( 3588)دل چه میگوید بدیشان؟ ای عجب |
|
طُرفه وصلت، طرفه پنهانی سبب |
( 3589)دل مگر مُهر سلیمان یافته است؟ |
|
که مهار پنچ حس برتافته است |
( 3590)پنج حسی از برون میسور او |
|
پنج حسی از درون مأمور او |
( 3591) ده حس است و هفت اندام و دگر |
|
آنچه اندر گفت نآید میشُمر |
( 3592)چون سلیمانی دلا در مهتری |
|
بر پری و دیو، زن انگشتری |
( 3593)گر در این مُلکت بری باشی زریو |
|
خاتم از دست تو نستاند سه دیو |
( 3594)بعد از آن عالم بگیرد اسم تو |
|
دو جهان محکوم تو، چون جسم تو |
( 3595)ور ز دستت دیو خاتم را ببُرد |
|
پادشاهی فوت شد، بختت بمُرد |
( 3596)بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد |
|
بر شما محتوم، تا یوم التناد |
( 3597)مکر خود را گر تو انکار آوری |
|
از ترازو و آینه، کی جان بری؟ |
طرفه: شگفت، عجیب.
وصلت: اتصال، پیوند.
مهر سلیمان: انگشترى که سلیمان در اختیار داشت و با نیروى آن دیوان را فرمان مىداد.
پنج حس: حسهاى ظاهرى.
بر تافتن: نگه داشتن، باز داشتن.
پنج حس برون: لامسه، ذائقه، باصره، شامه، سامعه.
پنج حس درون: حس مشترک، خیال، وهم، حافظه، و متصرفه.
مَیْسور: ممکن، در اختیار.
هفت اندام: یعنی تمام بدن و اعضا و جوارح و هرچه که هست، ماموران دلاند.
مُهر سلیمان: همان خاتم سلیمان است که مطابق روایات بر آن اسم اعظم بود و او را بر همه فرمانروا کرده بود.
انگشترى زدن: مهر کردن، مهر نهادن، مجازاً مسخر کردن، به فرمان آوردن:
چون سلیمان باش بىوسواس و ریو تا تو را فرمان برد جنّى و دیو
خاتم تو این دل است و هوش دار تا نگردد دیو را خاتم شکار
1151- 1150/ د 4
خاتم: همان حکومت دل و جان، و نفوذ معنوی در امور جاری زندگی است.
بری باشی زریو: یعنی فریب نخوری.
سه دیو: ظاهراً کنایه از مکر و شهوت و قدرت طلبی است. نیکلسون احتمال داده است: نفس، هوى و هوس باشد ولى به نظر مىرسد سه دیو متأثر از بیت سنایى است:
عمر دادى به مکر و شهوت و زور چه تو مردم چه دیو و دد چه دستور
با همه حسرت و فغان و غریو پاى عقلت به بستهاند سه دیو
(سنایى، حدیقه، ص 374)
و مؤید آن قرآن کریم است. « زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَواتِ مِنَ اَلنِّساءِ وَ اَلْبَنِینَ وَ اَلْقَناطِیرِ اَلْمُقَنْطَرَةِ مِنَ اَلذَّهَبِ وَ اَلْفِضَّةِ.»- زینت داده شده است مردمان را دوستى شهوتها از زنان و فرزندان و پوستهاى پر از طلا و نقره..[1]
عالم بگیرد اسم تو: شهره جهان شوى، جهان تو را مسخر شود.
چون جسم تو: آن چنان که اندام تو در فرمان توست.
یا حسرتا: اى دریغا. برگرفته است از قرآن کریم: « یا حَسْرَةً عَلَى اَلْعِبادِ ما یَأْتِیهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِءُونَ- اى دریغا بر بندگان نیاید آنان را فرستادهاى جز که او را ریشخند کنند.[2]
محتوم: حتم، مسلّم، رد نشدنى.
یوم التناد: روز پراکنده شدن و از یکدیگر گریختن. یوم التناد از نامهاى قیامت است: «وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ اَلتَّنادِ- » و اى مردم من بر شما مىترسم از روز تناد»[3]
ریو: مکر، دو رویى.
مهر پنچ حس برتافتهست: یعنی آنها را به اختیار دارد و به هر سویی میکشاند.
مولانا از خود میپرسد: دل، به این حواس و اندامها چه میگوید؟ میان آنها چه پیوند عجیب و شگفتآوری است. بعد از آنچه درباره دل و جان و تأثیر آنها در حرکات و حواس انسان گفته شد، مولانا به زبان ستایش با دل سخن میگوید که ای دل! تو در فرمانروایی مانند سلیمانی...
در پایان مولانا میگوید: اگر معنویت و پیوند با حق، در زندگی ما حاکم نباشد، بعد از آن جز حسرت و عذاب روز قیامت چیزی نخواهد بود. «أَن تَقُولَ نَفْسٌ یَا حَسْرَتَى علَى مَا فَرَّطتُ فِی جَنبِ اللَّهِ وَإِن کُنتُ لَمِنَ السَّاخِرِینَ»:(این دستورها براى آن است که) مبادا کسى روز قیامت بگوید: «افسوس بر من از کوتاهیهایى که در اطاعت فرمان خدا کردم و از مسخرهکنندگان (آیات او) بودم!»[4] و به آیهْ سوره مؤمن، که در آن یکی از مؤمنان دین موسی به فرعونیان میگوید: «وَیَا قَوْمِ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّنَادِ»: ای مردم! من بر شما از روز کیفر میترسم، اشاره می کند.سپس دل را مخاطب قرار می دهد ومی گوید: ای دل: اگر تو مکری پیش آوری و باز انکار کنی، حقیقت پنهان نمیماند، زیرا ترازو و آینه همواره هستند
( 3574)چار جوی جنّت اندر حکم ماست |
|
این نه زور ما، ز فرمان خداست |
( 3575)هر کجا خواهیم، داریمش روان |
|
همچو سحر اندر مراد ساحران |
( 3576)همچو این دو چشمه چشم روان |
|
هست در حکم دل و فرمان جان |
( 3577)گر بخواهد، رفت سوی زهر مار |
|
ور بخواهد، رفت سوی اعتبار |
( 3578)گر بخواهد، سوی محسوسات رفت |
|
ور بخواهد، سوی ملبوسات رفت |
( 3579)گر بخواهد، سوی کلیات راند |
|
ور بخواهد، حبس جزویات ماند |
( 3580)همچنین هر پنچ حس، چون نایزه |
|
بر مراد و امر دل شد جایزه |
( 3581)هر طرف که دل اشارت کردشان |
|
میرود هر پنچ حس، دامن کشان |
( 3582)دست و پا، در امر دل اندر مَلا |
|
همچو اندر دست موسی آن عصا |
( 3583)دل بخواهد، پا در آید زو به رقص |
|
یا گریزد سوی افزونی ز نقص |
( 3584)دل بخواهد، دست آید در حساب |
|
با اصابع، تا نویسد او کتاب |
( 3585)دست در دست نهانی مانده است |
|
او درون، تن را برون بنشانده است |
( 3586)گر بخواهد، بر عدو ماری شود |
|
ور بخواهد بر ولی یاری شود |
( 3587)ور بخواهد، کفچهای در خوردنی |
|
ور بخواهد، همچو گرز ده مَنی |
چار جوى جنّت: چار جوى بهشت، و آن چار، آب، شیر، خمر، و عسل است که بهشتیان از آنها نوشند. [1]
زهر و مار: استعاره از آن چه آدمى را زیان رساند.
اعتبار: آن چه آدمى از آن پند گیرد و سود برد.
محسوسات: آن چه به وسیله پنج حس در یابند.
ملبوسات: آن چه مشتبه باشد، و مقصود خیالهاست. و بعضى به معنى پوشیدنى گرفتهاند.
کلیات: به معنی عناصر چهارگانه خلقت (آب و باد و خاک و آتش)، و یا استنباط کلی و قانونی ـ که امور کلی استـ میباشد، و مفهومهایى که بر افراد بسیار صدق کند.
جزویات: جزئیات، مفهومهایى که بر افراد بسیار نتوان حمل کرد.
نایزه: نایژه، لولهاى که مایع از آن عبور کند، وبه معنی لوله کوچک برای انشعاب آب است؛ یعنی در حواس پنجگانه ما نیز مانند یک انشعاب کوچک آب، جریانهای حسّی به خواست دل، روان است.
دل: قلب، نفس ناطقه. آن چه منشأ اراده آدمى است.
در حساب آمدن: به کار گرفته شدن.
اصابع: جمع اِصبَع: انگشت.
نهان: ناپیدا، که به ظاهر دیده نمىشود و مقصود دل است.
ولى: دوست.
کفچه: یعنی قاشق بزرگ، ملاقه
در این قسمت مولانا تأثیر امر خدا را مانند تأثیر جان و دل در حرکات چشم میشمارد، زیرا درون ما، چشم را هر لحظه به سویی که مطلوب جان است، میکشاند. همچنین دل و جان در رفتار و امور ظاهر نیز تأثیر میگذارند؛ چون حواس و اندامهای ما در اختیار دل و خواستهای درونی ما هستند. مولانا میگوید: دست نیز به اختیار یک دست نهانی است که همان جان یا دل است و از درون تن را اداره میکند. این دل چیست که چنین قدرت را در اختیار دارد؟ چنان که اشارت شد در تعبیر مولانا و دیگر عارفان از دل عضو صنوبرى معلوم، مقصود نیست. بلکه مراد از دل همان نفس ناطقه است که محل ادراک حقایق است و اسرار:
پس بود دل جوهر و عالم عرض سایه دل چون بود دل را غرض
2266 / د3
دل محیط است اندر این خطّه وجود زر همىافشاند از احسان وجود
2272 / د3
نفس ناطقه را چنان قدرتى است که تواند خواهشهاى حیوانى را در مهار خود کشد. اگر آدمى بدین رتبت رسید و نفس را اسیر عقل ساخت، همه چیز را در فرمان خویش آورده و اگر هوى بر او دست یافت، از حیوان فروتر خواهد بود که «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»[2] و خداى ناخواسته اگر آدمى به چنین منزلى افتاد و نکوشید تا خود را از آن برهاند تا قیامت بد بخت خواهد بود.
( 3566)لیک درکش در نمد آینه را |
|
کز تجلی، کرد سینا سینه را |
( 3567)گفت: آخر هیچ گنجد در بغل |
|
آفتاب حقّ و خورشید ازل؟ |
( 3568)هم دغل را هم بغل را بر درد |
|
نه جنون ملند به پیشش، نه خرد |
( 3569)گفت: یک اصبع چو بر چشمی نهی |
|
بیند از خورشید عالم را تهی |
( 3570)یک سر انگشت پرده ماه شد |
|
وین نشان ساتری الله شد |
( 3571)تا بپوشاند جهان را نقطهای |
|
مهر گردد منکسف از سقطهای |
( 3572)لب ببند و غور دریایی نگر |
|
بحر را، حق کرد محکوم بشر |
( 3573)همچو چشمه سلسبیل و زنجبیل |
|
هست در حکم بهشتی جلیل |
آینه در نمد کشیدن: نهادن آینه در پوششى نمدین براى محافظت آن،کنایه از این است که آینهْ تو محلِّ تجلی حقیقت است لیک آن را غلاف کن.
شام رسید اى ولد آینه نه در نمد ز آن که چو ظلمت شود نقش نبینى دگر[1]
خاموش شدن : سخن نگفتن
تجلّى کردن: تافتن و روشن ساختن.
سینا: یا طور سینا کوه معروفى است در قسمت جنوبى شبه جزیره سینا که امروز به نام جبل موسى معروف است. و تجلى الهى بر این کوه براى حضرت موسى (ع) بود: «... فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً ... چون نور خدا بر کوه تافت آن را پاره پاره ساخت و موسى بىهوش بیفتاد..».[2]
اصبع: انگشت.
ساترى: پوشاندن، پوشندگى.
ساتری الله: یعنی پوشانندگی خدا.
مهر: یعنی خورشید.
منکسف: یعنی خورشید گرفتگی
سقطه:یعنی واقعهْ شدید، یا لغزش واشتباه
غور: ژرفا، گودى.
بحر: استعاره از قلب.
سلسبیل: در لغت به معنى مى و نوشابهاى که آسان در گلو فرو رود. و چشمهاى در بهشت عَیْناً فِیها تُسَمَّى سَلْسَبِیلاً [3]
زنجبیل: مى: و نیز بیخ رستنى است معروف. و در قرآن کریم است: «وَ یُسْقَوْنَ فِیها کَأْساً کانَ مِزاجُها زَنْجَبِیلاً»[4]
مضمون این ابیات این است ، بسا که وارد غیبى بر دل سالک در آید و او را حالتى دست دهد، اما بر اوست که حاکم این حالت بود نه مغلوب او. چنین حالت بر زید دست داده بود، اما او مىخواست، آن چه را بر دل وى در آمده آشکار سازد. به گفته مولانا پیامبر(ص) او را متنبّه مىسازد که پرده درى نباید کرد و پوشیدن گناه را از خدا باید آموخت.
که او هم ستّار العیوب است و هم پایان حال هر کس را از او پوشیده داشته تا وى در این عالم به قدر طاقت بکوشد و میان خوف و رجا به سر برد. سپس براى آن که این حقیقت را براى زید قابل درک سازد، و بدو که مىگفت آفتاب حق را چگونه مىتوان در بغل گنجانید نشان دهد مثالى مىآورد که خورشید جهان تاب را با نهادن یک انگشت بر چشم از دید خود پوشیده توان داشت. سپس با مثال دیگرى ساتر بودن خدا را بیان فرماید که سر انگشتى بر جسم نهادن مانع دیدن ماه براى تو مىشود لیکن مانع روشنى دادن ماه نخواهد شد. گناه مردمان هم در علم او آشکار است، لیکن آن را از چشم دیگران پوشیده مىدارد.
زید درپاسخ می گوید: طاقت نهان ساختن آن چه را که مىبینم ندارم. رسول (ص) او را امر به سکوت و متوجه ژرفایى دل مىکند که خدایش در اختیار آدمى نهاده است. چنان که جویهاى بهشت را به فرمان بهشتیان داشته، در بهشت پروردگار جلیل، چشمه سلسبیل و شرابی که عطر و طعم زنجبیل دارد در اختیار مؤمنان قرار داده است. [5]و همچون جادوگرى جادوان که هر چه خواهند کنند، پس چنین نیست که تو نتوانى آن چه را در دل دارى پنهان کنى. مولانا در این ابیات چنان که شیوه او و دیگر عارفان است جویهاى بهشتى را که در اختیار بهشتیان است به جویهایى همانند مىکند که در دلها روان است و آدمى تواند آن را در اختیار بگیرد، و اگر در این جهان این چهار جوى را به فرمان آورد، در آن جهان از آن چهار جوى تواند خورد:
چون ز دستت رُست ایثار و زکات گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوى آب خلد شد جوى شیر خلد مهر توست و وُد
ذوق طاعت گشت جوى انگبین مستى و شوق تو جوى خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند کس نداند چونش جاى آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود چار جو هم مر تو را فرمان نمود
هر طرف خواهى روانش مىکنى آن صف چون بُد چنانش مىکنى
3465- 3460 / د3
مولانا در ادامه می گوید : فرمان ما بر این چار جو به اختیار خود ما نیست بلکه آن به فرمان خدا در اختیارمان نهاده شده است تا دل ما آنها را هر جا که خواهد براند. غزالى گوید: «دست و پا و چشم و گوش و زبان و دیگر اندامهاى برونى و درونى خدمتکار قلب است و در فرمان او، و قلب متصرف در آنهاست هر گاه فرمان دهد چشم گشوده شود و پا به راه افتد و اگر به زبان فرمان دهد سخن گوید و دیگر اندامها نیز، و مسخّر بودن این اندامها به فرمان قلب همچون مسخّر بودن فرشتگان خدا راست»[6] و نیز مولانا گوید:
چیست آن کوزه تن محصور ما اندر او آب حواس شور ما
اى خداوند این خم و کوزه مرا در پذیر از فضل اللَّه اشترى
کوزهاى با پنج لوله پنج حس پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوى بحر تا بگیرد کوزه من خوى بحر
2711- 2708 / د1
خلاصه این که حضرت به زید میگوید: آینه تو محلّ تجلی حقیقت است، لیک آن را غلاف کن، زیرا خودت هم توانایی گشودن این راز را نداری و مثل کوه طور که تجلی حق آن را پاره پاره و موسی(ع) را بیهوش کرد، تو نیز از تجلی حق ویران و گمراه خواهی شد. زید به حضرت جواب میدهد: یک آینه معمولی را میشود در غلاف نمدی و در بغل پنهان کرد اما «آفتاب حق و خورشید ازل» را نمیشود؛ چون حالتی پدید میآورد که ورای عقل و دیوانگی است. حضرت جواب میدهد: پنهان کردن اسرار الهی، به قدرت حق آسان میشود؛ گاه سر انگشتی خورشید را نهان میکند.
[1] - (دیوان سلطان ولد، ص 159، به نقل از لغتنامه)
[2] - سوره اعراف،آیه 143
[3] - سوره دهر،آیه 18.
[4] - سوره دهر،آیه 17.
[5]. دهر، آیههای 17 و 18.
[6] - (احیاء علوم الدین، ج 3، ص 5).
( 3557)همچنین میگفت سر مست و خراب |
|
داد پیغمبر گریبانش به تاب |
( 3558)گفت: هین درکش که اسبت گرم شد |
|
عکس حق لایستحی زد، نرم شد |
( 3559)آینه تو جست بیرون از غلاف |
|
آینه و میزان کجا گوید خلاف؟ |
( 3560)آینه و میزان کجا بندد نفس |
|
بهر آزار و حیاء هیچ کس |
( 3561)آینه و میزان محکهای سنی |
|
گرد و صد سالش تو خدمتها کنی |
( 3562)کز برای من بپوشان راستی |
|
بر فزون بنما و منما کاستی |
( 3563)اوت گوید: ریش و سبلت برمخند |
|
آینه و میزان، و آنگه ریو و پند؟ |
( 3564)چون خدا ما را برای آن فراخت |
|
که به ما بتوان حقیقت را شناخت |
( 3565)این نباشد، ما چه ارزیم ای جوان |
|
کی شویم آیین روی نیکوان؟ |
سر مست و خراب: یعنی بىاراده و قصد، چنان که مستان سخن گویند، چه زید مست شوق حق بود.
بتاب: یعنی گریبانش را تاب داد.
گریبان تاب دادن: استعارت از توجه دادن، به خود آوردن، متوجه ساختن است.
در کشیدن: خاموش شدن، ایستادن، یعنی خودت را نگهدار وسکوت کن.
گرم شدن اسب: به جولان در آمدن آن:
چنان گرم شد رخش آتش گهر که گفتى بر آمد ز پهلوش بر
(فردوسى، لغتنامه)
لایستحی: یعنی شرم نمیکند؛برگرفته است از قرآن کریم: «... إِنَّ ذلِکُمْ کانَ یُؤْذِی اَلنَّبِیَّ فَیَسْتَحْیِی مِنْکُمْ وَ اَللَّهُ لا یَسْتَحْیِی مِنَ اَلْحَقِّ - ...»[1] [نشستن در خانه پیغمبر و با یکدیگر سخن گفتن] که در آن توصیه میشود، به خانه پیامبر بیمناسبت نباید رفت و مزاحم او نباید شد که او از شرم به روی شما نمیآورد، اما خداوند از گفتن حقیقت شرم نمیکند.
شرم شد :یعنی شرم و حیا از میان رفت.
ریش و سبلت بر مخند: یعنی خود را مسخره نکن.
شدن: رفتن:
شد غلامى که آب جوى آرد آب جوى آمد و غلام ببرد
(گلستان، ص 118)
آینه از غلاف بیرون جستن: غلاف، پوشش یا جلدى بود که آینه را در آن مىنهادند ،یعنی دل تو را پوششى نیست، دلت روشن است.
آینه و میزان: آینه آن چه را برابر آن نهند همان گونه نشان دهد که هست، و میزان نیز وزن هر چیز را چنان که هست بیان مىدارد:
گر طمع در آینه برخاستى در نفاق آن آینه چون ماستى
گر ترازو را طمع بودى به مال راست کى گفتى ترازو وصف حال
نفس بستن: کنایت از خاموش بودن، حقیقت را بیان نکردن.
محک: سنگى که به وسیله آن عیار سیم و زر را معلوم مىکنند، آلت حک، آلت سودن.
سنى: روشن، خوب.
بر فزون نمودن: زیادت نشان دادن.
ریش و سبلت بر خندیدن: بر ریش و یا بر سبلت خود خندیدن، خود را مسخره کردن:
که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد تو خود اگر نتوانى به ریش خویش مخند
بند: حیلت، زرق، فریب:
همه افسانه و افسون و بند است به جان خواجه که اینها ریشخند است
(گلشن راز، به نقل از لغتنامه)
فراختن: بالا بردن، نصب کردن، گماردن.
این نباشد: اگر این نبود که خدا چنین خاصیتى را در ما نهاده است.
آیین: میزان، شاخص، وسیلت نمایاندن.
معنای سخن مولانا این است که: پیامبر به زید گفت: سکوت کن، تو داری از اختیارخود بیرون میروی، بازتاب این سخن که خدا از گفتن حق شرم ندارد، در تو تابیده و شرم را در تو از میان برده است، و تو هنوز از واصلان حق نیستی که هر چیز را بی پرده بگویی. پیامبر به زید میگوید: وجود تو مانند آینهای است که حقایق را در خود مینماید، اما این آینه، بیموقع از غلاف بیرون آمده است. وقتی که وجود انسان آینه حقیقتنما شود، کار دشوار میشود، زیرا آینه نفس خود را نمیبیند و به ملاحظه آزار یا حیا کسی سکوت نمیکند. اگر با خواهش و تمنا هم بخواهی که حقیقت را پنهان کند، او به تو خواهد گفت: خود را مسخره نکن. مگر میشود چیزهایی چون آینه و ترازو فریب بخورند و یا به پند تو گوش بدهند؟ آینه و ترازو میگویند: خدا ما را وسیله شناخت حقیقت قرار داده است، اگر اینگونه نباشیم پس چه ارزشی داریم و کی میتوانیم جلوهگاه روی نیکوان باشیم؟
( 3550)وا نمایم حوض کوثر را به جوش |
|
کآب بر روشان زند، بانگش به گوش |
( 3551)و آن کسان که تشنه بر گردش دوان |
|
گشتهاند، این دم نمایم من عیان |
( 3552)میبساید دوششان بر دوش من |
|
نعرههاشان میرسد در گوش من |
( 3553)اهل جنّت پیش چشمم ز اختیار |
|
درکشیده یکدیگر را در کنار |
( 3554)دست همدیگر زیارت میکنند |
|
از لبان هم بوسه غارت میکنند |
( 3555)کر شد این گوشم زبانگ آه آه |
|
از خسان و نعره و احسرتاه |
( 3556)این اشارتهاست گویم از نُعول |
|
لیک میترسم ز آزار رسول |
حوض کوثر: در حدیث است که «امّت من بر من به حوض کوثر در مىآیند، من مردم را از آن مىرانم چنان که کسى شتر دیگرى را از میان شترهاى خود براند. پرسیدند اى فرستاده خدا ما را مىشناسى؟ گفت آرى شما را رخسارى است که دیگرى را نیست. بر من در مىآیید حالى که بر اثر وضو چهرههاتان سپید است، و گروهى دیگر از شما را از رسیدن به من باز مىدارند و آنان به من نمىرسند. گویم پروردگارا اینان از یاران منند، فرشتهاى پاسخم دهد که مىدانى پس از تو چه کردند»[1] و حدیثهاى دیگر به همین معنى.
بجوش: موج زنان. درحال فوران
آب بر روى زدن: کنایت از جلوه کردن.
دوش بر دوش ساییدن: کنایت از لمس کردن.
زاختیار:یعنی به میل خود
در کشیدن یکدگر را : اشارت به روایتى است از رسول خدا (ص) که فرمود «أَنَّ أَهْلَ الْجَنَّةِ لَیَتَزاوَروُنَ فِیها» [2]
اشارت: در لغت به معنى نمودن چیزى است به دست و یا انگشت. و در اصطلاح در چنین موارد سخن گفتن به رمز است:
تلقین درس اهل نظر یک اشارت است کردم اشارتى و مکرر نمىکنم
حافظ
نُغُول: یعنی عمیق،این کلمه در مثنوى و دیوان شمس مکرر به کار رفته است. فرهنگ جهان گیرى و به نقل از آن لغتنامه آن را تفکّر، ژرف اندیشیدن معنى کرده و همین بیت را شاهد آوردهاند. نیکلسون هم این معنى را پذیرفته است. مرحوم فروزانفر در بیت زیر از دیوان شمس:
کو آن فضولىهاى تو کو آن ملولیهاى تو کو آن نغولیهاى تو در فعل و مکر اى ذو فنون
معنى نغولى را تعمق، ژرف اندیشى بىاندازه نوشته است (فرهنگ نوا در لغات). در برهان قاطع آمده است: نغول، ژرف و عمق (عمیق) را گویند. در جاى دیگر از مثنوى به معنى ژرف است:
خاصه هر شب جمله افکار و عُقول نیست گردد غرق در بحر نُغُول
1890 / د1
( 3550) حوض کوثر را بنمایانم که در حال جوش و خروش بوده صداى زمزمه آبش بگوش رسیده و با آبش مىتوانند چهره خود را بشویند.( 3551) و کسانى که با حال تشنگى بگرد آن مىگردند در همین جا نشان دهم.( 3552) که دوششان بدوش من مىساید و نعره آنها از تشنگى بگوشم مىرسد.( 3553) اهل بهشت که با آزادى تمام یکدیگر را در آغوش کشیده در کنار هم نشستهاند در جلو چشم من است.( 3554) آنها دست یکدیگر را زیارت کرده لب همدیگر را مىبوسند.( 3555) در سمت دیگر گریهها و نعره وا حسرتاى جمعى گوشم را کر مىکند. ( 3556) اینها اشاراتى است که مىگویم ولى از طولانى بودن آن مىترسم که مبادا آزارى برسول خدا برسد.
زید می گوید: اگر اجازه داشته باشم ، کوثر را نشان مىدهم که کافران موج آن را مىبینند و صداى آن را مىشنوند لیکن بهرهاى از آن ندارند. آن جهان را چنان مىبینم که اگر خواهم بهشت و دوزخ را به مؤمنان و کافران نشان مىدهم و آن کس را که بهشتى است و آن را که دوزخى است به نام مىشناسانم.
همچنین او میگوید: گوشم از صدای آه آه و فریاد و احسرتای دوزخیان فرو مایه، کر شده است. امام علی(ع) در قسمتی از خطبه همّام میفرماید: «و اذا مرّوا بآیة فیها تخویف اصغوا الیها مسامع قلوبهم وظنّوا انّ زفیر جهنم و شهیقها فی اصول آذانهم؛ و هرگاه پرهیزکاران به آیتی برخورند که در آن، بیم و هراس است. گوش هوش بدان سپارند، چندانکه گویی شیون و فریاد دوزخیان را آشکارا بشنوند.» زید میگوید: آنچه گفتم اشارتهایی است، اگر بخواهم از عمق این حقایق سخن بگویم، میترسم که رسول خدا را بیازارم.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |