از خداوند دانش سودمند بخواهید و ازدانشی که بهره نمی دهد به خدا پناه ببرید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
حکایت پادشاه جهود(35)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 10:57 عصر  

ترجیح دل شکستگى بر فکر و استدلال،

مسخ صورت و مسخ باطن،

 

( 536)فهم وخاطر تیز کردن، نیست راه

 

جز شکسته می‏نگیرد فضل شاه

  ( 537)ای بسا گنج آکنان ِکنجکاو

 

کآن خیال اندیش را شد ریش گاو

  ( 538)گاو که بوَد تا تو ریش او شوی؟

 

خاک چه بوَد تا حشیش او شوی؟

  ( 539) چون زنى از کار بد شد روى زرد            

 

مسخ کرد او را خدا، و زهره کرد

  ( 540) عورتى را زهره کردن، مسخ بود            

 

خاک و گل گشتن، نه مسخ است اى عنود؟

  ( 541)روح می‏بردت سوی چرخ برین

 

سوی آب و گل شدی در اسفلین

  ( 542)خویشتن را مسخ کردی زین سفول

 

زآن وجودی که بود رشک عقول

  ( 543) پس ببین، کین مسخ کردن چون بود            

 

پیش آن مسخ، این به غایت دون بود

فهم وخاطر تیز کردن، نیست راه: یعنی شناخت حق با زیرکی، هشیاری، مباحث علمی و استدلال ممکن نیست.

جز شکسته...: یعنی لطف پروردگار دست کسی را می‏گیرد که در برابر او شکستگی و افتادگی کند و از هستی خود بگذرد.

گنج‌آکنان: اشاره به کسانی است که واقعاً در جست‌وجوی حقیقت‏اند.

خیال‌اندیش: کسی است که می‏خواهد با تیز ذهنی به حق برسد.

ریش‌گاو: مسخره و احمق

سفول: پستی و فرو‌مایگی

روى زرد: مجازا، شرمسار و خجل. نظیر: زرد رویى.

مسخ: مبدل شدن صورت بصورتى زشت، انتقال نفس انسان از بدن وى ببدن حیوانى که در اوصاف مشابه او باشد مانند انتقال روح مرد دلیر ببدن شیر، بنا به اعتقاد اهل تناسخ، نفسى که متوسط بین کمال و نقص باشد به اجرام سماوى یا اشباح مثالى پیوسته مى‏شود، مولانا مسخ را بمعنى عام استعمال کرده است.[1]

زهره کرد : اشاره است به داستان هاروت و ماروت که مغرور زهد و پرهیز خود شدند و از آسمان بزمین آمدند و فریفته‏ى زنى بنام زهره شدند و باده نوشیدند و خون ریختند و زنا کردند، زهره، اسم اعظم از ایشان بیاموخت و به آسمان رفت و خدا او را بصورت زهره ستاره‏ى آسمانى در آورد.[2]

عورت: هر چه از آن شرم کنند، هر چیز که نهان داشتنش به باشد، مجازا، جنس زن.

اسفلین: جمع اسفل (کسى که فروتر باشد) این کلمه برگرفته از قرآن است،« فَجَعَلْناهُمُ اَلْأَسْفَلِین»َ[3] ، مولانا این واژه را در غیر عاقل بکار برده است مثل: اسافل.

 ( 536) بنا بر این فهم و ادراک و تفکر را پرورش دادن باعث جلب تفقد او نیست بلکه تفضل شاه شامل حال شکستگان است‏.( 537) چه بسا کنجکاوانى که بخیال خود گنجى از دانش در ضمیر خود آکنده بودند همانها وبال و باعث مسخره صاحبانشان گردید.( 538) دانش تو چیست تا تو سخره آن گردى خاک چه چیز است که تو گیاه آن باشى‏. (539) از میان آنها زن بد کاره‏اى را مسخ نموده بصورت ستاره زهره مصور کرد.( 540) بصورت زهره در آمدن زنى مسخ نامیده شد پس خاک و گل شد چه مزیتى خواهد داشت.( 541) روح تو را باوج افلاک مى‏برد ولى تو متمایل بخاک شده به اسفل السافلین آمدى‏. ( 542) از آن وجودى که عقول بر آن رشک مى‏بردند تنزل کرده و در پائین‏ترین مراتب خود را مسخ نمودى.( 543) آیا مسخ شدن غیر از این است؟ این مسخ خیلى پستتر از آن مسخ است.

مبادا فکر کنی که راه رسیدن به حق، تند و تیز کردن فهم و ذهن است. لطف پروردگار دست کسی را می‏گیرد که در برابر او شکستگی و افتادگی کند و از هستی خود بگذرد. شناخت حق با زیرکی، هشیاری، مباحث علمی و استدلال ممکن نیست. استاد فروزان‌فر مضمون کلام مولانا را یادآور دو حدیث می‏داند: «الکیس من دان نفسه وعمل لما بعده الموت»[4] و حدیث قدسی: «انا عند المنکسرة قلوبهم.»[5]

سخن مولانا این است که بسیاری از شیفتگان راستین حق بیهوده به دنبال این خیال‌اندیشان می‏روند و به حق نمی‏‏رسند و مسخره و احمق به نظر می‏آیند و اما تو چرا بازیچهْ این خیال‌اندیشان می‏شوی و خود را در برابر جهان خاکی مانند خار و خس پست می‏کنی؟ از هستی این جهان بگذر تا به حق بپیوندی. تو به جای پیروی از روح خود که سیر الهی داشت به سوی این جهان مادی کشیده شدی. با این پستی و فرو‌مایگی خود را مسخ کردی و از وجود انسانی که می‏توانست عقل‏ها را به رشک و حیرت اندازد، موجود پستی ساختی. استاد فروزانفر این تبدیل حالات درونی را مسخِ قلب یا مسخِ باطن می‏خواند. ومی گوید: طبق نظر عرفا باطن و قلب و روحانیت انسان و ملکوت او نیز ممکن است مسخ گردد و تبدیل یابد بدین گونه که صفات ملکوتى او بصفات پست و ناسوتى مبدل شود و آن را (مسخ باطن) و (مسخ قلوب) نام نهاده‏اند زیرا انسان بتدریج صورت مطلوب خود مى‏گیرد و بشکل آن در مى‏آید مثل کسى که بسفر مى‏رود و اسباب سفر را مناسب وسیله‏ى مسافرت از قبیل اسب و استر یا طیاره و اتومبیل و قطار در نظر مى‏گیرد و نیز موافق محلى که بدان سفر مى‏کند بر مى‏دارد و هر گاه اقامت او در بلاد غربت بطول انجامد آداب و سنن شهر خود را فراموش مى‏نماید و آداب شهرى را که در آن مقیم است فرا مى‏گیرد و به اخلاق مردم آن شهر متخلق مى‏شود و گاهى نیز رنگ صورت و طرز تکلم او بکلى تغییر مى‏کند و ممکن است که ملیت خود را نیز تغییر دهد همچنین آدمى وقتى بچیزى همت مى‏گمارد و فکر و عمل خود را مناسب آن مى‏سازد و از فرط تعلق بدان، طرز فکر و تعقل او عوض مى‏شود و حرکات خارجى وى بتناسب مقصود، شکل دیگر مى‏گیرد مانند کسى که عشق زنان در سرش لانه مى‏کند مى‏بینیم که براى جلب خاطر آنان خود را ظریف و لطیف مى‏سازد، نکته‏هاى دل کش مى‏آموزد و انواع ظرافت بکار مى‏برد، جامه‏ى تمیز مى‏پوشد و خویش را مى‏آراید تا بدان جا که اخلاق زنانه هم در وى اثر مى‏گذارد و بنا بر این مقدمه کسانى که بامور دنیوى عشق مى‏ورزند و در پى جاه و مال مى‏روند هر چند در آغاز کار داراى عواطف لطیف باشند سرانجام حالت سنگ و گل بخود مى‏گیرند چنان که براى حصول مال و جاه از هیچ کار زشت روى گردان نیستند حتى آن که بر زن و فرزندان خود سخت مى‏گیرند و آنها را در فشار مى‏گذارند تا چند قرانى بر مال خود بیفزایند و بسا که عزیزترین کسان را بدست خود مى‏کشند تا در ریاستشان خللى نیفتد و این همه نتیجه‏ى آنست که حب مال و جاه، ایشان را از عواطف انسانى جدا و منسلخ کرده و بصورت درندگان و ددان مردم خوار در آورده است، صوفیه این تبدیل حالت را (مسخ قلب) و (مسخ باطن) مى‏گویند، این قاعده از طریق علم حکمت و اتحاد مدرک با مدرک نیز در خور توجیه است، مولانا در بیت سابق مسخ صورت را بیان کرده و در این ابیات مسخ باطن را شرح فرموده .مسخ باطن را از طریق حکما بدین گونه هم ممکن است که اثبات کنیم:

حکما مى‏گویند که شیئیت هر چیزى بصورت اوست که بدان از دیگران امتیاز حاصل مى‏کند و نفس انسانى در آغاز بالقوه است و فعلیت وى بمدرکات و صور علمى و ملکاتى است که بدانها متحقق مى‏شود پس هر گاه فعلیات او از جنس فعلیات درندگان باشد او بمعنى درنده و بصورت انسان است و اگر از جنس فعلیات بهائم و ستوران باشد او بحقیقت بهیمه و ستور و از روى شکل بشر است و این اختلاف صورت مانع از اشتراک وى بحسب واقع به اسباع و بهائم نیست زیرا آنها نیز از جهت صورت، با یکدیگر اختلاف دارند و آن چه جامع آنهاست صفاتى است که بدان متصف هستند و از این رو جدایى آنها با انسان از روى شکل، مانع آن نخواهد بود که در حقیقت با هم متحد فرض شوند.



[1]   - کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: مسخ، تناسخ. تعریفات جرجانى، در ذیل: مسخ.

[2]   - تفسیر ابو الفتوح، طبع طهران، ج 1، ص 170، قصص الانبیاء ثعلبى، ص 45- 42.

[3]   - الصافات، آیه‏ى 98

[4]   - احادیث مثنوى، ص 86

[5]   - المنهج القوى، طبع مصر، ج 1، ص 139


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(34)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 10:55 عصر  

جهان مادّی زندان است،

( 529)این جهان، خود حبس جان‌های شماست

 

هین روید آن سو که صحرای شماست

  ( 530)این جهان محدود و آن خود بی‌حد است

 

نقش و صورت، پیش آن صورت سد است

حبس جان‌های شماست: تشبیهِ تن و حیات مادی است به زندان و قفس.

آن سو: مراد عالم غیب است، آن سوی جهان مادی، جهان بی نهایت.

آن سو که صحرای شماست: یعنی آن سوی جهان مادی، صحرایی است که روح در آن آزاد است و در برابرش سدی و مانعی نیست.

این جهان محدود و آن خود بی‌حد است: مقایسه یی است بین جهان مادی ومحدود این جهانی، با جهان بی نهایت، عالم غیب که کرانه یی برای او متصور نیست.

نقش و صورت، پیش آن صورت سد است: یعنی برای ادراک آن جهان معنا وعالم غیب، باید از این زندگی نقش و صورت واز حیات مادی گذشت.

( 529) این جهان زندان جان شما است پس به آن طرفى بروید که چون صحرا جاى آزادى و تفرج است.( 530) این دنیا محدود و آن جهان غیر محدود است این جهان صورت و آن جهان معنى است این صورت سد راه آن معنى است.

در سخن مولانا و دیگر عرفا تشبیهِ تن و حیات مادی به زندان و قفس بارها تکرار شده است. آن‌چه در این زندان گرفتار می‏شود جان است که نمی‏‏خواهد محدود باشد، زیرا آن سوی جهان مادی صحرایی است که روح در آن آزاد است و در برابرش سدی و مانعی نیست. این جهان، محدود و صحرای بیرون از این جهان، بی‏کرانه است. برای ادراک جهانِ معنا، باید از نقش و صورت و از حیات مادی گذشت.

مقایسه قدرت مادّى با قدرت معنوى،

( 531)صد هزاران نیزهْ فرعون را

 

در شکست از موسی‌ای با یک عصا

  ( 532)صد هزاران طبّ جالینوس بود

 

پیش عیسی و دمش، افسوس بود

  ( 533)صد هزاران دفتر اشعار بود

 

پیش حرف امّیی اش عار بود

  ( 534)با چنین غالب خداونی، کسی

 

چون نمیرد، گر نباشد او خسی

  ( 535)بس دل چون کوه را انگیخت او

 

مرغ زیرک با دو پا آویخت او

افسوس بود: یعنی مسخره بود و ارزشی نداشت.

عار بود: یعنی پس از نزول قرآن دیگر افتخاری برای شعر جاهلیِ عرب باقی نماند و آن افتخارها به صورت ننگ و عار در آمد.

امى: کسى که نتواند خواند و نوشت، ناخوانا و نانویسا، آن که خط خوان نباشد، [1] در اینجا مقصود حضرت رسول اکرم است که در قرآن کریم بنام (امى) یاد شده است.[2].

چون نمیرد: یعنی چطور ممکن است که در راه چنین خدایی از هستی خود نگذرد؟ .

گر نباشد او خسی: یعنی انسان اگر خدای قادر را بشناسد حاضر است در راه او جان دهد، مگر کسی که انسان نیست، خس وخار است، مگر موجود بی ارزشی باشد.

مرغ زیرک: مرغى است معروف که بدو پا از درخت آویخته شده به آواز بلند حق حق مى‏گوید. ودرکلام مولانا کسی است که خود را آگاه از اسرار غیب می پندارد، واین معنی نزدیک است به آنچه سعدی به کار برده است:« زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک»[3] اما درکلام حافظ مرغ زیرک کسی است که به راستی آگاه است وبه تعبیر دیگر رندی است هشیار:

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد     که نهاده ست به هرمجلس وعظی دامی

 ( 531) صد هزار نیزه فرعون را یک عصاى موسى شکست داد.( 532) صد هزار طبیب چون جالینوس در مقابل دم عیسى ناچیز مى‏شود. ( 533) صد هزار دفتر شعر را در مقابل سخنهاى یک نفر بى‏سواد امى خجالت مى‏کشیدند که ارائه دهند. ( 530) با چنین خداوند غالب قاهر اگر کسى بى‏مایه و پست نباشد چگونه سر تسلیم فرود نیاورده و اظهار حیات مى‏کند.( 531) چه بسا دلهاى قوى را که چون کوه پا بر جا بود شورانید صاحب آن را از میدان بدر برد و چه بسا مرغان زیرک که بدام کشیده آنان را از دو پا آویخته است.

مولانا قدرت فرعون و دانش جالینوس و اشعار بلند عرب جاهلی را به ترتیب در برابر معجزهْ عصای موسی، نفَس زندگی‌بخش عیسی و نفوذ قرآن می‏گذارد. در حقیقت آن‌چه در ماورای عالم ماده است با جهان مادی مقایسه می‏کند و به خواننده می‏گوید: ببین که قدرت معنوی و الهی پیامبران چگونه می‏تواند بر عظیم‌ترین پدیده‏های مادی غالب شود.

معنای کلی این دوبیت اخیراین است: انسان اگر این خدای قادر را بشناسد، خدایی که دلی به فراخناکی و استواری کوه آفرید و انسانی که آگاه به اسرار غیب می‏گردد، حاضر است در راه او جان بدهد، مگر کسی که انسان نباشد و یا موجود بی‏ارزشی مانند خس و خاری باشد.همچنین در ابیات پیشین مولانا تصرف حق را در امور محسوس بیان کرد اکنون مى‏خواهد که تصرف او را در جان و دل بیان کند بدین گونه که دلهاى قوى و گران سنگ را بر اثر غلبه‏ى غضب و شهوت از جا بر مى‏انگیزد و چون پر کاهى در مسیر باد سر گردان مى‏کند و آدمى را با همه عقل و زیرکى در دام هوى و هوس و یا فکرهاى باطل مى‏افکند و اسیر تلقینات بى‏اساس و نادرست مى‏کند پس تصرف او محدود بامور مادى نیست تا بدان جا که دل و خرد ما نیز در تصرف اوست، ظاهر این بیت اشاره است بدین آیه: وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ[4]



[1]   - تفسیر امام فخر رازى، ج 1، ص 578، محیط المحیط در ذیل: ام

[2]   - الاعراف، آیه‏ى 157

[3]   - گلستان

[4]   - الانفال، آیه‏ى 24


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(33)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 10:53 عصر  

بیان خسارت وزیر در این مکر

سرمنزل معرفت  

قدرت حق بر ایجاد،

( 525) همچو شه نادان و غافل بُد وزیر

 

 پنجه مى‏زد با قدیم نا گزیر

( 526)با چنان قادر خدایی کز عدم

 

صد چو عالم هست گرداند به دم

  ( 527)صد چو عالم در نظر پیدا کند

 

چون که چشمت را به خود بینا کند

  ( 528)گر جهان پیشت بزرگ و بی‏بنی است

 

پیش قدرت، ذرّه‏ای می‏دان که نیست

پنجه زدن: در افتادن با کسى، خصومت کردن، ستیزیدن، لجاج کردن.

قدیم: موجودى غیر مسبوق بعلت، خداى تعالى، پیش تر بحسب زمان.

ناگزیر: آن چه مورد حاجت است و از آن بى‏نیاز نتوان بود، ضرورى، ما لا بد. محتاج الیه.

عدم: نیستى و نابود، صور علمیه حق و اعیان ثابته که بعقیده‏ى ابن عربى به ثبوت متصف‏اند ولى بوجود موصوف نیستند و بنا بعقیده‏ى وى ایجاد به عدم مطلق (بمعنى لغوى) تعلق نمى‏گیرد، ذات حق بدون اعتبار اسماء و صفات از آن جهت که بدو اشارت نتوان کرد و از وى خبر نتوان داد چنان که درباره‏ى معدوم گفته‏اند: المعدوم لا یخبر عنه. و خاقانى بدین مناسبت مى‏گوید:

            ز لبش نشان چه جویى ز دلم سخن چه رانى             نشنیده‏اى که کس را ز عدم خبر نیاید[1]

            پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست             اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست‏[2]

و شیخ عطار گفته است[3]:

            بگذر ز وجود و با عدم ساز             زیرا که عدم، عدم به نام است‏

            مى‏دان بیقین که از عدم خاست             هر جا که وجود را نظام است‏

            آرى چو عدم وجود بخش است             موجوداتش بجان غلام است‏

دم: بمعنى آن ، لحظه(جزء راسم زمان) باشد معنى آن واضح است و ممکن است که مراد تجلى حق باشد در ى‏مرتبه اسم (الظاهر) و آن ظهور اوست در مرتبه‏ى اسما و صفات که بعقیده‏ى ابن عربى مبدا ظهور عالم است و آن را (نفس الرحمن) مى‏گویند.

بى‏بُن: بى‏نهایت، غیر متناهى.                       

  ( 525) وزیر مثل شاه نادان و غافل بود که با خداوند قدیم که همه از او ناگزیرند پنجه مى‏زد. ( 526) با کسى در افتاده بود که همه ناچارند در زیر اقتدار او باشند و او است که زنده جاوید و تواناى بى‏چون و لم یزل و لا یزال و یکه و بینا بر همه چیز و همه کس مى‏باشد. ( 527) با خداى توانایى در افتاده بود که در یک آن صد عالم از عدم بوجود تواند آورد. () اگر خداى تعالى چشم تو را بخودت باز و بینا کند صد چنین عالم که مى‏بینى در جلو چشمت آشکار خواهد ساخت. ( 528) اگر چه جهان در نظر تو بزرگ و بى‏انتها است ولى در مقابل قدرت او کوچکتر از ذره است.

به نظر بعضی از شارحان بزرگ مثنوی، مصراع «چون که چشمت را به خود بینا کند» دو گونه تعبیر می‏پذیرد: الف) چون پروردگار، چشم سالک را به معرفت و شناخت خودش بینا و روشن کند. آن گاه علم سالک بعلم بارى تعالى پیوسته مى‏شود و وسعت مى‏یابد و جز این عالم محسوس، عوالم دیگر را در مى‏یابد.

 ب) چون پروردگار، تورا به شناخت خودت قادر و توانا گرداند. در هر دو صورت به مصداق «من عرف نفسه فقد عرف ربه» است؛ یعنی شناخت خود، شناخت حق است و شناخت حق موجب می‏شود که انسان به حق بپیوندد و علمِ و آگاهی او نیز به علم حق پیوند یابد. چنین چشم بینایی قادر به دیدن آن حقایق می‏شود که هر چشمی‏ نمی‏‏بیند. به همین مناسبت مولانا می‏گوید: صدها عالم مانند این عالِم وجود را در نظر تو آشکار خواهد کرد. سپس نتیجه می‏گیرد: اگر تو این جهان را بزرگ و بی‌نهایت می‏بینی، بدان‌که در برابر قدرت خداوند ذره‏ای نیست و این حقیقت را زمانی می‌فهمی ‏که پروردگار چشم بینا به تو عطا کند.



[1]   - دیوان خاقانى، ص 121

[2]   - دیوان شمس، ب 3586

[3]   - دیوان عطار، ص 55

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(32)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 10:51 عصر  

ثنا گفتن از آثار هستى است،

 ( 521)این ثنا گفتن ز من ترک ثناست

 

کین دلیل هستی، و هستی خطاست

  ( 522)پیش هست او بباید نیست بود

 

چیست هستی پیش او؟ کور و کبود

  ( 523)گر نبودی کور، زو بگداختی

 

گرمی خورشید را بشناختی

  ( 524) ور نبودى او کبود از تعزیت

 

کى فسردى همچو یخ این ناحیت؟‏

 این ثنا گفتن ز من ترک ثناست: منظور این است که وقتی که انسان ثنای حق را می‏گوید در واقع وجود خود را به عنوان ثناگوی حق، جدا از حق مطرح می‏کند؛ واین در نزد موحدان حقیقی ناصواب است.

کین دلیل هستی و هستی خطاست : یعنی این ثناگویی انسان، محتوایش این است که هستیِ دیگری را سوای هستی حق پذیرفته‌ام و این شرک است و نمی‏تواند ثنای حق به‌شمار آید.

پیش هست او بباید نیست بود: یعنی هستی ما در مقایسه به خستی حقیقی پروردگار هیچ است.

کور و کبود: ناقص و رسوا، زشت و نادلپذیر، مقرون برنج و آفت، ومانند چهر? زشت یک نابیناست.

تعزیت: رسم است که در عزا جامه‏ى کبود و سیاه مى‏پوشند، مردم عزادار غمگین و افسرده‏اند.

افسرده : بمعنى سرما زده و یخ بسته نیز استعمال مى‏شود، جامد را نیز افسرده مى‏گویند. مولانا کسى را که ذوق نیستى و فنا را نچشیده باشد عزادار و افسرده مى‏خواند و تصور مى‏کند که بى‏ذوقى او در دیگران نیز موثر افتاده است.

   ( 521) این ثنا خوانى من هم خطا بوده و ترک ثنا است زیرا این دلیل هستى من است در صورتى که هستى در مقابل او عین خطا است‏. ( 522) در مقابل هستى او باید نیست بود هستى در مقابل او کور است و افسرده‏. ( 523) اگر کور نبود در مقابل اشعه او گداخته و گرمى خورشید را احساس مى‏کرد.( 524) و اگر از اثر اندوه افسرده نبود براى چه عالم ما چون یخ فسرده و منجمد مى‏گردید.

مولانا می گوید: وقتی که من ثنای حق را می‏گویم در واقع وجود خود را به عنوان ثناگوی حق، جدا از حق مطرح می‏کنم؛ یعنی هستیِ دیگری را سوای هستی حق پذیرفته‌ام و این شرک است و نمی‏تواند ثنای حق به‌شمار آید.

بنده‌ای که به حق راه یافته چنان در بحر حق فانی است که نمی‏‏تواند ثنا بگوید. مشابه این سخن در‌بارهْ شکر پروردگار از حلاج نقل شده است: الهی تو می‏دانی که عاجزم از شکر. تو به جای من خود را شکر کن که شکر آن است و بس. هستیِ ما در مقایسه با هستی حقیقیِ او هیچ است؛ مانند چهرهْ زشت نابینا ارجی ندارد وجد ما تا هنگامی‏که در حق فانی نشود مانند کوری است که خورشید را نمی‏‏بیند و از زیبایی‌های تابش آن بهره نمی‏‏برد. اما هستی ما به این دلیل کبود است که هنوز به حق نپیوسته و هم‌چنان تاریک و افسرده است و از افسردگی اوست که این محیط مادی هم مانند یخ، سرد و افسرده است. اما همین که نور معرفت می‏تابد و پیوندی با حق پدید می‏آید گرم و روشن می‏شود.

چون پروردگار چشم را به معرفت و شناختِ خودش روشن سازد به مصداق: « من عرف نفسه فقد عرفه ربه»، شناخت خود نیز شناخت حق است و شناخت حق موجب می‏شود که بنده به او بپیوندد و علم و آگاهی او نیز به علم حق پیوند یابد. چنین چشم بینایی قادر به دیدن آن حقایق می‏شود. اگر تو این جهان را بزرگ و بی‌نهایت می‏بینی بدان که در برابر قدرت خداوند ذره‏ای نیست و این حقیقت را هنگامی خواهی فهمید ‏که پروردگار، چشم بینا به تو عطا کند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پادشاه جهود(31)
پنج شنبه 92 مرداد 31 , ساعت 10:50 عصر  

جمادات هم از حق با خبرند،

 

  ( 516)آن جوادی، که جمادی را بداد

 

این خبر‏ها، وین امانت، وین سداد

  ( 517)مر جمادی را کند فضلش خبیر

 

عاقلان را کرده قهر او ضریر

  ( 518)جان و دل را طاقت آن جوش نیست

 

با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست

  ( 519)هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت

 

هر کجا سنگی بُد، از وی یَشم گشت

  ( 520) کیمیا ساز است چه بوَد کیمیا؟            

 

معجزه بخش است، چه بوَد سیمیا؟

 

این خبر‏ها: یعنی آگاهی ، شعور داده.

سداد: راستى و درستى.

ضریر: یعنی نابینا، کور.

جوش:به معنی شور وهیجانی است که در نتیجهْ کشف اسرار وادراک حقایق دست می دهد.

در جهان یک گوش نیست: یعنی در جهان یک گوش نیست که بتواند سخن حق را بشنود، برگرفته از این آی? قرآن است که:« إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ  )  »:آنها از استراق سمع (و شنیدن اخبار آسمانها) برکنارند![1]وآیه:«صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَرْجِعُونَ»:آنها کران، گنگها و کورانند؛ لذا (از راه خطا) بازنمى‏گردند!. [2]

از وی: یعنی از فضل خداوند.

هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت: یعنیاگر فضل الهی شامل حال بنده شود به جای شنیدنِ حقایق، آنها را می‏بیند. گوش، چشم می‏شود یعنی علم الیقین به عین‌الیقین تبدیل می‌گردد.

 یَشم : سنگى است گرانبها ، بسیار سخت برنگهاى گوناگون، بهترین آن زیتونى است.

کیمیا: علمى که بوسیله‏ى آن مى‏توان مس را به طلا و قلع را به نقره تبدیل نمود، نیز ماده‏ى مکملى که در نتیجه‏ى این علم بدست مى‏آید و سبب تبدیل ماده‏ى معدنى بماده‏ى کامل تر از آن مى‏شود، مرادف: اکسیر.

معجزه: خارق عادتى است مقرون بتحدى و ادعا که بر دست پیغمبران جارى شود.

سیمیا: علمى که انسان بسبب آن متمکن مى‏شود بر اظهار آن چه مخالف عادت است یا منع آن چه موافق عادت است و بعضى گفته‏اند که عبارت است از ایجاد صور خیالى که در حس وجود ندارد، علم اسرار حروف را نیز از شعب سیمیا دانسته‏اند و آن علمى است که فایده‏اش تصرف نفوس ربانى است در عالم طبیعت بمدد اسماء حسنى و کلمات الهى، ناشى از حروف که محیط به اسرار آفرینش است.

( 516) او صاحب کرمى است که بجمادات این هنرها و این امانت و درستى و استقامت را عطا کرده است. ( 517) همان جماد بر اثر الطاف او جان مى‏شود و بر اثر قهر او سردى وجود او پنهان مى‏گردد.() جماد از فضل او لطیف گردید زیرا هر چه از زیبا سر زد زیبا خواهد بود.() فضل و لطف هر جمادى را صاحب عقل و شعور مى‏سازد چنانچه قهر او است که اشخاص غافل را کور و نابینا ساخته. ( 518) دل و جان طاقت این جوشش را ندارند چه بگویم که در جهان یک گوش نیست که بتواند این مطالب را بشنود. ( 519) هر جا که گوشى بود از اثر شنیدن صداى او چشم شده و باو مى‏نگرد و هر جا سنگى بود از اثر لطف او تبدیل بگوهر گرانبها گردیده. ( 520) بگویم او کیمیا ساز است کیمیا چیست او معجزه بدیگران عطا مى‏کند سیمیا و سحر چه قابلیت دارد.

 

پس از بیان تأثیر فیض الهی در خاک، مولانا میان خاک و انسانِ مدعیِ عقل و آگاهی، مقایسه‌ای می‏کند و می‏گوید: خداوندِ جواد به خاک آگاهی و امانت و استواری می‏بخشد، اما مدعیان که او را نمی‏‏بینند دچار قهر او می‏شوند و از دیدن حقایق باز می‏مانند.

محتوای سخن مولانا دراین ابیات این است که: جمادات و کلیه‏ى اجزاء عالم مطابق نظام طبیعت و مطابق وظیفه‏اى که خلقت آنها مقتضى است عمل مى‏کنند و سر بر خط فرمان دارند و از حکم آفرینش منحرف نمى‏شوند چنان که گویى وظیفه‏ى خود را از طریق تعلم آموخته‏اند و نزد عرفا همه‏ى اجزاى عالم خبیر و بصیر و سخن گوى و سخندان‏اند و خدا را تسبیح مى‏گویند .[3] ولى انسان که داراى عقل است ازین قاعده مستثنى است زیرا اعمال او گاه بر خلاف امر الهى و سنن آسمانى است و با وجود عقل و ادراک نافرمانى مى‏کند و راه خلاف مى‏پوید و از دیدن خدا و اوامر خدایى چشم فرو مى‏پوشد چنان که پندارى کور است و اصلا چشم ندارد و مى‏توان گفت که (عاقلان) کسانى هستند که انواع علم آموخته‏اند و در بحث مو شکافى مى‏کنند و با این همه خدا را منکراند و یا کسانى که با ظهور معجزات و صدور آیات از دید انبیا و ایمان بدیشان محرومند و یا اولیاء حق را دشمن مى‏دارند که بعقیده‏ى مولانا اینها همه آثار قهر الهى است.

مولانا هر جا که به بیان این حقایق می‏رسد متوجه این نکته می‏شود که سخن حق را نمی‏‏توان تنها با حواس ظاهری بیان کرد و این حواس قدرت ادراک آن را ندارد بلکه جان و دل با شور و هیجانِ برخاسته از کشفِ اسرار و ادراکِ حقایق لازم است تا در این وادی حرکت نمود.

در مورد تأثیر فیض الهی در انسان همین بس که اگر فضل الهی شامل حال بنده شود به جای شنیدنِ حقایق، آنها را می‏بیند. گوش، چشم می‏شود یعنی علم الیقین به عین‌الیقین تبدیل می‌گردد. و جمادِ وجود او به سنگی گران‌بها (یشم) تبدیل می‏شود. با فضل الهی مس وجود مادی انسان به زر تبدیل می‌گردد. فضل پروردگار ما را به کارهای خارق عادت توانا می‏سازد و قدرت معجزه‌آسا به ما می‏بخشد.



[1]  . شعراء ، آیهْ 212.

[2]   - سوره بقره،ایه 18

[3]   - (مثنوى، ج 3، ب 1008 ببعد)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 57 بازدید
بازدید دیروز: 328 بازدید
بازدید کل: 1403417 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]