( 1306)دم مزن تا بشنوی از دمزنان |
|
آنچه ناید در زبان و در بیان |
( 1307)دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب |
|
آنچه ناید در کتاب و در خطاب |
( 1308)دم مزن تا دم زند بهر تو روح |
|
آشنا بگذار در کشتی نوح |
( 1309)همچو کنعان کآشنا میکرد او |
|
که نخواهم کشتی نوح عدو |
( 1310)هین بیا در کشتی بابا نشین |
|
تا نگردی غرق طوفان ای مهین |
( 1311)گفت نی من آشنا آموختم |
|
من به جز شمع تو شمع افروختم |
( 1312)هین مکن کاین موج طوفان بلاست |
|
دست و پا و آشنا امروز لاست |
( 1313)باد قهر است و بلای شمع کش |
|
جز که شمع حق همیباید خمش |
( 1314)گفت نی رفتم برآن کوه بلند |
|
عاصم است آن که مرا از هر گزند |
دم مزن تا بشنوى: نظیر:
حرف گفتن بستن آن روزن است عین اظهار سخن پوشیدن است
699 /د6
دم زنان: یعنی آنها که اسرار غیب را میدانند
آن آفتاب: یعنی همان «دمزنان»، آنان که مشمول عنایت محض و لطف پروردگاراند.
آشنا بگذار:شنا کردن را رها کن، یعنی خودنمایی نکن.
کنعان: در برخى مأخذها او را پسر نوح شمردهاند و برخى دیگر پسر سام و در تورات پسر چهارمین حام.[1] و نام پسر نوح را که غرق شد یام و یا عرویا نوشتهاند. در تفسیر درّ المنثور از قتاده آرد که نام پسر نوح که غرق شد کنعان است.
هى بیا: برگرفته از قرآن کریم است «یا بُنَیَّ اِرْکَبْ مَعَنا وَ لا تَکُنْ مَعَ اَلْکافِرِینَ»: اى پسر با ما سوار شو و با کافران مباش.[2]
مع افروختن: کنایه از راه نجات یافتن.
لا: نه. برگرفته از قرآن کریم است« قالَ لا عاصِمَ اَلْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللَّهِ»: امروز نگه دارندهاى از امر خدا نیست.[3]
رفتم: (ماضى در معنى مضارع) مىروم.
رفتم بر آن کوه...: برگرفته از قرآن کریم است« سَآوِی إِلى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ اَلْماءِ»: زودا که به کوهى پناه برم که از آب مرا باز دارد.[4]
عاصم: یعنی حافظ و نگهدارنده
( 1306) سخن مگو تا اسرار حال را از زبان بىزبان بشنوى که مىگوید این است بر خیز و بیا . ( 1307) آرى دم مزن تا از آن آفتاب حقیقت چیزها بشنوى که بنوشتن و گفتن در نمىآید . ( 1308) تو سخن مگو تا روح براى تو سخن گوید شنا را رها کن و بکشتى نوح داخل شو. ( 1309) مثل کنعان پسر نوح که شنا مىکرد و مىگفت من کشتى نوح را که دشمن من است نمىخواهم. ( 1310) حضرت نوح باو گفت بیا در کشتى پدر بنشین تا غرق نشوى. ( 1311) گفت نه من شمعى غیر شمع تو روشن کرده و شنا یاد گرفتهام. ( 1312) باو گفتند نافرمانى نکن این طوفان و این موجها بلاى بزرگى است و دست و پاى شناگر در مقابلش هیچ است. ( 1313) این باد قهر خدایى و بلاى شمع کش است و بجز شمع خدایى همه شمعها خاموش خواهد شد. ( 1314) گفت من بالاى آن کوه بلند مىروم و مرا از هر آسیبى نگه مىدارد.
در سخن قبل مولانا گفت: بریدن از جهان خاکی و پیوستن بیواسطه با عالم معنا را نمیتوان با الفاظ بیان کرد. اکنون باز میگوید «دم مزن» تا «دم زنان» بگویند؛ یعنی آنها که اسرار غیب را میدانند یا عوامل باطنی که دریچهْ معرفت میگشایند، یا مشمول عنایت محض و لطف پروردگار هستند. مولانا میگوید: کسی که در پناه حق و مردان حق است، نباید از خود ابراز وجود کند. مولانا از زبان نوح چنین میگوید: آهای پسرکم بیا درکشتی بابا سوار شو تا در طوفان غرق نشوی. نوح به پسر اندرز میدهد که در برابر مشیت الهی از ابزار مادی و این جهانی کاری ساخته نیست.
[1] - (عهد عتیق، سفر پیدایش، 10: 6)
[2] - (سوره هود،آیه 42)
[3] - (سوره هود،آیه 43)
[4] - (سوره هود،آیه 43)
( 1299)چیز دیگر ماند اما گفتنش |
|
با تو روح القدس گوید نیمنش |
( 1300)نی تو گویی هم بگوش خویشتن |
|
نی من ونی غیر من ای هم تو من |
( 1301)همچو آن وقتی که خواب اندر روی |
|
تو ز پیش خود به پیش خود شوی |
( 1302)بشنوی از خویش و پنداری فلان |
|
با تو اندر خواب گفته است آن نهان |
( 1303)تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق |
|
بلکه گردونی و دریای عمیق |
( 1304)آن تویی زفتت که آن نهصد تو است |
|
قلزم است و غرقه گاه صد تو است |
( 1305)خود چه جای حد بیداریاست و خواب |
|
دم مزن والله اعلم بالصواب |
خود به گوش خویشتن گفتن: منشأ گفتن و شنیدن یک قوّت است، و تفاوت میان این دو از عارضههاى جسمانى است. چون آدمى بر اثر ریاضت جسم را رها کرد و همه روح شد خود هم گوینده و هم شنونده است.
وَ إن نَطَقَت کُنتُ المُناجِى کَذاکَ إن قَصَصتُ حَدیثاً إنَّما هِیَ قِصَّتى
فَقَد رُفِعَت تاءُ المُخاطَبِ بَینَنا وَ فِى رَفعِها عَن فُرقَةِ الفَرقِ رِفعتى
(دیوان ابن فارض، ص 67)
تو یکى تو نیستى: اشاره به عظمت انسان است که جمیع عالم در اوست چنان که در این بیت منسوب به امیر مؤمنان (ع) آمده است:
أَ تَزعَمُ أنَّک جِرمٌ صَغِیرٌ وَ فِیکَ انطَوَى العالَمُ الأکبَر
و ابن فارض راست:
وَ مِن مَطلَعِى النُّورُ البَسِیطُ کَلَمعَةٍ وَ مِن مَشرَعِى البَحرُ المُحیطُ کَقَطرَةٍ
آن توِ زَفت:یعنی ذات وحقیقت آدمی است که وجود بسیار پیچیده یی است.
نُهصد تواست:یعنی هستی ظاهری تو در برابر حقیقت تو هیچ است.
( 1299) چیز دیگرى باقى ماند که آن را روح القدس بتو مىگوید نه من. ( 1300) اى آن که تو هم من هستى تو بگوش خود مىگویى نه من و نه غیر من. ( 1301) مثل آن وقتى که بخواب مىروى آن وقت تو از پیش خودت به پیش خودت منتقل مىشوى. ( 1302) از خودت چیزها مىشنوى و خیال مىکنى که فلان شخص در خواب بتو فلان راز را گفته. ( 1303) تو یک تو نیستى بلکه یک عالمى و یک دریاى بىپایانى هستى. ( 1304) آن تویى که من مىگویم بزرگ است و صدها مثل تو است او اقیانوسى است که غرقه گاه صدها مثل تو است. ( 1305) بیدارى و خواب چیست اینجا دیگر سخن نگو که خدا داناتر است .
مولانا باز هم سخنهای بسیار دارد، اما انسان آگاه و رهیده از زندگی مادی، آن سخنان را از پیک الهی و از طریق رابطهْ معنوی با عالم غیب میشنود، به همین دلیل مولانا میگوید: «روحالقدس گوید بیمنش»؛ یعنی آن رابطهْ معنوی و واسطهْ ادراک عالم غیب هم تویی. در آن عالم هرچه هست یکی است و تو هم من هستی. مولانا میگوید: همانطور که تو خواب میبینی و در خواب به جایی میروی و از کسی چیزی میشنوی، اما نه جایی رفتهای و نه در عالم واقع چیزی شنیدهای، رابطهْ با حق هم همینطور است که از مرحلهْ حیات مادیِ فردی فراتر رفته و با دریای غیب در پیوند است. اگر تو حقیقت خود را شناخته باشی، میدانی که «گردونی و دریای عمیق»، نه یک وجود محدود خاکی.
مولانا می گوید: ذات و حقیقت انسان وجود بسیار پیچیدهای است. نهصد تُواست، این ذات و حقیقت مانند دریای سرخ یا دریای مغرب و عمیق و بیکرانه است و صدها «تو» (وجود ظاهری تو) را در خود غرق میکند؛ یعنی هستی ظاهری تو در برابر حقیقت تو هیچ است. مولانا میگوید: من این سیر درونی را به خواب دیدن تشبیه کردم، اما اصلاً قابل مقایسه و تشبیه نیست. سکوت کن، سخن درست را خدا بهتر میداند.
بدیهی است آغاز آدمى از خداست و پایان او به خدا که« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ».[1] در این آمدن و باز گشتن یا به تعبیر دیگر در این نزول و صعود در منزلهایى رخت مىگشاید و از آن رخت برمىبندد. اما چون گرفتار جسم است در هر حالتى او را از حالت پیشین خبرى نیست.
آمده اوّل به اقلیم جماد وز جمادى در نباتى اوفتاد
سالها اندر نباتى عمر کرد وز جمادى یاد ناورد از نبرد
وز نباتى چون به حیوانى فتاد نامدش حال نباتى هیچ یاد
3639- 3637 /د4
از نظرمولانا این وابستگی به مراحل مختلف حیات وزندگی، زائیدهْ نقصان است، وانسان همانند به میوهاى می ماند خام که بر شاخه بسته است و چون به کمال برسد شاخه را رها مىکند و آن وقت است که در خور مجلسها و ضیافتهاست.
علاقه آدمى به دنیا و سختى دل کندن از آن از یک سو زاده عدم تکامل اوست و از سوى دیگر ناآگاهى او از جهان گستردهاى که به سوى آن خواهد رفت اما آنان که در سراسر این سیر نزولى و صعودى پیوسته بیدارند، از آغاز انجام را مىبینند و گذشتن از هر مرحله را براى رسیدن به مرحله دیگر با شور وشعف استقبال مىکنند، و درک این حقیقت براى آدمى هنگامى دست مىدهد که دست از ادراک حسى بکشد و دل را براى در آمدن لطیفه غیبى بگشاید.
( 1290)آنچنان کز نیست در هست آمدی |
|
هین بگو چون آمدی مست آمدی |
( 1291)راههای آمدن یادت نماند |
|
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند |
( 1292)هوش را بگذار وانگه هوشدار |
|
گوش را بر بند وانگه گوش دار |
( 1293)نی نگویم زآنکه خامیتو هنوز |
|
در بهاری تو ندیدستی تموز |
( 1294)این جهان همچون درخت است ای کرام |
|
ما بر او چون میوههای نیمخام |
( 1295)سخت گیرد خامها مر شاخ را |
|
زانکه در خامی نشاید کاخ را |
( 1296)چون بپخت و گشت شیرین لبگزان |
|
سست گیرد شاخها را بعد از آن |
( 1297)چون از آن اقبال شیرین شد دهان |
|
سرد شد بر آدمی ملک جهان |
( 1298)سختگیری و تعصب خامی است |
|
تا جنینی کار خونآشامی است |
آنچنان کز نیست در هست آمدی: یعنی سفر بی چون هم مانند آفریده شدن ماست که مشیت وقدرت حق ما را ازعدم به هستی آورد.
راههاى آمدن: تبدلهایى که در آدمى پدید آمده از جمادى به نباتى و از نباتى به حیوانى.
لب گزان: شیرین، دل چسب.
نشاید کاخ را: یعنی مناسب مجلسهای پذیرایی نیست.
لب گزان: یعنی لب چسب، میوهای که شیرینی و لذت آن تا مدتی بر لب و دهان میماند.
آن اقبال: عنایت حق است که ما را شایسته معرفت میسازد، نورى که در دل پدید آید از خواندن حرف حکمت.
( 1290) خواهى گفت این سفر چگونه است همان طور است که از نیستى بهستى آمدى بگو که چگونه آمدى؟ نمىدانى زیرا که مست آمدى. ( 1291) و راهى که آمدى یادت نیست ولى رمزى از آن بتو خواهم گفت . ( 1292) هوش خود را رها کن پس از آن هوش بدار و گوش خویش را ببند پس از آن گوش دار . ( 1293) نه نمىگویم تو هنوز خام و در بهارى و تموز را ندیدهاى . ( 1294) عزیزان من این جهان مثل درختى است و ما میوههاى آن هستیم که هنوز نرسیده و خامیم . ( 1295) میوههاى خام سخت بشاخهها مىچسبند چرا که در موقع خامى شایسته سفره انسان نیستند . ( 65) ولى وقتى پخته و شیرین گردید بعد از آن شاخهها را سست مىگیرد و علاقهاى بماندن در بالاى درخت نشان نمىدهد . ( 1297) انسان نیز همین حال را دارد وقتى از خامى بیرون آمد و از آن اقبال دهانش شیرین گردید از ملک جهان سرد شده و آن را سست مىگیرد . ( 1298) سخت گیرى و تعصب خامى است چنان که کسى تا جنین است خون آشام است .
ببینیم که سیر برگردون و بیچون سفر کردن از نطر مولانا چگونه است؟ مولانا می گوید: «آنچنان کز نیست در هست آمدی»؛ یعنی سفر بیچون مانند آفریده شدن ماست که مشیت و قدرت حق ما را از عدم بهوجود آورد و خودمان نفهمیدیم که چه گذشت. به همین ترتیب هم به سوی حق باز میگردیم و او را میشناسیم. به فرموده مولا علی: «ان لم تعلم من این جئت، لم تعلم الی این تذهب».[1] مولانا میگوید: البته تو راه آن را نمیدانی اما ما رمزی از آن برای تو میگوییم و آن این است که هوش و عقل حسابگر و این جهانی را فراموش کن و گوش ظاهر را که سخن این دنیا را میشنود ببند، آن وقت مراقب باش و بشنو تا عنایت پروردگار راه را به تو نشان دهد. مولانا از بیشتر گفتن این رازها خودداری میکند و میگوید: تو هنوز پخته نشدهای. مولانا انسان را مانند میوهای میبیند که تا با معرفت حق آشنا نشود، رسیده و قابل مصرف نیست. درختِ این میوه دنیاست. از طرفی میوهْ رسیده به درخت نمیچسبد . مولانا حالت کسی را که به دنیا میچسبد، به جنینی تشبیه میکند که غذایش در رحم جز خون نیست.
( 1281)بستهپایی چون گیا اندر زمین |
|
سر بجنبانی به بادی بییقین |
( 1282)لیک پایت نیست تا نقلی کنی |
|
یا مگر پا را ازین گل برکنی |
( 1283)چون کنی پا را حیاتت زین گل است |
|
این حیاتت را روش بس مشکل است |
( 1284)چون حیات از حق بگیری ای روی |
|
پس شوی مستغنی از گل میروی |
( 1285)شیرخواره چون زدایه بسکلد |
|
لوتخواره شد مرورا میهلد |
( 1286)بستهْ شیر زمینی چون حبوب |
|
جو فطام خویش از قوت القلوب |
( 1287)حرف حکمت خور که شد نور ستیر |
|
ای تو نور بیحجب را ناپذیر |
( 1288)تا پذیرا گردی ای جان نور را |
|
تا ببینی بیحُجُب مستور را |
( 1289)چون ستاره سیر بر گردون کنی |
|
بلکه بیگردون سفر بیچون کنی |
مگر: حرف تردید است یعنی شاید.
پا از گل بر کندن: کنایه از بریدن از جسم.
روش: رفتار. و مقصود حرکت است به سوى کمال. (تا آدمى پاى بند جسم است به کمال نخواهد رسید).
ای روى: یعنی ای رونده و ای سالک یا ای مقلد و پیرو.
شیر زمین: منافع این جهانی است .
قوت القلوب: معرفت حق و اسرار غیب است، خوراک دلها، و در آن ایهامى است به کتابى به نام قوت القلوب فى معاملة المحبوب و وصف طریق المرید الى مقام التوحید، تألیف ابو طالب محمد بن على بن عطیه عجمى مکى (وفات 386 ه. ق).
لعل او گویا ز یاقوت القلوب نه رساله خوانده نه قوت القلوب
2653/د 6
حکمت: قسم باطنی علم قرآن میباشد.
سَتیر: مستور، پنهان، پوشیده.
نورستیر: روشنایی نامرئی،
حُجُب: جمع حِجاب: پرده. آن چه ما وراى خود را بپوشاند.
نور بىحجب: نورى که بىواسطه از سوى حضرت حق بر دل تابد.
سیر برگردون: سیر به سوی کمال و شناخت پروردگار است و مرحلهْ بالاتر آن «سفر بیگردون».
سفر بیگردون: یعنی فراتر از افلاک و آسمانهاست که «سفر بیچون» است، یعنی چگونگی آن قابل توصیف نیست.
( 1281) مثل گیاه بسته خاک زمین هستى با بادى سرت مىجنبد سخنان را بدون یقین تصدیق مىکنى. ( 1282) پا ندارى تا حرکت کرده و پا را از این گل بر کنى. ( 1283) چگونه پاى از گل بر مىکنى که زندگیت از همین گل و خاک است در این زندگى مادى راه رفتن بسى مشکل بلکه محال است . ( 1284) ولى اگر زندگى از حق بگیرى و حیات خدایى پیدا کنى آن وقت است که بىنیاز شده و از گل گذشته قدم بدل مىگذارى . ( 1285) طفل شیر خوار خود چگونه از دایه جدا مىشود؟ ولى وقتى غذا خور شد دایه او را رها خواهد کرد . ( 1288) باش اى جان تا پذیراى نور شده و آن را که مستور است بىحجاب ببینى . ( 1289) تا چون اختران در آسمانها سیر کنى که منزه از کم و کیف است .
مولانا میگوید: ما فقط به ظاهر اشیاء میچسبیم، چون به زندگی این جهانِ خاکی دل بستهایم؛ مانند گیاهی که ریشهاش در خاک است. این گیاه از باد سر میجنباند اما آن را ادراک نمیکند و بییقین سر میجنباند، همانطور که ما هم حقایق را میشنویم و بییقین تصدیق میکنیم. «پایی که با آن میتوان نقلی کرد»، قدرت روحی است که ما را از منافع دنیایی مستغنی کند. مولانا میگوید: با این زندگی مادی حرکت به سوی حق، دشوار یا ناممکن است. پس باید «حیات از حق گرفت»؛ حیاتی که نیاز به متاع این جهان خاکی ندارد.
ای سالک بریدن از این «گِل» دنیا مثل از شیر گرفتن بچه است که وقتی از دایه جدا شود، غذاخور میشود و دایه هم او را آزاد میگذارد. مولانا میگوید: اگر قوت القلوبِ حکمت را به جای منافع این جهان بپذیری، اگر چه تو تحمل نور مستقیم حق را نداری، این تحمل و پذیرندگی را به تدریج پیدا میکنی و اسرار «مستور» غیب را بیحجاب میبینی.
خلاصه این که: آن چه در این جهان مىبینیم جلوهاى است از حضرت حق و تعیّنهایى از آن وحدت مطلق. و این تعینها همچون موجى است که بر سطح دریا پدید می شود یا کفى است که با جنبش موج به ساحل بر آید. چنان که چشم حس آن جنبش را از موج پندارد، عقل جزئى حرکتها را از جسم به حساب آرد، چرا که قدرت درک محرک اصلى را ندارد. باید از جسم برید تا بتوان رفت و به دریا رسید و موجب جنبش اصلى را دید.
( 1274)ای تو در کشتی تن رفته به خواب |
|
آب را دیدی نگر در آب آب |
( 1275)آب را آبی است کو میراندش |
|
روح را روحی است کو میخواندش |
( 1276)موسی و عیسی کجا بُد کآفتاب |
|
کشت موجودات را میداد آب؟ |
( 1277)آدم و حوا کجا بد آن زمان |
|
که خدا افکند این زه در کمان |
( 1278)این سخن هم ناقص است و ابتر است |
|
آن سخن که نیست ناقص آن سر است |
( 1279)گر بگویم زآن بلغزد پای تو |
|
ور نگویم هیچ از آن ای وای تو |
( 1280)ور بگویم در مثال صورتی |
|
بر همان صورت بچسبی ای فتی |
کشتى تن: استعاره از ادراک حسى، وزندگی مادی.
خواب رفته: استعاره از غافل مانده از روح و آثار آن.
آب: مایهْ حیات وزندگی.
آب آب: استعاره از جان یا قدرت حق تعالى است که بر جهان سیطره دارد و هر حرکتى از اوست.
روح روح: بعض شارحان آن را استعاره از قدرت حق تعالى گرفتهاند و بعضى گفتهاند مراد حقیقت محمدیه (ص) است.
وَ رُوحِىَ لِلاَرواحِ رُوحٌ وَ کلَّما تَرى حَسناً فِى الکَونِ مِن حُسنِ طِینَتى
(دیوان ابن فارض، ص 76) (و روح من ارواح را روح است و هر نیکویى که در جهان بینى از فیض طینت من است).
موسى و عیسى کجا بد: سبزوارى گوید: «کانَ اللَّهُ وَ لَم یَکُن مَعَهُ شَىءٌو لا اسم و لا رسم. اول مطلق بود بعد مقید، و صرف تقدم دارد بر مشوب و بسیط بر مرکب».
زه در کمان افکندن: کنایه از پدید آوردن کائنات، و بعض این توصیف را در خطبه نخست نهج البلاغه مىتوان دید.
آن سر: آن سرى. از آن عالم. ما وراى تعبیرات حسى.
در مثال صورت: نمونه محسوس.
( 1274) اى کسى که در کشتى تن بخواب رفتهاى آب را دیدى اکنون به آب آب نگاه کن. ( 1275) آب یک آب دیگرى دارد که او بحرکتش وامىدارد و روح روح دیگرى دارد که او دعوتش مىکند. ( 1276) آن وقتى که آفتاب کشت موجودات را آب مىداد موسى و عیسى کجا بودند؟. ( 1277) آدم و حوا کجا بودند وقتى که خداوند این زه را بکمان انداخت و آسمان و زمین را بوجود آورد. ( 1278) این سخنى هم که من مىگویم ناقص و ابتر است سخنى که ناقص نیست آن است که از آن سو آمده و از طرف حق است. ( 1279) چه مىتوان کرد اگر از آن چیزى گفته شود پاى تو مىلغزد و اگر هیچ از آن نگویند واى بر تو. ( 1280) و اگر بصورت مثال از آن صحبت کنند بهمان صورت مىچسبى.
مولانا می گوید: آب، مایهْ حیات و کل آفرینش است و آب دیگری هست که هستی تمام آفرینش از اوست. «آب آب»، ذات پروردگار است، مانند «روح روح» و «جان جان» در بسیاری از ابیات مثنوی.
مولانا براین باور است که: ما در اسارت زندگی مادی «به خوابرفته» و بیخبر از حقیقت ماندهایم و «آب آب»، «روح روح» و «جان جان» را نمیشناسیم. سخن از هستیِ ازلی و ابدی پروردگار است که همه چیز را هنگامی آفریده که پیامبران و مردان حق و حتی وجود ظاهری آنها هم در کار نبوده است. او میگوید: کلام ما ناقص و نارساست و هر چه بگوییم باز حقیقت را نگفتهایم و تنها سخنی که «ناقص نیست» رابطه باطنی و قلبی ما با عالم غیب است و ادراک مستقیم آن، که باید به عنایت حق پدید آید. وقتی که ما میخواهیم آن حقایق را با ذکر مثال تفهیم کنیم، باز بیفایده است، زیرا شنونده فقط به ظاهر مثال و قصه میچسبد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |