از دست دادنی که باعث بیماری می شود، از دستدادنِ دوستان است . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
حکایت پادشاه جهود(40)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 11:7 عصر  

سیر بیرونى و سیر باطنی

 

( 574)سیر بیرونی است قول و فعل ما

 

سیر باطن هست بالای سما

  ( 575)حسّ، خشکی دید، کز خشکی بزاد

 

عیسی جان پای بر دریا نهاد

  ( 576)سیر جسم خشک بر خشکی فتاد

 

سیر جان، پا در دل دریا نهاد

  ( 577)چون که عمر اندر ره خشکی گذشت

 

گاه کوه و گاه دریا، گاه دشت

  ( 578)آب حیوان از کجا خواهی تو یافت

 

موج دریا را کجا خواهی شکافت

بالای سما: یعنی فراتر ازاین جهان واین آسمان وزمین.

خشکى: در تعبیرات مولانا معاملات و سلوک ظاهرى است. وارتباط انسان با این جهان است که مانع رابطهْ انسان با حق می شود.

حسّ، خشکی دید، کز خشکی بزاد: یعنی حواس ظاهری ما فقط به ادراک عالم مادی قادر است، زیرخود از این عالم وعناصر آن پدید آمده است.

سیرجان: یعنی روح ما می تواند ازاین عالم خشک بیرون رود ودر دریای بی نهایت الهی قدم گذارد.

دریا: سلوک باطنى و احوال و مقامات است. وپیوستن به حق ویافتن ادراکات آن جهانی

عیسی جان پای بر دریا نهاد :  تشبیه جان به عیسی، ازاین نظر است که لقب حضرت عیسی روح الله بوده است، ونیزاشاره است بحدیث: قیل للنبى ص ان عیسى علیه السلام یقال انه مشى على الماء فقال ص لو ازداد یقینا لمشى على الهواء.[1]

 ( 574) سیر ظاهرى عبارت است از گفتار و رفتار ما ولى سیر باطنى بر بالاى آسمانها است.( 575) حس ما فقط خشکى و خاک را مى‏بیند زیرا در خشکى زاده و از خاک خلق شده جان چون حضرت موسى پاى بدریا مى‏نهد . ( 576) براى این است که سیر جسم عالم خشکى در خشکى است آن جان است که پا در دل دریا نهاده و در میان امواج آن سیر مى‏کند. ( 577) عمر ما که همه در خشکى مى‏گذرد همه را در کوه و صحرا و دشت قدم مى‏زنیم. ( 578) تو آب حیوان کى خواهى یافت و موج دریا را چگونه خواهى شکافت.

 

مولانا می گوید: گفت‌و‌گوی بیداری، سیر بیرونی و سیر جسم خشک، همه اشاره به عالم مادی و ارتباط با این جهان است که مانع رابطه انسان با خدا می‏شود. در مقابل، گفتِ خواب، سیر باطن، پای بر دریا نهادن، آب حیوان و موج دریا را شکافتن، اشاره به مرتبه‏ای است که انسان، جهان مادی و رابطهْ حواس ظاهر را با این جهان رها می‌کند و با حق می‏پیوندد و به قدرت حق می‏شنود، می‏بیند و حواس باطن، او را به ادراک حقایق و اموری توانا می‏سازد که ادراک آنها در زندگی این جهانی ناممکن است. مولانا می‏گوید: حواس ظاهری ما فقط قادر به ادراک عالم مادی است، زیرا خود از این عالم و عناصر این جهانی پدید آمده است. اما جان ما می‏تواند از این عالمِ خشک بیرون رود و در دریای بی‏نهایتِ الهی قدم گذارد؛ چنان که دربارهْ حضرت عیسی گفته‏اند. آب حیوان، همان جاودانگی انسان پس از وصال حق، بقای بعد از فناست.

 

  ( 579)موج خاکی، وهم و فهم و فکر ماست

 

موج آبی، محو و سکر است و فناست

  ( 580)تا در این سکری، از آن سکری تو دور

 

تا از این مستی، ازآن جا‌می‏تو کور

  ( 581)گفت‌وگوی ظاهر آمد چون غبار

 

مدتی خاموش خو کن، هوش دار

موج خاکی: همان حرکت و خیزی است که مربوط به امور مادی و بر‌خاسته از زندگی این جهانی می‌باشد. وهم و فهم و فکر، امواجی از این نوع است.

موج آبی: آن‌چه از تأثیر امر الهی و به اشارت غیب باشد، موجی از امواج دریای حق است و مولانا از آن به موج آبی تعبیر کرده است.

محو: یعنی این‌که صفات بشری و هستیِ انسان نفی شود و آن‌چه مربوط به خود و صفات خود باشد دور از توجه او قرار گیرد و چیزی جز پروردگار را موجود نبیند.

سُکر: یا مستی، حالتی است که در آن عقل و معیارهای عقلی در امور زندگی اثری ندارد و قوای انسان از عقل او پیروی نمی‏‏کند. این بی‏خبری از خود و غیر، بر اثر هیجانی است که در مشاهدهْ جمال حق ایجاد می‌شود.

فنا : یعنی کنار رفتن و از نظر دور ماندن صفات بشری و احساس نیستیِ خود در برابر هستی مطلق است.

 خاموش: خاموشى، سکوت.

(579) امواج خاک فهم و وهم افکار ما است. ولى موج آبى هشیارى و مستى و فنا است. ( 580) تا در فکر ظاهرى از مستى باطن بى‏نصیبى و تا از باده ظاهر مستى از جام باطن نخواهى نوشید. ( 581) گفتگوى ظاهر چون غبار است مدتى بخاموشى عادت کن تا بهوش آیى.

مولانا این حالات محو و سکر و فنا را امواج دریای حق می‏داند. این سکر یعنی مستی از «خودِ» مادی و خودبینی و علایق مادی است. آن سکر یعنی که مستی از مشاهدهْ جمال حق. معنای سخن مولانا این است: تا گرفتار زندگی مادی و علایق این جهانی هستی، راهی به معرفت حق پیدا نمی‏‏کنی.زیرا هر یک از احوال نفس حجاب حالت دیگر است بدین معنى که نفس در آن واحد مشتغل بدو نوع از احوال خواه ملکى یا ملکوتى نتواند بود بنا بر این مادام که مشغول بظاهر است بباطن نتواند پرداخت و تا وقتى که مست وهم و فکر باشد احوال قلبى که نتیجه‏ى گسیختگى و انقطاع از حس ظاهرى و باطنى است جلوه گر نمى‏شود پس سالک در حال مراقبه باید بکلى متوجه دل و سر خود باشد و گوش و چشم ظاهر فرو بندد و حواس را بى‏کار گذارد تا معانى غیبى بدو روى نماید.

مولانا و هر عارف دیگر بحث عالم مادی و گفت‌و‌گوی ظاهری را مانع مشاهدهْ حق می‏داند و آن را غباری می‏بیند که جلوی دید آنان را می‏گیرد و راه زدودن آن هم خاموشی است. مدتی با خاموشی خوکن و بیندیش تا غبار علایق مادی کنار رود و بتوانی چهرهْ تابناک حقیقت را مشاهده کنی.



[1]   - احادیث مثنوى، ص 197.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(39)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 11:6 عصر  

  ( 565)اللَّه الله، این جفا با ما مکن

 

خیر کن امروز را فردا مکن‏

( 566)مى‏دهد دل مر ترا، کاین بى‏دلان           

 

بى‏تو، گردند آخر از بى‏حاصلان‏

( 567)جمله در خشکى چو ماهى مى‏تپند           

 

آب را بگشا، ز جو بر دار بند

( 568)اى که چون تو در زمانه نیست کس           

 

اللَّه اللَّه، خلق را فریاد رس‏

اللَّه الله: یعنی به خاطر خدا، خدارا دریاد داشته باش.

خیر کن: یعنی این کار نیک( بیرون آمدن از خلوت) را امروز بکن وبرای فردا مگذار.

مى‏دهد دل مر ترا: یعنی آیا دلت راضی می شود که این عاشقان بی تو بمانند .

بى‏حاصلان‏: یعنی زندگی آنها بی حاصل شود.

در خشکى چو ماهى مى‏تپند: یعنی بی تو، همه حیات وزندگی خود را از دست می دهند، تو مای? حیاتی، همانگونه که آب برای ماهی مای? حیات است.

( 565) ترا بخدا با ما جفا مکن و امروز را بفردا میفکن.( 566) آیا دلت قبول مى‏کند که این بى‏دلان دور از تو وجودشان بى‏ثمر و بى‏حاصل گردد.( 567) همه چون ماهى دور از تو در خاک مى‏طپند بیا و بند را از جلو جوى برداشته آب را رها کن.( 568) در زمان ما مانند تو کسى نیست تو را بخدا بفریاد مردم برس.

 

دفع گفتن وزیر مریدان را

( 569) گفت: هان اى سخرگان گفت و گو             

 

وعظ و گفتار زبان و گوش جو

سخرگان: جمع سخره در فارسى، سخره: کسى است که او را ریشخند و مسخره کنند،

سُخرگان گفت وگوی: یعنی کسانی که فریب خورده و مسخرهْ الفاظ و سخنان کسی باشند (ظاهرگرا). مرد راه‌یافته نیازی به این الفاظ و ظاهرگرایی ندارد و آن‌چه را باید دریابد با رابطهْ قلبی و معنوی در می‏یابد.

وعظ: ترساندن، و در عرف مردم به یادآورى ایام اللّه، کار آخرت و عذاب آن و امثال اینها اختصاص دارد.استادفروزانفر با استفاده از کلام مولانا می گوید: وعظ همچنان که از گفتار حاصل مى‏شود از تاثیر حالت نیز ممکن است روى دهد و آن کارگر تر مى‏افتد و خود، وجود و حضور پیر باید سالک را بعالم غیب کشاند و بگفتار حاجت نباشد و چنین حالتى دلیل مرید است بباطن پیر و شیخ خود و نیازمندى بسخن و شرح لفظى نمونه‏ى بیگانگى اوست از احوال و واردات قلبى مرشد از این رو وزیر مریدان را که از او موعظه و ارشاد بوسیله‏ى عبارت خواسته بودند ملامت مى‏کند که شما هنوز در کرانه و ساحل معنى که عبارت است باز مانده‏اید و وعظى از راه زبان و مناسب گوش مى‏جویید و مسخر و دست خوش الفاظاید و از اشارت و نظر در درون محروم هستید.

گوشِ حسّ و گوشِ سِرّ،







( 570)پنبه اندر گوش حسِّ دون کنید

 

 

بند حس از چشم خود بیرون کنید

  ( 571)پنبه آن گوش سِر، گوش سَر است

 

 

تا نگردد این کر، آن باطن کر است

پنبه در گوش کردن: عملى است که براى دفع مزاحمت صوت و آسایش گوش از شنیدن انجام مى‏دهند.

حسّ دون:  یعنی حسی که میان انسان و جهانِ مادی رابطه برقرار می‏کند، چه شنوایی، چه بینایی و چه حواس دیگر.

پنبه آن گوش سِر، گوش سَر است : یعنی باید این گوشِ ظاهر را بست و قید دیدن ظاهر را از چشم برداشت. وقتی که این حس، (شنوایی) و اندیشهْ مربوط به این جهان از میان رفت، حواس باطنی به کار می‏افتد و انسان دوباره با پروردگار رابطه پیدا می‏کند و چون با نیروی پروردگار می‏بیند و می‏شنود، بینایی و شنوایی او نا‌محدود است.

 

 ( 570) گوش ظاهرى شما پنبه گوش باطن است تا این گوش کر نشود آن گوش کر خواهد بود.( 571) بگوش این حس پست که دارید پنبه گذارید و پرده حس ظاهرى را از جلو دیده‏گان خود بردارید.

مقیّد چگونه باید بمطلق باز گردد،

( 572)بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید

 

تا خطاب ارجعی را بشنوید

  ( 573)تا به گفت‌و‌گوی بیداری دری

 

تو ز گفتِ خواب، بویی کی بری

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید: تا خروج از حواس ظاهرى و نیز باطنى (که بحسب مثال نوع عالى آن را که فکرت است ذکر مى‏کند) بحصول نپیوندد، گوش باطن مستعد سماع خطاب حق نمى‏شود.

ارجعی: یعنی بازگشت واشاره دارد به کریمه:«یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً.فَادْخُلِی فِی عِبَادِی. وَادْخُلِی جَنَّتِی» تو اى روح آرام‏یافته! به سوى پروردگارت بازگرد در حالى که هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است، پس در سلک بندگانم درآى، و در بهشتم وارد شو!.[1]      

به گفت‌و‌گوی بیداری دری: یعنی درگیر مسائل جهان مادی هستی.

تو ز گفتِ خواب، بویی کی بری : یعنی تا آدمى بیدار است بعالم مثال نمى‏پیوندد و آواز صور مثالى را نمى‏شنود.

( 571) حس و گوش و فکرت خود را کنار گذارید تا از طرف خداوند خطاب اِرْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ بشنوید. ( 569) مادامى که بگفتگو و خیال مشغولى کى از صحبتهاى عالم خواب استفاده مى‏کنى.

مولانا می گوید: رجوع بحق تعالى با بقاء انانیت و لوازم شخصیت ممکن نیست زیرا مقید تا از قید رها نشود بوجود مطلق اتصال نتواند یافت بدین مناسبت مى‏گوید که تا خروج از حواس ظاهرى و نیز باطنى (که بحسب مثال نوع عالى آن را که فکرت است ذکر مى‏کند) بحصول نپیوندد، گوش باطن مستعد شنیدن خطاب حق نمى‏شود زیرا کلام حق بهیچ کیفیتى متکیف نیست و گوش حس جز اصوات را که از نوع کیف است نمى‏شنود و فکرت نیز مشوب به جهل است از آن جهت که ترتیب مقدمات معلوم را براى وصول به مجهول، فکر مى‏نامند و با معرفت آمیخته بجهل و ظلمت نادانى، بجناب حق که علم و نور محض است پیوستگى امکان ندارد خاصه که حق تعالى در نظر صوفیه از آفتاب روشن تر است و مجهول نیست پس سالک باید گوش حس را ببندد و فکرت را که براى طلب مجهول است بى‏کار کند تا آماده‏ى شنیدن خطاب حق گردد آن گاه حالت خواب و بیدارى را مثال مى‏آورد که تا آدمى بیدار است بعالم مثال نمى‏پیوندد و آواز صور مثالى را نمى‏شنود در صورتى که مثال تجرد تام ندارد و حق تعالى مجرد من جمیع الجهات است.



[1]   - آیهْ 27 تا30 سوره الفجر


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(38)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 11:3 عصر  

مکر دیگر انگیختن وزیر دراِضلال ِقوم

وعظ از طریق حال،

( 553) مکر دیگر آن وزیر از خود ببست

 

وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست

( 554)در مریدان در فکند از شوق سوز           

 

بود در خلوت چهل پنجاه روز

( 555) خلق دیوانه شدند از شوق او            

 

از فراق حال و قال و ذوق او

( 556)لابه و زارى همى‏کردند و او           

 

از ریاضت گشته در خلوت دو تو

( 557)گفته ایشان: نیست ما را بى‏تو نور           

 

بى‏عصا کش چون بود احوال کور؟

( 558)از سر اکرام و از بهر خدا           

 

بیش از این ما را مدار از خود جدا

اِضلال: یعنی گمراه کردن.

مکر بستن: حیله کردن، طرح ریختن حیله.

وعظ را بگذاشت: یعنی موعظه وسخنرانی را رها کرد.

خلوت: تنها نشینى، اصطلاحا، دورى گرفتن از مردم و تنها نشستن در مدت معین بقصد عبادت و ریاضت.

شوق: هیجان دل براى دیدار محبوب، و آن ثمره‏ى محبت است و تا دوستى نباشد شوق پیدا نمى‏شود.

حال: عبارت است از حالت درونی سالک که از سوى خدا بدل پیوندد وخود انسان در ایجاد یا دوام یا از میان رفتن آن نقشی ندارد. مقابل: قال.

قال:یعنی سخن، لفظ و عبارت بدون تحقق معنى در دل، مأخوذ از ((قال)) که فعل ماضى و مفرد مذکر غایب است در زبان عربى. مقابل: حال.

حال وقال:روی هم یعنی احوال درونیوبیرونی.

ذوق: درلغت یعنی چشیدن ودر نزد عرفا، نخستین مراتب شهود است یعنی آن مرحله از سیر به سوی خدا، که در آن بنده مزهْ معرفت راچشیده اما هنوز درآغاز راه است.

دوتو: خمیده شده دراینجا یعنی چنان غرق در ریاضت بود که سر بلند نمی کرد.

 ( 553) مکر دیگرى آغاز کرده خلوت نشین شد. ( 554) میان مریدان خود شورى افکنده قریب چهل پنجاه روز در خلوت بود.( 555) مردم از شوق دیدار و از غم جدایى او دیوانه شدند. ( 556) همه لابه و زارى مى‏کردند و او در خلوت غنوده بود.( 557) مردم مى‏گفتند ما بى‏تو در تاریکى بوده چراغ نداریم و حال ما چون حال کورى است که بى‏عصا کش بماند. ( 558) از براى خدا کرم کرده ما را بیش از این از خود جدا نگه مدار.

  ( 559)ما چو طفلانیم و ما را دایه تو           

 

بر سر ما گستران آن سایه تو

( 560)گفت جانم از محبان دور نیست           

 

لیک بیرون آمدن، دستور نیست‏

( 561)آن امیران در شفاعت آمدند            

 

و آن مریدان در شناعت آمدند

( 562)کاین چه بد بختى است ما را اى کریم           

 

از دل و دین مانده ما بى‏تو یتیم‏

( 563)تو بهانه مى‏کنى و ما ز درد

 

مى‏زنیم از سوز دل دمهاى سرد

( 564)ما به گفتار خوشت خو کرده‏ایم

 

ما ز شیر حکمت تو خورده‏ایم‏

دایه: یعنی پرستار، کسی که بچه را تر وخشک می کند.

دستور نیست: یعنی اجازه نیست، مجوّز شرعی برای بیرون آمدن ندارم.

در شناعت آمدند: یعنی زبان به سرزنش گشودند.

دمهاى سرد: یعنی آه می کشیم، آه بی حاصل.

بى‏تو یتیم‏: یعنی بدون سرپرست.

حکمت : یعنی سخنان سودمند ورهایی بخش.

ما ز شیر حکمت تو خورده‏ایم‏: یعنی ما از سخنان تو بهره برده وپرورش یافته ایم

( 559) ما اطفالى هستیم که دایه ما تویى بیا و سایه خود را بر سر ما بگستر. ( 560) وزیر به آنها پیغام کرد که جان من از شما دور نیست ولى اجازه ندارم که از خلوت بیرون آیم.( 561) امیران بشفاعت آمده و مریدان زارى کرده گفتند.( 562) این چه بد بختى است که ما بى‏تو از دل و دین یتیم مانده‏ایم.( 563) تو عذر براى ما مى‏تراشى ما از سوز دل آه سرد مى‏کشیم‏. ( 564) ما بگفتار خوش تو عادت کرده و از بستان حکمت تو شیر خورده‏ایم‏.        


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(37)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 11:0 عصر  

 

( 549)عین آن تخییل را حکمت کند

 

عین آن زهر آب را شربت کند

  ( 550)آن گمان انگیز را سازد یقین

 

مِهر‏ها رویاند از اسباب کین

  ( 551)پرورد در آتش ابراهیم را

 

ایمنی روح سازد بیم را

  ( 552)از سبب سوزیش من سودایی‌ام

 

در خیالا تش چو سوفسطایی‌ام

تخییل: بخیال انداختن، خیال، خیال انگیزی که گمراه کننده باشد.

حکمت: حق و صواب، سخن راست و درست، مصلحت.

شربت کند: یعنی عنایت پروردگار همان عامل شک وگمراهی را به عامل یقین تبدیل می کند.

آن گمان‌انگیز: همان تخییل یا هر عمل گمراه کنندهْ دیگر است که انسان را از معرفت الهی باز دارد.

یقین: اعتقاد وتکیه کردن به پروردگار وقبول اوست چنان که گویی انسان حق را می بیند وامور غیبی را به چشم دل مشاهده می کند وچنان باور دارد که جایی برای شک باقی نمی ماند.

گمان انگیز: همان تخییل یا هرعامل گمراه کنند? دیگر است که انسان را ازمعرفت حق باز می دارد.

پرورد در آتش ابراهیم را : اشاره است بقصه‏ى حضرت ابراهیم که نمرود وى را در آتش افکند و آن آتش را خداى تعالى بر وى برد و سلام و گلستان کرد.[1]

سودایى: مبتلا بمرض خیال، مالیخولیایى، دیوانه. منسوب به ((سوداء)) یکى از اخلاط چهارگانه (سودا، صفرا، خون، بلغم) که بعقیده‏ى اطباى پیشین غلبه‏ى آن خلط، مورث امراض عصبى است.

سوفسطایى: گروهى که جست و جو و کشف حقیقت را ضرور ندانسته بلکه آموزگارى فنون را بر عهده گرفته و شاگردان خویش را در فن مناظره ماهر مى‏ساختند، کسى که براى غلبه‏ى بر خصم بهر وسیله‏اى اعم از قیاس صحیح یا غلط متشبث گردد. سوفسطاییان را علماء اسلام بدین گونه تعریف کرده‏اند: گروهى از حکما که منکر حسیات و بدیهیات بوده‏اند، اینان سه فرقه بوده‏اند: لا ادریه که در وجود و دانستن اشیا متوقف بوده و هیچ چیز را بطور جازم نمى‏پذیرفته‏اند، عنادیه که مى‏گفته‏اند ما بطور قطع مى‏دانیم که هیچ چیز موجود نیست و ثبوت حقائق را منکر بوده‏اند، عندیه که حقایق اشیا را تابع اعتقاد مى‏دانسته و منکر ثبوت و تمیز آنها در نفس الامر بوده‏اند. علماء اسلام عقاید سوفسطاییان و شکاکین را بهم آمیخته‏اند.[2]

( 549) خداوند است که عین تخیل و وهم را تبدیل بحکمت و عین زهر را بشربت مبدل مى‏کند.() در خرابى گنجها نهان ساخته خار را تبدیل بگل و جسم را مبدل بجان مى‏سازد. ( 550) گمان را بیقین مبدل کرده از اسباب دشمنى و کینه نتیجه مهر و محبت مى‏گیرد. ( 551) ابراهیم را در آتش حفظ کرده ترس را ایمنى روح قرار مى‏دهد. ( 552) من از سبب سازى خداوند دیوانه شده و از سبب سوزى او سوفسطائى گردیده همه اسباب را وهم و خیال تصور مى‏کنم. () در سبب سازیش سر گردان و از سبب سوزیش حیرانم.

مولانا می‏گوید:قدرت خداى تعالى بى‏نهایت است و نسبت به اضداد متساوى است و خواص و آثارى که از اشیا بظهور مى‏رسد به آفرینش اوست و او مى‏تواند که آن آثار را از هر کدام که خواهد باز ستاند و در ضد وى قرار دهد زیرا قدرت او بر اعطا و موهبت بهمان اندازه است که بر منع و باز گرفتن و چون همه‏ى آفرینش از جهت ذات و صفت و تاثیر و تاثر مغلوب قدرت و زیر فرمان اوست پس مى‏تواند که آن چه را موجب خیال و شک است سبب یقین و عین حکمت کند و هر چه را که مورث هلاک است علت حیات و بقا سازد و با چنین نیرو و قدرت که بر تبدیل اشیا دارد، مکر آن وزیر چگونه برابرى مى‏کرد و پهلو مى‏زد و سرانجام دیده شد که آن حیله‏ها بر باد رفت و دین عیسى گسترش یافت و پایدار ماند.

آری این عنایت پروردگار است که همان عامل شک و گمراهی را به عامل یقین تبدیل می‏کند. یقین، اعتقاد و تکیه کردن به پروردگار و قبول اوست؛ چنان‌که گویی بنده، حق را می‏بیند و امور غیبی را به چشمِ دل مشاهده می‏کند و چنان باور دارد که جایی برای شک باقی نمی‏‏ماند.

از نمونه‏های بارز تبدیل‌سازی عوامل و اسباب توسط حق، ماجرای حضرت ابراهیم با نمرودیان است. هنگامی‏که او را در آتش انداختند آتش در گرد او به گلزار تبدیل شد. عنایت حق چیزی را که مانند آتش، بیمِ سوختن به همراه دارد به چیزی بدل می‏کند که روح بدون هیچ ترسی به سوی آن می‏رود.

در ادامه مولانا از سخنان پیشین خود چنین نتیجه می‏گیرد: قدرت حق همهْ اسباب و علل را می‏سوزاند و آن‌چه مشیت اوست انجام می‌دهد. گاه انسان را چنان حیران می‏کند که از رسیدن به حقایق، نومید می‌شود و مانند سوفسطاییان، تحقیق و جست‌وجوی منطقی را کنار می‏گذارد. البته سوفسطایی شدن مولانا نتیجه‌اش گمراهی نیست، بلکه مرد راه خدا در این وادی خود را به پروردگار می‏سپارد تا فضل الهی او را به سرمنزل معرفت برساند.



[1]   - الانبیاء آیه‏ى 68تا 72

[2]   - کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: سفسطه، سیر حکمت در اروپا، طبع طهران، ص 24، 80.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(36)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 10:59 عصر  

حقیقت انسانیت مسجود فرشتگان

انتقاد اختر شناسان،

قدرت حق بر تبدیل خواص و آثار،

 

( 544)اسپ همّت سوی اختر تاختی

 

آدم مسجود را نشناختی

  ( 545)آخر آدم زاده‌ای ای نا‌خلف

 

چند پنداری تو پستی را شرف

  ( 546)چند گویی: ‌من بگیرم عالمی

 

این جهان را پر کنم از خود همی

  ( 547)گر جهان پر برف گردد سر به سر

 

تاب خور بگدازدش با یک نظر

  ( 548)وزر شاه وصد وزیر وصد هزار

 

نیست گرداند خدا از یک شرار

همت: یعنی توجه مرد راه خدا.

سوی اختر تاختی: یعنی به ستارگان روی آوردی، منظور این است که همت و توجه مردان راه خدا نباید به علم نجوم معطوف شود، زیرا اخترشناس و طالع‌بین که مسائل هستی را به تأثیر سعد و نحس مربوط می‏کند از حقیقت انسانیت آگاهی ندارد.

آدم مسجود: حقیقت انسانیت است که جامع و مظهر ذات و جمیع اسما و صفات الهى است که عالم خلق و آفرینش ظهور آنها محسوب مى‏شود و باین اعتبار آینه‏ى حق و خلق است و چون غرض از ایجاد، معرفت حق بود و هیچ یک از مراتب وجود، استعداد آن نداشته که حق را بنحو کمال و تمام بشناسند مگر انسان بدین دلیل حقیقت انسانى غایت ایجاد نیز هست و آفرینش محفوظ ببقا و دوام اوست و سر آن که آدم یعنى حقیقت انسانیت، مسجود ملایک واقع شد همین جامعیت بود زیرا فرشتگان در عالم خود محدوداند و از مرتبه‏ى خود عبور نتوانند کرد و از نعمت عشق که محرک اصلى آفرینش است ذاتا نصیبى ندارند و بسبب همین محدودیت و بى‏نصیبى آدم را نشناختند و زبان اعتراض بر خلقت وى گشودند تا آن گاه که بجامعیت او پى بردند.[1]

مضمون سخن مولانا اشاره دارد به آیه:«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبَى وَاسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ»:و (یاد کن) هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده و خضوع کنید!» همگى سجده کردند؛ جز ابلیس که سر باز زد، و تکبر ورزید، (و به خاطر نافرمانى و تکبرش) از کافران شد .[2] وآیه:«وَلَقَدْ خَلَقْنَاکُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاکُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلآئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ لَمْ یَکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ»:ما شما را آفریدیم؛ سپس صورت بندى کردیم؛ بعد به فرشتگان گفتیم: «براى آدم خضوع کنید!» آنها همه سجده کردند؛ جز ابلیس که از سجده‏کنندگان نبود.[3] وآیه:«إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرًا مِن طِینٍ.فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ. فَسَجَدَ الْمَلَائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ.إِلَّا إِبْلِیسَ اسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنْ الْکَافِرِینَ »: و به خاطر بیاور هنگامى را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من بشرى را از گل مى‏آفرینم!هنگامى که آن را نظام بخشیدم و از روح خود در آن دمیدم، براى او به سجده افتید!»در آن هنگام همه فرشتگان سجده کردند،جز ابلیس که تکبّر ورزید و از کافران بود!.[4] ودر سوره های حجر،آیه ، اسراء،آیه61، کهف،آیه 50، طه،آیه 116، همین مضمون تکرار شده است.

مسجود، جسم خاکیِ آدم نیست، بلکه روح والای اوست که ظرفیت معرفت الهی را دارد. این روح والاست که خداوند امانت عشق و معرفت خود را به او می‏سپارد :«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا»: ما امانت (تعهّد، تکلیف، و ولایت الهیّه) را بر آسمانها و زمین و کوه‏ها عرضه داشتیم، آنها از حمل آن سر برتافتند، و از آن هراسیدند؛ امّا انسان آن را بر دوش کشید؛ او بسیار ظالم و جاهل بود، (چون قدر این مقام عظیم را نشناخت و به خود ستم کرد)![5]؛ و یا به قول حافظ:

آسمان بار اما نت نتوانست کشید

 

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

برف: کنایه از حیات مادی وآثار وتعینات این جهانی است.

تاب خور: یعنی تابش آفتاب، ومنظور این است که خورشید معرفت حق چون بر دل بتابد تمام علائق این جهانی را چون برف آب می کند وخود پرستی را ازمیان برمی دارد.

وزر: بار و سنگینى، گناه.  

( 544) بلند پروازى کرده سراغ ستارگان رفتى و آنان را براى پرستش انتخاب کردى ولى آدم را که مسجود حقیقى بود نشناختى. ( 545) اى ناخلف آخر تو فرزند آدمى تا کى پستى را شرف و اوج را حضیض مى‏پندارى؟( 546) تا چند بخود مغرور شده و مى‏گویى من عالم را مى‏گیرم و چنان بزرگ مى‏شوم که عالم را پر کنم.( 547) اگر سرتاسر عالم پر از برف شود یک تابش خورشید در یک چشم بهم زدن همه را آب مى‏کند. ( 548) زور شاه و زور صدوزیر وصد هزار چون ترا خداوند از یک شراره نابود مى‏کند.

مولانا می گوید: اگرچه اختران یا کواکب نیز از آثار حیات مادی و این جهان هستند، اما همت و توجه مردان راه خدا نباید به آنها معطوف شود. چرا که اخترشناس و طالع‌بین که مسائل هستی را به تأثیر سعد و نحس مربوط می‏کند از حقیقت انسانیت آگاهی ندارد و نمی‏‏داند که حقیقت انسان چنان عظمتی دارد که فرشتگان می‌بایست به فرمان پروردگار به آن سجده کنند. مولانا می گوید: به‌‌راستی هنگامی‏که آفتاب معرفت الهی بر دل بتابد تمام علایق و تعیّنات حیات مادی و این جهانی را چون برف آب می‏کند و خود پرستی را از میان بر می‏دارد و یک شرار عنایت و توجه خداوند می‏تواند تباهی و بدکاری شاهان و وزیران و صدها و هزاران مثل ایشان را از میان بردارد و همان اسباب گمراهی را به صورت وسیله هدایت درآورد.



[1]   فصوص الحکم، تعلیقات دکتر عفیفى، ص 56 48، 19- 6، مرصاد العباد، ص 57- 38.

[2]   - سوره بقره،آیه34

[3]   - سوره اعراف،آیه 11

[4]   - سوره ص،آیه 71تا74  

[5]   - سوره احزاب،آیه 72


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 207 بازدید
بازدید دیروز: 328 بازدید
بازدید کل: 1403567 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]