( 574)سیر بیرونی است قول و فعل ما |
|
سیر باطن هست بالای سما |
( 575)حسّ، خشکی دید، کز خشکی بزاد |
|
عیسی جان پای بر دریا نهاد |
( 576)سیر جسم خشک بر خشکی فتاد |
|
سیر جان، پا در دل دریا نهاد |
( 577)چون که عمر اندر ره خشکی گذشت |
|
گاه کوه و گاه دریا، گاه دشت |
( 578)آب حیوان از کجا خواهی تو یافت |
|
موج دریا را کجا خواهی شکافت |
بالای سما: یعنی فراتر ازاین جهان واین آسمان وزمین.
خشکى: در تعبیرات مولانا معاملات و سلوک ظاهرى است. وارتباط انسان با این جهان است که مانع رابطهْ انسان با حق می شود.
حسّ، خشکی دید، کز خشکی بزاد: یعنی حواس ظاهری ما فقط به ادراک عالم مادی قادر است، زیرخود از این عالم وعناصر آن پدید آمده است.
سیرجان: یعنی روح ما می تواند ازاین عالم خشک بیرون رود ودر دریای بی نهایت الهی قدم گذارد.
دریا: سلوک باطنى و احوال و مقامات است. وپیوستن به حق ویافتن ادراکات آن جهانی
عیسی جان پای بر دریا نهاد : تشبیه جان به عیسی، ازاین نظر است که لقب حضرت عیسی روح الله بوده است، ونیزاشاره است بحدیث: قیل للنبى ص ان عیسى علیه السلام یقال انه مشى على الماء فقال ص لو ازداد یقینا لمشى على الهواء.[1]
( 574) سیر ظاهرى عبارت است از گفتار و رفتار ما ولى سیر باطنى بر بالاى آسمانها است.( 575) حس ما فقط خشکى و خاک را مىبیند زیرا در خشکى زاده و از خاک خلق شده جان چون حضرت موسى پاى بدریا مىنهد . ( 576) براى این است که سیر جسم عالم خشکى در خشکى است آن جان است که پا در دل دریا نهاده و در میان امواج آن سیر مىکند. ( 577) عمر ما که همه در خشکى مىگذرد همه را در کوه و صحرا و دشت قدم مىزنیم. ( 578) تو آب حیوان کى خواهى یافت و موج دریا را چگونه خواهى شکافت.
مولانا می گوید: گفتوگوی بیداری، سیر بیرونی و سیر جسم خشک، همه اشاره به عالم مادی و ارتباط با این جهان است که مانع رابطه انسان با خدا میشود. در مقابل، گفتِ خواب، سیر باطن، پای بر دریا نهادن، آب حیوان و موج دریا را شکافتن، اشاره به مرتبهای است که انسان، جهان مادی و رابطهْ حواس ظاهر را با این جهان رها میکند و با حق میپیوندد و به قدرت حق میشنود، میبیند و حواس باطن، او را به ادراک حقایق و اموری توانا میسازد که ادراک آنها در زندگی این جهانی ناممکن است. مولانا میگوید: حواس ظاهری ما فقط قادر به ادراک عالم مادی است، زیرا خود از این عالم و عناصر این جهانی پدید آمده است. اما جان ما میتواند از این عالمِ خشک بیرون رود و در دریای بینهایتِ الهی قدم گذارد؛ چنان که دربارهْ حضرت عیسی گفتهاند. آب حیوان، همان جاودانگی انسان پس از وصال حق، بقای بعد از فناست.
( 579)موج خاکی، وهم و فهم و فکر ماست |
|
موج آبی، محو و سکر است و فناست |
( 580)تا در این سکری، از آن سکری تو دور |
|
تا از این مستی، ازآن جامیتو کور |
( 581)گفتوگوی ظاهر آمد چون غبار |
|
مدتی خاموش خو کن، هوش دار |
موج خاکی: همان حرکت و خیزی است که مربوط به امور مادی و برخاسته از زندگی این جهانی میباشد. وهم و فهم و فکر، امواجی از این نوع است.
موج آبی: آنچه از تأثیر امر الهی و به اشارت غیب باشد، موجی از امواج دریای حق است و مولانا از آن به موج آبی تعبیر کرده است.
محو: یعنی اینکه صفات بشری و هستیِ انسان نفی شود و آنچه مربوط به خود و صفات خود باشد دور از توجه او قرار گیرد و چیزی جز پروردگار را موجود نبیند.
سُکر: یا مستی، حالتی است که در آن عقل و معیارهای عقلی در امور زندگی اثری ندارد و قوای انسان از عقل او پیروی نمیکند. این بیخبری از خود و غیر، بر اثر هیجانی است که در مشاهدهْ جمال حق ایجاد میشود.
فنا : یعنی کنار رفتن و از نظر دور ماندن صفات بشری و احساس نیستیِ خود در برابر هستی مطلق است.
خاموش: خاموشى، سکوت.
(579) امواج خاک فهم و وهم افکار ما است. ولى موج آبى هشیارى و مستى و فنا است. ( 580) تا در فکر ظاهرى از مستى باطن بىنصیبى و تا از باده ظاهر مستى از جام باطن نخواهى نوشید. ( 581) گفتگوى ظاهر چون غبار است مدتى بخاموشى عادت کن تا بهوش آیى.
مولانا این حالات محو و سکر و فنا را امواج دریای حق میداند. این سکر یعنی مستی از «خودِ» مادی و خودبینی و علایق مادی است. آن سکر یعنی که مستی از مشاهدهْ جمال حق. معنای سخن مولانا این است: تا گرفتار زندگی مادی و علایق این جهانی هستی، راهی به معرفت حق پیدا نمیکنی.زیرا هر یک از احوال نفس حجاب حالت دیگر است بدین معنى که نفس در آن واحد مشتغل بدو نوع از احوال خواه ملکى یا ملکوتى نتواند بود بنا بر این مادام که مشغول بظاهر است بباطن نتواند پرداخت و تا وقتى که مست وهم و فکر باشد احوال قلبى که نتیجهى گسیختگى و انقطاع از حس ظاهرى و باطنى است جلوه گر نمىشود پس سالک در حال مراقبه باید بکلى متوجه دل و سر خود باشد و گوش و چشم ظاهر فرو بندد و حواس را بىکار گذارد تا معانى غیبى بدو روى نماید.
مولانا و هر عارف دیگر بحث عالم مادی و گفتوگوی ظاهری را مانع مشاهدهْ حق میداند و آن را غباری میبیند که جلوی دید آنان را میگیرد و راه زدودن آن هم خاموشی است. مدتی با خاموشی خوکن و بیندیش تا غبار علایق مادی کنار رود و بتوانی چهرهْ تابناک حقیقت را مشاهده کنی.
( 565)اللَّه الله، این جفا با ما مکن |
|
خیر کن امروز را فردا مکن |
( 566)مىدهد دل مر ترا، کاین بىدلان |
|
بىتو، گردند آخر از بىحاصلان |
( 567)جمله در خشکى چو ماهى مىتپند |
|
آب را بگشا، ز جو بر دار بند |
( 568)اى که چون تو در زمانه نیست کس |
|
اللَّه اللَّه، خلق را فریاد رس |
اللَّه الله: یعنی به خاطر خدا، خدارا دریاد داشته باش.
خیر کن: یعنی این کار نیک( بیرون آمدن از خلوت) را امروز بکن وبرای فردا مگذار.
مىدهد دل مر ترا: یعنی آیا دلت راضی می شود که این عاشقان بی تو بمانند .
بىحاصلان: یعنی زندگی آنها بی حاصل شود.
در خشکى چو ماهى مىتپند: یعنی بی تو، همه حیات وزندگی خود را از دست می دهند، تو مای? حیاتی، همانگونه که آب برای ماهی مای? حیات است.
( 565) ترا بخدا با ما جفا مکن و امروز را بفردا میفکن.( 566) آیا دلت قبول مىکند که این بىدلان دور از تو وجودشان بىثمر و بىحاصل گردد.( 567) همه چون ماهى دور از تو در خاک مىطپند بیا و بند را از جلو جوى برداشته آب را رها کن.( 568) در زمان ما مانند تو کسى نیست تو را بخدا بفریاد مردم برس.
( 569) گفت: هان اى سخرگان گفت و گو |
|
وعظ و گفتار زبان و گوش جو |
سخرگان: جمع سخره در فارسى، سخره: کسى است که او را ریشخند و مسخره کنند،
سُخرگان گفت وگوی: یعنی کسانی که فریب خورده و مسخرهْ الفاظ و سخنان کسی باشند (ظاهرگرا). مرد راهیافته نیازی به این الفاظ و ظاهرگرایی ندارد و آنچه را باید دریابد با رابطهْ قلبی و معنوی در مییابد.
وعظ: ترساندن، و در عرف مردم به یادآورى ایام اللّه، کار آخرت و عذاب آن و امثال اینها اختصاص دارد.استادفروزانفر با استفاده از کلام مولانا می گوید: وعظ همچنان که از گفتار حاصل مىشود از تاثیر حالت نیز ممکن است روى دهد و آن کارگر تر مىافتد و خود، وجود و حضور پیر باید سالک را بعالم غیب کشاند و بگفتار حاجت نباشد و چنین حالتى دلیل مرید است بباطن پیر و شیخ خود و نیازمندى بسخن و شرح لفظى نمونهى بیگانگى اوست از احوال و واردات قلبى مرشد از این رو وزیر مریدان را که از او موعظه و ارشاد بوسیلهى عبارت خواسته بودند ملامت مىکند که شما هنوز در کرانه و ساحل معنى که عبارت است باز ماندهاید و وعظى از راه زبان و مناسب گوش مىجویید و مسخر و دست خوش الفاظاید و از اشارت و نظر در درون محروم هستید.
( 570)پنبه اندر گوش حسِّ دون کنید |
|
بند حس از چشم خود بیرون کنید |
( 571)پنبه آن گوش سِر، گوش سَر است |
|
تا نگردد این کر، آن باطن کر است |
پنبه در گوش کردن: عملى است که براى دفع مزاحمت صوت و آسایش گوش از شنیدن انجام مىدهند.
حسّ دون: یعنی حسی که میان انسان و جهانِ مادی رابطه برقرار میکند، چه شنوایی، چه بینایی و چه حواس دیگر.
پنبه آن گوش سِر، گوش سَر است : یعنی باید این گوشِ ظاهر را بست و قید دیدن ظاهر را از چشم برداشت. وقتی که این حس، (شنوایی) و اندیشهْ مربوط به این جهان از میان رفت، حواس باطنی به کار میافتد و انسان دوباره با پروردگار رابطه پیدا میکند و چون با نیروی پروردگار میبیند و میشنود، بینایی و شنوایی او نامحدود است.
( 570) گوش ظاهرى شما پنبه گوش باطن است تا این گوش کر نشود آن گوش کر خواهد بود.( 571) بگوش این حس پست که دارید پنبه گذارید و پرده حس ظاهرى را از جلو دیدهگان خود بردارید.
( 572)بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید |
|
تا خطاب ارجعی را بشنوید |
( 573)تا به گفتوگوی بیداری دری |
|
تو ز گفتِ خواب، بویی کی بری |
به گفتوگوی بیداری دری: یعنی درگیر مسائل جهان مادی هستی.
تو ز گفتِ خواب، بویی کی بری : یعنی تا آدمى بیدار است بعالم مثال نمىپیوندد و آواز صور مثالى را نمىشنود.
( 571) حس و گوش و فکرت خود را کنار گذارید تا از طرف خداوند خطاب اِرْجِعِی إِلى رَبِّکِ بشنوید. ( 569) مادامى که بگفتگو و خیال مشغولى کى از صحبتهاى عالم خواب استفاده مىکنى.
مولانا می گوید: رجوع بحق تعالى با بقاء انانیت و لوازم شخصیت ممکن نیست زیرا مقید تا از قید رها نشود بوجود مطلق اتصال نتواند یافت بدین مناسبت مىگوید که تا خروج از حواس ظاهرى و نیز باطنى (که بحسب مثال نوع عالى آن را که فکرت است ذکر مىکند) بحصول نپیوندد، گوش باطن مستعد شنیدن خطاب حق نمىشود زیرا کلام حق بهیچ کیفیتى متکیف نیست و گوش حس جز اصوات را که از نوع کیف است نمىشنود و فکرت نیز مشوب به جهل است از آن جهت که ترتیب مقدمات معلوم را براى وصول به مجهول، فکر مىنامند و با معرفت آمیخته بجهل و ظلمت نادانى، بجناب حق که علم و نور محض است پیوستگى امکان ندارد خاصه که حق تعالى در نظر صوفیه از آفتاب روشن تر است و مجهول نیست پس سالک باید گوش حس را ببندد و فکرت را که براى طلب مجهول است بىکار کند تا آمادهى شنیدن خطاب حق گردد آن گاه حالت خواب و بیدارى را مثال مىآورد که تا آدمى بیدار است بعالم مثال نمىپیوندد و آواز صور مثالى را نمىشنود در صورتى که مثال تجرد تام ندارد و حق تعالى مجرد من جمیع الجهات است.
( 553) مکر دیگر آن وزیر از خود ببست |
|
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست |
( 554)در مریدان در فکند از شوق سوز |
|
بود در خلوت چهل پنجاه روز |
( 555) خلق دیوانه شدند از شوق او |
|
از فراق حال و قال و ذوق او |
( 556)لابه و زارى همىکردند و او |
|
از ریاضت گشته در خلوت دو تو |
( 557)گفته ایشان: نیست ما را بىتو نور |
|
بىعصا کش چون بود احوال کور؟ |
( 558)از سر اکرام و از بهر خدا |
|
بیش از این ما را مدار از خود جدا |
اِضلال: یعنی گمراه کردن.
مکر بستن: حیله کردن، طرح ریختن حیله.
وعظ را بگذاشت: یعنی موعظه وسخنرانی را رها کرد.
خلوت: تنها نشینى، اصطلاحا، دورى گرفتن از مردم و تنها نشستن در مدت معین بقصد عبادت و ریاضت.
شوق: هیجان دل براى دیدار محبوب، و آن ثمرهى محبت است و تا دوستى نباشد شوق پیدا نمىشود.
حال: عبارت است از حالت درونی سالک که از سوى خدا بدل پیوندد وخود انسان در ایجاد یا دوام یا از میان رفتن آن نقشی ندارد. مقابل: قال.
قال:یعنی سخن، لفظ و عبارت بدون تحقق معنى در دل، مأخوذ از ((قال)) که فعل ماضى و مفرد مذکر غایب است در زبان عربى. مقابل: حال.
حال وقال:روی هم یعنی احوال درونیوبیرونی.
ذوق: درلغت یعنی چشیدن ودر نزد عرفا، نخستین مراتب شهود است یعنی آن مرحله از سیر به سوی خدا، که در آن بنده مزهْ معرفت راچشیده اما هنوز درآغاز راه است.
دوتو: خمیده شده دراینجا یعنی چنان غرق در ریاضت بود که سر بلند نمی کرد.
( 553) مکر دیگرى آغاز کرده خلوت نشین شد. ( 554) میان مریدان خود شورى افکنده قریب چهل پنجاه روز در خلوت بود.( 555) مردم از شوق دیدار و از غم جدایى او دیوانه شدند. ( 556) همه لابه و زارى مىکردند و او در خلوت غنوده بود.( 557) مردم مىگفتند ما بىتو در تاریکى بوده چراغ نداریم و حال ما چون حال کورى است که بىعصا کش بماند. ( 558) از براى خدا کرم کرده ما را بیش از این از خود جدا نگه مدار.
( 559)ما چو طفلانیم و ما را دایه تو |
|
بر سر ما گستران آن سایه تو |
( 560)گفت جانم از محبان دور نیست |
|
لیک بیرون آمدن، دستور نیست |
( 561)آن امیران در شفاعت آمدند |
|
و آن مریدان در شناعت آمدند |
( 562)کاین چه بد بختى است ما را اى کریم |
|
از دل و دین مانده ما بىتو یتیم |
( 563)تو بهانه مىکنى و ما ز درد |
|
مىزنیم از سوز دل دمهاى سرد |
( 564)ما به گفتار خوشت خو کردهایم |
|
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم |
دایه: یعنی پرستار، کسی که بچه را تر وخشک می کند.
دستور نیست: یعنی اجازه نیست، مجوّز شرعی برای بیرون آمدن ندارم.
در شناعت آمدند: یعنی زبان به سرزنش گشودند.
دمهاى سرد: یعنی آه می کشیم، آه بی حاصل.
بىتو یتیم: یعنی بدون سرپرست.
حکمت : یعنی سخنان سودمند ورهایی بخش.
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم: یعنی ما از سخنان تو بهره برده وپرورش یافته ایم
( 559) ما اطفالى هستیم که دایه ما تویى بیا و سایه خود را بر سر ما بگستر. ( 560) وزیر به آنها پیغام کرد که جان من از شما دور نیست ولى اجازه ندارم که از خلوت بیرون آیم.( 561) امیران بشفاعت آمده و مریدان زارى کرده گفتند.( 562) این چه بد بختى است که ما بىتو از دل و دین یتیم ماندهایم.( 563) تو عذر براى ما مىتراشى ما از سوز دل آه سرد مىکشیم. ( 564) ما بگفتار خوش تو عادت کرده و از بستان حکمت تو شیر خوردهایم.
( 549)عین آن تخییل را حکمت کند |
|
عین آن زهر آب را شربت کند |
( 550)آن گمان انگیز را سازد یقین |
|
مِهرها رویاند از اسباب کین |
( 551)پرورد در آتش ابراهیم را |
|
ایمنی روح سازد بیم را |
( 552)از سبب سوزیش من سوداییام |
|
در خیالا تش چو سوفسطاییام |
تخییل: بخیال انداختن، خیال، خیال انگیزی که گمراه کننده باشد.
حکمت: حق و صواب، سخن راست و درست، مصلحت.
شربت کند: یعنی عنایت پروردگار همان عامل شک وگمراهی را به عامل یقین تبدیل می کند.
آن گمانانگیز: همان تخییل یا هر عمل گمراه کنندهْ دیگر است که انسان را از معرفت الهی باز دارد.
یقین: اعتقاد وتکیه کردن به پروردگار وقبول اوست چنان که گویی انسان حق را می بیند وامور غیبی را به چشم دل مشاهده می کند وچنان باور دارد که جایی برای شک باقی نمی ماند.
گمان انگیز: همان تخییل یا هرعامل گمراه کنند? دیگر است که انسان را ازمعرفت حق باز می دارد.
پرورد در آتش ابراهیم را : اشاره است بقصهى حضرت ابراهیم که نمرود وى را در آتش افکند و آن آتش را خداى تعالى بر وى برد و سلام و گلستان کرد.[1]
سودایى: مبتلا بمرض خیال، مالیخولیایى، دیوانه. منسوب به ((سوداء)) یکى از اخلاط چهارگانه (سودا، صفرا، خون، بلغم) که بعقیدهى اطباى پیشین غلبهى آن خلط، مورث امراض عصبى است.
سوفسطایى: گروهى که جست و جو و کشف حقیقت را ضرور ندانسته بلکه آموزگارى فنون را بر عهده گرفته و شاگردان خویش را در فن مناظره ماهر مىساختند، کسى که براى غلبهى بر خصم بهر وسیلهاى اعم از قیاس صحیح یا غلط متشبث گردد. سوفسطاییان را علماء اسلام بدین گونه تعریف کردهاند: گروهى از حکما که منکر حسیات و بدیهیات بودهاند، اینان سه فرقه بودهاند: لا ادریه که در وجود و دانستن اشیا متوقف بوده و هیچ چیز را بطور جازم نمىپذیرفتهاند، عنادیه که مىگفتهاند ما بطور قطع مىدانیم که هیچ چیز موجود نیست و ثبوت حقائق را منکر بودهاند، عندیه که حقایق اشیا را تابع اعتقاد مىدانسته و منکر ثبوت و تمیز آنها در نفس الامر بودهاند. علماء اسلام عقاید سوفسطاییان و شکاکین را بهم آمیختهاند.[2]
( 549) خداوند است که عین تخیل و وهم را تبدیل بحکمت و عین زهر را بشربت مبدل مىکند.() در خرابى گنجها نهان ساخته خار را تبدیل بگل و جسم را مبدل بجان مىسازد. ( 550) گمان را بیقین مبدل کرده از اسباب دشمنى و کینه نتیجه مهر و محبت مىگیرد. ( 551) ابراهیم را در آتش حفظ کرده ترس را ایمنى روح قرار مىدهد. ( 552) من از سبب سازى خداوند دیوانه شده و از سبب سوزى او سوفسطائى گردیده همه اسباب را وهم و خیال تصور مىکنم. () در سبب سازیش سر گردان و از سبب سوزیش حیرانم.
مولانا میگوید:قدرت خداى تعالى بىنهایت است و نسبت به اضداد متساوى است و خواص و آثارى که از اشیا بظهور مىرسد به آفرینش اوست و او مىتواند که آن آثار را از هر کدام که خواهد باز ستاند و در ضد وى قرار دهد زیرا قدرت او بر اعطا و موهبت بهمان اندازه است که بر منع و باز گرفتن و چون همهى آفرینش از جهت ذات و صفت و تاثیر و تاثر مغلوب قدرت و زیر فرمان اوست پس مىتواند که آن چه را موجب خیال و شک است سبب یقین و عین حکمت کند و هر چه را که مورث هلاک است علت حیات و بقا سازد و با چنین نیرو و قدرت که بر تبدیل اشیا دارد، مکر آن وزیر چگونه برابرى مىکرد و پهلو مىزد و سرانجام دیده شد که آن حیلهها بر باد رفت و دین عیسى گسترش یافت و پایدار ماند.
آری این عنایت پروردگار است که همان عامل شک و گمراهی را به عامل یقین تبدیل میکند. یقین، اعتقاد و تکیه کردن به پروردگار و قبول اوست؛ چنانکه گویی بنده، حق را میبیند و امور غیبی را به چشمِ دل مشاهده میکند و چنان باور دارد که جایی برای شک باقی نمیماند.
از نمونههای بارز تبدیلسازی عوامل و اسباب توسط حق، ماجرای حضرت ابراهیم با نمرودیان است. هنگامیکه او را در آتش انداختند آتش در گرد او به گلزار تبدیل شد. عنایت حق چیزی را که مانند آتش، بیمِ سوختن به همراه دارد به چیزی بدل میکند که روح بدون هیچ ترسی به سوی آن میرود.
در ادامه مولانا از سخنان پیشین خود چنین نتیجه میگیرد: قدرت حق همهْ اسباب و علل را میسوزاند و آنچه مشیت اوست انجام میدهد. گاه انسان را چنان حیران میکند که از رسیدن به حقایق، نومید میشود و مانند سوفسطاییان، تحقیق و جستوجوی منطقی را کنار میگذارد. البته سوفسطایی شدن مولانا نتیجهاش گمراهی نیست، بلکه مرد راه خدا در این وادی خود را به پروردگار میسپارد تا فضل الهی او را به سرمنزل معرفت برساند.
[1] - الانبیاء آیهى 68تا 72
[2] - کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: سفسطه، سیر حکمت در اروپا، طبع طهران، ص 24، 80.
( 544)اسپ همّت سوی اختر تاختی |
|
آدم مسجود را نشناختی |
( 545)آخر آدم زادهای ای ناخلف |
|
چند پنداری تو پستی را شرف |
( 546)چند گویی: من بگیرم عالمی |
|
این جهان را پر کنم از خود همی |
( 547)گر جهان پر برف گردد سر به سر |
|
تاب خور بگدازدش با یک نظر |
( 548)وزر شاه وصد وزیر وصد هزار |
|
نیست گرداند خدا از یک شرار |
همت: یعنی توجه مرد راه خدا.
سوی اختر تاختی: یعنی به ستارگان روی آوردی، منظور این است که همت و توجه مردان راه خدا نباید به علم نجوم معطوف شود، زیرا اخترشناس و طالعبین که مسائل هستی را به تأثیر سعد و نحس مربوط میکند از حقیقت انسانیت آگاهی ندارد.
آدم مسجود: حقیقت انسانیت است که جامع و مظهر ذات و جمیع اسما و صفات الهى است که عالم خلق و آفرینش ظهور آنها محسوب مىشود و باین اعتبار آینهى حق و خلق است و چون غرض از ایجاد، معرفت حق بود و هیچ یک از مراتب وجود، استعداد آن نداشته که حق را بنحو کمال و تمام بشناسند مگر انسان بدین دلیل حقیقت انسانى غایت ایجاد نیز هست و آفرینش محفوظ ببقا و دوام اوست و سر آن که آدم یعنى حقیقت انسانیت، مسجود ملایک واقع شد همین جامعیت بود زیرا فرشتگان در عالم خود محدوداند و از مرتبهى خود عبور نتوانند کرد و از نعمت عشق که محرک اصلى آفرینش است ذاتا نصیبى ندارند و بسبب همین محدودیت و بىنصیبى آدم را نشناختند و زبان اعتراض بر خلقت وى گشودند تا آن گاه که بجامعیت او پى بردند.[1]
مضمون سخن مولانا اشاره دارد به آیه:«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبَى وَاسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ»:و (یاد کن) هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده و خضوع کنید!» همگى سجده کردند؛ جز ابلیس که سر باز زد، و تکبر ورزید، (و به خاطر نافرمانى و تکبرش) از کافران شد .[2] وآیه:«وَلَقَدْ خَلَقْنَاکُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاکُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلآئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ لَمْ یَکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ»:ما شما را آفریدیم؛ سپس صورت بندى کردیم؛ بعد به فرشتگان گفتیم: «براى آدم خضوع کنید!» آنها همه سجده کردند؛ جز ابلیس که از سجدهکنندگان نبود.[3] وآیه:«إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرًا مِن طِینٍ.فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ. فَسَجَدَ الْمَلَائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ.إِلَّا إِبْلِیسَ اسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنْ الْکَافِرِینَ »: و به خاطر بیاور هنگامى را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من بشرى را از گل مىآفرینم!هنگامى که آن را نظام بخشیدم و از روح خود در آن دمیدم، براى او به سجده افتید!»در آن هنگام همه فرشتگان سجده کردند،جز ابلیس که تکبّر ورزید و از کافران بود!.[4] ودر سوره های حجر،آیه ، اسراء،آیه61، کهف،آیه 50، طه،آیه 116، همین مضمون تکرار شده است.
مسجود، جسم خاکیِ آدم نیست، بلکه روح والای اوست که ظرفیت معرفت الهی را دارد. این روح والاست که خداوند امانت عشق و معرفت خود را به او میسپارد :«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا»: ما امانت (تعهّد، تکلیف، و ولایت الهیّه) را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم، آنها از حمل آن سر برتافتند، و از آن هراسیدند؛ امّا انسان آن را بر دوش کشید؛ او بسیار ظالم و جاهل بود، (چون قدر این مقام عظیم را نشناخت و به خود ستم کرد)![5]؛ و یا به قول حافظ:
آسمان بار اما نت نتوانست کشید |
|
قرعه کار به نام من دیوانه زدند |
برف: کنایه از حیات مادی وآثار وتعینات این جهانی است.
تاب خور: یعنی تابش آفتاب، ومنظور این است که خورشید معرفت حق چون بر دل بتابد تمام علائق این جهانی را چون برف آب می کند وخود پرستی را ازمیان برمی دارد.
وزر: بار و سنگینى، گناه.
( 544) بلند پروازى کرده سراغ ستارگان رفتى و آنان را براى پرستش انتخاب کردى ولى آدم را که مسجود حقیقى بود نشناختى. ( 545) اى ناخلف آخر تو فرزند آدمى تا کى پستى را شرف و اوج را حضیض مىپندارى؟( 546) تا چند بخود مغرور شده و مىگویى من عالم را مىگیرم و چنان بزرگ مىشوم که عالم را پر کنم.( 547) اگر سرتاسر عالم پر از برف شود یک تابش خورشید در یک چشم بهم زدن همه را آب مىکند. ( 548) زور شاه و زور صدوزیر وصد هزار چون ترا خداوند از یک شراره نابود مىکند.
مولانا می گوید: اگرچه اختران یا کواکب نیز از آثار حیات مادی و این جهان هستند، اما همت و توجه مردان راه خدا نباید به آنها معطوف شود. چرا که اخترشناس و طالعبین که مسائل هستی را به تأثیر سعد و نحس مربوط میکند از حقیقت انسانیت آگاهی ندارد و نمیداند که حقیقت انسان چنان عظمتی دارد که فرشتگان میبایست به فرمان پروردگار به آن سجده کنند. مولانا می گوید: بهراستی هنگامیکه آفتاب معرفت الهی بر دل بتابد تمام علایق و تعیّنات حیات مادی و این جهانی را چون برف آب میکند و خود پرستی را از میان بر میدارد و یک شرار عنایت و توجه خداوند میتواند تباهی و بدکاری شاهان و وزیران و صدها و هزاران مثل ایشان را از میان بردارد و همان اسباب گمراهی را به صورت وسیله هدایت درآورد.
[1] فصوص الحکم، تعلیقات دکتر عفیفى، ص 56 48، 19- 6، مرصاد العباد، ص 57- 38.
[2] - سوره بقره،آیه34
[3] - سوره اعراف،آیه 11
[4] - سوره ص،آیه 71تا74
[5] - سوره احزاب،آیه 72
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |