علم راه عذر بر بهانه جویان بسته است . [نهج البلاغه]
عرشیات
داستان پیرچنگی(30)
چهارشنبه 92 دی 11 , ساعت 10:4 صبح  

انتقاد از اهل تقلید و استدلالیان

( 2136)صد هزاران ز اهل تقلید و نشان

 

افگندشان نیم و همی در گمان

( 2137)که به ظن تقلید و استدلالشان

 

قایم است و جمله پرّ ّو بالشان

( 2138)شبهه‌‌ای انگیزد آن شیطان دون

 

در فتند این جمله کوران سرنگون

( 2139)پای استدلالیان چوبین بود

 

پای چوبین سخت بی‌تمکین بود

( 21340)غیر آن قطب زمان دیده ور

 

کز ثباتش کوه گردد خیره سر

( 2141)پای نابینا عصا باشد، عصا

 

تا نیفتد سرنگون او بر حصا

( 2142)آن سواری کو سپه را شد ظفر

 

اهل دین را کیست؟ سلطان بصر

( 2143)با عصا کوران اگر ره دیده‌اند

 

در پناه خلق روشن دیده‌اند

اهل تقلید و نشان: فلاسفه‏ى هم عصر مولانا و معتزله که اقوال پیشینیان را مانند اصل مسلم پذیرفته بودند و از اثر بر موثر استدلال مى‏کردند. حکمایی هستند که فی‌المثل سخنان دو حکیم بزرگ یونان کهن افلاطون و ارسطو را، وحی منزل می‌دانند و اگر کسی مغایر با گفته‌ْ آنها سخنی بگوید، حاضر به شنیدن آن نیستند، تا چه رسد به این‌که درباره آن بیندیشند.

نشان: علامت و اثر پاى و هر چیز دیگر است.

تقلید و استدلالشان قایم به ظن است: یعنی مبتنی بر دلایلی است که از طریق مدرسه و کتاب و ارتباط ذهنی میان خواننده و شنیده‌های خود به دست آورده‌اند.

قطب:میخى آهنین در میانه‏ى سنگ زیرین آسیا که سنگ زبرین و بالایین بدور آن مى‏گردد، ستون آسیا، ستاره‏اى نزدیک فرقدین که قبله را بدان تعیین کنند، ملاک و مدار کار، مهتر و رئیس قوم، سپه سالار، شیخ یگانه. صراح، منتهى الارب، محیط المحیط. نقطه‏اى ثابت و ساکن در کره‏اى که بگرد خود مى‏گردد، در اصطلاح مهندسین. نقطه و مرکز اصلى ارشاد که هدایت و تربیت رهروان را بر عهده دارد و مشایخ سلوک را اجازه‏ى دستگیرى طالبان مى‏دهد. در کلام مولانا مرد کامل و واصل را گویند که حق به او عنایت خاص دارد و امور جهان وابسته به وجود او است. بعضی از عرفا معتقدند که در هر روزگاری فقط یک قطب وجود دارد. مولانا در تعریف قطب مى‏گوید:

           قطب شیر و صید کردن کار او             باقیان این خلق باقى خوار او

           تا توانى در رضاى قطب کوش             تا قوى گردد کند صید و حوش‏

           چون برنجد بى‏نوا مانند خلق             کز کف عقلست جمله رزق حلق‏

           ز آنک وجد خلق باقى خورد اوست             این نگه دار از دل تو صید جوست‏

           او چو عقل و خلق چون اعضاى تن             بسته‏ى عقلست تدبیر بدن‏

           ضعف قطب از تن بود از روح نى             ضعف در کشتى بود در نوح نى‏

           قطب آن باشد که گرد خود تند             گردش افلاک گرد او بود

مثنوى، د 5، ب 2239 ببعد

دیده‌ور: یعنی قطب آگاه و عارف به حقایق و اسرار غیب.

حصا: یعنی سنگ‌ریزه.

سلطان بصر: به معنی دیده ور، کسی که عارف به اسرار حقایق است.

( 2136) آرى همان واقفان امر کن هستند که عقیده ثابت لا یتغیر و قطعى دارند و گر نه صد هزاران از اهل تقلید و استدلال یک نیمه وهمى آنها را متزلزل نموده بشک و گمان مى‏اندازد.( 2137) استدلال و تقلید آنها بر پایه ظن و گمان نهاده شده و پر و بالشان بسته اوهام است.( 2138) شیطان در ضمیر آنها القاء شبهه مى‏کند براى اینکه این اشخاص نابینا را بچاه اندازد.( 2139) کسانى که با استدلال باثبات مطالب عالیه مى‏پردازند در طى این راه دور و دراز پاى چوبین دارند معلوم است پاى چوبین سست و غیر قابل اعتماد است. ( 2140) اینها غیر آن قطب زمان بینا که همه را نگاه مى‏کند هستند و اوست که با شک و تردید سر و کار نداشته و در عقاید خود ثابت‏تر از کوههاى بزرگ است.( 2141) پاى نابینا عصاى اوست که روى توده سنگ و پستى و بلندى زمین نخورد.( 2142) آن سوارى که باعث غلبه سپاه دین است کسیست که داراى بصیرت و بینایى است. ( 2143) اگر هم مى‏بینید که کوران با عصا راه پیدا مى‏کنند آنها در پناه اشخاص بینا هستند.

انتقاد مولانا متوجه کسانی است که مطالبی را به تقلید می‌آموزند و دلایل و نشانه‌هایی را از کتاب و معلم می‌گیرند و می‌خواهند همه مسائل را با آن آگاهی محدود حل کنند.

مولانا می گوید: چنین دلایلی در معرفت حق ارزش ندارد، زیرا مرد عارف باید از راهی برود که حقیقت را مشاهده کند و نیازی به استدلال نیابد. چرا که استدلال مبتنی بر زمینه‌های مادی و منطق صوری، همواره در خطر شبهه‌انگیزی‌های شیطان است و اعتقاد استوار پدید نمی‌آورد. این نوع استدلال به پای چوبین می‌ماند که با آن راه نمی‌توان رفت. تا چه رسد به این‌که بخواهد با آن به جنگ منکران برود. طبیعی است که چنین پایی از صاحبش تمکین نمی‌کند و طبعاً او را به مقصد هم نمی‌رساند.

 اما در هر زمانه‌ای مردانی هستند که واصل به حق‌اند و آگاهی و بصیرت آنها همه امور جهان را شامل است. مولانا می‌گوید: اهل استدلال چون بصیرت و معرفت به حق ندارند، نابینا هستند و دلیل‌های صوری را مثل عصا به دست می‌گیرند تا بر زمین نیفتند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان پیرچنگی(29)
چهارشنبه 92 دی 11 , ساعت 10:1 صبح  

معرفت خدا موجب گسستن از ماسوى‏ است،   

  ( 2131)تا بدانی هر که را یزدان بخواند

 

از همه کار جهان بی‏کار ماند

  ( 2132)هر که را باشد ز یزدان کار و بار

 

یافت بار آن‌جا‌و بیرون شد ز کار

  ( 2133)وآن‌که او را نبود از اسرار داد

 

کی کند تصدیق‌او نالهْ جماد‌

  ( 2134)گوید آری نی ز دل، بهر وفاق

 

تا نگو‌یندش که‌هست اهل نفاق

  ( 2135)گر نیند‌ی واقفان امر کن

 

در جهان ردّ گشته بودی این سُخن

بی‏کار ماند: یعنی از کارهاى جهان بر کنار شده حتى خواص طبیعى خود را نیز رها مى‏کند.

یافت بار آن‌جا‌: یعنی بار خود را در عالم الهى فرود ‏آورد.

داد: عطیه، موهبت.

نبود از اسرار داد: یعنی کسى که از رازهاى غیب نصیبى ندارد.

گر نیند‌ی واقفان: یعنی مردان حق واولیای خدا، اگر کسانى که بامر کن واقفند در عالم نبودند...

امر کن: فرمان خدا که موقوف اسباب و آلات و مشروط به هیچ شرطى نیست، برگرفته است از «کن فیکون» که در قرآن کریم، بتکرار آمده است:« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ »:چون پروردگار اراده کند که چیزی پدید آید، به آن می‏گوید: باش، آن چیز بی‌‌درنگ پدید می‏آید. [1]

در جهان ردّ گشته بودی: یعنی این سخن در جهان مردود شده بود.

 ( 2131) تا بدانى کسى را که خدا دعوت کرد از کارهاى جهان بر کنار شده حتى خواص طبیعى خود را نیز رها مى‏کند.( 2132) کسى که با خدا سر و کار داشت از هر کارى کناره گرفته بار خود را در عالم الهى فرود مى‏آورد.( 2133) کسى که از رازهاى غیب نصیبى ندارد چگونه ممکن است تصدیق کند که جماد از تأثر ناله کند.( 2134) ممکن است در ظاهر تصدیق کند براى اینکه نگویند اهل نفاق و بى‏عقیده است.( 2135) اگر کسانى که بامر کن واقفند در عالم نبودند این سخن در جهان مردود شده بود.

مولانا توجه دارد که همه مردم نالیدن ستون را باور نمی‏‏کنند و خیلی‌ از آنها آن را خیالی می‌دانند، به همین دلیل موضوع را به قدرتِ حق و عنایت او ربط می‏دهد. در مورد رابطه انسان با خدا، عرفا معتقدند که باید نخست از جانب حق عنایتی باشد وگرنه کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن؟ کسی نالهْ این ستون را قبول دارد که از اَسرار غیب بهره‏ای به او داده باشند. کسی که چنین نصیبی از اسرار حق ندارد به ظاهر می‏پذیرد، اما در حقیقت معتقد نیست. «کن»، یعنی باش. اشاره به مواردی است که در قرآن سخن از آفرینش حق است. چون پروردگار اراده کند که چیزی پدید آید، به آن می‏گوید: باش، آن چیز بی‌‌درنگ پدید می‏آید. مولانا می‏گوید: اگر آگاهانِ به قدرت حق نبودند، این اعتقاد در دنیا مردود شده بود و دیگر کسی قبول نمی‏‏کرد که به ارادهْ حق ممکن است سنگ و چوب هم به سخن آیند.

استاد فروزانفر در شرح وتوضیح این ابیات چنین می گوید: انتخاب انسب و احسن، فطرى انسان است و بواسطه‏ى وجود همین غریزه از توحش و زندگانى ابتدایى تا درجات والاى مدنیت مرتبا پیش رفته است و همچنان خواهد رفت، آثار این حس در وجود هر فردى از بشر بخوبى مشهود مى‏شود از بازیهاى طفلانه تا کارهاى شگرف خردمندانه و از لذات فرومایه تا خوشیهاى نیرومند معنوى که بحسب ترقى فهم و ادراک، آدمى بدانها مى‏گراید، همگى نمودار تاثیرى است که این غریزه در وجود آدمى دارد بنا بر این کسى که خدا را چنان که باید، مى‏شناسد و بدو عشق مى‏ورزد. امور دنیا بنظرش بازیچه مى‏نماید لاجرم از آنها مى‏گسلد و بخدا مى‏پیوندد مثل آن که وقتى انسان بحد بلوغ مى‏رسد بازیهاى کودکانه را خود بخود رها مى‏کند و همچنان که در عشق ظاهرى، از یاران و همنشینان و هر چه رنگ تعلق مى‏پذیرد دل بر مى‏کند و در مطلوب و معشوق خویش محو مى‏شود. حق تعالى غیور است و از غیرت معشوقى دل طالب را بتمامى فرو مى‏گیرد و سر مویى از تعلق بغیر، باز نمى‏هلد، مولانا این نکته را به اشارت باز مى‏گوید و سخن او مناسب است با مضمون حدیث:« إذا دخل النور القلب انشرح و انفسح قیل و ما علامة ذلک قال التجافى عن دار الغرور و الانابه الى دار الخلود و الاستعداد للموت قبل نزوله. »(پیمبر صم فرمود که چون پرتو معرفت و عشق خدا بر دلى زند، آن دل گشاده و باز مى‏شود گفتند نشان آن گشایش چیست، گفت از سراى فریب دورى جستن و بسراى جاوید روى آوردن و مرگ را پیش از آن که بیاید آماده بودن.)[2] معتزله و فلاسفه، حیات و ادراک را شرط نطق و تکلم مى‏دانند و از این رو سخن گفتن جمادات و حیوانات را منکراند و آیاتى که در قرآن کریم و احادیثى که درباره‏ى سخن گفتن آنها آمده است، تاویل مى‏کنند و از جنس تخییل و تمثیل مى‏شمارند.[3] معتزله، کرامات اولیا را نیز منکراند ولى صوفیه همه‏ى آنها را حق و واقع مى‏دانند و معتقد هستند که سنگ و درخت و هر چه در عالم است مناسب نشاه‏ى وجودى خود سخن مى‏گویند و اینکه عامه‏ى مردم نطق آنها را نمى‏شنوند بسبب نقص و محدودیتى است که در مدارک بشرى وجود دارد، گوش و چشم و دیگر حواس حتى مسموعات و چیزهاى دیدنى و فى المثل لمس کردنى را بنحو مطلق در نمى‏یابند و ادراک آنها مشروط است بشرائطى که هر حسى بدانها محدود است و بدون آنها چیزى را ادراک نمى‏کند علاوه بر آن که انسان بیش از پنج حس ندارد و اگر عدد حواس او بیشتر مى‏بود بى‏گمان بر عدد مدرکاتش افزوده مى‏گشت، ما حق نداریم که وجود آن چه را که بمدارک محدود خود در نمى‏یابیم انکار کنیم، ابن عربى در فتوحات بصراحت مى‏گوید که این مساله را بکشف دریافته است.[4] مولانا نیز بدین نکته اشاره مى‏فرماید، بگفته‏ى او منکران که بر اسرار الهى واقف نیستند، نطق جمادات را باور ندارند زیرا با مبانى دانش و بحث آنها سازگار نیست و اگر بظاهر و بزبان تصدیق کنند از بیم جان و ترس علماى دین است، ابن عربى هم گفته است هر که مى‏خواهد که ازین راز آگاه شود باید راه مردان پیش گیرد تا نطق جمادات را امرى واقعى ببیند.



[1]   - سورهْ یس،آیه 82

[2]   - احادیث مثنوى، ص 135،

[3]   - تفسیر کشاف، طبع مصر، ج 2، ص 326

[4]   - فتوحات مکیه، ج 1، ص 154


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان پیرچنگی(28)
چهارشنبه 92 دی 11 , ساعت 10:0 صبح  

نالیدن ستون حنّانه، چون برای پیغامبرصلّی الله علیه وسلّم،

منبر ساختند، که جماعت انبوه شد، گفتند: ما روی مبارک تو

را به هنگام وعظ نمی بینیم، وشنیدن رسول وصحابه آن ناله را،

وسؤال وجوابِ مصطفی صلّی الله علیه وسلّم، با ستونِ صریح

سخن گفتن جمادات،

( 2124)اُستُن حنُانه از هجر رسول

 

ناله می‏زد همچو ارباب عقول

  ( 2125)گفت پیغمبر‌چه خواهی ای ستون

 

گفت‌جانم از فراقت گشت خون

  ( 2126)مسندت من بودم ‌از من تاختی

 

بر سر منبر تو مسند ساختی ‌

  ( 2127)گر همی خواهی ‌تو را نخلی کنند

 

شرقی و غربی زتو میوه چنند؟

  ( 2128)یا در آن عالم ‌خدا سروی کند

 

تا تر و تازه بمانی تا ابد‌

  ( 2129)گفت‌آن خواهم که دائم شد بقاش

 

بشنو ای غافل کم از چوبی مباش

  ( 2130)آن ستون را دفن کرد اندر زمین

 

تا چو مردم حشر گردد یوم دین

استن حنانه: ساقه‏ى درخت خرما و یا سدر بوده است که حضرت رسول اکرم (صم) بهنگام خطبه خواندن بر آن تکیه مى‏فرمود و پس از آن که منبر رسول (صم) را ساختند، آن ساقه‏ى درخت مطابق روایات اسلامى، ناله بر آورد،

حنانه: ناله گر. نالان

صریح: یعنی خالص وآشکار.

ارباب عقول: یعنی عاقلان، آدم های عاقل.

‌از من تاختی: یعنی به سرعت از من دور شدی.

شرقی و غربی زتو میوه چنند: یعنی آیا میل دارى که نخلى شده از شرق و غرب بیایند و از میوه تو بهره‏مند گردند؟

یوم دین: روز جزا، روز قیامت.

( 2124) ستون حنانه مثل موجودات حساس و عاقل از هجران حضرت رسول ناله مى‏کرد.( 2125) پیغمبر خدا ستون را مخاطب قرار داده فرمودند براى چه مى‏نالى و چه مى‏خواهى؟ عرض کرد جان من از فراق شما خون شده است‏.( 2126) مسند و محل نشستن تو من بودم اکنون از من صرف نظر کرده بر فراز منبر قرار مى‏گیرى.( 2127) حضرت فرمود اى درخت نیکویى که بخت با باطن تو یار گشته. آیا میل دارى که نخلى شده از شرق و غرب بیایند و از میوه تو بهره‏مند گردند؟ ( 2128) یا مى‏خواهى در جهان دیگر سرو بلندى باشى که تا ابد تر و تازه و باقى بمانى.( 2129) عرض کرد یا رسول اللَّه من آن را مى‏خواهم که بقاى او همیشگى است اکنون تو اى خواننده این حکایت که در عالم غفلتى این جواب را بشنو و از چوبى کمتر مباش.( 2130) آن ستون را حضرت در خاک مدفون ساختند تا روز قیامت مثل مردمان محشور شود.

ستون حنّانه مطابق روایات، یکی از ستون‌های مسجد‌النّبیّ و از چوب خرما یا سدر بوده است که پیامبر(ص) بر آن تکیه می‏داد و سخن می‏گفت. هم اکنون نیز مکان آن مشخص است. هنگامی‏که حضرت برفراز منبر رفت، ستون به فریاد آمد و از فراق او گله کرد. مولانا این حکایت را به عنوان شاهدی برای سخنان خود در ابیات پیش آورده است که‌ چوب و سنگ هم با حقیقت آفرینش رابطه‏ای دارند و از آن سخن می‏گویند. طبق این حدیث، ستون نالان جز پیوستن به حق و آخرت هیچ امتیازی را نپذیرفت.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان پیرچنگی(27)
چهارشنبه 92 دی 11 , ساعت 9:59 صبح  

درخواب گفتنِ هاتف مر عمر را رضی الله عنه، که چندین

زر از بیت المال به آن مرد ده که درگوستان خفته است.

آواز خدا اصل همه آوازهاست،

نداى حق را همه موجودات مى‏شنوند، بحث در عهد الست، معنى نداى الهى و اقسام آن،

( 2115)آن زمان حق بر عمر خوابى گماشت            

 

  ‏ تا که خویش از خواب نتوانست داشت‏

  ( 2116) در عجب افتاد کاین معهود نیست            

 

این ز غیب افتاد بى‏مقصود نیست‏

  ( 2117) سر نهاد و خواب بردش خواب دید            

 

کامدش از حق ندا جانش شنید

  ( 2118)آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست

 

خود ندا آن است و این باقی صَداست

  ( 2119)ترک و کرد و پاسی‌گوّ و عرب

 

فهم کرده آن ندا بی‏گوش و لب

  ( 2120)خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ

 

فهم کرده این ندا را چوب و سنگ

  ( 2121)هر دمی‏از وی همی ‏آید الست

 

جوهر و اعراض می‏گردند هست

  ( 2122)گر نمی‏آید بلی ز ایشان، ولی

 

آمدنشان از عدم‌باشد بلی

  ( 2123)زآن‌چه گفتم من ز فهم سنگ و چوب

 

در بیانش قصّه‏ای هشدار، خوب

معهود نیست: یعنی عادی نیست، خلاف انتظار است.   

 آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست: یعنی وجود همه چیز جلوه‏ای از وجود حق است. پس اصل هر آوازی که می‏شنویم، ندایی از جانب حق است و جانِ پیوسته به حق می‏تواند این ندای حق را بشنود.

 باقی صَداست: آوازهای دیگر، صَدا (انعکاس صوت و پژواک) است.  

بی‏گوش و لب: یعنی این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمی‏‏رسد؛ گوش دل باید باز باشد.

جوهر‌: چیزی است که قائم به ذات است.

عرض: چیزی است که قائم به خود نیست؛ مثلاً شادی و غم یا سپیدی و سیاهی، به‌خودی‌خود معنا ندارد مگر آن‌که خود ما وجود داشته باشیم.

تاجیک: مسلمین عموما اعم از عرب و ایرانى (و حتى ترک حضرى نیز) مقابل: ترک یعنى ترک کافر یا ترک بدوى. بعضى اصل این کلمه را (تازیک) مى‏دانند یعنى قوم عرب و بعضى گفته‏اند که این کلمه ترکى است مرکب از (تات) بمعنى رعیت و «چیک» که در ترکى علامت تصغیر است و مجموعا معنى تبعه‏ى ترک را افاده مى‏کند.[1]

الست: منقول است از جمله‏ى عربى (الست) یعنى آیا نیستم که پارسیان آن را بمعنى ازل و زمان بى‏آغاز نیز بکار مى‏برند:

            نماز شام قیامت بهوش باز آید             کسى که خورده بود مى ز بامداد الست‏

غزلیات سعدى، ص 22

بر گرفته است از آیه‏ى کریمه: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى‏ شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ اَلْقِیمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلِینَ (و یاد کن آن گاه که پروردگار تو از پشت بنى آدم ذریه و فرزندان آنها را بیرون آورد و آنها را بر خود گواه گرفت و گفت آیا من پروردگار شما نیستم گفتند آرى هستى ما گواهى مى‏دهیم تا روز قیامت نگویید که ما ازین غافل و بى‏خبر بودیم.)[2]

بلی: به معنی اذعان آفریدگان به پروردگاری حق است.

آمدنشان از عدم‌باشد بلی: یعنی همه موجودات لفظ «بلی‌» و تأیید پروردگاری را مانند ما بر زبان نمی‏‏آورند. همین‌که از عدم به وجود می‏آیند، این خود پاسخ به حق و اذعان به پروردگاری اوست.

 

( 2115) در این وقت خداى تعالى خواب را بر عمر مسلط نمود بطورى که نتوانست از خواب خود دارى کند.( 2116) عمر متعجب گردید که این حالت حال عادى نیست البته از عالم غیب است و مقصودى در کار است.( 2117) سر ببالین نهاده بخواب رفت و در خواب دید که از طرف حق ندایى رسید که بگوش جان شنید.( 2118) همان ندایى که اساس و مبدأ هر نوا و هر بانگى است و نداى اصلى همان است و بس و باقى انعکاس همان نداست.( 2119) نداییست که کرد و ترک و تاجیک و عرب بدون گوش و لب آن ندا را مى‏فهمند.( 2120) ترک و تاجیک و زنگى سهل است چوب و سنگ هم آن ندا را فهمیده است.( 2121) هر دمى از طرف خداوند ندا مى‏رسد که: « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ » آیا من پروردگار شما نیستم؟ که از اثر آن ندا جوهر و عرض هر دو مست مى‏شوند.( 2122) اگر چه نداى «بلى» از ایشان نمى‏آید ولى همان از عدم بوجود آمد نشان بلى گفتن است.( 2123) چیزى که در هوش داشتن سنگ و چوب گفتم در بیان او قصه مى‏گویم با دقت بشنو.

مولانا معتقد است که همه چیز جلوه‏ای از وجود حق است. پس اصل هر آوازی که می‏شنویم، ندایی از جانب حق است و جانِ پیوسته به حق می‏تواند این ندای حق را بشنود. آوازهای دیگر، صَدا (انعکاس صوت و پژواک) است. این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمی‏‏رسد؛ گوش دل باید باز باشد. حتی چوب و سنگ هم می‏توانند جلوه‌گاه ندای حق باشند. بنابراین سخن بر سر رابطه کل آفرینش و همهْ آفریدگان با حق است که هر یک به نسبت شایستگی و درجهْ کمال خود و از طریقی مناسب با خلقت خود، می‏تواند امر پروردگار را بشنود. البته این رابطه، مستقیم و بی‌واسطه است. رابطهْ بین آفریدگان با پروردگار از روز «اَلَست‌‌» برقرار شده است. پروردگار در آغاز آفرینش از آفریدگان پرسید: آیا من پروردگار شما نیستم‌؟ گفتند: چرا، هستی[3]. معنا سخن مولانا این است: همواره رابطه آفریدگان و آفریننده جریان دارد و پروردگار به آفرینش خود ادامه می‏دهد و جواهر و اعراض را می‏آفریند و سؤال «اَلَست بربّکم» از جانب او تکرار می‏شود، اما همه موجودات لفظ «بلی‌» و تأیید پروردگاری را مانند ما بر زبان نمی‏‏آورند. همین‌که از عدم به وجود می‏آیند، این خود پاسخ به حق و اذعان به پروردگاری اوست.

مولانا براین باور است که:کلام حق تعالى معنى وسیع دارد، و بحسب مراتب وجود، متفاوت است و گاه در صورت الفاظ است و گاهى نیز از صوت و لفظ مجرد است، حق تعالى بگوش هر موجودى رازى مى‏گوید و آن را بسوى کمال خود مى‏کشاند، عالم وجود این راز را دریافته است و بدین سبب، ذرات عالم مست اشتیاق‏اند و از نقص بسوى کمال مى‏شتابند، اگر آن ارتباط بر خیزد ترکیب جهان از هم مى‏گسلد، حق تعالى بدین معنى قیوم است زیرا وجود اشیا قائم و پایدار به ارتباط اوست با اشیا، کوشش و جهشى که در جهان محسوس و معقول است اثر آن رازى است که از پیوند خود با آفریدگار خویش و مبدا و منبع کمال، حس مى‏کند پس نداى آن سخن گوى نطق آموز را هر یک از موجودات، مناسب توان خود در مى‏یابند و فهم آن، مخصوص بشر نیست بلکه چوب و سنگ نیز آن را بگوش هوش مى‏شنوند. توجیه دیگر را در ضمن ابیات واپسین خواهیم گفت.



[1]   - برهان قاطع، بتصحیح دکتر معین، در ذیل: تاجیک.

[2]   - الاعراف، آیه‏ى 172.

[3]  . اعراف، آیهْ 172.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان پیرچنگی(26)
چهارشنبه 92 دی 11 , ساعت 9:58 صبح  

  ( 2107)مرغ آبی غرق دریای عسل

 

عین ایوبی، شراب و مغتسل

( 2108)که بدو ایّوب از پا تا به فرق

 

پاک شد از رنج‌ها چون نور شرق

( 2109)مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ

 

در نگنجیدی در او زین نیم بَرخ

( 2110)کآن زمین و آسمان بس فراخ

 

کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ

( 2111)وین جهانی کاندر این خوابم نمود

 

از گشایش پرّ و بالم را گشود

( 2112)ایـن جـهان و راهـش ار پیـدا بُدی

 

کم کسی یک لحظه‌ای آن‌جا بُدی

( 2113)امر می‏‏آمد که نه، طامع مشو

 

چون ز پایت خار بیرون شد، برو

( 2114)مول مولی می‏‏زد آن‌جا جان او

 

در فضای رحمت و احسان او

مرغ آبى: مجازا، روح و نفس ناطقه.

عین ایوبى: چشمه‏اى که در زیر پاى ایوب بحکم خدا پدید آمد و او در آن چشمه تن خود را شست و از بیمارى رست. واشاره دارد به آی?: « اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ »[1]: ای ایّوب پای بر زمین بکوب، واز جای پای اوچشمه یی گوارا جوشید که هم تن خود را با آن شست وهم از آن نوشید واز رنج آسوده شد.

ایوب : از پیمبران بنى اسرائیل است که در قرآن کریم، ذکر او چهار مرتبه بمیان آمده است[2] یکى از بخشهاى تورات مخصوص قصه‏ى اوست، نکته‏ى این قصه آنست که آلام و مصایب، همیشه نمودار عقوبت نیست بلکه گاهى نیز براى تهذیب باطن و رفع درجات اخروى است، داستان او را عموم مفسران بتفصیل و اجمال در تفسیر سوره‏ى انبیا و ص آورده‏اند، نیز در قصص الانبیاء [3] بشرح مذکور است.

مغتسل: موضع غسل و شست و شو.

نور شرق: نور آفتاب که از مشرق مى‏تابد.

برخ : به معنای جزء بسیار کوچک است

شاخ شاخ :یعنی پاره پاره، چاک چاک.

از گشایش پرّ و بالم را گشود: یعنی گویی مرغ ِپَربسته یی بودم وآزاد شدم.

طامع مشو: یعنی اکنون که خار ِعلائق دنیایی از پایت بیرون آورده شد، دیگر زیاده خواهی نکن و برو.

مول مولی: یعنی درنگ کردن وحالت انتظار را گذراندن.

( 2107) مرغ آبى غرق دریاى عسل شده و بچشمه راه یافته که خداى تعالى در قرآن ضمن آیه‏اى از سوره «ص» بحضرت ایوب مى‏فرماید« اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ »داخل این چشمه شو که هم خنک و مناسب شستشو و هم نوشابه گواراییست‏.( 2108) همان چشمه که ایوب بوسیله آن سر تا پا از رنج خلاص شده و سلامتى خود را بازیافت.( 2109) مثنوى اگر باندازه آسمانها حجم پیدا مى‏کرد از توصیف آن عالم جز اندکى در آن نمى‏گنجید.( 2110) آن آسمان و زمین فراخ که پیش از خواب در آن بودم اکنون بنظرم تنگ مى‏آید. ( 2111) و وسعت این جهانى که بعد از خواب بمن نشان دادند پر و بالم را گشوده‏.( 2112) اگر آن عالم و راه او پیدا بود کم کسى یافت مى‏شد که بخواهد یک لحظه در اینجا بماند.( 2113) وقتى آن جهان را مى‏دید امر مى‏شد اکنون که خار از پایت بیرون آمده راه خود گیر و برو.( 2114) جانش در آن جا نازکنان در فضاى رحمت و احسان خداوندى در حرکت بود.

در دو بیت نخست این ابیات ،مولانا جان پیر چنگی را به مرغ آبی تشبیه می کند وعالم غیب را به دریای عسل، ودر این تشبیه نظر به قصهْ حضرت ایّوب دارد که از پیامبران بنی اسرائیل بود وبراو رنج بسیار رسید اما سر انجام پروردگار او را از رنج رهایی بخشید وفرمود: ای ایّوب پای برزمین بکوب، واز جای پای او چشمه یی جوشید که هم تن خود را شست وهم از آن نوشید واز رنج آسوده شد.

در ادامه مولانا می‏‏گوید: من اگر به اندازه حجم آسمان مثنوی بگویم و بنویسم، آن عالمی را که پیر چنگی در خواب دیده، نمی‏‏توانم توصیف کنم.. باز پیر چنگی می‏‏گوید: دنیا با همه فراخی دل عاشقان حق را تنگ می‏‏کند و آزار می‌دهد ، اما این عالم غیب که در خواب دیدم چنان گشادگی خاطر به من داد که گویی مرغ پر‌بسته‌ای بودم و آزادم کردند. اگر راه این عالم غیب را همه می‏‏دانستند؛ کمتر کسی در آن‌جا (دنیا) می‏‏ماند و هر کس که خار علایق دنیایی از پایش بیرون می‏‏آمد، امر پروردگار به او می‏‏رسید که به جهان دیگر (به عالم غیب) برو. سخن مولانا این است: هرکه راه این جهان غیب را می‏‏شناخت، جانش در فضای رحمت و احسان الهی حالت انتظار داشت، تا امر الهی برسد و آن‌گاه به جهان جاودان می‏‏شتافت.



[1]   - سوره ص،آیه 42

[2]   - (النساء، آیه‏ى 163، الانعام، آیه‏ى 84، الانبیاء، آیه‏ى 83، 84، ص، آیه 41، 42، 43)

[3]   - قصص الانبیاء ، ص 263- 254


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 193 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401819 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]