(1256) چشم آدم، چون به نور پاک دید |
|
جان و سِرّ نامها گشتش پدید |
(1257)چون ملک انوار حق در وى بیافت |
|
در سجود افتاد و در خدمت شتافت |
(1258) مدح این آدم که نامش مىبرم |
|
قاصرم گر تا قیامت بشمرم |
به نورپاک دید: یعنی با آگاهی که پروردگار در او نهاده بود، حقیقت هرچیز وهرکس را می دید ونامی که می بایست برآن می نهاد.
سِّر نامها گشتش پدید : مقصود اینست که دانش و بینش آدم، مستفاد از علم خدا بود زیرا حق وى را تعلیم کرد و معنى تعلیم در این مورد، افاضهى علم و بودیعه نهادن حقایق موجودات است بر دل آدم و در وجود وى و معنى لغوى و عرفى آن مراد نتواند بود.[1]
در سجود افتاد: اشاره است به آیهى شریفه: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبى وَ اِسْتَکْبَرَ»[2] که مفسرین چند قول در معنى سجدهى آدم ذکر کردهاند: یکى آن که سجده براى آدم بود بمعنى تعظیم و تکریم. دوم آن که سجده براى خدا بود و آدم قبله بود نظر به آن که سجدهى عبادت براى غیر خدا جایز نیست. سوم آن که سجود بمعنى لغوى است یعنى انقیاد و خضوع نه معنى شرعى آن که روى بر خاک نهادن و یکى از ارکان نماز است. مولانا مىگوید فرشتگان آدم را سجده کردند براى آن که نور خدا را از وى طالع دیدند پس آدم مسجود ملایکه بود ولى بلحاظ مظهریت حق تعالى. [3]
آدم: این آدم، حقیقت انسانى است که کون جامع و مظهر صفات قهر و لطف و آینهى جمال الهى است و به اعتبار خلافت و جانشینى خدا بناچار باید داراى تمام اوصاف مستخلف باشد، صفات و اسماء الهى بىکران است و احصا نمىپذیرد بنا بر این ستایش حقیقت انسانى بذکر محامد و اوصاف هرگز در شمار نمىآید.[4]
( 1256) چشم آدم که با نور مقدس خداوندى نگاه مىکرد حقیقت و سر نامها در نظرش جلوهگر شد. ( 1257) وقتى ملایکه نور حق را از او جلوه گردیدند بسجده افتاده حاضر انجام خدمت گردیدند.() آرى نور حق را دیدند که همگى در مقابلش سر تعظیم فرود آورده برو در افتاده و سجده کردند. ( 1258) این آدمى که من اسم مىبرم و اگر تا قیامت هم بگویم از وصف او قاصر هستم.
مولانا می گوید: فرشتگان، انوار الهی را در آدم یافتند و به او سجده کردند که درحقیقت سجده به نور خدا بود نه به یک وجود خاکی. چنین انسانی که پیامبران و اولیاء نمونه آن هستند، اگر تا قیامت در مدح او سخن بگوییم باز آنچه باید نگفتهایم.
[1] - بیان السعادة، ج 1، ص 43.
[2] - البقرة، آیهى 34
[3] - تفسیر ابو الفتوح، ج 1، ص 87، مجمع البیان، ج 1، ص 35، تفسیر امام فخر رازى، ج 1، ص 426، بیان السعادة، ج 1، ص 44.
[4] - فصوص الحکم، طبع بیروت، ص 56- 48، حواشى دکتر ابو العلاء عفیفى، ص 19- 6
(1250) نزد موسى نام چوبش بد عصا |
|
نزد خالق بود نامش اژدها |
(1251) بد عمر را نام اینجا بت پرست |
|
لیک مومن بود نامش در أَ لَسْتُ |
(1252) آن که بد نزدیک ما نامش منى |
|
پیش حق این نقش بُد که با منى |
(1253) صورتى بود این منى اندر عدم |
|
پیش حق موجود نه بیش و نه کم |
(1254) حاصل آن آمد حقیقت نام ما |
|
پیش حضرت کان بود انجام ما |
(1255) مرد را بر عاقبت نامى نهد |
|
نی بر آن کاو عاریت، نامى نهد |
نزد خالق بود نامش اژدها: ناظر است به آیهى شریفهى:« وَ ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسى، قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْرى، قالَ أَلْقِها یا مُوسى، فَأَلْقاها فَإِذا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعى»[1].
بُد عمر: عمر بن خطاب خلیفهى دوم در آغاز بت پرست و از دشمنان سر سخت اسلام بود ولى عاقبت مسلمان شد و در تقویت اسلام بسیار کوشید.
منی:منى انسان مادهاى قذر و پلید است.
پیش حق این نقش بُد که با منى:یعنی همین ماده پلشت و پلید، صورت انسانى مىگیرد و نبى یا ولى مىشود و از معیت قیومى بحکم « وَ هُوَ مَعَکُمْ »[2] و یا معیت قربت و وصلت بحکم « لى مع اللَّه وقت...»[3]. برخوردار مىگردد.
پیش حق موجود نه بیش و نه کم: منظور این است که چون ممکن است تصور شود که کمال انسانى و یا نبوت و ولایت از امورى است که پس از آفرینش و تطورات مختلف بر منى عارض مىگردد و علم حق بجزئیات و یا جزئیاتى که در معرض تغیر و تبدل است مورد اختلاف واقع شده است، در جواب مىگوید که عین ثابت منى در علم حق با جمیع شئون و اطوار و استعدادهاى خود وجود داشت و علم حق بدانها محیط بود و آن چه در عالم خارج بر آن، عارض مىشود ظهور علم حق تعالى است و هیچ امرى بیرون از علم خدا بر منى عارض نمىشود.
عاریت:حالت یا صفت یا نامی است که تغیّر وتبدّل می پذیرد وهنوز به آخرین فعلیت خود نرسیده است، ومنظور سخن این است که نام حقیقى ما همان حقیقتى است که در نزد خداوند است و عاقبت آن خواهیم بود، نامى که ببنا گذارى و عاریه سرما نهادهاند نام حقیقى نیست نام مرد از روى عاقبتش معین خواهد شد.
( 1250) چوب حضرت موسى نزد خودش عصا نام داشت ولى نام او نزد خداوند اژدها بود. ( 1251) نام عمر در عالم ظاهر بت پرست بود ولى از روز الست جان او مؤمن نام گرفته بود. ( 1252) آن که در نزد ما منى نامیده مىشد پیش حق صورت و نقش منیت یک نفر آدم بود.( 1253) این منیت در عالم نیستى صورتى بود که در پیش حق عیناً بىکم و کاست وجود داشت. ( 1254) الغرض نام حقیقى ما همان حقیقتى است که در نزد خداوند است و عاقبت آن خواهیم بود.( 1255) نامى که ببنا گذارى و عاریه سرما نهادهاند نام حقیقى نیست نام مرد از روى عاقبتش معین خواهد شد.
استاد فروزانفر در شرح سخن مولانا پیرامون« الاسماء» می گوید:« مولانا این آیه را بدین صورت توجیه مىکند که اسم حقیقى هر چیز آنست که مناسب فعلیت اخیر و شخصیت واقعى او باشد و خدا این دانش را به آدم آموخت تا سرانجام و پایان کار هر چیز و هر کس را بشناسد و بداند و مطابق آن، شخصیت وى را تمیز دهد و نامى یا صفتى براى او تعیین کند که چون بر وفق آخرین فعلیت و صورت نفسانیش تعیین شده بود هرگز تغییر و تبدیل نمىیافت، این مساله مبتنى بر آنست که صوفیه مىگویند اشیا از آغاز تکوّن و آفرینش در معرض تغیر و تبدل واقعاند و انسان بحسب قلب و قالب پیوسته تحول مىپذیرد و اطوار و شئون مختلف بر قلب او عارض مىگردد و این تحول تا وقت مرگ مستمر است و صورت هر چیز و از جمله انسان، فعلیت اخیرى است که قلب و یا نفس وى بدان متحقق مىشود و حشر او نیز بر همان صورت خواهد بود و بدین جهت مىگویند که کار بعاقبت و خاتمت باز بسته است».[4]
[1] - طه، آیهى 17، 18، 19، 20
[2] - الحدید، آیهى 4
[3] - احادیث مثنوى، ص 39
[4] - براى اطلاع از عقیدهى مفسرین، رجوع شود به: تفسیر ابو الفتوح، ج 1، ص 84، تفسیر امام فخر رازى، ج 1، ص 391، بیان السعادة، طبع ایران، ج 1، ص 42.
(1244)بو البشر کاو علم الاسما بگ است |
|
صد هزاران علمش اندر هر رگ است |
(1245)اسم هر چیزى چنان کان چیز هست |
|
تا به پایان جان او را داد دست |
(1246) هر لقب کاو داد آن مبدل نشد |
|
آن که چستش خواند او کاهل نشد |
(1247) هر که آخر مومن است اول بدید |
|
هر که آخر کافر او را شد پدید |
(1248) اسم هر چیزى تو از دانا شنو |
|
سر رمز علم الاسما شنو |
(1249) اسم هر چیزى بر ما ظاهرش |
|
اسم هر چیزى بر خالق سِرش |
بگ: مخفف بیگ کلمهى ترکى است و آن عنوانى است که به نجبا و شاه زادگان و امراى سپاه مىدادهاند،
علم الاسما بگ: امیر مرتبه و مقام تعلیم اسماء. جزو اول اشاره است به آیهى شریفهى: وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ[1]
الاسماء : مفسرین در توجیه «الاسماء» خلاف کردهاند بوجوه: معانى اسما و مسمیات آنها، نام صناعات و عمارت زمینها و خورشها و دواها و استخراج معادن و کاشتن درختها و منافع آنها و آن چه متعلق بدین و دنیاست، نام هر چیز بهمه لغات که بود و خواهد بود، نامهاى فرزندانش، اسم هر جنسى از قبیل: جن و انس و مرغان و گاو و گوسفند. بعقیدهى صوفیه اسم، چیزى است که بر مسمى دلالت مىکند و این اسما که خدا به آدم آموخت اعیان کائنات است از آن جهت که دلیل بر وجود خداست و هر یک اسمى است از اسماء الهى.
صد هزاران علمش اندر هر رگ است: یعنی هم? وجود آدم را علم الهی پر کرده است، هزاران اندیشه وفکر در وجود آدم ساری است.
اسم هر چیزى چنان کان چیز هست: یعنی اسم هر چیزى را دانسته و هر چیز را همان طور که هست شناخته است.
هر لقب کاو داد آن مبدل نشد:یعنی هر لقبى که بچیزى داد تغییر نکرد.
آن که چستش خواند او کاهل نشد: یعنی اگر بکسى گفت چالاک است کاهلى از وى دیده نشد، هر کس را که او خوشبخت و آزاد نامید آن کس براى همیشه عزیز و خرم و شاد ماند.
اسم هر چیزى بر خالق سرش: یعنی حقیقت وباطن هرچیزی در محضر ربوبی است.
( 1244) آدم ابو البشر که آیه شریفه « وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ کُلَّها » در بارهاش نازل شده و در هر رگ او هزاران دانش وجود دارد.( 1245) اسم هر چیزى را دانسته و هر چیز را همان طور که هست شناخته از اول و آخر با خبر شده. ( 1246) هر لقبى که بچیزى داد تغییر نکرد و اگر بکسى گفت چالاک است کاهلى از وى دیده نشد. ( 1247) هر کس را که در آخر مؤمن بود او از اول دیده و هر کس که عاقبتش کفر بود از پیش مىدانست. ( 1248) رمز و سر آیه شریفه « وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ » بپذیر و اسم هر چیزى را از دانا بشنو. ( 1249) آن چه از اسم هر چیزى مفهوم مىشود ظاهرش در نزد ما و حقیقت و باطنش نزد خدا است.
(1237) گفت اى شه بر من عور گداى |
|
قول دشمن مشنو از بهر خداى |
(1238) گر به بطلان است دعوى کردنم |
|
من نهادم سر ببر این گردنم |
(1239) زاغ کاو حکم قضا را منکر است |
|
گر هزاران عقل دارد کافر است |
(1240) در تو تا کافى بود از کافران |
|
جاى گند و شهوتى چون کاف ران |
(1241) من ببینم دام را اندر هوا |
|
گر نپوشد چشم عقلم را قضا |
(1242)چون قضا آید شود دانش به خواب |
|
مه سیه گردد بگیرد آفتاب |
(1243) از قضا این تعبیه کى نادر است |
|
از قضا دان، کاو قضا را منکر است |
عور: برهنه ودراین جا به معنی فقیر و بی چیز
کافی از کافران: یعنی نشانه یی یا قسمتی از صفات اهل کفر.
کاف ران: به کنایه موضع مخصوص زنان. مقصود آنست که تا اثرى از کفر و مناسبتى با کافران وجود داشته باشد انسان بدرجهى طهارت نفس و پاکى دل نمىرسد، این مضمون را بدان مناسبت آورده است که حرف کاف جزوى از کلمهى کافر است. کاف در مصراع دوم بمعنى شکاف است.
تعبیه: لشکر آراستن، ترتیب و تهیهى مقدمات کار، کارسازى.
قضا : در لغت به معنای حکم و قطع و فیصله دادن است. قاضی را از این جهت قاضی میگویند که میان متخاصمان، حکم میکند و به کار آنها فیصله میدهد. محتوای سخن اشاره دارد به موضوع قضا وقدر الهی، و« قدر» نیز لفظاً به معنای اندازه و تعیین است؛ یعنی نظام هستی و آفرینش بر مبنای قوانین و سنتهای تغییر ناپذیر استوار و مشیت و اراده الهی، مافوق اختیار بشر میباشد؛ چنانکه در قرآن آمده است: « بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کُن فَیَکُونُ»: هرگاه خدای متعال اراده امری به کند همینکه به او بگوید: باش، ایجاد میشود.[1] مسئله قضا و قدر الهی از پُردامنهترین مباحث فرقهها و نحلههای گوناگون فکری و اعتقادی است.
مولانا به قضا و قدر الهی معتقد است، ولی در عین حال کوشش و سعی بشری را نیز لازم میداند. بنابراین انسان با وجود حاکمیت قضا و قدر الهی، نباید دست از تلاش و کوشش بردارد[2]:
بل قضا حق است و جهد بنده حق |
|
هین مباش اعور چو ابلیس خلق |
و یا اینکه:
گر قضا پوشد سیه همچو شبت |
|
هم قضا دستت بگیرد عاقبت |
گاهی چنین است که هنگام قضای الهی، ادراکات و علم و آگاهی انسان آن چنان که بایسته است فعالیت نمیکند؛ مثل این است که به خواب رفته باشد و اندیشه تابناک و تابندگی خود را از دست بدهد.
( 1237) هدهد گفت اى پادشاه براى خدا قول دشمن را در باره من بىنوا نشنو.( 1238) اگر دعوى من دروغ باشد حاضرم سرم بریده شود.( 1239) زاغى که حکم خدا را انکار مىکند اگر هزاران عقل داشته باشد باز سیاه است که نشانه از کافران است.( 1240) اگر در کس نشانه از کفر باشد چون شکاف ران جاى شهوت و گند است. ( 1241) من اگر چشم عقلم را قضاى آسمانى نپوشاند دام را هم از هوا مىبینم.( 1242) ولى وقتى قضا بیاید دانش بخواب رفته ماه سیاه و آفتاب منکسف گردد. ( 1243) این کار از قضا نادر نیست و اگر من موقعى دام را ندیدم کار قضا است و زاغ قضا را انکار مىکند.
(1223) نوبت هدهد رسید و پیشهاش |
|
و آن بیان صنعت و اندیشهاش |
(1224)گفت: اى شه یک هنر کان کهتر است |
|
باز گویم گفت کوته بهتر است |
(1225) گفت: بر گو تا کدام است آن هنر |
|
گفت من آن گه که باشم اوج بر |
(1226) بنگرم از اوج با چشم یقین |
|
من ببینم آب در قعر زمین |
(1227)تا کجایست و چه عمق استش چه رنگ |
|
از چه مىجوشد ز خاکى یا ز سنگ |
(1228) اى سلیمان بهر لشکرگاه را |
|
در سفر مىدار این آگاه را |
(1229) پس سلیمان گفت اى نیکو رفیق |
|
در بیابانهاى بىآب عمیق |
(1230) تا بیابی بهر لشکر آب را |
|
در سفر سقّا شوی اصحاب را |
داستان هدهد و سلیمان از قصههاى معروف است، مأخذ آن را مىتوانید در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ملاحظه فرمایید. این قصه در مرزبان نامه نیز ذکر شده است و بىشک مولانا در نظم این داستان بدان کتاب نظر داشته است، ذکر قصهى آدم بلا فاصله بعد ازین داستان در هر دو کتاب، موید این نظر تواند بود.[1]
صنعت: دراینجا همان هنر وفن مراداست.
باشم اوج بر: یعنی بر اوج باشم، هنگامی که در اوج هستم .
( 1223) القصه نوبت به هدهد رسید که هنر خود را بیان کند. ( 1224) او گفت اى پادشاه من فقط یک هنر بزرگ خود را بعرض مىرسانم سلیمان فرمود بگو البته سخن بهتر است که مختصر باشد. ( 1225) آن هنر تو کدام است بگو هدهد گفت من آن گاه که در پرواز خود اوج مىگیرم.( 1226) با چشم یقین بزمین نگریسته آب را در قعر زمین مىبینم.( 1227) مىبینم که آب تا کجا و در چه عمقى و چگونه آبى است و از خاک یا سنگ مىجوشد.( 1228) شما مرا در سفر همراه لشکریان خود ببرید.( 1229) سلیمان گفت با ما همراه شو و در بیابانهاى بىآب. جلو بیفت تا آب براى ما پیدا کنى. (1230) براى اینکه براى لشکریان آب تهیه کنى سقائى قشون بعهده تو خواهد بود. () تو همیشه شب و روز باید همراه ما باشى تا لشکریان از عطش بزحمت نیفتند.() بعد از این صحبت هدهد همراه سلیمان شد براى اینکه از محل آب آگاه بود.
(1231) زاغ چون بشنود آمد از حسد |
|
با سلیمان گفت کاو کژ گفت و بد |
(1232) از ادب نبود به پیش شه مقال |
|
خاصه خود لاف دروغین و محال |
(1233) گر مر او را این نظر بودى مدام |
|
چون ندیدى زیر مشتى خاک دام |
(1234) چون گرفتار آمدى در دام او |
|
چون قفس اندر شدى ناکام او |
(1235)پس سلیمان گفت اى هدهد رواست |
|
کز تو در اول قدح این دُرد خاست |
(1236)چون نمایى مستى اى خورده تو دوغ |
|
پیش من لافى زنى آن گه دروغ |
کژ گفت: یعنی به گزاف گفتن، ناروا.
خاصه خود: یعنی ویژگی خود را بیان کردن، امتیاز خود را گفتن.
چون گرفتار آمدى: یعنی چرا وچگونه گرفتار دام صیاد می شود.
دُرد: آنچه در ته خُم می نشیند .
کز تو در اول قدح: یعنی اولین قدحی که از خم شراب بر می دارند باید صاف باشد زیرا دُرد در ته خُم می نشیند، به همین دلیل در مورد کاری که از آغاز خراب ومخالف انتظار باشد، این مثل را به کار می برند .
( 1231) زاغ سخنان هدهد را که شنید حسد بر او غلبه کرده گفت اى پادشاه هدهد سخن بگزاف گفت. ( 1232) در پیش شاه لاف زدن آن هم دروغ و غیر ممکن خارج از ادب است. ( 1233) اگر هدهد چنین نظرى و همچون دیدى داشت چرا دام را در زیر مشتى خاک نمىدید. ( 1234) اگر سخن او راست بود کى گرفتار دام مىشد و در قفس محبوس مىگردید.( 1235) سلیمان رو به هدهد نموده گفت آیا شایسته است که اولین قدح و پیمانه تو درد آلود باشد.( 1236) تو دوغ خورده و دعوى مستى مىکنى؟ پیش من لاف مىزنى آن هم لاف دروغ؟
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |