى خُرد از آن مدد مىگیرند پس اگر رودخانه شیرین باشد آب نهرها نیز شیرین است و اگر شور باشد شور است.) [2]
گوله: کوزه آب خورى.
ذوقناک: خوش و گوارا، ذوق انگیز.
خوض کردن: تامل بسزا کردن، خوض، فرو رفتن در آب است. دقت کردن ودرست اندیشیدن
هر یکی لوله همان آرد پدید: آورده اند که(عمر عبد العزیز به شخصى که از یکى از نواحى کشور نزد او آمده بود، گفت چگونه یافتى مأموران ما را در میان خودتان گفت هر گاه چشمههاى خوش و پاک باشد جویها نیز گواراست.) [3]
مرد عرب، آن سبوی آب را پیش گرفت و بذر خدمتگزاری و بندگی را در آن پیشگاه کاشت و به حاجبان شاه گفت: «این ارمغان را نزد خلیفه ببرید و خواست و مرادی که از شاه دارم برآورده نمایید. و به او بگویید: این ارمغان، آب گوارا و کوزهْ سبز و نو است و از آب بارانی است که در گودال جمع شده است.
حاجبان شاه اگر چه به این ارمغان ناچیز خندیدند، ولی خواسته او را همچون جان پذیرفتند، زیرا لطف و مهربانی شاه، بر روحیات آنها و بر تمامی ارکان و اجزای مملکت اثر گذاشته بود. چرا که خُلق و خُوی شاهان در وجود رعیت، اثر میبخشد، همانگونه که آسمان، باران و آفتاب خاک را سبز و خرّم میکند.
مولانا میگوید: شاه را همانند حوضی بدان و خادمان و حاجبان را مانند لولههایی که آن آب را به گودالها میریزند. از آنجا که آب همهْ لولهها از حوض پاک جاری شده، آب تک تک آن لولهها نیز لذیذ و گواراست.
اگر در آن حوض، آب شور و ناگوار و آلوده باشد، مسلّماً هر لوله همان آبی را به نقاط مختلف روان میکند که در روحیات و اخلاق مردم اثر منفی به جای میگذارد. و تو باید در معنای کلام خوب اندیشه کنی. در حقیقت سخن از نفوذ اندیشه و کیش و آیین فرمانروایان در مردم و بهخصوص در ارکان حکومتی میباشد.
چکید? سخن مولانا در این ابیات وابیات پیشین این است که: قدرت، محبوب بشر است و پیوسته آرزوى رسیدن بدان را در دل و مغز مىپرورد و هر جا که قدرت باشد بدان سو منجذب مىشود و بامید آن که روزى قدرت را بدست آورد و به فرودستان فرمان دهد و زور گویى کند، خواه ناخواه و دانسته نادانسته در حد امکان به ارباب قدرت تشبه مىجوید و این نکته یکى از علل پذیرفتن روش و آیین ملوک است، ترس و نگرانى عامل دیگر است، حاکم و فرمانرواى عادل سرمشقى است براى زیر دستان خود، این امر چنان روشن است که حاجتى ببحث و استدلال ندارد.
[1] - احادیث مثنوى انتشارات دانشگاه طهران، ص 28.
[2] - مختار الحکم، طبع مادرید، ص 135.
[3] - الحکمة الخالدة (جاویدان خرد) طبع مصر، ص 178، نیز، ربیع الابرار، باب الجوابات المسکتة.
(2817) فَازنِ بِالحُرَّة پى این شد مثل |
|
فاسرق الدرة بدین شد مُنتقل |
(2818) بنده سوى خواجه شد او ماند زار |
|
بوى گل شد سوى گل او ماند خار |
(2819) او بمانده دور از مطلوب خویش |
|
سعى ضایع، رنج باطل، پاى ریش |
فَازنِ بِالحُرَّة : اشاره است به مثل: إذا زنیت فازن بحره و إذا سرقت فاسرق درة (اگر پلید کارى مىکنى با آزاد زنان کن و اگر مىدزدى مروارید یکتا بدزد.) مفاد این مثل، اینست که بکارهاى خسیس تن مده و فى المثل اگر کارى زشت مىکنى در سطح عالى بکن و بچیزى کم مایه و اندک قناعت مورز همچنین عشق اگر مىورزى بمعشوق باقى بورز تا از زوال و فناى معشوق رنجور نگردى.
منتقل: نقل و روایت شده.
سعى ضایع : یعنی تلاشهای بیهوده.
رنج باطل : یعنی زحمتهای بی فایده.
پاى ریش: یعنی دوندگی که نتیجه یی جز پای مجروح نداشت.
( 2817) مثل معروفى است که اگر زنا مىکنى با زن آزاد و خوش صورت بکن و اگر دزدى مىکنى جواهر بدزد.( 2818) بنده نزد آقاى خود رفت و عاشقش بىچاره ماند و بوى گل بگل منتقل شد و عاشقش خار گردید.) مثل آن ابلهى که شعاع آفتاب را در دیوار دیده بسوى وى رفت.() و بخیال آن که نور از دیوار است عاشق او گردید و بىخبر بود که این روشنى متعلق بخورشید است.() وقتى اشعه آفتاب به اصل خود پیوست دیوار سیاه و تیره در مقابل خود دید.( 2819) خود را دور از مطلوب خود مشاهده کرده هر کارى در راه او کرده بود بىمورد و زحمتش بىفایده شده و از دوندگى خود نتیجهاى جز پاى مجروح نبرد.
(2820) همچو صیادى که گیرد سایهاى |
|
سایه کى گردد و را سرمایهاى |
(2821) سایهى مرغى گرفته مرد سخت |
|
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت |
(2822) کاین مدمغ بر که مىخندد عجب |
|
اینت باطل اینت پوسیده سبب |
(2823)ور تو گویى جزو پیوستهى کل است |
|
خار مىخور خار مقرون گل است |
(2824) جز ز یک رو نیست پیوسته به کل |
|
ور نه خود باطل بدى بعث رسل |
(2825) چون رسولان از پى پیوستناند |
|
پس چه پیوندندشان؟ چون یک تناند |
(2826) این سخن پایان ندارد اى غلام |
|
روز بىگه شد، حکایت کن تمام |
صیادسایه: کسی که می خواهد سایهْ مرغ را بگیرد ونمی بیند که مرغ بالای سرش در پرواز است.
مدمغ: کسى که مغزش آسیب دیده باشد، احمق. لفظى است عامیانه.
ور تو گویى جزو پیوستهى کل است : این سخن ردّی است برگروهی از صوفیه که اشتغال به زیبایی ها رانیز عشق به خدا می دانند زیرا که هرحسنی مظهری از جمال حق است. اما مولانا می گوید: افراد کائنات واجزاء هستی فقط از یک رو به کل پیوسته اند وآن رابطهْ خالق ومخلوق وپیوند کلّ وجزو است.
ور نه خود باطل بدى بعث رسل: یعنی این برای رسیدن به حقیقت کافی نیست واگر کافی بود برگزیدن پیامبران ضرورت نداشت.پیامبران واسطه های پیوند حق با بندگان اند وهمهْ آنها یک وظیفه دارند ودرحکم یک تن اند. پیوستن به حق برای بنده یی امکان دارد که با هدایت ادیان راه خدا را بیابد وسنت پیامبران را فرونگذارد.
( 2820) مثل صیادى که سایه را شکار کند البته سایه کى ممکن است حقیقت داشته باشد.( 2821) او سایه مرغ را گرفته و مرغ بر بالاى درخت متحیر است.( 2822) مىگوید این احمق بچه کس مىخندد بکار باطل و وسیله و سبب پوسیدهاى که تو بدست گرفتهاى. ( 2823) اگر مىگویى جزء بکل پیوسته پس عشق بجزء عشق بکل است پس خار بخور که خار هم بگل پیوسته.( 2824) جزئى که فقط یک رو دارد و آن هم متوجه این عالم است او بکل پیوسته نیست و گر نه مبعوث شدن انبیا بىمورد بود.( 2825) چون انبیا و فرستادگان خدا براى پیوستن بحق آمدهاند لهذا آنها هستند که از یک طرف بحق پیوسته و از یک طرف روى بخلق دارند میانه آنها و حق جدایى نیست.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |