( 3696)آن عدم، او را هماره بنده است |
|
کارکن دیوا سلیمان زنده است |
( 3697)دیو میسازد جفان کالجواب |
|
زهره نه تا دفع گوید یا جواب؟ |
( 3698)خویش را بین چون همی لرزی ز بیم؟ |
|
مر عدم را نیز لرزان دان مُقیم |
( 3699)ور تو دست اندر مناصب میزنی |
|
هم ز ترس است آن، که جانی میکنی |
( 3700)هر چه جز عشق خدای احسن است |
|
گر شکرخواری است، آن جانکندن است |
( 3701)چیست جانکندن؟ سوی مرگ آمدن |
|
دست در آب حیاتی نا زدن |
( 3702)خلق را دو دیده در خاک و ممات |
|
صد گمان دارند در آب حیات |
(3703)جهد کن تا صدگمان گردد نود |
|
شب برو، ور تو بخسبی شب رود |
( 3704)در شب تاریک جوی آن روز را |
|
پیش کن آن عقل ظلمتسوز را |
دیوا: (دیو الف خطاب) و دیو استعاره از نفس نافرمان است، یعنی هر عاملی که انسان را از راه حق دور کند و سلیمان در اینجا کنایه از قدرت حق است.
خانه دیو است دلهاى همه کم پذیر از دیو مردم دمدمه
252 /د2
جفان: جمع جَفنه: کاسه.
جواب: جوابى: جمع جابیه: حوض.
جفان کالجواب: به معنای کاسههایی به بزرگی حوض است و به آیهْ 13 سوره «سبأ» اشاره دارد که در آن میخوانیم: دیوها در خدمت سلیمان، تمثالها و کاسههای بزرگ میساختند.
عدم: نیستى، فیلسوفان عدم را ضد وجود مىدانند. و عرفا مىگویند عدم نیز چون وجود قدرت حق تعالى است. اما باید توجه داشت که مقصود آنان از عدم، عدم لغوى نیست. بلکه گویند همه اشیاء در علم حق ثابت است و آن صورتها متصف به ثبوتند نه وجود، و چون خدا خواهد، آنها را موجود مىسازد. عدم و وجود هر دو در دست قدرت پروردگارند.
کارکن دیوا سلیمان زنده است : منظور این است که عوامل گمراهی سرانجام نابود میشوند. همانطور که دیوها در خدمت سلیمان بودند منکران هم باید به خدمت راه حق درآیند و نمیتوانند جواب یا سخنی در ردِّ حق بگویند.
مقیم :به معنای همواره و پیوسته است.
مناصب: جمع منصب: مقام و علاقههاى دنیوى، وسیلت، اسباب.
مرگ: زندگانى دنیوى که فانى است.
آب حیات: آب زندگانى، کنایت از بقاء باللَّه.
شب رود: عمر پایان یابد.
شب رو: یعنی در این دنیا درنگ نکن، تلاش کن. اگر هم درنگ کنی، باز شب دنیا تمام خواهد شد و صبح حقیقت را خواهی دید، اما صبح را در این دنیا بجوی.
پیش کردن: پیش انداختن، رهنما ساختن:
ترسم از این پیشه که پیشت کند رنگ پذیرنده خویشت کند
(نظامى، مخزن الاسرار، ص 115)
عقل ظلمتسوز: عقلی است که به سوی روشنایی حقیقت میرود و ظلمت جهل را میسوزاند. این عقل را پیش بینداز و به توفیق شناخت حق برسان.
( 3696) آن عدم همیشه بنده او است اى دیو کار بکن که سلیمان زنده است.( 3697) دیو براى سلیمان کاسههاى بزرگ مثل حوض مىسازد و زهره آن را ندارد که از خود دفاع کند یا جواب بدهد که من نمىسازم. ( 3698) خود را ببین که از ترس همىلرزى عدم را نیز بخود قیاس کرده بدان که او نیز لرزان و مطیع است.( 3699) اگر دست به منصب مىزنى و جاه و جلال درست مىکنى هم از ترس است و مشغول جان کندن هستى.( 3700) غیر از عشق خداوند جمیل هر چه هست و هر قدر شیرین و دل پذیر باشد جان کندن است.( 3701) جان کندن چیست؟ سوى مرگ سیر کردن و دسترسى به آب و حیات نداشتن.( 3702) دو چشم مردم در خاک مرگ خفته و صد گمان و اندیشه و تخیل در باره آب حیات دارند. ( 3703) تو کوشش کن که این صد گمان به نود برسد و در عوض بیدار شده و شب براه بیفت و گر نه در خواب مىمانى و شب به آخر مىرسد. ( 3704) آن روز روشن را در شب تاریک بجوى و عقل ظلمت سوز را راهنماى خود ساز.
مخاطب مولانا در این ابیات نفس آدمى است که آن را به دیو همانند کرده است. دیوان در خدمت سلیمان بودند و براى او کاسههاى بزرگ مىساختند دیو نفس نیز باید در خدمت سلیمان عقل باشد. سپس مىگوید تو از مرگ و عدم مىترسى، حالى که عدم نیز، در خدمت حق لرزان است چرا که محکوم حکم اوست. تو از ترس مردن دست به وسیلتها مىزنى، و در بیمى که مبادا این زندگى از دستت برود. حالى که این جان کندن است و زندگى حقیقى عشق به خدا و محو شدن در هستى اوست.
کسی که در راه عشق حق نیست و سیر الیالله ندارد، بیمناک است و ناچاراً به مناصب دنیایی میچسبد تا خود را آرام کند. انسان وابسته به این جهان و دنیاگرا همیشه مقهور ترسهای موهوم و پوچ است؛ ترس از عقبافتادن در رقابت با دیگران در عرصهْ منصبهای دنیوی، درحالیکه ترس او بیمورد است. مولانا تنها راه رهایی از این موهومات را عشق به خدا و سیر الیالله را آب حیات میداند، زیرا بندهای که از همه چیز و از هستی خود در راه حق بگذرد، به بقاءبالله میرسد که جاودانگی است و در مقابل آن، چسبیدن به دنیا و مناصب آن، سوی مرگآمدن است. مردم ناآگاه به این زندگی چسبیدهاند و گمان میکنند که آب حیات همین است و باید کوشید که این خوشخیالی کاهش یابد.
( 3688)بیهُشان را وادهد حق هوشها |
|
حلقه حلقه، حلقهها درگوشها |
( 3689)پای کوبان، دست افشان، در ثنا |
|
ناز نازان ربّنا احییتنا |
( 3690)آن جُلود و آن عظام ریخته |
|
فارسان گشته، غبار انگیخته |
( 3691)حمله آرند از عدم سوی وجود |
|
در قیامت، هم شکور و هم کنود |
( 3692)سر چه میپیچی؟ کنی نادیدهای |
|
در عدم ز اوّل نه سر پیچیدهای؟ |
( 3693)در عدم افشرده بودی پای خویش |
|
که مرا کی برکند از جای خویش؟ |
( 3694)مینبینی صُنع ربّانیت را |
|
که کشید او موی پیشانیت را؟ |
( 3695)تا کشیدت اندر این انواع حال |
|
که نبودت در گمان و در خیال |
هوش: به معنای جان و زندگی است.
حلقه حلقه: یعنی گروه گروه
حلقهها در گوشها: کنایت از طاعت و فرمانبردارى است، ونشانه های بندگی. انقروى و به پیروى از او نیکلسون، حلقه را استعارت از علم و هوش نهانى گرفتهاند.
ربّنا احییتنا: پروردگارا ما را زنده کردى. برگرفته است از قرآن کریم: «قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اِثْنَتَیْنِ وَ أَحْیَیْتَنَا اِثْنَتَیْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِیلٍ- » گفتند پروردگارا ما را میرانیدى دو بار، و زنده کردى دو بار. پس ما به گناهان خود گردن نهادیم، پس آیا برون شدن را راهى هست» [1]
جلود: جمع جلد: پوست.
عظام: جمع عظم: استخوان.
فارسان: سواران. و استعاره از هشیاران و به خویشتن آمدگان است.
غبار انگیخته: گرد افشان، کنایت از تازان.
شکور: بسیار سپاس گزار.
کنود: به معنای ناسپاس است.
کنی نادیدهای: ننگریستن، تأمل نکردن، نادیده گرفتن. « کُنی» را نیکلسون به ضم کاف گرفته و چنین ترجمه کرده است: وانمود میکنی که ندیدهای.
سر پیچیدن: نپذیرفتن. قبول نکردن.
در عدم ز اول: آن گاه که معدوم بودى و پرتو وجود به تو نیفتاده بود.
پاى افشردن: اصرار ورزیدن.
از جاى بر کندن: کنایت از به وجود آوردن.
صنع: کار، کردار.
صنع ربّانى: کار خدایى.
موى پیشانى کشیدن: کنایت از کشاندن کسى به نادلخواه. بردن او را بر خلاف میل او.
انواع حال: تطورها و حالتها که در این جهان مىبیند.
( 3688) خداى تعالى بىهوشان را هوش عطا کرده حلقهوار گرد هم جمع مىشوند و همگى حلقه بندگى در گوش دارند. ( 3689) پاى کوبان و دستافشان مشغول حمد و ثناى خداوندى شده مىگویند (ربنا احییتنا) اى خداى ما که ما را زنده کردى.( 3690) آن پوست و گوشت و استخوانهاى پوسیده زندگى از سر گرفته و سوار کارانى هستند که در اسب تازى غبار پاى اسبانشان فضا را پر کرده.( 3691) در قیامت همگى از خوب و بد شاکر و ناسپاس از عدم بوجود حمله مىکنند.( 3692) چگونه از زنده شدن سرپیچى خواهى کرد مگر نه در اولین بار هم در عدم از موجود شدن سرپیچى کردهاى. ( 3693) در عدم پا فشارى کرده و مىگفتى چه کسى مىتواند مرا از جاى خود بکند.( 3694) صنع خداوندى را نمىبینى که چگونه موى پیشانیت را گرفت و کشید.( 3695) و تو را بحالات و عوالمى کشانید که هیچ خیال آن را نکرده گمان آن را نداشتى.
در ابیات پیشین سخن در این بود که: چون نور دانش انسان کامل تجلى کند عقول جزئى برابر آن از کار مىافتد. حواس و منطق ما محو علم و دانش سلطان ما مىشود، و حالت صحو به محو تبدیل مىگردد، چنان که زید چون برابر رسول (ص) قرار گرفت درماند. سپس مىگوید باز چون تجلى عقل کلى نباشد عقول جزئى به کار مىافتد. چنان که ستارگان با تابش آفتاب محو مىشوند و با پنهان شدن خورشید نور مىدهند و از این معنى به مناسبت سخن را به زنده شدن مردگان در روز رستاخیز مىکشاند.
در ادامه مولانا می گوید: آنها که زندگی این جهان را واگذاشته و به سوی حق رفتهاند، حق به آنها زندگی دیگر میدهد و آنها که هستیشان فنا شده و از حق حیات دیگری یافتهاند، گروه گروه، پایکوبان و دستافشان خدا را ستایش میکنند و نازنازان و خرامان و خشنود میگویند: پروردگارا، ما را زنده کردی. مضمون این بیت به آیهْ شریفه سوره «مؤمن» اشاره دارد: گفتند: ما را دو بار میراندی و دو بار زنده کردی. (مفسران دو بار مرگ و دو بار حیات را این چنین برشمردهاند: مرگ کالبد عنصری، حیات یافتن در برزخ، مرگ برزخی، حیات در قیامت.) پوستها و استخوانهای از همپاشیده به فرمان حق شکل میگیرند و در حرکت به پیشگاه حق مثل سواری غبار برمیانگیزند. به هر حال معنای بیت این است: در هنگام احضار به پیشگاه حق، ممکن نیست کسی بتواند از این فرمان سرپیچی کند. تو در ازل که هنوز وجود نداشتی، نافرمان بودی و با آن همه نافرمانی و پافشاری در برابر ارادهْ حق، به وجود آمدی و احوالی بر دل تو وارد شد که هرگز پندار و خیالی از آن نداشتی.و در ابیات زیر این معنى را واضحتر بیان می کند:
خاک را و نطفه را و مُضغه را پیش چشم ما همىدارد خدا
کز کجا آوردمت اى بَد نِیَت که از آن آید همى خِفریقی ات
تو بر آن عاشق بدى در دور آن منکر این فضل بودى آن زمان
این کَرَم، چون دفعِ آن انکارِ توست که میان خاک مىکردى نخست
حجتِ انکار شد انشارِ تو از دوا بدتر شد این بیمار تو
893- 889 /د4
مولانا در این ابیات تعریضی به منکران زنده شدن مردگان در روز رستاخیز دارد. این زنده شدن دو باره را با زاده شدن از شکم مادر مقایسه مىکند و نیز با حالتهاى گونهگون که پیش از آمدن به دنیا داشت. و مأخوذ است از قرآن کریم: «... قالَ مَنْ یُحْیِ اَلْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ، قُلْ یُحْیِیهَا اَلَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ..» گفت که زنده مىکند این استخوانها را که پوسیده است؟ بگو زنده مىکند آن را آن که آفریدشان نخست بار و او به هر آفرینشى داناست»[2]
در تابش نور حق، خود را بایدگم کرد« صحو و محو»
( 3682)زید را اکنون نیابی، کو گریخت |
|
جست از صفّ نعال و نعل ریخت |
( 3683)تو که باشی؟ زید هم خود را نیافت |
|
همچو اختر که بر او خورشید تافت |
( 3684)نه از او نقشی بیابی، نه نشان |
|
نه کهی یابی به راه کهکشان |
( 3685)شد حواس و نطق بابایان ما |
|
محو نور دانش سلطان ما |
( 3686)حسها و عقلهاشان در درون |
|
موج در موج لدینا مُحضرون |
( 3687)چون بیاید صبح، وقت بار شد |
|
انجم پنهان شده بر کار شد |
صفّ نعال: یعنی کفش کن. مولانا دنیا را کفش کن (پای ما چان) درگاه الهی میداند.
بدر مىجویم از آنم چون هلال صدر مىجویم در این صف نعال
3865/د 3
نعل: یعنی کفش.
انجم پنهان شده: همان پیامبران یا مردان حقاند که واسطه تابش نور حق بر ما میشوند.
نعل ریختن: نعل افکندن، درماندن، واماندن، گریختن، تاب مقاومت نداشتن.
حاجتش نبود به سوى کُه گریخت کز پىاش کُرّه فلک صد نعل ریخت
4253/د 3
در لغت نامه بیت مورد بحث شاهد «سخت دویدن» آمده است.
کَهْ: در این بیت مقصود اثر و نشان است.
کهکشان: کاهکشان، امّ السماء، انبوهى از ستارگان که چون روشنى آنها پیوسته است آن را به خطى از کاه که ریخته باشد همانند کردهاند.
با بایان: مقصود «گذشتگان» است، آنان که مردهاند، پدران ما
لَدَیْنا مُحْضَرُونَ : نزد ما آماده و حاضرند« وَ إِنْ کُلٌّ لَمَّا جَمِیعٌ لَدَیْنا مُحْضَرُونَ» .[1]
انجم: جمع نجم: ستاره.
( 3682) زید را مىجستى ولى او را نخواهى یافت که او بگریخت و از صف نعال و پائین مجلس جست و جاى پایش هم پیدا نیست.( 3683) تو کیستى زید خودش هم چون ستارهاى که بر او خورشید بتابد خویشتن را گم کرده( 3684) هیچ اثر و نشانى از او نخواهى یافت آفتاب طلوع کرد نه کاه ماند نه کهکشان (نه اختر ماند نه ماه).( 3685) حواس و نطق بىپایان مادر نور دانش سلطان محو و فانى گردید. ( 3686) حس و عقل همگى در درونشان در امواج بىپایان وَ إِنْ کُلٌّ لَمَّا جَمِیعٌ لَدَیْنا مُحْضَرُونَ محو و نابود مىشوند.( 3687) باز بارسیدن صبح وقت بار عمومى رسید ستارههاى پنهانی بکار خود ادامه می دهند.
اکنون دیگر زید را نمییابی، چون شتابان از این جهان خاکی گریخته و تنها اثری از او برجاست، و گویی در حال گریز کفش خود را جا گذاشته است.
این مهم نیست که تو زید را بیابی یا نیابی؛ در تابش نور حق، زید هم خود را گم کرد و مثل ستارهای در برابر خورشید ناپدید شد. مولانا میگوید: در برابر نور علم الهی، پدران ما و بزرگان پیشین، حواس خود را از دست دادند و زبانشان بند آمد، زیرا علم اسرار حق را با حواس ظاهری و الفاظ نمیتوان باز گفت. عرفا و بزرگان پیشین، حسها و عقلهاشان در میان امواج بازگشت به سوی حق، ناپدید میشد و یا از کار میافتاد. در سیر الیالله، تعقل و حواس عامل اصلی نیست، بلکه باید مشیت الهی، ما را به سوی او بکشاند، چنان که در قرآن فرمود: و کس نیست از ایشان جز آنکه همگیشان نزد ما حاضر شوند. کسانی که در این بیت کلمه «صبح» را به شب، تغییر دادهاند، فقط به جهت جمله «انجم پنهان شده» در مصرع دوم، دست به چنین کاری زدهاند، زیرا با خود گفتهاند که ستارهها در شب ظاهر میشوند، پس در مصراع اول باید کلمه «شب» باشد، نه روز. اما بیت حاضر و با توجه به بیت قبل (لدینا محضرون، قیامت و حضور در پیشگاه حق) میگوید: صبح، همان تابش مستقیم نور حق است که کسی تاب تحمل آن را ندارد، بلکه باید نور خورشید به ماه یا ستارهای بتابد و از آنجا بر وجود خاکی ما منعکس شود. زید پس از تلقى این درس برابر عظمت رسول (ص) شرمگین شد و حالتى را که از غلبه اوصاف بشرى بر او دست داده بود رها کرد، و از صحو به محو گرایید. زید مظهر عقول ناقصه است که با اندک آگاهى خود را در مرتبه کمال مىبینند. زید همچون ستاره است و در تاریکى درخششى دارد. لیکن برابر نور خورشید ناپدید مىگردد. زید خود را محو تابش نور رسالت دید و ناپدید گردید.
همه عقلهاى ناقص چنینند و برابر عقل کامل محو می شوند و نشانى از آنان نمىماند، اما از میان نمىروند چه آنان در علم حضرت حق تعالى حاضرند:
پس کسانى کز جهان بگذشتهاند «لا» نیند و در صفات آغشتهاند
در صفات حق صفات جملهشان همچو اختر پیش آن خور بىنشان
گر ز قرآن نقل خواهى اى حرَون خوان جَمیعٌ هُم لَدینا مُحْضَرون
مُحضَرون معدوم نبود نیک بین تا بقاى روحها دانى یقین
445- 442 /د4
( 3677)همچو شهد و سرکه، درهم بافتم |
|
تا سوی رنج جگر ره یافتم |
|
( 3678)چون ز علت وارهیدی ای رهین |
|
سرکه را بگذار و میخور انگبین |
|
( 3679)تخت دل معمور شد، پاک از هوا |
|
بین که الرحمن علیالعرش استوی |
|
( 3680)حکم بر دل بعد از این بیواسطه |
|
حق کند، چون یافت دل این رابطه |
|
( 3681)این سخن پایان ندارد؛ زید کو |
|
تا دهم پندش که: رسوایی مجو |
|
شهد: شربتانگبین دراینجا یعنی نورحق
سرکه: جنبهْ اینجهانی مرد کامل است و قدما سرکنگبین را دوای بیماریهای کبد میدانستند.
رنج جگر : به نقصها و ناتوانیهای روح اشاره دارد.
بافتم: بافته شدم.
علّت: بیمارى.
رهین: در گرو، گر وى، در بیتهاى مولانا بیشتر به معنى گرفتار و پاى بند آمده است.
اى شده تو صبح کاذب را رهین صبح صادق را تو کاذب هم مبین
1979 /د5
انگبین: عسل.
معمور: آبادان.
اَلرَّحْمنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوى :خداوند بر عرش، استیلا یافته است[1]
( 3677) مثل عسل و سرکه در هم بافته شدم تا رنج جگرها را علاج کنم.( 3678) وقتى علت و بیمارى جگرت تمام شد و شفا یافتى سرکه را رها کرده عسل خالص بخور.( 3679) وقتى او رنگ دل معمور شده و از هوى و هوس پاک گردید عرش خداوندى شده و مشمول آیه شریفه اَلرَّحْمنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوى مىگردد ( 3680) چون دل این رابطه را با حق پیدا کرد بدون واسطه خدا بر این دل فرمان مىدهد. ( 3681) این سخن تمام نشدنى است زید کجا است تا باو نصیحت کنم که اسرار را فاش مکن.() گفتن این رازها شرط حکمت نیست و براى فاش شدن این رازها روز قیامت خواهد رسید.
محتوای این ابیات این است که: پیمبران را دو جنبه است، یکى جنبه الهى و آسمانى تا بدان از پروردگار تلقى وحى کنند، دیگرى جنبه انسانى تا بدان با مردمان دمساز گردند و فرمان خدا را بدیشان رسانند. ترکیب دو جنبه با یکدیگر همچون ترکیب انگبین و سرکه است. شیرینى و ترشى را به هم آمیزند تا کسى را که بیمارى جگر دارد بهبود بخشند و ترکیب دو جنبه لاهوتى و ناسوتى در پیمبران به خاطر آن است که روح بیماران را شفا دهند. اگر کسى به رتبتى رسید که از علاقههاى دنیوى رها گردید، یک سره به خدا پیوسته است و دل او در تصرف خداست که «لا یَسَعُنى أَرضی وَ لا سَمائى وَ یَسَعُنى قَلبُ عَبدى المؤمن».[2]
در زمین و آسمان و عرش نیز من نگنجم این یقین دان اى عزیز
در دل مؤمن بگنجم اى عجب گر مرا جویى در آن دلها طلب
2655- 2654/د 1
هر گاه انسانى بدین درجه رسید که رتبت پیمبران است حق بىواسطه با او سخن گوید.
مولانا میگوید: ترکیب صورت اینجهانی مردان کامل با نور و علم الهی، مانند سرکنگبینی است که نقایص روح مریدان و مؤمنان را درمان میکند و پس از این درمان میتوانند انگبین یا شهد معرفت را بخورند. مولانا میگوید: وقتی که این نقصها و بیماریهای روحی و هواهای نفسانی برطرف شود، دل مؤمن میتواند مانند تختگاهی معمور و آباد، جایگاه حق باشد و آنگاه میبینی که خداوند رحمان بر این تختگاه و عرش تکیه زده است.[3] و دیگر سخن از رابطهْ مستقیم مؤمن با پروردگار است، در مرتبهای که پس از پاکشدن دل از هوای نفس و بستگیهای اینجهانی است. و در همین مرتبه است که علم شخص«بیواسطه» به علم پروردگار پیوند مییابد و «علم لدُنی» همین است.
( 3670)گفت پیغمبرکه اصحابی نُجوم |
|
ره روان را شمع و شیطان را رجوم |
( 3671)هر کسی را گر بُدی آن چشم و زور |
|
کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور |
( 3672)کی ستاره حاجت استی ای ذلیل |
|
که بُدی بر نور خورشید او دلیل؟ |
( 3673)ماه میگوید به خاک و ابر و فیء: |
|
من بشر بودم، ولی یوحی الی |
( 3674)چون شما تاریک بودم در نهاد |
|
وحی خورشیدم چنین نوری بداد |
( 3675)ظلمتی دارم، به نسبت با شموس |
|
نور دارم بهر ظلمات نفوس |
( 3676)زآن ضعیفم تا تو تابی آوری |
|
که نه مرد آفتاب انوری |
اصحابى نجوم: برگرفته است از حدیث منسوب به پیغمبر (ص): «اَصْحابى کَالنُّجومِ فَبِأیِّهِم اِقْتَدَیْتُمْ اِهْتَدَیْتُمْ»[1]
نجوم: جمع نجم: ستاره.
رجوم: جمع رِجم. به معنی راندن وسنگ زدن ، برگرفته است از آیات قرآن کریم از جمله «وَ لَقَدْ زَیَّنَّا اَلسَّماءَ اَلدُّنْیا بِمَصابِیحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّیاطِینِ » و همانا آراستیم پستتر آسمانها را به چراغها و گردانیدیم آنها را سنگ پرتابها براى دیوان...»[2].
شهود: جمع شاهد: گواه.
ماه: در این بیت استعاره از رسول (ص) است.
فى: فىء: سایه.
مثلکم: برگرفته است از قرآن کریم: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً- » بگو همانا من بشرى هستم چون شما، به من وحى مىشود. همانا خداى شما خداى یکتاست پس آن که امید دارد دیدار پروردگارش را، پس کار نیکو کند و انباز نگیرد کسى را در پرستش پروردگار خود[3].
( 3670) پیغمبر فرمود که اصحاب و یاران من چون ستارگانند که براى راهروان شمع و براى شیاطین تیرهاى آتشینند.( 3671) هر کسى اگر چشمش بقدرى قوى بود که بلا واسطه از خورشید نور مىگرفت.( 3672) دیگر حاجتى بستاره نبود زیرا او دلیل و مظهر نور خورشید است. و احتیاجى بماه و ستاره نبود که گواه آفتاب حق باشند. ( 3673) ماه به ابر و خاک و سایه مىگوید که من بشر هستم ولى بمن وحى مىرسد.( 3674) من هم مثل شما بالطبع تاریک بودم نور خورشید است که مرا چنین نورانى ساخته است.( 3675) نسبت به آفتاب تاریکم ولى براى تاریکى نفوس روشنى دارم. ( 3676) نور من از آن جهت ضعیف است که بتوانى نور مرا تحمل کنى چون مرد آن نیستى که نور آفتاب را ببینى.
پیامبر(ص) فرمود: اصحاب من مانند ستارگاناند؛ برای رهروان و سالکان به منزله شمع طریقاند و برای شیاطین وسیله طرد و سنگسار. کاروانیان در شب از روی ستارهها جهات را پیدا میکردند. با توجه به ابیات بالا و سخن تابش نورحق به وسیلهْ فرشتگان و اصحاب پیامبر، مولانا بهطور کلی میگوید: چون انسان نمیتواند نورحق را مستقیم و بیواسطه تحمل کند، باید ستارهای نورخورشید را بگیرد و بر عالم خاک بتاباند. در اینجا «ماه» پیامبر یا ولی کامل است که نورحق را میگیرد و مناسب با توان ذهنی و روحی بندگان به آنها میرساند. این ماه به خاک و ابر و سایه و به همهْ موجودات جهان خاکی میگوید: من بشر بودم، اما به من وحی میشود: صورت یا هستی مادی من، مثل شما از عالم خاک بود، اما وحی خداوند این روشنی معرفت را در من پدید آورد. این روشنی معنوی نسبی است؛ در مقایسه با خورشید حق من تاریکم، اما در مقایسه با نفسهای تاریک نور دارم. من نور ضعیفتری هستم تا شما انسانهای عادی بتوانید تحمل کنید.
چکیدهْ کلام این که:مَثَل رسول اکرم در جهان مادى همچون ماه است در آسمان. ماه و ستارگان نور خود را از خورشید کسب مىکنند که «اَللَّهُ نُورُ اَلسَّمواتِ وَ اَلْأَرْضِ..»[4] ، و چنان که ماه و ستارگان که جسمهایى تاریکند از آفتاب نور مىگیرند.
و روشنى آنها دلیل بر وجود خورشید است. ماه نبوت و ستارگان پیرامون او دلیل بر نور الهى هستند و واسطه رساندن فیض حق به بندگان، چه هر انسانى را آن استعداد نیست که بتواند مستقیم از حضرت حق کسب فیض کند. پس مصلحت بر انگیختن پیمبران از میان مردمان آن است که میان آنان سنخیت باشد. آنان با جنبه ملکوتى از خداوند وحى مىگیرند و با جنبه بشرى آن وحى را به مردم مىرسانند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |