آن که به تو گمان نیک برد با نیکویى در کار گمان وى را راست دار [نهج البلاغه]
عرشیات
حکایت نخجیران وشیر(51)
شنبه 92 مهر 6 , ساعت 10:21 صبح  

سبب سجود فرشتگان آدم را،

 (1256) چشم آدم، چون به نور پاک دید            

 

جان و سِرّ نامها گشتش پدید

(1257)چون ملک انوار حق در وى بیافت            

 

در سجود افتاد و در خدمت شتافت

(1258) مدح این آدم که نامش مى‏برم            

 

قاصرم گر تا قیامت بشمرم‏

به نورپاک دید: یعنی با آگاهی که پروردگار در او نهاده بود، حقیقت هرچیز وهرکس را می دید ونامی که می بایست برآن می نهاد.

 سِّر نامها گشتش پدید : مقصود اینست که دانش و بینش آدم، مستفاد از علم خدا بود زیرا حق وى را تعلیم کرد و معنى تعلیم در این مورد، افاضه‏ى علم و بودیعه نهادن حقایق موجودات است بر دل آدم و در وجود وى و معنى لغوى و عرفى آن مراد نتواند بود.[1]

در سجود افتاد: اشاره است به آیه‏ى شریفه: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبى‏ وَ اِسْتَکْبَرَ»[2] که مفسرین چند قول در معنى سجده‏ى آدم ذکر کرده‏اند: یکى آن که سجده براى آدم بود بمعنى تعظیم و تکریم. دوم آن که سجده براى خدا بود و آدم قبله بود نظر به آن که سجده‏ى عبادت براى غیر خدا جایز نیست. سوم آن که سجود بمعنى لغوى است یعنى انقیاد و خضوع نه معنى شرعى آن که روى بر خاک نهادن و یکى از ارکان نماز است. مولانا مى‏گوید فرشتگان آدم را سجده کردند براى آن که نور خدا را از وى طالع دیدند پس آدم مسجود ملایکه بود ولى بلحاظ مظهریت حق تعالى. [3]

آدم: این آدم، حقیقت انسانى است که کون جامع و مظهر صفات قهر و لطف و آینه‏ى جمال الهى است و به اعتبار خلافت و جانشینى خدا بناچار باید داراى تمام اوصاف مستخلف باشد، صفات و اسماء الهى بى‏کران است و احصا نمى‏پذیرد بنا بر این ستایش حقیقت انسانى بذکر محامد و اوصاف هرگز در شمار نمى‏آید.[4]

( 1256) چشم آدم که با نور مقدس خداوندى نگاه مى‏کرد حقیقت و سر نامها در نظرش جلوه‏گر شد. ( 1257) وقتى ملایکه نور حق را از او جلوه گردیدند بسجده افتاده حاضر انجام خدمت گردیدند.() آرى نور حق را دیدند که همگى در مقابلش سر تعظیم فرود آورده برو در افتاده و سجده کردند. ( 1258) این آدمى که من اسم مى‏برم و اگر تا قیامت هم بگویم از وصف او قاصر هستم.

مولانا می گوید: فرشتگان، انوار الهی را در آدم یافتند و به او سجده کردند که درحقیقت سجده به نور خدا بود نه به یک وجود خاکی. چنین انسانی که پیامبران و اولیاء نمونه آن هستند، اگر تا قیامت در مدح او سخن بگوییم باز آن‌چه باید نگفته‌ایم.



[1]   - بیان السعادة، ج 1، ص 43.

[2]   - البقرة، آیه‏ى 34

[3]   - تفسیر ابو الفتوح، ج 1، ص 87، مجمع البیان، ج 1، ص 35، تفسیر امام فخر رازى، ج 1، ص 426، بیان السعادة، ج 1، ص 44.

[4]   - فصوص الحکم، طبع بیروت، ص 56- 48، حواشى دکتر ابو العلاء عفیفى، ص 19- 6

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت نخجیران وشیر(50)
شنبه 92 مهر 6 , ساعت 10:20 صبح  

 

 (1250) نزد موسى نام چوبش بد عصا            

 

نزد خالق بود نامش اژدها

(1251) بد عمر را نام اینجا بت پرست            

 

لیک مومن بود نامش در أَ لَسْتُ

(1252) آن که بد نزدیک ما نامش منى            

 

پیش حق این نقش بُد که با منى‏

(1253) صورتى بود این منى اندر عدم            

 

پیش حق موجود نه بیش و نه کم‏

(1254) حاصل آن آمد حقیقت نام ما           

 

پیش حضرت کان بود انجام ما

(1255) مرد را بر عاقبت نامى نهد           

 

نی بر آن کاو عاریت، نامى نهد

نزد خالق بود نامش اژدها: ناظر است به آیه‏ى شریفه‏ى:« وَ ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسى‏، قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى‏ غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْرى‏، قالَ أَلْقِها یا مُوسى‏، فَأَلْقاها فَإِذا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعى‏»[1].

   بُد عمر: عمر بن خطاب خلیفه‏ى دوم در آغاز بت پرست و از دشمنان سر سخت اسلام بود ولى عاقبت مسلمان شد و در تقویت اسلام بسیار کوشید.

منی:منى انسان ماده‏اى قذر و پلید است.

 پیش حق این نقش بُد که با منى‏:یعنی همین ماده پلشت و پلید، صورت انسانى مى‏گیرد و نبى یا ولى مى‏شود و از معیت قیومى بحکم « وَ هُوَ مَعَکُمْ »[2] و یا معیت قربت و وصلت بحکم « لى مع اللَّه وقت...»[3]. برخوردار مى‏گردد.

پیش حق موجود نه بیش و نه کم‏: منظور این است که چون ممکن است تصور شود که کمال انسانى و یا نبوت و ولایت از امورى است که پس از آفرینش و تطورات مختلف بر منى عارض مى‏گردد و علم حق بجزئیات و یا جزئیاتى که در معرض تغیر و تبدل است مورد اختلاف واقع شده است، در جواب مى‏گوید که عین ثابت منى در علم حق با جمیع شئون و اطوار و استعدادهاى خود وجود داشت و علم حق بدانها محیط بود و آن چه در عالم خارج بر آن، عارض مى‏شود ظهور علم حق تعالى است و هیچ امرى بیرون از علم خدا بر منى عارض نمى‏شود.

عاریت:حالت یا صفت یا نامی است که تغیّر وتبدّل می پذیرد وهنوز به آخرین فعلیت خود نرسیده است، ومنظور سخن این است که نام حقیقى ما همان حقیقتى است که در نزد خداوند است و عاقبت آن خواهیم بود، نامى که ببنا گذارى و عاریه سرما نهاده‏اند نام حقیقى نیست نام مرد از روى عاقبتش معین خواهد شد.

 

( 1250) چوب حضرت موسى نزد خودش عصا نام داشت ولى نام او نزد خداوند اژدها بود. ( 1251) نام عمر در عالم ظاهر بت پرست بود ولى از روز الست جان او مؤمن نام گرفته بود. ( 1252) آن که در نزد ما منى نامیده مى‏شد پیش حق صورت و نقش منیت یک نفر آدم بود.( 1253) این منیت در عالم نیستى صورتى بود که در پیش حق عیناً بى‏کم و کاست وجود داشت. ( 1254) الغرض نام حقیقى ما همان حقیقتى است که در نزد خداوند است و عاقبت آن خواهیم بود.( 1255) نامى که ببنا گذارى و عاریه سرما نهاده‏اند نام حقیقى نیست نام مرد از روى عاقبتش معین خواهد شد.

استاد فروزانفر در شرح سخن مولانا پیرامون« الاسماء» می گوید:« مولانا این آیه را بدین صورت توجیه مى‏کند که اسم حقیقى هر چیز آنست که مناسب فعلیت اخیر و شخصیت واقعى او باشد و خدا این دانش را به آدم آموخت تا سرانجام و پایان کار هر چیز و هر کس را بشناسد و بداند و مطابق آن، شخصیت وى را تمیز دهد و نامى یا صفتى براى او تعیین کند که چون بر وفق آخرین فعلیت و صورت نفسانیش تعیین شده بود هرگز تغییر و تبدیل نمى‏یافت، این مساله مبتنى بر آنست که صوفیه مى‏گویند اشیا از آغاز تکوّن و آفرینش در معرض تغیر و تبدل واقع‏اند و انسان بحسب قلب و قالب پیوسته تحول مى‏پذیرد و اطوار و شئون مختلف بر قلب او عارض مى‏گردد و این تحول تا وقت مرگ مستمر است و صورت هر چیز و از جمله انسان، فعلیت اخیرى است که قلب و یا نفس وى بدان متحقق مى‏شود و حشر او نیز بر همان صورت خواهد بود و بدین جهت مى‏گویند که کار بعاقبت و خاتمت باز بسته است».[4]



[1]   - طه، آیه‏ى 17، 18، 19، 20

[2]   - الحدید، آیه‏ى 4

[3]   - احادیث مثنوى، ص 39

[4]   - براى اطلاع از عقیده‏ى مفسرین، رجوع شود به: تفسیر ابو الفتوح، ج 1، ص 84، تفسیر امام فخر رازى، ج 1، ص 391، بیان السعادة، طبع ایران، ج 1، ص 42.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت نخجیران وشیر(49)
شنبه 92 مهر 6 , ساعت 10:19 صبح  

قصهْ آدم علیه السلام، وبستن قضا نظر

او را از مراعات صریح نهی وترک تأویل

آدم و دانستن اسماء،

(1244)بو البشر کاو علم الاسما بگ است            

 

صد هزاران علمش اندر هر رگ است‏

(1245)اسم هر چیزى چنان کان چیز هست            

 

تا به پایان جان او را داد دست‏

(1246) هر لقب کاو داد آن مبدل نشد            

 

آن که چستش خواند او کاهل نشد

(1247) هر که آخر مومن است اول بدید             

 

هر که آخر کافر او را شد پدید

(1248) اسم هر چیزى تو از دانا شنو            

 

سر رمز علم الاسما شنو

(1249) اسم هر چیزى بر ما ظاهرش            

 

اسم هر چیزى بر خالق سِرش‏

بگ: مخفف بیگ کلمه‏ى ترکى است و آن عنوانى است که به نجبا و شاه زادگان و امراى سپاه مى‏داده‏اند،

علم الاسما بگ: امیر مرتبه و مقام تعلیم اسماء. جزو اول اشاره است به آیه‏ى شریفه‏ى: وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ[1]

الاسماء : مفسرین در توجیه «الاسماء» خلاف کرده‏اند بوجوه: معانى اسما و مسمیات آنها، نام صناعات و عمارت زمینها و خورشها و دواها و استخراج معادن و کاشتن درختها و منافع آنها و آن چه متعلق بدین و دنیاست، نام هر چیز بهمه لغات که بود و خواهد بود، نامهاى فرزندانش، اسم هر جنسى از قبیل: جن و انس و مرغان و گاو و گوسفند. بعقیده‏ى صوفیه اسم، چیزى است که بر مسمى دلالت مى‏کند و این اسما که خدا به آدم آموخت اعیان کائنات است از آن جهت که دلیل بر وجود خداست و هر یک اسمى است از اسماء الهى.

 صد هزاران علمش اندر هر رگ است: یعنی هم? وجود آدم را علم الهی پر کرده است، هزاران اندیشه وفکر در وجود آدم ساری است.

اسم هر چیزى چنان کان چیز هست: یعنی اسم هر چیزى را دانسته و هر چیز را همان طور که هست شناخته است. 

 هر لقب کاو داد آن مبدل نشد:یعنی هر لقبى که بچیزى داد تغییر نکرد.

آن که چستش خواند او کاهل نشد: یعنی اگر بکسى گفت چالاک است کاهلى از وى دیده نشد، هر کس را که او خوشبخت و آزاد نامید آن کس براى همیشه عزیز و خرم و شاد ماند. 

 اسم هر چیزى بر خالق سرش‏: یعنی حقیقت وباطن هرچیزی در محضر ربوبی است.                  

 ( 1244) آدم ابو البشر که آیه شریفه « وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ کُلَّها » در باره‏اش نازل شده و در هر رگ او هزاران دانش وجود دارد.( 1245) اسم هر چیزى را دانسته و هر چیز را همان طور که هست شناخته از اول و آخر با خبر شده‏. ( 1246) هر لقبى که بچیزى داد تغییر نکرد و اگر بکسى گفت چالاک است کاهلى از وى دیده نشد. ( 1247) هر کس را که در آخر مؤمن بود او از اول دیده و هر کس که عاقبتش کفر بود از پیش مى‏دانست‏.  ( 1248) رمز و سر آیه شریفه « وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ » بپذیر و اسم هر چیزى را از دانا بشنو. ( 1249) آن چه از اسم هر چیزى مفهوم مى‏شود ظاهرش در نزد ما و حقیقت و باطنش نزد خدا است.



[1]   - البقرة، آیه‏ى 31


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت نخجیران وشیر(48)
شنبه 92 مهر 6 , ساعت 10:13 صبح  

جواب گفتن هدهد طعنهْ زاغ را

 قضا و قدر و مشیت الهی

(1237) گفت اى شه بر من عور گداى           

 

قول دشمن مشنو از بهر خداى‏

(1238) گر به بطلان است دعوى کردنم           

 

من نهادم سر ببر این گردنم‏

(1239) زاغ کاو حکم قضا را منکر است           

 

گر هزاران عقل دارد کافر است‏

(1240) در تو تا کافى بود از کافران            

 

جاى گند و شهوتى چون کاف ران‏

(1241) من ببینم دام را اندر هوا           

 

گر نپوشد چشم عقلم را قضا

(1242)چون قضا آید شود دانش به خواب             

 

مه سیه گردد بگیرد آفتاب‏

(1243) از قضا این تعبیه کى نادر است            

 

از قضا دان، کاو قضا را منکر است‏

عور: برهنه ودراین جا به معنی فقیر و بی چیز

کافی از کافران: یعنی نشانه یی یا قسمتی از صفات اهل کفر.

کاف ران: به کنایه موضع مخصوص زنان. مقصود آنست که تا اثرى از کفر و مناسبتى با کافران وجود داشته باشد انسان بدرجه‏ى طهارت نفس و پاکى دل نمى‏رسد، این مضمون را بدان مناسبت آورده است که حرف کاف جزوى از کلمه‏ى کافر است. کاف در مصراع دوم بمعنى شکاف است.

 تعبیه: لشکر آراستن، ترتیب و تهیه‏ى مقدمات کار، کارسازى.

قضا : در لغت به معنای حکم و قطع و فیصله دادن است. قاضی را از این جهت قاضی می‏گویند که میان متخاصمان، حکم می‏کند و به کار آنها فیصله می‏دهد. محتوای سخن اشاره دارد به موضوع قضا وقدر الهی، و« قدر» نیز لفظاً به معنای اندازه و تعیین است؛ یعنی نظام هستی و آفرینش بر مبنای قوانین و سنت‏های تغییر ناپذیر استوار و مشیت و اراده الهی، مافوق اختیار بشر می‏باشد؛ چنان‌که در قرآن آمده است: « بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کُن فَیَکُونُ»: هرگاه خدای متعال اراده امری به کند همین‌که به او بگوید: باش، ایجاد می‏شود.[1]  مسئله قضا و قدر الهی از پُردامنه‌ترین مباحث فرقه‏ها و نحله‏های گوناگون فکری و اعتقادی است.

مولانا به قضا و قدر الهی معتقد است، ولی در عین حال کوشش و سعی بشری را نیز لازم می‏داند. بنابر‌این انسان با وجود حاکمیت قضا و قدر الهی، نباید دست از تلاش و کوشش بردارد[2]:

بل قضا حق است و جهد بنده حق

 

هین مباش اعور چو ابلیس خلق

و یا این‌که:

گر قضا پوشد سیه همچو شبت

 

هم قضا دستت بگیرد عاقبت

گاهی چنین است که هنگام قضای الهی، ادراکات و علم و آگاهی انسان آن چنان که بایسته است فعالیت نمی‏‏کند؛ مثل این است که به خواب رفته باشد و اندیشه تابناک و تابند‌گی خود را از دست بدهد.

( 1237) هدهد گفت اى پادشاه براى خدا قول دشمن را در باره من بى‏نوا نشنو.( 1238) اگر دعوى من دروغ باشد حاضرم سرم بریده شود.( 1239) زاغى که حکم خدا را انکار مى‏کند اگر هزاران عقل داشته باشد باز سیاه است که نشانه از کافران است.( 1240) اگر در کس نشانه از کفر باشد چون شکاف ران جاى شهوت و گند است. ( 1241) من اگر چشم عقلم را قضاى آسمانى نپوشاند دام را هم از هوا مى‏بینم.( 1242) ولى وقتى قضا بیاید دانش بخواب رفته ماه سیاه و آفتاب منکسف گردد. ( 1243) این کار از قضا نادر نیست و اگر من موقعى دام را ندیدم کار قضا است و زاغ قضا را انکار مى‏کند.



[1]   - سوره بقره،ایه117

[2]   - مثنوی د /1 ب/1267و1268

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت نخجیران وشیر(47)
شنبه 92 مهر 6 , ساعت 10:12 صبح  

  (1223) نوبت هدهد رسید و پیشه‏اش            

 

و آن بیان صنعت و اندیشه‏اش‏

(1224)گفت: اى شه یک هنر کان کهتر است            

 

باز گویم گفت کوته بهتر است‏

(1225) گفت: بر گو تا کدام است آن هنر           

 

گفت من آن گه که باشم اوج بر

(1226) بنگرم از اوج با چشم یقین           

 

من ببینم آب در قعر زمین

(1227)تا کجایست و چه عمق استش چه رنگ           

 

از چه مى‏جوشد ز خاکى یا ز سنگ‏

(1228) اى سلیمان بهر لشکرگاه را           

 

در سفر مى‏دار این آگاه را

(1229) پس سلیمان گفت اى نیکو رفیق           

 

در بیابانهاى بى‏آب عمیق‏

(1230) تا بیابی بهر لشکر آب را

 

 در سفر سقّا شوی اصحاب را

داستان هدهد و سلیمان از قصه‏هاى معروف است، مأخذ آن را مى‏توانید در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ملاحظه فرمایید. این قصه در مرزبان نامه نیز ذکر شده است و بى‏شک مولانا در نظم این داستان بدان کتاب نظر داشته است، ذکر قصه‏ى آدم بلا فاصله بعد ازین داستان در هر دو کتاب، موید این نظر تواند بود.[1]

صنعت: دراینجا همان هنر وفن مراداست.

باشم اوج بر: یعنی بر اوج باشم، هنگامی که در اوج هستم .

 ( 1223) القصه نوبت به هدهد رسید که هنر خود را بیان کند. ( 1224) او گفت اى پادشاه من فقط یک هنر بزرگ خود را بعرض مى‏رسانم سلیمان فرمود بگو البته سخن بهتر است که مختصر باشد. ( 1225) آن هنر تو کدام است بگو هدهد گفت من آن گاه که در پرواز خود اوج مى‏گیرم.( 1226) با چشم یقین بزمین نگریسته آب را در قعر زمین مى‏بینم‏.( 1227) مى‏بینم که آب تا کجا و در چه عمقى و چگونه آبى است و از خاک یا سنگ مى‏جوشد.( 1228) شما مرا در سفر همراه لشکریان خود ببرید.( 1229) سلیمان گفت با ما همراه شو و در بیابانهاى بى‏آب. جلو بیفت تا آب براى ما پیدا کنى. (1230) براى اینکه براى لشکریان آب تهیه کنى سقائى قشون بعهده تو خواهد بود. () تو همیشه شب و روز باید همراه ما باشى تا لشکریان از عطش بزحمت نیفتند.() بعد از این صحبت هدهد همراه سلیمان شد براى اینکه از محل آب آگاه بود.

طعنهْ زاغ در دعوی هدهد

    (1231) زاغ چون بشنود آمد از حسد           

 

با سلیمان گفت کاو کژ گفت و بد

(1232) از ادب نبود به پیش شه مقال           

 

خاصه خود لاف دروغین و محال

(1233) گر مر او را این نظر بودى مدام           

 

چون ندیدى زیر مشتى خاک دام‏

(1234) چون گرفتار آمدى در دام او           

 

چون قفس اندر شدى ناکام او

(1235)پس سلیمان گفت اى هدهد رواست           

 

کز تو در اول قدح این دُرد خاست‏

(1236)چون نمایى مستى اى خورده تو دوغ           

 

پیش من لافى زنى آن گه دروغ‏

کژ گفت: یعنی به گزاف گفتن، ناروا.

خاصه خود: یعنی ویژگی خود را بیان کردن، امتیاز خود را گفتن.

چون گرفتار آمدى: یعنی چرا وچگونه گرفتار دام صیاد می شود.

دُرد: آنچه در ته خُم می نشیند .

کز تو در اول قدح: یعنی اولین قدحی که از خم شراب بر می دارند باید صاف باشد زیرا دُرد در ته خُم می نشیند، به همین دلیل در مورد کاری که از آغاز خراب ومخالف انتظار باشد، این مثل را به کار می برند .

 ( 1231) زاغ سخنان هدهد را که شنید حسد بر او غلبه کرده گفت اى پادشاه هدهد سخن بگزاف گفت‏. ( 1232) در پیش شاه لاف زدن آن هم دروغ و غیر ممکن خارج از ادب است‏. ( 1233) اگر هدهد چنین نظرى و همچون دیدى داشت چرا دام را در زیر مشتى خاک نمى‏دید. ( 1234) اگر سخن او راست بود کى گرفتار دام مى‏شد و در قفس محبوس مى‏گردید.( 1235) سلیمان رو به هدهد نموده گفت آیا شایسته است که اولین قدح و پیمانه تو درد آلود باشد.( 1236) تو دوغ خورده و دعوى مستى مى‏کنى؟ پیش من لاف مى‏زنى آن هم لاف دروغ؟



[1]   - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 16- 14، مرزبان نامه، ص 111


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 59 بازدید
بازدید دیروز: 328 بازدید
بازدید کل: 1403419 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]