آن که به کار کسانى خشنود است ، چنان است که در میان کار آنان بوده است ، و هر که در باطلى پا نهاد ، دو گناه بر گردن وى افتاد ، گناه کردار و گناه خشنودى بدان کار . [نهج البلاغه]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفتر دوم(30)
جمعه 93 مرداد 31 , ساعت 9:42 صبح  

بسته شدن ِتقریر ِمعنی ِحکایت به سبب ِمیل ِ مستمع به استماع ِ ظاهر ِ صورت ِحکایت.

گذشتن از امیال نفسانی

( 194) کى گذارد آن که رَشک روشنى است            

 

 تا بگویم آن چه فرض و گفتنى است‏

 ( 195) بحر کف پیش آرد و سَدّى کند            

 

جَر کند وز بعد جَر مَدّى کند

( 196) این زمان بشنو چه مانع شد مگر            

 

مستمع را رفت دل جاى دگر

( 197) خاطرش شد سوى صوفىِّ قُنُق            

 

اندر آن سودا فرو شُد تا عنق‏

( 198) لازم آمد باز رفتن زین مَقال            

 

سوى آن افسانه بهر وصف حال‏

( 199) صوفى آن صورت مپندار اى عزیز            

 

 همچو طفلان تا کى از جوز و مویز

( 200) جسم ما جوز و مَویز است اى پسر

 

گر تو مَردى، زین دو چیز اندر گذر

( 201) ور تو اندر نگذرى اکرام حق            

 

بگذراند مر تو را از نُه طبق

( 202) بشنو اکنون صورت افسانه را            

 

‏ لیک هین از کَه جدا کن دانه را

رَشکِ روشنى : را نیکلسون به احتمال حسام الدین گرفته است و هر چند محتمل مى‏نماید، لیکن مى‏توان گفت مقصودش سیطره قدرت حضرت حق است.

جَرّ و مَدّ: جر و مد در لغت کشیدن و بالا آمدن آب دریاست، و در این بیت مقصود از بحر تجلّیات حضرت حق است که در دل بنده حالات مختلف پدید گردد از قبض و بسط.

عُنُق: گردن. تا عنق در چیزى فرو شدن: فرو رفتن، چنان که بیرون آمدن دشوار یا ناممکن باشد. مجازاً به چیزى مشغول گردیدن.

مَقال: گفتار.

جَوز: گردو.

مویز: انگور درشت خشکیده، مقابل کشمش که انگور ریز خشک شده است.

گر تو مردى...: حافظ راست در این معنى:

          دست از مس وجود چو مردان ره بشوى             تا کیمیاى عشق بیایى و زر شوى‏

          یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر             کز آب هفت بحر به یک موى تر شوى‏

(حافظ)

 نه طبق: افلاک است.

از نُه طبق گذشتن: یعنی از زندگی مادی وعالم ماده فراتر رفتن وبه معرفت حق رسیدن.

دانه از که جدا کردن: استعارت از معنى را از صورت در آوردن، حقیقت را از مجاز بیرون کشیدن، حقیقت را گرفتن و مجاز را رها کردن.

 

( 194) چه کنم؟ چگونه سخن گویم؟ آن که رشک نور و روشنى است کى مى‏گذارد آن چه را که گفتنى است بگویم‏ .( 195) کنون دریا کف بر لب آورده و سدى مى‏سازد سد را کشیده و مى‏گسترد. ( 196) اکنون مى‏گویم و بشنو که چه چیز مانع گفتار من گردید؟ مانع این بود که شنونده فکرش متوجه جاى دیگر گردید. ( 197) حواسش پیش صوفى مهمان رفته تا گلو گاه غرق فکر او گردید. ( 198) از این جهت لازم شد که از آن چه مى‏گفتم منصرف شده و سراغ همان افسانه برویم‏. ( 199) اما تو صوفى که ما مى‏گوییم مثل طفلى که متوجه جوز و مویز است متوجه صورت مشو. ( 200) جسم و تن ما همانا جوز و مویز است اگر تو از بچگى ترقى کرده و مرد هستى از این جوز و مویز بگذر. ( 201) اگر تو هم نگذرى اکرام خداوندى تو را از جسم که سهل است از نه طبق افلاک خواهد گذرانید. ( 202) اکنون صورت افسانه را بشنو ولى دانه را از کاه جدا کرده اصل مقصود را دریاب‏.

مولانا بارها این سخن را پیش آورده است که مردان حق، ظاهری چون دیگران دارند، اما وجود حقیقی آنها باطن و روح خداجوی آنهاست. اگر تو به ظاهر آنها توجه کنی، مانند کودکی هستی که گردو و کشمش دوست داری. جسم ما در مَثل مانند گردو و کشمش است. اگر تو به راستی مردی، از این دو درگذر. انسان کودک منش به جسم و شهوت و امیال نفسانی علاقه‌مند است. تا از این علاقه‌ها درنگذری از مرحلهْ کودکی برون نخواهی شد. اگر تو توان گذشتن از این امیال را نداشته باشی و قید صورت و جسم را نزنی، به طور قطع احسان حق تعالی تو را از نه طبقه آسمان می‏گذراند و تو را از زندگی مادی و عالم ماده فراتر می‌برد و به معرفت حق می‏رساند و این سعادت را باید مشیت پروردگار به بنده بدانی.

به گفته استاد شهیدی در شرح این ابیات:حقیقت درون دل در خروش است و مجاز همچون کف و خاشاک بر روى آب در جوش. او در پى بیان حقیقت و پند است و خاطر شنونده سر گرم افسانه و ترفند. پس وسیلت جلب توجه او را آماده باید ساخت و از حقیقت به افسانه باید پرداخت. مقصود نه صوفى است و نه مهمانى و نه سپردن خر به تیمارگر آن چنانى.

 

داستان صوفى و مهمان شدن او و مشغول گردیدن شنونده به ظاهر داستان همچون جوز و مویز است و سر گرم کردن کودک بى‏تمیز، و گر نه سخن از روح است و دیرینه بودن و مقید گشتن آن به تن. آنان که به دنیا وابسته‏اند و تن را مى‏پرورانند همچون کودک‏اند که به بازى با جوز و خوردن مویز مشغول است، و آنان که در پى تربیت روح‏اند به جسم و پرورش آن نمى‏نگرند. صوفى حقیقى کسى است که از صورت بگذرد و معنى، یعنى روح، را پرورد. و سرانجام مى‏گوید که هر چند بنده ناقص سر گرم پرورش جسم ماند، رحمت پروردگار او را دریابد و به سر منزلى که بایدش رساند. 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتر دوم(29)
جمعه 93 مرداد 31 , ساعت 9:41 صبح  

جمال روح انسانی

( 189)چون‌که حق رش علیهم نوره

 

مفترق هرگز نگردد نور او

 ( 190)یک زمان بگذار ای همره ملال

 

تا بگویم وصف خالی زآن جمال

( 191)در بیان ناید جمال حال او

 

هر دو عالم چیست عکس خال او

( 192)چون‌که من از خال خوبش دم زنم

 

نطق، می‌خواهد که بشکافد تنم

( 193)همچو موری اندر این خرمن خوشم

 

تا فزون از خویش، باری می‌کشم

رَشَّ عَلَیهِم نُورَهُ: پاشید بر آنان روشنى خود را. مأخوذ است از حدیث «اِنَّ اللَّهَ تَعالى خَلَقَ خَلقَهُ فِى ظُلمَةٍ فَألقَى عَلَیهِم مِن نُورِهِ فَمَن أصابَهُ مِن ذلِکَ النُّورِ اهتَدَى وَ مَن أخطَأَهُ ضَلَّ: خداى تعالى آفرید آفریدگانش را در تاریکى، پس افکند بر آنان از نور خود، پس آن را که از این نور رسید هدایت یافت و آن را که نرسید گمراه شد.» [1]و این روایت در ارشاد القلوب چنین است: «قال رسولُ اللَّهِ (ص) لِعَلىٍّ (ع) إنَّ اللَّهَ تَبارَکَ وَ تَعالى خَلَقَنِى وَ ایَّاکَ مِن نُورِهِ الأَعظَمِ ثُمَّ رَشَّ مِن نُورِنا عَلى جمیع الأنوارِ مِن بَعد خَلقِهِ فَمَن أصابهُ مِن ذلِکَ النُّورِ اهتَدَى إلَینا وَ مَن أخطَأَ ذلِک النُّورَ ضَلَّ عَنَّا.»[2]

          حق فشاند آن نور را بر جانها             مقبلان برداشته دامانها

760 / د /1

 ( 189) چون حق تعالى باران نور خود را بر سر آنها نازل کرده نور او هرگز متفرق نخواهد شد . ( 190) اى رفیق دمى گوش کن تا وصف دانه خالى از جمال او بگویم‏ . ( 191) زیبایى حال او در وصف نمى‏گنجد زیرا که هر دو جهان عکس خال او است که در آینه خلقت جلوه‏گر است‏. ( 192) وقتى من از خال زیباى او دم مى‏زنم ناطقه مى‏خواهد تن و سینه مرا بشکافد. ( 193) من در این خرمن شادم که مثل مور بیش از اندازه خود بار مى‏کشم‏ .

 

مولانا می‌گوید: انسان‌ها تا اسیر زندگی مادی و حیوانی‌اند، از یکدیگر جدا هستند و خود را متعدد می‌بینند، اما وقتی که جان حیوانی آنها به کمال برسد و تبدیل به روح انسانی شود, یکی می‌شوند و برای تأیید گفته‌اش به این حدیث اشاره می‌کند که: «المومنون کنفس واحدة» [3]و نیز به این حدیث که:

انّ الله تعالی خلق خلقه فی ظلمة، فالقی علیهم من نوره، فمن اصابه من ذلک النور اهتدی ومن اخطاه ضلّ؛پروردگار؛ بندگان را در ظلمت آفرید و از نور خود برآنها افشاند و آنان که این نور را دریافتند، هدایت شدند و آنها که در نیافتند، گمراه شدند.[4]

سخن از «روح انسانی» بوده است که به نور حق، یگانگی یافته است. در این‌جا سخن از جمال همان روح انسانی است که تابشی از جمال حق است. مولانا می‌خواهد بسیار مختصر دربارهْ جمال روح انسانی سخن بگوید؛ آن‌قدر مختصر که به اندازه «وصف خالی» از یک صورت زیبا باشد. می‌گوید حال این روح انسانی، توصیف پذیر نیست، اما یک خال صورتش آن‌قدر زیباست که «هر دو عالم» تابشی از آن زیبایی است. می‌گوید: در وصف خال جمال روح انسانی، الفاظ نارساست و گفتنی‌ها چنان است که باید تمام تن را بشکافم و بیرون بریزم. توانایی بیان آن را ندارم و این بار را می‌کشم، اما با دشواری بسیار. بقول حافظ:

          حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد             این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

          این همه عکس مى و نقش نگارین که نمود             یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد

 



[1] - احادیث مثنوی، ص 6

[2] - (بحار الانوار، ج 65، ص 44)

[3] - احادیث مثنوی، ص 7

[4] - همان مأخذ، ص 16


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتر دوم(28)
جمعه 93 مرداد 31 , ساعت 9:39 صبح  

 ( 184)چون از ایشان مجتمع بینی دو یار

 

هم‌یکی باشند و هم ششصد هزار

( 185)بر مثال موج‌ها اعدادشان

 

در عدد آورده باشد بادشان

( 186)مفترق شد آفتاب جان‌ها

 

در درون روزن ابدان ما

( 187)چون نظر در قرص داری خودیکی است

 

وان‌که شد محجوب ابدان درشکی است

( 188)تفرقه در روح حیوانی بود

 

نفس واحد روح انسانی بود

مُفتَرِق: جدا، پراکنده.

ابدان: جمع بدن: تن.

محجوب: پوشیده.

محجوب ابدان: یعنی کسی که زندگی مادی چشم باطن او را از دیدن حقیقت باز داشته ودر نتیجه شک دارد وباور نمی کند که هستی حقیقی یکی است.

تفرقه: جدایى.

( 184) چون دو نفر رفیق از آنها جمع شوند هم یکى هستند و هم ششصد هزار و در عین دوتائى و تعدد یکى هستند. ( 185) جدایى و تعدد آنها مثل تعدد امواج است که از باد حادث مى‏شود اگر چه متعددند ولى همه یکى و همه آب دریا هستند . ( 186) آفتاب جان در درون روزن بدنها از هم متمایز شده و گرنه آفتاب یکى است‏ . ( 187) اگر بقرص آفتاب بنگرى یکى خواهى دید ولى کسى که بدنها پرده چشم او گردید البته در یکى بودن بشک خواهد بود . ( 188) تفرقه و تعدد در روح حیوانى است و گرنه روح انسانى نفس واحد است .

مولانا از وحدت باطنی و معنوی انسان کامل نیز سخن می‌گوید. انسان کامل، اگر یکی، دوتا یا ششصدهزار تا باشند، باز هم یکی هستند. باد، آبِ دریا را به امواج تبدیل می‌کند. نور خورشید از سوراخ‌های پنجره می‌گذرد و به خطوط روشن جدا از یک‌دیگر تقسیم می‌شود، اما آب دریا یک وحدت حقیقی است و قرص خورشید، یکی است. بله! کسی که محجوب بدن‌هاست و زندگی مادی، چشم باطن او را از دیدن حقیقت باز داشته است، شک دارد و باور نمی‌کند که هستی حقیقی یکی است.

پس کثرتى که در این جهان مشاهده شود به خاطر اعراض است و اعراض متعلق بر اجسام، چون طول و عرض و عمق و رنگ و عَرَضهاى دیگر. از این رو حیوانها از یکدیگر جدایند. اما جان اولیاى خدا چنان که گفته شد از عالم دیگرى است آن جان نه مولود جسم است و نه در بند تعلقات جسمانى. بدین جهت خواهشهاى نفسانى و هواهاى این جهانى را که مولود روح حیوانى است و منشأ و موجب افتراق، در آنان راه ندارد. پس در حقیقت آن روحها یکى است، هر چند به صورت متعدد نماید.

مثال آن موج دریاست، یا انعکاس نور از روزنه‏هاى متعدد. موج که بر اثر باد مى‏خیزد در دیده ظاهر بین متعدد است و همچنین نورى که از روزنه‏ها مى‏تابد بر حسب شکل روزنه‏هایى که از آن تابیده است متفرق نماید لیکن:

          گر شود پُر نور روزن یا سرا             تو مدان روشن مگر خورشید را

          هر دَر و دیوار گوید روشنم             پرتو غیرى ندارم این منم‏

3263-  3262 / د /1

اما این روزنه‏ها و دیوارها حد نور را بر حسب استعداد خود نشان مى‏دهند و اگر مانعها را بردارند، جز یک نور نماند. آن که آسمان را مى‏نگرد تنها یک خورشید مى‏بیند و آن که چشم به روزنه‏ها دوخته نورها به چشم او متعدد مى‏آید. وحدتى که در ارواح اولیاست وحدت ذاتى است نه وحدت عددى.

          مؤمنان معدود لیک ایمان یکى             جسمشان معدود لیکن جان یکى‏

408 / د /4

اما جان حیوانى چون مولود قوه حیوانى و بهیمى است و این قوت در جسم است و جسمها از یکدیگر جدایند پس در آن جان، وحدت نیست.

          جانِ حیوانى ندارد اتّحاد             تو مجو این اتّحاد از روح باد

411 / د / 4

بدین جهت حیوانها با یکدیگر الفت ندارند و از غم و شادى هم غمناک و شادمان نمى‏شوند.

اما آنان که جان حقیقى دارند، از نور واحدى آفریده شده‏اند اگر صد یا هزار باشند یکى هستند و اگر یکى از آنان شاد شود همگى شادند و اگر یکى غمناک گردد همگان غمناک.

 

          جانِ گرگان و سگان هر یک جداست             متّحد جانهاى شیران خداست‏

          جمع گفتم جانهاشان من به اسم             کآن یکى جان صد بود نسبت به جسم‏

          همچو آن یک نورِ خورشید سما             صد بود نسبت به صحن خانه‏ها

          لیک یک باشد همه انوارشان             چون که برگیرى تو دیوار از میان‏

          چون نماند خانه‏ها را قاعده             مؤمنان مانند، نَفس واحده‏

 

418-  414 / د /4


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتر دوم(27)
جمعه 93 مرداد 31 , ساعت 9:38 صبح  

 ( 176)بی‌دماغ و دل پر از فکرت بدند

 

بی‌سپاه و جنگ بر نصرت زدند

( 177)آن عیان نسبت به‌ایشانفکرت است

 

ورنه خود نسبت به دُورانرؤیت است

( 178)فکرت از ماضی و مستقبل بود

 

چون از این دو رست مشکل حل شود

( 179)دیده چون بی‌کیف هر با کیف را

 

دیده پیش از کآن صحیح و زیف را

‌دماغ : یعنی قوای ذهنی.

بی دماغ و دل پر از فکرت بدند: یعنی پیش از خلقت دل وقوای ذهنی می اندیشیدن، یعنی وجودی معنوی و غیبی داشته اند که نیازمند ابزار های عالم ماده نبوده است.

عِیان: یا معاینه، یعنی مشاهدهْ حقیقت در مرتبهْ یقین.

فِکرَت: اندیشیدن، به تصور در آوردن.

دُوران: یعنی نا آگاهان

رُؤیت: دیدن، مشاهده کردن.

کیف: چگونه، چگونگى. کیف عرضى است که در تعریف آن گفته‏اند در نفس خود مقتضى قسمت و نسبت نباشد. هیأت و احوال چیزها چون سیاهى، سپیدى، سردى، ترى، خشکى، گرمى، ترس، شرم و مانند آنها. شناخت موجودات براى ما از راه اعراض است، و بیشتر از راه شناخت کیف. لیکن آنان با احاطتى که دارند، نهانیها و استعدادها را در مى‏یابند. شناخت آن از راه شناخت عرض نیست. بدون توجه به عرض از جوهر هر چیز آگاه‏اند.

بی‌کیف: یعنی همان وجود معنوی و غیبی که هنوز در قید هیچ کیفیت و زمان و مکان قرار نگرفته است. زَیف: ناسره، ناخالص.

 ( 176) پیش از اینکه دل و دماغ موجود شود پر از فکر بوده و بدون سپاه و جنگ فاتح بوده‏اند .( 177) عالم فکرت با ما چه نسبتى دارد؟ عالم خارج با آنها همان نسبت را دارا است آن عالم عیان نسبت به آنها در مرتبه پایین واقع شده و بمنزله فکرت است ولى همان عیان نسبت بکسانى که دور از عالم آنها هستند در مرتبه بالا واقع شده عالم حس و رؤیت است‏ (-  فکر چیست؟ آن جا همه نور پاک است این کلمه فکر براى تو است که اهل فکر هستى‏. ( 178) فکر ناشى از گذشته و آینده است وقتى کسى از زمان رسته ماضى و مستقبل نداشته باشد فکرى نیست‏. ( 179) بدون کیفیت و چگونگى هر با کیفیت و داراى چگونگى را دیده و پیش از کان سیم و زر خالص و قلب را شناخته‏اند.

سخن از وجود انسان کامل، پیش از وجود صوری آن‌هاست. برای آن‌که آسان بیندیشید، باید خلقت جسمی او صورت گرفته باشد تا دل و قوای دماغی او به کار افتد، همان طورکه نصرت پروردگار و پیروزی، مقدمه‌ای به صورت لشکرکشی و جنگ می‌خواهد. این‌که انسان کامل، پیش از خلقت دل و قوای ذهنی می‌اندیشیدند، یعنی وجود معنوی و غیبی داشته‌اند که نیازمند ابزار‌های عالم ماده نبوده است.

مولانا می‌گوید: در مرحلهْ پیش از خلقت مادی و صوری، مشاهده حقیقت برای انسان، به منزلهْ اندیشیدن بوده است. ناآگاهان، تصوّر می‌کنند که مشاهده یا معاینهْ حقیقت، با چشم ظاهر است ، چنین نیست. دیدن حقیقت با چشم دل و در پناه نوری است که پروردگار بر دل می‌تاباند. مولانا رابطهْ اندیشه را با زمان مطرح می‌کند؛ تا هنگامی‌که ما گرفتار هستی صوری و مادی خود هستیم و چشم به واقعه‌های این عالم داریم، زمان مطرح است. انسان کامل که از این وابستگی‌های عالم صورت رسته است به گذشته و آینده کاری ندارد و وجود آنها نیز پیوسته به هستی حق است که همیشه بوده است و خواهد بود. مولانا می‌گوید: روح انسان کامل که از کمند زمان رسته‌ است می‌تواند موجودیت هر چیز را قبل از پیدایش آن، مشاهده کند و به کُنه هر چیز پی‌ببرد؛ نیکلسن می‌نویسد: «روح کلی انسان کامل، هر استعداد نهانی را که در واقع وجود دارد، درک می‌کند»[1]

انسان کامل در آن عالم، پیش از آن‌که وجود صوری پیدا کنند، موجودات باکیف و مقید به شرایط این جهانی را می‌دیده‌اند، همان‌طور که هستی بی‌کیف و نامقید را می‌شناخته‌اند؛ هنگامی‌که هنوز این دنیا نبود؛ مواد کانی و معدنی؛ و خالص و ناخالص آن را مشاهده می‌کردند. آنان با موهبتى که پروردگار بدیشان کرد از سر عالم آگاه بودند، و آن سر را مشاهدت مى‏کردند. اندیشیدن در باره چیزى هنگامى است که آن چیز در گذشته بوده است یا در آینده خواهد بود، اما درک آن چه پیش چشم و محسوس است نیازى به تفکر ندارد. آن ارواح نسبت به حوادث آینده چنان بودند که گویى آن را مى‏بینند چنان که این فارض[2] گوید:

          شَرِبنا عَلى ذِکرِ الحَبِیبِ مُدامَةً             سَکِرنا بِها مِن قَبلِ أن یُخلَقَ الکَرمُ‏

(به یاد دوست شرابى آشامیدیم و بدان مست شدیم پیش از آن که رز بُن آفریده شود).

 

( 180)پیش‌تر از خلقت انگورها

 

خورده می‌ها و نموده شورها

( 181)در تموز گرم میبینند دی

 

در شعاع شمس میبینند فیء

( 182)در دل انگور می‌را دیده‌اند

 

در فنای محض شی را دیده‌اند

( 183)آسمان در دور ایشان جرعه‌نوش

 

آفتاب از جودشان زربفت‌پوش

تموز: ماه دوم تابستان است، برابر با 10 تیر تا 10 مرداد.

فیء: یعنی سایه

در دور ایشان: یعنی در سایهْ قدرت انسان کامل،

جرعه نوش: فرهنگ‏نویسان آن را باده نوش معنى کرده‏اند، آن که جام شراب را تا ته نوشد و مانند آن، کنایه از کسی است که آرامشی دارد وبا فراغت « می» می نوشد

 ( 180) پیش از خلقت انگور شرابها خورده و از مستى غوغاها بپا کرده‏. ( 181) در گرماى تابستان زمستان را مى‏بینند در نور آفتاب سایه را مشاهده مى‏کنند. ( 182) در دل انگور مى و در فناى محض وجود شیئى را دیده‏اند. ( 183) آسمان در دوران آنها جرعه نوش و آفتاب از جود و بخشش آنها قباى زربفت پوشیده‏.

مولانا می‌گوید: اضافه بر آن‌که هرچیزی را پیش از خلقت صوری آن مشاهده می‌کردند، از خواص آن هم آگاهی داشتند؛ گویی از انگور خلق نشده «می » می‌خوردند و مست می‌شدند و یا در گرمای تابستان، سرمای زمستان را می‌بینند و در پرتو خورشید، سایه را. مولانا می‌گوید: در سایهْ قدرت انسان کامل، همهْ مظاهر عظمت و درخشش، پناه آورده‌اند و هرچه هستی شکوه و زیبایی دارد، نتیجهْ قدرت معنوی انسان کامل است. در این ابیات، مولانا با بیانی عارفانه و بسیار لطیف و با ذکر تمثیل، اصل بودن انسان کامل را در جهان هستی نشان داده است و کلام ابن‌عربی را دربارهْ انسان کامل یاد‌آور می‌شود کند که می‌گوید:« فلایزال العالم محفوظا مادام فیه هذا الانسان الکامل؛ تا وقتی که انسان کامل در عالم وجود دارد؛ عالم نیز همواره محفوظ و باقی است.»

 



[1]. مقدمه رومی و تفسیر مثنوی معنوی؛ ص229.

[2] - (دیوان ابن فارض، ص 140)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتر دوم(26)
جمعه 93 مرداد 31 , ساعت 9:34 صبح  

مشورت کردن خداى تعالى با فرشتگان در ایجاد خلق

 ( 172)مشورت می‌رفت در ایجاد خلق

 

جانشان در بحر قدرت تا به حلق

( 173)چون ملائک مانع آن می‌شدند

 

بر ملائک خفیه خنبک می‌زدند

( 174)مطلع بر نقش هر که هست شد

 

پیش از آن کین نفس کل پابست شد

( 175)پیش‌تر ز افلاک کیوان دیده‌اند

 

پیش‌تر از دانه‌ها نان دیده‌اند

مشورت می‌رفت در ایجاد خلق : اشاره دارد به آیهْ شریفهْ «إِنِّی جاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً: من در زمین خلیفتى خواهم گمارد.» و آنان گویند «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ اَلدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ: آیا در زمین کسى را خواهى نهاد که در آن تباهى کند و خونها ریزد و ما تسبیح تو مى‏گوییم و تو را تقدیس مى‏کنیم.»[1]

خُفیَه: پنهانى.

خُنبَک زدن: «خُنبَک» نوعی ضرب کوچک است با بدنْ سفالی،در این جا به معنی تمسخر کردن، فسوس کردن.

نَفسِ کُل: یا نفس کلی، روح این عالم است که از عقل کلّ افاضه می‌شود، مرتبت آن بعد از عقل کل است.

نفس کل پا بست شد:مقید شدن، محبوس گشتن. یعنی روح عالم، پای‌بند علاقه‌ها و محدودیت‌های صوری و مادی شد.

کَیوان: زُحَل، که مقام او در فلک هفتم است.

نفس « خود »: جوهری است که از نظر ذاتی مستقل است، اما در فعل، نیاز به ماده و جسم دارد و به عبارت دیگر، تعلق تدبیری به بدن‌ها و جسم‌ها می‌یابد.

 ( 172) خداى تعالى با ملایکه در خصوص ایجاد خلق (مراد بنى آدم است) مشورت مى‏کرد و در همان حال جان خلق (بنى آدم) در دریاى قدرت غوطه‏ور بود. ( 173) و براى ملایکه که مى‏خواستند از خلق آنها مانع شوند پنهانى دست مى‏زدند و مى‏خندیدند. ( 174) پیش از آن که این نفس کلى پاى بند عالم مادى شود بر هر چه هست اطلاع یافته‏ . ( 175) اینها پیش از افلاک ستاره کیوان و پیش از گندم و جو نان دیده‏اند .

هنگامی‌که حق تعالی دربارهْ آفرینش انسان‌ها با فرشتگان گفت‌وگو می‌کرد، مطابق آیهْ 30، سورهْ بقره، فرشتگان مقرّب می‌گفتند: آیا می‌خواهی در زمین موجودی بیافرینی که در آن فساد می‌کند و خون می‌ریزد؟ مولانا می‌گوید: در آن روز جان‌های انسان‌های کامل، در دریای قدرت الهی شناور بودند. صحبت از زمانی است که هنوز پروردگار به آفریدن انسان اراده نکرده بود و می‌دانستند که پروردگار، نظر فرشتگان را نمی‌پذیرد و در نهان شادی می‌کردند؛ شادی‌ای که حاصل آگاهی بیشتر و احساس برتری کامل بر فرشته بود و بر ساده لوحی فرشتگان بی اطلاع که با سؤالات انکاری خود، درصدد جلوه‌گیری از آفرینش انسان بودند، خنُبک می‌زدند و شادی همراه با بی‌اعتنایی می‌کردند و در نهان، آنان را مسخره می‌کردند. ارواح انسان کامل و عارفان بالله، قبل از آن‌که موجودات پدید آیند، نسبت به آنان علم و آگاهی داشتند و این وقتی بود که هنوز روح کلی، یعنی روح بسیط و فارغ از وابستگی‌های مادّی، به دل‌بستگی‌ها و محدودیت‌های این عالم پای‌بند نشده و در کالبدها مستقر نشده بود.

مولانا می‌گوید: پیش از این‌که روح عالم پای‌بند این دل‌بستگی‌ها شود، جان انسان کامل از آن‌چه آفریده خواهد شد، آگاهی داشت. انسان کامل پیش از آن‌که افلاک و ستارگان دیگر را ببینند، کیوان را دیده‌اند و پیش از آن‌که دانه‌های گندم و امثال آن را ببینند، نان را دیده‌اند و خلاصه هیچ پدیده‌ای از نگاه ژرف‌بین آنان، نهان نمانده و آگاهی کامل نسبت به آفریدگان، قبل از آفرینش آنها داشتند.

 



[1] - سورهْ بقره،آیهْ 30


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
   1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 401 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401513 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]