( 2168)هر که خواهد همنشینی خدا |
|
تا نشیند در حضور اولیا |
( 2169)از حضور اولیا گر بگسلی |
|
تو هلاکی زآنکه جزئی بیکلی |
( 2170)هر که را دیو از کریمان وابرد |
|
بی کسش یابد سرش را او خورد |
( 2171)یک بدست از جمع رفتن یک زمان |
|
مکر دیو است بشنو و نیکو بدان |
همنشین خدا: اشاره است به حدیث موضوع: « مَن أرادَ أن یَجلِسَ مَع اللَّهِ فَلیَجلِس مَعَ أهلِ التَّصَوُّف.»[1]
پس جَلیسُ اللَّه گشت آن نیک بخت کو به پهلوى سعیدى بُرد رخت
1302/ د / 6
تا: باید
سکلیدن: گسلیدن، جدا شدن.
سر کسى را خوردن: مرگ او را دیدن. در اینجا: کشتن، هلاک کردن معنى دهد.
بَدَست: وجب.
این بیتها در سفارش به همنشینى اولیاى حق
( 2168) هر کس که مىخواهد با خدا همنشین باشد برود و در حضور اولیا بنشیند . ( 2169) اگر از محضر اولیا دور شده و پیوند او را بگسلى هلاک شدهاى زیرا در آن وقت جزء بدون کل هستى . ( 2170) هر کس را که شیطان از کریمان دور سازد او را بىکس یافته سرش را بباد مىدهد. ( 2171) یک ثانیه بقدر یک وجب از جمع دور شدن مکرى است از طرف شیطان متوجه شده این را بیقین بدان.
مضمون این ابیات در مثنوی مکرراً آمده است: «من اراده ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التّصوف»؛ یا هر که خواهد با خدا همنشینی کند، باید با اولیاءالله همنشینی کند. و از جمع نبریدن وکناره نگرفتن که « یَدُ اللَّه مع الجماعة.» اگر تو از محضر اولیاءالله دور شوی و از مصاحبت ایشان ببُرّی، قطعاً هلاک خواهی شد، زیرا تو جزو فاقد کُلی. بریدن از جمع اولیا موجب غلبه شیطان است. هر کس را که شیطان از محضر مردان حق دور سازد، در تنهایی سرش را میخورد. اگر یک وجب از اولیاءالله دور شوی، بدان که این امر از نیرنگهای شیطان سرچشمه میگیرد.
( 2161)آمد از حق سوى موسى این عتاب |
|
کاى طلوع ماه دیده تو ز جَیب |
( 2162)مَشرِقت کردم ز نور ایزدى |
|
من حقم رنجور گشتم نامدى |
( 2163)گفت سبحانا تو پاکى از زیان |
|
این چه رمز است این بکن یا رب بیان |
( 2164)باز فرمودش که در رنجوریم |
|
چون نپرسیدى تو از روى کرم |
( 2165)گفت یا رب نیست نقصانى تو را |
|
عقل گُم شد این سخن را برگشا |
( 2166)گفت آرى بنده خاص گُزین |
|
گشت رنجور او منم نیکو ببین |
( 2167)هست معذوریش معذورىِّ من |
|
هست رنجوریش رنجورىِّ من |
عتاب: براى رعایت قافیت باید مُمال (عِتیب) خوانده شود.
طلوع ماه از جیب دیدن: اشاره به معجزه معروف ید بیضاء موسى (ع) است که دست در گریبان مىکرد و بیرون مىآورد و سپیدى از آن پدید مىگشت.
سبحانا: پاکا، منزّها.
زیان: یعنی رنجوری، بیماری.
رنجوریم: (چرا در رنجورى مرا نپرسیدى؟)
( 2161) خطاب عتاب آمیزى از طرف حق بموسى رسید که اى موسى اى کسى که طلوع ماه را از چاک گریبان پیراهن خود دیدى. ( 2162) من تو را با نور یزدانى منیر ساختم و من که خدا هستم رنجور شدم و به عیادتم نیامدى. ( 2163) عرض کرد بار الها تو منزه از هر زیان و عیب و نقص هستى این که فرمودى چه رمزى است براى من روشن فرما. ( 2164) باز هم خطاب شد که در بیمارى من چرا حال مرا نپرسیدى. ( 2165) عرض کرد خداوندا تو از نقص برى هستى عقل من از این فرمایش حیران شده رحمتى کن و این گره را بگشا. ( 2166) خطاب شد بنده خاص بر گزیده من بیمار شد خوب نگاه کن که او من هستم. ( 2167) معذوریش معذورى من و رنجوریش رنجورى من است .
روایتی که در این ابیات آمده در منابع حدیث نیز آمده است . دراحیاءُ العلوم منسوب به موسی ومطابق نقل مولاناست، مأخذ این داستان روائی را مرحوم فروزانفر از طریق عامه در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى آورده است[1]. همچنین از طریق شیعه روایتى از امام موسى بن جعفر (ع) از رسول خدا (ص) نقل است که فرمود: «خداى عز و جل روز رستاخیز بندهاى از بندگان خود را سرزنش مىکند و بدو مىگوید: بنده من، هنگامى که بیمار بودم، چه چیزتو را از بیمار پرسى من باز داشت؟ بنده مىگوید: پاکا، پاکا که تویى، تو پروردگار بندگانى نه رنجور شوى و نه بیمار، پروردگار گوید: برادر مؤمن تو بیمار شد او را نپرسیدى. به عزّت و جلالم سوگند اگر به پرسش حال او مىرفتى مرا نزد او مىیافتى. آن گاه نیازهاى تو را عهدهدار مىشدم و برایت انجام مىدادم و این از کرامت بنده مؤمن من است.»[2]
( 2146)از صحابه خواجهاى بیمار شد |
|
و اندر آن بیماریش چون تار شد |
( 2147)مصطفى آمد عیادت سوى او |
|
چون همه لطف و کرم بُد خوى او |
( 2148)در عیادت رفتن تو فایده است |
|
فایده آن باز با تو عایده است |
( 2149)فایده اوّل که آن شخص علیل |
|
بوک قطبى باشد و شاهِ جلیل |
مأخذ این داستان روائی از بحار الانوار چنین است که: رسول خدا (ص) از حال یکى از صحابه خود پرسید. گفتند او از بلا همچون جوجهاى بىپر شده است. رسول (ص) نزد او رفت. او را از سختى بلا چون جوجه بىپر دید. از او پرسید در حالت تندرستى خود دعایى کردهاى؟ گفت: آرى، مىگفتم خدایا هر کیفرى در آخرتم خواهى کرد در دنیا کن. فرمود: چرا نگفتى: «اللَّهُمَّ آتِنا فِى الدُّنیا حَسَنَةً وَ فِى الاخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّار». [1]
صحابه: جمع صاحب: یار، و مقصود از صحابه بطور مطلق «یاران پیغمبر» است. اما در اینکه صحابى کیست خلاف است. هر که رسول (ص) را دیده باشد؟ یا او را دیده و از او حدیث روایت کند؟ مشهور معنى دوم است. بعضى گفتهاند حد اقل صحبت یک سال یا زیادت با پیغمبر بودن است.
چون تار شدن: سخت لاغر گشتن.
قطب: آن که مدار جهان بر اوست و ارشاد خلق بر وى واگذار است.
قطب آن باشد که گِرد خود تند گردش افلاک گرد او بود
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن بسته عقل است تدبیر بدن
2343، 2345 / د /5
شاه جلیل: کنایه از وَلىّ بزرگوارِ عالى قدر و منزلت.
( 2150)چون دو چشم دل نداری ای عنود |
|
که نمیدانی تو هیزم را ز عود |
( 2151)چونکه گنجی هست در عالم مرنج |
|
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج |
( 2152)قصد هر درویش میکن از گزاف |
|
چون نشان یابی بهجد میکن طواف |
( 2153)چون تو را آن چشم باطنبین نبود |
|
گنج میپندار اندر هر وجود |
( 2154)ور نباشد قطب یار ره بود |
|
شه نباشد فارس اسپه بود |
( 2155)پس صله یاران ره لازم شمار |
|
هر که باشد گر پیاده گر سوار |
( 2156)ور عدو باشد همین احسان نکوست |
|
که به احسان بس عدو گشت است دوست |
( 2157)ور نگردد دوست کینش کم شود |
|
زآنکه احسان کینه را مرهم شود |
( 2158)بس فواید هست غیر این ولیک |
|
از درازی خایفم ای یار نیک |
( 2159)حاصل این آمد که یار جمع باش |
|
همچو بتگر از حجر یاری تراش |
( 2160)زآنکه انبوهی و جمع کاروان |
|
رهزنان را بشکند پشت و سنان |
عود: چوبى معروف که چون بسوزانند بوى خوش از آن بر آید. چوب درخت بلسان.
فارس: سوار گزیده، سپهسالار.
فارس اسپه: به معنای سوارکار (سپاه نیز به همین معناست) یا به معنای کسی که در مرتبهْ کمال است، اما نه در پایه قطب.
صله: بیشتر استعمال این کلمه براى جایزت و پاداش است لیکن در اینجا به معنى «پیوند» است.
یار ره: کنایه از سالکی است که هنوز منازل سلوک را تمام نکرده و در سلوک همراهى کند.
که به احسان...: برگرفته است از آیه « وَ لا تَسْتَوِی اَلْحَسَنَةُ وَ لاَ اَلسَّیِّئَةُ اِدْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا اَلَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ: خوبى و بدى یکسان نیست بدان چه نیکوتر است (پاسخ را) بر گردان، پس ناگهان (ببینى) آن که میان تو و او دشمنى است چون دوست مهربان است.»[2]
یار جمع بودن: به نیروى خود تکیه نکردن و دیگرى را نیز دوست و برادر خود شمردن.
هم رنگ جماعت شو تا لذّت جان بینى در کوى خرابات آ تا دُرد کشان بینى
(دیوان کبیر، ب 27361)
از حَجر یاری تراش: یعنی بکوش که این وجودهای جامد و ناآگاه را به یاران ره تبدیل کنی، زیرا کثرت یاران، پشت حرامیان را میشکند.
ز آن که انبوهى و جمع کاروان: برگرفته است از حدیث شریف «اَلجَماعَةُ رَحمَةٌ وَ الفُرقَةُ عَذابٌ.»[3]
( 2150) چون تو چشم دل ندارى و هیزم را از عود تمیز نمىدهى . ( 2151) چون یقین است که در این جهان گنجى هست پس ناامید مباش و هیچ ویرانهاى را خالى از گنج تصور نکن . ( 2152) سراغ هر درویش برو و چون نشانه کوچکى از بزرگى در آن دیدى با جدیت در اطراف او طواف کن . ( 2153) چون تو چشم باطن بین ندارى پس در هر کس که باو بر مىخورى احتمال گنج بده . ( 2154) اگر او قطب نباشد یار راه تو است و اگر شاه نباشد سوار سپاه است . ( 2155) پس پیوستن بیاران راه را لازم بشمار چه سوار باشد چه پیاده . ( 2156) اگر دشمن هم باشد این احسان تو مفید است چه که احسان دشمنان را دوست مىکند. ( 2157) اگر هم دوست نشود لااقل کینهاش کمتر مىگردد زیرا که نکوىى مرهم کین است. ( 2158) فایدههاى دیگرى نیز هست که من از طول کلام مىترسم و بهمین جهت از ذکر همه آنها صرف نظر مىکنم . ( 2159) حاصل کلام این است که یار جمع باش و چون بتگر اگر از سنگ هم باشد براى خود یارى بتراش . ( 2160) چرا که زیادى جمعیت کاروانیان پشت دزدان را شکسته و سنان آنان را بىاثر مىسازد.
مولانا میگوید: چرا برای شناختن مردان حق تکاپو نمیکنید و چشمان باطن را برای یافتن مردان حق بهکار نمیگیرید؟ چرا چشم دلتان تو روشن نیست تا مردان حق را از مردم دنیاپرست تمیز دهید؟ مولانا میگوید: به ظاهر اشخاص نباید توجه کرد و یا همهْ ذهن نباید متمرکز ظاهر افراد گردد، زیرا ظاهر نحیف یا فقیرانهْ افراد ممکن است در خود، مرد کاملی را پنهان داشته باشد. بنابراین، هر درویشی که میبینی به سوی او برو، حتی اگر از روی صدق و صفا نرفته باشی و در هر یک نشانِ مردان حق را یافتی دور او بگرد و او را خدمت کن.
[1] - بحار الانوار (ج 10، ص 45 . مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى (ص 66- 67)
[2] - سوره فصلت،آیه 34
[3] - (احادیث مثنوى، ص 31، از الجامع الصغیر)
حذر داشتن از دوستى با نادان
( 2129)شخص خفت و خرس میراندش مگس |
|
وز ستیز آمد مگس زو باز پس |
( 2130)چند بارش راند از روی جوان |
|
آن مگس زو باز میآمد دوان |
( 2131)خشمگین شد با مگس خرس و برفت |
|
برگرفت از کوه سنگی سخت زفت |
( 2132)سنگ آورد و مگس را دید باز |
|
بر رخ خفته گرفته جای و ساز |
( 2133)برگرفت آن آسیا سنگ و بزد |
|
بر مگس تا آن مگس واپس خزد |
( 2134)سنگ روی خفته را خشخاش کرد |
|
این مثل بر جمله عالم فاش کرد |
( 2135)مهر ابله مهر خرس آمد یقین |
|
کین او مهر است و مهر اوست کین |
( 2136)عهد او سست است و ویران و ضعیف |
|
گفت او زفت و وفای او نحیف |
( 2137)گر خورد سوگند هم باور مکن |
|
بشکند سوگند مرد کژسخن |
( 2138)چونکه بیسوگند گفتش بد دروغ |
|
تو میفت از مکر و سوگندشبه دوغ |
زو: به معنای به سوی او و زود.
ساز: موافق، مطابق میل.
زفت: به معنای سنگین است.
جای و ساز گرفته: یعنی مستقر شده است.
خشخاش: کنایه از خرد، ریز ریز.
به دوغ افتادن: نظیر به دام افتادن. بیرون شدن نتوانستن به معنای فریبخوردن است.
( 2129) آن شخص در محلى بخواب رفت و خرس بالاى سرش نشسته مگسها را از او مىراند ولى مگس پر رو دو مرتبه باز مىگشت. ( 2130) چند مرتبه مگس را راند مگس ثانیاً بر گشته بروى جوان نشست. ( 2131) خرس خشمگین شده رفت و از کوه سنگ بزرگى برداشته و آمد. ( 2132) دید باز مگس بر روى جوان نشسته. ( 2133) پس آن سنگ را بلند کرده و بر مگس زد تا برود. ( 2134) سنگ روى جوان خفته را خورد کرد و استخوان صورتش را چون خشخاش نموده و این مثل را در عالم باقى گذاشت. ( 2135) که مهر و دوستى ابله را بدوستى خرس مثل مىزنند و مىگویند کینه او مهر و مهر او کین است. ( 2136) عهد او سست و ضعیف گفتارش درشت و وفایش سخیف است . ( 2137) اگر سوگند بخورد باور مکن که مرد کج سخن سوگند خود را خواهد شکست . ( 2138) بىسوگند گفتارش دروغ بود پس تو گول سوگندش را مخور.
در این چند بیت، مولانا تصویری از مردم خوشظاهر و فریبکار را در سیمای خرس نشان میدهد: خوب حرف میزند، اما به آنچه میگوید وفا نمیکند. و نیز بر حذر داشتن از دوستى با نادان است. چه، عقل آنان مقهور نفسهاشان است. على (ع) در نصیحت به امام حسن (ع) مىفرماید: «از دوستى نادان بپرهیز چه او خواهد که تو را سود رساند لیکن دچار زیانت گرداند.»[1]
( 2139)نفس او میر است و عقل او اسیر |
|
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر |
( 2140)چونکه بی سوگند پیمان بشکند |
|
گر خورد سوگند هم آن بشکند |
( 2141)زآنکه نفس آشفتهتر گردد از آن |
|
که کنی بندش به سوگند گران |
( 2142)چون اسیری بند بر حاکم نهد |
|
حاکم آن را بر درد بیرون جهد |
( 2143)بر سرش کوبد ز خشم آن بند را |
|
میزند بر روی او سوگند را |
( 2144)تو ز اوفوا بالعقودش دست شو |
|
احفظوا ایمانکم با او مگو |
( 2145)وآنکه حق را ساخت در پیمان سند |
|
تن کند چون تار و گرد او تند |
میر: کنایه از غالب، چیره.
مُصحَف: کنایه از سوگند.
بر روى زدن: رد کردن، نپذیرفتن.
أوفُوا بِالعُقُود: به پیمانها وفا کنید. برگرفته است از قرآن کریم «یا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ».[2]یعنى اى کسانى که ایمان آوردهاید بعقدهایى که با هم بستهاید و قرار دادهائى که گذاشتهاید وفا کنید.
اِحفَظُوا أیمانَکُم: سوگندهاى خود را نگاه دارید. برگرفته است از قرآن کریم «وَ اِحْفَظُوا أَیْمانَکُمْ».[3]یعنى سوگندهاى خود را نگه دارید و نشکنید.
تن چون تار کردن...: کنایه از تحمل سختى کردن (و عهد را نشکستن).
( 2139) او که نفسش حاکم و عقلش اسیر نفس است فرض کن صد هزار قسم هم بقرآن بخورد . ( 2140) آن که بىسوگند پیمان خود را مىشکند اگر سوگند بخورد بدتر از آن خواهد کرد . ( 2141) چرا که نفس از خوردن سوگند آشفتهتر مىشود و به شکستن پیمان حریصتر مىگردد زیرا که سوگند چون بندى است که بپاى او نهند او سعى مىکند که بند را پاره کرده از قید خلاصى یابد . ( 2142) چه اگر اسیرى بند بپاى حاکم ببندد حاکم فوراً آن بند را پاره کرده بیرون خواهد آمد . ( 2143) هم بند را بسر بنده مىکوبد و هم سوگند را بروى او مىزند . ( 2144) دست بشوى از اینکه او بامر أَوْفُوا بِالْعُقُودِ . اطاعت کند و با او از فرمان اِحْفَظُوا أَیْمانَکُمْ . سخن مگو که قبول نخواهد کرد . ( 2145) آن که مىداند با چه کسى عهد مىکند تن خود را چون تار بدور او تنیده و تا توانى در تن دارد مانع از شکستن عهد خود مىگردد.
مولانا در این ابیات از مدعیان دنیاپرست سخن میگوید که نفس بر عقل آنها غلبه دارد. اینان، سوگند به قرآن که جای خود دارد، اگر صدهزار بار قرآن را بخوانند، باز هم دروغ میگویند. سپس مولانا یک مسئلهْ روحی را مطرح میکند: اسیر نفس نمیتواند حاکم خود را در بند کند و اگر به سوگند خوردن مجبور شود، بیشتر دروغ میگوید و نفس، سرانجام خود را از بند او آزاد میکند و به راه خود میرود. مولانا میگوید: از اسیر نفس انتظار نباید داشت که وفای به عهد و حفظ سوگند را مراعات کند. کسی که در پیمانها به حق متکی است، وجود مادی خود را در راه او فدا میکند.
( 2107)آن حکیمی گفت دیدم هم تکی |
|
در بیابان زاغ را با لکلکی |
( 2108)در عجب ماندم بجستم حالشان |
|
تا چه قدر مشترک یابم نشان |
( 2109)چون شدم نزدیک من حیران و دنگ |
|
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ |
( 2110)خاصه شهبازی که او عرشی بود |
|
با یکی جغدی که او فرشی بود |
( 2111)آن یکی خورشید علیین بود |
|
وین دگر خفاش کز سجین بود |
( 2112)آن یکی نوری ز هر عیبی بری |
|
وین یکی کوری گدای هر دری |
( 2113)آن یکی ماهی که بر پروین زند |
|
وین یکی کرمی که در سرگین زید |
( 2114)آن یکی یوسفرخیعیسی نفس |
|
وین یکی گرگی و یا خر با جرس |
( 2115)آن یکی پران شده در لامکان |
|
وین یکی در کاهدان همچون سگان |
ماهی که بر پروین زند: یعنی مقامش در آسمان بالاتر از ماه و همپایه مجوعهْ ثریا و پروین است.
لا مکان: عالم غیب و عالم اسرار الهی است که در آن وجود هیچ چیزی در مکان یا زمان یا شرایط خاصی محدود نمیشود.
لطیفه دوم: فرزانهای دانا گفت: روزی در بیابان زاغی را دیدم که با لکلکی همراه است. شگفتزده شدم و با خود گفتم: از چه رو این دو همراه و همدوش یکدیگر شدهاند؟ چه وجه اشتراکی میان آن دو وجود دارد؟ به هر حال در اطراف این مسئله به جستوجو پرداختم و وقتی نزدیک آن دو رسیدم، دیدم پای هر دو لنگ است.
مأخذ این لطیفه دوم، شرحى است که در احیاء علوم الدین امام محمد غزّالی آمده[1] و مرحوم فروزانفر آن را در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى آورده است[2]. نیکلسون در شرح خود به نقل از روح المثنوى اسماعیل حقى این داستان را به غزالى نسبت داده است.
به دنبال لطیفه زاغ و لکلک، مولانا عدم تناسب مردان حق را با مردمان دنیاپرست و ناآگاه، مطرح میکند. مولانا، مرد کامل را به صفت زیبایی یوسف متصف میکند که نَفَس او نیز مانند عیسی زندگیبخش است و در مقابل، ناآگاه دنیاپرست گرگی است که یوسف را میرباید یا موجودی مانند خر عیسی است که برخود جرسی آویخته تا ناآگاهان دیگر را متوجه خود کند.
( 2116)با زبان معنوی گل با جُعَل |
|
این همی گوید که ایگندهبغل |
( 2117)گر گریزانی ز گلشن بیگمان |
|
هست آن نفرت کمال گلستان |
( 2118)غیرت من بر سر تو دورباش |
|
میزند کای خس ازینجا دور باش |
( 2119)ور بیامیزی تو با من ای دنی |
|
این گمان آید که از کان منی |
( 2120)بلبلان را جای میزیبد چمن |
|
مر جعل را در چمین خوشتر وطن |
( 2121)حق مرا چون از پلیدی پاک داشت |
|
چون سزد بر من پلیدی را گماشت |
«غیرت» آنگونه خشم یا رشکی است که عاشق نسبت به محبوب دارد و نمیخواهد که هر ناکسی گرد محبوب بگردد. معشوق هم از اینکه میخواهد عاشق سراپا غرق عشق او باشد، غیرت دارد. به طور کلی، در اینجا غیرت، یعنی خشم با احساس برتری و کبریا. گل به جُعَل(سرگین گردون) میگوید: احساس برتری من بر سر تو دورباش میزند. در این ابیات «گُل» استعاره از مرد حق است، و «جُعَل» استعاره از مرد دنیاپرست. چنان که جاى به جاى در مثنوى آمده است پیمبران و اولیاى حق نیز از جنس مردماند، سرشته از نفس و عقل. امّا آنان نفس را مقهور عقل کردهاند تا آن جا که نفس را دیگر بر ایشان قدرتى نیست.
( 2122)یک رگم زیشان بُد و آن را برید |
|
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید |
( 2123)یک نشان آدم آن بود از ازل |
|
که ملایک سر نهندش از محل |
( 2124)یک نشان دیگر آنکه آن بلیس |
|
ننهدش سر که منم شاه و رئیس |
( 2125)پس اگر ابلیس هم ساجد شدی |
|
او نبودی آدم او غیری بدی |
( 2126)هم سجود هر ملک میزان اوست |
|
هم جحود آن عدو برهان اوست |
( 2127)هم گواه اوست اقرارِ مَلَک |
|
هم گواه اوست کُفران سگک |
( 2128) این این سخن پایان ندارد، باز گرد |
|
|
مولانا سخن را از مقابلهْ گل با جُعَل به مقابله آدم و ابلیس میکشاند. و آن رگی که بریده میشود رابطهْ وجود معنوی با آلودگیهای حیات مادی است که اگر بریده شود انسان به حق میپیوندد. مولانا میگوید: سجدهْ فرشتگان و سجدهنکردن ابلیس، هر دو، نشانهْ عظمت آدم بود[4]. چرا که نشان سرورى آدم یکى آن بود که فرشتگان او را سجده کنند و دیگر اینکه ابلیس از سجده کردن بدو سر باز زند. اگر ابلیس هم آدم را سجده می نمود خود دلیل باطل بودن آدم بود.
باطلاند و مىنمایندم رشد ز آنکه باطل باطلان را مىکشد
ذرّه ذرّه کاندرین ارض و سماست جنسِ خود را هر یکى چون کهرباست
2900- 2899 / د /6
آری هر جنسى به اقتضای طبیعت پىِ جنس خود را مىگیرد. کافران تیره دل هیچ گاه اولیاى حق را دوست نخواهند گرفت، و گرد آنان نخواهند گشت .
[1] - احیاء علوم الدین (ج 2، ص 112)
[2] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى (ص 66)
[3] - (لغت نامه)
[4] - (اشاره به آیهْ 12 سوره اعراف)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |