( 2136)صد هزاران ز اهل تقلید و نشان |
|
افگندشان نیم و همی در گمان |
( 2137)که به ظن تقلید و استدلالشان |
|
قایم است و جمله پرّ ّو بالشان |
( 2138)شبههای انگیزد آن شیطان دون |
|
در فتند این جمله کوران سرنگون |
( 2139)پای استدلالیان چوبین بود |
|
پای چوبین سخت بیتمکین بود |
( 21340)غیر آن قطب زمان دیده ور |
|
کز ثباتش کوه گردد خیره سر |
( 2141)پای نابینا عصا باشد، عصا |
|
تا نیفتد سرنگون او بر حصا |
( 2142)آن سواری کو سپه را شد ظفر |
|
اهل دین را کیست؟ سلطان بصر |
( 2143)با عصا کوران اگر ره دیدهاند |
|
در پناه خلق روشن دیدهاند |
اهل تقلید و نشان: فلاسفهى هم عصر مولانا و معتزله که اقوال پیشینیان را مانند اصل مسلم پذیرفته بودند و از اثر بر موثر استدلال مىکردند. حکمایی هستند که فیالمثل سخنان دو حکیم بزرگ یونان کهن افلاطون و ارسطو را، وحی منزل میدانند و اگر کسی مغایر با گفتهْ آنها سخنی بگوید، حاضر به شنیدن آن نیستند، تا چه رسد به اینکه درباره آن بیندیشند.
نشان: علامت و اثر پاى و هر چیز دیگر است.
تقلید و استدلالشان قایم به ظن است: یعنی مبتنی بر دلایلی است که از طریق مدرسه و کتاب و ارتباط ذهنی میان خواننده و شنیدههای خود به دست آوردهاند.
قطب:میخى آهنین در میانهى سنگ زیرین آسیا که سنگ زبرین و بالایین بدور آن مىگردد، ستون آسیا، ستارهاى نزدیک فرقدین که قبله را بدان تعیین کنند، ملاک و مدار کار، مهتر و رئیس قوم، سپه سالار، شیخ یگانه. صراح، منتهى الارب، محیط المحیط. نقطهاى ثابت و ساکن در کرهاى که بگرد خود مىگردد، در اصطلاح مهندسین. نقطه و مرکز اصلى ارشاد که هدایت و تربیت رهروان را بر عهده دارد و مشایخ سلوک را اجازهى دستگیرى طالبان مىدهد. در کلام مولانا مرد کامل و واصل را گویند که حق به او عنایت خاص دارد و امور جهان وابسته به وجود او است. بعضی از عرفا معتقدند که در هر روزگاری فقط یک قطب وجود دارد. مولانا در تعریف قطب مىگوید:
قطب شیر و صید کردن کار او باقیان این خلق باقى خوار او
تا توانى در رضاى قطب کوش تا قوى گردد کند صید و حوش
چون برنجد بىنوا مانند خلق کز کف عقلست جمله رزق حلق
ز آنک وجد خلق باقى خورد اوست این نگه دار از دل تو صید جوست
او چو عقل و خلق چون اعضاى تن بستهى عقلست تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نى ضعف در کشتى بود در نوح نى
قطب آن باشد که گرد خود تند گردش افلاک گرد او بود
مثنوى، د 5، ب 2239 ببعد
دیدهور: یعنی قطب آگاه و عارف به حقایق و اسرار غیب.
حصا: یعنی سنگریزه.
سلطان بصر: به معنی دیده ور، کسی که عارف به اسرار حقایق است.
( 2136) آرى همان واقفان امر کن هستند که عقیده ثابت لا یتغیر و قطعى دارند و گر نه صد هزاران از اهل تقلید و استدلال یک نیمه وهمى آنها را متزلزل نموده بشک و گمان مىاندازد.( 2137) استدلال و تقلید آنها بر پایه ظن و گمان نهاده شده و پر و بالشان بسته اوهام است.( 2138) شیطان در ضمیر آنها القاء شبهه مىکند براى اینکه این اشخاص نابینا را بچاه اندازد.( 2139) کسانى که با استدلال باثبات مطالب عالیه مىپردازند در طى این راه دور و دراز پاى چوبین دارند معلوم است پاى چوبین سست و غیر قابل اعتماد است. ( 2140) اینها غیر آن قطب زمان بینا که همه را نگاه مىکند هستند و اوست که با شک و تردید سر و کار نداشته و در عقاید خود ثابتتر از کوههاى بزرگ است.( 2141) پاى نابینا عصاى اوست که روى توده سنگ و پستى و بلندى زمین نخورد.( 2142) آن سوارى که باعث غلبه سپاه دین است کسیست که داراى بصیرت و بینایى است. ( 2143) اگر هم مىبینید که کوران با عصا راه پیدا مىکنند آنها در پناه اشخاص بینا هستند.
انتقاد مولانا متوجه کسانی است که مطالبی را به تقلید میآموزند و دلایل و نشانههایی را از کتاب و معلم میگیرند و میخواهند همه مسائل را با آن آگاهی محدود حل کنند.
مولانا می گوید: چنین دلایلی در معرفت حق ارزش ندارد، زیرا مرد عارف باید از راهی برود که حقیقت را مشاهده کند و نیازی به استدلال نیابد. چرا که استدلال مبتنی بر زمینههای مادی و منطق صوری، همواره در خطر شبههانگیزیهای شیطان است و اعتقاد استوار پدید نمیآورد. این نوع استدلال به پای چوبین میماند که با آن راه نمیتوان رفت. تا چه رسد به اینکه بخواهد با آن به جنگ منکران برود. طبیعی است که چنین پایی از صاحبش تمکین نمیکند و طبعاً او را به مقصد هم نمیرساند.
اما در هر زمانهای مردانی هستند که واصل به حقاند و آگاهی و بصیرت آنها همه امور جهان را شامل است. مولانا میگوید: اهل استدلال چون بصیرت و معرفت به حق ندارند، نابینا هستند و دلیلهای صوری را مثل عصا به دست میگیرند تا بر زمین نیفتند.
( 2131)تا بدانی هر که را یزدان بخواند |
|
از همه کار جهان بیکار ماند |
( 2132)هر که را باشد ز یزدان کار و بار |
|
یافت بار آنجاو بیرون شد ز کار |
( 2133)وآنکه او را نبود از اسرار داد |
|
کی کند تصدیقاو نالهْ جماد |
( 2134)گوید آری نی ز دل، بهر وفاق |
|
تا نگویندش کههست اهل نفاق |
( 2135)گر نیندی واقفان امر کن |
|
در جهان ردّ گشته بودی این سُخن |
بیکار ماند: یعنی از کارهاى جهان بر کنار شده حتى خواص طبیعى خود را نیز رها مىکند.
یافت بار آنجا: یعنی بار خود را در عالم الهى فرود آورد.
داد: عطیه، موهبت.
نبود از اسرار داد: یعنی کسى که از رازهاى غیب نصیبى ندارد.
گر نیندی واقفان: یعنی مردان حق واولیای خدا، اگر کسانى که بامر کن واقفند در عالم نبودند...
امر کن: فرمان خدا که موقوف اسباب و آلات و مشروط به هیچ شرطى نیست، برگرفته است از «کن فیکون» که در قرآن کریم، بتکرار آمده است:« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ »:چون پروردگار اراده کند که چیزی پدید آید، به آن میگوید: باش، آن چیز بیدرنگ پدید میآید. [1]
در جهان ردّ گشته بودی: یعنی این سخن در جهان مردود شده بود.
( 2131) تا بدانى کسى را که خدا دعوت کرد از کارهاى جهان بر کنار شده حتى خواص طبیعى خود را نیز رها مىکند.( 2132) کسى که با خدا سر و کار داشت از هر کارى کناره گرفته بار خود را در عالم الهى فرود مىآورد.( 2133) کسى که از رازهاى غیب نصیبى ندارد چگونه ممکن است تصدیق کند که جماد از تأثر ناله کند.( 2134) ممکن است در ظاهر تصدیق کند براى اینکه نگویند اهل نفاق و بىعقیده است.( 2135) اگر کسانى که بامر کن واقفند در عالم نبودند این سخن در جهان مردود شده بود.
مولانا توجه دارد که همه مردم نالیدن ستون را باور نمیکنند و خیلی از آنها آن را خیالی میدانند، به همین دلیل موضوع را به قدرتِ حق و عنایت او ربط میدهد. در مورد رابطه انسان با خدا، عرفا معتقدند که باید نخست از جانب حق عنایتی باشد وگرنه کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن؟ کسی نالهْ این ستون را قبول دارد که از اَسرار غیب بهرهای به او داده باشند. کسی که چنین نصیبی از اسرار حق ندارد به ظاهر میپذیرد، اما در حقیقت معتقد نیست. «کن»، یعنی باش. اشاره به مواردی است که در قرآن سخن از آفرینش حق است. چون پروردگار اراده کند که چیزی پدید آید، به آن میگوید: باش، آن چیز بیدرنگ پدید میآید. مولانا میگوید: اگر آگاهانِ به قدرت حق نبودند، این اعتقاد در دنیا مردود شده بود و دیگر کسی قبول نمیکرد که به ارادهْ حق ممکن است سنگ و چوب هم به سخن آیند.
استاد فروزانفر در شرح وتوضیح این ابیات چنین می گوید: انتخاب انسب و احسن، فطرى انسان است و بواسطهى وجود همین غریزه از توحش و زندگانى ابتدایى تا درجات والاى مدنیت مرتبا پیش رفته است و همچنان خواهد رفت، آثار این حس در وجود هر فردى از بشر بخوبى مشهود مىشود از بازیهاى طفلانه تا کارهاى شگرف خردمندانه و از لذات فرومایه تا خوشیهاى نیرومند معنوى که بحسب ترقى فهم و ادراک، آدمى بدانها مىگراید، همگى نمودار تاثیرى است که این غریزه در وجود آدمى دارد بنا بر این کسى که خدا را چنان که باید، مىشناسد و بدو عشق مىورزد. امور دنیا بنظرش بازیچه مىنماید لاجرم از آنها مىگسلد و بخدا مىپیوندد مثل آن که وقتى انسان بحد بلوغ مىرسد بازیهاى کودکانه را خود بخود رها مىکند و همچنان که در عشق ظاهرى، از یاران و همنشینان و هر چه رنگ تعلق مىپذیرد دل بر مىکند و در مطلوب و معشوق خویش محو مىشود. حق تعالى غیور است و از غیرت معشوقى دل طالب را بتمامى فرو مىگیرد و سر مویى از تعلق بغیر، باز نمىهلد، مولانا این نکته را به اشارت باز مىگوید و سخن او مناسب است با مضمون حدیث:« إذا دخل النور القلب انشرح و انفسح قیل و ما علامة ذلک قال التجافى عن دار الغرور و الانابه الى دار الخلود و الاستعداد للموت قبل نزوله. »(پیمبر صم فرمود که چون پرتو معرفت و عشق خدا بر دلى زند، آن دل گشاده و باز مىشود گفتند نشان آن گشایش چیست، گفت از سراى فریب دورى جستن و بسراى جاوید روى آوردن و مرگ را پیش از آن که بیاید آماده بودن.)[2] معتزله و فلاسفه، حیات و ادراک را شرط نطق و تکلم مىدانند و از این رو سخن گفتن جمادات و حیوانات را منکراند و آیاتى که در قرآن کریم و احادیثى که دربارهى سخن گفتن آنها آمده است، تاویل مىکنند و از جنس تخییل و تمثیل مىشمارند.[3] معتزله، کرامات اولیا را نیز منکراند ولى صوفیه همهى آنها را حق و واقع مىدانند و معتقد هستند که سنگ و درخت و هر چه در عالم است مناسب نشاهى وجودى خود سخن مىگویند و اینکه عامهى مردم نطق آنها را نمىشنوند بسبب نقص و محدودیتى است که در مدارک بشرى وجود دارد، گوش و چشم و دیگر حواس حتى مسموعات و چیزهاى دیدنى و فى المثل لمس کردنى را بنحو مطلق در نمىیابند و ادراک آنها مشروط است بشرائطى که هر حسى بدانها محدود است و بدون آنها چیزى را ادراک نمىکند علاوه بر آن که انسان بیش از پنج حس ندارد و اگر عدد حواس او بیشتر مىبود بىگمان بر عدد مدرکاتش افزوده مىگشت، ما حق نداریم که وجود آن چه را که بمدارک محدود خود در نمىیابیم انکار کنیم، ابن عربى در فتوحات بصراحت مىگوید که این مساله را بکشف دریافته است.[4] مولانا نیز بدین نکته اشاره مىفرماید، بگفتهى او منکران که بر اسرار الهى واقف نیستند، نطق جمادات را باور ندارند زیرا با مبانى دانش و بحث آنها سازگار نیست و اگر بظاهر و بزبان تصدیق کنند از بیم جان و ترس علماى دین است، ابن عربى هم گفته است هر که مىخواهد که ازین راز آگاه شود باید راه مردان پیش گیرد تا نطق جمادات را امرى واقعى ببیند.
[1] - سورهْ یس،آیه 82
[2] - احادیث مثنوى، ص 135،
[3] - تفسیر کشاف، طبع مصر، ج 2، ص 326
[4] - فتوحات مکیه، ج 1، ص 154
( 2124)اُستُن حنُانه از هجر رسول |
|
ناله میزد همچو ارباب عقول |
( 2125)گفت پیغمبرچه خواهی ای ستون |
|
گفتجانم از فراقت گشت خون |
( 2126)مسندت من بودم از من تاختی |
|
بر سر منبر تو مسند ساختی |
( 2127)گر همی خواهی تو را نخلی کنند |
|
شرقی و غربی زتو میوه چنند؟ |
( 2128)یا در آن عالم خدا سروی کند |
|
تا تر و تازه بمانی تا ابد |
( 2129)گفتآن خواهم که دائم شد بقاش |
|
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش |
( 2130)آن ستون را دفن کرد اندر زمین |
|
تا چو مردم حشر گردد یوم دین |
استن حنانه: ساقهى درخت خرما و یا سدر بوده است که حضرت رسول اکرم (صم) بهنگام خطبه خواندن بر آن تکیه مىفرمود و پس از آن که منبر رسول (صم) را ساختند، آن ساقهى درخت مطابق روایات اسلامى، ناله بر آورد،
حنانه: ناله گر. نالان
صریح: یعنی خالص وآشکار.
ارباب عقول: یعنی عاقلان، آدم های عاقل.
از من تاختی: یعنی به سرعت از من دور شدی.
شرقی و غربی زتو میوه چنند: یعنی آیا میل دارى که نخلى شده از شرق و غرب بیایند و از میوه تو بهرهمند گردند؟
یوم دین: روز جزا، روز قیامت.
( 2124) ستون حنانه مثل موجودات حساس و عاقل از هجران حضرت رسول ناله مىکرد.( 2125) پیغمبر خدا ستون را مخاطب قرار داده فرمودند براى چه مىنالى و چه مىخواهى؟ عرض کرد جان من از فراق شما خون شده است.( 2126) مسند و محل نشستن تو من بودم اکنون از من صرف نظر کرده بر فراز منبر قرار مىگیرى.( 2127) حضرت فرمود اى درخت نیکویى که بخت با باطن تو یار گشته. آیا میل دارى که نخلى شده از شرق و غرب بیایند و از میوه تو بهرهمند گردند؟ ( 2128) یا مىخواهى در جهان دیگر سرو بلندى باشى که تا ابد تر و تازه و باقى بمانى.( 2129) عرض کرد یا رسول اللَّه من آن را مىخواهم که بقاى او همیشگى است اکنون تو اى خواننده این حکایت که در عالم غفلتى این جواب را بشنو و از چوبى کمتر مباش.( 2130) آن ستون را حضرت در خاک مدفون ساختند تا روز قیامت مثل مردمان محشور شود.
ستون حنّانه مطابق روایات، یکی از ستونهای مسجدالنّبیّ و از چوب خرما یا سدر بوده است که پیامبر(ص) بر آن تکیه میداد و سخن میگفت. هم اکنون نیز مکان آن مشخص است. هنگامیکه حضرت برفراز منبر رفت، ستون به فریاد آمد و از فراق او گله کرد. مولانا این حکایت را به عنوان شاهدی برای سخنان خود در ابیات پیش آورده است که چوب و سنگ هم با حقیقت آفرینش رابطهای دارند و از آن سخن میگویند. طبق این حدیث، ستون نالان جز پیوستن به حق و آخرت هیچ امتیازی را نپذیرفت.
( 2115)آن زمان حق بر عمر خوابى گماشت |
|
تا که خویش از خواب نتوانست داشت |
( 2116) در عجب افتاد کاین معهود نیست |
|
این ز غیب افتاد بىمقصود نیست |
( 2117) سر نهاد و خواب بردش خواب دید |
|
کامدش از حق ندا جانش شنید |
( 2118)آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست |
|
خود ندا آن است و این باقی صَداست |
( 2119)ترک و کرد و پاسیگوّ و عرب |
|
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب |
( 2120)خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ |
|
فهم کرده این ندا را چوب و سنگ |
( 2121)هر دمیاز وی همی آید الست |
|
جوهر و اعراض میگردند هست |
( 2122)گر نمیآید بلی ز ایشان، ولی |
|
آمدنشان از عدمباشد بلی |
( 2123)زآنچه گفتم من ز فهم سنگ و چوب |
|
در بیانش قصّهای هشدار، خوب |
معهود نیست: یعنی عادی نیست، خلاف انتظار است.
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست: یعنی وجود همه چیز جلوهای از وجود حق است. پس اصل هر آوازی که میشنویم، ندایی از جانب حق است و جانِ پیوسته به حق میتواند این ندای حق را بشنود.
باقی صَداست: آوازهای دیگر، صَدا (انعکاس صوت و پژواک) است.
بیگوش و لب: یعنی این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمیرسد؛ گوش دل باید باز باشد.
جوهر: چیزی است که قائم به ذات است.
عرض: چیزی است که قائم به خود نیست؛ مثلاً شادی و غم یا سپیدی و سیاهی، بهخودیخود معنا ندارد مگر آنکه خود ما وجود داشته باشیم.
تاجیک: مسلمین عموما اعم از عرب و ایرانى (و حتى ترک حضرى نیز) مقابل: ترک یعنى ترک کافر یا ترک بدوى. بعضى اصل این کلمه را (تازیک) مىدانند یعنى قوم عرب و بعضى گفتهاند که این کلمه ترکى است مرکب از (تات) بمعنى رعیت و «چیک» که در ترکى علامت تصغیر است و مجموعا معنى تبعهى ترک را افاده مىکند.[1]
الست: منقول است از جملهى عربى (الست) یعنى آیا نیستم که پارسیان آن را بمعنى ازل و زمان بىآغاز نیز بکار مىبرند:
نماز شام قیامت بهوش باز آید کسى که خورده بود مى ز بامداد الست
غزلیات سعدى، ص 22
بر گرفته است از آیهى کریمه: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ اَلْقِیمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلِینَ (و یاد کن آن گاه که پروردگار تو از پشت بنى آدم ذریه و فرزندان آنها را بیرون آورد و آنها را بر خود گواه گرفت و گفت آیا من پروردگار شما نیستم گفتند آرى هستى ما گواهى مىدهیم تا روز قیامت نگویید که ما ازین غافل و بىخبر بودیم.)[2]
بلی: به معنی اذعان آفریدگان به پروردگاری حق است.
آمدنشان از عدمباشد بلی: یعنی همه موجودات لفظ «بلی» و تأیید پروردگاری را مانند ما بر زبان نمیآورند. همینکه از عدم به وجود میآیند، این خود پاسخ به حق و اذعان به پروردگاری اوست.
( 2115) در این وقت خداى تعالى خواب را بر عمر مسلط نمود بطورى که نتوانست از خواب خود دارى کند.( 2116) عمر متعجب گردید که این حالت حال عادى نیست البته از عالم غیب است و مقصودى در کار است.( 2117) سر ببالین نهاده بخواب رفت و در خواب دید که از طرف حق ندایى رسید که بگوش جان شنید.( 2118) همان ندایى که اساس و مبدأ هر نوا و هر بانگى است و نداى اصلى همان است و بس و باقى انعکاس همان نداست.( 2119) نداییست که کرد و ترک و تاجیک و عرب بدون گوش و لب آن ندا را مىفهمند.( 2120) ترک و تاجیک و زنگى سهل است چوب و سنگ هم آن ندا را فهمیده است.( 2121) هر دمى از طرف خداوند ندا مىرسد که: « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ » آیا من پروردگار شما نیستم؟ که از اثر آن ندا جوهر و عرض هر دو مست مىشوند.( 2122) اگر چه نداى «بلى» از ایشان نمىآید ولى همان از عدم بوجود آمد نشان بلى گفتن است.( 2123) چیزى که در هوش داشتن سنگ و چوب گفتم در بیان او قصه مىگویم با دقت بشنو.
مولانا معتقد است که همه چیز جلوهای از وجود حق است. پس اصل هر آوازی که میشنویم، ندایی از جانب حق است و جانِ پیوسته به حق میتواند این ندای حق را بشنود. آوازهای دیگر، صَدا (انعکاس صوت و پژواک) است. این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمیرسد؛ گوش دل باید باز باشد. حتی چوب و سنگ هم میتوانند جلوهگاه ندای حق باشند. بنابراین سخن بر سر رابطه کل آفرینش و همهْ آفریدگان با حق است که هر یک به نسبت شایستگی و درجهْ کمال خود و از طریقی مناسب با خلقت خود، میتواند امر پروردگار را بشنود. البته این رابطه، مستقیم و بیواسطه است. رابطهْ بین آفریدگان با پروردگار از روز «اَلَست» برقرار شده است. پروردگار در آغاز آفرینش از آفریدگان پرسید: آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، هستی[3]. معنا سخن مولانا این است: همواره رابطه آفریدگان و آفریننده جریان دارد و پروردگار به آفرینش خود ادامه میدهد و جواهر و اعراض را میآفریند و سؤال «اَلَست بربّکم» از جانب او تکرار میشود، اما همه موجودات لفظ «بلی» و تأیید پروردگاری را مانند ما بر زبان نمیآورند. همینکه از عدم به وجود میآیند، این خود پاسخ به حق و اذعان به پروردگاری اوست.
مولانا براین باور است که:کلام حق تعالى معنى وسیع دارد، و بحسب مراتب وجود، متفاوت است و گاه در صورت الفاظ است و گاهى نیز از صوت و لفظ مجرد است، حق تعالى بگوش هر موجودى رازى مىگوید و آن را بسوى کمال خود مىکشاند، عالم وجود این راز را دریافته است و بدین سبب، ذرات عالم مست اشتیاقاند و از نقص بسوى کمال مىشتابند، اگر آن ارتباط بر خیزد ترکیب جهان از هم مىگسلد، حق تعالى بدین معنى قیوم است زیرا وجود اشیا قائم و پایدار به ارتباط اوست با اشیا، کوشش و جهشى که در جهان محسوس و معقول است اثر آن رازى است که از پیوند خود با آفریدگار خویش و مبدا و منبع کمال، حس مىکند پس نداى آن سخن گوى نطق آموز را هر یک از موجودات، مناسب توان خود در مىیابند و فهم آن، مخصوص بشر نیست بلکه چوب و سنگ نیز آن را بگوش هوش مىشنوند. توجیه دیگر را در ضمن ابیات واپسین خواهیم گفت.
( 2107)مرغ آبی غرق دریای عسل |
|
عین ایوبی، شراب و مغتسل |
( 2108)که بدو ایّوب از پا تا به فرق |
|
پاک شد از رنجها چون نور شرق |
( 2109)مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ |
|
در نگنجیدی در او زین نیم بَرخ |
( 2110)کآن زمین و آسمان بس فراخ |
|
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ |
( 2111)وین جهانی کاندر این خوابم نمود |
|
از گشایش پرّ و بالم را گشود |
( 2112)ایـن جـهان و راهـش ار پیـدا بُدی |
|
کم کسی یک لحظهای آنجا بُدی |
( 2113)امر میآمد که نه، طامع مشو |
|
چون ز پایت خار بیرون شد، برو |
( 2114)مول مولی میزد آنجا جان او |
|
در فضای رحمت و احسان او |
مرغ آبى: مجازا، روح و نفس ناطقه.
عین ایوبى: چشمهاى که در زیر پاى ایوب بحکم خدا پدید آمد و او در آن چشمه تن خود را شست و از بیمارى رست. واشاره دارد به آی?: « اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ »[1]: ای ایّوب پای بر زمین بکوب، واز جای پای اوچشمه یی گوارا جوشید که هم تن خود را با آن شست وهم از آن نوشید واز رنج آسوده شد.
ایوب : از پیمبران بنى اسرائیل است که در قرآن کریم، ذکر او چهار مرتبه بمیان آمده است[2] یکى از بخشهاى تورات مخصوص قصهى اوست، نکتهى این قصه آنست که آلام و مصایب، همیشه نمودار عقوبت نیست بلکه گاهى نیز براى تهذیب باطن و رفع درجات اخروى است، داستان او را عموم مفسران بتفصیل و اجمال در تفسیر سورهى انبیا و ص آوردهاند، نیز در قصص الانبیاء [3] بشرح مذکور است.
مغتسل: موضع غسل و شست و شو.
نور شرق: نور آفتاب که از مشرق مىتابد.
برخ : به معنای جزء بسیار کوچک است
شاخ شاخ :یعنی پاره پاره، چاک چاک.
از گشایش پرّ و بالم را گشود: یعنی گویی مرغ ِپَربسته یی بودم وآزاد شدم.
طامع مشو: یعنی اکنون که خار ِعلائق دنیایی از پایت بیرون آورده شد، دیگر زیاده خواهی نکن و برو.
مول مولی: یعنی درنگ کردن وحالت انتظار را گذراندن.
( 2107) مرغ آبى غرق دریاى عسل شده و بچشمه راه یافته که خداى تعالى در قرآن ضمن آیهاى از سوره «ص» بحضرت ایوب مىفرماید« اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ »داخل این چشمه شو که هم خنک و مناسب شستشو و هم نوشابه گواراییست.( 2108) همان چشمه که ایوب بوسیله آن سر تا پا از رنج خلاص شده و سلامتى خود را بازیافت.( 2109) مثنوى اگر باندازه آسمانها حجم پیدا مىکرد از توصیف آن عالم جز اندکى در آن نمىگنجید.( 2110) آن آسمان و زمین فراخ که پیش از خواب در آن بودم اکنون بنظرم تنگ مىآید. ( 2111) و وسعت این جهانى که بعد از خواب بمن نشان دادند پر و بالم را گشوده.( 2112) اگر آن عالم و راه او پیدا بود کم کسى یافت مىشد که بخواهد یک لحظه در اینجا بماند.( 2113) وقتى آن جهان را مىدید امر مىشد اکنون که خار از پایت بیرون آمده راه خود گیر و برو.( 2114) جانش در آن جا نازکنان در فضاى رحمت و احسان خداوندى در حرکت بود.
در دو بیت نخست این ابیات ،مولانا جان پیر چنگی را به مرغ آبی تشبیه می کند وعالم غیب را به دریای عسل، ودر این تشبیه نظر به قصهْ حضرت ایّوب دارد که از پیامبران بنی اسرائیل بود وبراو رنج بسیار رسید اما سر انجام پروردگار او را از رنج رهایی بخشید وفرمود: ای ایّوب پای برزمین بکوب، واز جای پای او چشمه یی جوشید که هم تن خود را شست وهم از آن نوشید واز رنج آسوده شد.
در ادامه مولانا میگوید: من اگر به اندازه حجم آسمان مثنوی بگویم و بنویسم، آن عالمی را که پیر چنگی در خواب دیده، نمیتوانم توصیف کنم.. باز پیر چنگی میگوید: دنیا با همه فراخی دل عاشقان حق را تنگ میکند و آزار میدهد ، اما این عالم غیب که در خواب دیدم چنان گشادگی خاطر به من داد که گویی مرغ پربستهای بودم و آزادم کردند. اگر راه این عالم غیب را همه میدانستند؛ کمتر کسی در آنجا (دنیا) میماند و هر کس که خار علایق دنیایی از پایش بیرون میآمد، امر پروردگار به او میرسید که به جهان دیگر (به عالم غیب) برو. سخن مولانا این است: هرکه راه این جهان غیب را میشناخت، جانش در فضای رحمت و احسان الهی حالت انتظار داشت، تا امر الهی برسد و آنگاه به جهان جاودان میشتافت.
[1] - سوره ص،آیه 42
[2] - (النساء، آیهى 163، الانعام، آیهى 84، الانبیاء، آیهى 83، 84، ص، آیه 41، 42، 43)
[3] - قصص الانبیاء ، ص 263- 254
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |