( 323) حق تعالى فخر آورد از وفا |
|
گفت مَن أوفَى بِعَهدٍ غَیرَنا |
( 324) بىوفایى دان وفا با رَدِّ حق |
|
بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق |
( 325) حقّ مادر بعد از آن شد کآن کریم |
|
کرد او را از جَنین تو غریم |
( 326) صورتى کردت درون جسمِ او |
|
داد در حملش و را آرام و خو |
( 327) همچو جزو متّصل دید او تو را |
|
متّصل را کرد تدبیرش جدا |
( 328) حق هزاران صنعت و فن ساخته است |
|
تا که مادر بر تو مهر انداخته است |
( 329) پس حقِ حق سابق از مادر بود |
|
هر که آن حق را نداند خر بود |
( 330) آن که مادر آفرید و ضرع و شیر |
|
با پدر کردش قرین آن خود مگیر |
من أوفى: برگرفته از قرآن کریم است وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اَللَّهِ چه کسى وفا کنندهتر است از خدا به عهد خود.[1]
رد حق: بعض شارحان این ترکیب را به معنى مردود حق گرفتهاند، لیکن با توجه به نیم بیت دوم روشن است که معنى «رد حق» رد حق، یا ادا نکردن حق حق است. اگر حق حق را رد کنى (نپردازى) بىوفایى، هر چند حق مادر را هم ادا کنى، چرا که حق حق بر همه حقها مقدم است.
سبق: پیشى.
غریم: وام خواه، دارای حق، مادر به دلیل تحمل ِبار جنین برگردن فرزند حق همشیگی دارد.
صورتى کردت...: گرفته از قرآن کریم است «هُوَ اَلَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی اَلْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ» اوست که نقش مىبندد شما را در زهدانها آن سان که خواهد.[2]
آرام وخو: یعنی تحمل وبردباری.
او: مادر است که فرزند را مثل پاره تن خود می بیند.
تدبیرش: یعنی تدبیر پروردگار.
صنعت وفن: یعنی تدبیرها ومقدمات...
ضرع: پستان.
( 323) خداى تعالى وفا را فخر تلقى کرده مىفرماید« مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اَللَّهِ» چه کسی است که بعهد خود وفادارتر از خداوند باشد. ( 324) وفادارى با کسى که مردود حق است بىوفاییست چرا که بر حقوق حق کسى پیشى نگرفته. ( 325) مادر بر تو وقتى حق پیدا کرد که خداوند از جنین تو او را وامدار ساخت. ( 326) تو را در درون او صورت بخشیده و او را بحمل تو توانا ساخت. ( 327) او ترا یک جزء متصل بخود پنداشت و تدبیر خداوند همان متصل را از وى جدا نمود. ( 328) خداوند هزاران صنعت و تدبیر بکار برده تا مادر نسبت بتو مهر و محبت پیدا کرده. ( 329) پس حق خداوند بیش از حق مادر است و هر کس متوجه آن حق نباشد خر و نفهم است. ( 330) بکسى متوجه باش که مادر آفریده و باو پستان و شیر کرامت فرموده و با پدر قرین ساخته است.
وفای به عهد آن قدر اهمیّت دارد که پروردگار هم به آن فخر می کند.مولانا به آیهْ شریفهْ: چه کسی از خدا به عهد خود وفادارتر است؟ اما با آنها که مردود حق اند وفا دار نباید بود زیرا وفا داری و دوستی با آنها پای نهادن برحقوق الهی است که برهر حقِّ دیگر مقدم است. در زمینه حقوق، مولانا با تأسی از قرآن، ابتدءاً حق باری تعالی رامطرح می کندومی گوید: حق پروردگار فوق همهْ حق هاست، سپس تأکید بر حق مادر دارد همانگونه که در منابع اسلامی آمده است:« وَ وَصَّیْنَا اَلْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِی عامَیْنِ أَنِ اُشْکُرْ لِی وَ لِوالِدَیْکَ إِلَیَّ اَلْمَصِیرُ و سفارش کردیم آدمى را در باره پدر و مادرش. مادرش بار او را برداشت با ناتوانى پى در پى و بریدن او از شیر در دو سال که مرا و مادر و پدرت را سپاس دار و باز گشت به من است»[3]. پس نخست باید در پى انجام حق حضرت حق بود. امام على بن الحسین (ع) فرماید: «اما حق بزرگ خدا بر تو آن است که او را به پرستى و چیزى را شریک او نسازى. پس از آن حق مادر.» هم او مىفرماید: «و حق مادرت این است که بدنى او تو را در جایى برداشته که کسى کس را بر نمىدارد و از میوه دل خود به تو داده که کسى به دیگرى نمىدهد. و تو را با همه اعضاى خود نگاهبانى کرده... پس جز به یارى خدا و توفیق او از عهده سپاس او بر نخواهى آمد.»[4] بخارى به اسناد خود از رسول خدا (ص) آرد: «مردى نزد رسول (ص) آمد و پرسید اى رسول خدا، چه کس در دوستى سزاوارتر به من است. فرمود مادرت. پرسید پس از او. فرمود مادرت پرسید پس از او. فرمود مادرت پرسید پس از او. فرمود پدرت»[5]
[1] - (سوره توبه،آیه 111)
[2] - (سوره آل عمران،آیه 6)
[3] - (سوره لقمان،آیه 14)
[4] - (زندگانى على بن الحسین، ص 180)
[5] - (صحیح بخارى، کتاب ادب، حدیث دوم، سنن ابن ماجه، سنن ابو داود، باب الادب)
( 307) آزمودى تو بسى آفاتِ خویش |
|
یافتى صحّت از این شاهانِ کیش |
( 308) چند آن لنگىّ تو رهوار شد؟ |
|
چند جانت بىغم و آزار شد؟ |
( 309) اى مغفَّل رشتهاى بر پاى بند |
|
تا ز خود هم گم نگردى اى لَوَند |
( 310) ناسپاسى و فراموشىِّ تو |
|
یاد ناورد آن عسل نوشى تو |
( 311) لاجرم آن راه بر تو بسته شد |
|
چون دل اهل دل از تو خسته شد |
( 312) زودشان دریاب و استغفار کن |
|
همچو ابرى گریههاى زار کن |
( 313) تا گلستانشان سوى تو بشکفد |
|
میوههاى پخته بر خود واکَفد |
( 314) هم بر آن در گرد، کم از سگ مباش |
|
با سگِ کهف ار شُدستى خواجه تاش |
( 315) چون سگان هم مر سگان را ناصحاند |
|
که دل اندر خانه اوّل ببند |
( 316) آن درِ اوّل که خوردى استخوان |
|
سخت گیر و حق گزار آن را ممان |
( 317) مىگزندش تا ز ادب آن جا رود |
|
وز مقام اوّلین مُفلح شود |
( 318) مىگزندش کاى سگِ طاغى برو |
|
با ولىّ نعمتت یاغى مشو |
( 319) بر همان در همچو حلقه بسته باش |
|
پاسبان و چابک و برجسته باش |
( 320) صورت نقضِ وفاى ما مباش |
|
بىوفایى را مکن بىهوده فاش |
( 321) مر سگان را چون وفا آمد شعار |
|
رو سگان را ننگ و بد نامى میار |
( 322) بىوفایى چون سگان را عار بود |
|
بىوفایى چون روا دارى نمود؟ |
شاهان کیش: پیشوایان مذهب، طبیبان روح، و در «کیش» اشاره است به معنى آن در بازى شطرنج.
لنگى رهوار شدن: کنایه از سختى به آسانى رسیدن.
مُغفَّل: گول، نادان، و در این جا لازم صفت مقصود است، فراموش کارى.
رشته بر پاى بستن: رسم بوده است بعض فراموش کاران را، که رشتهاى بر دست یا پاى خود مىبستند تا کارى را که در پى انجام آن هستند فراموش نکنند. در اینجا تنبیهى است غافلان را که خدمت اولیاى حق را از یاد نبرند.
لوند: تنبل، بىکاره.
عسل نوشى: کنایه از بهرهمندى از ارشاد و راهنمایى اولیا، بهره های روحانی ومعنوی است که سالک از استاد راهنما دریافت می کند.
واکفیدن: از هم باز شدن، شکافتن.
میوههاى پخته واکفیدن: استعاره از بهرهمند گرداندن.
خواجه تاش: (خواجه تاش (ترکى): داش) شریک، هم خواجه، هم ردیف
ماندن: واگذاردن، رها کردن.
مُفلح: رستگار. مفلح شدن: به جایى رسیدن. برخوردار گشتن.
برجسته: جهنده، چالاک، چابک.
همراهی با سگ اصحاب کهف: یعنی در راه حق راه افتادن، سگ اصحاب کهف پى اولیای خدا رفت و نام گرفت و باید دانست اصحاب کهف یا راهنمایان به حق در هر عصر و زمان موجودند.
اى بسى اصحابِ کهف اندر جهان پهلوى تو پیش تو هست این زمان
405/ د / 1
شرط وفا آن است که سالک ملازمت اولیای خدا گیرد و پندشان بپذیرد، و گر نه برکتشان از او خواهد برید و به ناسپاسى شهره خواهد گردید. چنان که در قرآن کریم است « لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِی لَشَدِیدٌ» : اگر سپاس گفتید مىافزاییم [نعمت] شما را و اگر ناسپاسى کردید همانا عذاب من سخت است. [1]
( 307) تو چه بسا آزمودى که آفات تو از برکت وجود آن یاران دینى رفع شده از امراض شفا یافتى. ( 308) چقدر لنگى تو خوب شده و توانستى راه بروى و چه بسا که جانت از غم و رنج آزاد شد. ( 309) اکنون اى هر جایى رشتهاى بپاى خود بسته و پاى خود را قفل کن که خود از خود گم نشوى . ( 310) ناسپاسى و فراموش کارى تو نگذاشت که آن همه خوشى که دیده و شیرینى که نوشیده بودى بیاد آورى . ( 311) تا بالاخره آن راه بروى تو بسته شد براى اینکه دل اهل دل از تو رنجیده بود. ( 312) اکنون زود آنها را در یاب و توبه کن و چون ابر بهارى گریه نما. ( 313) تا گلستان لطفشان بروى تو شکفته شده و بمیوههاى پخته بارور گردد . ( 314) اگر با سگ اصحاب کهف هم قطار شده باشى بگرد آن درگاه بگرد و از سگ کمتر نباش . ( 315) چون سگها هم بسگها نصیحت مىکنند که مقیم در خانهاى باش که دفعه اول از آن در بتو انعام شده است. ( 316) از اولین دریکه استخوان خوردهاى آن جا را سخت بگیر و حق گذارى را از دست مده. ( 317) سگها سگى را که غریب است مىگزند تا ادب را پیشه نموده آن جا برود که اول بوده است تا رستگار گردد. ( 318) مىگزندش که اى سگ طاغى برو و با ولى نعمت خود یاغى مشو . ( 319) و مثل حلقه بسته آن در باش پاسبانى کن در خدمت چابک و در وفا برجسته باش . ( 320) باعث نقض وفاى ما نشده بىوفایى اظهار نکن و ما را بد نام نساز . ( 321) شعار سگان وفادارى است تو براى سگان ننگ و بد نامى درست نکن . ( 322) سگها از بىوفایى ننگ دارند پس تو چگونه روا مىدارى که بىوفایى کنى .
عیسى علیه السّلام جهت طلب شفا به دعاى او
رفت و آمد اولیاى خدا میان مردمان برکت است
( 298) صومعهْ عیسى است خوانِ اهل دل |
|
هان و هان اى مبتلا این در مَهِل |
( 299) جمع گشتندى ز هر اطراف، خَلق |
|
از ضَریر و لنگ و شلّ و اهلِ دَلق |
( 300) بر درِ آن صومعه عیسى صَباح |
|
تا به دَم اوشان رهاند از جُناح |
( 301) او چو فارغ گشتى از اورادِ خویش |
|
چاشتگه بیرون شدى آن خوب کیش |
( 302) جُوق جوقى مبتلا دیدى نزار |
|
شِسته بر در در امید و انتظار |
( 303) گفتى اى اصحابِ آفت از خدا |
|
حاجت این جملگانتان شد روا |
( 304) هین روان گردید بىرنج و عَنا |
|
سوى غفّارى و اکرام خدا |
( 305) جملگان چون اشتران بسته پاى |
|
که گشایى زانوىِ ایشان به راى |
( 306) خوش دوان و شادمانه سوى خان |
|
از دعاى او شدندى پا دوان |
جمع آمدن اهل آفت: به دنبال ابیات قبل وسخن از فایدهْ پناه بردن به مردان حق، مولانا عیسای مسیح رابه عنوان عالی ترین نمونه یاد می کند.موضوع این ابیات وابیات بعدی مأخذ خاصی ندارد ودر واقع بیان واقعیتی است که دربارهْ عیسی در منابع مسیحی واسلامی ودر تفاسیر قرآن آمده است
ضریر: نابینا.
لنگ: براى پاىِ از کار افتاده، و «شَل» براى دست و پا هر دو به کار مىرود.
اهل دلق: کنایه از درویش و مستمند.
دَم: دمیدن، نفس، دعا.
جُناح: گناه. لکن در بیت به معنى آفت و رنج است.
اوراد: جمع ورد: دعا.
جُوق: (ترکى) گروه، دسته.
شسته: یعنی نشسته.
سوی غفّاری و...: یعنی به امید بخشایش ولطف حق
خان: یعنی خانه.
پادَوان: یعنی با پای خود.
( 298) خوان اهل دل صومعه عیسى است هان اى آن که گرفتارى دارى این در را رها مکن. ( 299) از هر طرف مردم از اشخاص کور و شل و لنگ و دلق پوشان هر صبح جمع مىشدند. ( 300) بر در صومعه عیسى (ع) تا آن بزرگوار با دم شفا بخش خود آنها را از درد نجات دهد. ( 301) او چون از ادعیه خود فارغ مىشد وقت چاشت از صومعه بیرون مىآمد. ( 302) مبتلایان را مىدید که جوقه جوقه با حال نزار نشسته و با امیدوارى انتظار او را دارند. ( 303) آن حضرت دعا کرده و مىگفت که از طرف خداوند حاجت همگى روا شد. ( 304) اکنون بدون رنج و سختى بطرف غفارى و اکرام خداوند روانه شوید. ( 305) آن وقت همگى چون شترهائى که زانوى بستهشان یک مرتبه گشوده شود. ( 306) بدون درنگ همگى شاد و خرم بر اثر دعاى عیسى دوان دوان مىرفتند.
در حدیث است که رفت و آمد اولیاى خدا میان مردمان برکت است.[1] مولانا در این ابیات به این حدیث نظر دارد و عیسای مسیح رابه عنوان عالی ترین نمونه یاد می کند.
( 282) تو نخواندى قصّه اهل سبا |
|
یا بخواندى و ندیدى جز صدا |
( 283) از صدا آن کوه خود آگاه نیست |
|
سوى معنى هوش کُه را راه نیست |
( 284) او همى بانگى کند بىگوش و هوش |
|
چون خمش کردى تو، او هم شد خموش |
( 285) داد حق اهل سبا را بس فراغ |
|
صد هزاران قصر و ایوانها و باغ |
( 286) شکر آن نگزاردند آن بد رگان |
|
در وفا بودند کمتر از سگان |
( 287) مر سگى را لقمه نانى ز دَر |
|
چون رسد بر در همىبندد کمر |
( 288) پاسبان و حارس در مىشود |
|
گر چه بر وى جور و سختى مىرود |
( 289) هم بر آن در باشدش باش و قرار |
|
کفر دارد کرد غیرى اختیار |
( 290) ور سگى آید غریبى روز و شب |
|
آن سگانش مىکنند آن دم ادب |
( 291) که برو آن جا که اوّل منزل است |
|
حقّ آن نعمت گروگانِ دل است |
( 292) مىگزندش که برو بر جاى خویش |
|
حقّ آن نعمت فرو مگذار بیش |
( 293) از دَرِ دل و اهلِ دل آب حیات |
|
چند نوشیدى و واشد چشمهات |
( 294) بس غذاى سُکر و وجد و بىخودى |
|
از درِ اهل دلان بر جان زدى |
( 295) باز این در را رها کردى ز حرص |
|
گِرد هر دکّان همىگردى ز حرص |
( 296) بر دَرِ آن مُنعمانِ چرب دیگ |
|
مىدوى بهر ثَریدِ مرده ریگ |
( 297) چربش اینجا دان که جان فربه شود |
|
کارِ نااومید اینجا به شود |
اهل سبا: سبائیان سلسلهاى بودند که بر ناحیتِ جنوبى عربستان (آن جا که امروز دو یمن شمالى و جنوبى را تشکیل مىدهد) حکومت مىکردند، امّا دامنه حکومت آنان گستردهتر بود. مردم این منطقه که آن را یمن نام نهادهاند به خاطر برخوردارى از بارانهاى موسمى، و هم به خاطر شبکه آبیارى، در رفاه به سر مىبردند. کُندر که محصول مهم آن سرزمین بود از راه اقیانوس هند به کشور هندوستان، و از راه دریاى سرخ به اروپا مىرفت و در معبدها سوخته مىشد. سپس بر اثر ویرانى سد شبکه آبیارى به هم خورد و نیز بر اثر دستاندازى حبشیان بدان سرزمین أمنیت از آن جا رخت بر بست. ناچار گروههایى از مردم آن، به سرزمین عراق، حجاز، و شام رفتند.این قصه از قصه های قرآن است، ملکه قوم سبا بلقیس است که به همسری سلیمانِ نبی در می آید.به این قصه در آیه های15 تا 20 سورهْ سبا اشاره شده است. مولانا در این جا قصه را آغاز می کند ونا تمام می گذارد، و در بیت 364 وسپس در بیت 2602 به آن باز می گردد. مفسرانِ قرآن، ازجمله ابوالفتوح رازی نوشته اند که براین قوم سیزده پیامبراز جانب خداوند فرستاده شد ولی ایمان نیاوردند.
صَدا: انعکاس آواز در کوه، گنبد، و مانند آن. پژواک. در این بیت مقصود از صدا تأثر ظاهرى است از داستان، و نیندیشیدن به ماجرا و پىآمد آن.
ندیدی جز صَدا: یعنی حقیقت آن را در نیافتی.
فراغ: آسودگى خاطر.
بد رَگ: بد سرشت، بد کار.
کمر بستن: کنایه از ملازم شدن. آماده خدمت شدن.
حارس: نگهبان.
باش: بودن، ساکن گشتن.
کفر دارد کرد...: دیگرى گزیدن را کافر نعمتى مىداند.
حق نعمت گروگان دل بودن: فرض است حق نعمت قدیم را گزاردن.
آب حیات: استعاره از سخنان عرفانى. (اهل دل با سخنانِ چون آب زندگانى دلهاى مرده را زنده مىکنند).
سُکر: در لغت به معنى مستى، و در اصطلاح صوفیان حالت بىخبرى است از خود،و بیخود شدن از بادهْ حقیقت، که در مشاهده جمال معشوق دست دهد.
وَجد: حالت طربى است که در سیر معنوی وآشنایی به اسرار غیب براى سالک پدید آید.
چرب دیگ: کنایه از داشتن خوردنىهاى گوارا.
ثَرید: ترید، نان آغشته درغذای مایع.
مرده ریگ: میراث،در کلام مولانا غالباً به صورت یک صفت تحقیرآمیز به کار می رود.
ثرید مرده ریگ: کنایه از سود اندک. متاع قلیل.
چربش اینجا دان: یعنی در محضر اهل دل ومردان حق.
( 282) آیا قصه اهل سبا را نخواندهاى یا خوانده و جز انعکاس صوت چیزى نصیبت نگردیده است. ( 283) آرى کوه که آواز را منعکس مىکند از صدا آگهى ندارد و هوش او بمعنى راه ندارد. ( 284) او بدون آن که بشنود یا بفهمد آواز و سخنان تو را منعکس مىکند و وقتى تو خاموش شدى او هم ساکت و خاموش مىگردد. ( 285) خداوند بمردم سبا آسایش فوق العادهاى کرامت فرمود و صد هزاران قصر و باغ و ایوان به آنها داد . ( 286) آنها شکران نعمت را نگذاشته و خود را بىوفاتر از سگ نشان دادند . ( 287) سگ اگر از درى لقمه نانى بگیرد کمر بخدمت ساکنین خانه مىبندد . ( 288) پاسبان و نگهبان آن در شده و هر سختى و جورى که در این راه باو برسد تحمل مىکند . ( 289) مقیم آن درگاه شده رفتن بدر خانه دیگر را کفر مىشمارد . ( 290) اگر سگ غریبى روز یا شب بدر خانه دیگر بیاید سگهاى آن خانه ادبش مىکنند . ( 291) که برو آن جا که از اول منزلت بوده و حق نعمت اولیه گروگان دل است و تا آخر باید در آن درگاه باشى که نعمت بتو رسیده . ( 292) آن سگ غریب را مىگزند که برو بجاى خودت و حق نعمت را ادا کن . ( 293) چقدر از اهل دل از در دل آب حیات نوشیدى تا چشمهایت باز شد؟. ( 294) و چقدر غذاى وجد و سکر و بىخودى از درگاه اهل دل نصیب گرفتى. ( 295) با این وصف باز این در را رها کرده و از روى حرص گرد هر دکانى براى تجربه همىکردى؟. ( 296) و بر در ثروتمندان که دیگ چرب دارند براى بدست آوردن نان ترید میراث مانده مىدوى؟. ( 297) چربى آن جا است که جان را فربه کند و ناامیدى بدل بامید گردد نه این درهاى ثروتمندان که مىروى.
مولانا شنوندهْ سخن خود یا خوانندهْ مثنوی را به کوهی تشبیه می کند که صدا به آن برمی خورد وباز می گردد وهنگامی که آن صدا خاموش شود، از کوه هم صدایی نمی شنویم. جان کلام این است که باید با اصل هستی ومبدأ همه صداها آشنا شد. در ادامه مولانا می گوید:اولیاى حق، مربى فکر و غذا دهنده روحاند. شرط وفا و مروّت آن است که سالک باید ملازمت آنان را برگزیند و بر درگاهشان نشیند، تا از موهبتِ فکرىشان بهرهمند گردد. اماکسانى که در پى پرورش تن و بهرهمندى از لذتهاى جسمى از آنان روى مىگردانند و به در دولتمندان روی می آورند، انسان های ناسپاساند.
( 269) روى صحرا هست هموار و فراخ |
|
هر قدم دامى است کم ران اُوستاخ |
( 270) آن بُزِ کوهى دود که دام کو |
|
چون بتازد دامش افتد در گلو |
( 271) آن که مىگفتى که کو اینک ببین |
|
دشت مىدیدى نمىدیدى کمین |
( 272) بىکمین و دام و صیّاد اى عَیار |
|
دنبه کى باشد میان کشتزار |
( 273) آن که گستاخ آمدند اندر زمین |
|
استخوان و کلّههاشان را ببین |
( 274) چون به گورستان روى اى مرتضا |
|
استخوانشان را بپرس از ما مضی |
( 275) تا به ظاهر بینى آن مستانِ کور |
|
چون فرو رفتند در چاه غرور |
( 276) چشم اگر دارى تو کورانه میا |
|
ور ندارى چشم دست آور عصا |
( 277) آن عصاىِ حزم و اِستدلال را |
|
چون ندارى دید، مىکن پیشوا |
( 278) ور عصاى حزم و استدلال نیست |
|
بىعصا کش بر سر هر ره مه ایست |
( 279) گام ز آن سان نه که نابینا نهد |
|
تا که پا از چاه و از سگ وارهد |
( 280) لرز لرزان و به ترس و احتیاط |
|
مىنهد پا تا نیفتد در خُباط |
( 281) اى ز دودى جَسته در نارى شده |
|
لقمه جُسته، لقمهْ مارى شده |
صحرا:گذرگاه سالک راه حق است که در آن نفس وشیطان دام هایی نهاده اند.
اُوستاخ: گستاخ، بی ملاحظه
دنبه بىکمین و دام صیاد: اشاره است به داستان «گرگ و روباه» منظومهاى که در مکتب خانهها خوانده مىشود. روباهى در باغى لانه کرده بود و میوهها را مىخورد. باغبان دامى در رهگذر او نهاد و دنبهاى در آن دام جا داد. روباه چون دنبه را دید به طمع افتاد، لیکن ترسید دامى زیر دنبه باشد، گرگى را به مهمانى طلبید و بر سر دنبه برد گرگ چون دهان گشود، دام در کامش افتاد و دنبه برون پرید و روباه آن را خورد. گرگ رمز «شتاب زدگی» و روباه رمز «حزم واحتیاط» است.
ای مرتضی: یعنی ای کسی که موجب رضایت خدا یا بندگان او هستی.
عیار: عیّار: زیرک.
چاه غرور: اضافه مشبّه به به مشبه.
عصاى حزم: اضافه مشبّه به به مشبه.
عصا کش: یعنی مرشد وراهنمای سالک.
گام ز آن سان نه: «لقمان را گفتند حکمت از که آموختى؟ گفت از نابینایان که تا جاى نبینند پاى ننهند.» (گلستان سعدى، ص 56)
خُباط: در لغت پریشانى عقل، جنون است. لیکن در این بیت به معنى لغزش یا گمراهی است .
( 269) صحرا فراخ و هموار است ولى در هر قدم آن دامیست نباید گستاخانه در آن جا قدم زد. ( 270) بز کوهى مىدود و مىگوید کو دام؟ ولى ناگاه گلویش را مىگیرد. ( 271) باو باید گفت آن را که مىگفتى کو؟ اکنون ببین تو دشت مىدیدى و از کمینگاه بىخبر بودى. ( 272) اگر کمینگاه و صیاد و دام نیست دنبه در کشتزار چه مىکند؟. ( 273) آنهایى که گستاخانه باین سرزمین آمدند استخوان کلههاشان را ببین. ( 274) وقتى بگورستان مىروى از استخوانهاشان بپرس که چه بر آنها گذشته است. ( 275) تا آشکار ببینى که آن مستهاى کور چگونه در چاه غرور فرو رفتهاند . ( 276) اگر چشم دارى مثل کورها قدم بر ندار و اگر چشم ندارى عصائى بدست آر . ( 277) و چون عصاى حزم و استدلال ندارى پیشواى خود را چشم خود قرار داده و بدستور او حرکت کن . ( 278) وقتى عصاى حزم و استدلال نیست بدون عصا کش بر سر راه درنگ نکن . ( 279) آن سان گام بر زمین بگذار که نابیناها پا مىنهند تا پاى تو بسنگ نخورده یا بچاه نیفتى . ( 280) رسم کورى این است که با ترس و لرز و احتیاط قدم بر مىدارد و مىگذارد تا با سر بزمین نخورد . ( 281) اى کسى که از دود رهایى یافته و داخل آتش گردیدهاى.
منظور مولانا از دور اندیشى و گمان بد بردن یعنی سخن هر کس را نپذیرفتن و جانب احتیاط را نگهداشتن است، نه این که سوء الظنّ به دیگران داشتن،که از القائات شیطان است. زیرا در در تعالیم دینی، به گمان نیکو بردن در باره مسلمانان سفارش شده و از گمان بد بردن در حق آنان منع شده است. «إنَّ اللَّه تَعالَى حَرَّمَ مِنَ المُسلِمِ دَمَهُ وَ مالَهُ وَ أن یُظَنَّ بِهِ ظَنَّ السُوء.»[1] در صورتى که مىبینیم ظاهراً سروده مولانا خلاف آن را تعلیم مىدهد و جمع میان این دو نظر چنین است که گوییم، ظاهر حال باید رعایت شود. اگر گوینده از اهل صلاح است بدو گمان بد نباید برد و اگر نه احتیاط باید نمود. امیر مؤمنان (ع) فرماید: «إِذا استَولَى الصَّلاحُ عَلَى الزَّمانِ وَ أهلِهِ ثُمَّ أساءَ رجُل الظَّنَّ بِرَجُلٍ لَم تَظهَر مِنهُ خَزیَةٌّ فَقَد ظَلَمَ وَ إِذا استَولَى الفَسادُ عَلى الزَّمانِ وَ أهلِهِ فَأحسَنَ رَجُلٌّ الظَّنَّ بِرَجُلٍ فَقَد غرَّرَ.»[2]
همچنین مولانا تأکید دارد به این که باید در آثار و احوال گذشتگان نگریست که پایان کار آنان چیست. چنان که در قرآن کریم است:« قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ سُنَنٌ فَسِیرُوا فِی اَلْأَرْضِ فَانْظُروا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ اَلْمُکَذِّبِینَ.»[3]
تا که ما از حالِ آن گرگان پیش همچو روبه پاس خود داریم بیش
اُمّتِ مرحومه زین رو خواندمان آن رسول حقّ و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید اى مهان
3121- 3119 / د / 1
بنابراین پیوسته باید حزم را چون عصایى در دست گرفت و راه زندگى را پیمود تا از در افتادن به چاه دنیا که متاع غرور است و گزند نفس که سگى شرور است ایمن بود. و در توضیح این مطلب مردم سبا را نمونه مىآورد که قدر نعمت خدا را ندانستند و نافرمانى پیش گرفتند و عذاب خدا بر آنان فرود آمد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |