(1297) حال دریا ز اضطراب و جوش او |
|
فهم کن تبدیلهاى هوش او |
(1298) چرخ سر گردان که اندر جست و جوست |
|
حال او چون حال فرزندان اوست |
(1299) گه حضیض و گه میانه گاه اوج |
|
اندر او از سعد و نحسى فوج فوج |
دق: تب بیمارى سل است که آن را تب لازم نیز مىگویند و از عوارض آن، لاغرى و نزارى و باریکى تن و اندام است، تصور بیمارى دق، براى ماه از آن جهت است که ماه در نیمهى دوم هر ماه بتدریج باریک مىشود و در محاق مىافتد.
مرد ریگ، مرده ریگ: مالى که از مرده بجا ماند، میراث. این کلمه هر گاه بصورت وصف استعمال شود مفید معنى نفرت و تحقیر است. دراین جا منظور فنا ونابودی به طور کلی است.
وبا: هر بیمارى عام، مرگى، مرگا مرگى.
عفن: بد بوى، گندا، گندیده.
همشیره: دو تن که از پستان یک مادر شیر خورده باشند، اکنون در مورد خواهر بکار مىرود، مجازا، موافق و سازگار.
غدیر: گودالى که آب در آن گرد آید، آبگیر.
بروت: موى پشت لب، سبلت، سبیل در محاورات کنونى.
باد و بورت داشتن: به کنای، خود بینى و خویشتن ستایى. نظیر: سبلت تابیدن.
حضیض: پستى زمین، نقطهى مقابل اوج
منبسط: بسیط و غیر مرکب، عناصر چهارگانه که قدما آنها را بسیط مىدانستهاند.
( 1292) ماه که از همه اختران فروزندهتر و از هر ستاره زیباتر است گاهى چون کسى که بتب دق مبتلا شده باشد چون خیال باریک شده بشکل هلال در مىآید. ( 1293) چه بسا کوه که از این بلاى جان کاه چون ریگ خورد خورد گردیده است. ( 1294) هوایى که روح بخش و تن پرور است گاهى از قضاى الهى عفن و بد بو شده بیمارى وبا تولید کرده آفت تن و جان مىگردد. ( 1295) آب شیرین که گوارا و جان پرور است داخل گودالى شده تلخ و بد بو مىشود. ( 1296) آتش که با شعلههاى خود زبانه کشیده با باد بروت مىسوزد گاهى باد تند وزیده خاموشش مىکند.() خاک که در بهاران گلها را پرورش مىدهد گاهى بادى مىوزد و برگ گلها را بر زمین مىریزد.( 1297) از جوش و خروش دریا بانقلاب حال او مىتوان پى برد.( 1298) چرخ چگونه سر گردان و همواره چون جستجو کنندهاى در حرکت است حال او هم مثل زادههاى او مىباشد.( 1299) گاه ستارگانش در حضیض و گاه میانه و گاه در اوج است و در این احوال دسته دسته اوقات سعد و نحس نجومى ایجاد مىکند.
(1284) در من آمد آن که دست و پا بَرَد |
|
رنگ رو و قوت و سیما برد |
(1285) آن که در هر چه در آید، بشکند |
|
هر درخت از بیخ و بن او بر کَند |
(1286)در من آمد آن که از وى گشت مات |
|
آدمى و جانور جامد نبات |
(1287) این خود اجزایند کلیات از او |
|
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو |
(1288)تا جهان گه صابر است و گه شکور |
|
بوستان گه حله پوشد گاه عور |
(1289) آفتابى کاو بر آید نارگون |
|
ساعتى دیگر شود او سر نگون |
(1290) اختران تافته بر چار طاق |
|
لحظه لحظه مبتلاى احتراق |
در من آمد آن که دست و پا برد: یعنی حضرت آدم ازخطور چنین فکر در ذهن ، دست وپا را گم می کند.
سیما: دراینجا یعنی علائم ظاهری، چهره.
آن که در هر چه در آید، بشکند: منظور فنا ونابودی است که هم? اجزاء کائنات را می شکند.
کلیات: امور کلى از قبیل اجناس و انواع، عناصر چهارگانه (خاک، آب، باد، آتش).
عور: یعنی برهنه، لخت.
چار طاق: گنبدى کوتاه بر روى چهار ستون و طاق و کمانه که فواصل ستونها و زیر طاقها را نبسته باشند، این نوع گنبد را بیشتر بر روى گورها مىسازند و اکنون «چار طاق» مىگویند، خیمه چهار گوشه، در این جا به معنی آسمان است.
احتراق کواکب: اصطلاح ستاره شناسی است به معنی ناپدید شدن ستاره ها در اثر تابش خورشید
( 1284) من به آن بلیه گرفتار شدهام که دست و پا را از کار انداخته رنگ از چهره و نیرو از تن مىبرد. ( 1285) آن بلایى که بهر جا وارد شود خراب مىکند و هر درخت تنومند را از بن بر مىکند. ( 1286) بسر من همان بلا آمده است که آدم و حیوان و جماد و نبات را سر گردان نموده. ( 1287) اینها که گفتم جزئیات این عالم بود حتى کلیات عالم هم از تاثیر این بلیه رنگشان زرد و بوى خوششان ببوى بد تبدیل مىشود. ( 1288) تا دنیا گاهى در سرماى زمستان صبر و استقامت بخرج داده و گاهى در هواى خوش بهار با نشاط خود شکر گزار است چمن هم گاهى لباس سبز زیبا در بر کرده و گاهى لخت و عریان بسر مىبرد.( 1289) آفتابى که اول روز در قوس صعود بوده و سربلند است در آخر روز قوس نزول خود را پیموده و سر نگون مىگردد. ( 1290) ستارگان بر سطح فلک چشمک زنان خود نمایى مىکنند زمانى دچار احتراق شده و در اشعه خورشید پنهان مىشوند. ( 1291) این زمین با کمال ادب و وقار در حال سکون مشاهده مىشود گاهى بر اثر زلزله به تب و لرز گرفتار مىشود.
مولانا در این ابیات مسئلهْ مرگ وزندگی وبیم نیستی را مطرح می کند ومی گوید: این فنا ونیستی شامل همهْ اجزای کائنات وعناصر حیات مادی می شود.وممکن است یک باره کلیات هستی مانند برگی زرد وفاسد شود واز میان برود.
(1291) ماه کو افزود ز اختر در جمال |
|
شد ز رنج دقّ، او همچون خیال |
(1292) این زمین با سکون با ادب |
|
اندر آرد زلزلهش در لرز تب |
(1293) اى بسا کُه زین بلاى مرده ریگ |
|
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ |
(1294) این هوا با روح آمد مقترن |
|
چون قضا آید وبا گشت و عَفِن |
(1295)آب خوش کاو روح را همشیره شد |
|
در غدیرى زرد و تلخ و تیره شد |
(1296) آتشى کاو باد دارد در بروت |
|
هم یکى بادى بر او خواند یموت |
(1297) حال دریا ز اضطراب و جوش او |
|
فهم کن تبدیلهاى هوش او |
(1298) چرخ سر گردان که اندر جست و جوست |
|
حال او چون حال فرزندان اوست |
(1299) گه حضیض و گه میانه گاه اوج |
|
اندر او از سعد و نحسى فوج فوج |
دلالت احوال ظاهرى بر احوال باطنى،
سیما شناسی
(1274) چون که نزد چاه آمد شیر، دید |
|
کز ره آن خر گوش ماند وپا کشید |
(1275) گفت: « پا واپس کشیدی تو چرا؟ |
|
پای را واپس مکش، پیش اندآ» |
(1276) گفت: « کوپایم؟ که دست و پای رفت |
|
جان من لرزید ودل از جای رفت |
(1277) رنگ رویم را نمىبینى چو زر ؟ |
|
ز اندرون خود مىدهد رنگم خبر» |
(1278)حق چو سیما را معرف خوانده است |
|
چشم عارف سوى سیما مانده است |
(1279) رنگ و بو غماز آمد چون جرس |
|
از فرس آگه کند بانگ فرس |
(1280) بانگ هر چیزى رساند زو خبر |
|
تا بدانى بانگ خر از بانگ در |
(1281) گفت پیغمبر به تمییز کسان |
|
مرء مخفى لدى طى اللسان |
(1282) رنگ رو از حال دل دارد نشان |
|
رحمتم کن، مهر من در دل نشان |
(1283) رنگ روى سرخ، دارد بانگ شکر |
|
بانگ روى زرد باشد صبر و نکر |
سیما: نشانها و علامتهاى صورت از رنگ و شکل. این واژه در قرآن کریم شش بار[1] استعمال شده ودر همهْ موارد ، صحبت از دلالت آثار ظاهری بر امور باطنی است.ازجمله آیهى شریفه:«وَ عَلَى اَلْأَعْرافِ رِجالٌ یَعْرِفُونَ کُلاًّ بِسِیماهُمْ»[2] .
جرس: زنگى بزرگ از آهن بشکل بیضى ناقص و یا استوانه که میان تهى است و در درون آن، کوبه و میلهاى آهنین قرار دارد، این زنگ را بر پهلوى شتر مىبندند و چون شتر حرکت مىکند آن میلهى آهنین بسطح درونى این زنگ مىخورد و از اصابت آن آوازى بلند بر مىخیزد، گاهى نیز چند پیاله زنگ (زنگهاى نیم دایره) را بجاى میله از درون جرس مىآویزند.
به تمییز کسان: یعنی چنان که آگاهان تشخیص می دهند.
کسان: یعنی مردان عارف ودل آگاه.
مرء مخفى لدى طى اللسان:برگرفته است از فرمودهْ مولا علی که « تَکلّمُوا تُعرَفُوا، فَانّ المَرءَ مَخبُوءٌ تَحتَ لسانِهِ، سخن بگویید تا شناخته شوید.به راستی مرد در زیر زبانش پنهان است»[3]
نکر: یعنی بد طمعی.
() شیر چون با خرگوش براه افتاد در حال غضب و کینه بود.( 1274) پیشا پیش او خرگوش دلیرانه راه مىرفت ولى ناگاه پا پس کشید و از شیر عقب ماند. وقتى شیر نزدیک چاه آمد دید خرگوش عقب مانده است.
( 1275)گفت اى خرگوش چرا عقب ماندهاى عقب نمان و پیش بیا. ( 1276)خرگوش گفت دیگر من پاى رفتن برایم باقى نمانده دلم از جا کنده شده و جانم بلرزه در آمده. ( 1277) رنگ و روى زرد مرا ببین همین ظاهر حال از وضع در و نیم خبر مىدهد. ( 1278) خداى تعالى معرفى مؤمنین را در آیه شریفه «سِیماهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ اَلسُّجُودِ » از سیماى آنها ذکر کرده و بهمین جهت عارف ناظر بسیما مىباشد.( 1279) رنگ و بو مثل زنگ غماز هستند و خبر از مبدأ و منشأ خود مىدهند و شیهه اسب شنونده را از وجود این حیوان با خبر مىکند. ( 1280) صداى هر چیز همان چیز را معرفى مىکند تا بانگ خر از بانگ در تمیز داده شود. ( 1281) پیغمبر خدا براى تمیز مردمان از یکدیگر فرمود که مرد در زیر زبان خود پنهان است.( 1282) رنگ چهره از حال دل خبر مىدهد پس اى شیر بمن رحم کن.( 1283) رنگ و روى سرخ در باطنش شکر نهفته و رنگ و روى زرد از تلخى صبر و بد طعمى خبر مىدهد.
صحبت از علامتها، حالتها، تفکر و شخصیت انسان، در چهرهْ اوست. این آثار، علائم و رنگ و بوی هرچیز، حکایت کنندهْ وجود آن است، چنانکه زنگ شتر، از وجود کاروان خبر میدهد. بعقیدهى مولانا تمام حرکات خارجى و انفعالات اعضا، منبعث از احوال درونى است و میان آنها پیوستگى و ارتباط وجود دارد و از احوال و حرکات خارجى به کیفیات نفسانى پى مىتوان برد، سیما ورنگ و روی هرشخصی با انسان آگاه سخن میگوید. سرخرویی، حکایت از شکر و خشنودی میکند و زردرویی، نشانهْ انسان شکیبا، ولی ناخوشنود است.
(1264)چون زحیرت رَست و باز آمد به راه |
|
دید برده دزدرخت از کارگاه |
(1265)ربّنا انّا ظلمنا گفت و آه |
|
یعنی آمد ظلمت وگم گشت راه |
(1266)پس قضا ابری بود خورشید پوش |
|
شیر و اژدرها شود زو همچو موش |
(1267)من اگر دامی نبینم گاه حکم |
|
من نه تنها جاهلم در راه حکم |
(1268)ای خنک آن کو نکوکاری گرفت |
|
زور را بگذاشت او زاری گرفت |
(1269)گر قضا پوشد سیه همچون شبت |
|
هم قضا دستت بگیرد عاقبت |
(1270)گر قضا صدبار قصد جان کند |
|
هم قضا جانت دهددرمان کند |
(1271) این قضا صد بار اگر راهت زند |
|
برفراز چرخخرگاهت زند |
(1272)از کرم دان اینکه میترساندت |
|
تا به ملک ایمنی بنشاندت |
(1273) این سخن پایان ندارد، گشت دیر |
|
گوش کن تو قصهْ خرگوش وشیر |
چون زحیرت رَست: یعنی وقتی آدم متوجه اشتباه خود شد دید که وضع مطلوب را از دست داده و فریب شیطان را خورده است.
ربنا انا ظلمنا گفت و آه : آدم و حوّا گفتند: ما به خود ستم کردیم، اشاره است به آیهى شریفه:« قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا ».[1] که به عقیدهى حشویه و اصحاب حدیث، آدم بحقیقت بر خود ظلم کرد از آن جهت که مرتکب کبیره شد و بعقیدهى دستهاى از معتزله، ظلم عبارتست از احتیاج بتوبه و مشقت تلافى و بگفتهى بعضى این ظلم موجب نقصان ثواب بود و آدم مرتکب صغیره شد که سبب نقص ثواب است نه استحقاق عقاب، شیعه مىگویند که آدم عمل مستحبى را ترک کرد و ثوابش کم شد و این ظلم بمعنى ترک اولى است. مولانا از تناسب لفظى ظلم و ظلمت استفاده کرده و گفته است که چون حیرت و تردد خاطر به یکسو رفت و آدم دریافت که عمل او از روى قیاس و تاویل بوده است نه مراعات نص، بدین جهت بظلم بر خود اعتراف کرد پس چنان بنظر مىرسد که او ظلم را بمعنى حصول حیرت و متابعت تاویل گرفته است.[2]
شیر و اژدرها شود زو همچو موش: یعنی در برابر قضای پروردگار، نیرومندترین بندگان (شیر و اژدها) مانند موش ناتوانند.
هم قضا دستت بگیرد عاقبت: یعنی قضای پروردگار همانطور که تو را به دام میاندازد، دستت را هم میگیرد و از دام رها میکند.
از کرم دان این که مىترساندت :ممکن است که ناظر باشد بمضمون آیهى شریفه: وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى اَلنَّفْسَ عَنِ اَلْهَوى، فَإِنَّ اَلْجَنَّةَ هِیَ اَلْمَأْوى[3].
( 1264) وقتى از حال تحیر بیرون جسته و بخود آمد دید که دزد متاع را برده است. ( 1265) عرض کرد بار الها ما بخودمان ستم روا داشتیم و اگر ما را نیامرزى و ترحم نکنى از زیانکاران خواهیم بود و آهى کشید که معنى آن این بود افسوس که تاریکى مرا احاطه کرد و راه را گم کردم. ( 1266)آرى قضا ابریست که خورشید را مىپوشاند و شیر و اژدها در مقابل او چون موش عاجز مىمانند. ( 1267)من اگر در موقع حکمیت دامى نمىبینم در این مورد من تنها نیستم که در راه امر و نهى جاهلم بلکه هر شخص مقتدرى وقتى قضا آمد همین حال را خواهد داشت. ( 1268)خوشا بحال کسى که در این مورد زور و تدبیر و دانش خود را کنار گذاشته بزارى و دعا پردازد. ( 1269) اگر قضا مثل شب اطراف ترا تاریک کند بالاخره هم او دست ترا خواهد گرفت. ( 1270)اگر صد مرتبه قضا قصد جان ترا کرد هم او است که عاقبت بتو جان خواهد بخشید. ( 1271) و اگر صد مرتبه راهت زده گمراهت کند بالاخره تو را ببالاى آسمانها خواهد برد. آن که تو را مىترساند بخشایش است در حق تو و براى این است که ترا بجاى امنى راهنمایى کند.( 1272) وقتى ترا بترساند هوشیار خواهى شد و گرنه گمراه مىشوى. ( 1273)این سخن بدرازا کشید و تمام شدنى نیست حال قصه خرگوش و شیر را بشنو.
مولانا می گوید:وقتی آدم متوجه اشتباه خود شد دید که وضع مطلوب را از دست داده و فریب شیطان را خورده است. آدم و حوّا گفتند: ما به خود ستم کردیم،این ستم بر خود، گناهی است که بنده مرتکب میشود؛ چه عقوبتی در پی آن باشد و چه نباشد. مولانا ظلم به خود را چنین تفسیر کرده است: آدم سبب گمراهی و تاریکی زندگی خود شد.
مولانا، نافرمانی آدم را نیز به قضای الهی مربوط میداند. البته باید توجه داشت که در اندیشه و تفکر مولانا اعتقاد به قضای الهی، از انسان سلب مسئولیت نمیکند. در برابر قضای پروردگار، نیرومندترین بندگان (شیر و اژدها) مانند موش ناتوانند و هر لحظه ممکن است دامی در سر راه آنها باشد و بلغزند و خطا کنند. پس باید خودبینی و ادعای زورمندی را رها کرد و به درگاه حق زاری نمود. البته نباید با دید منفی به مسئله قضای الهی نگریست، چون قضای الهی جنبههای مثبت فراون نیز دارد. مولانا میگوید: قضای پروردگار همانطور که تو را به دام میاندازد، دستت را هم میگیرد و از دام رها میکند. فقط تو را میترساند تا به زورِ خود، مغرور نشوی و به پروردگار تکیه کنی و به ایمنی برسی.
[1] - سوره اعراف، آیهى 23
[2] - تفسیر ابو الفتوح، ج 2، ص 380، مجمع البیان، ج 1، ص 391، تفسیر امام فخر رازى، ج 1، ص 457.
[3] - النازعات، آیهى 40، 41
(1259)این همه دانست، و چون آمد قضا |
|
دانش یک نهی شد بر وی خطا |
(1260)کای عجب نهی از پی تحریم بود |
|
یا به تأویلی بد وتوهیم بود |
(1261)در دلشتأویل چون ترجیح یافت |
|
طبع درحیرت سوی گندم شتافت |
(1262)چون قضا آیدنبینی غیر پوست |
|
دشمنان را باز نشناسی ز دوست |
(1263)باغبان را خار چون در پای رفت |
|
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت |
دانش یک نهی شد بر وی خطا: اشاره به آن قسمت از سرگذشت حضرت آدم وحوّاست که آنها نهی پروردگار را ندیده گرفتند واز میوهْ ممنوعه(انگور، گندم یا انجیر) خوردند واز بهشت رانده شدند.و آیهى شریفهى: وَ قُلْنا یا آدَمُ اُسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ اَلْجَنَّةَ وَ کُلا مِنْها رَغَداً حَیْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ فَتَکُونا مِنَ اَلظَّالِمِینَ [1] بیانگر آن است.
کای عجب نهی از پی تحریم بود: بعضی از محققین درشرح این سخن میگویند: نهی ممکن است به معنای تحریم باشد که در آن صورت ارتکاب آن گناه است، یا نهی تنزیهی باشد به این معنا که ترک آن بهتر است و مفسران قرآن در مورد «ولاتقربا» در این آیه اختلاف نظر دارند؛ شیعه که انبیا را معصوم میدانند این نهی را تنزیهی شمردهاند.
توهیم: یعنی به خیال انداختن، حس کنجکاوی را بیدار کردن.
یا به تأویلی بد وتوهیم بود:یعنی یا به یک تأویلى براى این بود که آدم را بگمان و خیال انداخته حس کنجکاویش را بیدار کند.
تفت: به غارت بردن، به سرعت کالایی را بردن.
سخن مولانا این است که آدم توجه نداشت که نهی پروردگار به معنای تحریم است و موضوع را موافق هوای خود تأویل کرد و نفس، او را به خوردن گندم کشانید؛ مانند باغبانی که خاری در پایش برود و سرگرم بیرون آوردن آن شود و دزد، میوههای او را ببرد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |