( 509)صد هزاران بحر و ماهی در وجود |
|
سجده آرد پیش آن اکرام و جود |
( 510)چند باران عطا باران شده |
|
تا بدان آن بحر دُرّ افشان شده |
( 511)چند خورشید کرم افروخته |
|
تا که ابر و بحر، جود آموخته |
( 512)پرتو دانش زده بر خاک و طین |
|
تا که شد دانه پذیرنده زمین |
( 513)خاک امین، و هر چه در وی کاشتی |
|
بیخیانت جنس ِآ ن برداشتی |
( 514)این امانت ز آن امانت یافته است |
|
کا فتاب عدل بر وی تافته است |
( 515)تا نشان حق نیارد نوبهار |
|
خاک سِرها را نکر ده آشکار |
سجده آرد پیش آن اکرام و جود: همهْ جلوههای عالی زندگی این جهان پرتوی از فیض الهی است.
بحر در افشان شده: یعنی باران عطای خداوند موجب می شود که در دریا مروارید پدید آید.
ابر و بحر جود آموخته: اگر ابر و دریا بخشندگی دارند، فیضی از خورشید کرم خداوند است.
پرتو دانش زده بر خاک: پرتو دانش الهی خاک تیره را پذیرندهْ دانهها میکند و رویش پدید میآورد.
عدل: صفتى است که اقتضاى آن اجراء حکم است بدون میل و افراط و تفریط، و دادن حق به ذى حق است. امانت: خدا را به امانت وصف نمىکنند و در عداد اسماء حسنى که سیوطى در جامع صغیر سه روایت براى آن نقل کرده و نیز در مواقف و شرح آن، این صفت مذکور نیست ولى صفت (المهیمن) را بعضى بمعنى امین گرفتهاند و گفتهى مولانا بدین قول ناظر است.[1] و خاک را بدان مناسبت امین مىنامند که هر تخم که در وى بکارند جنس آن را باز مىدهد و هرگز بجاى گندم، جو و بعوض جو، گندم از آن نمىروید.
خاک سرها را: این خاک امانتدار، هنگامی رازها را آشکار میکند که بهار میآید و این بهار، نشان و فرمان و اشارت حق است.
( 509) صدها هزار دریا و ماهى در عالم وجود در مقابل عظمت و جلال آن دریاى بخشش وجود بسجده افتادهاند.( 510) سالها باران بخشش خداوندى باریده است تا بوسیله او این دریاها داراى گوهر شدهاند. ( 511) مدتها خورشید گرم نور افشانى کرده تا ابر و دریا طریقه جود و بخشش را آموختهاند. ( 512) پرتو ذات مقدس او است که به آب و گل تابیده تا زمین براى پروراندن دانه و رشد نباتات آماده گشته است. ( 513) خاک امین است و هر چه در آن کاشته شود بدون خیانت همان را عمل آورده و همان جنس را تحویل مىدهد. ( 5114) این امانت را خاک از آن جا دارا شده است که آفتاب عدل بر او تابیده. ( 515) تا نو بهار نشانهاى از طرف حق همراه نیاورد در این فصل خاک اسرار طبیعت را آشکار نمىسازد.
دراین ابیات مولانا مفهوم بیت های پیشین را شرح می کند ومی گوید: همهْ جلوههای عالی زندگی این جهان پرتوی از فیض الهی است. باران عطای خداوند موجب میشود که در دریا مروارید پدید آید. اگر ابر و دریا بخشندگی دارند، فیضی از خورشید کرم خداوند است. پرتو دانش الهی خاک تیره را پذیرندهْ دانهها میکند و رویش پدید میآورد.
پروردگار این کرهْ خاکی را امین دانسته و آفتاب عدل خویش را بر آن تافته است و همین امانت داری است که هرچه در خاک آن بکاری همان را پس میدهد این خاک امانتدار، هنگامی رازها را آشکار میکند که بهار میآید و این بهار، نشان و فرمان و اشارت حق است.این سخن مولانا مبتنى است بر این عقیده که حق تعالى جامع جمیع کمالات است و هر کمالى که موجودات بدان متصف مىشوند به افاضهى اوست و مستفاد از اوست.
أزمة الامور طرا بیده و الکل مستمدة من مدده[2]
( 502) تا ز زهر و از شکر در نگذرى |
|
کى تو از گلزار وحدت بر برى؟ |
( 503) این نمط، وین نوع،ده طومار و دو |
|
بر نوشت آن دین عیسی را عدو |
تا ز زهر و از شکر: به معنی نیک وبد زندگی این جهانی وامور بد آیند وخوش آیند است، مضمون سخن این است که برای ادراک وحدت باید هم? این خوبیها وبدیها را زیر پا یا پشت سر بگذاری.
این نمط: با این ترتیب، با این روش.
مولانا از این تک بیت، یک مضمون عارفانهای ارائه میدهد و میگوید: زهر و شکر را به معنای نیکوبد زندگی این جهانی و امور بدانید و آنها را خوشآیند در نظر بگیرید و برای ادراک وحدت و چشیدن، باید از این گلزار همهْ این خوبیها و بدیها را زیر پا یا پشتسر بگذارید و خود را فراموش کنید و به مرادی و نامرادی نیندیشید.
مولاناپس از بیان محتوای طومارهای متضاد از وزیر فریب کار می گوید: تا مراتب تعین وحدود کثرت را که منشا امتیاز است در هم نریزى بوحدت که آسایشگاه جان و روان است نخواهى رسید و شاید گفت که سالک با وجود اختلاف روشها و آیینها باید بر همهى آنها عبور کند و بکمال هر طریقهى متحقق شود تا بسر منزل وحدت برسد.
( 504) او ز یک رنگى عیسى بو نداشت |
|
وز مزاج خمّ عیسى خو نداشت |
( 505) جامهى صد رنگ از آن خمِّ صفا |
|
ساده و یک رنگ گشتى چون صبا |
یکرنگیِ عیسی: یعنی محبت وکوشش او در راه پیوند دلهای مردم.
خم عیسى: اشاره به این روایت است که: مادر عیسی اورا به رنگرزی سپرده بود تا صباغی بیاموزد ویک روز که صباغ جامه هایی را با رنگهای گوناگون نشانه زد وبرای رنگ کردن به او سپرد، او همه را دریک خم فرو برد اما درپایان ِکار هرجامه به همان رنگ درآمد که صباغ خواسته بود
خو نداشت: یعنی اطلاع نداشت، بی خبر بود، یا آن ویژگی عیسوی را نداشت.
( 504) این شخص از یک رنگى دین عیسى خبر نداشت و نمىدانست خمى که عیسى براى رنگها تهیه کرده از چه دارویى ترکیب شده.( 505) ندانسته بود که جامههاى صد رنگ چون داخل این خم گردد همگى ساده و یک رنگ مىگردد.
مقصود مولانا این است که عیسى علیه السلام مردم را بوحدت و محبت مىخواند و کسى که بحقیقت دین و آیین وى راه یابد از رنگ و اختلاف و دو بینى و تزویر خلاص مىیابد و بجهان بىرنگ و عالم یگانگى مىپیوندد و با همهى ادیان و مذاهب یکى مىشود ولى این وزیر نیرنگ بازِ تزویر گر اگر چه خود را بر کیش وى مىدانست و مردمان ساده دل بدو گرویده بودند از این حقیقت خبر نداشت و بویى نبرده بود بدین جهت بخلاف گرایید و اختلاف بوجود آورد .
( 506) نیست یک رنگى کز او خیزد ملال |
|
بل مثال ماهى و آب زلال |
( 507) گر چه در خشکى هزاران رنگهاست |
|
ماهیان را با یبوست جنگهاست |
( 508) کیست ماهى چیست دریا در مثل؟ |
|
تا بدان مانَد مَلِک عزَّ وَ جَل |
یک رنگى: مجازا، دوستى بىغرض و نفاق، وحدت و یگانگى، وحدت صرف.
کز او خیزد ملال: یعنی یکرنگی عیسی آن طور نیست که از نداشتن تنوع مای? ملال ودلتنگی شود.
بل مثال ماهى و آب زلال: یعنی مثل آب زلال است که اگرچه رنگارنگ نیست اما برای ماهی زندگی است.
ماهیان را با یبوست جنگهاست: یعنی اگرچه خشکی بسیار رنگارنگ است اما ماهیان ازآن بیزارند.
کیست ماهى چیست دریا در مثل: مثال ماهی وآب زلال را در ذهن مولانا همانند رابطهْ انسان با دریای معرفت حق است ، اما باز می گوید: که خداوند را نباید به مفاهیم زندگی این جهانی تشبیه کرد. و تمثیل عشق یا حق تعالى به آب و عاشق و طالب به ماهى در مثنوى مکرر است و در دیوان کبیر نیز توان دید و اینک یک نمونه[1]:
اى دل من در هوایت همچو آب و ماهیان ماهى جانم بمیرد گر بگردى یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهى آب باشد صبر بىجان چون بود چونک بىجان صبر نبود چون بود بىجان جان
ملک: پادشاه، یکى از صفات خداست به اعتبار اینکه قادر بر ایجاد و ابداع است و جهان و جهانیان در زیر فرمان او هستند.
( 506) این یک رنگى از آن یک رنگیها نیست که ملال آور باشد بلکه این مثل یک رنگى آب است نسبت بماهیان. ( 507) بلى در خشکى هزاران رنگ هست ولى ماهى دشمن آنها بوده متمایل به آب است. ( 508) من چه مىگویم؟ ماهى کیست؟ دریا چیست؟ که خداى عز و جل را بتوان در مثل به آنها تشبیه نمود.
مولانا می گوید: یکرنگی عیسی آن طور نیست که از نداشتن تنوع مایهْ ملال ودلتنگی شود بلکه همانند آب زلال است که اگرچه رنگارنگ نیست اما برای ماهی زندگی است. خشکی بسیار رنگارنگ است اما ماهیان از آن بیزارند. بنا بر این روش عیسى که بر محبت و عشق مبتنى بود هرگز ملال بوجود نمىآورد تا پیروان او بسبب ملال و سستى عشق، بسوى بحث و نظر گرایند و در تبعیت و اداء تکالیف به اختلاف برخیزند و از این راه نوعى از تفنن و تنوع پدید آید . ولى وزیر مزور و امت عیسى از حقیقت روش او بىخبر بودند و از عشق بویى نداشتند لا جرم ببحث و نظر پرداختند و بجدل برخاستند.
( 494) در یکى گفته که: استادى طلب |
|
عاقبت بینى نیابى در حسب |
( 495) عاقبت دیدند هر گون ملتى |
|
لا جرم گشتند اسیر زلتى |
( 496) عاقبت دیدن نباشد دست باف |
|
ور نه کى بودى ز دین ها اختلاف؟ |
استادى طلب: یعنی هرکس باید استاد وپیر طریقتی داشته باشد.
حسب: بزرگى مرد از روى نسب، بزرگى در دین و مال، سر بلندى که بکسب مرد حاصل شود نه از جهت وراثت. در اینجا معنى اخیر مراد است.
عاقبت بینى نیابى در حسب: یعنی حَسَب ونسَب برای دیدن عاقبت کارها دلیل نیست.
اسیر زلتی: یعنی دچار لغزش شدن.
دست باف: بافتهى دست، سهل و آسان، منظور این است که آن عاقبت ِخیری که همه انتظار دارند چیزی نیست که به دست خود ببافند.
ور نه کى بودى ز دین ها اختلاف؟: یعنی اگر ممکن بود که هرکسی آن جهان وعاقبت خود را به دست خود بسازد، برسر مذهب این همه اختلاف نبود.
( 494) در کتابى مىگوید باید استادى پیدا کرده تابع او باشى و اگر پا بند خود باشى آتیه خود را نفهمیده عاقبت بین نخواهى بود. ( 495) تمام ملتها بخیال خود عاقبت بینى کردند ولى همگى پایشان لغزیده بمقصد نرسیدند.( 496) عاقبت بینى در دست خود اشخاص نیست و اگر این طور بود در ادیان و مذاهب اختلاف پیدا نمىشد.
این ابیات تاکید دارد بر ضرورى بودن پیر و مرشد بدلیل آن که دیدن عاقبت و منفعت و مضرت اعمال، امرى است که عقل عادى در ادراک آن مستقل نیست و هر کسى نمىتواند وجوه مصلحت و مفسده را تشخیص دهد و اگر ادراک مصلحت و مفسده امرى بود، میسَّر، براى همهى مردم، اختلاف در میان امت بوجود نمىآمد زیرا مصلحت و مفسده، ثابت و لازمهى عمل است و از آن انفکاک نمىپذیرد و بنا بر این، اختلاف زادهى سوء تشخیص است پس باید احکام و تکالیف بوسیلهى کسى تعیین شود که از هواى نفس رسته و بدقایق صلاح و فساد اطلاع کامل داشته و بنظر باطنى بر عالم غیب و حقایق امور مشرف باشد، این استدلال شبیه است بدان چه حکما و متکلمین در حکمت بعثت انبیا گفتهاند.[1]
( 497) در یکى گفته که: استا هم تویى |
|
ز انکه استا را شناسا هم تویى |
( 498) مرد باش و سُخرهى مردان مشو |
|
رو، سر خود گیر و سر گردان مشو |
استا هم تویى: انکار سخن قبل است، یعنی نیازی به استاد راهنما نیست، پس به خود باید اعتماد و تکیه کنی
سُخرهى مردان مشو: یعنی مسخرهْ دیگران مشو، راه خود را در پیش بگیر ومگذار دیگران تورا سرگردان کنند.
( 497) در کتاب دیگر مىنویسد استاد هم تو هستى براى اینکه شناسنده استاد تویى.( 498) بنا بر این استادى لازم نیست مرد باش و بخود تکیه کن و سخره دیگران نشده سر گردان مباش.
محتوای این دو بیت آنست که به استاد احتیاجى نیست و عقل و معرفت خود آدمى براى معرفت و تشخیص مفسده و مصلحت کافى است بدلیل آن که استاد و شیخ را هم انسان بوسیلهى خرد و هوش خود مىشناسد و براى ایمان به پیر و مرشد، شیخ و استادى ضرورت ندارد. این استدلال شبیه است بدان چه متکلمین از گفتهى براهمه و صابئه و قائلین به تناسخ نقل مىکنند، آنها مىگفتهاند عقل براى تشخیص تکلیف کافى است و پیغمبر اگر آن چه مىگوید موافق عقل باشد ما بدو محتاج نیستیم و اگر بر خلاف عقل حکم کند پیروى او لازم نیست و احکام او در خور انکار است.
( 499)در یکى گفته که: این جمله یکى است |
|
هر که او دو بیند احول مردَ کى است |
( 500) در یکى گفته که صد یک چون بود |
|
این کى اندیشد؟ مگر مجنون بود |
( 501) هر یکى قولى است ضد همدگر |
|
چون یکى باشد یکى زهر و شکر؟ |
این جمله یکى است : یعنی حقیقت هم? ادیان یکی است.
احول: یعنی نقص بینایی، دوبین.
صد یک چون بود : یعنی صدها مذهب گوناگون چه طور یکی هستند؟، این سخن انکار سخن وفرمان قبلی است، مبنی بر وحدت ادیان.
چون یکى باشد یکى زهر و شکر؟: یعنی این ادیان گفته های مخالف یکدیگرند، زهر وشکر چه طور یکی می شود.
( 499) در یکى از کتابها مىگوید همه اینها تویى فقط تویى و بس و دوئیت در اینجا موضوع ندارد. این همه اختلافات که شروع شده و مىبینیم عاقبت اینها یکى است و کسى که دو مىبیند احول است.
( 500) در جاى دیگر مىگوید یکى بودن معنى ندارد صد چگونه یکى است مگر کسى دیوانه باشد که این طور فکر کند. ( 501) اینها همه اقوالى است ضد یکدیگر چگونه خواهند بود مگر زهر و شکر ممکن است یکى باشند.
دربیت نخست می گوید: حقیقت همهْ ادیان یکی است واگر کسی کیان آنها اختلاف ببیند احول است ونقص بینایی دارد وبه عبارت دیگر اگرچه دین ها و آیین ها بظاهر متغایراند اما بحسب مقصد که خدا و وصول بکمال است میان آنها هیچ تغایرى وجود ندارد. ودربیت دوم این نظریه را نقد می کند ومی گوید» صدها مذهب گوناگون چه طوریکی هستند؟ آدم باید دیوانه باشد که این طور فکر کند.
استاد فروزانفربیت دوم را این گونه تفسیر می کند : اما فرض اختلاف که از بیت دوم مستفاد مىشود مبنى بر ملاحظهى کثرت است و اینکه این امور با تصور اعتبارى بودن باز هم منشا اثر است و آثار آنها با یکدیگر تغایر دارند و از این رو نباید آنها را متحد شمرد.
خلاصه وچکیده مطالب اینکه ،مولانا می گوید: مفاد این طومارها مانند زهر و شکر با هم مختلف بود.
( 484) در یکى گفته که: آنچه ت داد حق |
|
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق |
( 485)بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر |
|
خویشتن را در میفگن در زحیر |
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق: یعنی در ایجاد تو پروردگار لذت های زندگی مادی را برتو شیرین کرده است، ازآنها بهره مند شو.
بر تو آسان کرد: که در قرآن آمده است:« فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرى»[1] که مفسرین آن را بمعنى تسهیل طاعت گرفتهاند.
زحیر: بیمارى پیچش، مجازا، رنجورى، کلفت و مشقت، یعنی خود را با ترک لذت ها دچار درد ورنج مکن.
( 484) در یک طومار مىنویسد آن چه را که خداوند بتو عطا فرموده همان چیز را در خلقت در مذاق تو شیرین و مطبوع قرار داده.( 485) خداوند کار را بر تو آسان کرده همان را که داده است بگیر و خود را بزحمت و مشقت مینداز و ناله مکن.
مقصود مولانا آنست که انسان داراى شهوات و آرزوها و نیروهایى است که براى نیل بدانها آفریده شده است و انسان باید که بفطرت بر گردد و از حکم ایجاد تبعیت کند زیرا شهوت بحکم حق تعالى در انسان بوجود آمده و اجزاء بدن هر یک وظیفهاى در نیل بدانها دارد که آن نیز عطا و حکم خداست و معنى (آسان کردن) اعطا و ایجاد همین آلات حسى است. و گمان مىرود که (آسان کردن) مرادف تیسیر است.
( 486) در یکى گفته که بگذار آن خوَد |
|
کان قبول طبع تو، ردّ ست و بد |
( 487) راههاى مختلف آسان شده ست |
|
هر یکى را ملتى چون جان شده ست |
( 488) گر میسّر کردنِ حق َره بُدى |
|
هر جهود و گبر از او آگه بُدى |
کان قبول طبع تو ردست و بد: باز وزیر ریا کار در طوار دیگر می گوید« آنچه را طبع انسان دوست می دارد، مردود است وباید ازآن بگذری.
راههاى مختلف آسان شده ست: یعنی صرف آسانی راه ملاک نیست، نباید آسان اندیش بود.
ملتى :یعنی مذهب
گر میسّر کردنِ حق َره بُدى: دلیلی است برای بیت قبل، یعنی اگر انسان در مذهب آزاد اندیش واسان گیر باشد، هر نامسلمانی هم می توانست ادعا کند که از راه حق آگاه است.
( 486) در طومار دیگر مىگوید از آن چه دارى و براى تو میسر است بگذر آن چه که طبع تو قبول مىکند مردود و بد است.( 487) راههاى خلاف است که آسان است و هر ملتى چون جان شیرین آن را در آغوش کشیده.( 488) اگر آن چه را خدا آسان کرده راه مستقیم بود هر گبر و جهودى راه حق را مىشناخت.
مولانا می گوید : بطورطبیعی هر چه موافق میل و طبع آدمى است براى او مطلوب و محبوب است ولى همیشه موافق مصلحت او نیست چنان که هر خلاف و معصیتى که از انسان سر مىزند محبوب و مطلوب و موافق میل اوست و الا مرتکب آن نمىشد در صورتى که ما خلاف و معصیت را نمىپسندیم و اورا مجرم می شمریم مجازات مىکنیم . پس تبعیت از قوانین و شرایع امرى ضرورى است براى آن که وقتى میل و شهوت بجوش مىآید مصلحت در حجاب مىرود و انسان دانسته یا ندانسته بضرر خود اقدام مىکند آن گاه برین مطلب دلیل مىآورد که مذاهب مختلف هر یک براى پیروان خود مطلوب است و تبعیت از آنها آسان شده است و بهمین نظر از مذهب دیگر پیروى نمىکنند و جان و مال خویش را در راه تایید و نصرت مذهب خود مبذول مىدارند و اگر ما تیسیر حق « آنچه خداوند بر بنده آسان می کند» را شایستهى آن بدانیم که هرمذهبى و طریقتى قابل اتباع باشد بنا بر این حکم کفر و ایمان و ضلالت و هدایت مرتفع مىشود در صورتى که بحکم شرایع مومن و کافر امتیاز دارند و براى هر یک حکمى از سعادت و شقاوت و پاداش و کیفر معین شده است.
( 489) در یکى گفته میسر آن بود |
|
که حیات دل، غذاى جان بود |
( 490) هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت |
|
بر نیارد همچو شوره ریع و کشت |
( 491) جز پشیمانى نباشد ریع او |
|
جز خسارت پیش نارد بیع او |
( 492) آن مُیسَّر نبود اندر عاقبت |
|
نام او باشد مُعسَّر عاقبت |
( 493) تو، مُعسّر از میسّر باز دان |
|
عاقبت بنگر جمال این و آن |
میسر: را دراینجا به معنی دیگر می گیرد، ومی گوید: میسر، یعنی آنچه خداوند بر بنده آسان می کند، بدیهی است که این میسر، غذای روح وحیات دل است.
ریع: بالیدن، نمو، فزونى و زیادت محصول، منظور این است که آنچه طبع انسان می پسندد نُموّ و رشد ندارد ونباید آن را پرورش داد.
جز خسارت پیش نارد بیع او: یعنی پرورش داده خواسته های موافق طبع انسان زیان دارد وحاصلش پشیمانی است وخریداریش زیان به دنبال دارد.
مُعسَر: چیزى دشوار کرده، دشوار وناخوش آیند.
تو مُعسّر از میسّر باز دان: یعنی کارهایی که ظاهراً آسان وخوش آیند است به دلیل عاقبت آن در واقع دشوار وناخوش آیند است، باید واقعیت مسئله را دریابی.
( 489) در جاى دیگر مىگوید راه آسان آنست که دل را حیات بخشد و جان را غذا دهد.( 490) چیزى که مطبوع طبع باشد وقتى به آن عمل کردى و گذشت مثل زمین شورهزار ثمر و حاصلى از آن بدست نخواهد آمد. ( 491) حاصل آن جز پشیمانى و سود آن جز زیان نخواهد بود.( 492) پس عاقبت تو در واقع آسان نبوده بلکه او را باید مشکل نام نهاد.( 493) تو عاقبت هر چیز را نگاه کن و آسان را از مشکل تمیز بده.
این ابیات ومحتوای آن مبتنى است بر تفسیر مِیسَر و مُعسَر بدین گونه که میسر چیزى است که موافق مصلحت و سبب پیش رفت و ترقى آدمى در مدارج کمال باشد و در نتیجهى سعادت و مسرت ببار آورد و بحسن خاتمت و عاقبت منتهى گردد نه آن چه موافق میل و طبع باشد که سرانجام آن پشیمانى و افسوس است چنان که مردم هوى پرست وقتى لگام از سر توسن شهوت بر مىگیرند و در مراتع کام و آرزو، رهاش مىکنند دمى چند خوش و شادمان مىگردند و چون روزگار، آن قوى را در هم مىشکند یا بحکم قوانین و شرایع بمجازات کشیده مىشوند انگشت ندامت بدندان مىگزند و بر عمر رفته و تباه کرده افسوس مىخورند.
و معسر هر چیزى است که سرانجام آن پشیمانى باشد و به افسوس و اندوه گراید و آن عملى است موافق طبع و مخالف مصلحت و آسان کردن و دشوار ساختن که در قرآن و حدیث آمده اشارت بدین معنى است. و این تفسیر نزدیک است بدان چه ما از گفتهى مفسرین دربارهى: فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرى نقل کردیم. لفظ: (معسر) مستفاد است از آیهى: فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسْرى[2].
( 481) در یکى گفته بکش باکى مدار |
|
تا عوض بینى نظر را صد هزار |
( 482) که ز کشتن شمع جان افزون شود |
|
لیلىات از صبر تو مجنون شود |
( 483) ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش |
|
بیش آید پیش او دنیا ، و پیش |
بکش باکى مدار: یعنی شمع ِ نظر واندیشه را خاموش کن وکنار بگذار.
نظر را صد هزار: یعنی اگر بتوانی انیشه گرا نباشی خداوند صدها برابر از آگاهی های غیبی والهی به تو عوض می دهد.
شمع جان افزون شود: نتیج? بیت قبل است، یعنی اگر بتوانی شمع فکر را خاموش کنی، در عوض شمع جان تو نور خواهد داد .
لیلىات از صبر تو مجنون شود: اشاره است بدان چه صوفیه مىگویند که عاشق چون در عشق بکمال رسد نسبت معکوس مىشود و عاشق، معشوق و معشوق، عاشق مىگردد چنان که حضرت رسول (ص) محبوب خدا بود و مىتوان گفت که عاشقى صفت باطن وجود و معشوقى صفت ظاهر اوست و چون معرفت بکمال منتهى گردد سالک که خود را عاشق مىدید خویشتن را معشوق حق مىیابد.[1]
ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش: یعنی اگر بتوانی خود را از اندیشه خالی کنی و دلبستگی های مادی را رها کرده واز صفح? دل بزدایی، به هدف نائل می شوی وآنچه در پی او هستی خود به سوی تو خواهد آمد.
( 481) در جاى دیگر امر مىکند که نظر را بکش و باک مدار تا هزاران عوض بینى.( 482) زیرا که از کشتن شمع نظر شمع جان افزونتر و روشنتر شده و لیلى مقصودت مجنونوار بسوى تو شتابان مىآید .( 483) زیرا هر کس زهد پیشه نموده ترک دنیا کرد دنیا بیشتر باو رو خواهد نمود.
این سه بیت نیز بیان عقیدهى کسانی است که علم بحثى و نظرى را مانع وصول و حجاب معرفت مىشمارند و مىگویند که علم حقیقى بواسطهى تهذیب اخلاق و تصفیهى باطن بدست مىآید و قلبى که زدوده شود قابلیت آن دارد که علوم از لوح محفوظ در آن منعکس گردد و بدین جهت بخلوت و عزلت و مجاهده مشغول مىشوند تا پردهى از روى دل برداشته شود و سالک بمرتبهى کشف و شهود نائل آید. ابو حامد غزالى این مسلک را بتفصیل و با ذکر شواهد و امثله بیان کرده است.[2]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |