در هر یک از امّت من که نه دانشمند است و نه دانشجو، خیری نیست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(153)
پنج شنبه 95 خرداد 27 , ساعت 1:34 صبح  

طلب، مفتاح مطلوبات سالک است 

( 1435)هست صافی غرق عشق ذوالجلال

 

ابن کس نی فارغ از اوقات و حال

( 1436)غرقه‌ْ نوری که او لم یولد است

 

لَم یلد لم یولَد آن ایزد است

( 1437)رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای

 

ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

( 1438)منگر اندر نقش زشت و خوب خویش

 

بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

( 1439)منگر این را که حقیری یا ضعیف

 

بنگر اندر همت خود ای شریف

( 1440)تو به هر حالی که باشی می‌طلب

 

آب می‌جو دائماً ای خشک‌لب

( 1441)کآن لب خشکت گواهی می‌دهد

 

کو به آخر بر سر منبع رود

( 1442)خشکی لب هست پیغا‌می ‏ز آب

 

که به مات آرد یقین این اضطراب

( 1443)کین طلب‌کاری مبارک جنبشی‌ست

 

این طلب در راه حق مانع کشی است

( 1444)این طلب مفتاح مطلوبات تست

 

این سپاه و نصرت رایات تست

( 1445)این طلب هم‌چون خروسی در صیاح

 

می‌زند نعره که می‌آید صباح

( 1446)گرچه آلت نیستت تو می‌طلب

 

نیست آلت حاجت اندر راه رب

( 1447)هر که را بینی طلب‌کار ای پسر

 

یار او شو پیش او اند از سر

( 1448)کز جوار طالبان طالب شوی

 

وز ظلال غالبان غالب شوی

( 1449)گر یکی موری سلیمانی بجست

 

منگر اندر جستن او سست سست

( 1450)هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای

 

نه طلب بود اول و اندیشه‌ای

 غرق عشق: یعنی غرق عشق پروردگار

لَم یَلِد وَ لَم یُولَد: نزاید و زاده نشده است.[1]

 وقت مختلف: یعنی حالات گوناگون وناپایدار داشتن.

همت: یعنی توجه باطنیِ سالک را گویند، ودر مورد پیران و واصلان قدرت ونفوذ باطنی آنهاست.

در همَّت نگریستن: کنایه از سعى و کوشش را در طلب، به نهایت رساندن چنان که دیگرى را بر حق تعالى مقدم ندارد و هر چه خواهد از او خواهد.

          خلاف طریقت بود کاولیا             تمنا کنند از خدا جز خدا

(شرح سبزوارى)

خشک لب: کسی است که نیاز به سیر الی الله در او دیده می شود وهمین احساس نیاز او را به مقصود می رساند.

صیاح: بانگ.

خروسی در صیاح: یعنی خروسی که فریاد می‌کشد؛ صیاح جمع صیحه است.

آلت: یعنی آمادگی روحی برای سلوک در راه حق.

طلب کار: جوینده حق.

پیش او انداز سر: یعنی مطیع و پیرو او باش.

ظلال غالبان: سایه کسانی است که بر نفس و بر موانع راه حق غلبه کرده‌اند.

مولانا می گوید: صوفی که می‏خواهد به صفا برسد و صافی شود، از لحظه‏ها و تمام حالات بهره می‏گیرد و به وقت تکیه می‏کند. اما صافی از این مراحل گذشته و غرق عشق پروردگار است، نه فرزند وقت است و نه فرزند کسی یا چیزی دیگر او غرق نوری است که مطابق آیهْ 3 سورهْ اخلاص، نه می‏زاید و نه زاده می‏شود، ازلی و ابدی و بیرون از قیدهای مکان و زمان است.

صحبت از عشقی است که تو را غرق نور ذوالجلال کند و خود را از یاد ببری و بندهْ احوال مختلف نباشی. مولانا می‌گوید: شخصیت هرکسی را باید از روی خواسته‌ْ او شناخت؛ اگر به سوی خدا رود مرد حق است. از نظر مولانا سالک همواره باید «خشک‌لب» باشد، یعنی نیاز به سیرالی‌الله در او دیده ‏شود. مولانا این نیاز را در همه می‏بیند و می‏گوید: همین نیاز، تو را به مقصود می‏رساند. یا رب گفتن ما، نشانهْ لبیک گفتن خداست.

در ادامه ابیات سخن از «طلب» است که نخستین حرکت بنده در راه وصول به حق است و در برابر کوشش او پاسخی است که به وصال حق می‌انجامد:

تشنگان گر آب جویند از جهان

 

آب، جوید هم به عالم تشنگان

د/1 ب/1751

این طلب، هر مانعی را از سر راه تو برمی‌دارد. مانع اصلی راه حق، هوای نفس است. مولانا می گوید: کار حق، به علل و اسبابی که ما می‌جوییم بستگی ندارد. تو هر چقدر هم ناچیز باشی، اگر به حقیقت در جست‌وجوی وصال حق برآیی، می‌توانی همراه مردان حق شوی؛ چنان‌که موری به محضر حضرت سلیمان راه یافت.[2]



[1] - (اخلاص، 3)

[2] - (مور و سلیمان، آیه‌های 18 و 19 سوره نمل).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(152)
پنج شنبه 95 خرداد 27 , ساعت 1:33 صبح  

 صوفی وصافی


( 1427)صوفی ابن الوقت باشد در مثال

 


لیک صافی فارغ است از وقت و حال

( 1428)حال‌ها موقوف فکر و رأی او

 

زنده از نفخ مسیح‌آسای او

( 1429)عاشق حالی نه عاشق بر منی

 

بر امید حال بر من می‌تنی

( 1430)آن‌که گه ناقص گهی ‏کامل بود

 

نیست معبود خلیل آفل بود

( 1431)وآن‌که آفل باشد و گه آن و این

 

نیست دلبر لا اُحبّ افلین

( 1432)آن‌که او گاهی خوش و گه ناخوش است

 

یک زمانی آب و یک دم آتش است

( 1433)برج مه باشد ولیکن ماه نی

 

نقش بت باشد ولی آگاه نی

( 1434)هست صوفیّ صفا چون ابن وقت

 

وقت را هم‌چون پدر بگرفته سخت

 ابن الوقت: آن که فرصت را از دست نمى‏دهد.

          صوفى ابن الوقت باشد اى رفیق             نیست فردا گفتن از شرط طریق‏

133 /د1

 صافى: ابو الوقت. که وقت و حال در فرمان اوست.

لا اُحِبُّ الآفلین: اشاره دارد به قصهْ حضرت ابراهیم(ع) که ماه و خورشید را خدا می پنداشت اما پس از افول آنها دید که خدای جاودان اینها نیستند، وگفت: « من آنچه را که افول کننده است دوست نمی دارم.[1] (نگاه کنید به: شرح بیت 429/د 1. )

آب و آتش: کنایه از دستخوش تغییر حال بودن.

برج ماه: هر یک از برج‏ها را طبیعتى است. برخى برج‏ها گرمند چون حمل، جوزا، اسد میزان، قوس، و دلو و برخى برج‏ها سرد چون ثور، سرطان، سنبله، عقرب، جدى، و حوت[2].

          نشاند از دیده باران سحابى             که طالع شد قمر از برج آبى‏

          از همه کشته فلک دانه خوشه خورد و بس             چون سوى برج خوشه رفت از سر برج آذرى‏

(خاقانى)

پس تغییراتى که حادث شود در برجى است که ماه در آن است و خاص آن برج است اما خود ماه را تغییرى نیست.

( 1426) ولى آن که صافى شده از حال و زمان فارغ است و با وقت کار ندارد آن صوفى است که ابن الوقت است‏ . ( 1427) صافى کسى است که حالات تابع عزم و رأى او بوده و از دم مسیح آساى او زنده‏اند . ( 1428) تو عاشق حالى نه عاشق من و بامید حال بگرد من مى‏گردى‏. ( 1429) کسى که گاهى ناقص و زمانى کامل باشد او معبود خلیل نبوده و از آفلین خواهد بود. ( 1430) آن که آفل بوده گهى این و گهى آن باشد دلبرى حق او نیست که فرموده‏اند لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ 6: 76 آنان را که غروب کنند دوست نمى‏دارم‏. ( 1431) آن که گاهى خوش و زمانى ناخوش است دمى آتش وقتى آب باشد. ( 1432) او برج ماه است ولى ماه نیست نقش بت است است ولى روح و آگهى ندارد . ( 1433) صوفى صفا چون ابن الوقت است دم را غنیمت دانسته وقت را چون پدر سخت بگرفته است‏ .

مولانا از همین صافی سخن می‏گوید که‌ از دم «مسیح آسای او» حالات گوناگونی در صوفیان پدید می‏آید‌ و حال مریدان، «موقوف عزم و رأی او» است. مولانا می‏گوید: معشوقی که گاهی در کاستی و زمانی در کمال و تمام است، نمی‏‏تواند معشوق حقیقی حضرت ابراهیم خلیل باشد. اشاره دارد به آیه سورهْ انعام و قصهْ خدا پنداری ماه و خورشید. اما پس از افول آنها دید که آنها خدای جاودان نیستند. از این‌رو گفت: «لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ» مطلوب مرا هیچ گاه افول نیست. آن که در طلب است خواهان وقت و حال است و آن که به مطلوب رسیده و صافى شده پیوسته با خداى ذو الجلال. طالب باید به همت خود بنگرد و نقد خویش را وقعى ننهد. نگوید مرا با این نقد اندک جستن او ترک ادب است، چه آن چه در این راه مطلوب است نقد نیست طلب است. طلب به مطلوبت رساند، و با طالبان هم سفر شدن بدان جایت که خواهى کشاند.

 واصلانِ به حق نیز چنین‏اند و «آن که یک دم کم، دمی‏کامل بود»، نمی‏‏تواند مطلوب مرد حق باشد. مردان راه حق که موقوف حال می‏شوند، مانند برج ماه هستند اما نور ماه در آنها نیست. ظاهراً جلوهْ الهی دارند اما معرفتِ بی‏واسطهْ حق با آنها نیست.



[1] - سورهْ انعام آیه 75 و76

[2] - (التفهیم، ص 315) و (فرهنگ اصطلاحات نجومى، ص 81)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(151)
پنج شنبه 95 خرداد 27 , ساعت 1:32 صبح  

شناخت حق و وصال معشوق


  ( 1419)هست معشوق آن‌که او یکتو بود

 

مبتدا و منتهایت او بود

( 1420)چون بیابی و نباشی منتظر

 

هم هویدا او بود هم نیز سرّ

( 1421)میر احوال است نی موقوف حال

 

بنده‌ْ آن ماه باشد ماه و سال

( 1422)چون بگوید حال را فرمان کند

 

چون بخواهد جسم‌ها را جان کند

( 1423)منتها نبود که موقوف است او

 

منتظر بنشسته باشد حال‌جو

( 1424)کیمیای حال باشد دست او

 

دست جنباند شود می مست او

( 1425)گر بخواهد مرگ هم شیرین شود

 

خار و نشتر نرگس و نسرین شود

( 1426)آن‌که او موقوف حال است آدمی است

 

کو گهی افزون و گاهی در کمی است

 یکتو: در فرهنگ مصطلحات عرفاء یکتا، بى‏نظیر معنى شده و هر چند وجهى دارد، اما دقیق‏تر اینکه بگوییم مقصود از «یکتو» بى‏رنگى و مقید نبودن است به هر گونه قید و ثابت بودن در هر حال. دگرگونى نپذیرفتن.

میر احوال: آن که حال در دست او و در تصرف اوست. مقلب القلوب. یا آن که از جانب او در دل‏ها تصرف کند.

موقوف: وابسته، مقید، آن که بسته حالتى است، به مرحله کمال نرسیده.

موقوف حال: یعنی محدود در حالات وتابع درون.

حال جو: که در طلب حالت است.

کیمیاى حال باشد...: پدید آوردن حال به دست اوست که حال را در دل‏ها پدید مى‏آورد.

شیرین شدن مرگ: به استقبال آن رفتن. (شهیدان راه حق چنین بوده و هستند).

          وَ إِنِّى إلَى التَّهدِیدِ بِالمَوتِ راکِنٌ             وَ مِن هَولِهِ أرکانُ غَیرِىَ هَدَّتِ‏

 (من به ترساندن از مرگ مایل و آرامم (نمى‏ترسم) حالى که اجزاى تن دیگرى از بیم آن در هم ریزد).[1]

تا این‌جا بحث شناخت حق و وصال، مربوط به کسانی بود که «موقوف حال‌» و محدود در دگرگونی بیرون و درون انسان بودند. از این‌جا مربوط به سالکان راه حق است که در میان آنها عده‌ای «صوفی»‏‌ و برخی «صافی»اند. در این‌جا‌ «وقت»، زمان محدودی است که حالی بر دل سالک وارد می‏شود و می‏گذرد و اگر صوفی از آن حال و در آن وقت بهره‏ای در راه کمال بگیرد «فرزند وقت خویش» است. مولانا این سالک را صوفی می‏نامد. اما اگر از این مراتب بالاتر برود و دیگر به بهره‏های وقت و حال، نیازی نداشته باشد و غرق در مشاهده جمال معشوق گردد، او را «صافی» می‏گوید. به زبان دیگر، «صافی» همان «واصل» است.

مرحوم ملاّ هادی سبزوارى در این زمینه عبارت لطیف دارد که: «گویند صوفیى به صافیى رسید، صافى از آن صوفى پرسید، در چه مقامى؟ گفت در مقام توکل. و بعد از چندى که ملاقات افتاد پرسید در چه مقامى. گفت در مقام صبر. و بعد از مدتى باز پرسید در چه مقامى؟ گفت در مقام رضا. فرمود تمام عمر خود مشغول به خود و اصلاح خود بودى پس کى مشغول به خدایى؟» در انتظار حال و وقت بودن از خصوصیات سالکى است که در سیر به انتها نرسیده. آن که منتهى است حال و وقت در اختیار اوست.



[1] - (دیوان ابن فارض، ص 57)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(150)
پنج شنبه 95 خرداد 27 , ساعت 1:30 صبح  

داستان مشغول شدن عاشقى به عشق نامه خواندن و مطالعه کردن

عشق نامه در حضور معشوق خویش، و معشوق آن را ناپسند داشتن

که طَلَبُ الدَّلیلِ عِندَ حُضُورِ المَدلُولِ قَبِیحٌ و الاشتغالُ بِالعِلمِ بَعْد الوُصولِ

إلَى المَعلُومِ مَذمُومٌ 

شناخت حق و وصال معشوق

 

( 1407)آن یکی را یار پیش خود نشاند

 

نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

( 1408)بیت‌ها در نامه و مدح و ثنا

 

زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

( 1409)گفت معشوق این اگر بهر من است

 

گاه وصل این عمر ضایع کردن است

( 1410)من به پیشت حاضر و تو نامه خوان

 

نیست این باری نشان عاشقان

( 1411)گفت این‌جا حاضری اما ولیک

 

من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

( 1412)آن‌چه می‌دیدم ز تو پارینه سال

 

نیست این دم گرچه میبینم وصال

( 1413)من ازین چشمه زلالی خورده‌ام

 

دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

( 1414)چشمه می‌بینم ولیکن آب نی

 

راه آبم را مگر زد رهزنی

( 1415)گفت پس من نیستم معشوق تو

 

من به بلغار و مرادت در قتو

( 1416)عاشقی تو بر من و بر حالتی

 

حالت اندر دست نبود ای فتی

( 1417)پس نیم کلّیّ مطلوب تو من

 

جزء مقصودم تو را اندرز من

( 1418)خانه‌ْ معشوقه‌ام معشوق نی

 

عشق بر نقد است بر صندوق نی

 حکایتی که با این عنوان آغاز می شود، مشابه است با لطیفه یی که با اندک اختلاف در محاضرات الادباء راغب و الاغانىِ ابو الفرج اصفهانی آمده است .[1] تمثیلى است براى نشان دادن عشقى که منشأ آن حالتى است زود گذر و عشقى که تعلق به حقیقتى دارد نامتغیر. آن که بر حالت عشق ورزد، با دگرگونى آن، در عشق بازى سرد شود و آن که معشوق را نگرد، دگرگونى حالت وى در او اثرى نکند و در بیت‏هاى بعد این معنى را روشن‏تر بیان فرماید.

طَلَبُ الدَّلیل: این گفته‏ى بو سعید است آن گاه که کتاب‏ها را در خاک دفن مى‏کرد: نِعمَ الدَّلِیل أنتَ وَ الاشتغالُ بِالدَّلیلِ بَعد الوُصولِ محالٌ.[2]

اما و لیک: جمع بین دو ادات که یک گونه معنى مى‏دهد، در تعبیر مولانا مکرر آمده است.

          گفت باشد کین بود امّا و لیک             وهم و اندیشه مرا پُر کرد نیک‏

895/ د / 3 نظیر:

          عجز نبود از قدر ور گر بود             جاهلى از عاجزى بدتر بود

3033 / د / 5

بُلغار: بلغاریان قومى از نژاد ترک‏اند که دو دولت تشکیل دادند یکى در کنار رود دانوب و دیگر در کنار ولگا.[3] بلغار که مولانا از آن نام مى‏برد ظاهراً قومى هستند میان سواحل خزر تا کرانه های دانوب مستقر بوده اند.

قتو: نیکلسون نویسد شاید «اِدِقوت» است که شهرى است در ترکستان چین.

حالت یا حال: شوق و هیجان است براى دیدن محبوب، که از شدت محبت ناشى است. نیز واردى است در دل از قبض و بسط که زود گذر است. اینکه مولانا مى‏گوید «عاشقى» تو بر من و بر حالتى»، حالتى است در معشوق که مى‏توان آن را اعم از کیفیّات درونى و برونى گرفت.

فتى (فَتَى): جوان.

جزوه مقصودم: یعنی «من» همه مقصود تو نیستم.

عاشقی که در این حکایت نامهْ عاشقانه در حضور معشوق می خواند، مانند همان مردِ واصل به حق است که در پی علوم ظاهر می رود، ودلیل آن هم این است که این عارفان راه حق را پیموده اند اما درکارشان لنگی وجود دارد.

مولانا برای توضیح بیشتر، می گوید: معشوقی، عاشق خود را به حضور پذیرفت و کنار خود ‏نشاند. عاشقِ خام به‌جای آن‌که از وصال معشوق، نصیب و بهره‌ای برد، شروع به خواندن نامه‏های عاشقانه‏ای کرد که در زمان فراق با سوزِ دل نوشته بود. معشوق بانگاه تحقیرآمیز به او گفت: این نامه‌ها را برای که نوشته‌ای؟ اگر برای من است که فعلاً در کنار من نشسته‌ای و به وصال رسیده‌ای و خواندن این نامه‏ها ضایع کردن عمر است. عاشق جواب داد: بله، اما نمی‏‏دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس می‏کردم، اینک چنین احساسی ندارم؟ معشوق گفت: سبب این است که تو اصلاً عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیّر خودت هستی. عاشقی که نامهْ عاشقانه را در حضور معشوق می‏خواند، مانند همان مردِ واصل به حق است که در پی علوم ظاهری می‏رود. دلیل آن هم این است که این عارفان، راه حق را پیموده‏اند اما در کارشان به‌گونه‌ای می‌لنگند. یعنی میان من و تو فاصله بسیار زیاد است. بنابراین من به تنهایی تمامی ‏مقصود نیستم. اکنون که آن حالت خاص نیست من مانند خانهْ خالی معشوق، یا مانند صندوقی هستم که نقدینه‏ای در آن نیست.



[1] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 99- 100

[2] - (اسرار التوحید، بخش اول، ص 43)

[3] - (دائرة المعارف فارسى)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(149)
پنج شنبه 95 خرداد 27 , ساعت 1:29 صبح  

وصال معشوق 

( 1401)حاصل اندر وصل چون افتاد مرد

 

گشت دلّاله به پیش مرد سرد

( 1402)چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح

 

شد طلب کاریّ علم اکنون قبیح

( 1403)چون شدی بر بام‌های آسمان

 

سرد باشد جست وجوی نردبان

( 1404)جز برای یاری و تعلیم غیر

 

سرد باشد راه خیر از بعد خیر

( 1405)آینه‌‌روشن که شد صاف و جلی

 

جهل باشد بر نهادن صیقلی

( 1406)پیش سلطان خوش نشسته در قبول

 

جهل باشد جستن نامه و رسول

 دَلاّلَه: زن واسطه در خواستگارى. آن که زن را براى خواستگار بیابد.

قبیح بودن طلبکارى...: نگاه کنید به: داستان بعد.

ملى (ملى‏ء): در لغت به معنى توانگر، توانا، پر، ممتلى، و مانند آن به کار رفته است. در دیوان کبیر نیز به معنى توانگر و پر است:

          باغ و گلستان مَلى اشکوفه مى‏کردند دى             زیرا که بر ریق از پگه خوردند خمّاران ما

(دیوان کبیر، ب 398)

 بام آسمان: همان کمال روحانی.

نردبان: علوم شرعی است.

سرد باشد: یعنی کار بی مزه یی است، ابلهانه است.

هرگاه سالک در سیرالی‌الله به نعمت وصال دست یافت، دیگر واسطهْ وصال او به مطلوب از چشم او می‏افتد و اهمیت خود را از دست می‏دهد. هرچه سالک از نظر روحی ترقّی یابد باید به تناسب آن، ابزار و وسیلهْ ارتقای خود را نیز کمال ببخشد و در مواقف پیشین در جا نزند. مولانا می‏گوید: ای سالک نمکین! چون به مطلوب خود واصل شدی، دیگر زشت است که از آن پس، درصدد همان دانشی برآیی که تو را بدان مطلوب رسانده است. بنابراین باحصول مدلول، در طلب دلیل برمیا. برای مثال، هرگاه بر فراز آسمان گام نهادی، دیگر جستن نردبان کار بی‌مزه‏ و ابلهانه است. واصلانِ به حق اگر در پی علم اهل ظاهر باشند، زشت و قبیح است، مگر این‌که علم ظاهر را برای یاری و ارشاد دیگران به‌کار بگیری. مثال دیگر، شخصی که مورد قبول سلطان باشد و به حضور او بار یافته و کنار او با خوشی نشسته باشد، دیگر زشت است که او درصدد سال‌نامه و پیک به حضور شاه باشد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
   1   2   3   4   5      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 233 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401345 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]