(1359) شیر را خرگوش در زندان نشاند |
|
ننگ شیرى کاو ز خرگوشى بماند |
(1360) در چنان ننگى و آن گه این عجب |
|
فخر دین خواهد که گویندش لقب |
(1361) اى تو شیرى در تک این چاه فرد |
|
نفس چون خرگوش خونت ریخت و خورد |
(1362) نفس خرگوشت به صحرا در چرا |
|
تو به قعر این چه چون و چرا |
(1363) سوى نخجیران دوید آن شیر گیر |
|
کابشروا یا قوم إذ جاء البشیر |
(1364) مژده مژده اى گروه عیشساز |
|
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز |
(1365) مژده مژده کان عدوى جانها |
|
کَند قهر خالقش دندانها |
(1366) آن که از پنجه بسى سرها بکوفت |
|
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت |
در چنان ننگى: یعنی شکست شیر از خرگوش ننگی است تعجب آور.
فخر دین گویندش لقب: یعنی باچنین شکست ننگین و بی تدبیری، انتظار دارد به او لقب پر طمطراق فخر الدین، بگذارند.
اى تو شیرى: یعنی آن شیر شکست خورده توی.
خونت ریخت و خورد: یعنی از نفست شکست خورده یی.، ونفس تو پیروز شد.
ابشروا یا قوم إذ جاء البشیر: یعنی شادی کنید ای قوم هنگامی که پیام آور شادی آمد.
کَند قهر خالقش دندانها: یعنی خداوند از او انتقام گرفت.
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت:جاروب مرگ چون خس و خاشاک جان و تنش را بهم کوفته دور انداخت، آن که بجز ستم کارى نداشت آه مظلوم او را گرفته بجزاى خود رسانید، گردنش شکست و مغزش متلاشى شد و جان ما از محنتش خلاص گردید، از فضل خداوندى دشمن نابود شد و شما در این میدان فاتح شدید.
( 1359) ببین شیر را خرگوش بزندان افکند چه ننگ بزرگى که شیر مغلوب خرگوش شود. ( 1360) تو اى انسان غافل در چنین ننگى بسر مىبرى آن وقت متوقعى که فخر الدین لقب بگیرى؟ ( 1361) تو شیرى هستى که نقوش و صور این عالم چون آن خرگوش تو را فریفته و در چاه دهر محبوست نموده است. ( 1362) نفس خرگوش تو خود در صحراى جهان مىچرد و تو در قعر چاه در عذابى.( 1363) خرگوش دوان دوان سوى نخجیران رفته گفت بشارت بشارت رفقا مژده آوردهام.( 1364) مژده باد اى گروه خوشبخت که آن سگ دوزخ بجاى اصلى خود باز گشته دوزخى گردید. ( 1365) مژده باد که دندانهاى آن دشمن جانها را قهر خداوندى از بیخ و بن بر کند. () مژده که عدل و لطف و قضاى الهى ظالم را بقعر چاه افکند.( 1366) کسى که با پنجه خود سرها را مىکوبید جاروب مرگ چون خس و خاشاک جان و تنش را بهم کوفته دور انداخت.
مولانا درین حکایت چند نوبت بانتقاد دارندگان قدرت ظاهرى پرداخته ، و دارندگان زر و زور وتزویر را که با القاب مضاف به دین مانند فخر الدین و رکن الدین و علاء الدین،که مخصوص بعلما و دانشمندان نبوده است و بسیارى از پادشاهان و امرا ازین نوع القاب داشتهاند، مورد تعریض و نقد قرار داده وبه صراحت گفته است کسانی که بدین گونه لقبها مشهور بوده اند ، از دین و دانش بهرهاى نداشتهاند.
مولانا دراین ابیات روی سخنش با کسانی است که به ظواهر فریبندهْ زندگی مادی دل بسته اند، به آنها می گوید: آن شیر شکست خورده،تویی، نفس تو از فریب دادن تو خشنود است ودر بیابان به خشنودی می چرد، اما تو به جای آن که بیدار شوی وبه معرفت حق دست یابی، با « چون وچرا » واز طریق استدلال ومیزان ومعیارِ این جهان مادی، حق را جستجو می کنی ودر ته چاه همیشه می مانی.
لذّت رهایی جان آدمی از حبس آب وگل
(1356) جانهاى بسته اندر آب و گل |
|
چون رهند از آب و گلها شاد دل |
(1357)در هواى عشق حق رقصان شوند |
|
همچو قرص بدر بىنقصان شوند |
(1358)جسمشان در رقص و جانها خود مپرس |
|
و آن که گرد جان از آنها خود مپرس |
چون رهند از آب و گلها شاد دل: رهاشدن جان از آب وگِل تعبیری است از ترک علائق مادی واین جهانی وپیوستن به حق.
بىنقصان شوند: یعنی اگر انسان به مقام ترک علائق وپیوستن به حق برسد مانند قرص ماه بی نقصان است.
جسمشان در رقص : رقص، حرکت جسمانى است که بر اثر قوت وارد پدید مىآید.همچنین قوت وارد و انفعال نفسانى که متعاقب سماع ورقص ایجاد می شود همانند تاثیر بهار است و باطن افسرده و خاموش سالک را در حرکت مىآورد تا برقص بر مىخیزد و چرخ و رقص دورى آغاز مىکند و خرقه از سر بر مىکشد یا پاره مىکند و بدور مىاندازد و اینها همه تاثیر سماع و بشکرانهى اتصال باطن بغیب و مستى شهود جمال و کشف حقائق و اسرار است و کارى بىهوده و لغو و یا ارادى نیست تا منکران آن را بدعت پندارند. شیخ سعدى[1] نیز در دفاع از رقص و آثار وجد بهمین نوع دلیلى متوسل شده و گفته است:
چو شوریدگان مىپرستى کنند به آواز دولاب مستى کنند
بچرخ اندر آیند دولاب وار چو دولاب بر خود بگریند زار
بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست که غرقست از آن مىزند پا و دست
ندانى که شوریده حالان مست چرا بر فشانند در رقص دست
گشاید درى بر دل از واردات فشاند سر دست بر کاینات
حلالش بود رقص بر یاد دوست که هر آستینش جانى دروست
و آن که گرد جان از آنها خود مپرس: یعنی رهایی جانها از آب وگل ِتن، بدینگونه تجلی می کند که تن در رقص می آید واما جان، حالتی دارد که قابل بیان وتوصیف نیست.
( 1356) بلى جانهایى که در قفس آب و گل محبوس بودهاند وقتى از این محبس رها مىشوند با شادى تمام.( 1357) در هواى عشق الهى برقص مىآیند و در آسمان آزادى چون ماه شب چهارده خود نمایى مىکنند. ( 1358) این جسم آنها است که برقص آمده قیاس کن که جانشان در چه حالست جسم خاکى که برقص آید از جان چه مىپرسى.
[1] - بوستان، ص 117، 118
(1349)چون که خرگوش از رهایى شاد گشت |
|
سوى نخجیران دوان شد تا به دشت |
(1350)شیر را چون دید در چه کشته زار |
|
چرخ مىزد شادمان تا مرغزار |
(1351) دست مىزد چون رهید از دست مرگ |
|
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ |
(1352)شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد |
|
سر بر آورد و حریف باد شد |
(1353) برگها چون شاخ را بشکافتند |
|
تا به بالاى درخت اشتافتند |
(1354) با زبان شَطْأَهُ شکر خدا |
|
مىسراید هر بر و برگى جدا |
(1355) که بپرورد اصل ما را ذو العطا |
|
تا درخت استغلظ آمد و استوى |
مرغزار: یعنی چراگاه، محلی که حیوات زندگی می کنند، علفزار.
سبز: دراین مود یعنی شاد وخرم.
حریف باد شد: یعنی درمعرض نسیم باد قرار گرفت.
شَطْأَهُ ترکیبى است اضافى، مرکب از«شطا» بمعنى شاخ نو رستهى گیاه و ترکهى درخت و « ه » ضمیر مفرد غائب.
ذو العطا: خداوند بخشش، به کنایه، خداى بخشنده.
استغلظ: مفرد مذکر غایب است از فعل ماضى از مصدر استغلاظ (باب استفعال) بمعنى سطبر و کلفت شدن. استوى: مفرد مذکر غایب است از فعل ماضى از مصدر استواء (باب افتعال) بمعنى راست ایستادن، برگرفته است از آیهى شریفه:«کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى» [1]
( 1349) خرگوش از آزادى خود خوشحال گردیده بطرف دشت بسراغ حیوانات دیگر روانه شد.() و شیر را که محو ظلم و ستم خود دید بطرف رفقاى خود دوید. ( 1350) شیر را که کشته ستم خود مىدید با شادى و قدرت مىدوید.() شیر را که در قعر چاه زار و بىچاره دید رقص کنان و چرخ زنان بمرغزار رفت. ( 1351) از مرگ رهایى یافته شادىکنان دست زده و چون شاخ و برگ درختان سبز بهارى شاد و خرم در هوا مىرقصید. ( 1352) آرى شاخ و برگ چون از جنس خاک آزاد شده و از عالم جمادى بعالم نباتى مىرسند سربلند کرده با باد و نسیم هم راز مىگردند.( 1353) برگها شاخ را شکافته بر بالاى آن قرار مىگیرند. ( 1354) با زبان شاخ هر بر و برگى جداگانه شکر و ثناى خداى تعالى را مىگویند.() و با زبان بىزبانى هر شاخ و برگ و میوه و گلى بیاد خدا بوده و تسبیح مىگوید.( 1355) و متذکر شده شکر کنان مىگوید او است که تنه و ریشه ما را پرورش داده تا رشد و نمو نموده شاخههاى ما ضخیم شده بر بالاى تنه استوار گردیده با برگ و گل و میوه مزین گردید.
مولانا سالک را بگیاه و درخت تشبیه مىکند از آن جهت که چون بهار در مىرسد و هوا لطیف و جان بخش مىگردد و آفتاب بهارى بر زمینها و درختان مىتابد از تاثیر بهار، زندگى از سر مىگیرد، دانه بر خود مىشکافد و شاخهى نرم و لطیف گیاه، سر از زیر خاک بر مىکشد و پوست درخت در برابر قوت روح نباتى مقاومت نمىکند، شاخ و برگ از زیر پوست سطبر، جوانه مىزند و ترکهى تر و تازه تا ببالاى درخت قد مىافرازد.مولانا از این مضمون به عنوان مقدمه یی برای بحث رهایی جان آدمی از حبس آب وگل استفاده می کند.
(1344)تو بزن یا ربّنا،آب طهور |
|
تا شود این نار عالم، جمله نور |
(1345)آب دریا جمله در فرمان توست |
|
آب وآتش ای خداوند آنِ توست |
(1346)گر تو خواهی، آتش آب خوش شود |
|
ور نخواهی، آب هم آتش شود |
(1347)این طلب، در ما، هم از ایجاد توست |
|
رستن از بیداد، یا رب داد توست |
(1348)بی طلب، تو این طلبمان دادهای |
|
گنج احسان بر همه بگشادهای |
تو بزن یا ربّنا،آب طهور: یعنی ای پروردگار ما! تو آب پاک بر آتش این جهان مادی و علایق این جهانی ما بزن، تا سراپا نور گردیم.
طلب: جست و جو، خواهش چیزى بدان گونه که سعى و کوشش آدمى را در تحصیل آن بر انگیزد، داعى و محرک باطنى براى یافتن مقصود.مولانا موضوع «طلب» را سى و شش بار در مواضع مختلف از مثنوى مطرح کرده است[1]، بعقیدهى وى طلب، توفیق الهى است و تا خدا نخواهد داعى بر طلب و پژوهش حقیقت در باطن انسان سر نمىزند و طلب مقدمهى یافتن و مفتاح مطلوبهاست و هر طالبى از روى یقین بمطلوب مىرسد، دلیلش هم این است که حصول هر چیزى بستگى بمشیت خدا دارد و هیچ چیزى بیرون از ارادهى حق در وجود نمىآید و از دگر سوى چون مبدا و مصدر همه خیرات خداى تعالى است از این رو طلب نیز که آبستن یافت و کلید حصول مراد است از جانب او بر باطن بنده فائض مىشود و دعا و خواهش بنده ظهور فیض ربانى و یا رب گفتن فرع لبیک گفتن خداست. [2]
رستن: یعنی رهایی، نجات یافتن.
گنج احسان: ظاهرا ناظر است بحدیث: «قال داود علیه السلام یا رب لما ذا خلقت الخلق قال کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکى اعرف».[3]
( 1344) بار الها تو با آب پاک و مقدس خود ما را تطهیر کن تا نارهاى دنیا نور شده و آتش اخلاق بد ما بنور اخلاق نیکو مبدل شود.( 1345) خداوندا آب دریاها همه در فرمان تو و آب دانش همگى ملک طلق تو است. ( 1346) اگر خواست تو تعلق گیرد آتش آب گوارا مىشود و با خواست تو ممکن است آب هم مبدل به آتش گردد. () این همه لوازم زندگانى ما را بدون خواست و طلب ما عطا فرمودهاى.() اکنون اى زنده جاوید و اى دارنده مطلق چگونه ممکن است با اینکه ما طلب مىکنیم و مىخواهیم عطا نفرمایى با اینکه تمام بخششها و هستیها از تو بوده و هست. ( 1347) این طلب و خواستى هم که در ما هست تو بوجود آوردهاى اینکه ما در فکر خلاصى هستیم این هم داده تو است. (1348) وقتى که ما نبودیم کجا طلب داشتیم و کى مىخواستیم تو بدون هیچ سببى عطاهاى فراوان فرمودى.
ای پروردگار ما! تو آب پاک بر آتش این جهان مادی و علایق این جهانی ما بزن، تا سراپا نور گردیم، زیرا تمامی آفرینش و عناصر تشکیل دهندهْ آن، از جمله آب و آتش در دست قدرت توست.
همانگونه که اشاره کردیم طلب، از نظر عرفا خواست و جستوجوی چیزی است که بنده را در راه وصول به حق یاری کند و نخستین گام در راه حق نیز همین است. اگر طلب با توجه به ارشاد و هدایتِ، مرد راه حق صورت گیرد، ارادت گویند. بههر صورت باید از جانب حق بر دل بنده بتابد. ممکن است لطف حق چنان شامل حال انسان شود که بدون درخواست هم بر دلش بتاباند.
[1] - مثنوى، د 2، ب 361 ببعد، د 3، ب 189 ببعد، د 6، ب 846 ببعد، ب 1438 ببعد
[2] - شرح منازل السائرین، ص 117- 114، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: طلب.
[3] - احادیث مثنوى، ص 29.
(1337)هر که دندان ضعیفی بر کَند |
|
کار آن شیر غلط بین میکند |
(1338)ای به دیده عکس بد بر روی عم |
|
بد نه عم است، آن توی، از خود مرم |
(1339)مؤمنان آیینه همدیگرند |
|
این خبر می از پیمبر آورند |
(1340)پیش چشمت داشتی شیشه کبود |
|
زآن سبب، عالم کبودت مینمود |
(1341)مؤمن ار ینظر بنور الله نبود |
|
غیب، مؤمن را برهنه چون نمود؟ |
(1342) چون که تو ینظر بنار الله بُدی |
|
در بدی از نیکوی غافل شدی |
(1343)اندک اندک، آب بر آتش بزن |
|
تا شود نار تو نور، ای بوالحزن |
دندان ضعیفی بر کَند: یعنی به زیر دست آزار رساند.
ای به دیده عکس بد بر روی عم: یعنی ای که تابش یا بازتاب ِبد درچهر? عموی خود دیده ای، بدی از توست.
از خود مرم: یعنی ازخود فرار نکن، از خود مگریز.
مؤمنان آیینه همدیگرند: اشاره دارد به حدیث «المؤمن مرآة المؤمن» که عموماً به بازتاب خصلتهای پسندیده مؤمنان در یکدیگر اشاره دارد، لکن مولانا آن را برای موردی به کار گرفته است که نیکی و بدی و بیشتر بدی مورد گفتوگو است. در دفتر دوم نیز مولانا این حدیث را در یک بیت بهکار گرفته است:
چون که مؤمن آینه مؤمن بود |
|
روی او زآلودگی ایمن بود |
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود: اشاره دارد به حدیث نبوی «اتقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور الله عزّ و جلّ» که: مؤمن به نور خدا مینگرد و حقایق عالم غیب بر او آشکار است.[1]
استاد فروزانفر در معنای «ینظر بنور الله» میگوید: مؤمنان علم و ادراکشان دور از هر غرض و مرض است و دلیل این که مؤمن دارای چنین نظری است، اطلاع او بر اسرار غیب و رازهای پنهانی است.
ینظر بنار الله بُدی: یعنی تو که با نارالله مینگری و کارهایی میکنی که آتش خشم خدا را شعلهور میسازی، چنان در بدی فرو رفتی که به یاد نیکی نمیافتی؛ تعبیر: «نار اللَّه» مستفاد است از آیهى شریفه: وَ ما أَدْراکَ مَا اَلْحُطَمَةُ، نارُ اَللَّهِ اَلْمُوقَدَةُ اَلَّتِی تَطَّلِعُ عَلَى اَلْأَفْئِدَةِ[2] بگفتهى مفسرین «حطمه» آتشى است که بدن کافر را درهم مىشکند و پاى مال مىکند و درکهى دوم است از درکات جهنم که آتش آن همواره شعلهور است و هرگز نمىفسرد و خاموشى نمىپذیرد و تا دل را مىسوزاند، این آتش بنظر مولانا اخلاق زشت و شهوت و غضب است که اصل دوزخ است و چون مجسم شود دوزخ موعود است و یا آن که دوزخ حقیقى، نفس است و اخلاق ذمیمه مراتب ظهور آن است و از این رو مىگوید که چون بجاى چشم نور، بچشم آتشى و دوزخى در اشیا نگرى همه بدى مىبینى و خوبیها در نظر تو نمایان نمىشود. موید نظر مولانا قولى است که در تفسیر این آیه نقل مىکنند بدین گونه: ان هذه النار تخرج من الباطن الى الظاهر بخلاف نیران الدنیا. [3] این آتش به نظر مولانا، اخلاق زشت و شهوت و غضب است که اصل دوزخ است و چون مجسم شود، دوزخ موعود است، یا آن که دوزخ حقیقی، نفس است و اخلاق ذمیمه، مراتب ظهور آن است.
بوالحزن: یعنی کسی که مُدام گلایه میکند و شکایت از غم و غصه دارد.
( 1337) هر کس که دندان ضعیفى را مىکند و باو ظلم روا مىدارد کار همان شیر غلط بین را مىکند.( 1338) اى کسى که خال بد در چهره عموى خود مىبینى از عموى خود رم نکن آن عکس خال تو است که به آن جا افتاده. ( 1339) حضرت رسول مىفرماید که المؤمن مرآت المؤمن مؤمن آینه مؤمن است. ( 1340) تو عینک کبود بچشم گذاشتهاى که عالم را کبود مىبینى. ( 1341) اگر کور نیستى ببین که کبودى از طرف تو است اگر بد مىبینى بخودت بد بگو متعرض دیگران نشو.( 1342) مؤمن اگر با نور خدا نظر نمىکرد چگونه عیب مؤمن را بمؤمن مىنمود .( 1343) چون تو با نور خدایى نظر نمىکنى بلکه با آتش قهر خدایى نظر مىکنى این است که خوبى را از بدى تمیز نمىدهى.() کم کم نور را با آتش خود آشنا کن تا نار تو نور و آتش تو بروشنى بدل شود.
[1] - احادیث مثنوی، ص14
[2] - الهمزة، آیهى 5، 6، 7
[3] - تفسیر ابو الفتوح، ج 5، ص 581، تفسیر امام فخر رازى، ج 8، ص 683- 682،
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |