بارالها ! دل های خاشعان شیفته توست، و راه های راغبانْ به سوی تو، هموار . [امام سجّاد علیه السلام ـ در زیارت امین اللّه ـ]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(138)
سه شنبه 95 خرداد 4 , ساعت 9:44 عصر  

انسان خود، رابطهْ معنوی و واسطهْ ادراک عالم غیب (ادامه)


 ( 1306)دم مزن تا بشنوی از دم‌ز‌نان

 

آن‌چه ناید در زبان و در بیان

( 1307)دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب

 

آن‌چه ناید در کتاب و در خطاب

( 1308)دم مزن تا دم زند بهر تو روح

 

آشنا بگذار در کشتی نوح

( 1309)همچو کنعان کآشنا می‌کرد او

 

که نخواهم کشتی نوح عدو

( 1310)هین بیا در کشتی بابا نشین

 

تا نگردی غرق طوفان ای مهین

( 1311)گفت نی من آشنا آموختم

 

من به جز شمع تو شمع افروختم

( 1312)هین مکن کاین موج طوفان بلاست

 

دست و پا و آشنا امروز لاست

( 1313)باد قهر است و بلای شمع کش

 

جز که شمع حق همی‌باید خمش

( 1314)گفت نی رفتم برآن کوه بلند

 

عاصم است آن که مرا از هر گزند

 دم مزن تا بشنوى: نظیر:

          حرف گفتن بستن آن روزن است             عین اظهار سخن پوشیدن است‏

699 /د6

دم زنان: یعنی آنها که اسرار غیب را می‏دانند

آن آفتاب: یعنی همان «د‌م‌زنان»، آنان که مشمول عنایت محض و لطف پروردگاراند.

آشنا بگذار:شنا کردن را رها کن، یعنی خودنمایی نکن.

کنعان: در برخى مأخذها او را پسر نوح شمرده‏اند و برخى دیگر پسر سام و در تورات پسر چهارمین حام.[1] و نام پسر نوح را که غرق شد یام و یا عرویا نوشته‏اند. در تفسیر درّ المنثور از قتاده آرد که نام پسر نوح که غرق شد کنعان است.

هى بیا: برگرفته از قرآن کریم است «یا بُنَیَّ اِرْکَبْ مَعَنا وَ لا تَکُنْ مَعَ اَلْکافِرِینَ»: اى پسر با ما سوار شو و با کافران مباش.[2]

مع افروختن: کنایه از راه نجات یافتن.

لا: نه. برگرفته از قرآن کریم است« قالَ لا عاصِمَ اَلْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللَّهِ»: امروز نگه دارنده‏اى از امر خدا نیست.[3]

رفتم: (ماضى در معنى مضارع) مى‏روم.

رفتم بر آن کوه...: برگرفته از قرآن کریم است« سَآوِی إِلى‏ جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ اَلْماءِ»: زودا که به کوهى پناه برم که از آب مرا باز دارد.[4]

عاصم: یعنی حافظ و نگه‌دارنده

( 1306) سخن مگو تا اسرار حال را از زبان بى‏زبان بشنوى که مى‏گوید این است بر خیز و بیا . ( 1307) آرى دم مزن تا از آن آفتاب حقیقت چیزها بشنوى که بنوشتن و گفتن در نمى‏آید . ( 1308) تو سخن مگو تا روح براى تو سخن گوید شنا را رها کن و بکشتى نوح داخل شو. ( 1309) مثل کنعان پسر نوح که شنا مى‏کرد و مى‏گفت من کشتى نوح را که دشمن من است نمى‏خواهم. ( 1310) حضرت نوح باو گفت بیا در کشتى پدر بنشین تا غرق نشوى‏. ( 1311) گفت نه من شمعى غیر شمع تو روشن کرده و شنا یاد گرفته‏ام‏. ( 1312) باو گفتند نافرمانى نکن این طوفان و این موجها بلاى بزرگى است و دست و پاى شناگر در مقابلش هیچ است‏. ( 1313) این باد قهر خدایى و بلاى شمع کش است و بجز شمع خدایى همه شمع‏ها خاموش خواهد شد. ( 1314) گفت من بالاى آن کوه بلند مى‏روم و مرا از هر آسیبى نگه مى‏دارد.

در سخن قبل مولانا گفت: بریدن از جهان خاکی و پیوستن بی‏واسطه با عالم معنا را نمی‌توان با الفاظ بیان کرد. اکنون باز می‏گوید «دم مزن» تا «دم زنان» بگویند؛ یعنی آنها که اسرار غیب را می‏دانند یا عوامل باطنی که دریچهْ معرفت می‏گشایند، یا مشمول عنایت محض و لطف پروردگار هستند. مولانا می‏گوید: کسی که در پناه حق و مردان حق است، نباید از خود ابراز وجود کند. مولانا از زبان نوح چنین می‏گوید: آهای پسرکم بیا درکشتی بابا سوار شو تا در طوفان غرق نشوی. نوح به پسر اندرز می‏دهد که در برابر مشیت الهی از ابزار مادی و این جهانی کاری ساخته نیست.



[1] - (عهد عتیق، سفر پیدایش، 10: 6)

[2] - (سوره هود،آیه 42)

[3] - (سوره هود،آیه 43)

[4] - (سوره هود،آیه 43)



نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(137)
سه شنبه 95 خرداد 4 , ساعت 9:42 عصر  

انسان خود، رابطهْ معنوی و واسطهْ ادراک عالم غیب

( 1299)چیز دیگر ماند اما گفتنش

 

با تو روح القدس گوید نی‏منش

( 1300)نی تو گویی هم بگوش خویشتن

 

نی من ونی غیر من ای هم تو من

( 1301)همچو آن وقتی که خواب اندر روی

 

تو ز پیش خود به پیش خود شوی

( 1302)بشنوی از خویش و پنداری فلان

 

با تو اندر خواب گفته است آن نهان

( 1303)تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق

 

بلکه گردونی و دریای عمیق

( 1304)آن تویی زفتت که آن نهصد تو است

 

قلزم است و غرقه گاه صد تو است

( 1305)خود چه جای حد بیداری‌است و خواب

 

دم مزن والله اعلم بالصواب

 خود به گوش خویشتن گفتن: منشأ گفتن و شنیدن یک قوّت است، و تفاوت میان این دو از عارضه‏هاى جسمانى است. چون آدمى بر اثر ریاضت جسم را رها کرد و همه روح شد خود هم گوینده و هم شنونده است.

          وَ إن نَطَقَت کُنتُ المُناجِى کَذاکَ إن             قَصَصتُ حَدیثاً إنَّما هِیَ قِصَّتى‏

          فَقَد رُفِعَت تاءُ المُخاطَبِ بَینَنا             وَ فِى رَفعِها عَن فُرقَةِ الفَرقِ رِفعتى‏

(دیوان ابن فارض، ص 67)

تو یکى تو نیستى: اشاره به عظمت انسان است که جمیع عالم در اوست چنان که در این بیت منسوب به امیر مؤمنان (ع) آمده است:

          أَ تَزعَمُ أنَّک جِرمٌ صَغِیرٌ             وَ فِیکَ انطَوَى العالَمُ الأکبَر

و ابن فارض راست:

          وَ مِن مَطلَعِى النُّورُ البَسِیطُ کَلَمعَةٍ             وَ مِن مَشرَعِى البَحرُ المُحیطُ کَقَطرَةٍ

 آن توِ زَفت:یعنی ذات وحقیقت آدمی است که وجود بسیار پیچیده یی است.

نُهصد تواست:یعنی هستی ظاهری تو در برابر حقیقت تو هیچ است.

( 1299) چیز دیگرى باقى ماند که آن را روح القدس بتو مى‏گوید نه من‏. ( 1300) اى آن که تو هم من هستى تو بگوش خود مى‏گویى نه من و نه غیر من‏. ( 1301) مثل آن وقتى که بخواب مى‏روى آن وقت تو از پیش خودت به پیش خودت منتقل مى‏شوى‏. ( 1302) از خودت چیزها مى‏شنوى و خیال مى‏کنى که فلان شخص در خواب بتو فلان راز را گفته‏. ( 1303) تو یک تو نیستى بلکه یک عالمى و یک دریاى بى‏پایانى هستى‏. ( 1304) آن تویى که من مى‏گویم بزرگ است و صدها مثل تو است او اقیانوسى است که غرقه گاه صدها مثل تو است‏. ( 1305) بیدارى و خواب چیست اینجا دیگر سخن نگو که خدا داناتر است‏ .

مولانا باز هم سخن‌های بسیار دارد، اما انسان آگاه و رهیده از زندگی مادی، آن سخنان را از پیک الهی و از طریق رابطهْ معنوی با عالم غیب می‏شنود، به همین دلیل مولانا می‏گوید: «روح‌القدس گوید بی‏منش»؛ یعنی آن رابطهْ معنوی و واسطهْ ادراک عالم غیب هم تویی. در آن عالم هرچه هست یکی است و تو‌ هم من‌ هستی. مولانا می‏گوید: همان‌طور که تو خواب می‏بینی و در خواب به جایی می‏روی و از کسی چیزی می‏شنوی، اما نه جایی رفته‏ای و نه در عالم واقع چیزی شنیده‌ای، رابطهْ با حق هم همین‌طور است که از مرحلهْ حیات مادیِ فردی فراتر رفته و با دریای غیب در پیوند است. اگر تو حقیقت خود را شناخته باشی، می‏دانی که «گردونی و دریای عمیق»، نه یک وجود محدود خاکی.

مولانا می گوید: ذات و حقیقت انسان وجود بسیار پیچیده‏ای است. نهصد تُواست، این ذات و حقیقت مانند دریای سرخ یا دریای مغرب و عمیق و بی‌کرانه است و صدها «تو» (وجود ظاهری تو) را در خود غرق می‏کند؛ یعنی هستی ظاهری تو در برابر حقیقت تو هیچ است. مولانا می‏گوید: من این سیر درونی را به خواب دیدن تشبیه کردم، اما اصلاً قابل مقایسه و تشبیه نیست. سکوت کن، سخن درست را خدا بهتر می‏داند.

بدیهی است آغاز آدمى از خداست و پایان او به خدا که« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ».[1] در این آمدن و باز گشتن یا به تعبیر دیگر در این نزول و صعود در منزل‏هایى رخت مى‏گشاید و از آن رخت برمى‏بندد. اما چون گرفتار جسم است در هر حالتى او را از حالت پیشین خبرى نیست.

          آمده اوّل به اقلیم جماد             وز جمادى در نباتى اوفتاد

          سال‏ها اندر نباتى عمر کرد             وز جمادى یاد ناورد از نبرد

          وز نباتى چون به حیوانى فتاد             نامدش حال نباتى هیچ یاد

3639- 3637 /د4

از نظرمولانا این وابستگی به مراحل مختلف حیات وزندگی، زائیدهْ نقصان است، وانسان همانند به میوه‏اى می ماند خام که بر شاخه بسته است و چون به کمال برسد شاخه را رها مى‏کند و آن وقت است که در خور مجلس‏ها و ضیافت‏هاست.

علاقه آدمى به دنیا و سختى دل کندن از آن از یک سو زاده عدم تکامل اوست و از سوى دیگر ناآگاهى او از جهان گسترده‏اى که به سوى آن خواهد رفت اما آنان که در سراسر این سیر نزولى و صعودى پیوسته بیدارند، از آغاز انجام را مى‏بینند و گذشتن از هر مرحله را براى رسیدن به مرحله دیگر با شور وشعف استقبال مى‏کنند، و درک این حقیقت براى آدمى هنگامى دست مى‏دهد که دست از ادراک حسى بکشد و دل را براى در آمدن لطیفه غیبى بگشاید.



[1] - سوره بقره، آیه 156


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(136)
سه شنبه 95 خرداد 4 , ساعت 9:40 عصر  

معرفت توحیدی و خودشناسی (ادامه2)


( 1290)آن‌چنان کز نیست در هست آمدی

 

هین بگو چون آمدی مست آمدی

( 1291)راه‌های آمدن یادت نماند

 

لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند

( 1292)هوش را بگذار وان‌گه هوش‌دار

 

گوش را بر بند و‌انگه گوش دار

( 1293)نی نگویم زآن‌که خا‌می‏تو هنوز

 

در بهاری تو ندیدستی تموز

( 1294)این جهان هم‌چون درخت است ای کرام

 

ما بر او چون میوه‌های نیم‌خام

( 1295)سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را

 

زان‌که در خا‌می‏ نشاید کاخ را

( 1296)چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان

 

سست گیرد شاخ‌ها را بعد از آن

( 1297)چون از آن اقبال شیرین شد دهان

 

سرد شد بر آد‌می ‏ملک جهان

( 1298)سخت‌گیری و تعصب خا‌می ‏است

 

تا جنینی کار خون‌آشا‌می ‏است

 آنچنان کز نیست در هست آمدی: یعنی سفر بی چون هم مانند آفریده شدن ماست که مشیت وقدرت حق ما را ازعدم به هستی آورد.

راه‏هاى آمدن: تبدل‏هایى که در آدمى پدید آمده از جمادى به نباتى و از نباتى به حیوانى.

لب گزان: شیرین، دل چسب.

نشاید کاخ را: یعنی مناسب مجلس‏های پذیرایی نیست.

لب گزان: یعنی لب چسب، میوه‏ای که شیرینی و لذت آن تا مدتی بر لب و دهان می‏ماند.

آن اقبال: عنایت حق است که ما را شایسته معرفت می‏سازد، نورى که در دل پدید آید از خواندن حرف حکمت.

 ( 1290) خواهى گفت این سفر چگونه است همان طور است که از نیستى بهستى آمدى بگو که چگونه آمدى؟ نمى‏دانى زیرا که مست آمدى‏. ( 1291) و راهى که آمدى یادت نیست ولى رمزى از آن بتو خواهم گفت‏ . ( 1292) هوش خود را رها کن پس از آن هوش بدار و گوش خویش را ببند پس از آن گوش دار . ( 1293) نه نمى‏گویم تو هنوز خام و در بهارى و تموز را ندیده‏اى‏ . ( 1294) عزیزان من این جهان مثل درختى است و ما میوه‏هاى آن هستیم که هنوز نرسیده و خامیم‏ . ( 1295) میوه‏هاى خام سخت بشاخه‏ها مى‏چسبند چرا که در موقع خامى شایسته سفره انسان نیستند . ( 65) ولى وقتى پخته و شیرین گردید بعد از آن شاخه‏ها را سست مى‏گیرد و علاقه‏اى بماندن در بالاى درخت نشان نمى‏دهد . ( 1297) انسان نیز همین حال را دارد وقتى از خامى بیرون آمد و از آن اقبال دهانش شیرین گردید از ملک جهان سرد شده و آن را سست مى‏گیرد . ( 1298) سخت گیرى و تعصب خامى است چنان که کسى تا جنین است خون آشام است‏ .

ببینیم که سیر برگردون و بی‌چون سفر کردن از نطر مولانا چگونه است؟ مولانا می گوید: «آن‌چنان کز نیست در هست آمدی»؛ یعنی سفر بی‏چون مانند آفریده شدن ماست که مشیت و قدرت حق ما را از عدم به‌وجود آورد و خودمان نفهمیدیم که چه گذشت. به همین ترتیب هم به سوی حق باز می‏گردیم و او را می‏شناسیم. به فرموده مولا علی: «ان لم تعلم من این جئت، لم تعلم الی این تذهب».[1] مولانا می‏گوید: البته تو راه آن را نمی‏دانی اما ما رمزی از آن برای تو می‏گوییم و آن این است که هوش و عقل حسابگر و این جهانی را فراموش کن‌ و گوش ظاهر را که سخن این دنیا را می‏شنود ببند، آن وقت مراقب باش و بشنو‌ تا عنایت پروردگار راه را به تو نشان دهد. مولانا از بیشتر گفتن این رازها خود‌داری می‏کند و می‏گوید: تو هنوز پخته نشده‌ای. مولانا‌ انسان را مانند میوه‏ای می‏بیند که تا با معرفت حق آشنا نشود، رسیده و قابل مصرف نیست. درختِ این میوه دنیاست. از طرفی میوهْ رسیده به درخت نمی‏‏چسبد . مولانا حالت کسی را که به دنیا می‏چسبد، به جنینی تشبیه می‏کند که غذایش در رحم جز خون نیست.



[1]- احادیث مثنوی، ص 77


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(135)
سه شنبه 95 خرداد 4 , ساعت 9:39 عصر  

معرفت توحیدی و خودشناسی (ادامه)


( 1281)بسته‌پایی چون گیا اندر زمین

 

سر بجنبانی به بادی بی‌یقین

( 1282)لیک پایت نیست تا نقلی کنی

 

یا مگر پا را ازین گل بر‌کنی

( 1283)چون کنی پا را حیاتت زین گل است

 

این حیاتت را روش بس مشکل است

( 1284)چون حیات از حق بگیری ای روی

 

پس شوی مستغنی از گل می‌روی

( 1285)شیر‌خواره چون ز‌دایه بسکلد

 

لوت‌خواره شد مرورا می‌هلد

( 1286)بسته‌ْ شیر زمینی چون حبوب

 

جو فطام خویش از قوت القلوب

( 1287)حرف حکمت خور که شد نور ستیر

 

ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر

( 1288)تا پذیرا گردی ای جان نور را

 

تا ببینی بی‌حُجُب مستور را

( 1289)چون ستاره سیر بر گردون کنی

 

بلکه بی‏گردون سفر بی‌چون کنی

 مگر: حرف تردید است یعنی شاید.

پا از گل بر کندن: کنایه از بریدن از جسم.

روش: رفتار. و مقصود حرکت است به سوى کمال. (تا آدمى پاى بند جسم است به کمال نخواهد رسید).

ای روى: یعنی ای رونده و ای سالک یا ای مقلد و پیرو.

شیر زمین: منافع این جهانی است .

قوت القلوب: معرفت حق و اسرار غیب است، خوراک دل‏ها، و در آن ایهامى است به کتابى به نام قوت القلوب فى معاملة المحبوب و وصف طریق المرید الى مقام التوحید، تألیف ابو طالب محمد بن على بن عطیه عجمى مکى (وفات 386 ه. ق).

          لعل او گویا ز یاقوت القلوب             نه رساله خوانده نه قوت القلوب‏

2653/د 6

حکمت: قسم باطنی علم قرآن می‌باشد.

سَتیر: مستور، پنهان، پوشیده.

نورستیر: روشنایی نامرئی،

حُجُب: جمع حِجاب: پرده. آن چه ما وراى خود را بپوشاند.

نور بى‏حجب: نورى که بى‏واسطه از سوى حضرت حق بر دل تابد.

سیر برگردون: سیر به سوی کمال و شناخت پروردگار است و مرحلهْ بالاتر آن «سفر بی‏گردون».

سفر بی‏گردون: یعنی فراتر از افلاک و آسمان‌هاست که «سفر بی‏چون» است، یعنی چگونگی آن قابل توصیف نیست.

 ( 1281) مثل گیاه بسته خاک زمین هستى با بادى سرت مى‏جنبد سخنان را بدون یقین تصدیق مى‏کنى‏. ( 1282) پا ندارى تا حرکت کرده و پا را از این گل بر کنى‏. ( 1283) چگونه پاى از گل بر مى‏کنى که زندگیت از همین گل و خاک است در این زندگى مادى راه رفتن بسى مشکل بلکه محال است‏ . ( 1284) ولى اگر زندگى از حق بگیرى و حیات خدایى پیدا کنى آن وقت است که بى‏نیاز شده و از گل گذشته قدم بدل مى‏گذارى‏ . ( 1285) طفل شیر خوار خود چگونه از دایه جدا مى‏شود؟ ولى وقتى غذا خور شد دایه او را رها خواهد کرد . ( 1288) باش اى جان تا پذیراى نور شده و آن را که مستور است بى‏حجاب ببینى‏ . ( 1289) تا چون اختران در آسمانها سیر کنى که منزه از کم و کیف است‏ .

مولانا می‏گوید: ما فقط به ظاهر اشیاء می‏چسبیم، چون به زندگی این جهانِ خاکی دل بسته‌ایم؛ مانند گیاهی که ریشه‌اش در خاک است. این گیاه از باد سر می‌جنباند اما آن را ادراک نمی‏‏کند و بی‌یقین سر می‌جنباند، همان‌طور که ما هم حقایق را می‏شنویم و بی‌یقین تصدیق می‏کنیم. «پایی که با آن می‏توان نقلی کرد»، قدرت روحی است که ما را از منافع دنیایی مستغنی کند. مولانا می‏گوید: با این زندگی مادی حرکت به سوی حق، دشوار یا ناممکن است. پس باید «حیات از حق گرفت»؛ حیاتی که نیاز به متاع این جهان خاکی ندارد.

ای سالک بریدن از این «گِل» دنیا مثل از شیر گرفتن بچه است که وقتی از دایه جدا شود، غذا‌خور می‏شود و دایه هم او را آزاد می‏گذارد. مولانا می‏گوید: اگر قوت القلوبِ حکمت را به جای منافع این جهان بپذیری، اگر چه تو تحمل نور مستقیم حق را نداری، این تحمل و پذیرندگی را به تدریج پیدا می‏کنی و اسرار «مستور» غیب را بی‌حجاب می‏بینی.

خلاصه این که: آن چه در این جهان مى‏بینیم جلوه‏اى است از حضرت حق و تعیّن‏هایى از آن وحدت مطلق. و این تعین‏ها همچون موجى است که بر سطح دریا پدید می شود یا کفى است که با جنبش موج به ساحل بر آید. چنان که چشم حس آن جنبش را از موج پندارد، عقل جزئى حرکت‏ها را از جسم به حساب آرد، چرا که قدرت درک محرک اصلى را ندارد. باید از جسم برید تا بتوان رفت و به دریا رسید و موجب جنبش اصلى را دید.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم درس(134)
سه شنبه 95 خرداد 4 , ساعت 9:37 عصر  

معرفت توحیدی و خودشناسی

( 1274)ای تو در کشتی تن رفته به خواب

 

آب را دیدی نگر در آب آب

( 1275)آب را آبی است کو می‌راندش

 

روح را روحی است کو می‌خواندش

( 1276)موسی و عیسی کجا بُد کآفتاب

 

کشت موجودات را می‌داد آب؟

( 1277)آدم و حوا کجا بد آن زمان

 

که خدا افکند این زه در کمان

( 1278)این سخن هم ناقص است و ابتر است

 

آن سخن که نیست ناقص آن سر است

( 1279)گر بگویم زآن بلغزد پای تو

 

ور نگویم هیچ از آن ای وای تو

( 1280)ور بگویم در مثال صورتی

 

بر همان صورت بچسبی ای فتی

 کشتى تن: استعاره از ادراک حسى، وزندگی مادی.

خواب رفته: استعاره از غافل مانده از روح و آثار آن.

آب: مایهْ حیات وزندگی.

آب آب: استعاره از جان یا قدرت حق تعالى است که بر جهان سیطره دارد و هر حرکتى از اوست.

روح روح: بعض شارحان آن را استعاره از قدرت حق تعالى گرفته‏اند و بعضى گفته‏اند مراد حقیقت محمدیه (ص) است.

          وَ رُوحِىَ لِلاَرواحِ رُوحٌ وَ کلَّما             تَرى‏ حَسناً فِى الکَونِ مِن حُسنِ طِینَتى‏

(دیوان ابن فارض، ص 76) (و روح من ارواح را روح است و هر نیکویى که در جهان بینى از فیض طینت من است).

موسى و عیسى کجا بد: سبزوارى گوید: «کانَ اللَّهُ وَ لَم یَکُن مَعَهُ شَى‏ءٌو لا اسم و لا رسم. اول مطلق بود بعد مقید، و صرف تقدم دارد بر مشوب و بسیط بر مرکب».

زه در کمان افکندن: کنایه از پدید آوردن کائنات، و بعض این توصیف را در خطبه نخست نهج البلاغه مى‏توان دید.

آن سر: آن سرى. از آن عالم. ما وراى تعبیرات حسى.

در مثال صورت: نمونه محسوس.

( 1274) اى کسى که در کشتى تن بخواب رفته‏اى آب را دیدى اکنون به آب آب نگاه کن‏. ( 1275) آب یک آب دیگرى دارد که او بحرکتش وامى‏دارد و روح روح دیگرى دارد که او دعوتش مى‏کند. ( 1276) آن وقتى که آفتاب کشت موجودات را آب مى‏داد موسى و عیسى کجا بودند؟. ( 1277) آدم و حوا کجا بودند وقتى که خداوند این زه را بکمان انداخت و آسمان و زمین را بوجود آورد. ( 1278) این سخنى هم که من مى‏گویم ناقص و ابتر است سخنى که ناقص نیست آن است که از آن سو آمده و از طرف حق است‏. ( 1279) چه مى‏توان کرد اگر از آن چیزى گفته شود پاى تو مى‏لغزد و اگر هیچ از آن نگویند واى بر تو. ( 1280) و اگر بصورت مثال از آن صحبت کنند بهمان صورت مى‏چسبى‏.

مولانا می گوید: آب، مایهْ حیات و کل آفرینش است و آب دیگری هست که هستی تمام آفرینش از اوست. «آب آب»، ذات پروردگار است، مانند «روح روح» و «جان جان» در بسیاری از ابیات مثنوی.

مولانا براین باور است که: ما در اسارت زندگی مادی «به خواب‌رفته» و بی‌خبر از حقیقت مانده‌ایم و «آب آب»، «روح روح» و «جان جان» را نمی‏شناسیم. سخن از هستیِ ازلی و ابدی پروردگار است که همه چیز را هنگامی ‏آفریده که پیامبران و مردان حق و حتی وجود ظاهری آنها هم در کار نبوده است. او می‏گوید: کلام ما ناقص و نارساست و هر چه بگوییم باز حقیقت را نگفته‌ایم و تنها سخنی که «ناقص نیست» رابطه باطنی و قلبی ما با عالم غیب است و ادراک مستقیم آن، که باید به عنایت حق پدید آید. وقتی که ما می‏خواهیم آن حقایق را با ذکر مثال تفهیم کنیم، باز بی‏فایده است، زیرا شنونده فقط به ظاهر مثال و قصه می‏چسبد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 484 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401596 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]