(1400)در بیان این شنو یک قصّه یی |
|
تا بَری از سرّ گفتم حصّه یی |
(1401) تا عمر آمد ز قیصر یک رسول |
|
در مدینه از بیابان نغول |
(1402) گفت کو قصر خلیفه اى حشم |
|
تا من اسب و رخت را آن جا کشم |
(1403) قوم گفتندش که او را قصر نیست |
|
مر عمر را قصر، جان روشنى است |
(1404)گر چه از میرى و را آوازهاى است |
|
همچو درویشان مر او را کازهاى است |
این حکایت برگرفته است از کتاب فتوح الشام واقدی[1]که مولانا مثل هر حکایتی دیگر با تازگیها ی زادهْ ذهن خود ،آن را وسیله یی برای بیان اندیشه ها وتعلیمات عرفانی قرار داده است ودر خلال حکایت ،هر دم خوانندهْ مثنوی را به اوج می برد واز معانی بلند عارفانه با او سخن می گوید وبسیاری از سخنان خود را به زبان عمر می گذارد.
اینک این داستان را مطابق آن چه در مثنوى است بیان مىکنیم: از سوى قیصر روم فرستادهاى از راه بیابان دور و دراز نزد عمر بمدینه آمد، پرسید که قصر خلیفه کجاست زیرا تصوّر مىکرد که عمر نیز مانند قیصر و دیگر پادشاهان در قصرى باشکوه مىنشیند، مردم مدینه گفتند عمر قصر ندارد و با آن که آوازه او در امیرى و حکومت جهان گیر است در خانهاى پست و محقّر، منزل گزیده است، او داراى بىنیازى روح است و در قصر جان خود مىنشیند و نیازى بدان ندارد که نقص و ضعف روحى خود را بوسیله تجمّل و اسباب ظاهرى جبران کند، فرستاده قیصر از شنیدن این اوصاف بدیدار عمر مشتاقتر گشت و بتعجّب فرو رفت که مگر ممکن است کسى در جهان با چنین صفات عالى باشد و از دیده کسان مختفى ماند، او با شوق و گرمى بیشتر در صدد جست و جوى عمر بر آمد تا زنى از عرب گفت اینک عمر درین نخلستان خفته است، پیشتر رو و سایه خدا را در زیر سایه درخت خرما ببین، فرستاده پیشتر رفت و از دور ایستاد از دیدار عمر ترس و هیبتى بهمراه مهر و محبّت در دلش پدیدار شد، حالتى که مىتوان آن را جمع اضداد نامید، رسول از خود در شگفت بود که مردى کارزار دیده و جنگ آزموده، شیر اوژن و پلنگ افکن که با شاهان شکوهمند و پر هیبت همنشین بوده و هرگز سر مویى از بیم و هراس بر تنش نلرزیده است اکنون از دیدن مردى مرقّعپوش و بىسلاح چرا مىترسد و بر خود مىلرزد،او درین حیرت فرو رفته بود که عمر از خواب جست و فرستاده بحرمت و ادب بر وى سلام گفت، عمر جواب سلام را باز داد و فرستاده را بنوازش ایمن کرد.
عمر بدین فرستاده پند مىدهد و ارشادش مىکند همچنان که پیران، نو عهدان سلوک را هدایت مىنمایند، عمر از خدا و صفات او آغاز مىکند بدان جهت که خدا شناسى پایه سلوک است، سپس امید وى را بذکر نوازشها و الطاف حق نسبت بابدال بر مىانگیزد، فرستاده قیصر از برکت صحبت و گفت و گو با عمر سراپا ذوق مىشود و کامل و واصل مىگردد،القصّه فرستادهْ قیصر روم که به قصد کشتن عمر به مدینه می آید ، بادیدن زندگی بسیار سادهْ این مرد با شکوه، دگرگون می شود واسلام می پذیرد.
مدینه: شهر، شهر معروف در حجاز از کشور عربستان سعودى که نام اصلى آن یثرب بود و پس از هجرت حضرت رسول اکرم (ص) بدان شهر آن را «مدینه الرسول» نامیدند و سپس بتخفیف (مدینه) گفتند. مدفن حضرت پیغمبر (ص) و بسیارى از یاران وى و چهار تن از ائمه شیعه (حسن ابن على، على بن الحسین زین العابدین، امام محمد باقر، جعفر بن محمد الصادق) سلام اللَّه علیهم درین شهر است.
نغول: عمیق و گود، دور و دراز مولانا این کلمه را در معنى تعمق و ژرف اندیشى نیز بکار برده است[2]:
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان ز آنک نغول مىروم در طلب نشان تو
رخت بجایى کشیدن: به کنایه یعنی در آنجا فرود آمدن، منتقل شدن، منزل کردن.
رخت: لوازم معیشت و کالا و متاع خانه است از جنس منقول: لوازم و اسباب سفر را نیز رخت گویند.
مر: اداتى است که براى تاکید نسبت بر سر کلمه در مىآید .
کازه: یعنی کومه ،خانهاى که کشاورزان از نى یا چوب و علف می سازند ،خانهى خرد و محقر، عمر بن الخطاب زندگانى ساده و بىآلایشى داشت و امراى مسلمین را از زیاده روى در معیشت منع مىکرد، وقتى مسلمانان کوفه که در خانههاى محقر و ساخته از نى مىزیستند، از وى اجازه خواستند که منزل از خشت بر آورند، وى در جواب نوشت که «لا تطاولوا فى البنیان» (خود نمایى و زیاده روى در ساختمان مکنید) و بگروهى از آنان که نزد او آمدند گفت که بیش از حد حاجت خانه مسازید و بهمین مناسبت هنگامى که سعد بن ابى وقاص در کوفه قصرى بر آورد، عمر نامهاى اعتراض آمیز بوى نوشت و دستور داد تا در آن قصر را پاک سوختند تا میان او و مردم فاصله و جدایى نباشد.[3] گفتهى مولانا اشاره بدین روش تواند بود.
( 1401) از طرف قیصر روم نمایندهاى بعزم دیدار خلیفه دوم بمدینه آمد. ( 1402) از مردم مدینه پرسید قصر خلیفه کجا است تا من به آن جا بروم. ( 1403) مردم گفتند عمر قصر ندارد. ( 1404) اگر چه او امیر است و آوازه او در جهان پیچیده ولى مانند اشخاص فقیر فقط یک کلبه بیش ندارد.
[1] - فتوح الشّام، طبع مصر، ج 1، ص 54
[2] - دیوان، ب 22794
[3] - تاریخ طبرى، طبع مصر، ج 4، ص 191، 193.
کلید واژه: مثنوی، مولوی، عرفان، اخلاق،
(1391) حق قدم بر وى نهد از لامکان |
|
آن گه او ساکن شود از کُنْ فکان |
(1392)چون که جزو دوزخ است این نفس ما |
|
طبع کل دارد همیشه جزوها |
(1393) این قدم حق را بود کاو را کشد |
|
غیر حق خود کى کمان او کشد |
(1394) در کمان ننهند الا تیر راست |
|
این کمان را، باژگون کژ تیرهاست |
(1395)راست شو چون تیر و وا ره از کمان |
|
کز کمان هر راست بجهد بىگمان |
حق قدم بر وى نهد :اشاره دارد است به مضمون حدیث: «یقال لجهنم هل امتلأت و تقول هل من مزید فیضع الرب تبارک و تعالى قدمه علیها فتقول قط قط.»[1]. این تعبیر را فرق اسلامى مجاز مىدانند و تاویل مىکنند و مىگویند مقصود از این تعبیر، آرام ساختن و فرونشاندن صورت جهنم است و بعضى قدم را عبارت از انسان کامل گرفتهاند به اعتبار آن که در وجود متاخر است چنان که قدم در نهایت بدن انسان قرار دارد، بعضى هم آن را به سکینه رحمانى تفسیر نمودهاند. ومی تواند تعبیری باشد از ارادهْ پروردگار .[2]
کن فکان: تعبیرى است نظیر: کن فیکون- که مفاد آن سرعت جریان امر الهى و عدم تخلف معلول است از علت تامه.
کمان او کَشد: بکنایه است ، یعنی با او مقابله کند یا در برابر او تیر در کمان بگذارد وبه جنگ بر خیزد.ومنظور مولانا این است که جز حق کسی نمی تواند به جنگ نفس برخیزد واگر ماهم به این جهاد دست بزنیم باید با عنایت حضرت حق صورت پذیرد.
باژگون کژ تیرهاست: ساختمان فنی کمان طوری است که تیر راست را در مسیر معین به سوی هدف می فرستد. اما نفس آدمی اگر کمانی باشد تیرهایش کژ است وبه سوی تیر انداز برمی گردد.
راست شو: یعنی مستقیم وپایدار باش ،مقصود مولانا اینست که سالک باید راست رو باشد و بهیچ سویى ننگرد بدین گونه که ارزشى بیرون از حد براى آن قائل شود و در همه حال میانه رو و معتدل باشد و چنین حالت بىگمان یکى از درجات توجه بحق است بىملاحظهى اغیار.
( 1391) تا خداى تعالى از لا مکان بر او قدم مىنهد و بامر کن فیکون ساکن و خاموش مىگردد.( 1392) چون نفس ما خود دوزخ است پس تابع کل خود مىباشد و هر جزئى در طبع تابع کلى خواهد بود. ( 1393) فقط حق است که او را تواند کشت و جز حق کمان او را کسى نتواند کشید. ( 1394) این کمان تیرهاى کج دارد ولى فقط تیر راست و مستقیم است که قابل کمان گذاشتن و تیر اندازى است. ( 1395) تو راست باش و چون تیر از کمان رها شو که بىشبهه هر تیر را ستى از کمان مىجهد.
در این ابیات مولانا اشاره دارد به این که: تیر کژ بهدف نمىخورد چنان که اغراض نفسانى، انسان را بحقیقت نمىرساند و از جهت دیگر هوى و آرزو سبب پستى و انحطاط است و ارتکاب آنها آدمى را از خدا و کمال حقیقى بدور مىافکند پس زیان آنها بخود انسان باز مىگردد و بدین مناسبت باژگونه و کژ است یعنى بجاى آن که هدف را اصابت کند بسوى کسى که آن تیر را رها کرده است باز مىآید و او را نشانه قرار مىدهد، تشبیه نفس به کمان، هم بسبب عدم استقامت و کژى آن است زیرا همواره بغرض فاسد و شهوت متمایل است و واقع را رعایت نمىکند و بنا بر این راست و راست رو نیست.
(1396) چون که واگشتم ز پیکار برون |
|
روى آوردم به پیکار درون |
(1397) قد رجعنا من جهاد الاصغریم |
|
با نبى اندر جهاد اکبریم |
(1398)قوت از حق خواهم و توفیق و لاف |
|
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف |
(1399) سهل شیرى دان که صفها بشکند |
|
شیر آن است آن که خود را بشکند |
پیکار برون: جنگ با دشمنان خارجى، جنگ ظاهر.
پیکار درون: جنگ باطنى، جنگ و مخالفت با نفس و هوى و آرزو.
لاف: فخر کردن بصفت و عملى که وجود نداشته باشد، دعوى بىاصل، خود ستایى، مولانا آن را بمعنى مطلق افتخار بکار برده است.
کوه قاف: مطابق روایات اسلامى کوهى است بر گرداگرد و پیرامون جهان ، پیشینیان آن را «کوه البرز» مىنامیدهاند. تمثیل نفس، به کوه قاف و مجاهده و ریاضت به سوزن براى بیان سختى و دشوارى اصلاح نفس از طریق ریاضت است، صاحب کشف المحجوب[3]درشرح سخنی از جنید می گوید: کوه به ناخن کندن بر آدمیزاد آسان تر از نخالفت نفس وهوا بود.
شیر آن است آن که خود را بشکند:اشاره دارد به مضمون حدیث: «قال رسول اللَّه لیس الشدید بالصرعة و انما الشدید من یملک نفسه عند الغضب».[4] دلیل این نکته اینست که از شکستن صف و مغلوب ساختن دشمنان، مردم لذت مىبرند و عملى است مشهود و نمایان ولى خود شکستن و خلاف نفس کردن کارى است نهانى و براى انسان لذتى ندارد بلکه رنج هم ببار مىآورد. نظیر آن:
میفکن در سخن کس را بخوارى خود افکن باش گر استاد کارى[5]
( 1397) در مرحله جنگ با نفس ما با پیغمبر خدا از جهاد اصغر که جهاد با دشمن خارجى باشد بر گشته و در کار جهاد با نفس هستیم که جهاد اکبر است. ( 1398) از خداى تعالى قدرتى مىخواهیم که دریاها را بشکافیم و این کوه قاف را با ناخن بکنیم. ( 1399) شیر میدان رزم که صفوف قشون دشمن را بشکافد و دشمن را بشکند کار مهمى نکرده شیر آن است که خود را بشکند و نفس را مغلوب کند. () تا بدین وسیله شیر خدا محسوب گشته از نفس و از فرعونیت آن مستخلص گردد.
چکیدهْ محتوای این چهار بیت آن است که جهاد با نفس کار بسیار دشواری است مثل این که به خواهی کوه قاف را ذره ذره با سر سوزن از جا بکنی.
[1] - احادیث مثنوى، ص 15
[2] - اصطلاحات الصوفیة، در ذیل قدم، شرح مواقف، ج 3، ص 92
[3] - کشف المحجوب هجویرى، چاپ لنین گراد، ص 263
[4] - احادیث مثنوى، ص 16، عیون الاخبار، ج 1 ص 282.
[5] - اسرار نامه، عطار، ص 182
(1383) اى شهان کشتیم ما خصم برون |
|
ماند خصمى زو بتر در اندرون |
(1384) کشتن این کار عقل و هوش نیست |
|
شیر باطن سخرهى خرگوش نیست |
(1385)دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست |
|
کاو به دریاها نگردد کم و کاست |
(1386) هفت دریا را در آشامد هنوز |
|
کم نگردد سوزش آن خلق سوز |
(1387) سنگها و کافران سنگ دل |
|
اندر آیند اندر او زار و خجل |
در عنوان این قسمت به حدیثی اشاره شده است که صورت درست آن این است : « قَدِمتُم مِنَ الجَهادِ الاصغرِ الى الجهادِ الاکبرِ، مُجاهِدَة ِالعبدِ هواهُ»[1]یکی از تکالیف شرعی جهاد با کافران است ودر این حدیث پیامبر اسلام (ص) آن را جهاد اصغر نامیده وجهاد با هوای نفس را بزرگتر ومهم تر از آن شمرده است.
اى شهان : خطاب به مردان راه خدا است
خصم برون: دشمنان هر کس از نوع انسان .
خصم درون : نفس و شهوت و آرزو است.این خصم درون ویژگیش این است که با تدبیر وعقل وهوش نمی توان کشت واین شیر باطن« نفس» مانند آن شیر قصهْ ما نیست که خرگوشی فریبش داد وبه چاهش انداخت.
نفس: مبدا و سرچشمهى صفات رذیلهْ انسان را، نفس مىگویند، ابن عربى آن را به صفات معلول بشرى تعریف مىکند و معنى «معلول» بنظر او هر امرى است که حق تعالى در آن امر مشهود بنده نباشد پس مىتوان گفت هر صفت یا عملى که با غفلت از خدا عارض شود یا صورت گیرد، نفس است.[2]
دوزخ : نزد مولانا صورت نفس و تجسم احوال و اخلاق اوست
آتش دوزخ : نمودار قهر خداى تعالى است ،پس، مانند آتش حسى نیست که آب جویها و دریاها آن را خاموش تواند کرد، کشتن این آتش تنها بوسیلهى نور و لطف خدا میسر تواند شد، چنان که مىفرماید[3]:
خشم تو تخم سعیر دوزخست هین بکش این دوزخت را کین فخست
کشتن این نار نبود جز بنور نورک أطفأ نارنا نحن الشکور
هفت دریا: دریاى اخضر، دریاى عمان، دریاى قلزم، دریاى بربر، دریاى اقیانوس (اقیانوس اطلس)، دریاى قسطنطنیه (بحر الروم)، دریاى اسود. ظاهرا هفت درین مورد مفید کثرت است و عدد خاص هفت مراد نیست.
سنگها وکافران: اشاره است به مضمون آیهى شریفه: فَاتَّقُوا اَلنَّارَ اَلَّتِی وَقُودُهَا اَلنَّاسُ وَ اَلْحِجارَةُ[4].
( 1383) اى اشخاص مقتدر جنگ جو ما خصم بیرونى را کشته مغلوب کردیم ولى یک دشمن اندرونى باقى مانده که بمراتب از دشمن بیرونى بدتر است.( 1384) کشتن این دشمن کار عقل و هوش و تدبیر ما نیست شیر باطنى ما سخره خرگوش نخواهد شد. ( 1385) آن دشمن نفس ما است که چون اژدها است که اگر دریا باو داده شود حرصش کم نخواهد شد. ( 1386) هفت دریا را مىآشامد و سوزش عطشش زایل نمىشود. ( 1387) کفار سنگ دل بلکه سنگها از عمل او غرق خجلت مىشوند.
مولانا می گوید: مجاهدهى با نفس، سخت و دشوار است براى آن که در حقیقت کوششى است بر خلاف میل و شهوت که از زندگى بشر جدا نیست و یا ظهور وجود و یا رکنى از ارکان اصلى حیات و زندگانى بشر است . بگفتهى وى نفس را نیروى عقل و هوش مسخر نتوان کرد، شاید از آن رو که عقل و هوش هنگام غلبهى هوى و آرزو، روى در حجاب مىکند و از کار فرو مىایستد و چون مستى شهوت نیرو گرفت مانند حالت سکر و بىخودى که از خوردن شراب دست مىدهد، عقل آدمى از تصرف باز مىماند و قواى بدن از اطاعت خرد و هوش سر مىپیچد و چه بسا که درین حالت عقل و هوش بدنبال هواهاى نفسانى مىروند و آن را توجیه مىکنند و بر صحت و فایدهى آن دلیل مىتراشند و راه و نقشههاى دقیق براى وصول بدان نشان مىدهند و طرح مىکنند پس عقل و هوش عادى نمىتواند نفس را در زیر بار اطاعت کشد مگر عنایت الهى مددکار شود و انسان به پشتیبانى آن عنایت و رهبرى ولى کامل بتزکیه و تهذیب نفس توفیق یابد.
(1388) هم نگردد ساکن از چندین غذا |
|
تا ز حق آید مر او را این ندا |
(1389) سیر گشتى سیر گوید نى هنوز |
|
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز |
(1390) عالمى را لقمه کرد و در کشید |
|
معدهاش نعره زنان هَلْ مِنْ مَزِیدٍ |
اینت: مخفف این تو را است،برای بیان تعجب است.
اینت آتش اینت تابش اینت سوز: یعنی چه آتشی! چه تابشی! چه سوزشی!
هَلْ مِنْ مَزِیدٍ: آیا بازهم هست، اشاره دارد به آیهْ شریفه:« یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ» [5].
( 1388) او از خوردن هیچ غذائى سیر نمىشود تا اینکه از طرف خداوند باو ندا مىرسد.( 1389) که آیا سیر شدى؟ با این آتش و این تابش و سوز.( 1390) عالمى را لقمه کرده و فرو برده باز معدهاش هل من مزید مىگوید.
[1] - احادیث مثنوى، ص 14.
[2] - احیاء العلوم، ج 3، ص 3، فتوحات مکیه، ج 2، ص 749.
[3] - مثنوى، د 3، ب 3480، 3481
[4] - البقرة، آیهى 24
[5] - ق، آیهى 30
(1379) هین به ملک نوبتى شادى مکن |
|
اى تو بستهى نوبت آزادى مکن |
(1380) آن که ملکش برتر از نوبت تنند |
|
برتر از هفت انجمش نوبت زنند |
(1381) برتر از نوبت ملوک باقىاند |
|
دور دایم روحها با ساقىاند |
(1382)ترک این شرب ار بگویى یک دو روز |
|
در کُنى اندر شراب خلد پوز |
ملک نوبتی: سلطنت موقت وناپایدار،وبه کنایه هرگونه موفقیت در زندگی نا پایدار این جهان.
نوبت زنند: اشاره به رسمی است در ایران قدیم که هر روز سه بار یا پنج بار بر فراز قصر حاکم شهر نقاره ودهل می زدند واین نشانهْ تسلط حکومت بود .
ملوک باقى: انبیا و اولیا و مردان خدا که پادشاهى آنها پایدار است و فنا نمىپذیرد. درین بیت نوعى از صنعت استخدام است بدین گونه که لفظى مشترک را که داراى دو معنى است استعمال مىکنند و لفظ سابق بر آن، قرینهى یکى از دو معنى و لفظ پسین قرینهى معنى دیگر است چنان که درین بیت « دور» هم بر گردش روزگار و هم بر گردش جام اطلاق مىشود و «نوبت» در مصراع اول قرینهى معنى نخستین و «ساقى» در مصراع دوم قرینهى معنى دومین است.
دور: گردش روزگار، گردش جام مى در مجلس، روزگار حکومت و قدرت و تسلط.
دور دایم:تعبیری است برای موفقیت های پایدار وپیوسته .
این شرب: یعنی نوشیدن وبهره مند شدن از این جهان مادی. اگر این را رها کنی لب به شراب جاودانگی خواهی زد واز آن خواهی نوشید.
( 1379) بملک و مال نوبتى شادى نکن و تو که بسته نوبت هستى که گاهى نوبت تو و زمانى نوبه دیگران است نباید به آن دل بسته و آن را از خود بدانى .( 1380) کسى که ملکش نوبتى نیست بالاى هفت آسمان کوس شادمانى او رامىکوبند. ( 1381) بالاتر از نوبت پادشاهانى هستند که سلطنتشان باقى و دورانشان همیشگى بوده در روحها نفوذ دارند.() اکنون که این دارایى را بتو بنوبت مىدهند پس دیگر این همه کبر و غرورت براى چیست؟ ( 1382) اگر از نوشیدن این شراب یک دو روزى صرف نظر کنى بطور یقین از شراب خلد لب تر خواهى کرد.() گفتیم یکى دو روز در صورتى که دنیا ساعتى بیش نیست و هر که آن را ترک کند در آسایش خواهد بود.
محتوای این ابیات این است که سلطنت واقعی را انبیاء واولیای حق دارند که پادشاهیِ آنها را در مرتبه یی بر فراز این جهان مادی تنیده وساخته اند وطبل و نقارهْ آن را بر عرش می نوازند. این ملوک باقی « شاهان جاودانه» از دور ونوبت گذشته اند وهمیشه سلطنت روحانی خود را دارند ودور جام موفقیت آنها دایم است و روحشان به پروردگار پیوسته که ساقیِ جام های این دور دایم است.
(1367)جمع گشتند آن زمان جمله وحوش |
|
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش |
(1368) حلقه کردند او چو شمعى در میان |
|
سجده آوردند و گفتندش که هان |
(1369)تو فرشتهْ آسمانی ، یا پری ؟ |
|
نی، تو عزائیل شیران نری |
(1370) هر چه هستى جان ما قربان تست |
|
دست بردى دست و بازویت درست |
(1371) راند حق این آب را در جوى تو |
|
آفرین بر دست و بر بازوى تو |
(1372) باز گو تا چون سگالیدى به مکر |
|
آن عوان را چون بمالیدى به مکر |
(1373) باز گو تا قصه درمانها شود |
|
باز گو تا مرهم جانها شود |
ذوق: در اینجا یعنی شادی ونشاط
حلقه کردن: گرد کسى یا چیزى جمع شدن.
دست بردن: غلبه کردن بر حریف قمار، پیروز شدن.
آب در جوى کسى راندن: به کنایه، کسى را بمراد رسانیدن، کامیاب و نیک بخت کردن، یعنی این مشیت پروردگار بود که توفیق نصیب تو شد.
سگالیدن: یعنی اندیشیدن.
عوان: مخفف اعوان یعنی یاران، یاران یک حاکم یا مأموران حکومتی.
آن عوان: یعنی آن موجود مسلط ومزاحم که شیر باشد.
بمالیدی: یعنی تنبیه کردی گوشمال دادی.
باز گو تا مرهم جانها شود: یعنی شنیدن جزئیات قص? درچاه افتادن شیر، درد ورنج نخجیران را درمان می کند.
( 1367) تمام وحوش جمع شده با حال شادى و طرب.( 1368) خرگوش را چون شمعى در میان گرفته در اطراف او حلقه زده چون بتى سجدهاش کردند. ( 1369) هر چه هستى جان ما بقربانت راستى دستخوش که خوب دستى بردى. ( 1370) خداوند بود که این کار را بدست تو جارى کرد آفرین بر دست و بازوى تو. ( 1371) حکایت کن تا قصه تو دلهاى دردمند ما را درمان کرده و جراحت جان ما را مرهم گردد.( 1372) بگو بدانیم چگونه چنین مکرى بخاطرت رسید و چه قسم شیر را پاى مال کردى. (1373) بگو که قصه تو فرح انگیز بوده قوت جان و قوت دلها است.
(1374) باز گو کز ظلم آن استم نما |
|
صد هزاران زخم دارد جان ما |
(1375) گفت تایید خدا بود اى مهان |
|
ور نه خرگوشى که باشد در جهان |
(1376) قوتم بخشید و دل را نور داد |
|
نور دل مر دست و پا را زور داد |
(1377) از بر حق مىرسد تفضیلها |
|
باز هم از حق رسد تبدیلها |
(1378) حق به دور و نوبت، این تایید را |
|
مىنماید اهل ظن و دید را |
استم نما: یعنی کسی که ستم می نماید، ستمگر.
اى مهان: ای سروران و بزرگان.
تفضیل: یعنی کسی یا چیزی را برکسی یا چیزی برتری دادن.
تبدیل: یعنی دگرگون کردن وضع نخجیران درمقابل شیر وغلب? آنها برشیر.
نوبت: وقت عمل و فرصت حصول مراد که بکسى پس از دیگرى رسد،
اهل ظن: اصحاب علوم ظاهر و مجتهدان که بقیاس مورث ظن عمل مىکنند . ومشتی معلومات منقول دارند وبراساس آن مسائل بسیاری را با گمان جواب می دهند.
اهل دید: اصحاب باطن ومردان پیوسته به حق ودارای معرفت الهی اند.ودر این جا اهل دید کسی است که هشیاری دارد وبر زور غلبه می کند.
(1374) بگو بگو که از ظلم آن ستمگر جان و دل ما صد هزاران زخم دارد. ( 1375) خرگوش گفت این کار تأیید خدایى بود و گر نه خرگوش در عالم چه ارزشى دارد که چنین بکند. ( 1376) خدا مرا نیرو بخشید و دلم را نورانى کرد و همان روشنى دل دست و پاى مرا بکار انداخته تقویت کرد.( 1377) همه چیز و هر کار از طرف حق مىرسد و باز از طرف اوست که تبدیل بصورت دیگر مىگردد و هر تغییر و تبدیلى از او است. ( 1378) خداى تعالى بنوبت یکى را غالب و دیگرى را مغلوب مىکند و هر وقتى نوبه کسى است و بنوبت تأیید خود را گاهى بصاحبان گمان و زمانى به اشخاص بینا ارائه مىدهد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |