[ و فرمود : ] اگر بدین شمشیرم بر بینى مرد با ایمان زنم که مرا دشمن گیرد ، نگیرد ، و اگر همه جهان را بر منافق ریزم تا مرا دوست دارد ، نپذیرد ، و این از آن است که قضا جارى گشت و بر زبان پیامبر امّى گذشت که فرمود : اى على مؤمن تو را دشمن نگیرد و منافق دوستى تو نپذیرد . [نهج البلاغه]
عرشیات
حکایت پادشاه جهود(19)
جمعه 92 مرداد 25 , ساعت 7:38 صبح  

حسادت کار شیطان است

آفات حَسَد، منشأ حسد،

( 432)ور حسد گیرد تو را در ره گلو

 

در حسد ابلیس را با شدغُلو

( 433)کو ز آدم ننگ دارد، از حسد

 

با سعادت جنگ دارد، از حسد

( 434)عقبه‌ای زین صعب تر در راه نیست

 

ای خنک آن، کش حسد همراه نیست

( 435)این جسد، خانهْ حسد آمد، بدان

 

از حسد  آلوده باشد خاندان

( 436)گر جسد، خانهْ حسد باشد، ولیک

 

آن جسد را پاک کرد الله نیک

( 437) (طهّرا بیتی ) بیان پاکی است

 

گنج نور است، ارطلسمش خاکی است

( 438)چون کنی بر بی جسد مکر و حسد

 

زآن حسد دل را سیاهی‌ها رسد

( 439)خاک شو مردان حق را زیرپا

 

خاک بر سر کن حسد را، همچو ما

غلو: یعنی حسادت کردن.

کو ز آدم ننگ دارد: یعنی شیطان از حسادت به آدم سجده نکرد.

با سعادت جنگ دارد: یعنی شیطان به خاطر همین حسادت، سعادت ِتقری به پروردگار را از دست داد.

عقبه : سربالایی، گردنه؛ منظور همین حسادت است.

صعب تر: یعنی سخت تر ومشکل تر.

ای خنک آن: یعنی خوش به حال کسی که...، سعادت از آن ِکسی است که...

این جسد، خانهْ حسد آمد: یعنی این تن خاکی ظرف اوصاف پلیدی چون حسد هست.

آلوده باشد خاندان:منظور سخن این است که این دلبستگی به امور این جهانی را باید کنار بگذاری تا به راه حق بیفتی وخاندان تو پاک وآبرومند شود.

طَهِّرا بَیْتِیَ لِلطَّائِفِینَ: برگرفته از آی?« وَ إِذْ جَعَلْنَا اَلْبَیْتَمَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اِتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِیمَ مُصَلًّى وَ عَهِدْنا إِلى‏ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ أَنْ طَهِّرا بَیْتِیَ لِلطَّائِفِینَ وَ اَلْعاکِفِینَ وَ اَلرُّکَّعِ اَلسُّجُودِ» یعنى وقتى خانه معهود (کعبه) را مرجع (و محل اجتماع) و جاى امن و زنهارگاه براى مردم قرار دادیم و از مقام ابراهیم محلى را جاى نماز خواندن معین نمودند و از ابراهیم و اسماعیل پیمان گرفتیم که خانه مرا براى طواف کنندگان و کسانى که در آن معتکف شده و اقامت مى‏کنند و براى رکوع و سجود کنندگان پاک و پاکیزه (و آماده) نمایند»[1]

ارطلسمش: طلسم، دراینجا به معنی پیکره های فلزی است که روی گنجینه ها و دفینه ها می گذاشتند ومعتقد بودن که آن را از دستبرد حفظ می کند.

خاک شو:یعنی در برابر مردان حق، متواضع و فروتن شو.

( 432) مبادا در این راه حسد گلوى تو را بگیرد و بولى حق تعظیم نکنى که شیطان در حسد فوق العاده دست دارد. ( 433) شیطان بر اثر حسد از متابعت آدم ننگ دارد و با سعادت خود در جنگ است. ( 434) در این راه عقبه‏اى از این مشکلتر وجود ندارد اى خوشا حال کسى که حسود نیست.( 435) تن بشرى خانه حسد است و از حسد خانواده‏ها آلوده و ننگین شده‏اند.( 436) خانه‏ها از حسد ویران شده و از اثر این صفت پست باز بلند پرواز پادشاه تبدیل بغراب پست مى‏گردد. ( 437) جمله طَهِّرا بَیْتِیَ لِلطَّائِفِینَ بیان همین پاکى است چنین انسانى اگر چه در خاک طلسم شده ولى گنج نوریست که در این ویرانه خاکى پنهان است.( 438) همین انسان دیگر حسدى ندارد و اگر تو بر کسى که از حسد خالى است رشک ببرى و مکر و حسادت روا دارى دود این حسد آئینه دلت را تاریک و سیاه خواهد کرد.( 439) پس تو نیز مثل ما خاک بر سر حسد کن و بیا در زیر پاى مردان حق چون خاک تیره پست و ناچیز شو تا رستگار شوى. 

مولانا می گوید: در راه خدا کسانی هستند که از تو جلوترند، نباید حسد گلوی تو را بگیرد. حسادت و زیاده‌روی در آن کار شیطان است. شیطان از حسادت به آدم سجده نکرد و سعادت نزدیک بودن به خدا را از دست داد.

در راه معرفت الهی، دشوارترین گردنه، همین حسادت است. این جسد خاکی و مادی ما خانهْ حسد است، یعنی دل‌بستگی به امور این جهانی را باید کنار بگذاری تا به راه حق بیفتی و خاندان تو پاک و آبرومند شود.

مولانا می افزاید: تن خاکی، می‌تواند خانهْ حسد باشد، اما اگر بندهْ شایسته‌ای باشی، خدا این خانه را از حسد پاک می‌کند، چنان‌که به فرمان او، حضرت ابراهیم و اسماعیل خانهْ کعبه را از بت‌پرستی و پلیدی پاک کردند. مولانا با اشاره به آیهْ شریفه سورهْ بقره می‌گوید: این‌که خدا به جناب ابراهیم و اسماعیل فرمود: خانه مرا پاک کنید، نشانهْ آن است که می‌شود خانهْ دل را هم از حسد و رذایل اخلاقی پاک کرد. دل مؤمن، خانه خدا و گنج نور است. هر چند طلسم و مواد این گنج نور را از مادهْ خاکی درست کرده‌اند.



[1]   - اشاره به آیه 125از سوره بقره


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(18)
جمعه 92 مرداد 25 , ساعت 7:36 صبح  

اولیای الهی سایهْ یزدانند ،

 

( 425)سایهْ یزدان، چو باشد دایه‌اش

 

وارهاند از خیال و سایه‌اش

( 426)سایهْ یزدان، بود بنده خدا

 

مرده او زین عالم و زنده خدا

سایه: روشنایى که از مقابله‏ى مضیئى و چیزى روشنى بخش با شى‏ء دیگر حاصل شود، انعکاس جسمى که مقابل آفتاب قرار گیرد در جهت مخالف نور، عالم به اعتبار آن که هستى آن از حق است مانند هستى سایه از آفتاب یا از آن جهت که عدم محض است مثل سایه که عدم نور است، خیال در تعبیر مولانا.

سایه‏ى یزدان: مرد کامل فانى در حق مانند سایه که از خود وجود ندارد و حرکت او تابع حرکت آفتاب است، ولى کامل از آن جهت که متصل بحق است و میان او و حق فاصله نیست چنان که میان سایه و آفتاب فقط خطى موهوم فاصل است و آن جدایى میان ولى و حق، زاده‏ى اوهام است، ظل الاله هو الانسان الکامل المتحقق بالحضرة الذاتیة.[1]

دایه: زنى که طفل را بشیر خود پرورد، و دایه را نیز مرادف ماما و قابله استعمال مى‏کنند.

 ( 425) اگر سایه یزدان راهنماى کسى باشد او را از سایه و خیال رها ساخته بحقیقت و صاحب سایه متوجه مى‏سازد.( 426) سایه یزدان بنده خدا و همان کسیست که از این عالم مرده و در عالم خداوندى زندگى مى‏کند.

مولانا می گوید: مرد کامل مرید را بعلم و معرفت پرورش مى‏دهد و بتدریج از عالم حس و خیال و وهم مى‏گذراند و بحقیقت مى‏رساند ازین رو بدایه شبیه است که طفل را در دامن مى‏پرورد و از آفات حفظ مى‏کند و از شیر خود غذا مى‏دهد تا بجایى رسد که از حضانت مستغنى گردد و هر گونه غذا تواند خورد و چون مرد کامل از عالم و شهوات و آرزوها انقطاع کلى دارد بدین جهت او را مرده مى‏خواند که مرده نیز از آرزو و شهوت و از جهان حس بکلى گسسته است و از آن جا که مرد کامل از خود فانى و بحق باقى مى‏شود و از حیات دائم بهره ور است او را «زنده‏ى خدا» مى‏گوید. مولانا در ابیات گذشته مخاطرات و آفات را باز گفت و گرفتاریهاى طالب را شرح داد و اکنون مى‏خواهد که راه نجات و طریق فوز و رستگارى را باز گوید.

دلیل احتیاج به راهنما ومرشد،

 

( 427)دامن او گیر زودتر، بی‌گمان

 

تا رهی در دامن آخر زمان

( 428)کیف مدّالظلّ نقشِ اولیاست

 

کو دلیل نور خورشید خداست

( 429)اندر این وادی مرو بی این دلیل

 

( لا اٌحبّ الآ فلین) گو، چون خلیل

( 430)رو، زسایه آفتابی را بیاب

 

دامن شه شمس تبریزی بتاب

( 431)ره ندانى جانب این سور و عُرس

 

از ضیاء الحق حسام الدین بپرس‏

آخر زمان : به اعتقاد قدما آخرالزمان، هزارهْ هفتم از عمر نوع بشر است که در آن، پیامبر اسلام(ص) ظهور کرده است.

کیف مدّالظلّ: اشاره به مضمون آیه سوره فرقان دارد که: خداوند سخن از گسترانیدن سایه وتابانیدن خورشید می کند:«أَلَمْ تَرَ إِلَى رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاکِنًا ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَیْهِ دَلِیلًا »:آیا ندیدى چگونه پروردگارت سایه را گسترده ساخت؟! و اگر مى‏خواست آن را ساکن قرار مى‏داد؛ سپس خورشید را بر وجود آن دلیل قرار دادیم![2]وادى: طریق طلب و مراحل سلوک است که متضمن دشواریها و آفتهاى بسیار است

دامن کسى تافتن: مجازا، توسل و استمداد. نظیر: دست بدامن شدن، دست در دامن زدن.

عُرس: طعامى که در مهمانى دهند، مهمانیى که بعد از آوردن عروس بخانه‏ى داماد بر پا کنند.

حسام الدین:حسام الدین چلبى ارموى از مریدان گزین و جانشین مولانا بود و مثنوى را مولانا بخواهش وى در نظم آورد (وفاتش) قبرش در قونیه و در مزار مولاناست.

 ( 427) دامن همان سایه یزدان را بگیر تا از آفات زمانه مستخلص گردى .‏( 428) یعنى آیا بسوى خداى خود نمى‏نگرى که چگونه سایه را امتداد داده و اگر مى‏خواست او را بى‏حرکت مى‏نمود پس ما آفتاب را راهنماى او قرار دادیم ‏. در آیه شریفه همانا نقش اولیاى حق است ولى حق است که دلیل انوار آفتاب الهى است.( 429) در این وادى بى‏پایان بدون این راهنما قدم مگذار و چون حضرت خلیل که بماه و ستاره و خورشید تعظیم نکرده و فرمود إنی لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ تو نیز جز به ولیِّ حق تعظیم نکن. ( 430) برو و از سایه حق آفتابى پیدا کن و دامن شمس تبریزى را بگیر.( 431) اگر راه این مجلس سور و سرور را نمى‏دانى. از حضرت ضیاء الحق حسام الدین بپرس‏

مولانا می گوید:  در وادی معرفت، بی‌راهنما نباید رفت. اولیای الهی، به دلیل پیوند با خدا، جاودانه‌اند و ستاره‌هایی نیستند که افول کنند. اگر می‌خواهی به حقیقت برسی، مانند ابراهیم خلیل باش که هنگام شب، ستاره‌ای را خدای خود پنداشت و چون ستاره افول کرد، گفت: من چیزی را که غروب می‌کند، نمی‌پرستم.[3]

تو هم به ولی‌ای اقتدا کن که به‌راستی، سایهْ یزدان باشد. از طریق این سایه‌های الهی، آفتاب را پیدا کن. دست در دامن مرشدی چون شمس تبریز بزن. خواجه حافظ نیز مى‏گوید[4]:

            قطع این مرحله بى‏همرهى خضر مکن             ظلماتست بترس از خطر گمراهى‏

و لیکن باید توجه داشت که هر کسى هم شایسته‏ى شیخى و پیشوایى نیست و خود را بهر کسى نباید تسلیم کرد زیرا مربى بى‏خبر و بى‏اطلاع از رموز تربیت مانند طبیب جاهل است که مرض را سخت تر مى‏کند و در نتیجه‏ى معالجه‏ى غلط، بیمارى بر سر بیمارى مى‏نهد و درد بر درد مى‏افزاید و از این رو مولانا قصه‏ى ابراهیم را که روى از ستاره بر تافت شاهد مى‏آورد ویا مرشدی چون شمس تبریزی و حسام الدین چلبى را نام می برد تا طالب بر حذر باشد و از شیخان و پیران مدعى که گرمى و ذوقشان مستعار و ناپایدار است خویشتن را بدور دارد.



[1]   - کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: ظل الاله.

[2]   - سورهْ فرقان، آیهْ 45

[3]  . اشاره به آیه 76 سوره انعام.

[4]   - دیوان حافظ، ص 347


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(17)
جمعه 92 مرداد 25 , ساعت 7:32 صبح  

لذّت در خود انسان است و سایه آن بر اشیا مى‏افتد،

 

( 420)مرغ بالا و زیر، آن سایه‌اش

 

می‌ دود برخاک پّران، مرغ وش

( 421)ابلهی صیادِ آن سایه شود

 

می‌دود چندان، که بی‌مایه شود

( 422)بی‌خبر کآن عکسِ آن مرغ هواست

 

بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

( 423)تیر اندازد به سوی سایه او

 

ترکشش خالی شود از جست و جو

( 424)ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت

 

از دویدن در شکار سایه تفت

مرغ : کنایه از وجودی است که دائم و حقیقی است و آن‌چه در این جهان و در نظر دنیادوستان وجود دارد، مثل سایهْ پرنده‌ای است که خود در بالا پرواز می‌کند. ابلهان دنیا، دوست، دنبال این سایه می‌افتند و می‌خواهند آن را شکار کنند، اما روزهای عمر را مانند تیرهای ترکش به سوی این سایهْ مرغ می‌اندازد و چیزی شکار نمی‌کنند.

مرغ وش: یعنی سایه یی که مانند مرغ بال وپر می زند.

بی مایه شود: یعنی خسته وناتوان، کوفته شدن.

عکس: دراینجا یعنی سای? مرغ.

ترکشش خالی شود: یعنی عمرش بیهوده صرف می شود.

تفت: گرم و سوزان، با شتاب و سرعت.

 ( 420) مرغى در هوا بال و پر گشوده مى‏پرد سایه‏اش بر روى خاک بال و پر مى‏زند و مى‏دود.( 421) صیادى ابله بخیال صید سایه عقب آن مى‏دود تا خسته و کوفته مى‏شود.( 422) بى‏خبر از اینکه او عکس و سایه مرغیست که در هوا پرواز مى‏کند و هیچ نمى‏داند که اصل این سایه و عکس در کجا است.( 423) بخیال شکار سایه تیر اندازى مى‏کند تا ترکشش از تیر خالى مى‏شود.( 424) آرى کسى که عقب سایه مى‏دود ترکش عمرش خالى شده عمرش تمام گشته و بر اثر دویدن در شکار سایه فرسوده و وامانده خواهد شد.

غرض مولانادراین ابیات و از این تمثیل آنست که آدمى بدرون خود متوجه شود و سرچشمه‏ى لذت را در دل خویش بجوید و آن نیاز و خواهش را که منبع جوشان خوشیهاست بامور حقیقى منعطف گرداند تا بلذت و خوشى پایدار و جاوید برسد و عمر عزیز را در طلب چیزى که بصورت خوش و بمعنى ناخوش است صرف نکند. و مى‏توان گفت که مرغ، وجود حق تعالى و سایه، موجودات خیالى و حسى است که حقیقتى ندارد و پایدار نمى‏ماند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(16)
جمعه 92 مرداد 25 , ساعت 7:31 صبح  

نکوهش بیدارى در کار دنیا،

( 412)هر که بیدار است، او در خواب تر

 

هست بیداریش از خوابش بتر

( 413)چون به حق بیدار نبود جان ما

 

هست بیداری چو در بندان ما

هر که بیدار است، او در خواب تر: مولانا از هوشیاری و بیداری، دوگونه تعبیر به‌دست می‌دهد: یکی بیداری که توجه به دنیا و زندگی جسمی و مادی است و از خواب بدتر است؛ زیرا شعور و آگاهی نسبت به حق، در آن نیست. دیگر بیداری‌ای که به اشارهْ حق و همراه با معرفت و آگاهی نسبت به اوست. بیداری‌ای که اشتغال به امور دنیا و بازماندن از حق باشد، در‌های آگاهی و شناخت حقایق را برما می‌بندد و حجاب راه رسیدن به حق می‌شود.

در بندان: عمل بستن در، در محاصره ماندن، مجازا بسته شدن راه وصول بحق.

( 412) اگر چشمى که مجنون دارد تو نیز دارا بودى در دنیا و آخرت براى تو خطرى نبود.() تو با خودى ولى مجنون از خود بى‏خود شده و در راه عشق بیدارى بدترین حال است.( 413) هر کس بیدار است بیشتر در خواب غفلت است و بیداریش از خوابش بدتر است‏() ولى آن که در خواب بوده و از خود بى‏خود و متوجه معشوق است بیداریش بهتر از خواب است آن که مست غفلت از خود باشد هشیاریش خوب است که معشوق ببیند.() چون جان بیدار حق نیست بیدارى ما مثل حبس است.

 

( 414)جان همه روز از لگد کوب خیال

 

وز زیان و سود وز خوف زوال

( 415)نی صفا می‌ماندش، نی لطف وفر

 

نی به سوی آسمان راه سفر

( 416)خفته آن باشد، که او از هر خیال

 

دارد اومید و کند با او مقال

( 417)دیو را چون حور بیند او به خواب

 

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

( 418)چون‌که تخم نسل را در شوره ریخت

 

او به خویش آمد، خیال از وی گریخت

( 419) ضعف سر بیند از آن و تنً پلید

 

آه از آن نقشٍِ پدیدِ ناپدید

 

لگد کوب: دراین جا یعنی رنج و آفت.

لگد کوب خیال: یعنی کسی که گرفتار مسائل این جهانی باشد گرفتار اوهام قرار می گیرد.

خیال: همین گرفتاری این جهانی واشتغال ذهنی است.

نی صفا می‌ماندش: یعنی روح دراثر این لگد مال شدن ها خسته و راه او به سوی خداوند بسته می شود.

خفته آن باشد که...: یعنی کسی که با این توهمات امیدی دارد وبا این خیال ها به جهان ظاهر می اندیشد، مانند کسی است که خواب می بیند وبا آنچه در خواب می بیند حرف می زند.

آب ریختن: یعنی شهوت راندن وعشق بازی کردن .

بخویش آمدن: هشیار و بیدار شدن.

آه از آن نقشٍِ پدید ناپدید: مولانا از این جهان وامور این جهانی ناله می کند که ظاهراً وجود محسوس دارند اما در واقع نیستند وخیال اند وفقط جان را ازتوجه به حق باز می دارند

 ( 414) که جان در تمام روز از سود و زیان و زوال لگدکوب خیال است‏.

  ( 415) با این حال خراب نه صفا براى او باقى مى‏ماند نه لطف و نه شادى و نه راهى دارد که به آسمانها پرواز کند. ( 416) خفته و بى‏خود کسى است که هر خیالى که مى‏کند با امیدى همراه است که با او هم زبان و هم صحبت است‏. ( 417) و طورى نیست که پس از آن خیال متوجه خود شده و خیالش وبال او گردد. ( 418) پس از آن که تخم نسل خود را در شوره‏زار ریخت بخود آید و خیال از وى بگریزد.( 419) و تن پلید و ضعیف و سستى از آن بجا ماند و از نقش پلیدى که ناپدید شده آه و افسوس باقى بماند.

مولانا می گوید: زندگی محسوس و عالم ظاهر، در نظر یک فرد عادی واقعیت دارد، اما شخص عارف، کسی را که گرفتار مسائل این جهانی باشد، گرفتار خیال می‌داند. خیال، یعنی همین گرفتاری این جهانی و اشتغال ذهن به این‌گونه مسائل. جان از آمد و شد این خیال‌ها لگد کوب می‌شود و اندیشهْ سود و زیان و بیم نبودن مادیات، آن را خسته می‌کند و راه او را به سوی خداوند، می‌بندد.

کسی که به این خیال‌ها امیدی دارد و با آن‌چه در جهان ظاهر می‌بیند، سخن می‌گوید، مانند کسی است که خواب می‌بیند و با آن‌چه در خواب می‌بیند، حرف می‌زند. زشتی‌های این دنیا به نظر او خوبی می‌آید و با این زشتی‌ها عشق می‌ورزد. وقتی که این هوس بازی بی‌حاصل تمام شد و این انسان ناآگاه، از خواب غفلت بیدار شد و به خود آمد، می‌بیند که سرش خستگی و گیجی دارد و تنش ناپاک است. مولانا از این جهان و امور این جهانی ناله می‌کند که به‌ظاهر، وجود محسوس دارند، اما در واقع نیستند و خیالند و فقط جان را از توجه به حق باز می‌دارند. سخن مولانا در این ابیات برگرفته از این حدیث شریف است که: «الدنیا کَحُلمُ النائِمِ»[1].

یحیی بن معاذ گفته است: «دنیا خمر شیطان است، هرکه از آن مست شد، هرگز به هوش نیاید، مگر در میان لشکر خدا روز قیامت در حسرت و ندامت».



[1]   - احادیث مثنوى، ص 81، 141.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(15)
جمعه 92 مرداد 25 , ساعت 7:29 صبح  

قصهْ دیدن خلیفه لیلی را

هر چشمى معشوق بین و ولى شناس نیست،

( 410) گفت لیلى را خلیفه کان توى

 

کز تو مجنون شد پریشان و غوى؟

( 411) از دگر خوبان تو افزون نیستى

 

گفت: خامش چون تو مجنون نیستى‏

این حکایت، تمثیلی است براین که هرکس چشم وگوش آشنا به حقیقت ندارد، حقیقت رانمی بیند ونمی شنود. در مآخذ قصص وتمثیلات مثنوی چند لطیفه ونقل مشابه با همین مضمون آمده است، که درآن هم گفتگو میان هارون الرشید و لیلی است.

پریشان: یعنی مضطرب

غوى: یعنی گمراه

گفت خامش چون تو مجنون نیستى‏: اصل آنست که آدمى دیده‏ى حق بین و زیبایى شناس و حقیقت نگر داشته باشد و در غیر این صورت، وجود معشوق و ظهور جمال، از چشم او پنهان مى‏ماند و از عشق بازى بى‏نصیب و محروم ابدى مى‏شود و بدین مناسبت گفته‏اند[1]:

            معشوق بچشم دگران نتوان دید             جانان مرا بچشم من باید دید

و مولانا فرموده است[2]:

            آفتى نبود بتر از ناشناخت             تو بر یار و ندانى عشق باخت‏

 

( 410) خلیفه بلیلى گفت آیا کسى که مجنون را پریشان حال کرده و از راه بدر برده تو هستى؟( 411) تو که از خوبان و ماهرویان دیگر چیزى بالاتر ندارى. لیلى جواب داد اى خلیفه برو تو این حسن را درک نخواهى کرد چون تو مجنون نیستى.

نتیجه‏اى که مولانا ازین داستان تمثیلی منظور دارد اینست که حقیقت، ظاهر است ولى مراتب دید، مختلف است و هر کس آن را ادراک نمى‏کند چنان که زیبا رویان و لیلى‏وشان بسیاراند اند اما هر کسى عاشق و مجنون وار نیست زیرا شرط عشق، دیده‏ى معشوق بین است و تا آن دیده گشوده نشود جمال معشوق در نظر نمى‏آید و دست عشق گریبان جان را نمى‏گیرد و بصحراى جنون نمى‏کشد و این معنى در زندگى محسوس است و مثالهاى بسیار براى آن پیدا مى‏توان کرد فى المثل یک کسى را مى‏بینیم که سودایى و دیوانه‏ى زیبایى و یا اخلاق و شخصیت دیگرى است در صورتى که کسان دیگر هیچ فضیلت در وى نمى‏بینند و یا شخصى از شعر و یا آهنگ خاصى لذت مى‏برد بصورتى که از حال طبیعى خارج مى‏شود و دیگر کس آن شعر و آهنگ را مى‏شنود و پندارى که هیچ نشنیده است یا هم عصران حضرت رسول اکرم (ص) که چشم بر جمال آسمانى او مى‏گشودند و در مراتب ایمان و جان‏بازى متفاوت بودند و منکران از دیدن آیات و معجزات منکر تر و دشمن تر مى‏شدند پس اصل آنست که آدمى دیده‏ى حق بین و زیبایى شناس و حقیقت نگر داشته باشد و در غیر این صورت، وجود معشوق و ظهور جمال، از چشم او پنهان مى‏ماند و از عشق بازى بى‏نصیب و محروم ابدى مى‏ شود.



[1]   - مرصاد العباد، ص 47

[2]   - مثنوى، ج 3، ب 3781

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 38 بازدید
بازدید دیروز: 328 بازدید
بازدید کل: 1403398 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]