(1326) گر ضعیفى در زمین، خواهد امان |
|
غلغل افتد در سپاه آسمان |
(1327) گر بدندانش گزى پر خون کنى |
|
درد دندانت بگیرد چون کنى |
(1328) شیر خود را دید در چه وز غلو |
|
خویش را نشناخت آن دم از عدو |
(1329)عکس خود را او عدوى خویش دید |
|
لا جرم بر خویش شمشیرى کشید |
درد دندان: کنایه از موانعی است که در راه ستمگران پیش می آورد .
غلو: یعنی کینه و دشمنی.
خویش را نشناخت آن دم از عدو: یعنی از بس که کینهْ آن شیر دیگر را در دل پرورانده بود، نفهمید که دشمنی درکار نیست ودرچاه عکس خود را دیده است.
(1330)ای بسا ظلم که بینی درکسان |
|
خوی تو باشد در ایشان ای فلان |
(1331)اندر ایشان تافته هستی تو |
|
از نفاق و ظلم و بد مستی تو |
(1332)آن توی و آن زخم بر خود میزنی |
|
بر خود آن دم، تار لعنت میتنی |
(1333)در خود آن بد را نمیبینی عیان |
|
ورنه دشمن بودیی خود را به جان |
(1334)حمله بر خود میکنی ای ساده مرد |
|
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد |
(1335)چون به قعر خوی خود اندر رسی |
|
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی |
(1336)شیر را، در قعر پیدا شد که بود |
|
نقش او، آن کش دگر کس مینمود |
ای بسا ظلم که بینی درکسان: منظور این است که بازتاب خوی (اخلاق) بد ما در دیگران آنها را در چشم ما بد میکند و توجه نداریم که اگر به درون خود مراجعه کنیم، ریشه آن بدی را در خود خواهیم یافت.
هستی : به معنی وجود و آثار وجودی است و در اینجا به معنی خودخواهی و خودپسندی و توجه به جنبههای نفسانی است.
چون به قعر خوی خود اندر رسی: یعنی هنگامی که به ژرفای اخلاق خود بنگری وبررسی کنی، مضمون سخن مولانا در این مصراع وبه طور کلی دراین ابیات این است که نیک دیدن از نیک بودن و بد دیدن از بد بودن است و چون ما بدى در کسى مىبینیم بهتر است که بدرون خود نظر افکنیم و ریشهى عیب جویى را پیدا کنیم و در اصلاح خود بکوشیم و به داوریهاى نارواى خود اعتماد نداشته باشیم. خاصه که عیب جویى و نکوهش و رسوا کردن مردم کارى مطلوب نیست و طریقهى درستى در تربیت و اصلاح افراد شمرده نمىشود زیرا هرگز بد گویى و مذمت بر صداقت و یک رنگى حمل نمىشود و سرانجام دشمنى و حقد و کینه ببار مىآورد و بجاى آن که عیبى بر طرف کند عیب و نقص دیگر ببار مىآورد. همچنین این بیت اشاره دارد به آیه:«مَّا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَمَا أَصَابَکَ مِن سَیِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِکَ »:(آرى،) آنچه از نیکیها به تو مىرسد، از طرف خداست؛ و آنچه از بدى به تو مىرسد، از سوى خود توست.[1] براى آن که از عقیدهى مولانا در مورد بد دیدن آگاهى بیشتر حاصل شود ابیات ذیل را از مثنوى نقل مىکنیم:
آن یکى در چشم تو باشد چو مار هم وى اندر چشم آن دیگر نگار
ز آنک در چشمت خیال کفر اوست و آن خیال مومنى در چشم دوست
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وى اندر چشم یعقوبى چو نور
از خیال بد مرو را زشت دید چشم فرع و چشم اصلى ناپدید
چشم ظاهر سایهى آن چشم دان هر چه آن بیند بگردد این بدان[2]
بد گمان باشد همیشه زشت کار نامهى خود خواند اندر حق یار
آن خسان که در کژیها ماندهاند تا نبى را ساحر و کژ خواندهاند[3]
در این ابیات به طور کلی سخن در این است که گاهی بازتاب خوی (اخلاق) بد ما در دیگران آنها را در چشم ما بد میکند و توجه نداریم که اگر به درون خود مراجعه کنیم، ریشه آن بدی را در خود خواهیم یافت. و داوریهاى انسان بعقیدهى مولانا تابع احوال درونى و دید ظاهر فرع دید باطنى است. از این رو ما در قضاوتى که دربارهى دیگران مىکنیم باید جانب احتیاط را رعایت کنیم و اگر چیزى یا کسى را بد مىبینیم ژرف بیندیشیم که شاید ریشهى آن زشتى و بدى در خود ما باشد براى آن که عیب جویى گذشته از آن که خود صفتى ناپسند است و از حس انتقام و کینه توزى مایه مىپذیرد که از بیماریهاى سخت روحى است.
(1319) در فتاد اندر چهى کاو کنده بود |
|
ز آن که ظلمش در سرش آینده بود |
(1320) چاه مظلم گشت ظلم ظالمان |
|
این چنین گفتند جمله عالمان |
(1321) هر که ظالمتر چهش با هول تر |
|
عدل فرموده ست بدتر را بتر |
(1322) اى که تو از جاه، ظلمی مىکُنى |
|
دان که بهر خویش دامى مىکنى |
(1323) گرد خود چون کرم پیله بر متن |
|
بهر خود چه مىکنى اندازه کن |
(1324)مر ضعیفان را تو بىخصمى مدان |
|
از نبى ذا جاءَ نَصْرُ اَللَّهِ خوان |
(1325) گر تو پیلى خصم تو از تو رمید |
|
نک جزا، طیرا ابابیلت رسید |
در سرش آینده بود: یعنی بر سرش می آمد، به خودش برمی گشت ناظر است بدین روایت: «من حفر لأخیهِ حفره وقع فیها»[1] و در مثل پارسى مىگویند: چاه کن همیشه در چاه است، بد مکن که بد افتى، چه مکن که خود افتى.
چاه مظلم : چاه هول انگیز، ظاهرا برگرفته است از مضمون حدیث ذیل: «اتقوا الظلم فان الظلم ظلمات یوم القیامة ...»[2]
بدتر را بتر: یعنی عدل حکم می کند که کار بدتر جزای بدتری هم داشته باشد. این سخن برگرفته است از مفاد آیهى شریفه: وَ جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها [3]
ازجاه، ظلمی می کُنی:یعنی وقتی که به جاه ومقامی می رسی ستمگر می شوی
خصم: جدل کننده، هر یک از طرفین دعوى (مدعى، منکر)، مدعى.
خصمی: (با یاء مصدری) یعنی کسنه کشی وانتقام جویی.
بی خصمی مدان: یعنی تصور نکن که آنها همیشه زور راتحمل می کنند وبه انتقام برنمی خیزند.
نُبى: قرآن کریم. به احتمال قوى این کلمه تبدیل لفظ (نوى) است بمعنى نو آیین و تازه،در تایید آن مىتوان این لفظ را ترجمهى (محدث) فرض کرد که در قرآن کریم آمده است:« ما یَأْتِیهِمْ مِنْ ذِکْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اِسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ یَلْعَبُونَ».[4] که آن را به قرآن تفسیر کردهاند.[5] ممکن است نیز این لفظ از تعبیرات معتزله سرچشمه گرفته باشد که کلام اللَّه را حادث مىدانستهاند.
إِذا جاءَ نَصْرُ اَللَّهِ: از قرآن کریم است.[6] (هنگامی که یاری پروردگار وگشایش فرا رسد) .معنی کلام مولانا این است که ضعیفان هم می توانند انتقام بگیرند به شرط آن که خدا آنها را یاری کند.نظیر قصهْ ابرهه
طیرا ابابیلت: یعنی پرندگان متفرق یا دسته های مرغان،برگرفته شده از آیهى ى شریفه: وَ أَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً أَبابِیلَ [7] و اشاره است بقصهى اصحاب فیل که پیش از بعثت حضرت رسول (ص) روى داده است.وابرهه که می خواست کعبه را با حملهْ پیلان خود ویران کند وپروردگار پرندگانی را به جنگ فرستاد که بر سپاهیان ابرهه سنگ باریدند وهلاکشان کردند.
( 1319) بچاهى افتاد که ظلم برایش کنده بود البته ظلم او بسرش آمدنى بود.( 1320) آرى ظلم ظالمان بچاه مظلم تبدیل خواهد شد و تمام دانایان این مطلب را تأیید کرده و گفتهاند. ( 1321) هر کس ظالمتر باشد چاهش عمیقتر و تاریکتر است و عین عدالت است که جزاى بدتر بدتر باشد.( 1322) اى کسى که از ظلم چاه مىکنى این کار تو دامیست که براى خود درست مىکنى.() اگر بمردمان ضعیف ظلم مىکنى بدان که در قعر چاه عمیقى هستى. ( 1323) چون کرم پیله بدور دام متن بدان که این چاه را براى خودت مىکنى پس اقلا باندازه بکن. ( 1324) اگر بضعیفان دشمنى نمىکنى چون حضرت رسول ص که سوره فتح برایش نازل شد بشارت فتح و ظفر و یارى خداوند بتو مىرسد. ( 1325) و اگر چون اصحاب فیل بوده براى خرابى و ظلم پیش مىروى منتظر باش مرغ ابابیل براى هلاک تو همىرسد.
[1] - احادیث مثنوى ص 14
[2] - احادیث مثنوى، ص 13.
[3] - الشورى، آیهى 40
[4] - الانبیاء، 2
[5] - تفسیر ابو الفتوح، ج 3، ص 534، تفسیر امام فخر رازى، ج 6، ص 125
[6] - النصر، آیهى 1
[7] - الفیل، آیهى 3
(1315)چون که شیر اندر بر خویشش کشید |
|
در پناه شیر تا چه مىدوید |
(1316) چون که در چه بنگریدند اندر آب |
|
اندر آب از شیر و او در تافت تاب |
(1317)شیر، عکس خویش دید از آب تفت |
|
شکل شیرى، در برش خرگوش زفت |
(1318)چون که خصم خویش را در آب دید |
|
مر و را بگذاشت و اندر چَه جهید |
در تافت تاب: یعنی تصویر آن دو انعکاس یافت
تفت: مخفف تافت، تابید، منعکس شد.
زفت: چاق، درشت.
( 1315) شیر او را در پهلوى خود جاى داد و خرگوش بهمراهى او تا لب چاه با کمال چالاکى دوان دوان رفت. ( 1316) وقتى در چاه به آب قعر آن نگریستند عکس هر دو در آب افتاد.( 1317) شیر عکس خود را دید گمان کرد در ته چاه شیریست که خرگوش در کنارش ایستاده.( 1318) وقتى دشمن خود را در چاه دید بغضب آمده خرگوش را فراموش کرده بدرون چاه جست.
(1308) شیر گفتش: تو ز اسباب مرض |
|
این سبب گو خاص، کاین استم غرض |
309)گفت: آن شیر، اندر این چه ساکن است |
|
اندر این قلعه ز آفات ایمن است |
اسباب مرض: یعنی عوامل این وحشت واضطراب
سبب خاص: یعنی نگرانی وبیم خود را بیان کن.
( 1308) شیر گفت مقصود من این است که بیمارى تو را بدانم که از چه قبیل است.() چرا از رفتن باز ماندى مرا بازیچه قرار دادى.( 1309) خرگوش گفت علت عقب ماندن من ترس است آن شیر در این چاه است و اینجا را براى خود قلعه محکم و سنگر تسخیر نشدنى قرار داده.() رفیق مرا گرفته بدرون این چاه برد.
(1310) قعر چَه بگزید هر که عاقل است |
|
ز آن که در خلوت صفاهاى دل است |
(1311) ظلمت چَه به که ظلمتهاى خلق |
|
سر نبرد آن کس که گیرد پاى خلق |
خلوت: تنها نشستن و دورى جستن از مصاحبت خلق، مقابل: عزلت که کناره گرفتن از خود و خودى است، بهطوریکه مرد راه حق از این تنهایی و گوشهگیری و ذکر و فکر، راهی به خدا بیابد و در طی خلوت، نفس سرکش را مهار کند. بعضى بر عکس این گفتهاند. خلوت نزد صوفیه از امورى است که در مبادى حال و آغاز سلوک براى مرید لزوم دارد و عملى نیست که ملازمت آن همیشه لازم باشد، [1]بعقیدهى مولانا خلوت وقتى درست است که همنشین خوب و موافق بدست نیاید ولى از همنشین خوب و همراه، دورى گزیدن شرط طریق نیست. [2]
خلوت از اغیار باید، نه زیار پوستین بهر دی آمد نه بها
اما حصول صفاى دل در خلوت بسبب تمرکز حواس و اشتغال بذکر و نشنیدن سخنان بىهوده است که در صحبت خلق از آن گزیرى نیست.
سر نبرد: یعنی خود را نجات نداد، نابود شد.
( 1310) آرى کسى که عاقل است قعر چاه را براى خود انتخاب مىکند براى اینکه در خلوت دل صفا پیدا مىکند.( 1311) تاریکى چاه بهتر از تاریکى این مردم است کسى که بپاى مردم ایستادگى کند سر بسلامت بیرون نبرد.
(1312)گفت پیش آ، زخمم او را قاهر است |
|
تو ببین کان شیر در چه حاضر است |
(1313) گفت من سوزیدهام ز آن آتشى |
|
تو مگر اندر بر خویشم کشى |
(1314) تا بپشت تو من اى کان کرم |
|
چشم بگشایم، به چَه در بنگرم |
زخمم او را قاهر است: یعنی من او را مغلوب خواهم کرد.
سوزیده: یعنی سوختن،
آتشى: منسوب به آتش، آن چه از آتش زاید، مجازا، خشمگین، سوزنده و مردم سوز.
پشت: حمایت، تقویت، استظهار، پشتى، پشتیبانى.
کان کرم: یعنی کسی که اهل بخشش وکرامت است.
( 1312) شیر گفت نترس من او را مغلوب خواهم کرد فقط تو نگاه کن ببین در چاه است یا نه؟( 1313) خرگوش گفت من از آتش او سوختهام و مىترسم مگر اینکه نزد تو باشم. ( 1314) و به اطمینان و پشتیبانى تو بتوانم چشم باز کرده بچاه بنگرم.() من فقط بپشتیبانى تو مىتوانم بیایم که تو مرا در چاه نگهدارى کنى.
(1300) از خود، اى جزوى ز کلها مختلط |
|
فهم مىکن حالت هر منبسط |
(1301) چون که کلیات را رنج است و درد |
|
جزو ایشان چون نباشد روى زرد |
(1302)خاصه جزوى کاو ز اضداد است جمع |
|
ز آب و خاک و آتش و باد است جمع |
(1303)این عجب نبود که میش از گرگ جست |
|
این عجب کاین میش دل در گرگ بست |
(1304) زندگانى آشتى ضدهاست |
|
مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست |
(1305) لطف حق این شیر را و گور را |
|
الف داده ست این دو ضد دور را |
(1306) چون جهان رنجور و زندانى بود |
|
چه عجب رنجور اگر فانى بود |
(1307)خواند بر شیر او از این رو پندها |
|
گفت: من پس ماندهام زین بندها |
میش و گرگ: به کنایه دو چیز مخالف. مقصود اینست که جدایى و گریز این اضداد از یکدیگر شگفت نیست ولى موافقت و سازگارى آنها بمدت دراز، در ترکیب اجسام، عجب است.
آشتى ضدهاست: بعقیدهى اطباى قدیم بدن از چهار عنصر مرکب است و تا اعتدال نسبى میان آنها برقرار است بدن سالم و زنده مىماند و بیمارى و مرگ نتیجهى خروج از اعتدال و غلبهى یکى از عناصر است. شیخ سعدى در بیان این مضمون مىگوید[1]:
چار طبع مخالف سرکش چند روزى بدند با هم خوش
چون یکى ز آن چهار شد غالب جان شیرین بر آمد از قالب
جهان رنجور: جهان رنجور است بدین معنى است که درمعرض آفت قرار دارد و مانند بیمار نیروى خود را از دست مىدهد و هر چه در معرض آفت باشد زوال آن متصور است. همچنین مىتوانیم بگوییم که رنجورى و محدودیت قوى نقص است که با امکان ملازمت دارد و با وجوب منافى است و بنا بر این جهان فنا پذیر است زیرا بوجوب وجود متصف نتواند شد.
زندانی بودن جهان: بدین معنا است که جهان مادی محدود است ومانند عالم غیب بی کرانه نیست.
( 1300) اى کسى که جزء هستى و از کلىهاى بسیط تر ترکیب یافتهاى از حال کلیات حال خود را قیاس کن. () وقتى که نصیب بزرگان درد و رنج باشد کى ممکن است کوچکها گنج نصیبشان شود.( 1301) وقتى که کلیات داراى رنج و درد باشند اجزاء آنها چرا رنگ زردى نکشند. (1302) بخصوص جزئى که از اضداد ترکیب شده و آب و خاک و آتش و باد عناصر ترکیبى آن هستند.( 1303) اگر گوسفندى از گرگ فرار کند تعجبى ندارد تعجب در این است که میش با گرگ الفت بگیرد و اضداد با هم جمع شوند. ( 1304) زندگى ما آشتى اضداد است مرگ عبارت از وقتى است که میانه اضداد جنگ شروع شود و از هم جدا شوند. ( 1305) خداوند است که شیر و گورخر را با هم آشتى داده و این دو ضد را بهم پیوسته است.( 1306) پس وقتى جهان بزور بهم پیوسته و زندانى و رنجور است چه تعجب دارد که این رنجور فانى بوده و از میان برود. ( 1307) خرگوش از این قبیل پندها در گوش شیر خوانده گفت علت عقب ماندن و رنجورى من از این قبیل است.
در ادامهْ ابیات پیشین مولانا می گوید: تحول و تغییراتى که در وجود هر انسان از پیرى و جوانى و ضعیفى و نیرومندى و بیمارى و تندرستى روى مىدهد دلیل است بر آن که کلیات و عناصر در معرض تغیر و تبدلاند از آن جهت که جزو تابع کل است و احکام کل در اجزا سریان دارد و چون در ابیات پیشین با ذکر امثله معلوم شد که کلیات از آفت بر کنار نیستند نتیجه مىگیرد که این تحول که در بدن انسان مشاهده مىشود امرى است طبیعى و تابع احکام کلى و سنن طبیعت.
ودر شرح وتوضیح بیت (1303) مىتوان گفت که گریز آدمى از مرگ و فنا جاى تعجب نیست ولى اینکه انسان بر امید زندگى بسوى مرگ مىشتابد و از تحصیل شهوات، وسایل فناى خود را فراهم مىکند، امرى است در خور تعجب، زیرا کارها و کوششهاى انسان همه بنوعى سعى در ادامهى زندگى است، جنگها و آشتیها، کوشش در جمع مال، حرص در طلب جاه، همه براى زنده ماندن است در صورتى که همین ها سبب فرسایش قوى و آمادگى براى زوال حیات است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |