با بی رغبتی به آنچه در دست مردم است، با آنان اظهار دوستی کن، تا دوستی شان را به دست آوری . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
حکایت ماجرای نحوی وکشتیبان(2)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:53 عصر  

در دریای اسرار الهی، محو کاربرد دارد نه نحو

 

 (2853)محو می‏باید نه نحو این‌جا بدان

 

گر تو محوی، بی خطر در آب ران

  (2854)آب دریا مرده را بر سر نهد

 

ور بود زنده، زدریا کی رهد

  (2855)چون بمردی تو زاوصاف بشر

 

بحر اسرارت نهد بر فرق سر

  (2856)ای که خلقان را تو خر می‏خواند‌ه‌ای

 

این زمان چون خر بر این یخ مانده‌ای

  (72)گر تو علامه زمانی در جهان

 

نک فنای این جهان بین وین زمان

  (2858)مرد نحوی را از آن در دوختیم

 

تا شما را نحو محو آموختیم

  (2859)فقه فقه و نحو نحو وصرف صرف

 

در کم آمد یابی ای یار شگرف

محو: ستردن و پاک کردن چیزى است از سطح جسم، معنى آن را در اصطلاح صوفیه پیشتر بیان کرده‏ایم. بر آن مى‏افزاییم که متاخرین، محو را به پنج معنى گرفته‏اند: 1- محو ارباب ظواهر: رفع اوصافى که بعادت فرا گیرند و ازاله‏ى اخلاق نکوهیده. 2- محو ارباب سرائر: شستن و زایل کردن آفاتى که از وصول بحقیقت باز مى‏دارد و آن اوصاف بنده و رسوم افعال و اخلاق اوست، این محو بتجلى صفات و اخلاق و افعال حق حاصل مى‏شود. 3- محو جمع و یا محو حقیقى: فناى کثرت در وحدت. 4- محو عبودیت و یا محو عین عبد: و آن عبارت است از اسقاط اضافه‏ى وجود باعیان، اعیان صورت علمیه‏ى ذات حق‏اند و معلومى هستند که عین آن، معدوم است ولى مظاهر وجود حق‏اند، وجود، عین حق است که اضافه و نسبتى به اعیان دارد، اضافه و نسبت امرى است اعتبارى، آثار خارجى تابع وجود است بنا بر این موجودى جز خدا متصور نیست، محو، شهود این معنى است. 5- محو محو: بقاى بحق بعد از فناى خلق.[1] خلاصه«محو»به معنای فنای هستی و خود‌بینی و نیز پرداختن به حق است، چنان‌که از خود نشانی نماند.

مرده: سالکی است که هستی او محوِ پروردگار شده،

زنده: کسی است که هنوز در بندْ تعیّن ودلبستگی های دنیاست.

خر بریخ: مثالى است از فرو ماندن و باز ایستادن بلحاظ آن که خر بر روى یخ نتواند رفت. نظیر: خر در خلاب.

در دوختن: پیوستن بچیزى.

فقه فقه: جان و حقیقت فقه، و بر قیاس، نحو نحو، صرف صرف.

فقه فقه و نحونحو و صرف‌صرف: یعنی اصل تمام دانش‌ها دانش مدرسه‌ای نیست، بلکه علم اهل باطن است که به علم ازلی و ابدی حق پیوند دارد و آگاه از اسرار و عوالم غیب است، که همان محو است، نه نحو.

کم آمد: فروتنى و تواضع، نیستى و نادیدن خود.

( 2853) در اینجا نباید نحو دانست بلکه باید محو بود اگر محو عالم الهى هستى بدون خطر داخل آب شو.( 2854) آب دریا مرده را بسر خود نهاده روى آب نگاه مى‏دارد اگر زنده باشد چگونه ممکن است از آب رهایى یابد.( 2855) وقتى تو از اوصاف بشریت مردى دریاى اسرار الهى تو را بفرق سر خود خواهد نهاد.( 2856) اى که خود را دانا تصور کرده و مردم را بى‏شعور و خر مى‏خواندى و اکنون چون خر بگل مانده در گرداب و امواج دریا گیر افتاده‏اى.( 2857) اگر تو در دنیا علامه زمان هستى اکنون فناى دنیا را ببین.( 2858) مثل مرد نحوى و استیصال او را از این جهت آوردیم که بشما نحو محو بیاموزیم و قانون فنا یاد دهیم.( 2859) فهم فقه و وجهه علم نحو و تغییرات علم صرف را در موقع مرگ خواهى فهمید که همگى باطل شده از میان خواهند رفت.

مولانا می گوید: در دریای اسرار الهی، محو کاربرد دارد نه نحو. اگر از سر هستی خود گذشتی و از خود‌بینی و اوصاف بشری دست بر‌داشتی و در اصطلاح مرده شدی، این دریا تو را بر سر خود می‏گذارد و واقف به حقایق و اسرار نهفتهْ الهی می‏کند. اما اگر در بند تعینات و دل‌بستگی‌های دنیا هستی و زنده‏ای و در کام آب فرو می‏روی و هلاک می‏گردی. ای کسی که بر اثر تکبر و غرور، مردم را خر می‏خواندی و نادان فرض می‏کردی، اینک تو خود مانند خر وامانده شدی. اگر تو علامهْ دهر هستی، اکنون فنای این جهان و این دهر یعنی محو آثار تعیّن و خودی را در برابر معرفت حق ببین.اومی‏گوید: ما مرد نحوی مغرور را با جواب کشتیبان خاموش کردیم تا به شما بیاموزیم که محو چگونه است. اینک به پیروى مولانا قصه‏اى از نحوى دیگر که مولانا نقل فرموده و نتیجه‏ى آن همانند حکایت نحوى در مثنوى است بدین بحث مى‏پیوندیم: «همچنان روزى حضرت مولانا اصحاب را معانى مى‏فرمود، در اثناى سخن حکایتى مثال آورد که مگر نحویى در چاه افتاده بود، درویشى صاحب دل بر سر چاه رسیده بانگى زد که ریسمان و دول بیارید تا نحوى را از چاه بیرون کشیم، نحوى مغرور اعتراض کرد که رسن و دلو بگو، درویش دست از خلاص او باز کشید و گفت تا من نحو آموختن تو در چاه بنشین، اکنون جماعتى که اسیر چاه جاه و طبیعت گشته‏اند و پیوسته بپر هنر خود مى‏پرند تا ترک آن خیالات و هنرها نکنند و پیش اولیا سر ننهند حقا که از آن چاه خلاص نیابند و در صحراى و ارض اللَّه واسعه خرامان نشوند و بمقصود کلى نرسند.»[2]



[1]   - اصطلاحات الصوفیة، در ذیل: محو. کشف اسرار معنوى در شرح ابیات مثنوى.

[2]   - مناقب افلاکى، طبع انقره، ص 136.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت ماجرای نحوی وکشتیبان(1)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:52 عصر  

حکایت ماجرای نحوی وکشتیبان 

مأخذ حکایت نحوى را در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، مى‏توانید ملاحظه فرمایید[1]قصهْ کوتاه نحوی شاهدی است بر ارزشِ محدود دانش های این جهانی. این لطیفه تراوشی است از ذهن مولانا، ومرتبط با درگیری های او با فقیهان وعلمای ظاهر گرا.

  (2847)آن یکی نحوی به کشتی در نشست

 

رو به کشتی‌بان نهاد آن خود پرست

  (2848)گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا

 

گفت نیم عمر تو شد در فنا

  (2849)دل شکسته گشت کشتی‌بان زتاب

 

لیک آن دم کرد خامُش از جواب

  (2850)باد کشتی را به گردابی فگند

 

گفت کشتی‌بان بدان نحوی‌، بلند

  (2851)هیچ دانی آشنا کردن‌بگو

 

گفت‌نی، ای خوش‌جواب خوب رو

  (2852)گفت: کل عمرت ای نحوی فناست

 

زآن‌که کشتی غرق در گرداب‌هاست

در این حکایت طنز‌آمیز، نحوی تمثیل آن دسته از دانش آموختگانی است که به دانش خود می‏بالند و دعاوی بیهوده می‏کنند. کشتیبان نیز تمثیل اهل تزکیه و صفاست که خودبینی و غرور را از جان برکنده‌اند.

استاد زرین‌کوب می‏نویسد: مولانا با نقل این لطیفه نشان می‏دهد که غرور و فضول مدعیان دانش، موجب هلاک جان آنهاست. آن کس که در دعوی یا واقع، علامهْ زمان است نیز تا وقتی از اوصاف بشری نمیرد و خویشتن را از آن‌چه سرمایهْ غرور اوست خالی نکند از طوفان ابتلا و گرداب امتحان رهایی نیابد. با این همه آن‌چه در این حکایت هدف طعن کشتی‌بان است، در واقع خود علم هم نیست، غرور و خودبینی‌ای است که اهل دعوی را از تزکیهْ نفس منع می‏کند.[2]چراکه خود بینى مانع وصول است از آن رو که مرد خود بین، از دید حاجت و نقص محجوب و کور است و تا این صفت و دیگر صفات ناقص بشرى بر جا باشد، آدمى بجایى نمى‏رسد و بصفات خدایى آراسته نمى‏گردد ،مولانا نیستى و محو را تشبیه مى‏کند بحالت مرده‏اى که در دریا افتد، مرده بر روى آب دریا قرار مى‏گیرد و موج دریاش با خود از سویى بسویى مى‏برد و حرکت او همان حرکت دریاست، همچنین سالکى که در دریاى وحدت غرقه مى‏شود بصفات حق متحلى مى‏گردد و فعل او فعل خداست.

زتاب دل شکسته گشت:یعنی از سوز سخن تحقیر آمیز نحوی غمگین شد.

( 2847) نحوى مغرورى بکشتى نشست کشتیبان را مخاطب ساخته‏. ( 2848) گفت نحو خوانده‏اى؟ گفت نه نخوانده‏ام گفت نصف عمر تو بر باد رفته است.( 2849) کشتیبان دل شکسته شد ولى چیزى نگفت.( 2850) تا وقتى باد وزیدن گرفت و کشتى بگرداب افتاد کشتیبان با صداى بلند بنحوى گفت‏.( 2851) آیا شنا بلدى؟ گفت نه.( 2852) گفت اى نحوى تمام عمرت بر باد رفت براى اینکه کشتى در گرداب غرق خواهد شد.



[1]   - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 28،

[2]  . بحر در کوزه، ص329.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(80)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:48 عصر  

علم نافع کدامست،

تأثیر جان و عقل و عشق،

(2837)لطف شاهنشاه جان بی‏وطن

 

چون اثر کرده ست اندر کل تن

  (2838)لطف عقل خوش نهاد خوش نسب

 

چون همه تن را در آرد در ادب

  (2839)عشقِ شنگِ بی‏قرار بی‏سکون

 

چون در آرد کل تن را در جنون

  (2840)لطف آب بحر، کو چون کوثر است

 

سنگ ریزه‌اش جمله درّ و گوهر است

  (2841)هر هنر که استا بدان معروف شد

 

جان شاگردان بدان موصوف شد

  (2842)پیش استاد اصولی، هم اصول

 

خواند آن شاگرد چُست با حصول

  (2843)پیش استاد فقیه، آن فقه خوان

 

فقه خواند نه اصول اندر بیان

  (2844)پیش استادی که او نحوی بود

 

جان شاگردش از او نحوی شود

  (2845)باز استادی که او محو ره است

 

جان شاگردش از او محو شه است

  (2846)زین همه انواع دانش، روز مرگ

 

دانش فقر است ساز راه و برگ

بى‏وطن: در اینجا، مجرد و غیر مکانى.

شنگ: شوخ و ظریف.

اصولى: کسى که علم اصول عقاید یعنى علم کلام و اثبات عقاید دینى مى‏داند، نیز داناى اصول فقه و آن علمى است که بوسیله‏ى آن، قدرت بر استنباط احکام از ادله شرعیه حاصل مى‏شود.

جان : که آثار حیات را در تن و قالب جسمانى پدید مى‏آورد.

عقل : جوهرى است مجرد و از عالم غیب بدین جهت خوش نهاد و خوش نسب است که بعالم غیب پیوند دارد و راه تشخیص مصلحت و مفسده را به آدمى مى‏آموزد و ادبى مناسب هر فعل و هر مرتبه تعلیم مى‏دهد،

عشق : محرک عالم هستى است و بر یک حالت نمى‏ایستد و دائما شکلى و رنگى دیگر بخود مى‏گیرد و در جان عاشق حالات عجب و بى‏قراریهاى شگفت بوجود مى‏آورد بر خلاف عقل که ادب و آرامش مى‏بخشد:

            خرد زاهد نماى هر حوالیست             و لیکن عشق شنگى لا ابالیست‏

اسرار نامه، طبع طهران، ص 35

            زهى فسرده کسى کو قرار مى‏جوید             تو جان عاشق سر مست بى‏قرار بجو

دیوان، ب 23813

علم اصول : علم استنباطِ احکام از دلایل شرعی نظیر قرآن، سنت، عقل، اجماع

علم فقه : آشنایی با احکام شرع و فروع و اعمال و تکالیف

علم نحو : شناسا‏یی ترکیب کلام و جای هر کلمه در جمله و نقش اعراب آن.

باحصول: یعنی کسی که از کارش نتیجه یی می گیرد وموفق می شود.

محو رَه: کسی که در راه حق خود وهستی وخود بینی را رها کرده وقطره یی است درجریان خروشان مشیّت الهی.

زین همه انواع دانش، روز مرگ: در توضیح مضمون سخن واین که کدام علم ، علم نافع وبه فرمودهْ پیامبر(ص) فریضه و واجب شمرده می شود، «طلب العلم فریضة.» بین علما اختلاف نظر وجود دارد.: فقها مى‏گویند که علم فقه مراد است، متکلمان، علم کلام را فریضه مى‏شمارند، مفسرین و محدثین مى‏گویند، طلب تفسیر قرآن و روایت حدیث واجب است، همچنین هر طائفه از علماى اسلام روش خود را در علم و دانش مشمول این حدیث فرض کرده‏اند، محمد غزالى مى‏گوید، مقصود، علم معامله و سلوک است. بعقیده‏ى ابن عربى، علم تابع معلوم است و حکم معلوم را دارد و بنا بر این هر علمى که مرتبط به امور دنیوى است از قبیل فقه که موضوع آن، اعمال ظاهر و داد و ستد و قضا و حدود و غایت آن، انتظام امور خارجى است و فنون ادبى که موضوع آنها الفاظ است و سائر علوم رسمى از کلام و حساب و هندسه و شعب علم ریاضى که جنبه‏ى دنیوى و یا مادى دارد هیچ یک بکار آخرت نمى‏خورد زیرا همه‏ى آنها با مرگ از آدمى گسسته مى‏شود به استثناى علم سلوک که صورت جان سالک است و جدایى نمى‏پذیرد. [1] مولانا نیز همین معنى را اراده فرموده است.

 

در ابیات پیشین سخن از تاثیر ونفوذ اندیشه وکیش وآیین فرمانروایان در مردم،وبویژه درکارگزاران حکومت بود. در این ابیات مولانا سخن از تأثیر جان و عقل و عشق سخن می گوید: واین که چگونه الطاف شاه جان که بی‏مکان و از عالم بالاست در سراسر کالبد و تن اثر می‏کند و یا لطف عقل خوش‌سرشت و نیک‌طبع، چگونه وجود انسان را اداره می‏کند تا همه کارهایش درست باشد. البته نه عقل مادی و حسابگر بلکه عقل خداجو که جوهری از عالم بالاست، به همین دلیل خوش‌نهاد و خوش‌نسب است. اما عشق، راه عقل و ادب را نمی‏‏پوید و کل تن را بی‌قرار و دیوانه می‏کند. مولانا می‏گوید: هر یک از این سه عامل به مناسبت خود تأثیری و حاصلی دارند. وجود انسان را به دریایی تبدیل می‌کنند که اگر آب آن چون کوثر باشد، سنگ‌ریزه‏های آن هم قیمتی خواهد بود.

سپس مولانا تأثیر جان و عقل و عشق را به تعلیم استادانی تشبیه می‏کند؛ مانند استاد علم اصول و علم فقه و علم نحو. مولانا از استاد دیگری نیز سخن می‏گوید که اصلاً اصول و فقه و نحو تدریس نمی‏‏کند، بلکه فانی ومحو‌ رَه است؛ چنین استادی که کامل و واصل است، شاگردانش هم محو راه حق‏اند. سر انجام مولانا در این قسمت به این نتیجه می‏رسد که در پایان زندگی، فقط علم فقر و آشنایی با اسرار حق به درد می‏خورد و حتی علوم شرعی ـ چون فقه و اصول ـ نیز تا هنگامی ‏سودمند است که ما در این جهان هستیم.



[1]   - قوت القلوب، ج 1، ص 194- 191، احیاء العلوم، ج 1، ص 12- 10، فتوحات مکیه. ج 1، ص 808.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(79)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:46 عصر  

سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را، به غلامان خلیفه

تأثیر اخلاق حاکمان در مردم،


(2827)آن سبو‌ی آب را در پیش داشت

 

خم خدمت را در آن حضرت بکاشت

  (2828)گفت این هدیه بدان سلطان برید

 

سائل شه را زحاجت وا خرید

  (2829)آب شیرین و سبوی سبز و نو

 

زآب بارانی که جمع آمد به گوَ

  (28230)خنده می‏آمد نقیبان را از آن

 

لیک پذیرفتند آن را همچو جان

  (2831)زآن که لطف شاه خوب باخبر

 

کرده بود اندر همه ارکان اثر

  (2832)خوی شاهان در رعیت جا کند

 

چرخ اخضر خاک را خضرا کند

  (2833)شه چو حوضی دان، حشم چون لوله‏ها

 

آب از لوله روان در گوله ها

  (2834)چون که آب جمله از حوضی است پاک

 

هر یکی آبی دهد خوش، ذوق‌ناک

  (2835)ور در آن حوض آب شور است و پلید

 

هر یکی لوله همان آرد پدید

  (2836)زآن که پیوسته ست هر لوله به حوض

 

خوض کن در معنی این حرف،خوض

گو : یعنی گودال، حفره در زمین.

کوزهْ سبز و نو: کوزه‌ای که آب را خنک نگه می‏دارد .

نقیبان: یعنی حاجبان درگاه شاه

ارکان: درین مورد، بزرگان مملکت و دستگاه حکومت.

خوی شاهان در رعیت جا کند: یعنی مضمون این ابیات بر‌گرفته از حدیث نبوی است: «الناس علی دین ملوکهم».  (مردم کیش و آیین شاهان خود دارند.)[1] تمثیل پادشاه به حوض و حشم و اطرافیانش به لوله‏ها، مأخوذ است از گفته افلاطون: الملک هو کالنهر الاعظم تستمد منه الانهارالصغار فان کان عذبا عذبت و ان کان مالحا ملحت. (پادشاه مانند رودخانه و نهر عظیمى است که جویهاى خُرد از آن مدد مى‏گیرند پس اگر رودخانه شیرین باشد آب نهرها نیز شیرین است و اگر شور باشد شور است.) [2]

گوله: کوزه آب خورى.

ذوقناک: خوش و گوارا، ذوق انگیز.

خوض کردن: تامل بسزا کردن، خوض، فرو رفتن در آب است. دقت کردن ودرست اندیشیدن

هر یکی لوله همان آرد پدید: آورده اند که(عمر عبد العزیز به شخصى که از یکى از نواحى کشور نزد او آمده بود، گفت چگونه یافتى مأموران ما را در میان خودتان گفت هر گاه چشمه‏هاى خوش و پاک باشد جویها نیز گواراست.) [3]

مرد عرب، آن سبوی آب را پیش گرفت و بذر خدمت‌گزاری و بندگی را در آن پیشگاه کاشت و به حاجبان شاه گفت: «این ارمغان را نزد خلیفه ببرید و خواست و مرادی که از شاه دارم برآورده نمایید. و به او بگویید: این ارمغان، آب گوارا و کوزهْ سبز و نو است و از آب بارانی است که در گودال جمع شده است.

حاجبان شاه اگر چه به این ارمغان ناچیز خندیدند، ولی خواسته او را هم‌چون جان پذیرفتند، زیرا لطف و مهربانی شاه، بر روحیات آنها و بر تمامی ‏ارکان و اجزای مملکت اثر گذاشته بود. چرا که خُلق و خُوی شاهان در وجود رعیت، اثر می‏بخشد، همان‌گونه که آسمان، باران و آفتاب خاک را سبز و خرّم می‏کند.

مولانا می‏گوید: شاه را همانند حوضی بدان و خادمان و حاجبان را مانند لوله‌هایی که آن آب را به گودال‌ها می‏ریزند. از آن‌جا که آب همهْ لوله‏ها از حوض پاک جاری شده، آب تک تک آن لوله‏ها نیز لذیذ و گواراست.

اگر در آن حوض، آب شور و ناگوار و آلوده باشد، مسلّماً هر لوله همان آبی را به نقاط مختلف روان می‏کند که در روحیات و اخلاق مردم اثر منفی به جای می‌گذارد. و تو باید در معنای کلام خوب اندیشه کنی. در حقیقت سخن از نفوذ اندیشه و کیش و آیین فرمان‌روایان در مردم و به‌خصوص در ارکان حکومتی می‏باشد.

چکید? سخن مولانا در این ابیات وابیات پیشین این است که: قدرت، محبوب بشر است و پیوسته آرزوى رسیدن بدان را در دل و مغز مى‏پرورد و هر جا که قدرت باشد بدان سو منجذب مى‏شود و بامید آن که روزى قدرت را بدست آورد و به فرودستان فرمان دهد و زور گویى کند، خواه ناخواه و دانسته نادانسته در حد امکان به ارباب قدرت تشبه مى‏جوید و این نکته یکى از علل پذیرفتن روش و آیین ملوک است، ترس و نگرانى عامل دیگر است، حاکم و فرمانرواى عادل سرمشقى است براى زیر دستان خود، این امر چنان روشن است که حاجتى ببحث و استدلال ندارد.



[1]   - احادیث مثنوى انتشارات دانشگاه طهران، ص 28.

[2]   - مختار الحکم، طبع مادرید، ص 135.

[3]   - الحکمة الخالدة (جاویدان خرد) طبع مصر، ص 178، نیز، ربیع الابرار، باب الجوابات المسکتة.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(78)
جمعه 92 اسفند 16 , ساعت 5:44 عصر  

مَثَل ِعرب: « اذا زَنَیتَ فَازنِ باحرّةِ وَاذا سَرَقتَ فاسرِقِ الدُّرَّةَ»

(2817) فَازنِ بِالحُرَّة پى این شد مثل            

 

فاسرق الدرة بدین شد مُنتقل‏

(2818) بنده سوى خواجه شد او ماند زار             

 

بوى گل شد سوى گل او ماند خار

(2819) او بمانده دور از مطلوب خویش             

 

سعى ضایع، رنج باطل، پاى ریش‏

فَازنِ بِالحُرَّة : اشاره است به مثل: إذا زنیت فازن بحره و إذا سرقت فاسرق درة (اگر پلید کارى مى‏کنى با آزاد زنان کن و اگر مى‏دزدى مروارید یکتا بدزد.) مفاد این مثل، اینست که بکارهاى خسیس تن مده و فى المثل اگر کارى زشت مى‏کنى در سطح عالى بکن و بچیزى کم مایه و اندک قناعت مورز همچنین عشق اگر مى‏ورزى بمعشوق باقى بورز تا از زوال و فناى معشوق رنجور نگردى.

منتقل: نقل و روایت شده.

سعى ضایع : یعنی تلاشهای بیهوده.

رنج باطل : یعنی زحمتهای بی فایده.

پاى ریش: یعنی دوندگی که نتیجه یی جز پای مجروح نداشت.

   ( 2817) مثل معروفى است که اگر زنا مى‏کنى با زن آزاد و خوش صورت بکن و اگر دزدى مى‏کنى جواهر بدزد.( 2818) بنده نزد آقاى خود رفت و عاشقش بى‏چاره ماند و بوى گل بگل منتقل شد و عاشقش خار گردید.) مثل آن ابلهى که شعاع آفتاب را در دیوار دیده بسوى وى رفت.() و بخیال آن که نور از دیوار است عاشق او گردید و بى‏خبر بود که این روشنى متعلق بخورشید است.() وقتى اشعه آفتاب به اصل خود پیوست دیوار سیاه و تیره در مقابل خود دید.( 2819) خود را دور از مطلوب خود مشاهده کرده هر کارى در راه او کرده بود بى‏مورد و زحمتش بى‏فایده شده و از دوندگى خود نتیجه‏اى جز پاى مجروح نبرد.

(2820) همچو صیادى که گیرد سایه‏اى             

 

سایه کى گردد و را سرمایه‏اى‏

(2821) سایه‏ى مرغى گرفته مرد سخت             

 

مرغ حیران گشته بر شاخ درخت‏

(2822) کاین مدمغ بر که مى‏خندد عجب             

 

اینت باطل اینت پوسیده سبب‏

(2823)ور تو گویى جزو پیوسته‏ى کل است             

 

خار مى‏خور خار مقرون گل است‏

(2824) جز ز یک رو نیست پیوسته به کل             

 

ور نه خود باطل بدى بعث رسل‏

(2825) چون رسولان از پى پیوستن‏اند             

 

پس چه پیوندندشان؟ چون یک تن‏اند

(2826) این سخن پایان ندارد اى غلام             

 

روز بى‏گه شد، حکایت کن تمام‏

صیادسایه: کسی که می خواهد سایهْ مرغ را بگیرد ونمی بیند که مرغ بالای سرش در پرواز است.

مدمغ: کسى که مغزش آسیب دیده باشد، احمق. لفظى است عامیانه.

ور تو گویى جزو پیوسته‏ى کل است : این سخن ردّی است برگروهی از صوفیه که اشتغال به زیبایی ها رانیز عشق به خدا می دانند زیرا که هرحسنی مظهری از جمال حق است. اما مولانا می گوید: افراد کائنات واجزاء هستی فقط از یک رو به کل پیوسته اند وآن رابطهْ خالق ومخلوق وپیوند کلّ وجزو است.

ور نه خود باطل بدى بعث رسل: یعنی این برای رسیدن به حقیقت کافی نیست واگر کافی بود برگزیدن پیامبران ضرورت نداشت.پیامبران واسطه های پیوند حق با بندگان اند وهمهْ آنها یک وظیفه دارند ودرحکم یک تن اند. پیوستن به حق برای بنده یی امکان دارد که با هدایت ادیان راه خدا را بیابد وسنت پیامبران را فرونگذارد.

 ( 2820) مثل صیادى که سایه را شکار کند البته سایه کى ممکن است حقیقت داشته باشد.( 2821) او سایه مرغ را گرفته و مرغ بر بالاى درخت متحیر است.( 2822) مى‏گوید این احمق بچه کس مى‏خندد بکار باطل و وسیله و سبب پوسیده‏اى که تو بدست گرفته‏اى. ( 2823) اگر مى‏گویى جزء بکل پیوسته پس عشق بجزء عشق بکل است پس خار بخور که خار هم بگل پیوسته.( 2824) جزئى که فقط یک رو دارد و آن هم متوجه این عالم است او بکل پیوسته نیست و گر نه مبعوث شدن انبیا بى‏مورد بود.( 2825) چون انبیا و فرستادگان خدا براى پیوستن بحق آمده‏اند لهذا آنها هستند که از یک طرف بحق پیوسته و از یک طرف روى بخلق دارند میانه آنها و حق جدایى نیست.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 117 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401743 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]