هر که ما اهل بیت را دوست بدارد و محبّت ما در دلش تحقّق یابد، چشمه های حکمت بر زبانش جاری می شود . [امام صادق علیه السلام]
عرشیات
قصه درویش وزنش(42)
دوشنبه 92 بهمن 14 , ساعت 2:44 صبح  

(2571) باز اندر چشم و دل او گریه یافت            

 

رحمتى، بى‏علتى در وى بتافت‏

(2572) قطره مى‏بارید و حیران گشته بود            

 

قطره‏ى بى‏علت از دریاى جود

(2573)عقل او مى‏گفت کین گریه ز چیست            

 

بر چنان افسوسیان شاید گریست‏

(2574) بر چه مى‏گریى بگو بر فعلشان            

 

بر سپاه کینه توز بدنشان‏

(2575) بر دل تاریک پر زنگارشان            

 

بر زبان زهر همچون مارشان‏

(2576) بر دَم و دندانِ سگسارانه شان            

 

بر دهان و چشم کژدم خانه شان‏

 (2577) بر ستیز و تسخر و افسوسشان            

 

شکر کن چون کرد حق محبوسشان‏

(2578) دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ            

 

مهرشان کژ صلح‏شان کژ خشم کژ

(2579) از پى تقلید و معقولات نقل            

 

پا نهاده بر سر این پیر عقل‏

(2580) پیر خِر نه، جمله گشته پیر خَر            

 

از ریاى چشم و گوش همدگر

(2581) از بهشت آورد یزدان بردگان            

 

تا نمایدشان سقر پروردگان‏

رحمت بی علت:رحمت وشفقتی است که از جانب حق است ودلیل وعلت نمی خواهد.

دریاى جود:جود بخشش است که نه در برابر نیاز کسی باشد ونه به خاطر عوض.

افسوسیان: جمع افسوسى، مسخره، در خور دریغ و حسرت،کسانی که شایستهْ تمسخر وتحقیرند

افسوس: تمسخر، دریغ و حسرت.

بد نشان: یعنی بد نام، کسی که اثر خوبی باقی نمی گذارد.

زبان زهر همچون مار: یعنی زبانی که سخنش آن قدر زهرآگین است که گویی زهر نیست، خود مار است.

سگسارانه: مانند سگساران، قومى افسانه‏اى که سرشان شبیه سر سگ بوده است، ذکر این قوم در داستانهاى کهن مانند اسکندر نامه دیده مى‏شود. مى‏توانید «سگسارانه» را بمعنى سگ مانند فرض کنید بخصوص اگر (دم) را در اول آن بیت بضم اول بخوانید، دم سگ، نمودار و مثال کژى است و در عرب بدان مثل مى‏زنند: ذنب الکلب لا یستوی. (دم سگ راست نمى‏شود.)[1] درین بیت، هم ظاهرا بدین معنى است، در شاهنامه نام قومى است که در مازندران مى‏زیسته‏اند،

گز دم خانه: لانه‏ى گز دم، مجازا محل آفت و گزیدن،

معقولات نقل: مطالبى که از راه نقل و روایت، تعقل شود و یا مسائل برهانى و عقلى که بتقلید از دیگران و بدون تعقل و تفکر شخصى فرا گیرند مانند فیلسوف نمایان و حکیم شکلان مقلد که معلوماتشان عبارت است از آن چه در کتب پیشینیان خوانده‏اند و از خود مطلبى کشف نکرده‏اند و با هر نکته‏ى تازه بستیزه بر مى‏خیزند.

پیر خِر: خریدار و طالب پیر راه. در نسخه‏ى موزه‏ى قونیه با علامت کسره () در زیر حرف چهارم، و چنین است در اکثر مواضع از دیوان کبیر، بدان ماند که این کلمه در لهجه‏ى مولانا بکسر تلفظ مى‏شده است و کاتبان که بضبط تلفظ وى مقید بوده‏اند آن را با علامت کسره مشکول ساخته‏اند، مشهور و متداول آن، در مصدر (خریدن) و مشتقات آن، فتح اول است.

پیر خر: در قافیه‏ى آن بیت، خر پیر است بتقدیم صفت بر موصوف.

سقر پروردگان: کسانى که مایه‏ى پرورش آنها دوزخ و صفات زشت جهنمى است، کسانى که براى دوزخ پرورده شده‏اند، دوزخیان. مضمون بیت چنین است که پروردگار بندگان خوب خود را از بهشت به این جهان خاکی آورد تا پست فطرتها رابه آنها نشان بدهد.

 ( 2571) با این وصف باز در چشم دل خود گریه یافته و یک رحمت بى‏علتى بر دلش تابیدن گرفت.( 2572) از چشمش قطرات اشک مى‏بارید و باران بى‏علتى بود که از دریاى کرم فرود مى‏آمد. ( 2573) عقل باو مى‏گفت که این گریه براى چیست آیا این قوم سزاوار گریه هستند؟( 2574) بچه چیزشان گریه مى‏کنى؟ به آن کارهاى بدشان یا آن سپاه بد نعل کینه و حسدشان.( 2575) به آن دل تاریک پر از زنگار یا آن زبان زهرآگین چون مار. ( 2576) یا به آن لب و دندانهایى که شبیه بدندان سگ و آن دهان و چشمى که خانه کژدم بود.( 2577) آن ستیزه‏ها و سخریه‏ها را یاد آورده شکر کن که خدا آنها را در زیر زمین محبوس کرد.( 2578) دستشان کج و پایشان کج و چشمشان کج مهر و خشم و صلح‏شان همگى کج بود.( 2579) فقط بتقلید پدران و از روى گفته‏هاى دیگران پاى بر سر جمال پیر عقل نهاده.( 2580) خریدار پیر نبوده و همه از زبان و گوش و چشم همدیگر تقلید کرده و پیره خرى شده بودند.( 2581) خداى تعالى بردگان را از بهشت بدنیا آورد تا براى جهنم بپروراند.

خلاصه محتوای این ابیات چنین است که: رحمت و دل سوزى بحسب عادت از محبت مى‏خیزد و در انسان غالبا متوجه است بکسانى که نوعى پیوستگى دارند، ولى دل سوزى و شفقت مردان خدا عام است و معلول خویشاوندى و ارتباط شخصى و قبیله‏اى و جنسى و صنفى نیست، این شفقت سایه‏ى رحمت الهى است که کار او، از آن سوى علت و سبب است، مولانا بدین لحاظ، دل سوزى صالح را «رحمت بى‏علت» خوانده است.



[1] - التمثیل و المحاضره، طبع مصر، ص 354.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(41)
دوشنبه 92 بهمن 14 , ساعت 2:43 صبح  

دل سوزى مردان خدا مشروط بقرابت و محبّت نیست،

(2554)صالح از خلوت به سوى شهر رفت            

 

 

شهر دید اندر میان دود و تفت‏

(2555) ناله از اجزاى ایشان مى‏شنید            

 

نوحه پیدا نوحه گویان ناپدید

(2556) ز استخوانهاشان شنید او ناله‏ها            

 

اشک ریز از جانشان چون ژاله‏ها

(2557) صالح آن بشنید و گریه ساز کرد            

 

نوحه بر نوحه گران آغاز کرد

(2558) گفت اى قومى به باطل زیسته            

 

وز شما من پیش حق بگریسته‏

(2559) حق بگفته صبر کن بر جورشان            

 

پندشان ده بس نماند از دورشان‏

(2560) من بگفته پند شد بند از جفا            

 

شیر پند از مهر جوشد وز صفا

(2561) بس که کردید از جفا بر جاى من            

 

شیر پند افسرد در رگهاى من‏

(2562) حق مرا گفته ترا لطفى دهم            

 

بر سر آن زخمها مرهم نهم‏

تفت: گرمى و حرارت. در بعضی از نسخ به جای« تفت» « نفت» آمده است به معنی درخشیدن، شعله.

بس نماند از دورشان‏: زمان چندانی به سپری شدن عصرشان نمانده.

بس که کردید از جفا بر جاى من: اشاره دارد به کریم?:« یا قوم ِلقَد اَبلَغتُکم رسالةَ ربّی وَنَصَتُ لکم وَلکن لاتُحبُّونَ النّاصحینَ»: ای مردم! من رسالت پروردگار خود را به شما رساندم واندرزتان دادم اما شما خیر خواهان را دوست ندارید.         

(2563) صاف کرده حق دلم را چون سما            

 

روفته از خاطرم جور شما

(2564) در نصیحت من شده بار دگر            

 

گفته امثال و سخنها چون شکر

(2565) شیر تازه از شکر انگیخته            

 

شیر و شهدى با سخن آمیخته‏

(2566) در شما چون زهر گشته آن سخن            

 

ز آن که زهرستان بدید از بیخ و بن‏

(2567)چون شوم غمگین که غم شد سر نگون            

 

غم شما بودید اى قوم حرون‏

(2568) هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند            

 

ریش سر چون شد کسى مو بر کند

(2569)رو به خود کرد و بگفت اى نوحه گر            

 

نوحه‏ات را مى‏نیرزد آن نفر

(2570)کژ مخوان اى راست خواننده‏ى مبین            

 

کیف آسى خلفَ قوم ٍظالمین‏

شیر تازه: شیرى که بتازگى از پستان دوشیده باشند، مجازا معنى و مضمون بکر. سخن تازه، پند تازه

شیر و شهد، شهد و شیر: به کنایه، دو چیز موافق،ضد: آب و روغن. نیز نکته‏هاى لطیف ،سخنان موافق طبع

زهرستان: معدن زهر، یعنی خودتان مایهْ عذاب وتلخی روزگار بودید.ترکیبى است از نوع گلستان، سروستان، بى‏دستان. مولانا این ترکیب را با توسع تمام بکار مى‏برد، از قبیل: غیبستان، عیبستان، یوسفستان.

ریش سر: زخم سر، مقصود کچلى است براى آن که موى سر کسى را که کچل مى‏شد مى‏کندند.

حرون: ستور سرکش.

مبین: آشکار و واضح، روشنگر و مقصود قرآن مبین است، بعضى فعل نهى خوانده‏اند از دیدن. و آن غلط است.

کیف آسى: برگرفته است از آیه‏ى شریفه:« فَکَیْفَ آسى‏ عَلى‏ قَوْمٍ کافِرِینَ» (پس چگونه اندوه خورم بر قومى از کافران.)[1]

مجموعهْ این ابیات و جملات اگرچه از قول شعیب پیمبر است ولى پیمبران در نظر مولانا یک حقیقت‏اند که در کالبدهاى متعدد ظاهر مى‏شوند بدین جهت مى‏گوید: کژ مخوان. کافر و ظالم یک جنس‏اند. و الکافرون هم الظالمون. این ابیات تفسیر گونه‏اى است از آیه‏ى کریمه: «فَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ یا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُکُمْ رِسالَةَ رَبِّی وَ نَصَحْتُ لَکُمْ وَ لکِنْ لا تُحِبُّونَ اَلنَّاصِحِینَ» (صالح روى از ایشان بر تافت و گفت اى قوم هر آینه پیام خداى خود را بشما رسانیدم و بر شما دل سوز بودم و پندتان دادم ولى شما پند آموزان را دوست نمى‏دارید.)[2]

«چون قوم وى هلاک شدند. وى با جمعى مومنان بر آن هلاک شدگان زمانى نوحه کردند پس لبیک زدند و بخانه‏ى خداى رفتند.» [3]

 


[1] - الاعراف، آیه‏ى 93.

[2] - الاعراف، آیه‏ى 79.

[3] - قصص قرآن مجید، انتشارات دانشگاه طهران، ص 82.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(40)
دوشنبه 92 بهمن 14 , ساعت 2:40 صبح  

(2534)گفت صالح چون که کردید این حسد            

 

بعد سه روز از خدا نقمت رسد

(2535) بعد سه روز دگر از جان ستان            

 

آفتى آید که دارد سه نشان‏

(2536) رنگ روى جمله تان گردد دگر            

 

رنگ رنگ مختلف اندر نظر

(2537) روز اول رویتان چون زعفران            

 

در دوم رو سرخ همچون ارغوان‏

(2538) در سوم گردد همه روها سیاه            

 

بعد از آن اندر رسد قهر اله‏

(2539) گر نشان خواهید از من زین وعید            

 

کره‏ى ناقه به سوى که دوید

 (2540) گر توانیدش گرفتن، چاره هست            

 

ور نه خود مرغ امید از دام جَست‏

(2541) کس نتانست اندر آن کره رسید            

 

رفت در کهسارها، شد ناپدید

(2542) همچو روح پام کو از ننگِ تن

 

 می گریزد   جانب َربُّ المنن

(2543) گفت دیدید آن قضا مُعلن شده ست            

 

صورت اومید را گردن زده ست‏

(2544) کره‏ى ناقه چه باشد خاطرش            

 

که بجا آرید ز احسان و برش‏

(2545) گر بجا آید دلش، رستید از آن            

 

ور نه نومیدیت، و ساعد را گزان‏

 نقمت: کیفر، پادافراه، عذاب.

جان ستان: مخفف جان ستاننده، خدا، مرادف: قابض الارواح.

قهر: ارادهْ حق در فنای مراد ها وآرزوهای بنده است، ودر اینجا قهر الهی در برابر کافران ومنکران است که با کیفر همراه است.

وعید: وحدهْ عذاب را گویند

مرغ از دام جستن: بکنایت، از دست رفتن چیزى با حصول نومیدى مطلق از آن.

ربُّ المنن: یعنی پروردگار لطف ها ومهربانی ها

گردن زدن امید: مجازا تباه کردن و نابود ساختن آرزو.

معلن: آشکارا و واضح.

ساعد را گزان: به کنایه، پشیمان شدن، بیچاره

 مطابق روایت دیگر، کره‏ى ناقه پس از کشتن مادرش بکوهى پناه برد، قوم پیش صالح آمدند و گفتند که ناقه را دریاب که کشته شد و از صالح معذرت خواستند و گفتند که ما ناقه را نکشتیم و بى‏گناهیم، صالح گفت بنگرید مگر کره را دریابید که آن گاه عذاب بشما نرسد، قوم در پى کرده دویدند ولى باو نرسیدند، صالح گفت سه روز مهلت دارید، روز اول رویهاى شما زرد شود و در دوم روز سرخ و در سوم روز سیاه باشد، سپس عذاب در رسد.[1]

(2546) چون شنیدند این وعید منکدر            

 

چشم بنهادند و آن را منتظر

(2547) روز اول روى خود دیدند زرد            

 

مى‏زدند از ناامیدى آه سرد

(2548) سرخ شد روى همه روز دوم            

 

نوبت اومید و توبه گشت گم‏

(2549) شد سیه روز سِیُم روى همه            

 

حکم صالح راست شد بى‏ملحمه‏

(2550) چون همه در ناامیدى سر زدند             

 

همچو مرغان در دو زانو آمدند

(2551) در نبى آورد جبریل امین            

 

شرح این زانو زدن را جاثِمین‏

(2552) زانو آن دم زن که تعلیمت کنند            

 

وز چنین زانو زدن بیمت کنند

(2553) منتظر گشتند زخم قهر را            

 

قهر آمد، نیست کرد آن شهر را

 منکدر: تیره و تاریک، مجازا سخت و غم انگیز، صفتى است که مشتقات دیگر آن، مستعمل نیست.

ملحمه: حادثه‏ى بزرگ و صعب، بى‏ملحمه، بى‏جنجال.

در ناامیدی سر زدند: یعنی سر از ناامیدی در آوردند، نا امید شدند.

در دو زانو آمدند: یعنی زانوی غم در بفل گرفتند.

نُبی: یعنی نوی،منظور قرآن است.

جاثمین: یعنی مردگان دمر افتاده، برگرفته است از آیه‏ى شریفه: فَأَخَذَتْهُمُ اَلرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِی دارِهِمْ جاثِمِینَ (پس قوم ثمود را صیحه‏ى آسمانى فرو گرفت وز آن پس همه در بامداد بجاى خود مرده و بر زانو افتاده بودند.)[2]

تعلیم: دراین جا اشاره به هدایت مردان حق است.

( 2547) روز اول دیدند که رنگها زرد شد و از نومیدى آههاى سرد از سینه بر مى‏آوردند.( 2548) روز دوم روى همه سرخ رنگ شده نومیدى بر آنان غلبه کرده راه توبه بسته شد.( 2549) روز سوم روى همه سیاه گردیده و خبرى که حضرت صالح داده بود کاملا بکرسى نشست.( 2550) وقتى قوم همگى ناامید شدند چون شتر زانو بر زمین زدند.( 2551) شرح این زانو زدن را جبرئیل براى حضرت رسول آورده و آن را در ضمن آیه‏اى که در سوره هود است وَ بکلمه جاثمین تعبیر فرموده است ( 2552) آن وقت زانو بزن که دارند تو را تعلیم مى‏کنند و از این قبیل زانو زدن بیمت مى‏دهند. ( 2553) این قوم نصیحت نشنیده و این قدر منتظر قهر الهى ماندند تا قهر الهى رسید و تمام شهر را معدوم نمود.



[1] - نقل به اختصار از قصص القرآن ثعلبى طبع مصر، ص 59.

[2] - الاعراف، آیه‏ى 78.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(39)
دوشنبه 92 بهمن 14 , ساعت 2:38 صبح  

سرّ تعلّق حق با جان انبیا،

(2531)بی خبر کازار این، آزار اوست

 

آب این خُم، متصل با آب جوست

(2532)زآن تعلّق کرد با جسمی، اله

 

تا که گردد جمله عالم در پناه

(2533)ناقه جسم ولی را بنده باش

 

تا شوی با روح صالح خواجه تاش

بی خبر کازار این، آزار اوست: اشاره به این حدیث است که می‌فرماید: «انّ الله تعالی قال: من عادی ولیا فقد آذیته بالحرب؛ هر که یکی از اولیای مرا بیازارد و با او دشمنی کند، من به او اعلان جنگ می‌دهم».[1]   

خُم: در اینجا یعنی روح مرد صالح.

آب جو: روح مطلق وحضرت حق است.

ناقهْ جسم ولی: یعنی ظاهر او.

( 2531) بى‏خبرند که آزار این جسم آزار حق است و آب این خم متصل بجوى الهى است‏. 

مولانا می گوید: پیوستگی صالحان با حق«وصل» برای آن است که منکران وکافران تنِ صالح را بیازارند وکیفر ببینند، ونیز برای آن است که این صالحان به اتکاء پیوند با حق پناه جهانیان باشند. آویزش جسم اولیای حق به حق، برای این است که اجسام آنان ـ‌که ظرف تراوشات انوار الهی است‌ـ پناهگاه عالمین باشد. اگر می‌خواهی با روح واصلان به حق، دوستی داشته باشی، باید از اوامر آنان که در ظاهر از جسم آنها صادر می‌شود، اطاعت کنی. نااهلان نمی‌دانند که آزردن اولیاء خدا، آزردن حق است، زیرا آب این خُم به جویبار الهی متصل است و اولیای حق نور خود را از منبع انوار الهی می‌گیرند.

منظور مولانا در این ابیات این است که:تن باقتضاى میل طبیعى بسوى مواد ارضى مى‏گراید، گرسنه مى‏شود و غذا مى‏خورد، غذا از اجزاى زمین بدست مى‏آید ولى جان تشنه‏ى حقائق و مشتاق عالم غیب است و بدان جهان پیوستگى دارد بدین معنى روح در وصل مى‏زید و تن در فاقه و نیاز مى‏گذراند، توضیح آن را از مولانا بشنوید:

          میل تن در سبزه و آب روان                 ز آن بود که اصل او آمد از آن‏

          میل جان اندر حیات و در حى است             ز آنک جان لامکان اصل ویست‏

          میل جان در حکمتست و در علوم             میل تن در راغ و باغ و در کروم‏

          میل جان اندر ترقى و شرف                 میل تن در کسب و اسباب علف‏

مثنوى د 3، ب 4436 ببعد

جان مجرد است و نقص و نیاز و در نتیجه، آفت بدان راه ندارد، تن بعقیده‏ى قدما مرکب از عناصر و مواد زمینى است و بناچار معروض تغییر و تبدیل است و از این رو در کم و کاست مى‏افتد و آسیبهاى گوناگون بر آن، عارض مى‏شود، گذشته از آن که جان مرد کامل و یا متصف به صلاح و شایستگى قرب خدا، از هر تعلقى آزاد است، بر دامن کبریاى چنین جانى گرد غم و اندوه نمى‏نشیند و تاثر بدو دست نمى‏یازد، مخالفان و منکران در غلط مى‏افتند و گمان مى‏برند که بزخم زبان و ضربت شمشیر مى‏توانند مرد حق را از دعوت باز دارند و یا چراغ وجودش را خاموش کنند بى‏خبر که نیروى ولى خدا از غیب مى‏جوشد و عشق لا ابالى از ملامت نمى‏ترسد و از تهدید نمى‏هراسد، ادعا و تحدى بنبوت بدون چنین نیرو و اطمینان خاطرى هرگز صورت نمى‏بندد و از درون سر نمى‏زند، انگار که جسم ولى را نابود کنند و آویزش جان وى را با این تن خاکى بگسلند نه آخر روح دعوت وى پایدار است و هر دم شعله‏ى شوقى در جان مستعدى بر مى‏افروزد پس روح ولى هرگز آفت نمى‏بیند و آزرده نمى‏شود. آن گاه مولانا راز تعلق حق را با جسم انبیا و اولیا بیان مى‏کند بدین گونه که حکمت آن آویزش، ظهور استعدادهاى گوناگون است، کسى با خدا جنگ و پیکار ندارد زیرا آن جا که اوست تضاد منافع و تزاحم اشخاص متصور نیست، هیچ کس با خدا رقابت نمى‏کند ولى همین که حقیقت در صورت بشرى ظهور کرد، رقابت و هم چشمى و کینه و حسد در کار مى‏آید و ستیزه و خلاف شعله مى‏زند بدین معنى ظهور انبیا و تجلى اولیا، محک نقد و قلب است و خدا خلق را بدین تعلق و ظهور در معرض آزمایش قرار مى‏دهد. این راز را مولانا در ابیات ذیل واضح تر بیان مى‏فرماید:

          انبیا را واسطه ز آن کرد حق             تا پدید آید حسدها در قلق‏

          ز آنک کس را از خدا عارى نبود             حاسد حق هیچ دیارى نبود

          آن کسى کش مثل خود پنداشتى             ز آن سبب با او حسد برداشتى‏

مثنوى ج 2، ب 811 ببعد



[1] - احادیث مثنوى، ص 18.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(38)
دوشنبه 92 بهمن 14 , ساعت 2:33 صبح  

حقیر و بی خصم دیدن ِ دیدهای حِس صالح وناقهْ صالح را. چون خواهد که

حق لشکری را هلاک کند، در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را واندک، اگر

چه غالب باشد آن خصم، «وَ یُقَلّلِکُم فی اَعیُنِهِم لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کانَ مَفعُولاً»

(2521) ناقه‏ى صالح به صورت بد شتر            

 

پى بریدندش ز جهل آن قوم مُر

(2522) از براى آب چون خصمش شدند            

 

نان کور و آب کور ایشان بدند

(2523) ناقة اللَّه آب خورد از جوى و میغ            

 

آب حق را داشتند از حق دریغ‏

(2524) ناقه‏ى صالح چو جسم صالحان            

 

شد کمینى در هلاک طالحان‏

(2525) تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد            

 

ناقة اللَّه و سقیاها چه کرد

(2526) شحنه‏ى قهر خدا ز یشان بجست            

 

خونبهاى اشترى، شهرى درست‏

وَ یُقَلّلِکُم فی اَعیُنِهِم لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کانَ مَفعُولاً: اشاره یی به جنگ بدر دارد. در آن جنگ پیامبر(ص) قبلاً خوابی دید که بر کفار پیروز شده است وبیان این امر قوّت قلب یاران او را بیشتر کرد .در این آیه چگونگی این پیروزی بیان شده است که خداوند سپاه دشمن را به نظر مسلمانان کم آورد تا قوی دل شدند ومسلمانان را نیز در نظر آنها کم جلوه داد تا خود را تجهیز نکنند.[1]

بی خصم:یعنی بی مبارز، به کنایه یعنی کسی که ارزش مبارزه کردن ندارد وضعیف وناچیز است.

دیدهای حس:یعنی دیدهای اهل ظدهر ومردم ناآگاه از اسرار حق.

ناقه: شتر ماده.

صالح: مطابق روایات اسلامى، یکى از پیمبران عرب است که بقوم ثمود فرستاده شده بود، ثمود دسته‏اى از عرب بودند که در شمال مدینه مسکن داشتند و یک سره نابود شدند و بر افتادند و نژاد ایشان منقطع گشت. این دسته از عرب را (عرب بائده) مى‏نامند یعنى بر افتاده.

ناقه‏ى صالح: شترى بود که بمعجزه‏ى او از کوه بیرون آمد، قوم ثمود بت پرستان بودند، صالح آنها را بخداى یگانه دعوت کرد، از وى معجزه‏اى خواستند و تقاضا کردند که از کوه شترى ماده و ده ماهه آبستن و پا بزا بیرون آورد، صالح چنین کرد و آن ناقه در حال بزاد، بچه‏ى او نیز قوى و کلان بود، صالح با آن قوم قرار گذاشت که آب قریه، یک روز از آن شتر و بچه‏اش و روز دیگر از آن آنها باشد و آن روز که ناقه آب مى‏خورد، قوم ثمود از شیر ناقه بیاشامند، ایشان، آخر الامر، این قرار را بهم زدند و ناقه را پى زدند و مستحق عذاب شدند و بر افتادند.[2]

مر: تلخ، مجازا بد خوى و بد سرشت.

آب کور: یعنی حریص وبخیل ، کسی که آب ونان را از دیگران دریغ کند.

 ناقة اللَّه: اشاره است به آیه‏ى شریفه: «وَ یا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اَللَّهِ لَکُمْ آیَةً فَذَرُوها تَأْکُلْ فِی أَرْضِ اَللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ». (و صالح گفت اى قوم من این ماده شتر از آن خداست و گواهى و معجزه‏اى بر راستى من براى شما، رهایش کنید تا در زمین خدا بچرد و آسیب مرسانیدش.)[3]

طالحان: جمع طالح بمعنى تبه‏کار و نابسامان.

ناقة اللَّه و سقیاها: برگرفته است از آیه‏ى کریمه:« فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اَللَّهِ ناقَةَ اَللَّهِ وَ سُقْیاها» (پس پیمبر خدا بقوم ثمود گفت زنهار ماده شتر خدا را پاس دارید و از آب خوردنش بازمدارید.)[4]

شِحنه: کسى که از جانب پادشاه و دستگاه حکومت براى ضبط امور و سیاست مردم شهرى منصوب مى‏شد و بالطبع عده‏اى از افراد مسلح بفرمان وى بودند. داروغه، نیروی انتظامی.

خونبها جُستن: یعنی انتقام

 درست: کامل و تمام، بى‏کم و کاست.

 ( 2509) ناقه صالح بصورت شترى بود که قوم ثمود آن را پى بریدند (این شتر بر وفق تقاضاى قوم ثمود بطور اعجاز ظاهر شده آب جوى را مى‏خورد و بقدرى شیر مى‏داد که قوم ثمود بجاى آب شیر مى‏خوردند).( 2510) قوم ثمود براى اینکه شتر آب جو را مى‏خورد دشمن او شدند حقا که این قوم آب کور و نان کور بودند.( 2511) همان شتر که خداى تعالى در سوره شمس او را ناقة اللَّه نام برده از جویى که از آب باران تشکیل شده و بالاخره از ابر بزمین رسیده بود آب مى‏خورد و این قوم آب حق را از حق مضایقه کردند.

( 2512) ناقه صالح مثل جسم اشخاص صالح کمینى شد براى هلاک کردن بد کاران‏( 2513) و همان (ناقَةَ اَللَّهِ وَ سُقْیاها) شتر خدا و آب آشامیدن ببینید به آن قوم چه بلاها از مرگ و درد متوجه نمود.( 2514) شحنه قهر خداوندى هلاک شهرى را خونبهاى شترى قرار داد.

جان اولیا آفت نمى‏پذیرد،آزار اولیا آزار خداست،

 

(2527) روح همچون صالح و تن ناقه است            

 

روح اندر وصل و تن در فاقه است‏

(2528) روح صالح قابل آفات نیست            

 

زخم بر ناقه بود بر ذات نیست‏

 (2529) روح صالح قابل آزار نیست            

 

نور یزدان سغبه‏ى کفار نیست‏

(2530) حق از آن پیوست با جسمى نهان            

 

تاش آزارند و بینند امتحان‏

 

صالح: می تواند اشاره به صالح پیغمبر باشد یا به هرکس که در او صفات اولیای الهی تحقق یابد.

تن ناقه است: تشبیه تن به ناقه در مثنوی در جاهای دیگر نیر آمده است.

وصل: پیوستگی روح بنده با حق است وچون این حالت بنده را از هرچه این جهانی باشد بی نیاز می کند .

فاقه: یعنی بی چیز ونیاز.

روح صالح قابل آفات نیست: یعنیروح صالح از آزار خلق رنج نمی برد زیرا پیوسته به نور یزدان .          

سغبه‏ى: یعنی فریفته، مفتون، مغلوب.

 ( 2527) روح مثل صالح و تن چون ناقه بود روح در عالم وصال و تن در فقر و مسکنت است. ( 2528) روح صالح عالى‏تر از آن است که آفتى به آن برسد اگر زخمى برسد بر ناقه مى‏رسد نه بر ذات صالح.( 2529) بروح صالح آزار نمى‏رسد او نور خدایى است و نور خدا مغلوب کفار نخواهد شد.( 2530) حق از این جهت نهانى با جسم پیوست که مردم آن را بیازارند و بدان وسیله آزمایش شوند.

مولانا می گوید: روح صالح چون از این جهان بی نیاز است، هیچ آفتی در آن راه ندارد، برای آن که آفت پذیری از نقص ونیاز مایه می گیرد. روح صالح از آزار خلق رنج نمی برد زیرا پیوسته به نور یزدان، وپرتوی از نور خداست و کافران نمی توانند به نور خدا آسیب برسانند.



[1] - سورهْ انفال، آیهْ 44

[2] - قصص قرآن مجید، ص 81- 78، قصص القرآن ثعلبى، طبع مصر، ص 56.

[3] - هود، آیه‏ى 64.

[4] - و الشمس، آیه‏ى 13.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 495 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401607 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]