صدقه دارویى است درمانبخش و کردار بندگان در دنیاى آنان پیش دیده‏هاشان بود در آخرت ایشان هرچه را در این جهان کنند ، در آن جهان بینند . [نهج البلاغه]
عرشیات
داستان آن پادشاه جهود که (6)
شنبه 92 مرداد 19 , ساعت 1:54 صبح  

  ( 345) گفت: اى شه گوش و دستم را ببر

 

بینى‏ام بشکاف و لب، در حکم ِمُر

( 346)بعد از آن در زیر دار آور مرا

 

تا بخواهد یک شفاعت‏گر مرا

( 347)بر منادى گاه کن این کار، تو

 

بر سر راهى که باشد چار سو

( 348) آن گهم از خود بران تا شهر دور

 

تا در اندازم در ایشان شرّ و شور

 

حکم مر: حکم تلخ و مخالف میل، انجام کاری که انسان از آن رنج می برد.

            اى عشق مى‏کن حکم مر ما را ز غیر خود ببر             اى سیل مى‏غرى بغر ما را بدریا مى‏کشى‏

دیوان، ب 35823

منادى گاه : جایی که در آن جارچی از طرف حاکم یا داروغه شهر مسائل مهم وفرمان های حکومت را به مردم ابلاغ می نمود.

شر و شور: فتنه.

 ( 345) وزیر گفت اى پادشاه گوش و بینى و دست مرا قطع کن.( 346) بعد از آن مرا پاى دار بفرست و کسى را مأمور کن که شفاعت کند و از کشتن من صرف نظر کن.( 347) این کارها علناً در چار سوق باید انجام گیرد.( 348) پس از آن مرا بشهر دورى که مسیحیان در آن جا هستند تبعید کن تا من با تدبیرى که در نظر گرفته‏ام در اتحاد و جمعیت ایشان رخنه کرده و میانشان تفرقه اندازم.() وقتى که احکام دیانت مسیح را از من شنیده و بپذیرند یقین بدان که جمعیتشان از هم پاشیده مى‏شود.() در میان آنها چنان فتنه و اختلاف خواهم انداخت که کاهنان از تدبیر من بحیرت خواهند افتاد. () صدمه‏اى که من به آنها خواهم زد در وصف نمى‏گنجد.() وقتى که مرا امین و راز دار خود تصور کردند دامى در جلو پایشان مى‏گسترم.( و همه آنها را با فریب‏هاى گوناگون اغفال کرده شور و غوغائى بپا خواهم کرد.() تا با دست خودشان خون یکدیگر را بریزند. (349) من به آنها خواهم گفت که خدا شاهد است که فرزند نصرانى بوده و نصرانیم.

 

تلبیس وزیر با نصاری

 

( 349)پس بگویم: من به سر نصرانیم           

 

اى خداى راز دان مى‏دانیم‏

( 350)شاه واقف گشت از ایمان من

 

وز تعصب کرد قصد جان من‏

( 351)خواستم، تا دین ز شه پنهان کنم

 

آن که دین اوست، ظاهر آن کنم‏

( 352)شاه بویى برد از اسرار من

 

 متهم شد پیش شه، گفتار من‏

( 353)گفت: گفت تو، چو در نان سوزن است

 

از دل من تا دل تو روزن است‏

( 354) من از آن روزن بدیدم حال تو

 

حال تو دیدم، ننوشم قال تو

 

متهم شد پیش شه گفتار من‏: یعنی شاه فهمید که من دروغ گفته ام.

سوزن در نان: به کنایه، سخنى موثر و کارگر چنان که سوزن در نان فرو مى‏رود.

 از دل من تا دل تو روزن است‏:اشاره است به مَثَل: من القلب الى القلب روزنه.[1]               

ننوشم  : گوش کردن، شنیدن، ظاهرا مخفف نیوشیدن، یعنی نمی شنوم یا نخواهم پذیرفت.

  ( 350) و چون شاه از مسیحى بودن من آگاه شد با عصبیتى که دارد قصد کشتنم را نمود.( 351) من مى‏خواستم دین خود را از شاه پنهان کنم و در ظاهر خود را هم دین و هم آیین او جلوه دهم.( 352) ولى بتدریج از سخنان من بویى از اسرارم بمشام شاه رسید و از راز درونیم آگاه شد.( 353) و بمن گفت گفته‏هاى تو چون سوزنى که در نان باشد بالاخره بزبان فرو خواهد رفت این گفته‏ها روزنه‏ایست که از دل بدل راه مى‏یابد.( 354) و من از آن روزنه خیال و باطن تو را دیدم و اکنون که باطن ترا دیدم دیگر اظهارات ظاهرى تو را کى باور خواهم کرد.

 


[1]   - امثال و حکم دهخدا در ذیل: از دل تا بدل راه است.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان آن پادشاه جهود که (5)
شنبه 92 مرداد 19 , ساعت 1:51 صبح  

آثار خشم و شهوت،   

( 334) خشم و شهوت مرد را احول کند            

 

ز استقامت روح را مُبدل کند

( 335) چون غرض آمد هنر پوشیده شد            

 

صد حجاب از دل به سوى دیده شد

( 336) چون دهد قاضى به دل رشوت قرار             

 

کى شناسد ظالم از مظلوم زار؟

( 337)شاه از حقد جُهودانه چنان                      

 

گشت احول، کالامان، یا رب امان‏

( 338)صد هزاران مؤمن مظلوم کشت

 

که: پناهم دین موسى را و پشت

غرض: نشانه و هدف، آن چه براى آن، کارى انجام دهند، مقصد و مطلوب از عملى، قصد بد و نیت سوء.

هنر : یعنی شایستگی

چون غرض آمد هنر پوشیده شد:این سخن مولانا برگرفته از کلام افلاطون است که:« مَحَبّتُک الشَی‏ءَ سِترٌ بَینک و بینَ مَساوئهِ و بُغضَتُک لَهُ سِترٌ بینک و بینَ مَحاسِنِه».[1]. نظیر آن از گفته‏ى مولانا[2]:

            گرگى نمود یوسف در چشم حاسدان             پنهان شد آن که خوب و شکر لب برادرست‏

            چه پرده است حسد اى خدا میان دو یار        که دى چو جان بده‏اند این زمان چو گرگ عنود

            چو گرگى مى‏نمودى روى یوسف             چو آن پرده‏ى غرض مى‏گشت اظهار

   حقد جهودانه: یعنی کینه ای که مدتی دراز در دل بماند.

الامان: امان یعنی پناه بر خدا،ودرمواردی به کار می رود که گوینده می خواهد از وضعی بسیار نامساعد حرف بزند.                 

  ( 334) خشم و شهوت است که مرد را دو بین و احول مى‏سازد و روح را از استقامت بیرون آورده براه کج مى‏اندازد. ( 335) وقتى غرض بیاید هنر و خوبى پنهان مى‏گردد و همان غرض که از دل سرچشمه مى‏گیرد هزاران پرده بروى چشم مى‏کشد. ( 336) وقتى قاضى بدل خود وعده رشوه بدهد دیگر تمیز ظالم از مظلوم ممکنش نیست.( 337) الغرض شاه بر اثر تعصب جهودى بطورى احول و دو بین گردید که پناه مى‏بریم بخدا از این قبیل تعصبات.( 338) و بنام اینکه من طرفدار و حافظ دین موسى هستم صد هزاران مؤمن و مظلوم را بدیار عدم فرستاد.

مولانا می گوید: خشم و شهوت هر یک اگر از حد اعتدال خارج شوند ، مانع درست دیدن انسان می شوند وپایداری واستواری روح را نیز دگرگون می کنند. بهمین جهت کارهایى مى‏کند که بمیزان عقل درست در نمى‏آید و این امرى روشن است و در زندگانى عادى همه وقت دیده مى‏شود.

 

آموختن وزیر مکر، پادشاه را 

  ( 339) او وزیرى داشت، گبر و عشوه ده            

 

کو بر آب از مکر بر بستى گره‏

 

گبر: مطلق کافر، زردشتى. ولى در این بیت بمعنى اول است زیرا این وزیر یهودى بود نه زردشتى.

عشوه ده: مکار و فریب کار.

گره بر آب بستن: به کنایه، کارى ممتنع و سخت کردن.

 ( 339) شاه وزیرى داشت که در مکر و حیله سر آمد مکاران زمان خود بود از زمین نکاشته درو کرده و از آب خالص کره مى‏گرفت.

اعتقاد، امر باطنى است،

( 340) گفت: ترسایان پناه جان کنند            

 

دین خود را از ملک پنهان کنند

( 341)کم کش ایشان را که کشتن سود نیست

 

دین ندارد بوى، مشک و عود نیست‏

( 342) سرّ پنهان است اندر صد غلاف

 

ظاهرش با تست و باطن بر خلاف‏

( 343)شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست

 

چاره‏ى آن مکر و ان تزویر چیست‏

( 344) تا نماند در جهان نصرانیى           

 

نى هویدا دین و نه پنهانیى‏

 

ترسایان: یعنی مسیحیان، پیروان حضرت عیسی.

پناه جان کردن: ظاهرا ترجمه‏ى تقیه کردن است و ممکن است که آن را بمعنى حفظ جان فرض کنیم.

دین ندارد بوى: یعنی دین امری است درونی وقلبی، مُشک عود نیست که از بوی آن بتوانی به وجود آن پی ببری.

هویدا دین :یعنی کسی که دینش همان است که می گوید ودین واقعی خود را پنهان نمی کند.       

  ( 340) بشاه گفت که مسیحیان دین خود را از شاه پنهان کرده و جان خود را در پناه این تدبیر حفظ مى‏کنند.

 ( 341) اینها را نکش اسرار اینها را بدست آور و از کشتنشان صرف نظر کن. کشتن اینها سودمند نیست دین که بو ندارد تا چون مشگ و عود از بوى آن بوجودش پى ببرى.( 342) دین یک سر نهانى است که در صد پرده پنهان شده ظاهرشان با تو است و باطنشان بر خلاف تو. ( 343) شاه گفت پس چاره چیست و علاج این مکر و تزویر را چگونه باید کرد؟( 344) چه باید کرد که هیچ عیسوى چه آنها که ظاهراً دعوى مى‏کنند و چه آنها که دین خود را پنهان مى‏کنند در جهان باقى نماند.

 



[1]   - مختار الحکم، طبع مادرید، ص 153

[2]   - دیوان، ب 4852 .و ،ب 9610 .و، ب 11047

 

 

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان آن پادشاه جهود که (4)
شنبه 92 مرداد 19 , ساعت 1:47 صبح  

نقد تعصّب مذهبى،

 326) عهد عیسى بود و نوبت آن او

 

جان موسى او و موسى جان او

( 327) شاه احول، کرد در راه خدا

 

آن دو دمساز خدایى را جدا

 

او: مرجع ضمیر درهر سه مورد حضرت عیسی است.

جان موسى او و موسى جان او: عیسی جان موسی بود وموسی جان عیسی، یعنی این دو پیامبر خدا درحقیقت یکی بودند، زیرا هردو به یک منشأ روحانی بستگی داشتند.

احول : یعنی دوبین ، وکسى را گویند که یک چیز را دو چیز مى‏بیند و آن پادشاه نیز موسى و عیسى را که در حقیقت یکى بودند مخالف و غیر مى‏دید.   

 آن دو دمساز خدایى را جدا: یعنی تعصب مذهبی شاه جهودان، موسی وعیسی ومذهب آنها را از هم جدا نشان می داد وگرنه آنها یکی بودند وخدا آنها را با یکدیگر دمساز کرده بود.     

دمساز: یعنی متحد ومتفق.

                      

  326) در آن تاریخ عهد عهد عیسى بود ولى مسلم است عیسى جان موسى و موسى جان عیسى است.( 327) این پادشاه دو بین و احوال بخیال خود براى رضاى خدا این دو نبى و فرستاده خدا را که در راه خدا با هم دمساز و متحد بودند از هم جدا فرض کرده بود.

مولانا اختلافات و تعصبات دینى را در مثنوى چند نوبت انتقاد کرده و اصول ادیان را واحد شمرده و همه‏ى آنها را منتهى بحق و حقیقت دانسته است، این دشمنیها و خونریزیها که متعصبان در هر عصرى بنام دین و در راه نصرت انبیا بر انگیخته‏اند به عقیده‏ى وى از آثار جهل و غفلت و رنگ عالم حدوث است و کسى که بقدیم متصل شود و حقیقت را چنان که باید بشناسد، او بیگانگى مى‏رسد و پیروان هر مذهب را معذور مى‏دارد و جدل و خلاف را بیکسو مى‏نهد و متوجه مى‏شود که انبیا با یکدیگر دوست و مصدق هم بوده‏اند چنان که موسى بظهور عیسى بشارت داد و عیسى نبوت موسى را تصدیق مى‏کرد و همچنین حضرت رسول اکرم (ص) موسى و عیسى را فرستاده‏ى خدا و بشارت دهنده بظهور خود معرفى فرمود و از عیسى و تهمتهاى نارواى دشمنان وى دفاع کرد اما این امتان که با یکدیگر دشمنى مى‏ورزند از این نکته غافل شده‏اند که میان پیشوایان آنها هیچ گونه خلافى نیست و همه فرستادگان حق بوده‏اند و بسوى خدا دعوت مى‏کرده‏اند پس چرا امت نیز بسیره‏ى رهبران خود دست از خلاف نمى‏کشند و با هم دوست و برادر نمى‏شوند چنان که ناصر خسرو گفته است[1]:

            فضل تو چیست بنگر بر ترسا             از سر هوس برون کن و سودا را

            تو مومنى گرفته محمد را             او کافر و گرفته مسیحا را

            ایشان پیمبران و رفیقانند             چون دشمنى تو بى‏هده ترسا را

تأثیر غرض و دوستى و دشمنى در کیفیّت تشخیص،

 

( 328) گفت استاد احولى را کاندر آ

 

رو، برون آر از وُثاق آن شیشه را

( 329) گفت احول ز ان دو شیشه من کدام

 

پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام‏

( 330) گفت استاد: آن دو شیشه نیست، رو

 

احولى بگذار و افزون بین مشو

( 331) گفت: اى استا مرا طعنه مزن

 

گفت استا: ز ان دو یک را در شکن‏

( 332)شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

 

چون شکست او شیشه را، دیگر نبود

( 333)چون یکى بشکست، هر دو شد ز چشم

 

مرد، احول گردد از مَیلان و خشم‏

 

وثاق: بضم اول در اصل ترکى است بمعنى خیمه و در پارسى بمعنى حجره و همانست که اکنون اطاق گویند،

طعنه: استهزا و تمسخر.

مَیلان: بمعنى تمایل و گرایش بچیزى است.

مردم احول گردد از مَیلان و خشم‏: یعنی خشم وتمایل خاص، انسان را دو بین یاکژ بین می کند، ودربصیرت انسان خلل ایجاد می کند.

 ( 328) گویند استادى بشاگرد احول خود فرمان داد که شیشه‏اى را از خانه نزد او بیاورد.( 329) احول وقتى بداخل خانه رفت دو شیشه در آن دید. () برگشت و باستاد گفت کدامیک از دو شیشه را بیاورم.( 330) استاد گفت افزون بینى و احولى را کنار بگذار در آن جا فقط یک شیشه است‏. ( 331) شاگرد جواب داد استاد عزیزم مرا مسخره مکن خود بچشم دیدم که دو شیشه آن جا بود استاد گفت اگر دو شیشه بود یکى را بشکن دیگرى را بیاور.( 332) وقتى شاگرد یکى را شکست هر دو شیشه از نظرش پنهان گردید مى‏دانید علت اصلى دو بین بودن و احولى مرد چیست؟ علتش اولا تمایل بیک طرف و عصبیت در یک امر و ثانیاً خشم و بغض و دشمنى نسبت بطرف دیگر است.( 333) شیشه یکى بود و بنظر او دو نمود و چون یکى شکست دیگر شیشه‏اى باقى نماند.

محتوای این ابیات چنین است که : محبت و عداوت هر دو سبب مى‏شود که انسان چیزى را چنان که هست نه بیند زیرا این هر دو حالت خروج از اعتدال است و بدین جهت دوست عیب نمى‏بیند و نظر همه بر محاسن و خوبیها دارد و دشمن جز عیب نمى‏بیند و همواره چشم بر بدیها و زشتیها مى‏گمارد ولى نظر معتدل هر یک را بجا و در حد خود مى‏نگرد و از هیچ طرف افراط نمى‏کند،مولانا در این تمثیل ببیان این نکته که گفتیم توجه دارد و مى‏خواهد بگوید که هر داورى که مبتنى بر غرض باشد خواه آن غرض صورت محبت داشته باشد یا در کسوت عداوت جلوه گر شود، آن داورى درست نیست و بیرون از عدل و ناشى از عدم تساوى باطن و اندیشه‏ى قاضى است نسبت بدان چه درباره‏ى آن حکم مى‏کند و مانند داورى است که دلایل یکى از دو خصم را بشنود و دلایل آن دیگر را نادیده انگارد.



[1]   - دیوان ناصر خسرو، ص 17

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان آن پادشاه جهود که (3)
شنبه 92 مرداد 19 , ساعت 1:44 صبح  

ادامه داستان آن پادشاه جهود که ..

وزیر در خلوت مى‏نشیند و در بر روى مریدان مى‏بندد، مریدان زارى آغاز مى‏کنند و نیازمندى خود را بوعظ و نصیحت باز مى‏گویند، وزیر ایشان را ملامت مى‏کند که از علم نقلى در گذرید و گوش حسّ را ببندید و آماده سیر درونى که شناورى در دریا است بشوید و سلوک ظاهرى را که بمنزله سیر در خشکى است بدرود کنید، مریدان مى‏گویند که ما هنوز آماده چنان سیر و سلوکى نیستیم و بى‏پیر راه بجایى نمى‏بریم، سلوک باطن نصیب کسانى است که در معاملات و سلوک ظاهر بکمال رسیده باشند و ما در اوّل قدم فرو مانده‏ایم، این احتجاج قوى وزیر را خشمگین مى‏سازد تا سخنى درشت، حاکى از عدم اعتماد مریدان بخود بر زبان مى‏راند، مریدان از طریق نیستى و فنا پیش مى‏آیند و بمثالى چند از طفل و دایه و چنگ و چنگى و ناى و ناى زن و کوه و صدا و شطرنج و شطرنج باز، فناى خود را در مرتبه افعال شرح مى‏دهند، ذکر فنا و نیستى سالک در شیخ، راه را براى شرح فنا و نیستى خلق در حق باز مى‏کند و مولانا این موضوع را پیش مى‏کشد و بصورتى این مطلب را ادا مى‏نماید که بعقیده جبریان نزدیک مى‏شود و او بدین مناسبت مسئله جبر و اختیار را پیش مى‏آورد و میان عقیده جبریان که ترک عمل و طاعت است با تذکّر جبّارى و غلبه قدرت حق فرق مى‏گذارد بدین دلیل که شهود جبّارى مستلزم رجوع بحق و عقیده جبرى مورث اعراض از اوست، این بحث بسیار شیرین و جذّاب است ولى طرح اصلى و تفصیلى این مسئله، در مثنوى نیست، مولانا آن را در مواضع دیگر بتفصیل خواهد گفت.

وزیر در بحث فرو مى‏ماند و سرانجام بنصّ متوسّل مى‏شود و مى‏گوید که فرمان عیسى چنین است که او خلوت را نشکند و زبان از گفت و گو بسته دارد، این بحث میان وزیر و مریدان خاتمه مى‏پذیرد زیرا با حصول نصّ قاطع، عقل از داورى معزول است و جاى چون و چرا نیست.

آن گاه وزیر امیران را جدا جدا بخلوت مى‏برد و هر یک را وعده خلافت و جانشینى خود مى‏دهد و طومارى که بمنزله فرمان خلافت و دستور عمل است بدو مى‏سپارد و پس از چهل روز خود را مى‏کشد، مریدان پس از عزادارى بفکر مى‏افتند که خلیفه او کیست و بدین مناسبت مولانا مسئله احتیاج به پیشواى روحانى و شیخ را مطرح مى‏کند و به آشکار مى‏گوید که میان پیغمبر و ولىّ کامل و خدا فرقى نیست و اگر فرقى هست در ظاهر و صورتست چنان که میان اولیا نیز تفاوتى وجود ندارد مگر بلحاظ صورت امّا از نظر معنى و حقیقت آنها یکى هستند و بر این معنى مثالى چند ذکر مى‏کند از قبیل بینایى و چشم که بینایى یکى است ولى ما دو چشم داریم و چراغها که خود بصورت متعدّد و به اشکال و رنگهاى مختلف‏اند ولى روشنایى که حقیقت چراغ است و چراغ را براى آن مى‏خواهیم یکى بیش نیست و همچنین آب انگور و دیگر میوه‏ها یک چیز است اگر چه عدد دانه‏هاى انگور و میوه که مى‏فشریم بسیار است، پس این اختلاف و دوگانگى از رؤیت صورت بر مى‏خیزد و ما صورت را از پیش باید برگیریم تا بوحدت برسیم، طرح وحدت اولیا و مردان حق منتهى مى‏شود به اینکه حقیقت جهان نیز چنین است و یکى بیش نیست مانند نور آفتاب که بر باره شهر افتد و کنگره‏ها چند گونه سایه بر زمین افکنند و اگر کنگره را در هم ریزیم تعدّد و کثرت مضمحلّ مى‏گردد، همچنین حقیقت هستى، واحد است و مظاهر، بسیاراند و لیکن چشم بر اصل باید گماشت که ثبات دارد نه بر مظاهر که معروض تغیّر و تبدّل است، این نکته دقیق که یگانگى بشر و همه اجزاى عالم است چون ممکن بود که انکار مخالفان را شدیدتر کند مولانا درین داستان بهمین تمثیل اکتفا مى‏کند و تفصیل مطلب را بوقت دیگر مى‏گذارد و این روش اوست که نخست مطلبى را به اجمال مى‏گوید و خواننده را با اندک یاد آورى بحال خود مى‏گذارد تا آمادگى بیشتر بدست آرد و یک باره از دست نرود.

هر یک از امیران دوازده‏گانه به استناد طومارى که دارد مدّعى خلافت مى‏شود و جدال و نزاع شخصى میان آنها روى مى‏دهد و بسیار مردم بر سر تعصّب و هوا دارى این خلفا جان خود را درمى‏بازند ولى آنها که جان کمال یافته دارند بحیات جاوید مى‏رسند، ازین سخن مولانا نتیجه مى‏گیرد که بقا، نصیب روحى است که بعلم و عمل، فعلیّت یافته و بکمال رسیده باشد، راه تکمیل نفس پیوستگى اولیاست ولى بهر کسى هم اعتماد نباید کرد و دل بدان کس باید سپرد که نور ولایت در گفتار و رفتارش نمایان باشد. این همان مطلب است که در آخر داستان پادشاه و کنیزک هم بدان اشاره فرموده بود و بدین ترتیب مولانا پس از بحثهاى گوناگون و طرح چند قصّه باز به سر مطلب نخستین که داستان مورد بحث را بدان پیوسته بود باز گشت نموده است، پایان این حکایت بدین گونه است که مولانا اشارت مى‏کند که نام و اوصاف حضرت رسول اکرم (ص) در انجیل وجود داشت و طایفه‏اى از ترسایان آن نام مبارک را حرمت مى‏داشتند و درین فتنه که وزیر تزویرگر بر پا ساخت آن طایفه در امان بودند و در پناه نام احمد (ص) ایمن زیستند، نتیجه آن که هر گاه نام آن بزرگ حافظ جان و حیات مادّى باشد بى‏گمان حقیقت باطن او دستگیر دنیا و آخرت است و ما باید بدان حقیقت پیوسته شویم.

  ( 325) بود شاهى در جهودان ظلم ساز

 

دشمن عیسى و نصرانى گداز

جهود: صورت دیگر است از کلمه‏ى یهود نظیر: ژوزف و یوسف،

نصرانى: منسوب است به شهر((ناصره)) بر خلاف قیاس، ناصره شهرى است واقع در فلسطین که مولد مسیح و مسکن مریم بوده است و هنوز خانه‏ى مریم را و چشمه‏ى آبى را که روح القدس بر مریم در آن جا ظاهر شده است در این شهر نشان مى‏دهند و زائران مسیحى بزیارت آن شهر مى‏روند، این شهر اکنون در تصرف اسرائیل است.

 ( 325) وقتى جهودان پادشاه ظالمى داشتند که با حضرت عیسى دشمن و اسباب زحمت عیسویان بود.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان آن پادشاه جهود که (2)
شنبه 92 مرداد 19 , ساعت 1:42 صبح  

ادامه قسمت اول داستان پادشاه جهود:

اصل این داستان بسیار ساده و خشک است ولى مولانا بنا بر اسلوب خود نکات اخلاقى و مسائل فلسفى و کلامى و عرفانى را در قالب این حکایت فرو ریخته و آن را جانى و حیاتى از حکمت و عرفان بخشیده است، نکته‏اى که بر آن سخت تکیه مى‏کند یگانگى انبیا و اولیا و وحدت آنها با حق تعالى‏ است و اینک مى‏پردازیم بنقل این داستان از زبان وى:

در میان جهودان پادشاهى بى‏دادگر و دشمن عیسى و عیسوى کُش بود، این پادشاه موسى و عیسى را که بمعنى متّحد و یک تن بودند بسبب تعصّب و کینه مذهبى جدا و مخالف یکدیگر مى‏پنداشت و این خاصیّت غرض و تعصّب است که بصیرت آدمى را بعلّت دو بینى مبتلا مى‏کند چنان که هر گاه این علّت در چشم پدید آید انسان احول و دو بین مى‏گردد و یکى را دوتا مى‏بیند، در اینجا بمناسبت، داستان شاگرد احول و استاد را بحسب مثال و توضیح مطلب نقل مى‏کند و نتیجه مى‏گیرد که پادشاه نیز بعلّت احولى، در راه حقیقت مرتکب خطاهاى بزرگ شد و بنام حمایت از دین یهود، خون بسیار مردم ستمدیده و بى‏گناه را بر خاک ریخت، این پادشاه وزیرى زیرک داشت، او مى‏دانست که عقیده و ایمان بزور و فشار از میان نمى‏رود بلکه قوى‏تر و ریشه دارتر مى‏شود و خود مظلومیّت عامل نیرومندى عقاید و سبب توجّه و دل بستگى بدان می شود، از این رو پادشاه را متقاعد ساخت که گوش و دست و بینى او را ببرد و از خودش براند و بپیروى عیسویّت او را شهره سازد تا او مسیحیان را بدین حیله بفریبد و محبّت خویش را در دلهاى آنها مستقرّ و جایگزین کند، شاه چنین کرد و او مقبول ترسایان شد و دعوت آغاز کرد، عامه بدو اقبال کردند و او اسرار انجیل و رسوم مسیحیّت را بدیشان باز مى‏گفت ولى سخن او بظاهر وعظ و نصیحت و در باطن دام ضلالت بود، چنان که نفس بسیار اوقات از راه مکر، راه ریاضت و عبادت را بسالک مى‏نماید و مقصود او ایجاد غرور و غفلت و یا صرف عمر در پوست و ظاهر طاعت است، فریب‏کارى وزیر و گول خوردن مردم بناگاه قلب مولانا را تکان مى‏دهد و ضمیرش را در لرزه مى‏افکند زیرا او مى‏داند که انسان تا چه حدّى ضعیف و افسون پذیر است و چه بسیار نیرومندان و زاهدان که به اسباب پیدا یا پنهان دانسته یا ندانسته لغزیده و از راه صواب منحرف شده‏اند، این انسان با همه تقوى‏ و زیرکى از تأثیر عوامل درونى مصونیّت ندارد مگر خدا دستگیر شود و او را رهایى بخشد، بر اثر همین اندیشه مولانا دست بدعا بر مى‏دارد و در ضمن دعا رمزى از مکاید نفس و تأثیر آن در عبادات و احوال قلبى باز مى‏گوید، نفس را بموشى که غلّه از انبار مى‏دزدد و یا دزدى که جرقّه‏هاى آتش را خاموش مى‏کند تشبیه مى‏نماید از آن رو دیگر بار بخدا و عنایات او متوجّه مى‏شود و مسئله خواب و آسایش انسان را در آن حالت که از هر تکلیفى آزاد است بیاد مى‏آورد و عارف را از جهت فناى در حق بخفته تشبیه مى‏کند از آن جهت که خدا در وى تصرّف مى‏کند و او خود از تصرّف آزاد و محمول حق است و اصحاب کهف را مثال مى‏آرد امّا اصحاب کهف نزد وى اشخاص معیّنى نیستند که در قرآن و روایات اسلامى خوانده‏ایم بلکه آنها در هر عهدى وجود دارند و نوعشان محفوظ است هر چند که چشم ناقص ظاهر بین ایشان را ادراک نمى‏کند، در اینجا تفاوت نظرها را به اجمال بیان مى‏فرماید و مى‏خواهد بگوید که مرد خدا همیشه موجود است لیکن براى همه مشهود نیست زیرا همه چشم باطن بین ندارند و قصّه لیلى و خلیفه را بحسب مثال مى‏آورد که او لیلى را بصفت زیبایى نمى‏دید چه از داشتن چشمى چون چشم مجنون که جمال لیلى را در مى‏یافت محروم بود، آن گاه بیدارى و خواب را بسلیقه خود تفسیر مى‏کند و مردم ناقص را از جهت آن که در پى آرزوهاى باطل مى‏روند و از اصل خوشى و لذّت بى‏خبرند خفته مى‏انگارد و درین مورد تمثیلى روشن و بسیار مؤثّر مى‏آورد .پس از بیان این مطلب که دل هر هوشیارى را از احساس ضعف خود مى‏لرزاند، راه نجات و رستگارى را نشان مى‏دهد، این راه بعقیده او توسّل بمرد خداست، اوست که مى‏تواند ما را از تصرّف خیال و اندیشه خطا برهاند، این مرد نجات دهنده شمس تبریزى و یا حسام الدّین چلبى است، لیکن حسد ما را نمى‏گذارد که آنها را بشناسیم و دست در دامن آنان بزنیم، بدین مناسبت نکته‏اى چند در مذمّت حسد و عواقب نامطلوب آن مى‏سراید ولى باز درى از امید مى‏گشاید از آن جهت که دل جلوه‏گاه حق است و جلوه او آلودگى را قهراً مى‏زداید، وزیر مزوّر نیز حسود و بد سگال بود و زیان حسد را چشید و گوش و بینى خود را بشومى بد سگالى از دست داد، باز متوجّه مى‏سازد که بینى وزیر خاصیّت خود را فرو گذاشته بود براى آن که بینى مرکز قوّه شامّه است و او بویى از حقیقت نیافته بود پس مى‏توانیم بگوییم که او از بُن و بیخ، بینى نداشت و آن چه داشت و به باد داد صورت و شکل بینى بود، وزیر وعظ مى‏گفت و نصیحت مى‏کرد، مردم کم خرد فریفته مى‏شدند ولى آنها که ذوق معنوى داشتند در آن فصاحت گفتار و الفاظ آراسته، سوز معنى و اثر حقیقت نمى‏یافتند بلکه سخن رنگ آمیز را سبب تیرگى و سیاهى درون مى‏شناختند، او مدّت شش سال بدین حالت مى‏زیست، مردم دل داده وى و بامید نجات، و او با شاه در مشورت و گفت و گوى پنهانى و طرّاحى فتنه و فساد، عاقبت وزیر براى هر یک از سران مسیحیّت که دوازده تن بودند طومارى جداگانه ترتیب داد که مضمون هر یکى خلاف دیگرى بود، این مضامین مختلف را مولانا خود بر شمرده است. بى‏گمان دوازده امیر درین حکایت نمودارى از حواریّین است که بنا بر مشهور دوازده تن بوده‏اند، طومارها یاد آور اجازه نامه و یا کرسى نامه است که مشایخ و صوفیّه براى خلفا و جانشینان خود مى‏نوشته‏اند و اکنون هم در میان آنها معمول است، این طومارها مطابق بسط و تفصیلى که در مثنوى مى‏خوانیم به شانزده تا بالغ مى‏شود ولى مولانا بصراحت مى‏فرماید که وزیر دوازده طومار ترتیب داد و ظاهراً نظر او به احصاء دقیق نبوده و مى‏خواسته است وجوه اختلاف را شرح دهد، این اختلافات ربطى بمذاهب عیسویان ندارد ولى با طرق مختلف سلوک و روش مشایخ و صوفیّه ارتباط نزدیک دارد.

سپس مولانا بصراحت مى‏گوید که آیین مسیح و روش عیسى یک رنگى و وحدت است و این خلاف انگیزى از آثار فکر کوتاهِ سران دین و رؤساى مذهب است که از یک رنگى عیسى و دیگر پیغمبران بویى نبرده‏اند، یک رنگى نزد وى مایه عشق و گرمى است نه سردى و خلاف جویى. چنان که ماهیان از بى‏رنگى آب سیر نمى‏شوند و بى‏آب زیستن نمى‏توانند، این مثال هم بنظر وى کوتاه مى‏نماید و بدین جهت سخن را بقدرت و سعه رحمت مى‏کشاند و با ذکر مثالهاى گوناگون از ظهور فیض رحمت در آب و آفتاب و زمین، مطلب را روشن مى‏سازد پس قدرت حق را در ایجاد عالم محسوس و جهان غیب و ظهور آن در معجزات موسى‏ و عیسى‏ و حضرت رسول اکرم (ص) بیان مى‏فرماید و بتصرّف حق در باطن آدمیان و زیر و زبر کردن افکار اشارت مى‏کند و نتیجه مى‏گیرد که با خدا جز تسلیم راهى نیست، آن گاه همّتهاى دون و فرومایه را که بغیر خدا آرامش مى‏گیرند بیاد مى‏آرد و سخنى چند مؤثّر و کارگر در تعلّق همّت بامور خسیس و فرودین مى‏گوید و به مسخ باطن که حاصل دون همّتى و تخلّق به خلقهاى ناپسندیده است اشارت مى‏کند و باز توانایى حق را در تبدیل وسایل گمراهى به اسباب هدایت شرح مى‏دهد تا در نتیجه معلوم گردد که تزویر مزوّران در اضلال خلق با توانایى حق پهلو نمى‏زند و حقیقت پنهان نمى‏ماند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 279 بازدید
بازدید دیروز: 328 بازدید
بازدید کل: 1403639 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]